سلام علیکم و رحمه الله!
خداوند منان، تمام مخلوقات خود را در اختیار اشرف مخلوقات قرار داد تا اشرف مخلوقات حق را از باطل تشخیص دهد؛ و سپس حق را انتخاب نموده و دائم به یاد و رضای خداوند مشغول باشد تا از حق منحرف نشود.
اگر این بنده اشتباه کند تمام محیط اطراف به او تذکر میدهند؛ اگر گوش و چشم او نمردهباشد، اثبات این جمله بسیار ساده است! شما چهل روز دایم الوضو باشید خواهیددید که درهای رحمت خداوند چگونه یک به یک در مقابل شما باز خواهد شد. نمازهای واجب خود را دقیق و اول وقت بخوانید، خواهید دید که چگونه درهای خداوند در مقابل شما باز خواهد شد.سوره واقعه را هر شب یک مرتبه بخوانید، خواهید دید که چگونه فقر از شما روی برمیگرداند.انسان اگر میخواهد به جایی برسد، با نماز شب میرسد.برادران و خواهران من، اگر ما در راه امام زمان(عج) نباشیم بهتر است هلاک شویم و اگر در راه امام زمانمان استوار بمانیم بهتر است آرزوی شهادت کنیم، زیرا شهادت زندگی ابدی است.
برادران و خواهران من، امام زمان(عج) غریب است. نباید آقا را فراموش کنیم، زیرا آقا هیچوقت ما را فراموش نمیکند و مدام در رحمت دعای خیرش هستیم. از شما بزرگواران خواهشی دارم، بعد از نمازهای یومیه دعای فرج فراموش نشود و تا قرایت نکردید از جای خود بلند نشوید زیرا امام منتظر دعای خیر شما است.هر گناه ما، مانند سیلی است برای حجت ابن الحسن (ارواحنا فداه). سه چیز را هر روز تلاوت کنید: زیارت عاشورا، نافله، زیارت جامعه کبیره.اگر درد و دل داشتید و یا خواستید مشورت بگیرید بیایید سر مزارم، به لطف خداوند حاضر هستم.
من منتظر همه شما هستم.دعا می کنم تا هرکسی لیاقت داشته باشد شهید شود. خداوند سریع الاجابه است، پس اگر می خواهید این دعا را برای شما انجام دهم شما هم من را با خوشی یاد کنید.
همه ما همدیگر را در آخرت زیارت می کنیم. یکی با روی ماه و یکی با روی سیاه، انشالله همه با روی ماه باشیم.و سلام را به امام زمان(عج) بفرستید تا رستگار شوید. خواندن فاتحه و یاد شما بسیار موثر است برای من، پس فراموش نکنید و از من راضی باشید. همه شما را به جان حضرت زهرا(س) قسم می دهم که من را فراموش نکنید و یادم کنید من هم حتما شما را یاد میکنم. نگذارید شیطان باعث جدایی ما بشود.السلام علیکم
متن وصیتنامه شهید سجاد زبرجدی
#قطعه_۵۰#گشتوگذار_در_گلزار_شهدا@bozorgtarin_eid
خداوند منان، تمام مخلوقات خود را در اختیار اشرف مخلوقات قرار داد تا اشرف مخلوقات حق را از باطل تشخیص دهد؛ و سپس حق را انتخاب نموده و دائم به یاد و رضای خداوند مشغول باشد تا از حق منحرف نشود.
اگر این بنده اشتباه کند تمام محیط اطراف به او تذکر میدهند؛ اگر گوش و چشم او نمردهباشد، اثبات این جمله بسیار ساده است! شما چهل روز دایم الوضو باشید خواهیددید که درهای رحمت خداوند چگونه یک به یک در مقابل شما باز خواهد شد. نمازهای واجب خود را دقیق و اول وقت بخوانید، خواهید دید که چگونه درهای خداوند در مقابل شما باز خواهد شد.سوره واقعه را هر شب یک مرتبه بخوانید، خواهید دید که چگونه فقر از شما روی برمیگرداند.انسان اگر میخواهد به جایی برسد، با نماز شب میرسد.برادران و خواهران من، اگر ما در راه امام زمان(عج) نباشیم بهتر است هلاک شویم و اگر در راه امام زمانمان استوار بمانیم بهتر است آرزوی شهادت کنیم، زیرا شهادت زندگی ابدی است.
برادران و خواهران من، امام زمان(عج) غریب است. نباید آقا را فراموش کنیم، زیرا آقا هیچوقت ما را فراموش نمیکند و مدام در رحمت دعای خیرش هستیم. از شما بزرگواران خواهشی دارم، بعد از نمازهای یومیه دعای فرج فراموش نشود و تا قرایت نکردید از جای خود بلند نشوید زیرا امام منتظر دعای خیر شما است.هر گناه ما، مانند سیلی است برای حجت ابن الحسن (ارواحنا فداه). سه چیز را هر روز تلاوت کنید: زیارت عاشورا، نافله، زیارت جامعه کبیره.اگر درد و دل داشتید و یا خواستید مشورت بگیرید بیایید سر مزارم، به لطف خداوند حاضر هستم.
من منتظر همه شما هستم.دعا می کنم تا هرکسی لیاقت داشته باشد شهید شود. خداوند سریع الاجابه است، پس اگر می خواهید این دعا را برای شما انجام دهم شما هم من را با خوشی یاد کنید.
همه ما همدیگر را در آخرت زیارت می کنیم. یکی با روی ماه و یکی با روی سیاه، انشالله همه با روی ماه باشیم.و سلام را به امام زمان(عج) بفرستید تا رستگار شوید. خواندن فاتحه و یاد شما بسیار موثر است برای من، پس فراموش نکنید و از من راضی باشید. همه شما را به جان حضرت زهرا(س) قسم می دهم که من را فراموش نکنید و یادم کنید من هم حتما شما را یاد میکنم. نگذارید شیطان باعث جدایی ما بشود.السلام علیکم
متن وصیتنامه شهید سجاد زبرجدی
#قطعه_۵۰#گشتوگذار_در_گلزار_شهدا@bozorgtarin_eid
۴:۱۸
آرمان هم اینجاست!
از مزار شهید زبرجدی، دو قدم رفتم جلوتر و ایستادم بالای سر شهیدی که همسایهاش بود. باور کردنی نبود اما یک آشنای عجیب و غریب آنجا منتظرم بود...مزار آرمان علیوردی بود!
قلبم شبیه لحظهای که جاکفشیهای معراج را دیدم، برای دومین بار تپید... با خودم عهدِ نابستهای داشتم که هیچوقت بر سر مزارش حاضر نشوم؛ من به شیوه شهادت ناجوانمردانه او اعتراض داشتم! چطور میتوانستم بایستم روبهروی شهیدی که به دست نامردمانِ هموطنم، به فجیعترین شکل ممکن، پرپر شدهبود...
اما پاهایم شل شد و همانجا نشستم؛ گُلهای روی مزارش شعر پایین سنگ را پوشاندهبود. کنارشان زدم تا بتوانم کامل بخوانم:
تو را از پا در آوردند اما بیخبر بودند
که جان تازه میبخشد شهادت، آرمانها را
#قطعه_۵۰#گشتوگذار_در_گلزار_شهدا@bozorgtarin_eid
از مزار شهید زبرجدی، دو قدم رفتم جلوتر و ایستادم بالای سر شهیدی که همسایهاش بود. باور کردنی نبود اما یک آشنای عجیب و غریب آنجا منتظرم بود...مزار آرمان علیوردی بود!
قلبم شبیه لحظهای که جاکفشیهای معراج را دیدم، برای دومین بار تپید... با خودم عهدِ نابستهای داشتم که هیچوقت بر سر مزارش حاضر نشوم؛ من به شیوه شهادت ناجوانمردانه او اعتراض داشتم! چطور میتوانستم بایستم روبهروی شهیدی که به دست نامردمانِ هموطنم، به فجیعترین شکل ممکن، پرپر شدهبود...
اما پاهایم شل شد و همانجا نشستم؛ گُلهای روی مزارش شعر پایین سنگ را پوشاندهبود. کنارشان زدم تا بتوانم کامل بخوانم:
تو را از پا در آوردند اما بیخبر بودند
که جان تازه میبخشد شهادت، آرمانها را
#قطعه_۵۰#گشتوگذار_در_گلزار_شهدا@bozorgtarin_eid
۱۸:۲۱
رحمتالله به عشاق اباعبدالله!
آخرین شهید آشنایی که در قطعه ۵۰ چشمم را گرفت، شهید میلاد نماینده بود. عکسش را بزرگ قاب گرفتهبودند روی درختها... هرچند فرصت ایستادن نبود و باید راه میافتادیم.
اگر روزی رفتید آنجا برای زیارت، از طرف من هم سلامی بدهید به شهید ۲۹ سالهای که دو روز بعد از مراسم نامزدیاش، در حمله صهیونیستها به سازمان بسیج، به شهادت رسید و سیوپنج روز طول کشید تا از تکهپارههای پیکر مطهرش، بتوانند شناساییاش کنند...
