ذکر روز شنبه موجب بی نیازی می شود
ذکر روز شنبه صد مرتبهیا رب العالمینای صاحب اختیار جهانیانالّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم
لطفا با عضویت در این کانال از ما حمایت کنید.
۱:۳۷
#پارت818#اینامیربگیره
وای خدا مجبورم برم داخل اتاق و خودمو بزنم به اون راه ، مثل اسکلا رفتم تو و وانمود کردم تا برای تمیز کاری اومدم
اول سطل آشغالو خالی کردم و بعدم یه دستی به اتاق کشیدم و اومدم بیرون
در اتاقو که بستم محکم کوبیدم تو ملاجم و فحشی به خودم دادم
زیر لب زمزمه کردم:
خدا لعنتت کنه دریا خیلی گاوی
داشتم میرفتم سمت اتاق امیر که یاد کتری افتادم ، بدو بدو رفتم اشپزخونه که دیدم داره ابش جوش میاد
یه چایی گذاشتم و منتظر موندم تا دم بکشه ؛ استکارو با سفید کننده برق انداختم و دوتا چایی ریختم و رفتم سمت اتاق امیر
با یه دستم سینی و گرفتم و با اون یکی دستم درو باز کردم
من اومدمممم
امیر که حسابی مشغول بود گفت:
+ رفتی از چشمه اب پرکنی برای چایی؟
نه بابا داشتم بشور بساب میکردم
تازه اتاق رعیسم مرتب کردم
+ رفتی اتاق ماهان چرا؟! مگه نمیدونی اون بدش میاد دریا
چاییو روی میز گذاشتم و گفتم؛
اوووووه حالا چرا انقد حساس میشی بابا؟! کاری نکردم که
+ در عجبم که عادت های این ماهانو میشناسی و خودتو میزنی به اون راه
_ حرص نخور بیا چایی بخور
لطفا با عضویت در این کانال از ما حمایت کنید.
۱۰:۱۷
#پارت819#اینامیربگیره
+ ممنون بزارش روی میز برش میدارم
چایی و گذاشتم رو به روش و تا خواستم لیوانمو بردارم زیر دلم عجیب تیر کشید
دستمو روی شکمم گذاشتم و از درد به خودم پیچیدم ، امیر که سرش پایین بود و اصلا حواسش بهم نبود
دردم بهتر شده بود که دوباره تیری کشید و این بار دیگه طاقت نیاوردم و آخی گفتم
+ چیشدی؟!
نمیدونم چرا زیر دلم انقد درد میکنه
+ برای چی ؟ چیز بدی خوردی؟!
منکه از صبح با تو بودم امیر چی میتونم خورده باشم؟!
+ چه میدونم همینطوری یه چیزی گفتم دیگهاگه خیلی درد داری بریم دکتر ها؟
یکمی شکممو ماساژ دادم و گفتم:
نه بابا اوکیم خوب میشم الان
میگن به درد بی توجهی کنی خودش خوب میشه
منم دیگه نباید بهش فکرکنم
+ جمله هاتم مثل خودتن
چایی اتو بخور یخ کرد
عجیب زیر دلم درد میکرد و خدا خدا میکردم فقط اونی نباشه که فکرشو میکردم
از سرجام بلند شدم و به سمت دسشویی رفتم تا ببینم چخبره
به محض وارد شدن احساس کردم چیزی ازم خارج شد و با این فکر که به لباسم گند خورده فحش زیر لبی دادم
لعنتی اخه الان وقتش بود؟؟ اونم تو شورتی که عاشقش بودم؟؟
لطفا با عضویت در این کانال از ما حمایت کنید.
۱۰:۱۸
پاندای بزرگ و اژدهای کوچک.pdf
۲۴.۹۶ مگابایت
لطفا با عضویت در این کانال از ما حمایت کنید.
۱۰:۲۰
نواختن برای خدا
#داستان_بسیار_زیبا
در زمانهاى قديم،مردی ساز زن و خواننده ای بود؛ بنام "برديا"
که با مهارت تمام می نواخت و همیشه در مجالس شادی و محافل عروسی، وقتی برای رزرو نداشت.
بردیا چون به سن شصت سال رسید روزی در دربار شاه می نواخت که خودش احساس کرد دستانش دیگر می لرزند و توان ادای نت ها را به طور کامل ندارد و صدایش بدتر از دستانش می لرزید و کم کم صدای ساز و صداى گلویش ناهنجار می شود.
عذر او را خواستند و گفتند دیگر در مجالس نیاید.بردیا به خانه آمد، همسر و فرزندانش از این که دیگر نمی توانست کار کند و برایشان خرجی بیاورد بسیار آشفته شدند .
بردیا سازش را که همدم لحظه های تنهاییش بود برداشت و به کنار قبرستان شهر آمد.در دل شب در پشت دیوار مخروبه قبرستان نشست و سازش را به دستان لرزانش گرفت و در حالی که در کل عمرش آهنگ غمی ننواخته بود، سازش را برای اولین بار بر نت غم کوک کرد و این بار برای خدایش در تاریکی شب، فقط نواخت.
