بریم سراغ رمانمون
۹:۰۵
#قسمت_دویست_ویازده
سالم کردو به دو سه نفر دست داد و بعدش هم تو یه ردیف جلو تر از صندلی من نشست.بچه ها شروع کرده بودن به پچ پچ کردن در گوش هم. نمیدونستم چی میگن ولی به اون نگاه میکردن و زیر لب یه چیزایی میگفتن و میخندیدن. با بغلدستیش مشغول حرف زدن شد که چشم ازش برداشتم وتوجهم رو به گوشیم دادم که در کالس با شدت بیشتری بازشد و استاد وارد کالس شد به احترامش ایستادیم و بعد از چندثانیه نشستیم. تقریبا پنجاه و خوردی ساله به نظر میرسید. باموهای مشکی که بینش چندتا تار سفید پیدا میشد. محاسنش سفیدی داشت و مرد وجیهی به نظر میرسید رو به ما سالم کردو روی صندلی نشست به لیست تو دستش یه نگاه انداخت و بعد خودش رو معرفی کرد و مدل تدریس و امتحاناش روتوضیح دادبه نظر سخت گیر نمیرسید و میشد باهاش کنار اومد. بابت به خیر گذشتن اولیش خدارو شکر کردم لیست و دوباره گرفت دستش و شروع کرد به حضور غیاب کردن.به بچه ها نگا میکردم تا اسماشونو یاد بگیرم "ابتکار محمد حسام"اسمش برام جالب بود سرمو چرخوندم تا پیداش کنم که دیدم همون پسریه که قبل از استاد وارد شد.دستشو برد باال که استاد روش دقیق شد+محمد حسام تو چرا اینجا نشستی؟ _سالم استاد +سالم _هیچی دیگه یه مشکلی پیش اومده بود اواخر ترم یادتونه که چند جلسه نبودم واسه ترم هم نرسیدم سر جلسه استاد خندید و گفت: +تموم کردی کار مستندتو؟ _نه استاد یه قسمتش مونده دعا کنید فقط دعا کنید اونی که میخوام پیدا شه +خیلی خوب ان شاهلل. استاد سرش رو برد پایین که اسم بعدیو بخونه ولی به حالتی که انگار چیزی یادش اومده رو به ابتکار گفت: +ببینم داشتی رو طراحی یه شهید کار میکردی درسته؟لبخند زد و_بله درسته +چیشد تمومش کردی؟ _این یکیو دیگه بله استاد +عه چه خوب خداروشکر داری عکسشو نشونم بدی؟ _اصلش باهامه+دیگه بهتر، ببینمشاز تو کیف طراحی مهندسی مشکی ای که همراهش بود یه چندتا کاغذ آسه که رو هم بودن در اورد که استاد گفت +بیارش بده به مناز جاش بلند شد و رفت سمت استاد و کاغذا رو روی میزش گذاشت چندتا رو برداشت و با لبخند به کاغذی ک روی میز بود خیره شدپسر جذاب و خوبی به نظر میرسید،حاال به اضافه ی اینکه روی تصویر یه شهیدم کار کرده بود،چون هر کسی واسه اینجور چیزا وقت نمیزاره قطعا ادم مقیدی بود که واسه کشیدن عکس شهید وقت گذاشته بوددلم میخواست طراحیشو نشون بده منم ببینم.استاد با حیرت به چیزی که رو به روش بود زل زد و چند بار زیر لبش گفت :+احسنت احسنت!باریک للا خیلی خوب شده!و بعد کاغذ رو گرفت سمت ما و گفت :+این یعنی هنر تا چشمم خورد به تصویر کشیده شده ی روی کاغذ ،از تعجب دهنم وا موند و قلبم به تپش افتاد نفهمیدم چند ثانیه خیره به خوشگل ترین عکس بابابودم که باصدای استاد به خودن اومدم +چه شهید زیبارویی،اسمش چیه؟_محمد دهقان فرد +به به _خب چیشد که این شهیدوانتخاب کردی واسه کشیدن؟ +اگه بخوام خیلی خالصه وار بگم تو یه کلمه میتونم بگم "ناحله" استاد بهتون پیشنهادمیکنم اگه این کتاب رو نخوندیدحتمامطالعه کنیدزندگینامه ی همین شهیده قطعا همونجوری ک من مجذوبشون شدم شماهم میشید تو کالس سرو صداشد یک سری میخندیدنو دم گوش هم پچ پچ میکردن قلبم انقدرخودشو محکم به قفسه ی سینم میکوبیدکه هر آن ممکن بودازدهنم بیرون بزنه واقعا نمیدونستم باید چی بگم و چه عکس العملی ازخودم نشون بدم متحیر به چهره ی ابتکارچشم دوخته بودم چه حکمتی بود؟نه!من نمیخواستم به این زودی کسی بفهمه فرزندشهیدم وای خدایا! ابتکار وسایلش رواز روی میزمعلم جمع کردو سر جاش نشست وطراحیش روتوی کیفش گذاشت دلم گرفت چه داستان جالبی!چه بابای جالبی! تو وجوداین پسره هم رخنه کرده بود دلم میخواست دادبزنم وبگم بابابهت افتخار میکنم ولی..تو حال خودم بودم که باشنیدن اسمم به خودم اومدم +دهقان فردزینبدستم رو باالگرفتم همه باتعجب برگشتن سمت من و زوترازهمه محمد حسام باحیرت چشم دوخت به من! استادعینکشو زد باال و با لبخند بهم نگاه کرد+تشابه اسمیه یانسبت فامیلی؟ سرم روانداختم پایین وچیزی نگفتم که استادگفت+هوم؟ به بچه های کالس نگاه کردم که همه درگوش هم یه چیزی میگفتن دوباره نگاها بهم عوض شده بود نگاهای پرازتحقیر نگاهای سرزنش امیز،نگاهایی که فقط وقتی میفهمیدن فرزند شهیدم بهم مینداختن جنس این نگاها روخوب میشناختم به محمدحسام نگاه کردم که باتعجب منتظرجواب من دلم گرم ترشده بود سرم روتکون دادم _بله صداهای کالس باالرفت استادچندبار زدرو میز که همه دوباره ساکت شدن+چه نسبتی داری _فرزند شهیدم یه بار دیگه صداها رفت باال از هر جایی یکی یه تیکه ای مینداخت که البه الی حرفاشون اسم سهمیه رو شنیدم دوباره همون حرفاواتهام های همیشگی دوباره شنیدن حرف واسه چیزی که هیچ وقت ازش استفاده نکردم
رمانناحله#رمان
سالم کردو به دو سه نفر دست داد و بعدش هم تو یه ردیف جلو تر از صندلی من نشست.بچه ها شروع کرده بودن به پچ پچ کردن در گوش هم. نمیدونستم چی میگن ولی به اون نگاه میکردن و زیر لب یه چیزایی میگفتن و میخندیدن. با بغلدستیش مشغول حرف زدن شد که چشم ازش برداشتم وتوجهم رو به گوشیم دادم که در کالس با شدت بیشتری بازشد و استاد وارد کالس شد به احترامش ایستادیم و بعد از چندثانیه نشستیم. تقریبا پنجاه و خوردی ساله به نظر میرسید. باموهای مشکی که بینش چندتا تار سفید پیدا میشد. محاسنش سفیدی داشت و مرد وجیهی به نظر میرسید رو به ما سالم کردو روی صندلی نشست به لیست تو دستش یه نگاه انداخت و بعد خودش رو معرفی کرد و مدل تدریس و امتحاناش روتوضیح دادبه نظر سخت گیر نمیرسید و میشد باهاش کنار اومد. بابت به خیر گذشتن اولیش خدارو شکر کردم لیست و دوباره گرفت دستش و شروع کرد به حضور غیاب کردن.به بچه ها نگا میکردم تا اسماشونو یاد بگیرم "ابتکار محمد حسام"اسمش برام جالب بود سرمو چرخوندم تا پیداش کنم که دیدم همون پسریه که قبل از استاد وارد شد.دستشو برد باال که استاد روش دقیق شد+محمد حسام تو چرا اینجا نشستی؟ _سالم استاد +سالم _هیچی دیگه یه مشکلی پیش اومده بود اواخر ترم یادتونه که چند جلسه نبودم واسه ترم هم نرسیدم سر جلسه استاد خندید و گفت: +تموم کردی کار مستندتو؟ _نه استاد یه قسمتش مونده دعا کنید فقط دعا کنید اونی که میخوام پیدا شه +خیلی خوب ان شاهلل. استاد سرش رو برد پایین که اسم بعدیو بخونه ولی به حالتی که انگار چیزی یادش اومده رو به ابتکار گفت: +ببینم داشتی رو طراحی یه شهید کار میکردی درسته؟لبخند زد و_بله درسته +چیشد تمومش کردی؟ _این یکیو دیگه بله استاد +عه چه خوب خداروشکر داری عکسشو نشونم بدی؟ _اصلش باهامه+دیگه بهتر، ببینمشاز تو کیف طراحی مهندسی مشکی ای که همراهش بود یه چندتا کاغذ آسه که رو هم بودن در اورد که استاد گفت +بیارش بده به مناز جاش بلند شد و رفت سمت استاد و کاغذا رو روی میزش گذاشت چندتا رو برداشت و با لبخند به کاغذی ک روی میز بود خیره شدپسر جذاب و خوبی به نظر میرسید،حاال به اضافه ی اینکه روی تصویر یه شهیدم کار کرده بود،چون هر کسی واسه اینجور چیزا وقت نمیزاره قطعا ادم مقیدی بود که واسه کشیدن عکس شهید وقت گذاشته بوددلم میخواست طراحیشو نشون بده منم ببینم.استاد با حیرت به چیزی که رو به روش بود زل زد و چند بار زیر لبش گفت :+احسنت احسنت!باریک للا خیلی خوب شده!و بعد کاغذ رو گرفت سمت ما و گفت :+این یعنی هنر تا چشمم خورد به تصویر کشیده شده ی روی کاغذ ،از تعجب دهنم وا موند و قلبم به تپش افتاد نفهمیدم چند ثانیه خیره به خوشگل ترین عکس بابابودم که باصدای استاد به خودن اومدم +چه شهید زیبارویی،اسمش چیه؟_محمد دهقان فرد +به به _خب چیشد که این شهیدوانتخاب کردی واسه کشیدن؟ +اگه بخوام خیلی خالصه وار بگم تو یه کلمه میتونم بگم "ناحله" استاد بهتون پیشنهادمیکنم اگه این کتاب رو نخوندیدحتمامطالعه کنیدزندگینامه ی همین شهیده قطعا همونجوری ک من مجذوبشون شدم شماهم میشید تو کالس سرو صداشد یک سری میخندیدنو دم گوش هم پچ پچ میکردن قلبم انقدرخودشو محکم به قفسه ی سینم میکوبیدکه هر آن ممکن بودازدهنم بیرون بزنه واقعا نمیدونستم باید چی بگم و چه عکس العملی ازخودم نشون بدم متحیر به چهره ی ابتکارچشم دوخته بودم چه حکمتی بود؟نه!من نمیخواستم به این زودی کسی بفهمه فرزندشهیدم وای خدایا! ابتکار وسایلش رواز روی میزمعلم جمع کردو سر جاش نشست وطراحیش روتوی کیفش گذاشت دلم گرفت چه داستان جالبی!چه بابای جالبی! تو وجوداین پسره هم رخنه کرده بود دلم میخواست دادبزنم وبگم بابابهت افتخار میکنم ولی..تو حال خودم بودم که باشنیدن اسمم به خودم اومدم +دهقان فردزینبدستم رو باالگرفتم همه باتعجب برگشتن سمت من و زوترازهمه محمد حسام باحیرت چشم دوخت به من! استادعینکشو زد باال و با لبخند بهم نگاه کرد+تشابه اسمیه یانسبت فامیلی؟ سرم روانداختم پایین وچیزی نگفتم که استادگفت+هوم؟ به بچه های کالس نگاه کردم که همه درگوش هم یه چیزی میگفتن دوباره نگاها بهم عوض شده بود نگاهای پرازتحقیر نگاهای سرزنش امیز،نگاهایی که فقط وقتی میفهمیدن فرزند شهیدم بهم مینداختن جنس این نگاها روخوب میشناختم به محمدحسام نگاه کردم که باتعجب منتظرجواب من دلم گرم ترشده بود سرم روتکون دادم _بله صداهای کالس باالرفت استادچندبار زدرو میز که همه دوباره ساکت شدن+چه نسبتی داری _فرزند شهیدم یه بار دیگه صداها رفت باال از هر جایی یکی یه تیکه ای مینداخت که البه الی حرفاشون اسم سهمیه رو شنیدم دوباره همون حرفاواتهام های همیشگی دوباره شنیدن حرف واسه چیزی که هیچ وقت ازش استفاده نکردم
