۱۱ آذر ۱۴۰۱
دن پائولو میگوید: شنیده ام که در این کوه معدن هست .
بونیفاتسیو جواب می دهد: خدا نکند که معدن باشد .
دن پائولو نمی فهمد که چرا ، چوپان توضیح می دهد :
مادام که کوه فقیر است از آن ماست, اما همین که معلوم شد غنی است دولت آن را تصاحب خواهد کرد. دولت یک دست دراز دارد و یک دست کوتاه. دست دراز به همه جا می رسد و برای گرفتن است, و دست کوتاه برای دادن است و فقط به کسانی می رسد که خیلی نزدیکند...!
نویسنده: #اینیاتسیو_سیلونهاز کتاب: #نان_و_شراب
@bookism
بونیفاتسیو جواب می دهد: خدا نکند که معدن باشد .
دن پائولو نمی فهمد که چرا ، چوپان توضیح می دهد :
مادام که کوه فقیر است از آن ماست, اما همین که معلوم شد غنی است دولت آن را تصاحب خواهد کرد. دولت یک دست دراز دارد و یک دست کوتاه. دست دراز به همه جا می رسد و برای گرفتن است, و دست کوتاه برای دادن است و فقط به کسانی می رسد که خیلی نزدیکند...!
نویسنده: #اینیاتسیو_سیلونهاز کتاب: #نان_و_شراب
@bookism
۱۶:۲۴
حالا برسیم بر سر «سفید کلاهها» که به «شیخ» و «آخوند» معروف هستند. اینها در میان مردم احترام مخصوصی دارند و چون به کلاهشان شناخته میشوند هر چه پارچه گیر بیاورند میپیچند دور سرشان و حالت مناری را پیدا میکنند که بر سر آن لک لکی باشد. یک روز محرمانه از یک ایرانی پرسیدم که اینها چرا این طور کله خود را میپوشانند.
گفت: ندیدهای که وقتی انگشتی معیوب میشود سر آن را کهنه میپیچند، شاید اینها هم مغزشان عیب دارد و میخواهند نگذارند از خارج هوای آزاد به آن برسد!
#محمدعلی_جمالزاده از کتاب: یکی بود یکی نبود @bookism
گفت: ندیدهای که وقتی انگشتی معیوب میشود سر آن را کهنه میپیچند، شاید اینها هم مغزشان عیب دارد و میخواهند نگذارند از خارج هوای آزاد به آن برسد!
#محمدعلی_جمالزاده از کتاب: یکی بود یکی نبود @bookism
۱۶:۲۴
۱۲ آذر ۱۴۰۱
وقتی بچهای میبیند محبتی را که انتظار دارد از او دریغ میشود، لگدی به گربه میزند و خطایش را مخفی نگه میدارد، بچهای دیگر پول میدزدد تا با آن محبت بخرد؛ یکی دیگر دنیا را فتح میکند. همیشه همان چیز است: خطا، انتقام و باز هم خطا و این بار بزرگتر.
"آدم تنها موجود زندهای است که با پشیمانی آشناست."
#در_دشت_بهشت📚 #جان_اشتاین_بک@bookism
"آدم تنها موجود زندهای است که با پشیمانی آشناست."
#در_دشت_بهشت📚 #جان_اشتاین_بک@bookism
۵:۰۶
آنهایی که بیش از بقیه از مرگ می ترسند،کسانی هستند که با حجم زیادی از زندگی نزیستهبه مرگ نزدیک میشوند ...