#قطعه_۵۰#گشتوگذار_در_گلزار_شهدا
@bozorgtarin_eid
آخرین شهید آشنایی که در قطعه ۵۰ چشمم را گرفت، شهید میلاد نماینده بود. عکسش را بزرگ قاب گرفتهبودند روی درختها... هرچند فرصت ایستادن نبود و باید راه میافتادیم.
اگر روزی رفتید آنجا برای زیارت، از طرف من هم سلامی بدهید به شهید ۲۹ سالهای که دو روز بعد از مراسم نامزدیاش، در حمله صهیونیستها به سازمان بسیج، به شهادت رسید و سیوپنج روز طول کشید تا از تکهپارههای پیکر مطهرش، بتوانند شناساییاش کنند...
#قطعه_۵۰#گشتوگذار_در_گلزار_شهدا
@bozorgtarin_eid
۱۲:۳۵
بازارسال شده از دورهمگرام؛ شبکهزنانروایتگر
میلاد
این قاب، این خنده، این سنِ جوان، این صورت مهربان، نه تنها قلب مادرش که قلب هرکسی که نگاهش به این چشمها بیفتد را آتش میزند.و میسوزد اگر بشنود هنوز پیکرش پیدا نیست.و میمیرد اگر بداند او فقط ۴روز از عقدش گذشته بود.
امروز دور ضریح امامزاده حمزه (ع) در حرم حضرت عبدالعظیم(ع) بودم. صدای هق هقی نگاهم را جلب کرد. قاب عکس را گرفته و زار میزد. پرسیدم پسرتونه؟ گفت نهو زنی را نشان داد که چسبیده بود به ضریح و بیصدا دعا میکرد. انگار قلبش مچاله بود.جوانش را میخواست. پیکرش را...کسی دور ضریح نبود که این عکس را ببیند و اشک نریزد.صدای مادرش نا نداشت. فقط گفت: دعا کنید پیدا بشه...ای خدایی که یوسف را به یعقوب رساندیعلیاکبر این مادر را به او برسانهرچند بی بال و پر...هرچند کم... مختصر...پیدا کن میلادِ تازه دامادِ پاسدار وطن را. که مادرش به جای چشم به راهی، سر روی مزارش بگذارد و اشک بریزد و سبک شود...رزقِ این جمعهی من در خانهی سیدالکریم، این صورتِ قاب گرفته بود.
پن: پارههایی از پیکر این شهید بزرگوار بعد از ۳۴ روز پیدا و تدفین شد.
#سمیرا_چوبداری
منبع #روایت_بخوانیم 


اگر پسندیدی به "مجله" پیشنهاد بده تا بقیه هم ببینن!
دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی
با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل 
این قاب، این خنده، این سنِ جوان، این صورت مهربان، نه تنها قلب مادرش که قلب هرکسی که نگاهش به این چشمها بیفتد را آتش میزند.و میسوزد اگر بشنود هنوز پیکرش پیدا نیست.و میمیرد اگر بداند او فقط ۴روز از عقدش گذشته بود.
امروز دور ضریح امامزاده حمزه (ع) در حرم حضرت عبدالعظیم(ع) بودم. صدای هق هقی نگاهم را جلب کرد. قاب عکس را گرفته و زار میزد. پرسیدم پسرتونه؟ گفت نهو زنی را نشان داد که چسبیده بود به ضریح و بیصدا دعا میکرد. انگار قلبش مچاله بود.جوانش را میخواست. پیکرش را...کسی دور ضریح نبود که این عکس را ببیند و اشک نریزد.صدای مادرش نا نداشت. فقط گفت: دعا کنید پیدا بشه...ای خدایی که یوسف را به یعقوب رساندیعلیاکبر این مادر را به او برسانهرچند بی بال و پر...هرچند کم... مختصر...پیدا کن میلادِ تازه دامادِ پاسدار وطن را. که مادرش به جای چشم به راهی، سر روی مزارش بگذارد و اشک بریزد و سبک شود...رزقِ این جمعهی من در خانهی سیدالکریم، این صورتِ قاب گرفته بود.
پن: پارههایی از پیکر این شهید بزرگوار بعد از ۳۴ روز پیدا و تدفین شد.
۱۲:۳۶
پیام درخواست گردانهای قسام را دیدهاید؟به همه زبانهای دنیا منتشرش کردهاند و خواستهاند امشب، برایشان دو رکعت نماز بخوانیم و دعا کنیم... یک استغاثه جمعی.
راستش را بگویم از وقتی پیام را دیدم، دلم عجیب گرفت... و ترسیدم. یاد پیامهایی که ابوعبیده منتشر میکرد افتادم؛ صدایش در گوشم میپیچد که از سران عرب و نخبگان و علما، درخواست کمک داشت برای رفع حصر، برای اتمام جنگ، برای رساندن آب و غذا...
حالا اما دیگر درخواست ویژهای از غزه به گوش نمیرسد. انگار که با خودشان گفتهباشند دیگر از حرف زدن با آدمها خستهایم! دردهایمان را تصویری و زنده به دنیا مخابره کردیم، اشکهایمان را همه دیدند؛ و گرسنگی و تشنگی و مردنمان را!
دیگر حرفی برای گفتن نماندهآنها، امشب، فقط از ما دعا خواستهاند...
@bozorgtarin_eid
راستش را بگویم از وقتی پیام را دیدم، دلم عجیب گرفت... و ترسیدم. یاد پیامهایی که ابوعبیده منتشر میکرد افتادم؛ صدایش در گوشم میپیچد که از سران عرب و نخبگان و علما، درخواست کمک داشت برای رفع حصر، برای اتمام جنگ، برای رساندن آب و غذا...
حالا اما دیگر درخواست ویژهای از غزه به گوش نمیرسد. انگار که با خودشان گفتهباشند دیگر از حرف زدن با آدمها خستهایم! دردهایمان را تصویری و زنده به دنیا مخابره کردیم، اشکهایمان را همه دیدند؛ و گرسنگی و تشنگی و مردنمان را!
دیگر حرفی برای گفتن نماندهآنها، امشب، فقط از ما دعا خواستهاند...
@bozorgtarin_eid
۱۹:۵۵
قطعه ۴۲
از قطعه ۵۰ تا ۴۲ ماشین برقیها صلواتی کار میکنند. قطعه ۴۲، محوطه بزرگیست درست روبهروی گنبد هفتاد و تن؛ که خرداد امسال، برای شهیدانش، بهشتی و رجایی و باهنر و دیالمه و تندگویان، ۲۴۹ مهمان جدید از راه رسیده.
رایان دو ماهه، ریحانه سادات و خانوادهاش، دانشمندان بزرگ هستهای، خیّران و کارکنان زندان اوین، قهرمانانی که پشت پدافند مینشستند، سربازان وظیفه، بچههای سازمان بسیج، و دهها انسان دیگر...
از مادر بارداری که یکشنبه ظهر داشت از میدان تجریش رد میشد اما پرتابه اسراییلی، حق حیات او و دوازده نفر دیگر را ناجوانمردانه گرفت؛ تا پسر جوانی که آمدهبود برای پدر بدهکارش از زندان مرخصی بگیرد، اما همراه هفتاد نفر دیگر از محوطه اوین، آسمانی شد.از دختری که وقتی نیمهشب، ناگهان خانه آوار شد روی سرشان، برگشت تا چادرش را بپوشد اما هرگز فرصت بیرون آمدن را پیدا نکرد، تا پسری که با تمام خالکوبیهای روی بدنش، وصیت کردهبود روی سنگ مزارش، زیر آرم پرسپولیس، بنویسند پسر ایران!
همه اینجا دور هم جمع شدهاند.سالها پیش تصور میکردیم فقط باید اسلحه به دست گرفت و به میدان رفت تا شهید شهید. اما شهدای ۷۲ تن ثابت کردند که شکل جدیدی از شهادت هم هست؛ میتوان رئیس جمهور، نماینده مجلس، وزیر و وکیل بود و در همان لباس هم شهید شد. حالا، چهل و چند سال از آن روزها گذشته، و انقلاب آنقدر آدمها را بزرگکرده که میتوانند دانشمند، خانهدار، ورزشکار، هنرمند، خیّر و حتی دانشجو و دانشآموز باشند اما نامشان برود توی لیست شهدا. و والله قسم که هیچ کدام از آدمهایی که اینجا خوابیدهاند، اتفاقی یا از روی حادثه به اینجا کشیده نشدهاند. توی زندگی هر کدامشان، هزاران داستان نانوشته باقی مانده که ثابت میکند دلیل مهمی برای انتخابشان وجود داشتهاست... اینجا حتی نوزاد دو ماهه هم وظیفه خطیر بیدار کردن آدمها را با ریخته شدن خونش برعهده گرفتهاست.
(اطلاعات روی سنگ مزارها را بخوانید!)
#گشتوگذار_در_گلزار_شهدا
@bozorgtarin_eid
از قطعه ۵۰ تا ۴۲ ماشین برقیها صلواتی کار میکنند. قطعه ۴۲، محوطه بزرگیست درست روبهروی گنبد هفتاد و تن؛ که خرداد امسال، برای شهیدانش، بهشتی و رجایی و باهنر و دیالمه و تندگویان، ۲۴۹ مهمان جدید از راه رسیده.