بردیا می نواخت و خدا خدا می گفت و گریه می کرد و بر گذر عمرش و بر بی وفایی دنیا اشک می ریخت و از خدا طلب مرگ می کرد.
در دل شب به ناگاه دست گرمی را بر شانه های خود حس کرد، سر برداشت تا ببیند کیست.شیخ سعید ابو الخیر را دید در حالی که کیسه ای پر از زر در دستان شیخ بود. شیخ گفت:
این کیسه زر را بگیر و ببر در بازار شهر دکانی بخر و کارى را شروع کن.
بردیا شوکه شد و گریه کرد و پرسید ای شیخ آیا صدای ناله من تا شهر می رسید که تو خود را به من رساندی؟شیخ گفت هرگز. بلکه صدای ناله مخلوق را قبل از این که کسی بشنود خالقش میشنود و خالقت مرا که در خواب بودم بیدار کرد و امر فرمود کیسه زری برای تو در پشت قبرستان شهر بیاورم ،که مخلوقی مرا می خواند برو و خواسته او را اجابت کن.
بردیا صورت در خاک مالید و گفت:خدایا عمری در جوانی و در شادابیام با دستان توانا سازهایی زدم براى مردم این شهر ،اما چون دستانم لرزید مرا از خود راندند.
و فقط یک بار برای تو زدم و خواندم.اما تو با دستان لرزان و صدای ناهنجار من، مرا خریدی و رهایم نکردی و مشتری صدای ناهنجار ساز و گلویم شدی و بالاترین دستمزد را پرداختی.
تو تنها پشتیبان ما در این روزگار غریب و بی وفا هستی.به رحمت و بزرگیت سوگندت میدهیم
لطفا با عضویت در این کانال از ما حمایت کنید.
۱۰:۲۱
لطفا با عضویت در این کانال از ما حمایت کنید.
۱۰:۲۲
🟢بزرگترین مهارت یک انسان، توانایی او در کنترل ذهنش است. مسیر رسیدن به هر موفقیتی نیز از ذهن شما میگذرد. اگر میخواهید تغییرات بزرگی در زندگی ایجاد کنید باید یاد بگیرید که اول تغییرها را در ذهن خودتان ایجاد کنید و چگونه به کنترل ذهن منفی باف بپردازید.
نیازی به ثابت کردن ندارد که ذهن کلید موفقیت است. هرکسی روح و ذهن قوی داشته باشد، انسان قدرتمندی خواهد شد.
سلطان محمود پیرمردی ضعیف را دید، که پشتواره ای خار می کشد. بر او رحمش آمد؛ گفت: ای پیرمرد دو ، سه دینار زر می خواهی؟ یا دراز گوش(خر)؟ یا دو سه گوسفند؟ یا باغی که به تو دهم تا از این زحمت خلاصی یابی؟پیرمرد گفت: زر بده، تا در میان بندم و بر دراز گوش بنشینم و گوسفندان در پیش گیرم و به باغ روم و به دولت تو(کمک تو) در باقی عمر آنجا بیاسایم. سلطان را خوش آمد و فرمود: چنان کنند.
#عبید_زاکانی
لطفا با عضویت در این کانال از ما حمایت کنید.
۱۰:۲۲
وقتی موعد اعدام سقراط رسید، زنش را دید که داشت گریه میکرد، نزدیکش شد و پرسید: "چه چیزی باعث گریه ات شده عزیزم؟"
زن در حالی که گریه میکرد گفت: "ظالمانه کشته خواهی شد."
سقراط درحالیکه او را در آغوش گرفته بود گفت: "یعنی اگر عادلانه کشته میشدم گریه نمیکردی؟؟!!"زن گفت : منظورم اینست که بیگناه کشته می شوی .سقراط گفت :یعنی دوست داشتی گناهکار باشم .
زن خود را از آغوش او رها کرد و گفت: "الهی زیر گل بری که موقع مردن هم دست از فلسفه و منطق برنمیداری!!!"
یک روز به مادرم گفتم :ارزش ما بیشتره یا این گچ و سفیدی؟!
این حرف مادرم از بچگی همیشه تو ذهنم بود و موند، حرفی که باعث میشد ما شیشه ها رو نشکنیم "تلویزیون رو الکی خراب نکنیم " یخچال رو بیهوده باز و بسته نکنیم " تا هیچوقت دلیل رنج و زحمت بیشتر واسه پدرمون نباشیم "
گوشی موبایل چهار - پنج میلیونی رو میزنه زمین چهل تیکه میشه، میگن : هیچی نگو بچه تو روحیه ش تاثیر بد میزاره.
اما کمتر کسی میگه : این پدر خونه باید چند روز، چند ماه، چند سال دیگه کار کنه تا بتونه جبران خسارت کنه.
جوانیش، عمرش، خوشیهاش، همه رو گذاشته واسه ما، که با بودن ما پیری رو از یاد ببره.