#مامان_و_معنی_زندگی📚 #اروین_د_یالوم@bookism
#مامان_و_معنی_زندگی📚 #اروین_د_یالوم@bookism
۵:۰۶
۱۳ آذر ۱۴۰۱
《... در این روزگار، که ما بیش از هر چیز به امید و ایمان احتیاج داریم، مگذار ناامیدی، روزنی به اندازهی سر سوزنی در قلبت پیدا کند و از آنجا هجوم بیاورد.امید را برای روزهای بد ساختهاند؛ چراغ را برای تاریکی.انسان اگر با مشقت و درد و مصیبت روبهرو نمیشد، نه به چیزی ایمان میآورد، نه به آیندهای دل میبست و نه از امید، سلاحی میساخت به پایداری کوه... 》
#نادر_ابراهیمی آتش بدون دود@bookism
#نادر_ابراهیمی آتش بدون دود@bookism
۹:۱۲
عشق نابینا و ناشنواست
آدم و حوا چند روزی را با شادمانی با هم زندگی کردند. آدم، که نابینا بود، هرگز مجبور نبود لکه دراز ماهگرفتگی روی گونه، یا دندان پیشین کمی چرخیده، یا ناخنهای جویده شدهی حوا را ببیند. و حوا که ناشنوا بود، هرگز مجبور نبود بشنود که آدم چقدر خودشیفته است، و چقدر به دلخواه خود در برابر منطق رسوخناپذیر و کودکانه رفتار میکند. زندگی خوبی بود.آنها به وقتِ خوردن، سیبها را خوردند و کمیبعد، همه چیز را دانستند. حوا به مقصود رنج کشیدن پی برد (که مقصودی در میان نیست)، و آدم معنای اختیار را فهمید (مسألهای در واژگان شناسی). فهمیدند که چرا نوگیاهان سبزند، و نسیم از کجا آغاز میشود، و چه میشود وقتی نیرویی مقاومتناپذیر به شیء ساکنی وارد شود. آدم لکهها را دید؛ حوا نبضها را شنید. آدم صورتها را دید؛ حوا آواها را شنید. و در نقطهای مشخص، که هیچ آگاهی به روند تصاعدی که آنها را تا بدانجا سوق داده بود نداشتند، آنها تمام و کمال از نابینایی و ناشنوایی خود شفا یافته بودند. از شادمانی متأهلی خود هم شفا یافته بودند.هر کدام با خود میاندیشید: مرا چه میشود؟ابتدا با بیاعتنایی جنگیدند، بعد در خلوت خود نومید شدند، بعد واژههای تازه را دو پهلو به کار بردند، بعد آنها را با صراحت گفتند، بعد قابیل را آبستن شدند، بعد مخلوقات اولیه را پرتاب کردند، بعد سر این بحث کردند که چه کسی مالک قطعههایی است که تا به حال به کسی متعلق نبوده است. آنها از دو سوی مقابل باغ که تا آنجا عقب نشینی کرده بودند بر سر هم فریاد میکشیدند:تو زشتی!تو احمق و بدذاتی!و بعد اولین کبودیها بر اولین زانوان نمایان شد، و اولین انسانها اولین نیایشها را خواندند: مرا فروبکاه تا آنجا که تاب تحملش را داشته باشم.اما خدا آنها را اجابت نکرد، یا نادیدهشان گرفت، یا به قدر کفایت وجود نداشت.نه آدم و نه حوا نمیخواستند بر حق باشند. و هیچ چیز که در دنیا میتواند دیده یا شنیده شود را نمیخواستند. هیچ کدام از نقاشیها، کتابها، فیلم یا رقص یا قطعهای موسیقی، حتا طبیعت سبز هم نمیتوانست الک تنهاییشان را پر کند. آنها آرامش میخواستند.یک شب آدم در جستجوی حوا رفت، همان وقت که بهایمِ تازه نامگذاری شده، نخستین رویاهایشان را میدیدند. حوا او را دید و نزدیک شد.حوا به آدم گفت: «من اینجایم»، زیرا آدم چشمانش را با برگ انجیر پوشانده بود.آدم مقابل حوا ایستاد و گفت: «من اینجایم»، اما حوا نشنید، چون گوشهایش را با برگهای انجیر پر کرده بود.بر روال بود تا اینکه دیگر نبود. برای خوردن، فقط سیب بود، پس آدم دستان خود را با شاخه برگ انجیر بست و حوا دهان خود را با برگ انجیر پر کرد. خوب بود تا اینکه دیگر خوب نبود. آدم به بستر میرفت پیش از آنکه خسته شده باشد، لحافی از برگ انجیر را تا سوراخهای بینیاش، که با پارههای برگ انجیر پر شده بود، بالا میکشید. حوا از لای پوششی از برگ انجیر به تلفن برگ انجیریاش ، که تنها نور اتاق دنیا بود زیر چشمی نگاهی کرد، و به خودش گوش داد که به آدم گوش میدهد که چطور برای نفس کشیدن تقلا میکند. آنها همواره روشهای جدیدی خلق میکردند تا از درهی بینشان آگاه نباشند.و خدای نادیده و ناشنیده، که آنها از خیالش خلق شده بودند آه کشید: «آنها خیلی نزدیکند.»فرشته پرسید: «نزدیک؟»«آنها همواره روشهای جدیدی خلق میکنند تا از درهی بینشان آگاه نباشند، اما این درهی فضاهای خیلی کوچک است: جمله یا سکوتی اینجا، بستن یا باز کردن فضایی آنجا، لحظهی حقیقتی سخت یا سخاوتمندیای دشوار. همهاش همین است. آنها همواره در آستانهاند.»فرشته در حالی که انسانها را نگاه میکرد که دوباره هم را طلب میکردند، پرسید: «آستانهی بهشت؟»خدا گفت: «آستانهی آرامش»، و در حالیکه کتابی بدون کناره را ورق میزد گفت: «اگر آنها تا این اندازه به هم نزدیک نبودند، اینقدر بیقرار نبودند.»