رایان دو ماهه، ریحانه سادات و خانوادهاش، دانشمندان بزرگ هستهای، خیّران و کارکنان زندان اوین، قهرمانانی که پشت پدافند مینشستند، سربازان وظیفه، بچههای سازمان بسیج، و دهها انسان دیگر...
از مادر بارداری که یکشنبه ظهر داشت از میدان تجریش رد میشد اما پرتابه اسراییلی، حق حیات او و دوازده نفر دیگر را ناجوانمردانه گرفت؛ تا پسر جوانی که آمدهبود برای پدر بدهکارش از زندان مرخصی بگیرد، اما همراه هفتاد نفر دیگر از محوطه اوین، آسمانی شد.از دختری که وقتی نیمهشب، ناگهان خانه آوار شد روی سرشان، برگشت تا چادرش را بپوشد اما هرگز فرصت بیرون آمدن را پیدا نکرد، تا پسری که با تمام خالکوبیهای روی بدنش، وصیت کردهبود روی سنگ مزارش، زیر آرم پرسپولیس، بنویسند پسر ایران!
همه اینجا دور هم جمع شدهاند.سالها پیش تصور میکردیم فقط باید اسلحه به دست گرفت و به میدان رفت تا شهید شهید. اما شهدای ۷۲ تن ثابت کردند که شکل جدیدی از شهادت هم هست؛ میتوان رئیس جمهور، نماینده مجلس، وزیر و وکیل بود و در همان لباس هم شهید شد. حالا، چهل و چند سال از آن روزها گذشته، و انقلاب آنقدر آدمها را بزرگکرده که میتوانند دانشمند، خانهدار، ورزشکار، هنرمند، خیّر و حتی دانشجو و دانشآموز باشند اما نامشان برود توی لیست شهدا. و والله قسم که هیچ کدام از آدمهایی که اینجا خوابیدهاند، اتفاقی یا از روی حادثه به اینجا کشیده نشدهاند. توی زندگی هر کدامشان، هزاران داستان نانوشته باقی مانده که ثابت میکند دلیل مهمی برای انتخابشان وجود داشتهاست... اینجا حتی نوزاد دو ماهه هم وظیفه خطیر بیدار کردن آدمها را با ریخته شدن خونش برعهده گرفتهاست.
(اطلاعات روی سنگ مزارها را بخوانید!)
#گشتوگذار_در_گلزار_شهدا
@bozorgtarin_eid
۲:۵۸
از قطعه ۵۰ تا قطعه ۴۲ ماشین برقیها صلواتی کار میکنند. برای گروه ما، آقای تاجیک راننده یک ماشین شد و آقای مداح، راننده یکی دیگر... برایم جالب شد که این همه آدم! چرا حاجآقا خودشان زحمت حملونقل را میکشند؟! به اخلاص و بی تکلف بودنشان غبطه خوردم و منتظر بقیه ماجرا ماندم.
ماشین از بین قطعات رد میشد و جلو میرفت. آدمها، تکتک یا گروهی، بین قطعهها در رفتوآمد بودند. خانم بغل دستیام که از کارمندان یکی از بهترین دانشگاههای صنعتی کشور است، از چند مهاجرت معکوس به دانشگاه برایم گفت؛ یکیشان خانمی بود که سالها در کانادا و با بهترین شرایط زندگی کردهبود اما بعد از جنگ اخیر، قاطعانه و مصرّ پیگیری میکرد و میخواست به وطن بازگردد...ماشین که نگه داشت و پیاده شدیم، دیدم آقای تاجیک، بلندگوی دستی روی دوش انداخته، منتظر ایستادهاست! چه شگفتانهای! نرسیده به قطعه ۴۲، روبروی قطعه ۲۴ و فرماندهان، راوی، میخواست برایمان روایتگری کند، آن هم از چند شهید بزرگ اما گمنام در قطعه ۲۴ یاد اردو جنوبهای دوران دانشجویی بخیر! تاریخ داشت تکرار میشد...
#گشتوگذار_در_گلزار_شهدا@bozorgtarin_eid
ماشین از بین قطعات رد میشد و جلو میرفت. آدمها، تکتک یا گروهی، بین قطعهها در رفتوآمد بودند. خانم بغل دستیام که از کارمندان یکی از بهترین دانشگاههای صنعتی کشور است، از چند مهاجرت معکوس به دانشگاه برایم گفت؛ یکیشان خانمی بود که سالها در کانادا و با بهترین شرایط زندگی کردهبود اما بعد از جنگ اخیر، قاطعانه و مصرّ پیگیری میکرد و میخواست به وطن بازگردد...ماشین که نگه داشت و پیاده شدیم، دیدم آقای تاجیک، بلندگوی دستی روی دوش انداخته، منتظر ایستادهاست! چه شگفتانهای! نرسیده به قطعه ۴۲، روبروی قطعه ۲۴ و فرماندهان، راوی، میخواست برایمان روایتگری کند، آن هم از چند شهید بزرگ اما گمنام در قطعه ۲۴ یاد اردو جنوبهای دوران دانشجویی بخیر! تاریخ داشت تکرار میشد...
#گشتوگذار_در_گلزار_شهدا@bozorgtarin_eid
۳:۱۰
موقعیت مکانیای که درباره اش صحبت میکنیم، اینجاست! میتوانید قطعه ۲۴، گنبد مزار شهدای هفتادوتن، و قطعه ۴۲ را در یک قاب با هم ببینید.
بعد نیت کنید بپیچیم سمت قطعه ۲۴! و با هم به این سوال فکر کنیم که آیا واقعا این ما هستیم که ماندهایم و این شهدا هستند که رفتهاند؟! یا برعکس...
راستی! ببخشید که روایت یک زیارت چند ساعته، چندین روز طول کشیده... امیدوارم بزودی تمامش کنم!
#قطعه_۲۴#گشتوگذار_در_بهشتزهرا
@bozorgtarin_eid
بعد نیت کنید بپیچیم سمت قطعه ۲۴! و با هم به این سوال فکر کنیم که آیا واقعا این ما هستیم که ماندهایم و این شهدا هستند که رفتهاند؟! یا برعکس...
راستی! ببخشید که روایت یک زیارت چند ساعته، چندین روز طول کشیده... امیدوارم بزودی تمامش کنم!
#قطعه_۲۴#گشتوگذار_در_بهشتزهرا
@bozorgtarin_eid
۳:۱۹
شهید احمد کشوری
کمی جلوتر از ورودی قطعه ۲۴، دست چپ، اولین شهیدی که کنارش ایستادیم:شهید احمد کشوری؛ همان شهید سریال سیمرغ دهه ۷۰؛ خلبان نیروی هوایی، اهل شهرستان کیاکلا
بعد از شهادت او، برادر ۱۶ سالهاش، محمد هم به جبهه میرود و تنها ده روز بعد، خبر شهادتش را برای خانواده میبرند.آقای تاجیک در حال گفتن خاطرات مادر ایشان است و دارد از عکس بزرگ پسرها میگوید که از وقتی بر دیوار خانهشان آویختهاند، مردم همانجا توی خیابان، نیت میکنند و حاجتشان را میگیرند میروند.
شهادت پسر دوم، آنقدر شوکهکننده است که وقتی مادر بالای سر پسرش میرسد، هنوز باور نکرده او زنده نیست و تعجب میکند که چرا پسرش بیاحترامی کرده و پشت به او، دراز کشیده است! مثل همه ۱۵ سالی که او را صدا میکرده، محکم، صدا میزند: محمد! محمد!و همه میبینند که پسر، چشم باز میکند و صورت میگرداند طرف مادر! آنقدر که جمعیت به همهمه میافتد: زنده است! اشتباهی پیش آمده! محمد، اصلا شهید نیست! اما دل مادر که مطمئن میشود از ادب و احترام همیشگی پسر، آرام میگیرد! و شهید، مهمان خانه ابدیاش...
کمی در فضای مجازی جستجو کردم و چه خاطرات نابی از شهید خواندم! (پیشنهاد میکنم شما هم این کار را بکنید!) و چقدر دلم سوخت که خواندم بعد از شهادت احمد آقا، خانواده خیلی دوست داشتند پیکر را در شهر خودشان به خاک بسپارند تا برای همیشه نزدیکشان باشد، اما به اصرار دوستانِ تهرانی شهید، با تدفین ایشان در بهشتزهرا(س) موافقت میکنند... چه از خودگذشتگی بزرگی! و چه بار سنگینی مانده بر دوش تکتک ما تهرانیها! اگر بعد از مادرها، مزار این پسرها را خالی بگذاریم...
#قطعه_۲۴#گشتوگذار_در_گلزار_شهدا
@bozorgtarin_eid
کمی جلوتر از ورودی قطعه ۲۴، دست چپ، اولین شهیدی که کنارش ایستادیم:شهید احمد کشوری؛ همان شهید سریال سیمرغ دهه ۷۰؛ خلبان نیروی هوایی، اهل شهرستان کیاکلا
بعد از شهادت او، برادر ۱۶ سالهاش، محمد هم به جبهه میرود و تنها ده روز بعد، خبر شهادتش را برای خانواده میبرند.آقای تاجیک در حال گفتن خاطرات مادر ایشان است و دارد از عکس بزرگ پسرها میگوید که از وقتی بر دیوار خانهشان آویختهاند، مردم همانجا توی خیابان، نیت میکنند و حاجتشان را میگیرند میروند.