رمانناحله#رمان
۹:۰۶
#قسمت_دویست_ودوازه
لبخند پردردی زدم و سعی کردم مثل همیشه سکوت کنم. نگاهم به محمد حسام افتاد که دهنش وا مونده بود. بی توجه بهش به استاد زل زدم که لبخند رو لبش بود . نفهمیدم کالس چجوری گذشت و چیشد همش تو فکراتفاقای عجیب امروز بودم باورش واسم سخت بود .خیلی سخت!نفهمیدم چقدر گذشت که کالس تموم شدو استاد از کالس بیرون رفت.چندتا از بچه ها هم بیرون رفتن وکالس تقریبا خلوت شده بود و با من و ابتکار پنج نفر دیگه تو کالس مونده بودن . دلم نمیخواست از جام پاشم.سرم خیلی درد میکرد .از صبح که با خوندن اون قسمت کتاب کلی بهم فشار وارد شده بود فشار و استرس و له شدن زیر نگاهای بقیه هم حالمو بد تر کرده بود. خودکاری که البه الی انگشتام بود رو رها کردم روی میزو سرم رو بین دستام گرفتم و چشمام رو بستم. با ضربه ی یه دستی روی شونم چشمامو باز کردم و سرم رو باال گرفتم که با قیافه ی مرموز یه دختر که وضعیت مناسبی نداشت رو به رو شدم بهش خیره شدم ک گفت +با سهمیه اومدی نه؟حال میکنین خدا وکیلی جای بچه های مردم می شینینبا اینکه سوختم،چیزی نگفتم. دلم نمیخواست تو برخورد اول خاطره ی بدی تو ذهنش بشینه.سکوت کردم که ادامه داد+واقعا این باباهاتون چقدر میگیرن که اینجوری آواره میکنن شمارو .ُگر بگیرمانگار منتظر این حرف بودم کهمیخواستم حرف بزنم که ابتکار خیلی اروم گفت +کاش مردم یکم از عقلشون استفاده میکردناز روی صندلی بلند شدم و گفتم +ببین خانم محترم اوال که خودتون رو وارد مسائلی که بهتون مربوط نیست نکنید ! ثانیا که شما که دم از روشنفکری میزنید یکمی سطح فکری و اطالعاتیتون رو ارتقا بدید! از حرفی که زده بود خیلی عصبی شده بودم با اینکه اولین بارم نبود، به عنو ان استقبال برای اولین روز دانشگاه چیز جالبی نبود. همون چیزی که ترسش و داشتم سرم اومد.چون نه میخواستم جوری رفتار کنم که از من و امثال من زده بشن نه اینکه از همون اول از خودم ضعف نشون بدم که راه برای دور برداشتنشون پیدا کنن .با اینکه از حرفی که زده بودم خیلی پشیمون بودم ولی وسایالمو جمع کردم و ریختم تو کیف و بدون توجه به کسی سمت حیاط رفتم. نیمکت خالی پیدا کردم و نشستم روش هدفونم رو از تو کیف در اوردم و گذاشتم تو گوشم و یه چیزی پخش کردم.به ساعت روی مچم نگاه کردم نه و نیم بود. باید میرفتم خونه چون از شدت سر درد نمیتونستم بایستم. به دانشجوهایی که تو حیاط رفت و امد میکردن چشم دوخته بودم که احساس کردم یکی کنارم ایستاده . وقتی که برگشتم چشمم خورد به محمد حسام ابتکارچشم ازش برداشتم و ندید گرفتمش که حس کردم یه چیزی گفت . هدفون رو از تو گوشم در اوردم گفتم _بله؟متوجه نشدم؟ با لبخند گفت+گفتم اجازه دارم باهاتون صحبت کنم؟ از رو نیمکت پاشدم و خیلی جدی بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم _بفرمایید؟امرتون؟ +راستش یخورده مفصله...اجازه ی حرف زدن بهش ندادم و حرفشو قطع کردم+متاسفم من باید برم با اجازه! اینو گفتمو از کنارش رد شدم پسره ی استغفرللا معلوم نیست راجع به من چی فکر کرده بود ! رفتم سمت راهرو و کنار یه کالس منتظر نشستم که فرشته با عصبانیت اومد پیشم و گفت+کجایی سه ساعته دارم دنبالت میگردم_حیاط بودم +مگه قرار نبود تو کالس بمونی بیام پیشت _یادم رفت ببخشید +چیزی شده؟کالس چطور بود؟ _بد نبود فرشته امروز بازم کالس داری؟+نیم ساعت دیگه یه کالس دیگه دارم چطور._من میخوام برم خونه یکم سرم درد میکنه کاری نداری با من؟ + نه کاری ندارم ولی میبرمت _نه نمیخواد تو بمون به کالست برس +میرسم ولی قبلش تو رو میبرم پاشو بریم تعارف و گذاشتم کنارو همراهش سمت حیاط راه افتادم+واقعا متاسفم واسه داشتن همچین دختری .من بهت یاد داده بودم با مردم اینجوری رفتار کنی؟_اخه مامان... +زینب چند بار بهت گفتم نزار احساست به عقلت غلبه کنه؟چندبار بهت گفتم قبل انجام هر کاری فکر کن؟+مامان اولین روز دانشگام بهم کوفت شد چیکارش میکرد...نزاشت ادامه بدم _مگه اولین بارته که بهت تیکه میندازن؟ مگه اولین باره که این طعنه هارو میشنوی؟ما قرارمون چی بود؟چرا همه چیو یادت میره؟ ما قرارمون این بود باهم درمقابل تمام این توهینا فقط صبر و سکوت کنیم _اخه+اخه بی اخه قرارمون این بود یا نبود؟ _چرا ولی.+ولی نداره میری ازش عذر خواهی میکنی میگی اعصابم خورد بود _این یکیودیگه عمرامن غرورمو خورد نمیکنم +خیلی لجباز و یه دنده ای زینب خیلی!_مامان+مامان بی مامان تاوقتی ازشون عذر خواهی نکردی منوصدا نمیکنی. نباید انقدر رفتار تند نشون میدادی تو یه وظیفهی شرعی گردنته با اون رفتار تو روی فکر اون ها مهر میزنی .بزار با کارت بهشون بفهمونی که بزرگتر از این حرفایی ازشون عذرخواهی میکنی از جفتشون هم اون دخترو هم اون آقا!
رمانناحله#رمان
لبخند پردردی زدم و سعی کردم مثل همیشه سکوت کنم. نگاهم به محمد حسام افتاد که دهنش وا مونده بود. بی توجه بهش به استاد زل زدم که لبخند رو لبش بود . نفهمیدم کالس چجوری گذشت و چیشد همش تو فکراتفاقای عجیب امروز بودم باورش واسم سخت بود .خیلی سخت!نفهمیدم چقدر گذشت که کالس تموم شدو استاد از کالس بیرون رفت.چندتا از بچه ها هم بیرون رفتن وکالس تقریبا خلوت شده بود و با من و ابتکار پنج نفر دیگه تو کالس مونده بودن . دلم نمیخواست از جام پاشم.سرم خیلی درد میکرد .از صبح که با خوندن اون قسمت کتاب کلی بهم فشار وارد شده بود فشار و استرس و له شدن زیر نگاهای بقیه هم حالمو بد تر کرده بود. خودکاری که البه الی انگشتام بود رو رها کردم روی میزو سرم رو بین دستام گرفتم و چشمام رو بستم. با ضربه ی یه دستی روی شونم چشمامو باز کردم و سرم رو باال گرفتم که با قیافه ی مرموز یه دختر که وضعیت مناسبی نداشت رو به رو شدم بهش خیره شدم ک گفت +با سهمیه اومدی نه؟حال میکنین خدا وکیلی جای بچه های مردم می شینینبا اینکه سوختم،چیزی نگفتم. دلم نمیخواست تو برخورد اول خاطره ی بدی تو ذهنش بشینه.سکوت کردم که ادامه داد+واقعا این باباهاتون چقدر میگیرن که اینجوری آواره میکنن شمارو .ُگر بگیرمانگار منتظر این حرف بودم کهمیخواستم حرف بزنم که ابتکار خیلی اروم گفت +کاش مردم یکم از عقلشون استفاده میکردناز روی صندلی بلند شدم و گفتم +ببین خانم محترم اوال که خودتون رو وارد مسائلی که بهتون مربوط نیست نکنید ! ثانیا که شما که دم از روشنفکری میزنید یکمی سطح فکری و اطالعاتیتون رو ارتقا بدید! از حرفی که زده بود خیلی عصبی شده بودم با اینکه اولین بارم نبود، به عنو ان استقبال برای اولین روز دانشگاه چیز جالبی نبود. همون چیزی که ترسش و داشتم سرم اومد.چون نه میخواستم جوری رفتار کنم که از من و امثال من زده بشن نه اینکه از همون اول از خودم ضعف نشون بدم که راه برای دور برداشتنشون پیدا کنن .با اینکه از حرفی که زده بودم خیلی پشیمون بودم ولی وسایالمو جمع کردم و ریختم تو کیف و بدون توجه به کسی سمت حیاط رفتم. نیمکت خالی پیدا کردم و نشستم روش هدفونم رو از تو کیف در اوردم و گذاشتم تو گوشم و یه چیزی پخش کردم.به ساعت روی مچم نگاه کردم نه و نیم بود. باید میرفتم خونه چون از شدت سر درد نمیتونستم بایستم. به دانشجوهایی که تو حیاط رفت و امد میکردن چشم دوخته بودم که احساس کردم یکی کنارم ایستاده . وقتی که برگشتم چشمم خورد به محمد حسام ابتکارچشم ازش برداشتم و ندید گرفتمش که حس کردم یه چیزی گفت . هدفون رو از تو گوشم در اوردم گفتم _بله؟متوجه نشدم؟ با لبخند گفت+گفتم اجازه دارم باهاتون صحبت کنم؟ از رو نیمکت پاشدم و خیلی جدی بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم _بفرمایید؟امرتون؟ +راستش یخورده مفصله...اجازه ی حرف زدن بهش ندادم و حرفشو قطع کردم+متاسفم من باید برم با اجازه! اینو گفتمو از کنارش رد شدم پسره ی استغفرللا معلوم نیست راجع به من چی فکر کرده بود ! رفتم سمت راهرو و کنار یه کالس منتظر نشستم که فرشته با عصبانیت اومد پیشم و گفت+کجایی سه ساعته دارم دنبالت میگردم_حیاط بودم +مگه قرار نبود تو کالس بمونی بیام پیشت _یادم رفت ببخشید +چیزی شده؟کالس چطور بود؟ _بد نبود فرشته امروز بازم کالس داری؟+نیم ساعت دیگه یه کالس دیگه دارم چطور._من میخوام برم خونه یکم سرم درد میکنه کاری نداری با من؟ + نه کاری ندارم ولی میبرمت _نه نمیخواد تو بمون به کالست برس +میرسم ولی قبلش تو رو میبرم پاشو بریم تعارف و گذاشتم کنارو همراهش سمت حیاط راه افتادم+واقعا متاسفم واسه داشتن همچین دختری .من بهت یاد داده بودم با مردم اینجوری رفتار کنی؟_اخه مامان... +زینب چند بار بهت گفتم نزار احساست به عقلت غلبه کنه؟چندبار بهت گفتم قبل انجام هر کاری فکر کن؟+مامان اولین روز دانشگام بهم کوفت شد چیکارش میکرد...نزاشت ادامه بدم _مگه اولین بارته که بهت تیکه میندازن؟ مگه اولین باره که این طعنه هارو میشنوی؟ما قرارمون چی بود؟چرا همه چیو یادت میره؟ ما قرارمون این بود باهم درمقابل تمام این توهینا فقط صبر و سکوت کنیم _اخه+اخه بی اخه قرارمون این بود یا نبود؟ _چرا ولی.+ولی نداره میری ازش عذر خواهی میکنی میگی اعصابم خورد بود _این یکیودیگه عمرامن غرورمو خورد نمیکنم +خیلی لجباز و یه دنده ای زینب خیلی!_مامان+مامان بی مامان تاوقتی ازشون عذر خواهی نکردی منوصدا نمیکنی. نباید انقدر رفتار تند نشون میدادی تو یه وظیفهی شرعی گردنته با اون رفتار تو روی فکر اون ها مهر میزنی .بزار با کارت بهشون بفهمونی که بزرگتر از این حرفایی ازشون عذرخواهی میکنی از جفتشون هم اون دخترو هم اون آقا!