جاناتان سفران فوئرمترجم: مریم مومنی
@bookism
آدم و حوا چند روزی را با شادمانی با هم زندگی کردند. آدم، که نابینا بود، هرگز مجبور نبود لکه دراز ماهگرفتگی روی گونه، یا دندان پیشین کمی چرخیده، یا ناخنهای جویده شدهی حوا را ببیند. و حوا که ناشنوا بود، هرگز مجبور نبود بشنود که آدم چقدر خودشیفته است، و چقدر به دلخواه خود در برابر منطق رسوخناپذیر و کودکانه رفتار میکند. زندگی خوبی بود.آنها به وقتِ خوردن، سیبها را خوردند و کمیبعد، همه چیز را دانستند. حوا به مقصود رنج کشیدن پی برد (که مقصودی در میان نیست)، و آدم معنای اختیار را فهمید (مسألهای در واژگان شناسی). فهمیدند که چرا نوگیاهان سبزند، و نسیم از کجا آغاز میشود، و چه میشود وقتی نیرویی مقاومتناپذیر به شیء ساکنی وارد شود. آدم لکهها را دید؛ حوا نبضها را شنید. آدم صورتها را دید؛ حوا آواها را شنید. و در نقطهای مشخص، که هیچ آگاهی به روند تصاعدی که آنها را تا بدانجا سوق داده بود نداشتند، آنها تمام و کمال از نابینایی و ناشنوایی خود شفا یافته بودند. از شادمانی متأهلی خود هم شفا یافته بودند.هر کدام با خود میاندیشید: مرا چه میشود؟ابتدا با بیاعتنایی جنگیدند، بعد در خلوت خود نومید شدند، بعد واژههای تازه را دو پهلو به کار بردند، بعد آنها را با صراحت گفتند، بعد قابیل را آبستن شدند، بعد مخلوقات اولیه را پرتاب کردند، بعد سر این بحث کردند که چه کسی مالک قطعههایی است که تا به حال به کسی متعلق نبوده است. آنها از دو سوی مقابل باغ که تا آنجا عقب نشینی کرده بودند بر سر هم فریاد میکشیدند:تو زشتی!تو احمق و بدذاتی!و بعد اولین کبودیها بر اولین زانوان نمایان شد، و اولین انسانها اولین نیایشها را خواندند: مرا فروبکاه تا آنجا که تاب تحملش را داشته باشم.اما خدا آنها را اجابت نکرد، یا نادیدهشان گرفت، یا به قدر کفایت وجود نداشت.نه آدم و نه حوا نمیخواستند بر حق باشند. و هیچ چیز که در دنیا میتواند دیده یا شنیده شود را نمیخواستند. هیچ کدام از نقاشیها، کتابها، فیلم یا رقص یا قطعهای موسیقی، حتا طبیعت سبز هم نمیتوانست الک تنهاییشان را پر کند. آنها آرامش میخواستند.یک شب آدم در جستجوی حوا رفت، همان وقت که بهایمِ تازه نامگذاری شده، نخستین رویاهایشان را میدیدند. حوا او را دید و نزدیک شد.حوا به آدم گفت: «من اینجایم»، زیرا آدم چشمانش را با برگ انجیر پوشانده بود.آدم مقابل حوا ایستاد و گفت: «من اینجایم»، اما حوا نشنید، چون گوشهایش را با برگهای انجیر پر کرده بود.بر روال بود تا اینکه دیگر نبود. برای خوردن، فقط سیب بود، پس آدم دستان خود را با شاخه برگ انجیر بست و حوا دهان خود را با برگ انجیر پر کرد. خوب بود تا اینکه دیگر خوب نبود. آدم به بستر میرفت پیش از آنکه خسته شده باشد، لحافی از برگ انجیر را تا سوراخهای بینیاش، که با پارههای برگ انجیر پر شده بود، بالا میکشید. حوا از لای پوششی از برگ انجیر به تلفن برگ انجیریاش ، که تنها نور اتاق دنیا بود زیر چشمی نگاهی کرد، و به خودش گوش داد که به آدم گوش میدهد که چطور برای نفس کشیدن تقلا میکند. آنها همواره روشهای جدیدی خلق میکردند تا از درهی بینشان آگاه نباشند.و خدای نادیده و ناشنیده، که آنها از خیالش خلق شده بودند آه کشید: «آنها خیلی نزدیکند.»فرشته پرسید: «نزدیک؟»«آنها همواره روشهای جدیدی خلق میکنند تا از درهی بینشان آگاه نباشند، اما این درهی فضاهای خیلی کوچک است: جمله یا سکوتی اینجا، بستن یا باز کردن فضایی آنجا، لحظهی حقیقتی سخت یا سخاوتمندیای دشوار. همهاش همین است. آنها همواره در آستانهاند.»فرشته در حالی که انسانها را نگاه میکرد که دوباره هم را طلب میکردند، پرسید: «آستانهی بهشت؟»خدا گفت: «آستانهی آرامش»، و در حالیکه کتابی بدون کناره را ورق میزد گفت: «اگر آنها تا این اندازه به هم نزدیک نبودند، اینقدر بیقرار نبودند.»