قدر پدرانمون رو بیشتر بدونیم....
لطفا با عضویت در این کانال از ما حمایت کنید.
۱۰:۲۳
جایگاه زن
-------
لطفا با عضویت در این کانال از ما حمایت کنید.
۱۰:۲۵
#قسمت۱۷ بخش اول
#ازجهنم_تا_بهشت
ساعت ۱۱صبح با صدای گوشی از خواب بیدار شدم. یاسمین بود. حوصله نداشتم رد دادم. میدونستم اگه رد بدم امکان نداره دوباره زنگ بزنه. بلند شدم و سرجام نشستم دوباره یارفتن عمو افتادم هرچند با این کارش یه ذره ازش زده شده بودم ولی هنوز هم دوسش داشتم و نمیتونستم نبودشو تحمل کنم . کاش میتونستم پشیمونش کنم ولی میترسم بگه نه و منم که اصلا طاقت نه شنیدن نداشتم. کاش حداقل دلیلشو میپرسیدم و قانعش میکردم که نره واقعا نمیتونستم دور بشم از کسی که این همه سال مدام پیشش بودم.با صدای زنگ در به خودم اومدم. دوباره این دوتا زود اومدن مثلا گفتم ۱۱٫۱۲ الان تازه ساعت ۱۰ .بلند شدم و رفتم در رو باز کردم. نمیدونم مامان کجا رفته بود. اول یاسمین پرید بغلم و بعدش هم شقایق. ..شقایق_ خوب اعتراف کن چرا گفتی بیایم اینجا.برعکس دیشب که اصلا عین خیالمم نبود الان بابت رفتن عمو حسابی ناراحت بودم. با فکر کردن به رفتن عمو اشک گونم رو خیس کرد و طبق معمول شونه دختر خاله هام قرارگاه اشکای من شد. هردوشون تعجب کرده بودن یه دفعه یاسمین با صدایی که نگرانی توش موج میزد پرسید : چی شده؟بین گریه هام فقط گفتم: عمو داره برمیگرده.یه دفعه جیغ شقایق بلند شد عههههه حالا گفتم چی شده. خوب نمیره بمیره که . اصلا بهتر بزار بره بلکه ما خانم رو یه بار درست و حسابی ببینیم همش عمو عمو.
خب من از همش پیش عمو بودم دلم براش تنگ میشه . میفهمی چی میگی ؟ مثله پدرم میمونه. درسته که طلاق زن عمو باعث شد یکم ازش زده بشم اما نه در حدی که بتونم دوریشو تحمل کنم. دیشب که گفت میخواد بره انقدر خونسردانه برخورد کردم که فکر کنم ناراحت شد.یاسی_ خوب حالا ابجی. با گریه تو که چیزی درست نمیشه. بیخیال. به جاش برو …..با صدای موبایل شقایق حرفش قطع شد.شقایق_ اوه اوه یاسی مامانته خاک تو سرمون شد فکر کنم.شقایق_ جونم خاله؟
شقایق_اها . باشه.
شقایق_بای.تلفن و قطع کرد و خطاب به ما که منتظر چشم دوخته بودیم بهش گفت:شقایق_ برخیزید . پیش به سوی ناهار خوشمزه خاله ها؟؟؟؟
شقایق کله پوک جونم. خاله گفت مامان من و مامان تو الان اونجان تشریف ببریم منزل این یکی کله پوک( یاسمین) برای صرف ناهار. من نمیام حوصله ندارم…..گفتن این حرف مصادف شد با کتکی که از یاسی جون خوردم.
نیم ساعت بعد دم خونه خاله اینا بودیم. دم در چشمم افتاد به امیر پسر چندش خاله زری. پس اونا هم اینجا بودن. امیر یه پسر ریاکار جانماز آب بکش و فوق العاده رو مخ بود چون جلو همه وانمود میکرد که یه پسر پاک و معصومه در حالی که فقط من آمارشو داشتم اون به لطف همون یه ترم دانشگاه. داشت دم در با تلفن حرف میزد که با دیدن ما تلفن رو قطع کرد و سرشو انداخت پایین و آروم ولی طوری که ما بشنویم گفت استغفرالله.
استغفرالله و…… پسره….. وااااااای .
علیک سلام پسرخالهامیر_ سلام خواهر بفرمایید.خیلی آروم ولی طوری که بشنوه گفتم _ به خواهرای دانشگاه هم سلام برسون.
بدبخت کپ کرده بود. هه. فکرشم نمیکرد کسی تازه کی اونم من آمار کاراشو داشته باشه چون هیچ کس حتی خودش هم نمیدونست ما تو یه دانشگاهیم….. بعد از ناهار زود رفتم خونه و منتظر مامان اینا نموندم. چون میخواستم برای مهمونی شب آماده بشیم. از بابا سوییچ ماشینو گرفتم که سر راه هم برم برای عمو یه هدیه بگیرم و قرار شد مامان ایناهم با ماشین امیرعلی برگردن..ساعت ۴/۵ بود,که مامان اینا اومدن همزمان با اومدنشون اومدم از خونه برم بیرون که امیرعلی دستمو گرفت و آروم تو گوشم گفت به عمو از اون حس و حالت چیزی نگی بهتره. مواظب خودت هم باش و بعد دوباره همون لبخند که دل آدم رو میبرد یه چشمک و لبخند جواب نگرانی داداش مهربونم بود
لطفا با عضویت در این کانال از ما حمایت کنید.