رمانناحله#رمان
۹:۰۶
#قسمت_دویست_وسیزده
_مامان...+همین ک گفتم! _باشه +یکم رو خودت کار کن .انقدر غرور یه جا بد حالت و میگیره ها.رفتارت اصال درست نبود.تکرار نکن کارت و_چشم اینو گفتمو رفتم تو اتاقم.گاوم زاییده دو قلوهم زاییده بود. عذرخواهی و دیگه کجای دلم میذاشتم. حاال از اون دختره یه چیزی،ولی از محمد حسام،امکان نداشت!من بمیرمم ازش عذرخواهی نمیکنم! شب اول قبرش بود .همیشه ازش میترسید، میگفت فاطمه وقتی مردم شب اول قبر کنارم بمون و واسم قران بخون.بلند بلند قران بخون.شب اول قبر تنهام نزار.همیشه به شوخی میگفتم تو هفتا جون داری نمیمیری حاال حاالها ولی االن، رو زمین نشسته بودم و سرمو روی قبرش گذاشته بودم. دوتا دستام رو هم باز کرده بودم . من،بابا و اقا محسن پیشش مونده بودیم. حالم انقدر خراب بود که دلم میخواست جیغ بکشم. جلو چشمام محمدمو به خاک سپردن براش تلقین خوندن،شونشو تکون دادنجلو چشمام روش سنگ لحدگذاشتن جلو چشمام روش خاک ریختن و من موندم و خاطره هاش.. ادمی که تا اراده میکردم صداش کنم جلوم ظاهر میشد و بالبخند جواب میداد:جان دلم؟ جونم فدات بگو عزیزم؟ االن صدای زار زدنمو میشنید ولی جواب نمیداد. میشنید التماسش میکنم ولی جواب نمیدادفکر نمیکردم انقدر زود از دستش بدم میدونستم موندنی نیست و میره ولی فکرشم نمیکردم به این زودی! _دلم برات تنگ شده اقامحمدباورم نمیشه دیگه نمیبینمت چرادیگه جوابمو نمیدی؟چرا امروز دیگه نگام نمیکردی؟ محمد دیگه باکی حرف بزنم ازهمچی تو که نیسی من با کی خاطره های گذشته رو مرور کنم؟محمد دیگه با کی برم هیئتتون؟محمد من دیگه چجوری تو خیابونایی که باهم توش قدم زدیم راه برم؟محمد من بدون توچجوری زندگی کنم؟محمد خنده هات ازجلوچشام نمیره محمد کاش یه باردیگه بغلت میکردم محمد به خدا چشمام خسته شدچرا نیستی بگی ازکجا میاری این همه اشکو؟ محمد جواب بده دیگه چرا بامن اینطوری میکنی؟ محمد یادته بهت گفتم برو از کنارم؟به خدا ازعشق داشتم میمردم یادته میدیدمت دست وپامو گم میکردم؟ محمدمن به خاطر تو زهرایی شدم.محمدمگه توبه من زندگی نداده بودی؟ دوستت دارم خیلی دوستت دارم با اینکه مثه همیشه جلو زدی ولی میدونم بی معرفت نیستی منم ببرپیش خودت بدون تو همه ی زندگیمو کم دارم اقا محسن داشت قران میخوندکه تو همون حالت گفتم _وصیتنامشو خوندین؟چی نوشته بود؟ +چی داشت که بگه؟فقط اینکه واسه من سنگ قبرنزارین ومزار درست نکنینهمین که جسمم برمیگرده شرمنده ی امام حسین میشم که اون بی کفن ومن با کفن دفن شدم ولی حداقل نمیخوام تو صحرای محشرشرمنده ی مادرم زهرا بشم!آقامحسن میگفت ومن اشک میریختم اگه میشد دونه به دونه ی اشکاموبشمرم قطعا عددکم میاوردم همینطورکه واسه ابراز حالم حرف کم اوردم!پیشونیموبه خاکش چسبوندم وخاکش وبوسیدم که محسن گفت : +راستی فاطمه خانمبا چشمم دنبالش کردم که دستشوکردتو جیبش و یه چیزی ازتوش دراوردکه چون عینک نداشتم وازگریه ی زیاد چیزی نمیدیدم متوجه نشدم چیه سمت من گرفتش وگفت +بفرمایین اینم ازشفاعتنامتونکاغذو ازدستش گرفتم و بازش کردم نمیتونستم بخونم کالفه شده بودم گرفتمش سمت محسن و گفتم _میشه برام بخونیدش؟ کاغذو ازدستم گرفت وشروع کرد)اینجانب مرتضی غالم حضرت زینب متعهد میشوم که درصورت شهید شدنم شفاعت همسر عزیزم را درمحضرخدا و روسولش واهلبیت بزرگوارش بکنم یاعلیامضا،یادت نره الیوم کیومک یا ابا عبدللا( با اینکه گریه امونمو بریده بودوحتی نفسامو منقطع کرده بود با خوندن جمله ی اخرش مو به تنم سیخ شدجمله ای بود که بارهاو بارها تکرار میکردولی من نمیفهمیدم مفهومشو! محمد امروز خوب برام معنیش کرده بود کاغذو از محسن گرفتم وجای نوشته هاشو بوسیدم وبه عکسش که رو به روم بنر شده بود زل زدم و گفتم : _هرنفس درد بیاید برود حرفی نیست عکست بشوددار و ندارم سخت است!کتاب رو بستم وچراغ مطالعه روخاموش کردم چقدر مامان بابا رو دوست داشت یعنی میشه منم در آینده یکیوانقدردوست داشته باشم؟ سعی کردم این فکرها روازسرم بیرون کنم و بخوابم که دوباره یاد امروز افتادم مامان راست میگفت نباید جوابشو اینجوری میدادم باید یجوری محکم جواب میدادم که دیگه خودش از حرفش خجالت میکشید وعذر خاهی میکرداخه ایناچه میفهمن وقتی همه ی سهمت ازداشتن پدریه چندتافیلم چنددقیقه ای و چندتا دونه عکس رو کاغذ باشه یعنی چی؟چه میفهمن یه دختربچه ی نه ماهه روبزارن تو تابوت پدرش یعنی چی؟اخه اینا چه میفهمن ازنگاهای پر دردیه ی هفت ساله روز اول مدرسش به بچه هایی که با باباهاشون اومدن مدرسه اصن یعنی چی وقتی میپرسه بابا کجاست بهش بگن پیش خدا!اینااصالچه میفهمن بدون پدر،بزرگ شدن یعنی چی؟بدون پدرقدکشیدن یعنی چی؟همه وهمه ی اینا بدون وجودپدر توهمه ی مراحل زندگیت یعنی چی؟
رمانناحله#رمان
_مامان...+همین ک گفتم! _باشه +یکم رو خودت کار کن .انقدر غرور یه جا بد حالت و میگیره ها.رفتارت اصال درست نبود.تکرار نکن کارت و_چشم اینو گفتمو رفتم تو اتاقم.گاوم زاییده دو قلوهم زاییده بود. عذرخواهی و دیگه کجای دلم میذاشتم. حاال از اون دختره یه چیزی،ولی از محمد حسام،امکان نداشت!من بمیرمم ازش عذرخواهی نمیکنم! شب اول قبرش بود .همیشه ازش میترسید، میگفت فاطمه وقتی مردم شب اول قبر کنارم بمون و واسم قران بخون.بلند بلند قران بخون.شب اول قبر تنهام نزار.همیشه به شوخی میگفتم تو هفتا جون داری نمیمیری حاال حاالها ولی االن، رو زمین نشسته بودم و سرمو روی قبرش گذاشته بودم. دوتا دستام رو هم باز کرده بودم . من،بابا و اقا محسن پیشش مونده بودیم. حالم انقدر خراب بود که دلم میخواست جیغ بکشم. جلو چشمام محمدمو به خاک سپردن براش تلقین خوندن،شونشو تکون دادنجلو چشمام روش سنگ لحدگذاشتن جلو چشمام روش خاک ریختن و من موندم و خاطره هاش.. ادمی که تا اراده میکردم صداش کنم جلوم ظاهر میشد و بالبخند جواب میداد:جان دلم؟ جونم فدات بگو عزیزم؟ االن صدای زار زدنمو میشنید ولی جواب نمیداد. میشنید التماسش میکنم ولی جواب نمیدادفکر نمیکردم انقدر زود از دستش بدم میدونستم موندنی نیست و میره ولی فکرشم نمیکردم به این زودی! _دلم برات تنگ شده اقامحمدباورم نمیشه دیگه نمیبینمت چرادیگه جوابمو نمیدی؟چرا امروز دیگه نگام نمیکردی؟ محمد دیگه باکی حرف بزنم ازهمچی تو که نیسی من با کی خاطره های گذشته رو مرور کنم؟محمد دیگه با کی برم هیئتتون؟محمد من دیگه چجوری تو خیابونایی که باهم توش قدم زدیم راه برم؟محمد من بدون توچجوری زندگی کنم؟محمد خنده هات ازجلوچشام نمیره محمد کاش یه باردیگه بغلت میکردم محمد به خدا چشمام خسته شدچرا نیستی بگی ازکجا میاری این همه اشکو؟ محمد جواب بده دیگه چرا بامن اینطوری میکنی؟ محمد یادته بهت گفتم برو از کنارم؟به خدا ازعشق داشتم میمردم یادته میدیدمت دست وپامو گم میکردم؟ محمدمن به خاطر تو زهرایی شدم.محمدمگه توبه من زندگی نداده بودی؟ دوستت دارم خیلی دوستت دارم با اینکه مثه همیشه جلو زدی ولی میدونم بی معرفت نیستی منم ببرپیش خودت بدون تو همه ی زندگیمو کم دارم اقا محسن داشت قران میخوندکه تو همون حالت گفتم _وصیتنامشو خوندین؟چی نوشته بود؟ +چی داشت که بگه؟فقط اینکه واسه من سنگ قبرنزارین ومزار درست نکنینهمین که جسمم برمیگرده شرمنده ی امام حسین میشم که اون بی کفن ومن با کفن دفن شدم ولی حداقل نمیخوام تو صحرای محشرشرمنده ی مادرم زهرا بشم!آقامحسن میگفت ومن اشک میریختم اگه میشد دونه به دونه ی اشکاموبشمرم قطعا عددکم میاوردم همینطورکه واسه ابراز حالم حرف کم اوردم!پیشونیموبه خاکش چسبوندم وخاکش وبوسیدم که محسن گفت : +راستی فاطمه خانمبا چشمم دنبالش کردم که دستشوکردتو جیبش و یه چیزی ازتوش دراوردکه چون عینک نداشتم وازگریه ی زیاد چیزی نمیدیدم متوجه نشدم چیه سمت من گرفتش وگفت +بفرمایین اینم ازشفاعتنامتونکاغذو ازدستش گرفتم و بازش کردم نمیتونستم بخونم کالفه شده بودم گرفتمش سمت محسن و گفتم _میشه برام بخونیدش؟ کاغذو ازدستم گرفت وشروع کرد)اینجانب مرتضی غالم حضرت زینب متعهد میشوم که درصورت شهید شدنم شفاعت همسر عزیزم را درمحضرخدا و روسولش واهلبیت بزرگوارش بکنم یاعلیامضا،یادت نره الیوم کیومک یا ابا عبدللا( با اینکه گریه امونمو بریده بودوحتی نفسامو منقطع کرده بود با خوندن جمله ی اخرش مو به تنم سیخ شدجمله ای بود که بارهاو بارها تکرار میکردولی من نمیفهمیدم مفهومشو! محمد امروز خوب برام معنیش کرده بود کاغذو از محسن گرفتم وجای نوشته هاشو بوسیدم وبه عکسش که رو به روم بنر شده بود زل زدم و گفتم : _هرنفس درد بیاید برود حرفی نیست عکست بشوددار و ندارم سخت است!کتاب رو بستم وچراغ مطالعه روخاموش کردم چقدر مامان بابا رو دوست داشت یعنی میشه منم در آینده یکیوانقدردوست داشته باشم؟ سعی کردم این فکرها روازسرم بیرون کنم و بخوابم که دوباره یاد امروز افتادم مامان راست میگفت نباید جوابشو اینجوری میدادم باید یجوری محکم جواب میدادم که دیگه خودش از حرفش خجالت میکشید وعذر خاهی میکرداخه ایناچه میفهمن وقتی همه ی سهمت ازداشتن پدریه چندتافیلم چنددقیقه ای و چندتا دونه عکس رو کاغذ باشه یعنی چی؟چه میفهمن یه دختربچه ی نه ماهه روبزارن تو تابوت پدرش یعنی چی؟اخه اینا چه میفهمن ازنگاهای پر دردیه ی هفت ساله روز اول مدرسش به بچه هایی که با باباهاشون اومدن مدرسه اصن یعنی چی وقتی میپرسه بابا کجاست بهش بگن پیش خدا!اینااصالچه میفهمن بدون پدر،بزرگ شدن یعنی چی؟بدون پدرقدکشیدن یعنی چی؟همه وهمه ی اینا بدون وجودپدر توهمه ی مراحل زندگیت یعنی چی؟