جاناتان سفران فوئرمترجم: مریم مومنی
@bookism
۹:۱۲
۱۴ آذر ۱۴۰۱
پل: پس تو قصد داری با خوزه ازدواج كنی؟هالی: اون خيلی ثروتمنده!پل: ازت خواستگاری كرده؟هالی: مستقيما كه نه!پل: يعنی اون چهار كلمه رو بهت نگفته؟هالی: چی؟پل (ملتمسانه): با من ازدواج میكنی؟هالی: خوزه اينو نگفته. پل: الان اينو من دارم ازت میپرسم! با من ازدواج ميكنی؟ من دوستت دارم!هالی: خب كه چی؟پل: خب يعنی همه چی! من تو رو دوست دارم! تو متعلق به منی!هالی: "نه، آدما آزادن! كسی متعلق به كسی نيست!"پل: اين طور نيست! آدما به دنيا ميان تا يه روز جفت شون رو پيدا كنن! متعلق به هم بشن!هالی: اجازه نمیدم كسی منو تو قفس بذاره!پل: "من نمیخوام تو رو تو يه قفس بذارم! میخوام دوستت داشته باشم! میخوام دوستم داشته باشی!"هالی (با تاكيد): اجازه نمیدم كسی منو تو يه قفس "طلایی" بذاره!پل (عصبانی) : میدونی ايراد تو چيه؟ تو بر خلاف اون چيزی كه وانمود میكنی يه ترسویی! حاضر نيستی قبول كنی كه آدما بايد عاشق هم بشن! بايد متعلق به هم باشن! چون اين تنها شانسييه كه برای تجربه خوشبختی واقعی دارن! تو میترسی كه با يه نفر ديگه تو قفس باشی! اما همين حالا هم تو قفسی! اين قفس واسه تو به بزرگی دنياس! میدونی چرا؟ "چون هر جا كه بری هر چقدر هم كه دور بشی نمیتونی از قفس ترست آزاد بشی!"پل حلقهای را كه برای او گرفته پيش پايش میاندازد و در زير بارش باران دور میشود...
ترومن كاپوتی "صبحانه در تیفانی"@bookism
ترومن كاپوتی "صبحانه در تیفانی"@bookism
۱۸:۳۱
۱۷ آذر ۱۴۰۱
از بدی، بدی به وجود میاد و بزرگ میشه و تغییر ماهیت میده. برای همین گاهی نمیتونی ببینی که بدیِ توی دنیا از بدی توی خونهی خودت شروع شده...
#خانه_روان📚 #یا_جسی@bookism
#خانه_روان📚 #یا_جسی@bookism
۱۳:۰۹
جایی خواندم اگر میخواهید مردم به آنچه میگویید توجه کنند صدایتان را بلند نکنید بلکه یواش حرف بزنید.این در واقع توجه همه را جلب میکند.