۱۵:۲۹
قسمت۱۷ بخش دومادامه داستان…وقتی رسیدم هنوز شروع نشده بود و هیچ کس هم نیمده بود . پس فرصت خوبی بود تا لحظه های آخرو تو آغوش پدرانه عمو بگذرونم و سعی کنم تا از رفتن پشیمون بشه. اما ظاهرا عمو نظرش تغییر ناپذیر بود و فقط گفت میخوام با بابات صحبت کنم و راضیش کنم تو رو هم چندوقت دیگه بفرسته پیشم اونوقت میشی فرزند خونده من.ولی من محال بود قید مامان و بابا و امیرعلی رو بزنم هرچند که عاشق ترکیه و عمو بودم و بابا هم محال بود رضایت بده پس فقط سعی کردم شب اخر رو خوش باشم. مانتوم رو در اوردم یه کت شلوار سفید صورتی . موهای مشکی بلندمم که تا پایین کمرم بود رو هم فر کرده بودم و آرایشم هم یه آرایش ملیح دخترونه بود . داشتم از پله ها می رفتم پایین که چشمم به خانومی خورد که با ناز و عشوه داشت با عمو حرف میزد. فکر کنم طناز باشه زن عموی جدید. اییییش یه لباس فوق العاده باز پوشیده بود که اصلا نمیشه اسمشو گذاشت لباس در همین نگاه اول ازش بدم اومد البته قیافش بد نبود. عمو با دیدن من لبخندی زد رفتم پیششون . بهم معرفیمون کرد.قسمت۱۷ بخش سوم
با یه لبخند زورکی رو بهش گفتم خوشبختم و بعدش خیلی سریع با همه سلام و احوالپرسی کردم و رفتم تو اتاق. اصلا حوصله نداشتم. بعد از چند دقیقه عمو اومد تو اتاق و دست به سینه دم در وایساد و به منی که رو تخت نشسته بودم خیره شد. چیزی شده؟
عمو چرا اومدی اینجا؟ چرا انقدر سرد برخورد کردی با طناز؟ عمو جون عزیزم گفتم که نمیتونم بمونم میرم ولی قول میدم تورو هم ببرم پیش خودم چند وقت دیگه….. عمو سرم درد میکنه.
هدیه ای که گرفته بودم یه عطر و دفتر خاطرات بود از تو کیفم در اوردم و دادم بهش.
قابلی نداره. یادگاری. اگه اجازه بدید من برم دیگه حالم خوب نیس.واقعا حالم از صحنه هایی که دیده بودم و بوی دود و اون آهنگ سرسام اور بد شده بود. تو خیلی از مهمونیاشون شرکت کرده بودم ولی این یکی زیاده زیاده روی شده بود.عمو_ دیگه….. عمو خواهش میکنم. حالم خوب نیست.
عمو باشه برو. ولی فردا ساعت ۹ پرواز دارم حداقل بیا فرودگاه.بغض کردم ولی حرفی نزدم. وسایلامو برداشتم و رفتم بیرون. یکم بیرون وایسادم هوای آزاد حالمو بهتر کرد..ساعت تقریبا ۱۰ بود که رسیدم خونه.امیرعلی نگر
لطفا با عضویت در این کانال از ما حمایت کنید.
۱۵:۳۰
ان تو حیاط نشسته بود رو تاب. تا درو باز کردم بلند شد.امیرعلی_ سلام. کجا بودی آبجی؟ گفتی شب نمیمونی نگران شدم که دیر کردی. گوشیتم که خاموش بود. اخ ببخشید داداشی. مامان اینا خوابن ؟
امیرعلی اره. مامان فکر میکرد قراره شب بمونی. حالا بیا بریم تو . راستی امیر بابا بهت گفت عمو داره برمیگرده ؟
امیرعلی اره. بیا بریم بخوابیم فردا در موردش حرف میزنیم ._ okچشمامو چند بار باز و بسته کردم دلم نمیخواست بیدار بشم. یه دفعه با یاداوری عمو سریع ار جام پریدم و رفتم سراغ ساعت. ای وای ساعت ۱۲/۵ بود…..سریع گوشیمو روشن کردم. ۱۱ تا پیام. ۱۴ تا تماس بی پاسخ. همش از عمو بود . اخرین پیامش: ( تانیا جان. نمیدونم چرا ولی این وقت خیلی سرد شده بودی ولی بدون عمو همیشه دوست داره نامرد حداقل برای خداحافظی میومدی. ما رفتیم دیگه)ای وای. دیگه فقط اشکام بود که میبارید……هرچی به عمو زنگ زدم جواب نداد…
لطفا با عضویت در این کانال از ما حمایت کنید.