رمانناحله#رمان
۹:۰۷
#قسمت_دویست_وچهارده
کالس امروز تموم شده بود داشتم وسایالمو جمع میکردم که اومد کنارم ایستاد. +خوبی؟ با لبخند گفتم _مرسی تو خوبی؟ +بدک نیستم راستشو بخوای اومدم یه اعترافی کنملبخندم پررنگ تر شد _اعتراف؟به چی؟ +میشه تو حیاط حرف بزنیم؟ _چرا که نمیشه بریم کیفم رو انداختم رو دوشم و رفتم سمت در اونم پشت سرم با کوله ی تو دستش حرکت کرد سعی کردم باهاش هم قدم بشم _خب؟ +ببین شخصیتت خیلی واسم جالبهچجوری بگم یعنی اصال با اون چیزی که فکرشو میکردم هیچ شباهتی نداری _خب راجع به من چی فکر میکردی؟ +فکر میکردم چون که چادر میپوشی حتما خیلی عقب افتاده اییا چه میدونم مثال حس میکردم از این کند ذهنا باشیخندیدم و _یعنی چی؟ +یعنی از این بچه چادریایی که تو همه چی عقبن تو شخصیت تو ظاهر تو درس و خیلی چیزای دیگه رفتیم سمت حیاط _به به ببین چیا میشنوم چرا هرکی چادر میپوشه عقب افتادس؟+فقط چادر که نه اخه میدونی تو بچه شهیدی!نگاش کردم که ادامه داد+نه ببین شاید منظورمو بد متوجه شدی منظورم اینه که تو کال فرق میکنی خیلی روشن فکری مطالعت خیلی زیاده _از کجا میدونی؟ +اخه تو بحثت با صادقی متوجه شدم حاال جدی بدون سهمیه اومدی؟ _اره+چرا؟_چون مامانم اجازه نمیداد میگفت بابات راضی نیست که به سهمیه دلت خوش باشه و درس نخونی برای همین اصال اجازه نداد حتی اسمشم بیارم +اها_یعنی یه سهمیه باعث شده بود روز اول دانشگاه بهم بپری ؟ +من ازت عذر میخوام بابت حرفام.._نه منظورم این نبود . منظورم اینه که از سهمیه یه هیوال ساختین مگه چیه که انقدر گندش کردین؟+نمیدونم اخه اونایی که سهمیه دارن جای ماها رو میگیرن که تالش کردیم واسه قبولی اونا بدون هیچ تالشی میان جای من و امثال من میشنن ِی من نگو تو رو خدا این حرفارو._ای وا+چیشد؟ _ببین تو بدون هیچ اطالعاتی چجوری میتوتی قضاوت کنی؟ +بیا بشینیم روی این نیمکت _باشه نگام کرد که ادامه دادم _اصال میدونی سهمیه ی کنکور چیه؟ +فکر میکنم بدونم _اخه نه عزیز دل من اصال همچین چیزی که فکرشو میکنی نیستسهمیه ی کنکور رو یه ارگانی مثل بنیاد شهید یا بنیاد ایثارگران یا جانبازان میاد پول میده میخره که مثال واسه هر رشته چند تا صندلی اضافه کنن به ظرفیت اون رشته تو فالن دانشگاه اصال اینجوری نیست که بچه های شهدا و جانبازا بیان جای کسی رو اشغال کنن بنیاد به اونا پول میده که مثال چندتا صندلی به ظرفیت اضافه کننکه بچه های شهدا یا جانبازایی که تواناییشو دارن و تالش میکنن براشون یه امتیازی باشه که بتونن جای خوبی قبول شن +واقعا؟_اره واقعا+من اینا رو نمیدونستم _اره عزیزم میدونم این حرفا همیشه دهن به دهن میچرخه ومیرسه به گوش یه عده مثل تو فقط خواستن یه حرفی زده باشن. من حتی از سهمیه مدرسه ی شاهد هم استفاده نکردم شرمنده سرش رو انداخت پای ین+من عذر میخوام ازت شرمندتم به خدا ببخش منو_نه قربونت این چه حرفیه +وقتت رو گرفتم ببخشید فقط خواستم بگم ازت خیلی خوشم اومده _مرسی عزیزم منم دوستت دارم . +میتونم شمارتو داشته باشم؟ _اره چرا که نه ... شمارمو گفتم که سیو کرد +راستی کتاب باباتو از کجا میتونم بخرم؟اسمش چی بود ؟؟ حاله؟خندیدمو_نه ناحله !+ناحله... چه اسم جالبی معنیش چیه؟_معنیشو دیگه نمیتونم بگم شرمنده باید خودت کتابو بخونی تا بفهمی!خندید و چیزی نگفتزیپ کیفمو باز کردم و کتابو از توش در اوردم و سمتش گرفتم_بفرمایید .اینم کتاب.مال تو !کتابو گرفت تو دستشو به جلدش دست کشید +وای چقد طرح جلدش قشنگه _چشمات قشنگه اینو به عنوان هدیه از یه دوست قبول کنمعذب خندیدو تشکر کرد از جاش بلند شد که منم باهاش ایستادم +مزاحمت شدم عذر میخوام _این چه حرفیه نازنین جان.مراحمی +قربونت . بازم مرسی بابت کتاب _خواهش میکنم. +با اجازه دیگه پس من برم _خداحافظ عزیزم +خدانگهدار...حس خیلی خوبی داشتم انقدر خوب که دلم میخواست پرواز کنم.اینکه تونسته بودم با رفتارم بهشون بفهمونم همه یه شکل نیستن و قضاوت عجوالنه عیبه خودش کلی بود. حس خوبمو از بابا داشتم . از آدمی که هیچی ازش یادم نمیاد و فقط با خوندن چندین باره ی خاطراتش روزی هزار باز عاشقش شدم. دلم واسه بابا تنگ شده بود از پنجشنبه ی پیش که رفته بودیم پیشش سه روز میگذشت ولی امروز عجیب تر دلم واسش تنگ شده بود.دلم میخواست برم بهش سر بزنم به یه بابا با یه مزار خاکی...
رمانناحله#رمان
کالس امروز تموم شده بود داشتم وسایالمو جمع میکردم که اومد کنارم ایستاد. +خوبی؟ با لبخند گفتم _مرسی تو خوبی؟ +بدک نیستم راستشو بخوای اومدم یه اعترافی کنملبخندم پررنگ تر شد _اعتراف؟به چی؟ +میشه تو حیاط حرف بزنیم؟ _چرا که نمیشه بریم کیفم رو انداختم رو دوشم و رفتم سمت در اونم پشت سرم با کوله ی تو دستش حرکت کرد سعی کردم باهاش هم قدم بشم _خب؟ +ببین شخصیتت خیلی واسم جالبهچجوری بگم یعنی اصال با اون چیزی که فکرشو میکردم هیچ شباهتی نداری _خب راجع به من چی فکر میکردی؟ +فکر میکردم چون که چادر میپوشی حتما خیلی عقب افتاده اییا چه میدونم مثال حس میکردم از این کند ذهنا باشیخندیدم و _یعنی چی؟ +یعنی از این بچه چادریایی که تو همه چی عقبن تو شخصیت تو ظاهر تو درس و خیلی چیزای دیگه رفتیم سمت حیاط _به به ببین چیا میشنوم چرا هرکی چادر میپوشه عقب افتادس؟+فقط چادر که نه اخه میدونی تو بچه شهیدی!نگاش کردم که ادامه داد+نه ببین شاید منظورمو بد متوجه شدی منظورم اینه که تو کال فرق میکنی خیلی روشن فکری مطالعت خیلی زیاده _از کجا میدونی؟ +اخه تو بحثت با صادقی متوجه شدم حاال جدی بدون سهمیه اومدی؟ _اره+چرا؟_چون مامانم اجازه نمیداد میگفت بابات راضی نیست که به سهمیه دلت خوش باشه و درس نخونی برای همین اصال اجازه نداد حتی اسمشم بیارم +اها_یعنی یه سهمیه باعث شده بود روز اول دانشگاه بهم بپری ؟ +من ازت عذر میخوام بابت حرفام.._نه منظورم این نبود . منظورم اینه که از سهمیه یه هیوال ساختین مگه چیه که انقدر گندش کردین؟+نمیدونم اخه اونایی که سهمیه دارن جای ماها رو میگیرن که تالش کردیم واسه قبولی اونا بدون هیچ تالشی میان جای من و امثال من میشنن ِی من نگو تو رو خدا این حرفارو._ای وا+چیشد؟ _ببین تو بدون هیچ اطالعاتی چجوری میتوتی قضاوت کنی؟ +بیا بشینیم روی این نیمکت _باشه نگام کرد که ادامه دادم _اصال میدونی سهمیه ی کنکور چیه؟ +فکر میکنم بدونم _اخه نه عزیز دل من اصال همچین چیزی که فکرشو میکنی نیستسهمیه ی کنکور رو یه ارگانی مثل بنیاد شهید یا بنیاد ایثارگران یا جانبازان میاد پول میده میخره که مثال واسه هر رشته چند تا صندلی اضافه کنن به ظرفیت اون رشته تو فالن دانشگاه اصال اینجوری نیست که بچه های شهدا و جانبازا بیان جای کسی رو اشغال کنن بنیاد به اونا پول میده که مثال چندتا صندلی به ظرفیت اضافه کننکه بچه های شهدا یا جانبازایی که تواناییشو دارن و تالش میکنن براشون یه امتیازی باشه که بتونن جای خوبی قبول شن +واقعا؟_اره واقعا+من اینا رو نمیدونستم _اره عزیزم میدونم این حرفا همیشه دهن به دهن میچرخه ومیرسه به گوش یه عده مثل تو فقط خواستن یه حرفی زده باشن. من حتی از سهمیه مدرسه ی شاهد هم استفاده نکردم شرمنده سرش رو انداخت پای ین+من عذر میخوام ازت شرمندتم به خدا ببخش منو_نه قربونت این چه حرفیه +وقتت رو گرفتم ببخشید فقط خواستم بگم ازت خیلی خوشم اومده _مرسی عزیزم منم دوستت دارم . +میتونم شمارتو داشته باشم؟ _اره چرا که نه ... شمارمو گفتم که سیو کرد +راستی کتاب باباتو از کجا میتونم بخرم؟اسمش چی بود ؟؟ حاله؟خندیدمو_نه ناحله !+ناحله... چه اسم جالبی معنیش چیه؟_معنیشو دیگه نمیتونم بگم شرمنده باید خودت کتابو بخونی تا بفهمی!خندید و چیزی نگفتزیپ کیفمو باز کردم و کتابو از توش در اوردم و سمتش گرفتم_بفرمایید .اینم کتاب.مال تو !کتابو گرفت تو دستشو به جلدش دست کشید +وای چقد طرح جلدش قشنگه _چشمات قشنگه اینو به عنوان هدیه از یه دوست قبول کنمعذب خندیدو تشکر کرد از جاش بلند شد که منم باهاش ایستادم +مزاحمت شدم عذر میخوام _این چه حرفیه نازنین جان.مراحمی +قربونت . بازم مرسی بابت کتاب _خواهش میکنم. +با اجازه دیگه پس من برم _خداحافظ عزیزم +خدانگهدار...حس خیلی خوبی داشتم انقدر خوب که دلم میخواست پرواز کنم.اینکه تونسته بودم با رفتارم بهشون بفهمونم همه یه شکل نیستن و قضاوت عجوالنه عیبه خودش کلی بود. حس خوبمو از بابا داشتم . از آدمی که هیچی ازش یادم نمیاد و فقط با خوندن چندین باره ی خاطراتش روزی هزار باز عاشقش شدم. دلم واسه بابا تنگ شده بود از پنجشنبه ی پیش که رفته بودیم پیشش سه روز میگذشت ولی امروز عجیب تر دلم واسش تنگ شده بود.دلم میخواست برم بهش سر بزنم به یه بابا با یه مزار خاکی...