#درک_یک_پایان📚#جولین_بارنز@bookism
#درک_یک_پایان📚#جولین_بارنز@bookism
۱۳:۰۹
۱۸ آذر ۱۴۰۱
زمستان
همیشه بُهت زده به من میگفتند: «چطور تا الان نشدی؟! امکان نداره یه خانم بیست و هفت ساله تا حالا نشده باشه. » سپس با لبخندی از بُهت زدگی ادامه میدادند: «خیالت راحت، میشی و...» من در حاليكه میخندیدم و کیف میکردم، میگفتم:« عمرا بشم. » همیشه با خانوادهام، بیرون میرفتم، خرید میکردیم، سینما میرفتیم، شهربازی، کوه، پارک، این طرف، آن طرف و خنده و خنده. به خاطر برف نیمه سنگین ديشب، تمام شهر سفیدپوش شده بود. هنگام غروب بود و احساس غریبی میکردم. خودم هم نمیدانستم چرا، اما هرچه بود، اینبار دوست داشتم تنهایی بیرون بروم. لباسهای گرم پوشیدم؛ کمی قهوه در فنجانی در بسته به همراه چند شکلات در کیفم گذاشتم و به کنار رود شهرمان رفتم. رود از میان دو کوه سفیدپوش شده میگذشت و به جز وسطش که آب جریان داشت، بقیهی آن یخ زده بود و ساحلش هم پوشیده از برف بود. رد سرخِ غروب آفتاب در پل بلند پایین رود سایه انداخته بود. وقتی به آنجا رسیدم، احساس آرامش میکردم. فنجان قهوه را از کیفم درآوردم، شکلات را در دهانم گذاشتم و مثل بقيه كساني که اطرافم بودند از زیبایی رود لذت میبردم. بعضيها گلولهی برفی درست میکردند و با آن به دنبال هم میافتادند. بعضيها هم آدم برفی درست میکردند و... . چند ثانیهای گذشت. نگاهی به سمت راستم انداختم؛ مردی پشت آدم برفی میدرخشید که کلاهی شبیه کلاه دریانوردان اسپانیایی روی سر آدم برفیاش گذاشته بود. توجهم را جلب کرد، آرام جلو رفتم و با دقت به آدم برفی خیره شدم. برایم خیلی خاص بود؛ چشمهایی از جنس پوست پرتقال و به شکل قلب، لبهایش از جنس سرخاب، دو شاخه گل به جای دستهایش، چند تار مو به جای ابروهایش و .... با دیدنش احساس آرامش بیشتری میکردم و در عین حال دلم کمی شور میزد. در همین حس و حال بودم كه ناگهان مردی که پشت آدم برفی بود، در همان حالت از جایش بلند شد، بدون اینکه از جایش تکان بخورد، سرش را کمی به سمتم چرخاند و به من نگاه کرد. موهای مشکی اش در هوا میرقصیدند و چند دانه برف روی ابروهای پهن و بلندش میدرخشید. چشم هایش به رنگ قهوه بود. صورت سبزهاش، زیبایی سبزههای نوروز و بینیاش عقابی تیز بال را در ذهنم مجسم میکرد. لبهای کلفت و مردانهاش را ورچید، به چشمهایم خیره شد و من هم چشم هایم را به چشمهایش دوختم. بدجور به دلم مینشست، انگار تا کنون چنین مردی را ندیده بودم. هر لحظه بیشتر مجذوبش میشدم. دوست داشتم به سمتش بروم، اما انگار چیزی جلویم را میگرفت. در همین حس و حال بودم که با صدای بَمش گفت: «بیا عشقم! منتظرم!». این حرف بدجور به دلم نشست؛ انگار منتظر شنیدنش بودم. دوست داشتم هرچه دارم فدایش کنم. سریع شاخه گلی را که در کیفم بود برداشتم و یک قدم جلوتر رفتم. مرد گوشیاش را در جیب کتش گذاشت و ناگهان زنی چشمهایش را از پشت بست که حلقه ازدواجش در دستش میدرخشید، مرد با لبخندی گفت: «بوی تنت، لطافت دستات و ... بدجور دلمو میبره عشقم، منتظرت بودم!» زن خندید و دستهایش را از روی چشمهای او برداشت. سریع رو به رویش ایستاد و چند ثانیهای لبهای هم را بوسیدند و من هم در همان جا ماتم برده بود. آن زن از دیدن آدم برفی به وجد آمده بود و شادی در چهرهاش موج میزد. در حاليكه داشتند عکس میگرفتند، چشمم به حلقه ازدواج مرد که در دست چپش بود، افتاد. حلقهاش که میدرخشید، بیشتر دلم میشکست؛ انگار تمام خوشیهای دنیا یکباره برایم غم و اندوه شدند. شاخهی گل از دستم افتاد، اشک از چشمهایم جاری شد و آن مرد دست در دست همسرش، بدون اینکه نگاهم کند از آنجا رفتند. یاد حرفهای اطرافیانم افتادم که با لبخندی از بُهت زدگی میگفتند: «خیالت راحت، میشی! شاید با یه لبخند، یه نگاه، با دیدن یه عابر، سالها آشنایی، همسایه و... ولي بالاخره میشی». و من هم میخندیدم و مي گفتم: « عمرا بشم». بعد از آن روز، هر روز همان موقع به لب رود میرفتم اما دیگر هرگز او را ندیدم و در حاليكه همه میخندیدند، قهوهام را تلخ مینوشیدم. [من محو نگاههای تو خالی در زمستانی که در زمستان ماند.]
