پارت:چهاردهم
رمان:#استاد_زندگی_من
که اخبار یهو روی تلوزیون پلی میشه
(راوی:عاااا...اخبار نشون میده که ی قاتل زنجیره ای اومده که هر شب شهروند هارو میکشه و کم کم داره نزدیک محل زندگی شینوبو میشه)
بچه ها نمیخوام زیاد داستانو طولانی بکنم پس
یک جاهای رو خودم توضیح میدم...خلاصه
بعد شام و اینا شینوبو و اینوسکه میرن توی
اتاق خواب بعدش اینوسکه ی کتاب با جلد
گیلاس میبینه که خودشم باهاش توی بچگی
خاطره داشت....شینوبو اون کتابو بهش قرض میده.....
بعدش شینوبو ی شوخی میکنه باهاش که مثلا
تظاهر میکنه که میخواد ببوستش ولی نمیتونه
(ولی از اون جایی که اینوسکه واقعا شینوبو رو دوست داشت اونم یکم دیونه شد و سعی کرد شینوبو رو ببوسه ولی شینوبو نمیخواست اون موقع هم داشت شوخی میکرد)
بخاطر همین شینوبو زد زیر گریه و اینوسکه
دید شینوبو برای این قضایا داره اذیت میشه
از خونه زد بیرون(اعصبانی بود)
(راوی:ی اشاره بکنم که نتونست شینوبو رو ببوسه...)
و هوا هم بارونی بود و اینوسکه بدون چتر بیرون رفت(تا بره خونش) که یهو...
#استاد_زندگی_من❕🦋
#little_master❕🦋
رمان:#استاد_زندگی_من
که اخبار یهو روی تلوزیون پلی میشه
(راوی:عاااا...اخبار نشون میده که ی قاتل زنجیره ای اومده که هر شب شهروند هارو میکشه و کم کم داره نزدیک محل زندگی شینوبو میشه)
بچه ها نمیخوام زیاد داستانو طولانی بکنم پس
یک جاهای رو خودم توضیح میدم...خلاصه
بعد شام و اینا شینوبو و اینوسکه میرن توی
اتاق خواب بعدش اینوسکه ی کتاب با جلد
گیلاس میبینه که خودشم باهاش توی بچگی
خاطره داشت....شینوبو اون کتابو بهش قرض میده.....
بعدش شینوبو ی شوخی میکنه باهاش که مثلا
تظاهر میکنه که میخواد ببوستش ولی نمیتونه
(ولی از اون جایی که اینوسکه واقعا شینوبو رو دوست داشت اونم یکم دیونه شد و سعی کرد شینوبو رو ببوسه ولی شینوبو نمیخواست اون موقع هم داشت شوخی میکرد)
بخاطر همین شینوبو زد زیر گریه و اینوسکه
دید شینوبو برای این قضایا داره اذیت میشه
از خونه زد بیرون(اعصبانی بود)
(راوی:ی اشاره بکنم که نتونست شینوبو رو ببوسه...)
و هوا هم بارونی بود و اینوسکه بدون چتر بیرون رفت(تا بره خونش) که یهو...
#استاد_زندگی_من❕🦋
#little_master❕🦋
۱۷:۴۳
پارت:پانزدهم
رمان:#استاد_زندگی_من
و......
دید که دوست پسر سابق شینوبو،(انتظار دارید کی باشه دوماء دیگه)
با حالت ترسناکی که سرش به زیر خم شده و
صدای به هم فشردن دندونهاش شنیده
میشن با صدای نسبتاً بلند میگه :(( من متوجه
نمیشم که چرا اون با تو وقت میگذرونه
میتونست با من وقت بگذرونه من بهش اهمیت زیادی میدادم نمیفهمم چرا منو به
عنوان دوست پسر سابق میبینه میتونستم
خوشحالش کنم بهترین خاطرهها رو براش
بسازم))
همینطور که ثانیه ها میگذشت دوما از قبل
اعصبانی تر میشد(عجبا*) اینوسکه با تعجب
داشت به دوما نگاه میکرد
توی/مغز/کله/ذهن اینوسکه:(یا هر چیزی که بهش میگید*)
دوست پسر سابق که اینطور پس بگو مزاحم
نبوده مثل اینکه فقط دنبالش بوده و
میخواسته که با اون باشه اینوسکه هیچی
نمیگه بعد از چند لحظه سکوت...