رمانناحله#رمان
۹:۰۷
#قسمت_دویست_وپانزده
اینا چه میفهمن شاید یکی مثل من دلش پدر میخواد که واسه کارای بدش سرش داد بزنه . یا بشینه بغلش و براش ناز کنه اینا که یه عمر به وجود پدرشون تکیه کردن چه میفهمن تکیه به سایه ی پدر یعنی چی؟؟ اخه یکی نیست بگه سهمیه ی کنکور کشک چی دوغ چی؟ اصال گیرم که از سهمیه ی کنکور استفاده کردم اخه مگه سهمیه واسه ادم بابا میشه؟ اونم واسه یه دختر!اخه چرا به خودشون اجازه ی توهین میدن خب یعنی چی بابات چقدر گرفته شما رو ول کردهاهمن که از سهمیه ی کنکور استفاده نکردم اینجوری بم حمله ور شدن پس خدا به اونا رحم کنه که استفاده کردن ...! تو فکر اتفاقای صبح بودم که نفهمیدم کی خوابم برد.. روز سختی بود تا ظهر کالس داشتیم انقدر خسته بودم که دیگه حد نداشت کیفم رو روی دوشم جابه جا کردم و از در دانشگاه خارج شدم تو پیاده رو به سمت ایستگاه تاکسی قدم بر میداشتم که حس کردم یه مرد صدام کرد +زینب؟ ایستادم برگشتم عقب که با قیافه ی خندون امیرعلی مواجه شدم راهمو به سمتش تغییر دادم و گفتم _سالم تو اینجا چیکار میکنی؟ +علیک سالم تو چرا گوشیتو چک نمیکنی؟صدبار زنگ زدم خداخواهی بود اینجا پیدات کردم _عه؟زنگ زدی؟حواسم نبود خب چیکارم داری؟ +بیا بشین تو ماشین بهت میگم _عه اخجون ماشین داری؟ +اره بیا پشت سرش حرکت کردمامیرعلی پسر عمو محسن بود که از بچگی باهم بزرگ شده بودیم و به هم محرم بودیمدقیقا شکل مامانش بود صورت سفید با موها و محاسن بورقدشم خیلی بلند بود یه پیراهن چهارخونه ی ترکیبی روشن تنش بود با شلوار کتان مشکیپشتش رفتم و سوار ماشینش شدم میخواستم زودتر بفهمم که چیشد که دنبالم میگشت به محض اینکه نشست گفتم _خب تعریف کن چیشد؟ +میگم حاال بهت. خودت خوبی؟ چه خبر از دانشگاه؟درسا خوب پیش میره؟_هی میگذره تو چی؟خیلی وقته ندیدمت پیر شدی +فشار زندگیه دیگه _اوه بله بله چه خبر از این طرفا؟ +ببین از صبح دارم دنبالت میگردم چند بار به خاله زنگ زدم سر کالس بود جواب نداد رفتم خونتون نبودی دوباره زنگ زدم به خاله که گفت تا ۵ دانشگاهی _خب. اره +بله هیچی دیگه میگم سرهنگ عمادی نیا میخواد با مامانت صحبت کنه یجوری راضیش کن _برای چی؟ +واسه برگزاری یادواره شهدا _ای وای اره خوب شد گفتی یادم رفته بود اصال+اره میخوان امسال یادواره بگیرن واسه بابات .پاشم کرده تو یه کفش که اره اال بال باید یادواره بگیریم _ولی خب مامان که نمیزاره...+مگه خودش نمیدونه؟ هزاربار تاحاال شما بهش گفتین هزار بارم ما گفتیم ولی میگه امسال باید بگیریم حتما ..._تو که میشناسی مامان ومیگه بابا اینجوری راضی نیستعوضش هر سال یه پولی میبره میده به خیریه +تو دیگه نمیخواد به من بگی خودم از برم اینارو ولی میگه چون بیسمتمین سالگرده باید حتما یه یادبود بگیرن گزارش کار بدن _خب کلی شهید دیگه هم هست بگو واسه اونا بگیرن گزارش بدن مامان راضی نمیشه میگه بابا دوست نداشت+من نمیدونم از من گفتن حاال خوده سرهنگ میاد خونتون سعی کن تو هم از قبل به مامانت امادگی بدی _باشه سعی خودمو میکنم. ولی به سرهنگ بگو که حرف از مصاحبه و مستند و اینا نزنه پیش مامان که بیشتر مخالفت کنه بگو خودشون سر و تهشو راست و ریست کنن منم که دلنوشته و اینا نمیخونم +اوف کشتین منو شما خسته شدم به خدا .باشه بیا تو زودتر برو خونه رو تمیز کن _امشب؟وای نه +چرا چه خبره مگه؟ _خیلی خستم حالشو ندارم پوفی کشید و ماشینو استارت زد +خونه میری دیگه؟ _اره قربونتتو اگه کار داری برو من خودم میرم +نمیخواد ناز کنی حاال نه خیر کار ندارم. مشغول تماشای خیابون شدم که رسیدیم خونه ازش خداحافظی کردم و رفتم باال بعد از اینکه لباسمو عوض کردم مشغول تمیزکاری خونه شدم
رمانناحله#رمان
اینا چه میفهمن شاید یکی مثل من دلش پدر میخواد که واسه کارای بدش سرش داد بزنه . یا بشینه بغلش و براش ناز کنه اینا که یه عمر به وجود پدرشون تکیه کردن چه میفهمن تکیه به سایه ی پدر یعنی چی؟؟ اخه یکی نیست بگه سهمیه ی کنکور کشک چی دوغ چی؟ اصال گیرم که از سهمیه ی کنکور استفاده کردم اخه مگه سهمیه واسه ادم بابا میشه؟ اونم واسه یه دختر!اخه چرا به خودشون اجازه ی توهین میدن خب یعنی چی بابات چقدر گرفته شما رو ول کردهاهمن که از سهمیه ی کنکور استفاده نکردم اینجوری بم حمله ور شدن پس خدا به اونا رحم کنه که استفاده کردن ...! تو فکر اتفاقای صبح بودم که نفهمیدم کی خوابم برد.. روز سختی بود تا ظهر کالس داشتیم انقدر خسته بودم که دیگه حد نداشت کیفم رو روی دوشم جابه جا کردم و از در دانشگاه خارج شدم تو پیاده رو به سمت ایستگاه تاکسی قدم بر میداشتم که حس کردم یه مرد صدام کرد +زینب؟ ایستادم برگشتم عقب که با قیافه ی خندون امیرعلی مواجه شدم راهمو به سمتش تغییر دادم و گفتم _سالم تو اینجا چیکار میکنی؟ +علیک سالم تو چرا گوشیتو چک نمیکنی؟صدبار زنگ زدم خداخواهی بود اینجا پیدات کردم _عه؟زنگ زدی؟حواسم نبود خب چیکارم داری؟ +بیا بشین تو ماشین بهت میگم _عه اخجون ماشین داری؟ +اره بیا پشت سرش حرکت کردمامیرعلی پسر عمو محسن بود که از بچگی باهم بزرگ شده بودیم و به هم محرم بودیمدقیقا شکل مامانش بود صورت سفید با موها و محاسن بورقدشم خیلی بلند بود یه پیراهن چهارخونه ی ترکیبی روشن تنش بود با شلوار کتان مشکیپشتش رفتم و سوار ماشینش شدم میخواستم زودتر بفهمم که چیشد که دنبالم میگشت به محض اینکه نشست گفتم _خب تعریف کن چیشد؟ +میگم حاال بهت. خودت خوبی؟ چه خبر از دانشگاه؟درسا خوب پیش میره؟_هی میگذره تو چی؟خیلی وقته ندیدمت پیر شدی +فشار زندگیه دیگه _اوه بله بله چه خبر از این طرفا؟ +ببین از صبح دارم دنبالت میگردم چند بار به خاله زنگ زدم سر کالس بود جواب نداد رفتم خونتون نبودی دوباره زنگ زدم به خاله که گفت تا ۵ دانشگاهی _خب. اره +بله هیچی دیگه میگم سرهنگ عمادی نیا میخواد با مامانت صحبت کنه یجوری راضیش کن _برای چی؟ +واسه برگزاری یادواره شهدا _ای وای اره خوب شد گفتی یادم رفته بود اصال+اره میخوان امسال یادواره بگیرن واسه بابات .پاشم کرده تو یه کفش که اره اال بال باید یادواره بگیریم _ولی خب مامان که نمیزاره...+مگه خودش نمیدونه؟ هزاربار تاحاال شما بهش گفتین هزار بارم ما گفتیم ولی میگه امسال باید بگیریم حتما ..._تو که میشناسی مامان ومیگه بابا اینجوری راضی نیستعوضش هر سال یه پولی میبره میده به خیریه +تو دیگه نمیخواد به من بگی خودم از برم اینارو ولی میگه چون بیسمتمین سالگرده باید حتما یه یادبود بگیرن گزارش کار بدن _خب کلی شهید دیگه هم هست بگو واسه اونا بگیرن گزارش بدن مامان راضی نمیشه میگه بابا دوست نداشت+من نمیدونم از من گفتن حاال خوده سرهنگ میاد خونتون سعی کن تو هم از قبل به مامانت امادگی بدی _باشه سعی خودمو میکنم. ولی به سرهنگ بگو که حرف از مصاحبه و مستند و اینا نزنه پیش مامان که بیشتر مخالفت کنه بگو خودشون سر و تهشو راست و ریست کنن منم که دلنوشته و اینا نمیخونم +اوف کشتین منو شما خسته شدم به خدا .باشه بیا تو زودتر برو خونه رو تمیز کن _امشب؟وای نه +چرا چه خبره مگه؟ _خیلی خستم حالشو ندارم پوفی کشید و ماشینو استارت زد +خونه میری دیگه؟ _اره قربونتتو اگه کار داری برو من خودم میرم +نمیخواد ناز کنی حاال نه خیر کار ندارم. مشغول تماشای خیابون شدم که رسیدیم خونه ازش خداحافظی کردم و رفتم باال بعد از اینکه لباسمو عوض کردم مشغول تمیزکاری خونه شدم
رمانناحله#رمان
۹:۰۷
#قسمت_دویست_وشانزده
دم ارامگاه چندتا شاخه گل رز خریدم بابا سنگ مزار که نداشت واسش گالب ببرم...چندتا قدم رفتم جلو که متوجه شدم یکی کنار مزار با نشسته پشت به من بود چهرش رو ندیدم ولی به نظر امیرعلی نمیرسیدبعد از یکم مکث رفتم جلو بدون اینکه بهش نگاه کنم نشستم اون سمت مزار و واسه بابا فاتحه خوندم سرمو اوردم باال که قیافه ی محمد حسام رو به رو شدم یه هندز فری تو گوشش بود و یه دستش جلوی صورتش انگار متوجه حضور من نشده بودبی توجه بهش کنار بابا نشستم و پارچه ی رو مزار رو مرتب کردم چشمم به سه تا ظرف زیارت عاشورا و ختم صلوات و جزء ِرش میکردیم افتاد.ُقرانی که هر دفعه پنجشنبه ها با مامان پخالی شده بود عجیب بود تو سه روز مگه امکان داره این همه ادم بیان سر مزار بابا تو فکر بودم که صدای سالم شنیدم سرمو اوردم باال محمد حسام بود _سالمصورتش قرمز شده بودمنتظر جواب سالم نمونده بود و رفت با فاصله از مزار بابا نشسترفتارش از اولین روز عوض شده بود انگار میخواست یکاری کنه متوجه بشم که بد حرف زدم یا شاید به قول مامان منتظر عذرخواهی من بود شاخه های گل روگذاشتم رو مزار بابا عجیب بود این وقت روز این اینجا چیکار میکرد .اونم تنها چرا گذرش به من افتاده بود اصال چرا پس تا به حال این طرفا ندیده بودمش...خیلی عجیب بود سرش به سمت گوشیش خم شده بود انگار داشت یه چیزی میخوند موهای بلند و لختی داشت محاسن صورتش هم جذاب ترش کرده بود یه شلوار مشکی کتان با یه پیراهن خاکستری و سوییشرت خاکستری تنش بود به خاطر من پاشده بود رفته بود اون سمتاخی چه بچه ی خوبی الکی مثال تو دلم به خودم خندیدم و به لحن عمه ریحانه یه استغفرللاگفتم مشغول خوندن زیارت عاشورا بودم که یهو با شنیدن یه صدایی سرمو اوردم باال )من غالم نوکراتم عاشق کربالتم تا اخرش باهاتم ..... تو همونی که میخوامی دلیل گریه هامی تا آخرش باهامی ...( سه چهار تا پسر مذهبی می اومدن سمت مزار بابا. مداحی معروف محمد حسین پو یانفرتو گوشی یکی از اونا پلی شده بود و تو دست یکی دیگشون یه کیک تولد بود با تعجب نگاه میکردم که رفتن سمت محمد حساممحمد حسام با بهت نگاشون میکرد که یکیشون گفت :_تولدت مبارککک پسررر محمد حسام از جاش بلند شد هنوز تو بهت بود بغلشون کرد و به ترتیب بوسیدشون داشتم نگاشون میکردم که حس کردم چشمای محمدحسام اشکالود شد دوتا دستشو گرفت رو صورتشو بعد از چندثانیه دستشو کشید رو صورتش گریش گرفته بود ؟تو دلم پوفی کشیدم و خندیدم چقد باحال بودن خوش به حالشونبه محمدحسام غبطه خوردم بابت داشتن دوستای خوبتو دلم حساب کردم امروز چندمهاومممم ۱۹ آبان...پس آبانیه عجب...رو کیکش شمع ۲ و ۳ بود ۲۳ سالش شده بود چقدر همه چیز عجیب بود چه صحنه های جالبی دیده بودم امروز. چهارنفری دور محمد حسام رو گرفته بودن و یه چیزایی میگفتن و میخندیدن که یه دفعه یکی دستشو کرد تو کیک که محمد حسام داد زد_نههه نههه اقااا جان عزیزت... نذاشت حرفش تموم شه خامه ی تو دستشو زد به صورت محمد حسام و بقیه شروع کردن به خندیدنمحمد حسام زد تو پیشونیشو و به من پشت کرد احتماال از وجود من خجالت کشیده بود بهش دستمال دادن تا صورتشو پاک کنه دم گوش یکیشون یه چیزی گفت که برگشت سمت من و با تعجب نگام کرد بقیه هم به ترتیب انگار گرفته بودن ماجرا چیه و برگشتن سمت منسرمو انداختم پایین که انگار الکی مثال حواسم نیستولی خندم گرفته بود با این وجود سعی کردم غرور خودمو حفظ کنمبعد از چند دقیقه با محمد حسام نزدیک مزار بابا ایستادنانگار منتظر بودن من برم بیان فاتحه بخونن ولی من خجالت میکشیدم تو این شرایط از جام تکون بخورم خودمو مشغول به زیارت عاشورا نشون دادم که دونه دونه اومدن سر مزار و فاتحه خوندن و بعدش سالم کردن پاشدم و ایستادم و جواب همشون رو با یه سالم دادم نمیدونستم باید چه واکنشی نشون بدم قطعا اگه میدونستم اینجوری شر میشه زودتر پا میشدم میرفتم ولی دلمو دادم به دل بابا و سعی کردم ارامش خودمو حفظ کنم چشممو دوخته بودم به زمین که چشمم به هیچکدومشون نیافته چندثانیه که گذشت محمد حسام گفت:ببخشید کیک و تعارف نمیکنم یخورده کثیف کاری شده..سعی کردم خودمو کنترل کنم و نخندم جدی گفتم _نه خواهش میکنم +با اجازتون یاعلی...اینو گفت و مثل دفعه ی قبل منتظر جواب نموند و رفت دوستاشم کیک به دست پشت سرش رفتن .منتظر شدم رد شن تا بتونم با خیال راحت برمیکم موندم و بعد از تموم کردن زیارت عاشورا برگشتم...و به این فکر کردم که یه بابا با یه مزار خاکی .... چه کارایی که از دستش بر نمیاد و تو دلم کلی بهش افتخار کردم..