#داستان: #زمستان#برگرفته_از_کتاب: #لطفا...#نشر: #ایجاز#نویسنده: #مصطفی_باقرزاده@bookism
همیشه بُهت زده به من میگفتند: «چطور تا الان نشدی؟! امکان نداره یه خانم بیست و هفت ساله تا حالا نشده باشه. » سپس با لبخندی از بُهت زدگی ادامه میدادند: «خیالت راحت، میشی و...» من در حاليكه میخندیدم و کیف میکردم، میگفتم:« عمرا بشم. » همیشه با خانوادهام، بیرون میرفتم، خرید میکردیم، سینما میرفتیم، شهربازی، کوه، پارک، این طرف، آن طرف و خنده و خنده. به خاطر برف نیمه سنگین ديشب، تمام شهر سفیدپوش شده بود. هنگام غروب بود و احساس غریبی میکردم. خودم هم نمیدانستم چرا، اما هرچه بود، اینبار دوست داشتم تنهایی بیرون بروم. لباسهای گرم پوشیدم؛ کمی قهوه در فنجانی در بسته به همراه چند شکلات در کیفم گذاشتم و به کنار رود شهرمان رفتم. رود از میان دو کوه سفیدپوش شده میگذشت و به جز وسطش که آب جریان داشت، بقیهی آن یخ زده بود و ساحلش هم پوشیده از برف بود. رد سرخِ غروب آفتاب در پل بلند پایین رود سایه انداخته بود. وقتی به آنجا رسیدم، احساس آرامش میکردم. فنجان قهوه را از کیفم درآوردم، شکلات را در دهانم گذاشتم و مثل بقيه كساني که اطرافم بودند از زیبایی رود لذت میبردم. بعضيها گلولهی برفی درست میکردند و با آن به دنبال هم میافتادند. بعضيها هم آدم برفی درست میکردند و... . چند ثانیهای گذشت. نگاهی به سمت راستم انداختم؛ مردی پشت آدم برفی میدرخشید که کلاهی شبیه کلاه دریانوردان اسپانیایی روی سر آدم برفیاش گذاشته بود. توجهم را جلب کرد، آرام جلو رفتم و با دقت به آدم برفی خیره شدم. برایم خیلی خاص بود؛ چشمهایی از جنس پوست پرتقال و به شکل قلب، لبهایش از جنس سرخاب، دو شاخه گل به جای دستهایش، چند تار مو به جای ابروهایش و .... با دیدنش احساس آرامش بیشتری میکردم و در عین حال دلم کمی شور میزد. در همین حس و حال بودم كه ناگهان مردی که پشت آدم برفی بود، در همان حالت از جایش بلند شد، بدون اینکه از جایش تکان بخورد، سرش را کمی به سمتم چرخاند و به من نگاه کرد. موهای مشکی اش در هوا میرقصیدند و چند دانه برف روی ابروهای پهن و بلندش میدرخشید. چشم هایش به رنگ قهوه بود. صورت سبزهاش، زیبایی سبزههای نوروز و بینیاش عقابی تیز بال را در ذهنم مجسم میکرد. لبهای کلفت و مردانهاش را ورچید، به چشمهایم خیره شد و من هم چشم هایم را به چشمهایش دوختم. بدجور به دلم مینشست، انگار تا کنون چنین مردی را ندیده بودم. هر لحظه بیشتر مجذوبش میشدم. دوست داشتم به سمتش بروم، اما انگار چیزی جلویم را میگرفت. در همین حس و حال بودم که با صدای بَمش گفت: «بیا عشقم! منتظرم!». این حرف بدجور به دلم نشست؛ انگار منتظر شنیدنش بودم. دوست داشتم هرچه دارم فدایش کنم. سریع شاخه گلی را که در کیفم بود برداشتم و یک قدم جلوتر رفتم. مرد گوشیاش را در جیب کتش گذاشت و ناگهان زنی چشمهایش را از پشت بست که حلقه ازدواجش در دستش میدرخشید، مرد با لبخندی گفت: «بوی تنت، لطافت دستات و ... بدجور دلمو میبره عشقم، منتظرت بودم!» زن خندید و دستهایش را از روی چشمهای او برداشت. سریع رو به رویش ایستاد و چند ثانیهای لبهای هم را بوسیدند و من هم در همان جا ماتم برده بود. آن زن از دیدن آدم برفی به وجد آمده بود و شادی در چهرهاش موج میزد. در حاليكه داشتند عکس میگرفتند، چشمم به حلقه ازدواج مرد که در دست چپش بود، افتاد. حلقهاش که میدرخشید، بیشتر دلم میشکست؛ انگار تمام خوشیهای دنیا یکباره برایم غم و اندوه شدند. شاخهی گل از دستم افتاد، اشک از چشمهایم جاری شد و آن مرد دست در دست همسرش، بدون اینکه نگاهم کند از آنجا رفتند. یاد حرفهای اطرافیانم افتادم که با لبخندی از بُهت زدگی میگفتند: «خیالت راحت، میشی! شاید با یه لبخند، یه نگاه، با دیدن یه عابر، سالها آشنایی، همسایه و... ولي بالاخره میشی». و من هم میخندیدم و مي گفتم: « عمرا بشم». بعد از آن روز، هر روز همان موقع به لب رود میرفتم اما دیگر هرگز او را ندیدم و در حاليكه همه میخندیدند، قهوهام را تلخ مینوشیدم. [من محو نگاههای تو خالی در زمستانی که در زمستان ماند.]