شهادت پسر دوم، آنقدر شوکهکننده است که وقتی مادر بالای سر پسرش میرسد، هنوز باور نکرده او زنده نیست و تعجب میکند که چرا پسرش بیاحترامی کرده و پشت به او، دراز کشیده است! مثل همه ۱۵ سالی که او را صدا میکرده، محکم، صدا میزند: محمد! محمد!و همه میبینند که پسر، چشم باز میکند و صورت میگرداند طرف مادر! آنقدر که جمعیت به همهمه میافتد: زنده است! اشتباهی پیش آمده! محمد، اصلا شهید نیست! اما دل مادر که مطمئن میشود از ادب و احترام همیشگی پسر، آرام میگیرد! و شهید، مهمان خانه ابدیاش...
کمی در فضای مجازی جستجو کردم و چه خاطرات نابی از شهید خواندم! (پیشنهاد میکنم شما هم این کار را بکنید!) و چقدر دلم سوخت که خواندم بعد از شهادت احمد آقا، خانواده خیلی دوست داشتند پیکر را در شهر خودشان به خاک بسپارند تا برای همیشه نزدیکشان باشد، اما به اصرار دوستانِ تهرانی شهید، با تدفین ایشان در بهشتزهرا(س) موافقت میکنند... چه از خودگذشتگی بزرگی! و چه بار سنگینی مانده بر دوش تکتک ما تهرانیها! اگر بعد از مادرها، مزار این پسرها را خالی بگذاریم...
#قطعه_۲۴#گشتوگذار_در_گلزار_شهدا
@bozorgtarin_eid
۴:۲۷
سبک زندگی غدیری ها
شهید احمد کشوری کمی جلوتر از ورودی قطعه ۲۴، دست چپ، اولین شهیدی که کنارش ایستادیم: شهید احمد کشوری؛ همان شهید سریال سیمرغ دهه ۷۰؛ خلبان نیروی هوایی، اهل شهرستان کیاکلا بعد از شهادت او، برادر ۱۶ سالهاش، محمد هم به جبهه میرود و تنها ده روز بعد، خبر شهادتش را برای خانواده میبرند. آقای تاجیک در حال گفتن خاطرات مادر ایشان است و دارد از عکس بزرگ پسرها میگوید که از وقتی بر دیوار خانهشان آویختهاند، مردم همانجا توی خیابان، نیت میکنند و حاجتشان را میگیرند میروند. شهادت پسر دوم، آنقدر شوکهکننده است که وقتی مادر بالای سر پسرش میرسد، هنوز باور نکرده او زنده نیست و تعجب میکند که چرا پسرش بیاحترامی کرده و پشت به او، دراز کشیده است! مثل همه ۱۵ سالی که او را صدا میکرده، محکم، صدا میزند: محمد! محمد! و همه میبینند که پسر، چشم باز میکند و صورت میگرداند طرف مادر! آنقدر که جمعیت به همهمه میافتد: زنده است! اشتباهی پیش آمده! محمد، اصلا شهید نیست! اما دل مادر که مطمئن میشود از ادب و احترام همیشگی پسر، آرام میگیرد! و شهید، مهمان خانه ابدیاش... کمی در فضای مجازی جستجو کردم و چه خاطرات نابی از شهید خواندم! (پیشنهاد میکنم شما هم این کار را بکنید!) و چقدر دلم سوخت که خواندم بعد از شهادت احمد آقا، خانواده خیلی دوست داشتند پیکر را در شهر خودشان به خاک بسپارند تا برای همیشه نزدیکشان باشد، اما به اصرار دوستانِ تهرانی شهید، با تدفین ایشان در بهشتزهرا(س) موافقت میکنند... چه از خودگذشتگی بزرگی! و چه بار سنگینی مانده بر دوش تکتک ما تهرانیها! اگر بعد از مادرها، مزار این پسرها را خالی بگذاریم... #قطعه_۲۴ #گشتوگذار_در_گلزار_شهدا @bozorgtarin_eid
اگر گفتید چند قدم جلوتر از شهید کشوری عزیز، مزار کدام شهید معروفی هست که همه هم اسم و نحوه شهادتش را بلدند؟!
۱۲:۳۶
بله، محمدحسین فهمیده!میدونستید این بچه، چننند بار تلاش میکنه تا به جبهه بره، اما موفق نمیشه؟! بارها برش میگردونن به خونه، اما دوباره میره.دفعه آخر انقدررررر اصرار میکنه تا فرمانده یه گروه از دانشکده افسری، راضی میشه محمدحسین برای یک هفته توی خرمشهر بمونه.تو همون مدت کوتاه، مجروح میشه و میبرندش بیمارستان. اما باز فرار میکنه و به شهر برمیگرده!وقتی ممانعت جدی فرمانده رو میبینه، برای اثبات تواناییهاش به بقیه، یواشکی میره سمت عراقیها، یه لباس عراقی و اسلحه و وسایل برمیداره و برمیگرده!بالاخره عزم پولادین این نوجوون ۱۳ ساله و توانمندیهاش، بقیه رو متقاعد میکنه که بهش اجازه بدن بمونه.
روز آخر زندگیش، سنگر رزمندهها توسط تانکهای عراقی محاصره میشه. محمدحسین هم تو همون حمله مجروح میشه. اما وقتی میبینه تانکها دارن نزدیک میشن به رزمندهها، با نارنجکهایی که تو دستش داشته و به خودش بسته، جلو میره و تانک رو منفجر میکنه.عراقیها فکر میکنن مورد حمله قرار گرفتن و میترسن و فرار رو بر قرار ترجیح میدن! و اینطوری منطقه خالی میشه و دست رزمندههای خودمون میمونه...
این از آن مواردی است که شخصیّتهای حقیقی، به نماد و به حقایق اسطورهگون تبدیل میشوند! ما در تاریخ خود از این موارد بسیار داریم. ای بسا حوادثی که امروز وقتی گفته شود، از بس عجیب است همه تصوّر کنند که اسطوره و افسانه است؛ امّا حقیقت است.
او سیزده ساله بود؛ امّا با رشد، با شعور، با اراده و مصمّم، که کشور خود را میشناخت، امام خود را میشناخت، دشمن خود را میشناخت، اهمّیّت وجود و فعّالیّت خود را هم میشناخت و رفت...
جوانان و نوجوانان عزیز من! همهی شما میتوانید در کشورتان نقش پیدا کنید. یک روز نقش، نقش «حسین فهمیده» بود؛ یک روز نقشهای دیگر است. البتّه در آنها، دادنِ جان مطرح نیست؛ امّا همّت و اراده و تصمیم لازم دارد. جوانِ زنده و بانشاط و پُرامید و پاکدامن، میتواند یک تاریخ را بیمه کند.
#قطعه_۲۴#گشتوگذار_در_گلزار_شهدا
@bozorgtarin_eid
روز آخر زندگیش، سنگر رزمندهها توسط تانکهای عراقی محاصره میشه. محمدحسین هم تو همون حمله مجروح میشه. اما وقتی میبینه تانکها دارن نزدیک میشن به رزمندهها، با نارنجکهایی که تو دستش داشته و به خودش بسته، جلو میره و تانک رو منفجر میکنه.عراقیها فکر میکنن مورد حمله قرار گرفتن و میترسن و فرار رو بر قرار ترجیح میدن! و اینطوری منطقه خالی میشه و دست رزمندههای خودمون میمونه...
این از آن مواردی است که شخصیّتهای حقیقی، به نماد و به حقایق اسطورهگون تبدیل میشوند! ما در تاریخ خود از این موارد بسیار داریم. ای بسا حوادثی که امروز وقتی گفته شود، از بس عجیب است همه تصوّر کنند که اسطوره و افسانه است؛ امّا حقیقت است.
او سیزده ساله بود؛ امّا با رشد، با شعور، با اراده و مصمّم، که کشور خود را میشناخت، امام خود را میشناخت، دشمن خود را میشناخت، اهمّیّت وجود و فعّالیّت خود را هم میشناخت و رفت...
جوانان و نوجوانان عزیز من! همهی شما میتوانید در کشورتان نقش پیدا کنید. یک روز نقش، نقش «حسین فهمیده» بود؛ یک روز نقشهای دیگر است. البتّه در آنها، دادنِ جان مطرح نیست؛ امّا همّت و اراده و تصمیم لازم دارد. جوانِ زنده و بانشاط و پُرامید و پاکدامن، میتواند یک تاریخ را بیمه کند.
#قطعه_۲۴#گشتوگذار_در_گلزار_شهدا
@bozorgtarin_eid
۱۷:۵۶
مسیر روایتگری هنوز به قسمت فرماندهان نرسیدهبود، اما بدو بدو رفتم تا سلامی کنم و زود به گروه بپیوندم...