رمانناحله#رمان
دم ارامگاه چندتا شاخه گل رز خریدم بابا سنگ مزار که نداشت واسش گالب ببرم...چندتا قدم رفتم جلو که متوجه شدم یکی کنار مزار با نشسته پشت به من بود چهرش رو ندیدم ولی به نظر امیرعلی نمیرسیدبعد از یکم مکث رفتم جلو بدون اینکه بهش نگاه کنم نشستم اون سمت مزار و واسه بابا فاتحه خوندم سرمو اوردم باال که قیافه ی محمد حسام رو به رو شدم یه هندز فری تو گوشش بود و یه دستش جلوی صورتش انگار متوجه حضور من نشده بودبی توجه بهش کنار بابا نشستم و پارچه ی رو مزار رو مرتب کردم چشمم به سه تا ظرف زیارت عاشورا و ختم صلوات و جزء ِرش میکردیم افتاد.ُقرانی که هر دفعه پنجشنبه ها با مامان پخالی شده بود عجیب بود تو سه روز مگه امکان داره این همه ادم بیان سر مزار بابا تو فکر بودم که صدای سالم شنیدم سرمو اوردم باال محمد حسام بود _سالمصورتش قرمز شده بودمنتظر جواب سالم نمونده بود و رفت با فاصله از مزار بابا نشسترفتارش از اولین روز عوض شده بود انگار میخواست یکاری کنه متوجه بشم که بد حرف زدم یا شاید به قول مامان منتظر عذرخواهی من بود شاخه های گل روگذاشتم رو مزار بابا عجیب بود این وقت روز این اینجا چیکار میکرد .اونم تنها چرا گذرش به من افتاده بود اصال چرا پس تا به حال این طرفا ندیده بودمش...خیلی عجیب بود سرش به سمت گوشیش خم شده بود انگار داشت یه چیزی میخوند موهای بلند و لختی داشت محاسن صورتش هم جذاب ترش کرده بود یه شلوار مشکی کتان با یه پیراهن خاکستری و سوییشرت خاکستری تنش بود به خاطر من پاشده بود رفته بود اون سمتاخی چه بچه ی خوبی الکی مثال تو دلم به خودم خندیدم و به لحن عمه ریحانه یه استغفرللاگفتم مشغول خوندن زیارت عاشورا بودم که یهو با شنیدن یه صدایی سرمو اوردم باال )من غالم نوکراتم عاشق کربالتم تا اخرش باهاتم ..... تو همونی که میخوامی دلیل گریه هامی تا آخرش باهامی ...( سه چهار تا پسر مذهبی می اومدن سمت مزار بابا. مداحی معروف محمد حسین پو یانفرتو گوشی یکی از اونا پلی شده بود و تو دست یکی دیگشون یه کیک تولد بود با تعجب نگاه میکردم که رفتن سمت محمد حساممحمد حسام با بهت نگاشون میکرد که یکیشون گفت :_تولدت مبارککک پسررر محمد حسام از جاش بلند شد هنوز تو بهت بود بغلشون کرد و به ترتیب بوسیدشون داشتم نگاشون میکردم که حس کردم چشمای محمدحسام اشکالود شد دوتا دستشو گرفت رو صورتشو بعد از چندثانیه دستشو کشید رو صورتش گریش گرفته بود ؟تو دلم پوفی کشیدم و خندیدم چقد باحال بودن خوش به حالشونبه محمدحسام غبطه خوردم بابت داشتن دوستای خوبتو دلم حساب کردم امروز چندمهاومممم ۱۹ آبان...پس آبانیه عجب...رو کیکش شمع ۲ و ۳ بود ۲۳ سالش شده بود چقدر همه چیز عجیب بود چه صحنه های جالبی دیده بودم امروز. چهارنفری دور محمد حسام رو گرفته بودن و یه چیزایی میگفتن و میخندیدن که یه دفعه یکی دستشو کرد تو کیک که محمد حسام داد زد_نههه نههه اقااا جان عزیزت... نذاشت حرفش تموم شه خامه ی تو دستشو زد به صورت محمد حسام و بقیه شروع کردن به خندیدنمحمد حسام زد تو پیشونیشو و به من پشت کرد احتماال از وجود من خجالت کشیده بود بهش دستمال دادن تا صورتشو پاک کنه دم گوش یکیشون یه چیزی گفت که برگشت سمت من و با تعجب نگام کرد بقیه هم به ترتیب انگار گرفته بودن ماجرا چیه و برگشتن سمت منسرمو انداختم پایین که انگار الکی مثال حواسم نیستولی خندم گرفته بود با این وجود سعی کردم غرور خودمو حفظ کنمبعد از چند دقیقه با محمد حسام نزدیک مزار بابا ایستادنانگار منتظر بودن من برم بیان فاتحه بخونن ولی من خجالت میکشیدم تو این شرایط از جام تکون بخورم خودمو مشغول به زیارت عاشورا نشون دادم که دونه دونه اومدن سر مزار و فاتحه خوندن و بعدش سالم کردن پاشدم و ایستادم و جواب همشون رو با یه سالم دادم نمیدونستم باید چه واکنشی نشون بدم قطعا اگه میدونستم اینجوری شر میشه زودتر پا میشدم میرفتم ولی دلمو دادم به دل بابا و سعی کردم ارامش خودمو حفظ کنم چشممو دوخته بودم به زمین که چشمم به هیچکدومشون نیافته چندثانیه که گذشت محمد حسام گفت:ببخشید کیک و تعارف نمیکنم یخورده کثیف کاری شده..سعی کردم خودمو کنترل کنم و نخندم جدی گفتم _نه خواهش میکنم +با اجازتون یاعلی...اینو گفت و مثل دفعه ی قبل منتظر جواب نموند و رفت دوستاشم کیک به دست پشت سرش رفتن .منتظر شدم رد شن تا بتونم با خیال راحت برمیکم موندم و بعد از تموم کردن زیارت عاشورا برگشتم...و به این فکر کردم که یه بابا با یه مزار خاکی .... چه کارایی که از دستش بر نمیاد و تو دلم کلی بهش افتخار کردم..
رمانناحله#رمان
۹:۰۷
#قسمت_دویست_وهفده
بارون شدیدی میزد با لباس بیرون رو تخت نشسته بودم. چهلمین رو ِز نبودش بودنبودنش از نبودن هوا سخت تر بود انگار با هر نفسی که میکشیدم تا مغز استخونم تیر میکشید از محمد یاد گرفته بودم راضی باشم به رضای خدا..ولی همه میدونستن من چقدر عاشق محمد بودم همه اینو میدونستن که بدون محمد حتی نفس نمیتونم بکشم بابا بیشتر اوقات سکوت میکرد مامان هم که اصال اروم نمیشد علی و محسن هم امروز مزارشو همونجوری که خودش میخواست درست کردن...یه شبکه های تقریبا لوزی شکل سبز رنگ اطراف مزارش به ارتفاع ۴۰ سانت کشیدن و خا ِک رو مزارش رو سفتکردن و روی خاک پرچم مشکی یا فاطمه الزهرا زدن وصیتنامش رو هم رویه ورقه ی فلزی طرح گل چاپ کرده بودن و به شبکه ی بلند سبزرنگ چند متری باالی سر محمد متصل کرده بودنچقدر بهش میومد بی نام و نشون بودن...ارزوش براورده شده بود رو مزارش هیچ اسمی ازش نزدیم ولی یه بنر با عکس و نشونیش و وصیت نامش کنار مزارش زده بودن...دلم طاقت نیاورد تو این بارون تنهاش بزارمچادرم رو گرفتم و رفتم بیرون بابا اینا خواب بودن حاال این وقت شب تا گلزار شهدا چجوری میرفتم رفتم سر خیابون و منتظر موندم. یه دربست گرفتم و رفتم تا گلزار چقدر دلم برای خلوت باهاش تنگ شده بود...کل مسیرو تا بهش برسم دوییدم روبه روی عکسی که بنر شده بود ایستادم چقد قشنگ شده بودسه تا عکسشو تو قابای مختلف رو بنر زده بودنباالی بنر هم نوشته شده بود "وصیت شهید پاسدار مهندس محمد)مرتضی( دهقان فرد به همسرش"پایین تر از اون نوشته بود )دوست دارم اگر شهید شدم پیکری نداشته باشم از ادب به دور است که در پیشگاه سیدالشهدا با تنی سالم و کفن پوش محشور شوم اما اگر پیکرم برگشت دوست دارم سنگ قبری برایم نگذارند برایم سخت است که من سنگ مزار داشته باشم و بی بی فاطمه ی زهرا بی نشان باشند ..۲۳/۸/۹۶: شهادت تاریخمحل شهادت: دیرالزور ،البوکمال(چشم از بنری که از صبح صدبار از اول خونده بودمش برداشتم رفتم کنار مزارش نشستم _داره بارون میزنه محمد دلم بیشتر واست تنگ شده راستی امشب شب جمعست خودت میگفتی اگه شب جمعه شهدارو یاد کنی پیش ارباب یادت میکنن...وقتی بم گفتن چجوری شهید شدی به شجاعت و شهامتت ایمان اوردم برا شناسایی عملیات رفتی تو رو با قناسه ی دور زن ۲۳میل زدنت...تو رو با تیری که علیه هواپیما به کار میبرن زدنت ...میتونم بهت نگم مرتضی؟ حس میکنم دیگه نمیشناسمت . وقتی به خودم میام خجالت میکشم ازت... از اینکه کنار یه مرد با این شهامت زندگی کردم و نفهمیدم چقدر بزرگه ...! انقدر حرف زدم و از دلتنگیام گفتم و گریه کردم که وقتی به خودم اومدم ساعت ۲ نیمه شب شده بود...نمیشد یاد روزایی نیافتاد که با اون گذشتنمیشد از یه خیابون رد شد و یادش نیافتاد...نمیشد یه اسم بشنوم و یادش نیوفتم ....نمیشد یه غذا ببینم و یادش نکنم...آدمی که هیچ وقت جز با جان جوابمو نداد.. ادمی که تو دریای محبتش غرق بودم ...ادمی که تو دریای دلم غرق شده بود...انقدر نبود که همه ی ذره ذره ی وجودم خواستنشو فریاد میزد...این فراغ هر چقدر تلخ و دلگیر بود اما دلم خوش بود به وصال بعدش...به وصالی که حضرت زینب واسطش بود...گوشیمو باز کردمو اهنگی که تو این چند روز با هر کلمش هزاربار اشک ریختم رو پخش کردم اهنگی که باهاش کلیپ روز وداع با پیکرش رو میکس کرده بودن)صدات میکردم جوابمو دادی با نگاتصدات میکردم...میگفتی جونم بشه فدات ...دورت بگردم( با خو اننده زمزمه کردم )با بی کسی هام نگفتی باید چیکار کنم ... خوابیدی آروم ...تو رو نباید بیدار کنم دورت بگردم خدا به همرات تنهایی رفتی رسیدی آخر به رویات خدا به همرات یه بار دیگه خدا رو دیدم تو چشمات(حالت چشماش از یادم نمیرفت .. مژه های بلند پلکاشو یه جوری رو هم فشرده بود که انگار از درد خالص شده ... )خدا به همرات ... نمیشه باشه دوباره دستام تو دستات میریزه اشکام بگو بیارم واسه یه لحظه کیو جات؟ خدا به همرات ....!!!( اهنگ رو قطع کردم کتابو بستم و رفتم تو هال پیش مامان. رو مبل کنارش نشستم مشغول ور رفتن با گوشیش بود _چیکار میکنی مامان؟ دارم با یه دختری حرف میزنم +با یه دختر؟کیه؟ _نمیدونم خودمم ولی حرفاش جالبه بیا بخون...گوشیو سمتم دراز کردازش گرفتم و پیامارو از اول با دقت خوندم.. مشغول تایپ کردن بود که خوندنم تموم شد
رمانناحله#رمان