#داستان: #زمستان#برگرفته_از_کتاب: #لطفا...#نشر: #ایجاز#نویسنده: #مصطفی_باقرزاده@bookism
۱۰:۲۱
۱۹ آذر ۱۴۰۱
کسی چه میداندسال ها بعدوقتی توموهای کنار شقیقه ات سفید شده باشدو شده باشی یک کارمند منضبطکه شور جوانیش رالابه لای دفترهای اداری جا گذاشته باشدو منزنی آرام و کدبانو شده باشمکه هر پاییز تکیه بر صندلی لهستانی کهنهکه جیر جیر میکندجلوی بخاریبا عینک نمره بالابرای زمستان فرزندانم شال گردن آبی می بافمدر کدامین کوچه پس کوچه ی غرورکدامین فصل سکوتکدام بعد از ظهر بی حوصلگییا کدامین لحظه ی حماقت و بی پرواییدوستت دارم راو عشق را جا گذاشتیمکه نسل اندر نسلِ بعد از ما هم...تاوان فصل های سرد دلتنگی و بی عشقی را...با غروب های جمعه ی نهفته در هر روزو هر لحظه شانپس خواهند داد؟!
#طاهره_اباذری_هریس#عاشقانههاییکهوشبر
@bookism
#طاهره_اباذری_هریس#عاشقانههاییکهوشبر
@bookism
۱۵:۴۸
۲۰ آذر ۱۴۰۱
می خواستم همه کارهایم را بکنمو سر فرصت به دنبال او بروممی خواستم اولدنیا را عوض کنمکتاب هایم را بنویسماسم و رسم به هم بزنمبرنده شومو بعد با دست های پر به دنبالش برومخبر نداشتم کهعشق منتظر آدم ها نمی ماند ...
#درخت_گلابی📚 #گلى_ترقى@bookism
#درخت_گلابی📚 #گلى_ترقى@bookism
۱۸:۵۰
تو زندگی همیشه آدم هایی برنده می شوند که جرئت داشته باشند. هر وقت در برابر سختی قرار گرفتی، این رو بذار جلو چشمت. کسی که شجاع باشه، همیشه برنده ست!
#پرونده_هری_کبر📚 #ژوئل_دیکر@bookism
#پرونده_هری_کبر📚 #ژوئل_دیکر@bookism
۱۸:۵۰
۲۴ آذر ۱۴۰۱
کسی چه میداندسال ها بعدوقتی توموهای کنار شقیقه ات سفید شده باشدو شده باشی یک کارمند منضبطکه شور جوانیش رالابه لای دفترهای اداری جا گذاشته باشدو منزنی آرام و کدبانو شده باشمکه هر پاییز تکیه بر صندلی لهستانی کهنهکه جیر جیر میکندجلوی بخاریبا عینک نمره بالابرای زمستان فرزندانم شال گردن آبی می بافمدر کدامین کوچه پس کوچه ی غرورکدامین فصل سکوتکدام بعد از ظهر بی حوصلگییا کدامین لحظه ی حماقت و بی پرواییدوستت دارم راو عشق را جا گذاشتیمکه نسل اندر نسلِ بعد از ما هم...تاوان فصل های سرد دلتنگی و بی عشقی را...با غروب های جمعه ی نهفته در هر روزو هر لحظه شانپس خواهند داد؟!