تا مزارشان را دیدم، یاد این خاطره دوستم از کودکیاش افتادم که میگفت هر جمعه صبح اگر بابا خانه بود، سبد ناهار را برمیداشتند و راه میافتادند. باید چند خط واحد اتوبوس عوض میکردند تا برسند به حرم امام(ره)...حاج محسن، امام را خیلی دوست داشت! و حالا حتما خیلی خوشحال است که در جوار او به آرامش و رضایت ابدی رسیدهاست.
امشب هم شب جمعه است! حمد و سورهای بخوانیم برای امام و شهیدانش؛ که هرچه داریم از مکتب اوست...
#قطعه_۲۴#گشتوگذار_در_گلزار_شهدا
@bozorgtarin_eid
تا مزارشان را دیدم، یاد این خاطره دوستم از کودکیاش افتادم که میگفت هر جمعه صبح اگر بابا خانه بود، سبد ناهار را برمیداشتند و راه میافتادند. باید چند خط واحد اتوبوس عوض میکردند تا برسند به حرم امام(ره)...حاج محسن، امام را خیلی دوست داشت! و حالا حتما خیلی خوشحال است که در جوار او به آرامش و رضایت ابدی رسیدهاست.
امشب هم شب جمعه است! حمد و سورهای بخوانیم برای امام و شهیدانش؛ که هرچه داریم از مکتب اوست...
#قطعه_۲۴#گشتوگذار_در_گلزار_شهدا
@bozorgtarin_eid
۲۱:۰۴
مزار شهید فهمیده را که بگیرید و بروید بالا تا برسید به راستای قبور فرماندهان شهید، میرسید به یکی از گمنامترین شخصیتهای مشهور خرمشهر:بیبی جان دماوندی
کسانی که کتاب دا را خواندهباشند، بیبی جان را میشناسند. تا امکانش توی شهر فراهم بود، میایستد توی غسالخانه؛ کمک میکند به شناسایی پیکرها، به تغسیل و تدفین، به دلداری دادن به عزیز از دستدادهها...کار شهر که گره میخورَد، تک دختر به یادگار مانده از شوهر مرحومش را میفرستد به زادگاه خودش کرمان، و میگردد به دنبال کار زمین ماندهای که از پسش برآید. ماشینی پیدا میکند برای جابهجا کردن پیکر مجروحین و شهدا؛ همان ماشینی که آخرین بار سوار بر آن دیدهشد، قبل از آنکه آن چند تکه گوشت سوخته را بین دیوارههای منفجرشدهی ماشین، پیدا کنند.
حالا چرا زنی که اصالتا کرمانی است و سالها ساکن خرمشهر، باید اینجا در قطعه ۲۴ تهران به خاک سپردهشود؟ داستانش را در فیلم بشنوید!هرچند من فکر میکنم این حرفها بهانه است؛ مقلدان خمینی کبیر، هرکدام در دل ماجراهایی دارند که ما از آن هیچ نمیدانیم! شاید شهید آوینی برای همین نوشتهباشد: در عالم رازیست که جز با بهای خون فاش نمیشود...
#قطعه_۲۴#گشتوگذار_در_گلزار_شهدا@bozorgtarin_eid
کسانی که کتاب دا را خواندهباشند، بیبی جان را میشناسند. تا امکانش توی شهر فراهم بود، میایستد توی غسالخانه؛ کمک میکند به شناسایی پیکرها، به تغسیل و تدفین، به دلداری دادن به عزیز از دستدادهها...کار شهر که گره میخورَد، تک دختر به یادگار مانده از شوهر مرحومش را میفرستد به زادگاه خودش کرمان، و میگردد به دنبال کار زمین ماندهای که از پسش برآید. ماشینی پیدا میکند برای جابهجا کردن پیکر مجروحین و شهدا؛ همان ماشینی که آخرین بار سوار بر آن دیدهشد، قبل از آنکه آن چند تکه گوشت سوخته را بین دیوارههای منفجرشدهی ماشین، پیدا کنند.
حالا چرا زنی که اصالتا کرمانی است و سالها ساکن خرمشهر، باید اینجا در قطعه ۲۴ تهران به خاک سپردهشود؟ داستانش را در فیلم بشنوید!هرچند من فکر میکنم این حرفها بهانه است؛ مقلدان خمینی کبیر، هرکدام در دل ماجراهایی دارند که ما از آن هیچ نمیدانیم! شاید شهید آوینی برای همین نوشتهباشد: در عالم رازیست که جز با بهای خون فاش نمیشود...
#قطعه_۲۴#گشتوگذار_در_گلزار_شهدا@bozorgtarin_eid
۹:۴۸

پاکت هدیه
س
سبک زندگی غدیری ها
مبارک باد سالگرد طوفانالاقصی! که بسیاری از بیداریهای امروز جهان را مدیون خروش فلسطین در این روز هستیم...
ناجیِ صالح
توی آشپزخانه میگردم و ظرفهای کثیف را از دور و بر جمع میکنم. اخبار از پایان جنگ و توافق حماس و اسراییل میگوید. از وقتی ابوعبیده رفته، با هر خبری از فلسطین، اول یاد او میافتم. تصور میکنم اگر بود، الان چطور خبر آتشبس را میداد؟ از چه کشورهایی تشکر میکرد؟ گلایه چه کسانی را میکرد به رسولالله؟!
خبرها میروند روی شهادت صالح. همان خبرنگار دوستداشتنی غزه. آخرین تصویری که از او ضبط شده را نگاه میکنم: در تاریکی شب، توی خیابانهای بدون اینترنت غزه میچرخد و فریاد میزند: مردم! جنگ تمام شد...
سینک پر از ظرف شده. اسکاچ را، مثل قلبم که از غم مچاله شده، توی دست فشار میدهم تا کف کند. توی بشقابها و ته لیوانها، تصویر شهدای این دوسال را میبینم! ابوعبیده، سنوار، اسماعیل هنیه، صالح، دانشمندان هستهای، سرداران سپاه، شهدای کوچه و بازار... سیدحسن نصرالله.امان از سیدحسن نصرالله!
تصویر تمام شدن جنگ، لابهلای تصویر شهدا، آنقدر توی ذهنم رفت و آمد میکند که دیگر نمیتوانم ادامه دهم. تابه را آب میکشم و میگذارم بالای آبچکان. باید تا خالی شدن سینک، پای ظرفشویی دوام آورد! کتاب صوتی همیشه اینجور وقتها به دادم میرسد. کتاب جمعخوانی را پخش میکنم و میروم سراغ قابلمهها.
خون دلی که لعل شد، رسیده به ۱۳ خرداد ۱۳۴۲. امام، ریاضت سکوت را پس از سالها شکسته و علنی وارد مبارزه با شاه شدهاست. قابلمهها را میشویم و به اولین سخنرانی رسمی اعتراضی خمینی کبیر گوش میکنم؛ و انتظار شنیدن هرچیزی را دارم غیر از اینکه امام بگوید: اسراییل ما را بدبخت میخواهد!باور نمیکنم! بخش جدی سخنرانی معروف فیضیه قم، به اسراییل برمیگشت و اهداف شومش برای ایران و اسلام! تا ظرفها تمام شوند، دیگر نه گوشم میشنود نه چشمم، ظرفها و کثیفیها را میبیند!نشستهام کنار امام و سرک میکشم توی تاریخ بلکه بتوانم کمی از بلندای روحش را ببینم. بچههایی که همان سال گفتهبود سربازان در گهوارهام هستند، تازه به دنیا آمدهبودند... همانها که یکی یکی ۶۳ ساله شدند و پر کشیدند!آن روزها، اسراییل قدرت بزرگی بود که متوهمترین آدم روی کره زمین هم فکر نمیکرد چند دهه بعد، اینچنین خودش را برای پس گرفتن ده اسیر از چند وجب خاک غزه به آب و آتش بزند و آخر هم نتواند!
صدای صالح دوباره توی گوشم میپیچد که مردم! جنگ تمام شدهاست! حالا من هم با او، الحمدلله میگویم! پیروزی و شکست مال این یکی دو روز نیست؛ حتی مال یکی دو سال هم نیست! چرا که این جنگ، جنگ یکی دو سال نبوده و نخواهدبود!ظرف ها تمام شدهاند، فصل شش کتاب هم.مینشینم پای گوشی. صالح، توی وصیتنامهاش گفتهبود خیلی دلتنگ ناجی است؛ همان برادر بزرگش که از سالها پیش در زندان اسرائیل بود... حالا درست چند ساعت بعد از شهادتش، ناجی، در میان کاروان اسرای آزاد شده، به غزه برگشته.دیدنش، قلبم را باز میکند. ناجی، دستانم را میگیرد تا بلند شوم! و صالح، از کنار امام، در بهشت برایمان دست تکان میدهد.
@bozorgtarin_eid
توی آشپزخانه میگردم و ظرفهای کثیف را از دور و بر جمع میکنم. اخبار از پایان جنگ و توافق حماس و اسراییل میگوید. از وقتی ابوعبیده رفته، با هر خبری از فلسطین، اول یاد او میافتم. تصور میکنم اگر بود، الان چطور خبر آتشبس را میداد؟ از چه کشورهایی تشکر میکرد؟ گلایه چه کسانی را میکرد به رسولالله؟!