بارون شدیدی میزد با لباس بیرون رو تخت نشسته بودم. چهلمین رو ِز نبودش بودنبودنش از نبودن هوا سخت تر بود انگار با هر نفسی که میکشیدم تا مغز استخونم تیر میکشید از محمد یاد گرفته بودم راضی باشم به رضای خدا..ولی همه میدونستن من چقدر عاشق محمد بودم همه اینو میدونستن که بدون محمد حتی نفس نمیتونم بکشم بابا بیشتر اوقات سکوت میکرد مامان هم که اصال اروم نمیشد علی و محسن هم امروز مزارشو همونجوری که خودش میخواست درست کردن...یه شبکه های تقریبا لوزی شکل سبز رنگ اطراف مزارش به ارتفاع ۴۰ سانت کشیدن و خا ِک رو مزارش رو سفتکردن و روی خاک پرچم مشکی یا فاطمه الزهرا زدن وصیتنامش رو هم رویه ورقه ی فلزی طرح گل چاپ کرده بودن و به شبکه ی بلند سبزرنگ چند متری باالی سر محمد متصل کرده بودنچقدر بهش میومد بی نام و نشون بودن...ارزوش براورده شده بود رو مزارش هیچ اسمی ازش نزدیم ولی یه بنر با عکس و نشونیش و وصیت نامش کنار مزارش زده بودن...دلم طاقت نیاورد تو این بارون تنهاش بزارمچادرم رو گرفتم و رفتم بیرون بابا اینا خواب بودن حاال این وقت شب تا گلزار شهدا چجوری میرفتم رفتم سر خیابون و منتظر موندم. یه دربست گرفتم و رفتم تا گلزار چقدر دلم برای خلوت باهاش تنگ شده بود...کل مسیرو تا بهش برسم دوییدم روبه روی عکسی که بنر شده بود ایستادم چقد قشنگ شده بودسه تا عکسشو تو قابای مختلف رو بنر زده بودنباالی بنر هم نوشته شده بود "وصیت شهید پاسدار مهندس محمد)مرتضی( دهقان فرد به همسرش"پایین تر از اون نوشته بود )دوست دارم اگر شهید شدم پیکری نداشته باشم از ادب به دور است که در پیشگاه سیدالشهدا با تنی سالم و کفن پوش محشور شوم اما اگر پیکرم برگشت دوست دارم سنگ قبری برایم نگذارند برایم سخت است که من سنگ مزار داشته باشم و بی بی فاطمه ی زهرا بی نشان باشند ..۲۳/۸/۹۶: شهادت تاریخمحل شهادت: دیرالزور ،البوکمال(چشم از بنری که از صبح صدبار از اول خونده بودمش برداشتم رفتم کنار مزارش نشستم _داره بارون میزنه محمد دلم بیشتر واست تنگ شده راستی امشب شب جمعست خودت میگفتی اگه شب جمعه شهدارو یاد کنی پیش ارباب یادت میکنن...وقتی بم گفتن چجوری شهید شدی به شجاعت و شهامتت ایمان اوردم برا شناسایی عملیات رفتی تو رو با قناسه ی دور زن ۲۳میل زدنت...تو رو با تیری که علیه هواپیما به کار میبرن زدنت ...میتونم بهت نگم مرتضی؟ حس میکنم دیگه نمیشناسمت . وقتی به خودم میام خجالت میکشم ازت... از اینکه کنار یه مرد با این شهامت زندگی کردم و نفهمیدم چقدر بزرگه ...! انقدر حرف زدم و از دلتنگیام گفتم و گریه کردم که وقتی به خودم اومدم ساعت ۲ نیمه شب شده بود...نمیشد یاد روزایی نیافتاد که با اون گذشتنمیشد از یه خیابون رد شد و یادش نیافتاد...نمیشد یه اسم بشنوم و یادش نیوفتم ....نمیشد یه غذا ببینم و یادش نکنم...آدمی که هیچ وقت جز با جان جوابمو نداد.. ادمی که تو دریای محبتش غرق بودم ...ادمی که تو دریای دلم غرق شده بود...انقدر نبود که همه ی ذره ذره ی وجودم خواستنشو فریاد میزد...این فراغ هر چقدر تلخ و دلگیر بود اما دلم خوش بود به وصال بعدش...به وصالی که حضرت زینب واسطش بود...گوشیمو باز کردمو اهنگی که تو این چند روز با هر کلمش هزاربار اشک ریختم رو پخش کردم اهنگی که باهاش کلیپ روز وداع با پیکرش رو میکس کرده بودن)صدات میکردم جوابمو دادی با نگاتصدات میکردم...میگفتی جونم بشه فدات ...دورت بگردم( با خو اننده زمزمه کردم )با بی کسی هام نگفتی باید چیکار کنم ... خوابیدی آروم ...تو رو نباید بیدار کنم دورت بگردم خدا به همرات تنهایی رفتی رسیدی آخر به رویات خدا به همرات یه بار دیگه خدا رو دیدم تو چشمات(حالت چشماش از یادم نمیرفت .. مژه های بلند پلکاشو یه جوری رو هم فشرده بود که انگار از درد خالص شده ... )خدا به همرات ... نمیشه باشه دوباره دستام تو دستات میریزه اشکام بگو بیارم واسه یه لحظه کیو جات؟ خدا به همرات ....!!!( اهنگ رو قطع کردم کتابو بستم و رفتم تو هال پیش مامان. رو مبل کنارش نشستم مشغول ور رفتن با گوشیش بود _چیکار میکنی مامان؟ دارم با یه دختری حرف میزنم +با یه دختر؟کیه؟ _نمیدونم خودمم ولی حرفاش جالبه بیا بخون...گوشیو سمتم دراز کردازش گرفتم و پیامارو از اول با دقت خوندم.. مشغول تایپ کردن بود که خوندنم تموم شد
رمانناحله#رمان
۹:۰۷
#قسمت_دویست_وهیجده
_وای اره راست میگیا خیلی عجیبه . به نظرت راست میگه؟ +نمیدونمولی حس میکنم دلیلی هم نداره واسه دروغ گفتن ...._اخه اینکه دوتا بچه ی دبیرستانی کتاب بنویسن عجیبه سنشون کمه خبو اینکه شخصیت اصلی داستان که از قضا اسمش محمد هم هست خیلی اتفاقی شکل بابا در میاد یخورده بیشتر از خیلی عجیبه ...!+فقط شکل نیست ... میگه تاریخ شهادت و ماه تولد و اسم و شخصیت و حب رهبر هم از شباهتای شخصیت داستانش با محمده ._اره خوندم . +دیدی چی گفت؟ گفت اتفاقی عکسشو تو اینستاگرام دیدن ایام امتحانات ترم دوم .رفتن دنبالش چیزی پیدا نکردن...فقط شجاعت و شهامتی که بابا تو مصاحبه برنامه ی همیشه خونه گفت و پیدا کردن ..._اره خوندم . اینم عجیبه خب تو رو چجوری پیدا کردن؟+نمیدونم اینجور که این میگه خودش خواهرزاده ی شهیده انگار اعصابش خورد بوده شروع کرده به گله کردن که چرا کارمون پیش نمیره و این حرفا که یهو کانال امیرعلیو پیدا میکنه از رو ایدیش بهش پیام میده _خب؟ +اره بعد برای امیرعلی جریانو تعریف میکنه ...و خالصش اینکه امیرعلی ایدی منو بهش میده . _عه چه عجب اجازه دادین شما.+ نظر تو چیه؟ _نمیدونم یکم عجیب و غیر واقعی به نظر میرسه .. البته یه چیزی هم بگما .با چیزایی که من از بابا دیدم این اصال در مقابلشون عجیب نیست...._نمیدونم حاال باید چیکار کرد ... یه سری اطالعات از شهادتش میخوان که بگم براشون تو داستانشون اضافه کنن+خب بگو بهشون دیگه _حاال باید یکم فکر کنم +تو کشتی ما رو بخدا ...خندید و چیزی نگف _راستی اسمشون چی بود؟ +حلما و پرنیان_اها چه جالب.. طبق گفته ی استاد امروز امتحان مهمی داشتیم...تمام شب رو بیدار موندم تا نمره ی خوبی بگیرم از خواب شدید سرگیجه گرفته بودم منتظر بودیم استاد بیاد به اطرافم نگاه کردم محمد حسام هنوز نیومده بود استاد این درس با محمد حسام لج کرده بود و تهدیدش کرده بود که اگه یه بار دیگه نکته ای که میگه رو رعایت نکنه این ترم مشروطش میکنه...دیوونه کار دست خودش داده بود دقیقا با چه جرئتی امروز حاضر نشده بود خدا میدونست...دوتا از بچه هایی که پیش محمدحسام میشستن وارد کالس شدن یکی از بچه هایی که نشسته بود گفت+ابتکار نیومد؟این استادی که من دیدم این ترم میندازتشا...حاال چه برسه که این امتحانو هم نده. یکی از بغل دستیای محمد حسام گفت:+اره خودشم میگفت دوباره باید این واحدو برداره...یکم ناخوش احوال بود نتونس ت بیاد..به ساعتم نگاه کردم ده دقیقه از وقت شروع کالس گذشته بود استادی که همیشه سر ساعت حاضر میشد ۱۰ دقیقه تاخیر داشتخیلی عجیب بود..پنج دقیقه بعد یه خانمی با چندتا ورقه تو دستش اومد تو کالس و توضیح داد که استاد امروز خودش نمیتونه سر جلسه حاضر شه ولی ورقه ی امتحان رو فرستاده و گفته که حتما امروز باید از ما این امتحان رو بگیرن.. خانمی که یکی از مسئوالی دانشگاه بود بدون اعتنا به بچه ها که صداشون در اومده بود ورقه ها رو روی میزامون پخش کرد و گفت که ازهمون لحظه تا بیست دقیقه دیگه وقت داریم که جواب بدیمورقه رو که رو میزم گذاشت با عجله شروع کردم به نوشتن جوابای سواال...هرچی که یادم میومد رو تو ورقه پیاده کردم.. با اینکه همش حواسم به محمد حسامی بود که قرار بود یه بار دیگه این واحد رو برداره از همه زودتر کارم تموم شده بود انقدر که حالم بد بود میخواستم ورقه رو بدم و یه سره برم خونه یه دور که سواال رو چک کردم دیدم جای اسمم خالیه...خواستم اسم خودم رو بنویسم که انگار یه نیرویی مانع میشد...عقلم میگفت اسم خودتو بنویس ولی دل و وجدانم راضی نمیشد محمدحسام گناه داشتاون درسش خیلی خوب بود نامردی بود استاد به خاطر لجی که باهاش داشت این ترم بندازتش دلم براش خیلی میسوختاستاد جلوی بچه های کالس چندین بار عقایدش رو مسخره کرده بود و متحجر خطابش کرده بود غرورشو پیش خیلیا خورد کرده بود دلم رضا نمیداد بی تفاوت باشم با خودکار آبی بیکی که تو دستام بود جلوی نام و نام خانوادگی نستعلیق نوشتم: "محمد حسام ابتکار" قطعا چیزی نمیشد چون استاد نبودولی فقط باید یخورده صبر میکردم تا بقیه هم ورقه هاشونو بدن که ورقه ی من البه الی ورقه های اونا گم بشه و مراقب رو اسمی که رو ورقه نوشته دقت نکنه.. چون مراقب اشنا نبود قطعا مارو نمیشناخت..یه نفس عمیق کشیدم و تو دلم ذکر گفتم ایشاهلل که شر نشه ...! وقت که تموم شد اومد سمتمون و ورقه ها رو جمع کرد یه نفس عمیق کشیدم حس خالفکاری رو داشتم که از دست پلیس فرار کرده تو دلم یه لبخندشیطونی زدم و از کالس رفتم بیرون از اول کالس دل تو دلم نبودپایان کالس همه راجع به امتحان و سختیش حرف میزدن ولی من همه ی حواسم پیش خالفی بود که کرده بودم
رمانناحله#رمان
_وای اره راست میگیا خیلی عجیبه . به نظرت راست میگه؟ +نمیدونمولی حس میکنم دلیلی هم نداره واسه دروغ گفتن ...._اخه اینکه دوتا بچه ی دبیرستانی کتاب بنویسن عجیبه سنشون کمه خبو اینکه شخصیت اصلی داستان که از قضا اسمش محمد هم هست خیلی اتفاقی شکل بابا در میاد یخورده بیشتر از خیلی عجیبه ...!+فقط شکل نیست ... میگه تاریخ شهادت و ماه تولد و اسم و شخصیت و حب رهبر هم از شباهتای شخصیت داستانش با محمده ._اره خوندم . +دیدی چی گفت؟ گفت اتفاقی عکسشو تو اینستاگرام دیدن ایام امتحانات ترم دوم .رفتن دنبالش چیزی پیدا نکردن...فقط شجاعت و شهامتی که بابا تو مصاحبه برنامه ی همیشه خونه گفت و پیدا کردن ..._اره خوندم . اینم عجیبه خب تو رو چجوری پیدا کردن؟+نمیدونم اینجور که این میگه خودش خواهرزاده ی شهیده انگار اعصابش خورد بوده شروع کرده به گله کردن که چرا کارمون پیش نمیره و این حرفا که یهو کانال امیرعلیو پیدا میکنه از رو ایدیش بهش پیام میده _خب؟ +اره بعد برای امیرعلی جریانو تعریف میکنه ...و خالصش اینکه امیرعلی ایدی منو بهش میده . _عه چه عجب اجازه دادین شما.+ نظر تو چیه؟ _نمیدونم یکم عجیب و غیر واقعی به نظر میرسه .. البته یه چیزی هم بگما .با چیزایی که من از بابا دیدم این اصال در مقابلشون عجیب نیست...._نمیدونم حاال باید چیکار کرد ... یه سری اطالعات از شهادتش میخوان که بگم براشون تو داستانشون اضافه کنن+خب بگو بهشون دیگه _حاال باید یکم فکر کنم +تو کشتی ما رو بخدا ...خندید و چیزی نگف _راستی اسمشون چی بود؟ +حلما و پرنیان_اها چه جالب.. طبق گفته ی استاد امروز امتحان مهمی داشتیم...تمام شب رو بیدار موندم تا نمره ی خوبی بگیرم از خواب شدید سرگیجه گرفته بودم منتظر بودیم استاد بیاد به اطرافم نگاه کردم محمد حسام هنوز نیومده بود استاد این درس با محمد حسام لج کرده بود و تهدیدش کرده بود که اگه یه بار دیگه نکته ای که میگه رو رعایت نکنه این ترم مشروطش میکنه...دیوونه کار دست خودش داده بود دقیقا با چه جرئتی امروز حاضر نشده بود خدا میدونست...