دوما با قدمهای محکم و فشرده شده روی
زمین به اینوسکه نزدیک میشه ولی دقیقاً
همون لحظه.....
#استاد_زندگی_من❕🦋
#little_master❕🦋
رمان:#استاد_زندگی_من
و......
دید که دوست پسر سابق شینوبو،(انتظار دارید کی باشه دوماء دیگه)
با حالت ترسناکی که سرش به زیر خم شده و
صدای به هم فشردن دندونهاش شنیده
میشن با صدای نسبتاً بلند میگه :(( من متوجه
نمیشم که چرا اون با تو وقت میگذرونه
میتونست با من وقت بگذرونه من بهش اهمیت زیادی میدادم نمیفهمم چرا منو به
عنوان دوست پسر سابق میبینه میتونستم
خوشحالش کنم بهترین خاطرهها رو براش
بسازم))
همینطور که ثانیه ها میگذشت دوما از قبل
اعصبانی تر میشد(عجبا*) اینوسکه با تعجب
داشت به دوما نگاه میکرد
توی/مغز/کله/ذهن اینوسکه:(یا هر چیزی که بهش میگید*)
دوست پسر سابق که اینطور پس بگو مزاحم
نبوده مثل اینکه فقط دنبالش بوده و
میخواسته که با اون باشه اینوسکه هیچی
نمیگه بعد از چند لحظه سکوت...
دوما با قدمهای محکم و فشرده شده روی
زمین به اینوسکه نزدیک میشه ولی دقیقاً
همون لحظه.....
#استاد_زندگی_من❕🦋
#little_master❕🦋
۱۰:۱۸
𝒃𝒍𝒐𝒐𝒅𝒚 𝒃𝒖𝒕𝒕𝒆𝒓𝒇𝒍𝒚
پارت:پانزدهم رمان:#استاد_زندگی_من و...... دید که دوست پسر سابق شینوبو،(انتظار دارید کی باشه دوماء دیگه) با حالت ترسناکی که سرش به زیر خم شده و صدای به هم فشردن دندونهاش شنیده میشن با صدای نسبتاً بلند میگه :(( من متوجه نمیشم که چرا اون با تو وقت میگذرونه میتونست با من وقت بگذرونه من بهش اهمیت زیادی میدادم نمیفهمم چرا منو به عنوان دوست پسر سابق میبینه میتونستم خوشحالش کنم بهترین خاطرهها رو براش بسازم)) همینطور که ثانیه ها میگذشت دوما از قبل اعصبانی تر میشد(عجبا*) اینوسکه با تعجب داشت به دوما نگاه میکرد توی/مغز/کله/ذهن اینوسکه:(یا هر چیزی که بهش میگید*) دوست پسر سابق که اینطور پس بگو مزاحم نبوده مثل اینکه فقط دنبالش بوده و میخواسته که با اون باشه اینوسکه هیچی نمیگه بعد از چند لحظه سکوت... دوما با قدمهای محکم و فشرده شده روی زمین به اینوسکه نزدیک میشه ولی دقیقاً همون لحظه..... #استاد_زندگی_من❕🦋 #little_master❕🦋
زیبآ هآم چند تا پارت دیگه بزارم این رمان تموم میشه فکر میکنم دو پارت بیشتر دیگه نمونده باشه بعدش شکوفه گیلاس رو کامل میکنم و ی ناشناس میذارم که بگید رمان بعدی از چه شیپی باشه:>
#little_master❕🦋
#little_master❕🦋
۱۰:۲۰
۱۴:۰۴
𝒃𝒍𝒐𝒐𝒅𝒚 𝒃𝒖𝒕𝒕𝒆𝒓𝒇𝒍𝒚
𝒕𝒉𝒆 𝒏𝒐𝒗𝒆𝒍:استاد زندگی من 𝑷𝒂𝒓𝒕:شانزده علامت اینوسکه● علامت شینوبو ☆ راوی:که شینوبو میرسه و اون لحظه اون صحنه رو میبینه به خاطر همین دوما میره و اینوسکه چند لحظه زیر بارون میمونه (راوی:اصلا نمیخوام توی این صحنه بمونیم خلاصه اینوسکه میره خونشون.....و آره دیگه عا ی فلش بک بریم به فردای اون روز) [لازم یاد آوری بکنم که اینوسکه از دست شینوبو ناراحت/اعصبانی بود] که یکی از سنپایی های اینوسکه بهش زنگ میزنه و....