خبرها میروند روی شهادت صالح. همان خبرنگار دوستداشتنی غزه. آخرین تصویری که از او ضبط شده را نگاه میکنم: در تاریکی شب، توی خیابانهای بدون اینترنت غزه میچرخد و فریاد میزند: مردم! جنگ تمام شد...
سینک پر از ظرف شده. اسکاچ را، مثل قلبم که از غم مچاله شده، توی دست فشار میدهم تا کف کند. توی بشقابها و ته لیوانها، تصویر شهدای این دوسال را میبینم! ابوعبیده، سنوار، اسماعیل هنیه، صالح، دانشمندان هستهای، سرداران سپاه، شهدای کوچه و بازار... سیدحسن نصرالله.امان از سیدحسن نصرالله!
تصویر تمام شدن جنگ، لابهلای تصویر شهدا، آنقدر توی ذهنم رفت و آمد میکند که دیگر نمیتوانم ادامه دهم. تابه را آب میکشم و میگذارم بالای آبچکان. باید تا خالی شدن سینک، پای ظرفشویی دوام آورد! کتاب صوتی همیشه اینجور وقتها به دادم میرسد. کتاب جمعخوانی را پخش میکنم و میروم سراغ قابلمهها.
خون دلی که لعل شد، رسیده به ۱۳ خرداد ۱۳۴۲. امام، ریاضت سکوت را پس از سالها شکسته و علنی وارد مبارزه با شاه شدهاست. قابلمهها را میشویم و به اولین سخنرانی رسمی اعتراضی خمینی کبیر گوش میکنم؛ و انتظار شنیدن هرچیزی را دارم غیر از اینکه امام بگوید: اسراییل ما را بدبخت میخواهد!باور نمیکنم! بخش جدی سخنرانی معروف فیضیه قم، به اسراییل برمیگشت و اهداف شومش برای ایران و اسلام! تا ظرفها تمام شوند، دیگر نه گوشم میشنود نه چشمم، ظرفها و کثیفیها را میبیند!نشستهام کنار امام و سرک میکشم توی تاریخ بلکه بتوانم کمی از بلندای روحش را ببینم. بچههایی که همان سال گفتهبود سربازان در گهوارهام هستند، تازه به دنیا آمدهبودند... همانها که یکی یکی ۶۳ ساله شدند و پر کشیدند!آن روزها، اسراییل قدرت بزرگی بود که متوهمترین آدم روی کره زمین هم فکر نمیکرد چند دهه بعد، اینچنین خودش را برای پس گرفتن ده اسیر از چند وجب خاک غزه به آب و آتش بزند و آخر هم نتواند!
صدای صالح دوباره توی گوشم میپیچد که مردم! جنگ تمام شدهاست! حالا من هم با او، الحمدلله میگویم! پیروزی و شکست مال این یکی دو روز نیست؛ حتی مال یکی دو سال هم نیست! چرا که این جنگ، جنگ یکی دو سال نبوده و نخواهدبود!ظرف ها تمام شدهاند، فصل شش کتاب هم.مینشینم پای گوشی. صالح، توی وصیتنامهاش گفتهبود خیلی دلتنگ ناجی است؛ همان برادر بزرگش که از سالها پیش در زندان اسرائیل بود... حالا درست چند ساعت بعد از شهادتش، ناجی، در میان کاروان اسرای آزاد شده، به غزه برگشته.دیدنش، قلبم را باز میکند. ناجی، دستانم را میگیرد تا بلند شوم! و صالح، از کنار امام، در بهشت برایمان دست تکان میدهد.
@bozorgtarin_eid
۱۴:۵۲
بازارسال شده از نو+جوان
۱۰:۵۵
سبک زندگی غدیری ها
بله، محمدحسین فهمیده! میدونستید این بچه، چننند بار تلاش میکنه تا به جبهه بره، اما موفق نمیشه؟! بارها برش میگردونن به خونه، اما دوباره میره. دفعه آخر انقدررررر اصرار میکنه تا فرمانده یه گروه از دانشکده افسری، راضی میشه محمدحسین برای یک هفته توی خرمشهر بمونه. تو همون مدت کوتاه، مجروح میشه و میبرندش بیمارستان. اما باز فرار میکنه و به شهر برمیگرده! وقتی ممانعت جدی فرمانده رو میبینه، برای اثبات تواناییهاش به بقیه، یواشکی میره سمت عراقیها، یه لباس عراقی و اسلحه و وسایل برمیداره و برمیگرده! بالاخره عزم پولادین این نوجوون ۱۳ ساله و توانمندیهاش، بقیه رو متقاعد میکنه که بهش اجازه بدن بمونه. روز آخر زندگیش، سنگر رزمندهها توسط تانکهای عراقی محاصره میشه. محمدحسین هم تو همون حمله مجروح میشه. اما وقتی میبینه تانکها دارن نزدیک میشن به رزمندهها، با نارنجکهایی که تو دستش داشته و به خودش بسته، جلو میره و تانک رو منفجر میکنه. عراقیها فکر میکنن مورد حمله قرار گرفتن و میترسن و فرار رو بر قرار ترجیح میدن! و اینطوری منطقه خالی میشه و دست رزمندههای خودمون میمونه... این از آن مواردی است که شخصیّتهای حقیقی، به نماد و به حقایق اسطورهگون تبدیل میشوند! ما در تاریخ خود از این موارد بسیار داریم. ای بسا حوادثی که امروز وقتی گفته شود، از بس عجیب است همه تصوّر کنند که اسطوره و افسانه است؛ امّا حقیقت است. او سیزده ساله بود؛ امّا با رشد، با شعور، با اراده و مصمّم، که کشور خود را میشناخت، امام خود را میشناخت، دشمن خود را میشناخت، اهمّیّت وجود و فعّالیّت خود را هم میشناخت و رفت... جوانان و نوجوانان عزیز من! همهی شما میتوانید در کشورتان نقش پیدا کنید. یک روز نقش، نقش «حسین فهمیده» بود؛ یک روز نقشهای دیگر است. البتّه در آنها، دادنِ جان مطرح نیست؛ امّا همّت و اراده و تصمیم لازم دارد. جوانِ زنده و بانشاط و پُرامید و پاکدامن، میتواند یک تاریخ را بیمه کند. #قطعه_۲۴ #گشتوگذار_در_گلزار_شهدا @bozorgtarin_eid
میدونستید امروز، روز شهادتش بود؟!
۱۹:۴۷
بازارسال شده از سبک زندگی غدیری ها
دوست داشتم امشب را از نگاه او ببینم:
زنی که آرام آرام آب میریزد...
زنها موجودات عجیبی هستند؛ این را وقتی فهمیدم که نام و سرنوشتاش را جستوجو کردم:اسماء بنت عمیس.
در تاریخ آمده اسماء، همسر جعفر طیار (برادر امیرالمؤمنین) بود. عبدالله ( که نور چشم علی(ع) بود و بعدها همسر دخترش، زینب(س) شد) حاصل این ازدواج است.بعد از شهادت جناب جعفر، اسماء به خانهی ابوبکر رفت؛ و محمد ابن ابوبکر، کارگزار صدیق امیرالمؤمنین، در این خانه به دنیا آمد.
داستان زندگیاش در همان خانه جلو رفت تا رسید به تلخترین فاجعهی عالم... و همسرش در شبی که تاریکترین روز تاریخ بود، ناگهان خلیفه شد.
روزهای سختی که من ناتوان از درک عمق درد این بانو هستم: زنی که ۷۲ روز از خانهاش، که خانه دشمن بود، خارج شد و به عیادت بانویش رفت؛ بانویی که هر روز حالش بدتر از دیروز بود. بانویی که گفتهبود دیگر جواب سلام همسر او را نخواهد داد..
اما وقتی قرار باشد زنها پا در رکاب جهاد بگذارند و بجنگند، نباید کم بیاورند. و عشق به دختر رسول خدا و ارادت به ولایت امیرالمؤمنین، چیزی نبود که حتی در خانه ابوبکر بخواهد از دلش برود.
کاش میدانستیم در آن ۷۲ روز بر او چه گذشت... چگونه هر روز از خانه ابوبکر خارج میشد تا به خانه فاطمه(س) برسد؟ وقتی در میزد، وقتی وارد میشد و علی(ع) را میدید که گوشه خانه نشسته است، وقتی چشمش به فاطمه میافتاد و بسترش...
زنها موجودات عجیبی هستند و اگر دلشان گره بخورد به ولایتی که از غیب آمده، عجیبتر هم خواهندشد. شاید به همین دلیل بود که در یکی از همین روزها نشست و برای بانویش از تابوتهایی گفت که سالها قبل در حبشه دیده بود.او فاطمه را میشناخت و میدانست هیچ چیز به این اندازه خوشحالش نمیکند؛ و فاطمه از شنیدن این خبر خندید در حالیکه بعد از فوت پدرش دیگر نخندیدهبود...