۱۵:۳۰
#قسمت۱۸
#جهنم_تا_بهشت
ساعت ۵ بعد از ظهر بود. بابا که مغازه بود ، مامانم که طبق معمول پاتوق همیشگی آشپزخونه. دلم حسابی گرفته بود دلم میخواست برم با امیرعلی حرف بزنم ولی داشت تو اتاقش درس میخوند دل رو زدم به دریا در زدم و بعد از اینکه اجازه ورود داد رفتم تو.امیرعلی_ سلام بر خواهر شیطون خودم. میگم خوب شد عمو رفتا دلیلی شد که به ماهم سر بزنی تازه الان فهمیدم یه خواهری هم دارم. سلام.
امیرعلی_خانم دکتر چرا ناراحتی؟
اولا که جوجه مهندس کیو دیدی با یه ترم درس خوندن دکتر بشه که من دومیش باشم. بعدشم دلم گرفته.امیرعلی_ اونوقت جوجه مهندسو با من بودی؟ کمی تا حدودی. امیر تو وقتی دلت میگیره چیکار میکنی ؟
امیرعلی موقعیت جور باشه امامزاده صالح، شاه عبدالعظیم ، و و و مزار شهدا پروفسور تو هم چه پیشنهادایی میدیا . اونم به من.
امیرعلی خواهر پروفسور پیشنهاد نبود. در ضمن بعضی وقتا هم دردودل میکنم. با کی؟
امیرعلی همون پسر خوشگل و خوشتیپه. داداش خل شدی رفت . پاشو پاشو ببرمت دکتر. با مرده حرف میزنی. نکنه رفتی تو کار احضار ارواح؟
اولا که شهید شده دوما شهدا زندن . بعدشم میتونی یه بار امتحان کنی. مثله تو خل بشم؟؟؟؟؟؟
امیرعلی این خل شدنه به آرامشش می ارزه.آرامش ! یاد مشهد افتادم؛ چه آرامشی داشت اون جا. کلا حسابش با زمین جدا بود. ولی نمیتونستم با یه شهید درد ودل کنم. از کجا میخواست بشنوه. امیر.
امیرعلی جونم ؟ خانواده ما و خاله اینا و مامان بزرگ اینا و بقیه فامیل همه مذهبین ، درسته؟
امیرعلی خب؟_ پس علت این همه تفاوت چیه ؟ چرا مامان بزرگ اینا انقدر سخت میگیرن ؟ یا بهتره بگم چرا اسلام انقدر سختگیرانس
لطفا با عضویت در این کانال از ما حمایت کنید.
۱۵:۳۱
#قسمت۱۹
#ازجهنم_تا_بهشت
امیرعلی_ قبلا هم بهت گفتم که مامان بزرگ اینا یه سوی تعصبات خاص دارن. یعنی چی؟ واضح برام توضیح میدی؟
امیرعلی ببین مامان بزرگ اینا یه کم فراتر از عرف و حد لازم پیش میرن. مثلا اینکه تو مهمونیا یه پرده اون وسط میکشن و میشینن قرآن میخونن یکم افراطه ، یا اینکه همه چی رو با اجبار تحمیل میکنن. اجبار همیشه عکس جواب میده . دین اسلام قوانینی که تو فکر میکنی رو نداره. یعنی قوانین تصویب شده توسط خاله خانم ( خاله مادربزرگم ، بزرگترین عضو خانواده) اکثرشون رنگ تعصب به خودشون دارن.یعنی اسلامی که من همش باهاش مشکل داشتم به خاطر سختگیری هاش چیزی نبوده که فکر میکردم. البته خوب من تو این مدت هم مسلمون بودم ولی همش میگفتم چرا باید مسلمون بهودنیا بیام آخه. با صدای امیرعلی از فکر اومدم بیرون .امیرعلی_ خانم دکتر الان جواب سوالتون رو گرفتید. یجورایی . ولی خب امیر داداشی خداییش اعتقادات مسلمونا خنده داره دیگه. هوم؟
امیرعلی اولا که هرکدوم بحث جدا جدا داره خواهری. اگه الان حوصلشو داری بشین برات بگم. بعدش هم تو الان مثلا دلت گرفته بود یا اومدی به بهونه ناراحتی کل سوالای این ۱۹ سال عمرتو از من بپرسی؟ حالا یه سوال جواب دادیا. نمیخوام اصلا
بعدهم به حالت قهر سرمو برگردوندم.
امیرعلی من قبلنا یه ابجی داشتم جنبه شوخی داشت . الانم داره.
امیرعلی خواهر گلم من نگفتم نمیگم که گفتم زیاده الان چون گفتی حوصله نداری ازت پرسیدم بگم یا نه ؟ نه الان حسش نیست بعدا میام یه بحث مفصل باهم بکنیم ببینم کی کم میاره پروفسور.