می خواستم نظرتونو بپرسم که توی پارت بعدی خودم کامل توضیح بدم یا بزارم مکالمه داشته باشن شخصیت ها با هم......،،خودت توضیح بده{}بزار شخصیت ها مکالمه داشته باشن{}_
۱۴:۰۶
𝒃𝒍𝒐𝒐𝒅𝒚 𝒃𝒖𝒕𝒕𝒆𝒓𝒇𝒍𝒚
𝒕𝒉𝒆 𝒏𝒐𝒗𝒆𝒍:استاد زندگی من 𝑷𝒂𝒓𝒕:شانزده علامت اینوسکه● علامت شینوبو ☆ راوی:که شینوبو میرسه و اون لحظه اون صحنه رو میبینه به خاطر همین دوما میره و اینوسکه چند لحظه زیر بارون میمونه (راوی:اصلا نمیخوام توی این صحنه بمونیم خلاصه اینوسکه میره خونشون.....و آره دیگه عا ی فلش بک بریم به فردای اون روز) [لازم یاد آوری بکنم که اینوسکه از دست شینوبو ناراحت/اعصبانی بود] که یکی از سنپایی های اینوسکه بهش زنگ میزنه و....
من که رفتم پارت بعدی رو بنویسم.... _
۱۷:۳۸
𝒕𝒉𝒆 𝒏𝒐𝒗𝒆𝒍:استاد زندگی من
𝑷𝒂𝒓𝒕:هفدهم/آخر
اینوسکه بعد از اون تماس به ی حاله ی از
ترس و وحشت تبدیل شده بود ولی هنوزم تو
ی شک بود
(راوی:توی اون تماس سنپایی اینوسکه به
اینوسکه گفت که شینوبو مرده(قضیه همون
قاتل زنجیره ای توی اخبار[همون قاتله شینوبو
رو کشتش])
اینوسکه اون روز رو کاملا توی اتاقش و روی
تختش میگذرونه در صورتی که همه ی
به مراسم تشییع جنازه شینوبو رفته بودن
فلش بک به دیروز بعد از اینکه اینوسکه از
خونه شینوبو رفت(راوی:انگار ی حسی به
به شینوبو میگفت که دیگه قرار نیست زنده
بمونه پس همون لحظه وقتی دفترچه ی با
جلد گیلاس رو به اینوسکه داد دفترچه
خاطراتش رو وسط اون کتاب جا داد)
(راوی:خلاصه بخوام بگم اینوسکه وقتی شب
میشه دفترچه ای شکوفه ی گیلاس رو باز میکنه
و با دفترچه خاطرات شینوبو رو به رو میشه
و تک تک صفحه هارو [شینوبو برای هر شخص
چند صفحه نوشته بود(برای خداحافظی)]
اینوسکه صفحه ی مربوط به خودش رو
می خونه و گریه میکنه
و فردای اون روز تمام صفحات مربوط به هر
اشخاص رو به اونا می رسونه
و بعد از دو سال خواب شینوبو رو می بینه
و تازه قبول میکنه که شینوبو کشته شده
و خودکشی میکنه....
<<پایان>>
امیدوارم لذت برده باشید.