و اسماء مُرد از تلخی مصیبتی که خروار خروار بر دلش آوار میشد.پس تابوت ساخت و گریه کرد.رفت و آمد و گریه کرد.جسم نحیف زهرا(س) را دید و گریه کرد.تابوت را به فاطمه نشان داد و خیالش را راحت کرد و گریه کرد... بعد رسید به آن روز که زهرا(س) گفت به اتاق میروم تا نماز بخوانم؛ و اسماء گریه کرد.گفت اگر صدایم کردی و جواب ندادم، علی(ع) را خبر کن؛ و اسماء گریه کرد.ساعتی گذشت و اسماء در را باز کرد...و شاید اینجا دیگر گریه نکرد!تاریخ همچنان مبارز میطلبد و زن هنوز باید بجنگد و کار مهمتری را به ثمر برساند.
پس داستان رسید به امشبکه علی(ع) گفت بریز آب روان اسمابه روی پیکر زهرا(س)ولی آهسته آهسته...
حیف که من راوی خوبی برای این ماجرا نیستم. حالا فکر میکنم ما یک دیدار در قیامت از او طلب داریم؛ تا بگوید از آنچه امشب دید و ما بگرییم. بر زهرای اطهر(س)، بر غربت مولا در آن شب، بر احوالات فرزندان و محبان حضرت. برایمان بگوید و ما تا خود صبح قیامت بگرییم...
#فاطمیه@bozorgtarin_eid
زنی که آرام آرام آب میریزد...
زنها موجودات عجیبی هستند؛ این را وقتی فهمیدم که نام و سرنوشتاش را جستوجو کردم:اسماء بنت عمیس.
در تاریخ آمده اسماء، همسر جعفر طیار (برادر امیرالمؤمنین) بود. عبدالله ( که نور چشم علی(ع) بود و بعدها همسر دخترش، زینب(س) شد) حاصل این ازدواج است.بعد از شهادت جناب جعفر، اسماء به خانهی ابوبکر رفت؛ و محمد ابن ابوبکر، کارگزار صدیق امیرالمؤمنین، در این خانه به دنیا آمد.
داستان زندگیاش در همان خانه جلو رفت تا رسید به تلخترین فاجعهی عالم... و همسرش در شبی که تاریکترین روز تاریخ بود، ناگهان خلیفه شد.
روزهای سختی که من ناتوان از درک عمق درد این بانو هستم: زنی که ۷۲ روز از خانهاش، که خانه دشمن بود، خارج شد و به عیادت بانویش رفت؛ بانویی که هر روز حالش بدتر از دیروز بود. بانویی که گفتهبود دیگر جواب سلام همسر او را نخواهد داد..
اما وقتی قرار باشد زنها پا در رکاب جهاد بگذارند و بجنگند، نباید کم بیاورند. و عشق به دختر رسول خدا و ارادت به ولایت امیرالمؤمنین، چیزی نبود که حتی در خانه ابوبکر بخواهد از دلش برود.
کاش میدانستیم در آن ۷۲ روز بر او چه گذشت... چگونه هر روز از خانه ابوبکر خارج میشد تا به خانه فاطمه(س) برسد؟ وقتی در میزد، وقتی وارد میشد و علی(ع) را میدید که گوشه خانه نشسته است، وقتی چشمش به فاطمه میافتاد و بسترش...
زنها موجودات عجیبی هستند و اگر دلشان گره بخورد به ولایتی که از غیب آمده، عجیبتر هم خواهندشد. شاید به همین دلیل بود که در یکی از همین روزها نشست و برای بانویش از تابوتهایی گفت که سالها قبل در حبشه دیده بود.او فاطمه را میشناخت و میدانست هیچ چیز به این اندازه خوشحالش نمیکند؛ و فاطمه از شنیدن این خبر خندید در حالیکه بعد از فوت پدرش دیگر نخندیدهبود...
و اسماء مُرد از تلخی مصیبتی که خروار خروار بر دلش آوار میشد.پس تابوت ساخت و گریه کرد.رفت و آمد و گریه کرد.جسم نحیف زهرا(س) را دید و گریه کرد.تابوت را به فاطمه نشان داد و خیالش را راحت کرد و گریه کرد... بعد رسید به آن روز که زهرا(س) گفت به اتاق میروم تا نماز بخوانم؛ و اسماء گریه کرد.گفت اگر صدایم کردی و جواب ندادم، علی(ع) را خبر کن؛ و اسماء گریه کرد.ساعتی گذشت و اسماء در را باز کرد...و شاید اینجا دیگر گریه نکرد!تاریخ همچنان مبارز میطلبد و زن هنوز باید بجنگد و کار مهمتری را به ثمر برساند.
پس داستان رسید به امشبکه علی(ع) گفت بریز آب روان اسمابه روی پیکر زهرا(س)ولی آهسته آهسته...
حیف که من راوی خوبی برای این ماجرا نیستم. حالا فکر میکنم ما یک دیدار در قیامت از او طلب داریم؛ تا بگوید از آنچه امشب دید و ما بگرییم. بر زهرای اطهر(س)، بر غربت مولا در آن شب، بر احوالات فرزندان و محبان حضرت. برایمان بگوید و ما تا خود صبح قیامت بگرییم...
#فاطمیه@bozorgtarin_eid
۱۲:۵۸
بازارسال شده از نو+جوان
🥹 زنها مدام بغض میکنند و حرفها ناتمام میماند. از راههای دور و نزدیکشان میگویند و سختیهایی که تا رسیدن به اینجا کشیدهاند. یکی از قطاری میگوید که دیروز او و دوستانش را از بافق و مهریز و یزد تا اینجا آورده و دیگری از مرخصیای که به زحمت از رئیسش گرفته تا بتواند بیاید. یاد روضه که میافتند و رزقی که آقا هرسال در این ایام برای کشور میگیرند...
۱۲:۰۰
سبک زندگی غدیری ها
#خواندنی | دیداری که دوربینها ثبتش نمیکنند
روایت عزاداری شب دوم فاطمیه از طبقه دوم حسینیه
نازنین آقایی
طبقه دوم حسینیه امام خمینی رحمهاللهعلیه، جای عجیبی است. آدمها وقتی میرسند پایین پلههایش، حس کسی را دارند که هرچه دویده، آخر به قرار نرسیده. هرچند گلیمهای آبی کف حسینیه را روی همه پلهها هم کشیدهاند تا احساس دلتنگی کمتر شود، اما بالا رفتن ازشان تا رسیدن به طبقه دوم، آدم را از نفس میاندازد.
زنها که پایشان به بالکن حسینیه میرسد، روبهرویشان فقط سقف میبینند و پروژکتور و باند و بلندگو؛ شوق چشمهایشان خاموش میشود و فقط حسرت در نگاهشان باقی میماند. هرکس تا می نشیند، با بغلدستی اش از علت دیر رسیدن میگوید و خیلی زود حرف میرسد به اینکه: «حالا میشه ازین بالا هم آقا رو دید؟!» 🥹 زنها مدام بغض میکنند و حرفها ناتمام میماند. از راههای دور و نزدیکشان میگویند و سختیهایی که تا رسیدن به اینجا کشیدهاند. یکی از قطاری میگوید که دیروز او و دوستانش را از بافق و مهریز و یزد تا اینجا آورده و دیگری از مرخصیای که به زحمت از رئیسش گرفته تا بتواند بیاید. یاد روضه که میافتند و رزقی که آقا هرسال در این ایام برای کشور میگیرند...
برای خواندن متن کامل به سایت یا #نرم_افزار_موبایلی نو+جوان مراجعه کنید
nojavan.khamenei.ir/showContent?ctyu=25960
دیداری که دوربینها ثبتش نمیکنند.