امیرعلی درخدمتم خانم دکتر. الان هم فکر کنم یکم کار دارم. اییییش بعد میگه من بهش سر نمیزنم. پروووووو. بابای
امیرعلی خب بد موقع سر زدی فدات شم. ههههه. بعدا حرف میزنیم.حوصله قهر کردن نداشتم ، یه چشمک زدم و از اتاقش رفتم بیرون. به لطف برادر گرامم یکم از بی حوصلگی و کلافگیم کم شد ولی هنوز هم…….
لطفا با عضویت در این کانال از ما حمایت کنید.
۱۵:۳۱
#قسمت۲۰
#ازجهنم_تا_بهشت
با صدای گوشی از خواب پریدم. طبق معمول نجمه خانم ساعت ۹ صبح زنگ زدن که مصدع اوقات بشن. نجمه دوست صمیمی من و شقایق و یاسی بود که از راهنمایی هممون باهم بودیم. سلام مزاحم
نجمه مچکرم خانم بی معرفت. بعد از این همه مدت یه زنگ نزدی حالا هم که من زنگ زدم مزاحم ؟اصلا قهرم. عشششقمی که نجی جونم. خو تو همیشه عادت داری ۹ صبح زنگ میزنی.
نجمه خوب حالا ، شارژم الان تموم میشه. هههه. زنگ زدم بگم که فردا میخوایم با بچه ها بریم بیرون تو هم بیا. ایوووول باشه حتما. ساعت چند ؟
نجمه ۹ صبح میایم دنبالت. باشه حله. بابای جیگرم
نجمه بای .
بعد از اینکه با نجمه خداحافظی کردم شماره عمو رو گرفتم. دستگاه مشترک موردنظر خاموش می باشد.
اه. چرا خاموشه ؟
سریع دست و صورتمو شستم و رفتم تو آشپزخونه.
سلام مامی.مامان سلام دخترم.ما داریم میریم بهشت زهرا. صبحانتو بخور بعد میزو جمع کن.
باش. راستی من فردا با بچه ها دارم میرم بیرون.مامان_ چند تا دختر تنها ؟ مامان به خدا بزرگ شدم دیگه.
مامان کاش نگرانی های یه مادر رو درک میکردی. باشه برو. فدات
میدونستم راضی نیست ولی اجازه داد دیگه.
امیرعلی سلام. صبح به خیر. تو نمیای؟ وعلیکم برتو. بیام بهششششت زهراااااا آخه؟؟؟؟؟؟؟؟
امیرعلی خوب حالا چرا میزنی. خوب همش تو خونه ای. بیا بریم یه حالی هم عوض میکنی.
بیراه هم نمیگفت فوقش اونجا میشستم تو ماشین.
باش. پس من برم حاضر شم.
لبخند مامان و امیرعلی نشون دهنده رضایتشون بود. اخه من هیچ وقت نمیرفتم بهشت زهرا. همیشه شعاری که عمو بهم یاد داده بود این بود که: حالا یکی مرده پاشیم بریم سر قبرش که چی؟ خل بازیه محضه. و حالا منم داشتم باهاشون میرفتم البته صرفا جهت تفریح.
با صدای امیرعلی بیدار شدم.
امیرعلی خانم خواب آلو پاشو رسیدیم. اخیییییش. چقدر حال داد. اینجا بهشت زهراس؟
امیرعلی اوهوم. برخیز
از ماشین رفتیم پایین. بالای سر بیشتر قبرا یه پرچم ایران بود……
لطفا با عضویت در این کانال از ما حمایت کنید.
۱۵:۳۲
#قسمت۲۱
#ازجهنم_تا_بهشت
یه حس خاصی بهم دست داد نمیدونم دلیلش چی بود.امیرعلی_ اینجا مزار شهداس . اون خوشگله هم اینجاست.
امیرعلی خندید و گفت :
امیرعلی اون خوشگله لبنانه.من میشینم تو ماشین حوصله ندارم.امیرعلی_ حوصلت سر میره ها. اومممم. خیلی خب بریم . وارد اون قطعه شدیم. برام جالب بود. یه خانم محجبه که داشت ریسه گل درست میکرد برای قبر یکی از شهیدا. یکی دیگه داشت حلوا پخش میکرد. یه پیر زن هم نشسته بود سر قبر یه شهید و داشت گریه میکرد. نمیدونم چرا ولی بدجور دلم براش سوخت . و کمی اونور تر….. نمیتونستم چیزی رو که میبینم باور کنم. یه دختر بچه ۴٫۵ ساله سرشو گذاشته بود رو یه قبر و گریه میکرد و میگفت: بابایی. بابا پاشو دیگه. بابا دلم برات تنگ شده.
یعنی باباش شهید شده بود ؟ نه مگه میشه ؟ الهی بمیرم. با حس خیسی گونم متوجه شدم حسی که به اون دختر کوچولو داشتم فراتر از یه دل سوزیه ساده بود و پاشو گذاشته بود تو مرحله بعد ؛ اشک ریختن برای کسی که اصلا نمیشناختمش.