#طاهره_اباذری_هریس#عاشقانههاییکهوشبر
@bookism
#طاهره_اباذری_هریس#عاشقانههاییکهوشبر
@bookism
۵:۲۶
ساعت سه ونیم شب، زنی به من تلفن زد که قصد خودکشی داشت.او کنجکاو بود بداند که نظر من در این باره چیست. با تمام قدرت نظر مخالفم را با این راه حل بیان کردم و سی دقیقه کامل برای او حرف زدم. در نهایت گفت به جای اینکه به زندگی اش خاتمه بدهد، برای دیدن من به بیمارستان خواهد آمد.اما وقتی مرا دید متوجه شدم که حتی یک کلمه از حرف های من، در او اثر نکرده است. تنها دلیلش برای خودکشی نکردن این بود که تلفن او در نیمه شب، نه تنها من را عصبانی نکرده، بلکه در نهایت شکیبایی، سی دقیقه هم برایش حرف زده بودم.به این ترتیب او پی برده بود که دنیایی که در آن چنین ازخودگذشتگی اتفاق میافتد، به یقین ارزش زیستن دارد.ما و برخورد های ما،هنوز هم میتوانند از زیبایی های این دنیا باشند.
#ویکتور_فرانکل
لطفا کانال داستان کوتاه را به دوستان خوب خود معرفی کنید @bookism
#ویکتور_فرانکل
لطفا کانال داستان کوتاه را به دوستان خوب خود معرفی کنید @bookism
۵:۲۶
۲۵ آذر ۱۴۰۱
مردی میگوید:_تو خفه شو! زنها تو جنگ هیچی ندیدهاند.
زن میگوید:_هیچی ندیدهاند؟ الاغ! ما کلی کار و دلواپسی داریم: باید به بچه ها غذا بدهیم، از زخمیها مراقبت کنیم. شما، جنگ که تمام میشود، همهتان یکهو قهرمان میشوید. مُرده، قهرمان. زنده مانده، قهرمان. معلول، قهرمان.واسه همین است که شما مردها جنگ را اختراع کردهاید. خب، انجامش بدهید، قهرمانهای خرفت!
#آگوتا_کریستوف دفتر بزرگ@bookism
زن میگوید:_هیچی ندیدهاند؟ الاغ! ما کلی کار و دلواپسی داریم: باید به بچه ها غذا بدهیم، از زخمیها مراقبت کنیم. شما، جنگ که تمام میشود، همهتان یکهو قهرمان میشوید. مُرده، قهرمان. زنده مانده، قهرمان. معلول، قهرمان.واسه همین است که شما مردها جنگ را اختراع کردهاید. خب، انجامش بدهید، قهرمانهای خرفت!
#آگوتا_کریستوف دفتر بزرگ@bookism
۱۹:۳۶
۲۶ آذر ۱۴۰۱
روباه گفت:کاش سر همان ساعت دیروز آمده بودی. اگر مثلا سر ساعت چهار بعد از ظهر بیایی من از ساعت سه تو دلم قند آب می شود و هر چه ساعت جلوتر برود بیش تر احساس شادی و خوش بختی می کنم. ساعت چهار که شد دلم بنا می کند شور زدن و نگران شدن.آن وقت است که قدر خوشبختی را می فهمم!امّا اگر تو وقت و بی وقت بیایی من از کجا بدانم چه ساعتی باید دلم را برای دیدارت آماده کنم؟!هر چیزی برای خودش رسم و رسومی دارد.
#شازدهکوچولو" /> #آنتواندوسنتاگزوپری@bookism
#شازدهکوچولو" /> #آنتواندوسنتاگزوپری@bookism
۸:۵۷
۲۸ آذر ۱۴۰۱
گاهی باید از دیگران فاصله بگیریاگر اهمیت دادند ارزشت را خواهی فهمیدو اگر اهمیتی ندادندخواهی فهمید کجا ایستاده ای . . . !
#محمود_دولت_آبادی@bookism
#محمود_دولت_آبادی@bookism
۴:۲۳
بگذار خالصانه قبول کنیم کوچکیم، تا بتوانیم بزرگ شویم، عوض شویم، رشد کنیم و دیگری شویم.بزرگ جایی برای تغییر کردن ندارد.وقتی مظروف، درست به اندازه ی ظرف بشود، دیگر چگونه تغییری در مظروف ممکن میشود جز ریختن بر زمین و تلف شدن؟!
#یک عاشقانهی آرام #نادر_ابراهیمی@bookism
#یک عاشقانهی آرام #نادر_ابراهیمی@bookism
۴:۲۳
۲ بهمن ۱۴۰۱
نیمی از عمر را به تمسخر آنچه دیگران به آن اعتقاد دارند میگذرانیم و نیمی دیگر را در اعتقاد به آنچه دیگران به تمسخر میگیرند.
کافه زیر دریا - استفانو بنی
@bookism
کافه زیر دریا - استفانو بنی
@bookism
۷:۳۳