𝑷𝒂𝒓𝒕:هفدهم/آخر
اینوسکه بعد از اون تماس به ی حاله ی از
ترس و وحشت تبدیل شده بود ولی هنوزم تو
ی شک بود
(راوی:توی اون تماس سنپایی اینوسکه به
اینوسکه گفت که شینوبو مرده(قضیه همون
قاتل زنجیره ای توی اخبار[همون قاتله شینوبو
رو کشتش])
اینوسکه اون روز رو کاملا توی اتاقش و روی
تختش میگذرونه در صورتی که همه ی
به مراسم تشییع جنازه شینوبو رفته بودن
فلش بک به دیروز بعد از اینکه اینوسکه از
خونه شینوبو رفت(راوی:انگار ی حسی به
به شینوبو میگفت که دیگه قرار نیست زنده
بمونه پس همون لحظه وقتی دفترچه ی با
جلد گیلاس رو به اینوسکه داد دفترچه
خاطراتش رو وسط اون کتاب جا داد)
(راوی:خلاصه بخوام بگم اینوسکه وقتی شب
میشه دفترچه ای شکوفه ی گیلاس رو باز میکنه
و با دفترچه خاطرات شینوبو رو به رو میشه
و تک تک صفحه هارو [شینوبو برای هر شخص
چند صفحه نوشته بود(برای خداحافظی)]
اینوسکه صفحه ی مربوط به خودش رو
می خونه و گریه میکنه
و فردای اون روز تمام صفحات مربوط به هر
اشخاص رو به اونا می رسونه
و بعد از دو سال خواب شینوبو رو می بینه
و تازه قبول میکنه که شینوبو کشته شده
و خودکشی میکنه....
<<پایان>>
امیدوارم لذت برده باشید.
۱۹:۴۲
𝒃𝒍𝒐𝒐𝒅𝒚 𝒃𝒖𝒕𝒕𝒆𝒓𝒇𝒍𝒚
𝒕𝒉𝒆 𝒏𝒐𝒗𝒆𝒍:استاد زندگی من 𝑷𝒂𝒓𝒕:هفدهم/آخر اینوسکه بعد از اون تماس به ی حاله ی از ترس و وحشت تبدیل شده بود ولی هنوزم تو ی شک بود (راوی:توی اون تماس سنپایی اینوسکه به اینوسکه گفت که شینوبو مرده(قضیه همون قاتل زنجیره ای توی اخبار[همون قاتله شینوبو رو کشتش]) اینوسکه اون روز رو کاملا توی اتاقش و روی تختش میگذرونه در صورتی که همه ی به مراسم تشییع جنازه شینوبو رفته بودن فلش بک به دیروز بعد از اینکه اینوسکه از خونه شینوبو رفت(راوی:انگار ی حسی به به شینوبو میگفت که دیگه قرار نیست زنده بمونه پس همون لحظه وقتی دفترچه ی با جلد گیلاس رو به اینوسکه داد دفترچه خاطراتش رو وسط اون کتاب جا داد) (راوی:خلاصه بخوام بگم اینوسکه وقتی شب میشه دفترچه ای شکوفه ی گیلاس رو باز میکنه و با دفترچه خاطرات شینوبو رو به رو میشه و تک تک صفحه هارو [شینوبو برای هر شخص چند صفحه نوشته بود(برای خداحافظی)] اینوسکه صفحه ی مربوط به خودش رو می خونه و گریه میکنه و فردای اون روز تمام صفحات مربوط به هر اشخاص رو به اونا می رسونه و بعد از دو سال خواب شینوبو رو می بینه و تازه قبول میکنه که شینوبو کشته شده و خودکشی میکنه.... <<پایان>> امیدوارم لذت برده باشید.