برگشتم ببینم امیرعلی چه عکس العملی نشون میده که همزمان با برگشتن من یه قطره اشک از چشمش ریخت. میدونستم که امیرعلی ارادت خاصی به شهدا داره ولی فکر نمیکردم ارادتش در حدی باشه که اشک یه مرد رو در بیاره. دل از نگاه کردن به امیرعلی و اون دختر کوچولو کندم و رفتم یه گوشه وایسادم ؛ واقعا نمیتونستم اشک های اون بچه معصوم رو تحمل کنم. امیر علی هم چند دقیقه بعد اومد ؛
امیرعلی خواهری من میخوام برم سمت مدافعان حرم ،مامان ایناهم فکر کنم رفتن اونجا. میای؟اول اومدم بگم نه. ولی یاد اون پسر خوشگله افتادم امیر میگفت اونم مدافع حرم بوده. تو یه تصمیم آنی گفتم خیلی خب بریم.وای چقدر شلوغ بود. همه چشماشون خیس بود حتی مردا. و اکثرا هم از اون تیپ آدمایی که من اصلا خوشم نمیومد ازشون آدمایی مثله مهدی. البته نمیدونم چرا انگار چهره های اینا خیلی معصوم تر از اون گودزیلا بود. یادآوری امیرعلی و برخورداش برام یادآور شد که همه آدما مثله هم نیستن. همچنین برخوردی که از فاطمه و زهراسادات و ملیکا سادات دیده بودم خیلی با برخوردای اون دختر محجبه های دانشگاه و حتی مدرسه فرق داشت.با صدای امیرعلی برگشتم سمتش
امیرعلی_ سلام حاج آقا. حال شما؟روحانیه_سلام امیرعلی جان. خوبی؟ کم پیدایی از شلمچه که برگشتیم دیگه…….
گفتم شاید امیرعلی دوست نداشته باشه اون حاج آقاعه منو با این تیپ ببینه به خاطر همین رفتم اونور و دیگه حرفاشونو نشنیدم
لطفا با عضویت در این کانال از ما حمایت کنید.
۱۵:۳۳
#قسمت۲۲
#ازجهنم_تا_بهشت
مامان ، من دارم میرم
امیرعلی ببخشید بانو. میتونم بپرسم کجا تشریف میبرید؟ البته اگه فضولی نیستاااااا اختیار دارید حاج آقا. دارم تشریف میبرم مسجد راز و نیاز کنم دعا کنم یه عقلی به تو بده .
وای کاش مسجدو نمیگفتم الان میفهمه مسخرش کردم ناراحت میشه یه وقت.
امیرعلی مچکرم خواهر. مارو هم از دعای خیرتون محروم نفرمایید.بله طبق معمول خان داداش ما از مسخره شدن توسط دیگران ناراحت نشد. اوووووف البته خوبه ها. باشه. افتخار میدم که بدونی کجا تشریف میبرم . داریم با بر و بچ میریم دربند.
امیرعلی خواهری دربند محیطش خوب نیست به خصوص برای چندتا دختر تنها. کاش هماهنگ میکردی باهم میرفتیم یه سری. امیر داداش اولا که ضد حال نزن. بعدشم دوستای من همه آشنان ؛ یاسی و شقایق و نجمه. الان بیا بریم.
امیرعلی الان که نمیتونم قرار دارم. پس بابای
امیرعلی حانیه تانیا هستم.
امیرعلی خواهری مواظب خودت باش.
این دل نگرانی های برادرانشو دوست داشتم ؛ اما ارزو به دلم موند یه بار تانیا صدام کنه. کلا تو فامیل همه حانیه صدام میکردن ، اسمی که ازش متنفر بودم….
لطفا با عضویت در این کانال از ما حمایت کنید.
۱۵:۳۴
#قسمت۲۳
#ازجهنم_تا_بهشت
سوار ۲۰۶ نجمه شدم و به محض ورود صدای ضبط و زیاد کردم.نجمه_ اهم اهم. فکر کنم آهنگ از من مهمتره نه؟ اوهوم. اوهوم. حالا سلامممم. خووووووووفی؟؟؟؟؟
نجمه تو آهنگتو گوش کن. بعدش هم اگه دوست داشتی بگو این چندوقته کدوم….. بودی نه یه زنگی نه پیامی نه خبری ؟ زود تند سریع بتعریف.شروع کردم کل این دو سه هفته رو تعریف کردم البته به جز اون حس و حال و آرامش.به محض تموم شدن حرفام رسیدیم دم خونه خاله اینا و یاسی سوار شد و نجمه دیگه فرصت اظهار نظر نکرد و بعد هم دو تا کوچه پایین تر خونه شقایق اینا. ..نجمه_ خوب نظرتون با قلیون چیه ؟همزمان همه باهم صددرصد
نجمه پس به سمت قهوه خونه
رفتیم بالا و تو یه قهوه خونه نشستیم. از شانس ما صاحب قهوه خونه از اون پسرای لات بود و تخت کناریمون هم ۴ تا پسر اومدن نشستن. شاید دخترایی بودیم که اصلا دین و حجاب و اینجور چیزا برامون مهم نبود ولی فوق العاده از رابطه با جنس مخالف بیزار بودیم فقط من یه بار تجربش کردم و اون یه بار هم به بدترین شکل با احساساتم بازی شد……با صدای صاحب قهوه خونه برگشتم طرفش.صاحب قهوه خونه خوشگلا چی میل دارن؟
خوشگل که هستیم ولی به تو ربطی نداره.یکی از چهار تا پسری که کنارمون بودن ای جانم نگاه کن خانمی چه نازیم داره.