طبقه دوم حسینیه امام خمینی، جای عجیبی است. آدمها وقتی میرسند پایین پلههایش، حس کسی را دارند که هر چه دویده، آخر به قرار نرسیده. هرچند گلیمهای آبی کف حسینیه را، روی همه پلهها هم کشیدهاند تا احساس دلتنگی کمتر شود، اما بالا رفتن ازشان، تا رسیدن به طبقه دوم، آدم را از نفس میاندازد. زنها که پایشان به بالکن حسینیه میرسد، روبهرویشان فقط سقف میبینند و پرژکتور و باند و بلندگو؛ شوق چشمهایشان خاموش میشود و فقط حسرت در نگاههایشان باقی میماند. هرکس تا می نشیند، با بغل دستی اش از علت دیررسیدن میگوید و خیلی زود حرف میرسد به اینکه: «حالا میشه ازین بالا هم آقا را دید؟!» زنها مدام بغض میکنند و حرفها ناتمام میماند. از راههای دور و نزدیکشان میگویند و سختیهایی که تا رسیدن به اینجا کشیدهاند. یکی از قطاری میگوید که دیروز او و دوستانش را از بافق و مهریز و یزد تا اینجا آورده و دیگری از مرخصیای که به زحمت از رییسش گرفته تا بتواند بیاید. مادری میگوید دخترش را به شوق دیدار حضرت آقا توی خانه تنها گذاشته و آمده، چون تا به حال ایشان را از نزدیک ندیده و آن یکی با لبخند میگوید: «ولی من زیاد ایشون رو تو خواب دیدم.» و ماجرای سالها رنج مادر نشدنش را تعریف میکند و خوابی که در آن رهبر نوید فرزنددار شدن به او داده و قرعهکشیای که از آن فقط اسم او برای شرکت در روضه حضرت مادر بیرون آمدهاست.یاد روضه که میافتند و رزقی که آقا هرسال در این ایام برای کشور میگیرند، دلهایشان آرام میشود. دختری که سهمیه دیدارش را از بنیاد ملی نخبگان گرفته، میگوید: «این بالا هم خوبه. اصلا رهبر که بیان، فضا کلا عوض میشه.» و زنی که به ستون تکیه داده و پسر سربازش کارت دعوت امشب را برایش گرفته، هرچند خودش چون شیفت نگهبانی داشته به مراسم نرسیده، میگوید: «زیر یک سقف نفس کشیدن با رهبر، معلومه که خوبه.»خادمها هرکس که میخواهد جلو برود و از نردهها نگاهی به پایین بیاندازد را برمیگردانند تا بنشیند و توضیح میدهند که: «نگران نباشین! هرموقع آقا بیان، صف درست میکنیم و با خیال راحت میتونید بیایید و از همینجا ایشون رو ببینید.» اما دلها با این حرفها قرار نمیگیرند. دختربچه کوچکی دنبال خودکار میگردد تا جملهای کف دستش بنویسد. هرچه مادرش برایش دلیل میآورد که: «این بالا اصلا دوربینی نیست که تو بخوای نوشتهات رو نشونش بدی. حضرت آقا هم تو رو نمیبینن ازینجا» دخترک بیخیال نمیشود. چشمها، همچنان حسرتبار و منتظر، به پرده بزرگ گوشه بالکن است که مراسم را زنده نشان میدهد. وسط سخنرانی، ناگهان همهمهای بلند میشود و بعد تصویر آقا روی پرده میافتد که وارد شدهاند. ولولهای در جانها به پا میشود که همهچیز را به هم میریزد. آدمها از جایشان بلند میشوند و ناخود آگاه به سمت جلو حرکت میکنند. زنی بلند اللهاکبر میگوید؛ جمعیت از شوق گریه میکنند. دستها به نشانه سلام و احترام بلند است، حتی در طبقه دوم حسینیه. جایی که هیچکس آدمهایش را نمیبیند. سخنران کلام خود را قطع کرده و مردم یکصدا حیدر حیدر میگویند. آقا که به سمت جمعیت میایستند و با لبخند و شوق، به همه نگاه میکنند، حسرت از نگاه اهالی طبقه بالا هم پرمیکشد و شوق و انتظار جایش را پر میکند. همه در تلاطم جمعیت جلو و عقب میروند و «ابالفضل علمدار، خامنهای نگه دار» را از عمق جان فریاد میزنند. رهبر مینشینند روی صندلی و به همه اشاره میکنند برای نشستن. حالا همه در طبقه پایین سرجاهایشان هستند و تنها صدای سخنران به گوش میرسد؛ اما در طبقه بالا، فضا جور دیگریست. زنها، در حالیکه گوششان به سخنرانی است، پشت سر هم توی صف ایستادهاند. و چشمهایشان که دیگر نه غصه دارد و نه حسرت، پر از شوق است و انتظار. توی صف، یکی یکی جلو میروند تا برسند به نردهها؛ بعد از لابهلای پردههایی که خادمها کنار زدهاند، پایین را نگاه میکنند. مقصد همه چشمها، گوشه سمت راست حسینیه، جایی است که رهبر نشستهاند. فرصت برای این دیدار از راه دور، خیلی طولانی نیست اما هرکس که برمیگردد، چشمان خیسی دارد که عجیب میدرخشد. حالا فقط شُکر و الحمدلله از نگاهها میبارد.
@bozorgtarin_eid
طبقه دوم حسینیه امام خمینی، جای عجیبی است. آدمها وقتی میرسند پایین پلههایش، حس کسی را دارند که هر چه دویده، آخر به قرار نرسیده. هرچند گلیمهای آبی کف حسینیه را، روی همه پلهها هم کشیدهاند تا احساس دلتنگی کمتر شود، اما بالا رفتن ازشان، تا رسیدن به طبقه دوم، آدم را از نفس میاندازد. زنها که پایشان به بالکن حسینیه میرسد، روبهرویشان فقط سقف میبینند و پرژکتور و باند و بلندگو؛ شوق چشمهایشان خاموش میشود و فقط حسرت در نگاههایشان باقی میماند. هرکس تا می نشیند، با بغل دستی اش از علت دیررسیدن میگوید و خیلی زود حرف میرسد به اینکه: «حالا میشه ازین بالا هم آقا را دید؟!» زنها مدام بغض میکنند و حرفها ناتمام میماند. از راههای دور و نزدیکشان میگویند و سختیهایی که تا رسیدن به اینجا کشیدهاند. یکی از قطاری میگوید که دیروز او و دوستانش را از بافق و مهریز و یزد تا اینجا آورده و دیگری از مرخصیای که به زحمت از رییسش گرفته تا بتواند بیاید. مادری میگوید دخترش را به شوق دیدار حضرت آقا توی خانه تنها گذاشته و آمده، چون تا به حال ایشان را از نزدیک ندیده و آن یکی با لبخند میگوید: «ولی من زیاد ایشون رو تو خواب دیدم.» و ماجرای سالها رنج مادر نشدنش را تعریف میکند و خوابی که در آن رهبر نوید فرزنددار شدن به او داده و قرعهکشیای که از آن فقط اسم او برای شرکت در روضه حضرت مادر بیرون آمدهاست.یاد روضه که میافتند و رزقی که آقا هرسال در این ایام برای کشور میگیرند، دلهایشان آرام میشود. دختری که سهمیه دیدارش را از بنیاد ملی نخبگان گرفته، میگوید: «این بالا هم خوبه. اصلا رهبر که بیان، فضا کلا عوض میشه.» و زنی که به ستون تکیه داده و پسر سربازش کارت دعوت امشب را برایش گرفته، هرچند خودش چون شیفت نگهبانی داشته به مراسم نرسیده، میگوید: «زیر یک سقف نفس کشیدن با رهبر، معلومه که خوبه.»خادمها هرکس که میخواهد جلو برود و از نردهها نگاهی به پایین بیاندازد را برمیگردانند تا بنشیند و توضیح میدهند که: «نگران نباشین! هرموقع آقا بیان، صف درست میکنیم و با خیال راحت میتونید بیایید و از همینجا ایشون رو ببینید.» اما دلها با این حرفها قرار نمیگیرند. دختربچه کوچکی دنبال خودکار میگردد تا جملهای کف دستش بنویسد. هرچه مادرش برایش دلیل میآورد که: «این بالا اصلا دوربینی نیست که تو بخوای نوشتهات رو نشونش بدی. حضرت آقا هم تو رو نمیبینن ازینجا» دخترک بیخیال نمیشود. چشمها، همچنان حسرتبار و منتظر، به پرده بزرگ گوشه بالکن است که مراسم را زنده نشان میدهد. وسط سخنرانی، ناگهان همهمهای بلند میشود و بعد تصویر آقا روی پرده میافتد که وارد شدهاند. ولولهای در جانها به پا میشود که همهچیز را به هم میریزد. آدمها از جایشان بلند میشوند و ناخود آگاه به سمت جلو حرکت میکنند. زنی بلند اللهاکبر میگوید؛ جمعیت از شوق گریه میکنند. دستها به نشانه سلام و احترام بلند است، حتی در طبقه دوم حسینیه. جایی که هیچکس آدمهایش را نمیبیند. سخنران کلام خود را قطع کرده و مردم یکصدا حیدر حیدر میگویند. آقا که به سمت جمعیت میایستند و با لبخند و شوق، به همه نگاه میکنند، حسرت از نگاه اهالی طبقه بالا هم پرمیکشد و شوق و انتظار جایش را پر میکند. همه در تلاطم جمعیت جلو و عقب میروند و «ابالفضل علمدار، خامنهای نگه دار» را از عمق جان فریاد میزنند. رهبر مینشینند روی صندلی و به همه اشاره میکنند برای نشستن. حالا همه در طبقه پایین سرجاهایشان هستند و تنها صدای سخنران به گوش میرسد؛ اما در طبقه بالا، فضا جور دیگریست. زنها، در حالیکه گوششان به سخنرانی است، پشت سر هم توی صف ایستادهاند. و چشمهایشان که دیگر نه غصه دارد و نه حسرت، پر از شوق است و انتظار. توی صف، یکی یکی جلو میروند تا برسند به نردهها؛ بعد از لابهلای پردههایی که خادمها کنار زدهاند، پایین را نگاه میکنند. مقصد همه چشمها، گوشه سمت راست حسینیه، جایی است که رهبر نشستهاند. فرصت برای این دیدار از راه دور، خیلی طولانی نیست اما هرکس که برمیگردد، چشمان خیسی دارد که عجیب میدرخشد. حالا فقط شُکر و الحمدلله از نگاهها میبارد.
@bozorgtarin_eid
۱۲:۰۲