حالا برید گریه بکنید اخرش انقدر غمگین شد_
۱۹:۵۴
𝒃𝒍𝒐𝒐𝒅𝒚 𝒃𝒖𝒕𝒕𝒆𝒓𝒇𝒍𝒚
𝒕𝒉𝒆 𝒏𝒐𝒗𝒆𝒍:استاد زندگی من 𝑷𝒂𝒓𝒕:هفدهم/آخر اینوسکه بعد از اون تماس به ی حاله ی از ترس و وحشت تبدیل شده بود ولی هنوزم تو ی شک بود (راوی:توی اون تماس سنپایی اینوسکه به اینوسکه گفت که شینوبو مرده(قضیه همون قاتل زنجیره ای توی اخبار[همون قاتله شینوبو رو کشتش]) اینوسکه اون روز رو کاملا توی اتاقش و روی تختش میگذرونه در صورتی که همه ی به مراسم تشییع جنازه شینوبو رفته بودن فلش بک به دیروز بعد از اینکه اینوسکه از خونه شینوبو رفت(راوی:انگار ی حسی به به شینوبو میگفت که دیگه قرار نیست زنده بمونه پس همون لحظه وقتی دفترچه ی با جلد گیلاس رو به اینوسکه داد دفترچه خاطراتش رو وسط اون کتاب جا داد) (راوی:خلاصه بخوام بگم اینوسکه وقتی شب میشه دفترچه ای شکوفه ی گیلاس رو باز میکنه و با دفترچه خاطرات شینوبو رو به رو میشه و تک تک صفحه هارو [شینوبو برای هر شخص چند صفحه نوشته بود(برای خداحافظی)] اینوسکه صفحه ی مربوط به خودش رو می خونه و گریه میکنه و فردای اون روز تمام صفحات مربوط به هر اشخاص رو به اونا می رسونه و بعد از دو سال خواب شینوبو رو می بینه و تازه قبول میکنه که شینوبو کشته شده و خودکشی میکنه.... <<پایان>> امیدوارم لذت برده باشید.
عهعععهعههه یادم رفت عکس بزارم براش _
۲۱:۱۳
من فداتونننن _
۲۰:۳۰
بچه ها امشب نمیتونم رمان رو بزارم دارم از درد متلاشی میشم_
۲۲:۰۲
𝒃𝒍𝒐𝒐𝒅𝒚 𝒃𝒖𝒕𝒕𝒆𝒓𝒇𝒍𝒚
پارت:ششم رمان:#شکوفه_ای_گیلاس کانائه وارد اتاق میشه با صورتی پریشون... سانمی:کانائه؟(بلند میشه و به سمت کانائه میره و دست هاشو میزاره روی شونه هاش) سانمی:ح_حالت خوبه؟ کانائه:آ_آره که سانمی دست و پایی کانائه که زخمی شده رو میبینه.... سانمی:کانائه...چه اتفاقی برات افتاده... کانائه بغض میکنه و میگه:سانمی تو باید با من به یک جایی بیایی سانمی:گفت باشه ولی اول... پرش به 5 دقیقه بعد سانمی:(در حال زدن چسب زخم) کانائه:لازم نبود تو باید با من به جایی بیایی سانمی:کجا؟ کانائه:(بلند شدن) کانائه:توی راه بهت میگمم توی راه بودن و کم کم داشتن به مقصد میرسیدن..... #شکوفه_ای_گیلاس❕🦋 #little_master❕🦋
میخوام داستانو تغییر بدم پارت هارو از اول میزارم و از پارت 5 تغییر میدم بعضی از سکانس هارو_
۱۴:۲۹
هایییی _
۱۵:۴۷
چطوریددد _
۱۵:۴۷
میخواستم بگم نمیتونم رمان شکوفه گیلاسو ادامه بدم چون واقعا ایده ی به ذهنم نمیرسه_
۱۵:۴۹
ی ناشناس میزارم درخواستی سناریو/رمان با هر موضوعی از هر انیمه ای یا ایدلی/گروه ای بدید و یا یه ایده بدید که چطوری رمان شکوفه ی گیلاسو ادامه بدم و کلا موضوعش چطوری باشه.... _
۱۵:۵۰
https://daigo.ir/secret/7870675755 لینک ناشناس،، منتظر درخواستی هاتون هستم_
۱۵:۵۲