روبه اون پسره گفتم شما یاد نگرفتی تو کار مردم دخالت نکنی؟پسره_ ای جانم. خانم خوشگله بهت برخورد؟ خفه شو عوضی.
پسره جوووون زهرمار
یکی دیگه از دوستاش نوش جونمون اگه با دست شما قرار باشه نوش بشه.صاحب قهوه خونه_ اخ گفتی خفه شین عوضیا.
پسره ای واااای خانمم عصبی شد.
اومدم جوابشو بدم که با صدای مردونه کسی پشت سرم……..
لطفا با عضویت در این کانال از ما حمایت کنید.
۱۵:۳۵
#قسمت۲۴
#ازجهنم_تا_بهشت
اون آقا_ اونجا چه خبره؟
یه ابهتی داشت که قشنگ ترس رو تو چهره پسرا و صاحب قهوه خونه میشد به وضوح حس کرد ولی بلاخره… یکی از پسرا_ دنبال فضول میگردیم.اون آقا_ عه؟ الان.بچه های گشت که بیان کمک همراهیتون میکنن که راحت فضول رو پیدا کنید.با گفتن این حرف قیافه هاشون خنده دار شده بود شدید.همون پسری که اول ازهمه تیکه انداخته بود داداش غلط کردیم به خدا دیگه تکرار نمیشه اصلا شکر خوردیم . مگه نه بچه ها؟
دوستاش سرشونو به نشانه مثبت با ترس تکون دادن.
بعد همون پسر خطاب به من گفت خواهر ما از شما عذر میخوایم.و بعد خطاب به دوستاش بچه ها بدویید.
با شنیدن کلمه خواهر داشتم میترکیدم از خنده ولی ترسیدم بخندم .
تو تمام مدت حرفای اون پسره اون آقایی که الان تازه فرصت کردم تیپ و قیافش رو ببینم داشت با پوزخند نگاشون میکرد. کاملا مشخص بود که از اون بچه مذهبیاس ؛ ریش که به نظرم چهرشو جذاب تر کرده بود ، فقط از ریشاش و تسبیحی که بسته بود دور دستش میشد فهمید مذهبیه وگرنه مثله امیرعلی خیلی خوشتیپ بود چیزی که من تا حالا تو کمتر مرد مذهبی دیده بودم.
بعد از رفتن پسرا صاحب قهوه خونه هم با ترس دویید و رفت تو مغازه. پسره داشت از محوطه اونجا میرفت بیرون که ناخداگاه با عجز گفتم به خدا من نمیخواستم….. برگشت طرفم ، ولی تو چشمام نگاه کرد همون طور که سرش پایین بود گفت اگه نمیخواستید اینجوری نمیومدید…. با صدای مردی که گفت ( امیرحسین کجایی ) حرفش نیمه تموم موند و جواب داد اومدم.و بعد بدون خداحافظی رفت.برگشتم سمت بچه ها. حسابی ترسیده بودن. یاسمین داشت گریه میکرد و شقایق و نجمه هم دست همو گرفته بودن و داشتن میلرزیدن. با حرص نگاشون کردمچتونه؟
شقایق تانی میدونی اگه گشت میومد مارو میبرد مامان اینا میکشتنمون یا اگه پسرا بلایی سرمون میاوردن._ حالا که چیزی نشده. پاشین بریم.و به دنبال این حرف کولم رو برداشتم و به سمت پایین راه افتادم بچه ها هم بدون هیچ حرفی دنبالم.اعصابم حسابی خورد بود یعنی چی ؟ این پسره در مورد من چه فکری کرده بود؟ شاید حجابم درست نبود ولی دلم نمیخواست پسرای اطرافم بهم تیکه بندازن و هروقت هم که این اتفاق میوفتاد اعصابم خورد میشد و به همین خاطر کمتر پیش میومد تنها برم بیرون و بیشتر با عمو میرفتم که کسی کاری بهم نداشته باشه . ولی هعی الان که دیگه عمو نبود . کاش به حرف امیرعلی گوش داده بودم و نیمده بودم. دوباره یاد حرف پسره افتادم. یعنی ظاهر من انقدر غلط اندازه؟ شایدم واقعا همینطور باشه…..
لطفا با عضویت در این کانال از ما حمایت کنید.
۱۵:۳۵
لطفا با عضویت در این کانال از ما حمایت کنید.
۱۵:۳۶