دوتا از بچه هایی که پیش محمدحسام میشستن وارد کالس شدن یکی از بچه هایی که نشسته بود گفت+ابتکار نیومد؟این استادی که من دیدم این ترم میندازتشا...حاال چه برسه که این امتحانو هم نده. یکی از بغل دستیای محمد حسام گفت:+اره خودشم میگفت دوباره باید این واحدو برداره...یکم ناخوش احوال بود نتونس ت بیاد..به ساعتم نگاه کردم ده دقیقه از وقت شروع کالس گذشته بود استادی که همیشه سر ساعت حاضر میشد ۱۰ دقیقه تاخیر داشتخیلی عجیب بود..پنج دقیقه بعد یه خانمی با چندتا ورقه تو دستش اومد تو کالس و توضیح داد که استاد امروز خودش نمیتونه سر جلسه حاضر شه ولی ورقه ی امتحان رو فرستاده و گفته که حتما امروز باید از ما این امتحان رو بگیرن.. خانمی که یکی از مسئوالی دانشگاه بود بدون اعتنا به بچه ها که صداشون در اومده بود ورقه ها رو روی میزامون پخش کرد و گفت که ازهمون لحظه تا بیست دقیقه دیگه وقت داریم که جواب بدیمورقه رو که رو میزم گذاشت با عجله شروع کردم به نوشتن جوابای سواال...هرچی که یادم میومد رو تو ورقه پیاده کردم.. با اینکه همش حواسم به محمد حسامی بود که قرار بود یه بار دیگه این واحد رو برداره از همه زودتر کارم تموم شده بود انقدر که حالم بد بود میخواستم ورقه رو بدم و یه سره برم خونه یه دور که سواال رو چک کردم دیدم جای اسمم خالیه...خواستم اسم خودم رو بنویسم که انگار یه نیرویی مانع میشد...عقلم میگفت اسم خودتو بنویس ولی دل و وجدانم راضی نمیشد محمدحسام گناه داشتاون درسش خیلی خوب بود نامردی بود استاد به خاطر لجی که باهاش داشت این ترم بندازتش دلم براش خیلی میسوختاستاد جلوی بچه های کالس چندین بار عقایدش رو مسخره کرده بود و متحجر خطابش کرده بود غرورشو پیش خیلیا خورد کرده بود دلم رضا نمیداد بی تفاوت باشم با خودکار آبی بیکی که تو دستام بود جلوی نام و نام خانوادگی نستعلیق نوشتم: "محمد حسام ابتکار" قطعا چیزی نمیشد چون استاد نبودولی فقط باید یخورده صبر میکردم تا بقیه هم ورقه هاشونو بدن که ورقه ی من البه الی ورقه های اونا گم بشه و مراقب رو اسمی که رو ورقه نوشته دقت نکنه.. چون مراقب اشنا نبود قطعا مارو نمیشناخت..یه نفس عمیق کشیدم و تو دلم ذکر گفتم ایشاهلل که شر نشه ...! وقت که تموم شد اومد سمتمون و ورقه ها رو جمع کرد یه نفس عمیق کشیدم حس خالفکاری رو داشتم که از دست پلیس فرار کرده تو دلم یه لبخندشیطونی زدم و از کالس رفتم بیرون از اول کالس دل تو دلم نبودپایان کالس همه راجع به امتحان و سختیش حرف میزدن ولی من همه ی حواسم پیش خالفی بود که کرده بودم
رمانناحله#رمان
۹:۰۸
#قسمت_دویست_ونوزده
از استرس جونم داشت به لبم میرسید تو دلم گفتم خاک بر سرت حداقل قبلش با پسره هماهنگ میکردی ضایع نکنه مشروطت کنن استاد رو صورتش ماسک زده بود و به ورقه ی تو دستش خیره بود اولین نفری که اسمش خونده میشد هم ابتکار بود ای لعنت به منای لعنت به شانسم یه جایی هم نشسته بود که هر چی ایما و اشاره هم میکردم نمیفهمیدپاک کن تو دستم له شده بود از بس که از اول کالس فشارش داده بودم از استرسیهو یه فکری به ذهنم رسید وقتی مطمئن شدم استاد سرش تو ورقه ی تو دستشه پاک کن تو دستمو یجوری که استاد نفهمه پرت کردم سمت ابتکار ابتکار خم شد پاک کن رو گرفت تو دستش زدم تو سرم و تو دلم گفتم خاک تو سرت ابتکار سرتو بلند کن پاکن بخوره تو ریز کیسه های ناقل عصبی مغزت جملم تموم نشده بود که سرشو برگردوند به استاد نگاه کردم و بعد یه دستمو گذاشتم رو رو بینیم و چوری که فقط لبام باز و بسته شه با زار گفتم _هیسسسس هیچی نگووو تو رو خدا هیچی نگووو! محمد حسام که تو بهت بود به اطرافش نگاه کرد همه ی بچه ها نگاشون به ما بود ای خاک بر سرم همه ی ابرو وحیثیتم ب خاطر این رفت. دوتا دستمو زدم تو سرم نزدیک بود اشکم در بیاد که استاد گفت :+خیلی خب ..محمد حسام ابتکار ۲۵.۱۹سارا احدی ۱۶بیتا بهبهبانی ۷۵.۱۳بچه ها همه به هم نگاه میکردناونا که میدونستن محمدحسام اون روز غیبت کرده براشون عجیب شده بود که چرا نمره داره ... استاد به اسم من که رسید سکوت کرد سرشو اورد باال و دنبال من گشت ...دستمو بردم باال که پیدام کنه تو چشام زل زد و گفت +خب؟تو چرا امتحان ندادی؟ قلبم داشت از جاش کنده میشد نه میتونستم دروغ بگم نه میتونستم راستشو بگم بعد از چندثانیه سکوت باالخره گفتم _شرمنده استاد نمیتونستم +چرا نمیتونستی؟ _به دالیلی ...+اها ... منم به دالیلی برات صفر رد میکنممحمد حسام با بهت برگشت سمت من ... پسره ی عقل کل تازه فهمیده بود جریان چیه استاد از اسم من رد شدو رفت سراغ بقیه...یه نفس عمیق کشیدم و سرم رو گذاشتم روی میز خوندن نمره ها که تموم شده بود استاد کیف چرمیشو باز کرد و ورقه هاشو ریخت توش و از کالس خارج شد انقدر که تپش قلب داشتم نمیتونستم نفس بکشمیکی نبود بهم بگه اخه خنگ خدا تو که جرئت این بازیارو نداری چرا میکنیوای اگه پشتم چرت و پرت بگن اگه بگن اینا باهم....اگه بگن مذهبیا اینجورین...اینا که چیزی نمیدونن وای خدایا چه غلطی کردم چرا قبل از از انجام هیچ کاری فکر نمیکنم چرا کاری میکنم ک پشیمونش نابودم کنه.. حاال با صفری که رفت جلو اسمم چیکار کنم..رفتن استاد از کالس همانا و شروع شدن زمزمه های بچه های کالس همانا... بلند بلند میخندیدن و یه چیزایی میگفتنصدای ضربان قلبم تو سرم اکو میشد سرمو اوردم باال که با قیافه ی بهت زده ی حسام و دوستاش رو به رو شدم اینارو که دیدم حالم بدتر شد محمد حسام گفت +خانم دهقان فرد..کیفمو گرفتمو با عجله دوییدم سمت حیاط.تحمل اون جو خفقان اور واسم خیلی سخت بودنمیدونستم با چاهی که توش گیر افتادم چیکار کنم.... طبق معمول راه حلی جز بابا پیدا نکردم ....بالفاصله یه تاکسی گرفتم و رفتم سمت گلزار...
رمانناحله#رمان
از استرس جونم داشت به لبم میرسید تو دلم گفتم خاک بر سرت حداقل قبلش با پسره هماهنگ میکردی ضایع نکنه مشروطت کنن استاد رو صورتش ماسک زده بود و به ورقه ی تو دستش خیره بود اولین نفری که اسمش خونده میشد هم ابتکار بود ای لعنت به منای لعنت به شانسم یه جایی هم نشسته بود که هر چی ایما و اشاره هم میکردم نمیفهمیدپاک کن تو دستم له شده بود از بس که از اول کالس فشارش داده بودم از استرسیهو یه فکری به ذهنم رسید وقتی مطمئن شدم استاد سرش تو ورقه ی تو دستشه پاک کن تو دستمو یجوری که استاد نفهمه پرت کردم سمت ابتکار ابتکار خم شد پاک کن رو گرفت تو دستش زدم تو سرم و تو دلم گفتم خاک تو سرت ابتکار سرتو بلند کن پاکن بخوره تو ریز کیسه های ناقل عصبی مغزت جملم تموم نشده بود که سرشو برگردوند به استاد نگاه کردم و بعد یه دستمو گذاشتم رو رو بینیم و چوری که فقط لبام باز و بسته شه با زار گفتم _هیسسسس هیچی نگووو تو رو خدا هیچی نگووو! محمد حسام که تو بهت بود به اطرافش نگاه کرد همه ی بچه ها نگاشون به ما بود ای خاک بر سرم همه ی ابرو وحیثیتم ب خاطر این رفت. دوتا دستمو زدم تو سرم نزدیک بود اشکم در بیاد که استاد گفت :+خیلی خب ..محمد حسام ابتکار ۲۵.۱۹سارا احدی ۱۶بیتا بهبهبانی ۷۵.۱۳بچه ها همه به هم نگاه میکردناونا که میدونستن محمدحسام اون روز غیبت کرده براشون عجیب شده بود که چرا نمره داره ... استاد به اسم من که رسید سکوت کرد سرشو اورد باال و دنبال من گشت ...دستمو بردم باال که پیدام کنه تو چشام زل زد و گفت +خب؟تو چرا امتحان ندادی؟ قلبم داشت از جاش کنده میشد نه میتونستم دروغ بگم نه میتونستم راستشو بگم بعد از چندثانیه سکوت باالخره گفتم _شرمنده استاد نمیتونستم +چرا نمیتونستی؟ _به دالیلی ...+اها ... منم به دالیلی برات صفر رد میکنممحمد حسام با بهت برگشت سمت من ... پسره ی عقل کل تازه فهمیده بود جریان چیه استاد از اسم من رد شدو رفت سراغ بقیه...یه نفس عمیق کشیدم و سرم رو گذاشتم روی میز خوندن نمره ها که تموم شده بود استاد کیف چرمیشو باز کرد و ورقه هاشو ریخت توش و از کالس خارج شد انقدر که تپش قلب داشتم نمیتونستم نفس بکشمیکی نبود بهم بگه اخه خنگ خدا تو که جرئت این بازیارو نداری چرا میکنیوای اگه پشتم چرت و پرت بگن اگه بگن اینا باهم....اگه بگن مذهبیا اینجورین...اینا که چیزی نمیدونن وای خدایا چه غلطی کردم چرا قبل از از انجام هیچ کاری فکر نمیکنم چرا کاری میکنم ک پشیمونش نابودم کنه.. حاال با صفری که رفت جلو اسمم چیکار کنم..رفتن استاد از کالس همانا و شروع شدن زمزمه های بچه های کالس همانا... بلند بلند میخندیدن و یه چیزایی میگفتنصدای ضربان قلبم تو سرم اکو میشد سرمو اوردم باال که با قیافه ی بهت زده ی حسام و دوستاش رو به رو شدم اینارو که دیدم حالم بدتر شد محمد حسام گفت +خانم دهقان فرد..کیفمو گرفتمو با عجله دوییدم سمت حیاط.تحمل اون جو خفقان اور واسم خیلی سخت بودنمیدونستم با چاهی که توش گیر افتادم چیکار کنم.... طبق معمول راه حلی جز بابا پیدا نکردم ....بالفاصله یه تاکسی گرفتم و رفتم سمت گلزار...
رمانناحله#رمان
۹:۰۸
#قسمت_دویست_وبیستکنار مزارش نشسته بودم که احساس کردم یکی نزدیک میشه انقدر که گریه کرده بودم و سرخ شدم ترجیح دادم واکنشی نشون ندم.....مشغول حال خودم بودم که با صدای سالم سرمو باال اوردم محمد حسام بود پسره ی استغفرللادلم میخواست خرخرشو بجوم _و علیکم درست به موازات من با فاصله ی چند متری نشستهمونطور که چشمم به مزار بابا بود گفتم _چرا شما همیشه اینجایید؟با بهت بهم نگاه میکرد حق داشت .منم بودم هنگ میکردم+راستش من یکشنبه ها میام اینجاولی امروز به خاطر چیز دیگه ای اومدم .خانم دهقان فرد؟ _بله؟ +بچه ها گفتن شما اون روز بودین سر امتحان..چرا ..؟ نذاشتم حرفش تموم شه که گفتم _ببینید یکاری کردم تموم شدو رفت ...نمیدونم چرا ولی یه حسی بهم میگفت باید اینکارو کنم راستش دلم براتون سوخت چون استاد باهاتون لج کرده بود فقط همین .خواهش میکنم ازتون که بزرگش نکنید. حرفم که تموم شد گفت +بابت اون کار ازتون خیلی ممنونم و نمیدونم چجوری لطفتون رو جبران کنم ولی یه موردی آزارم میده اینکه شما چی راجع به من فکر میکنید؟چرا مثل یه مزاحم با من برخورد میکنید؟مگه من چیکار کردم؟نمیدونم چرا به غرورتون اجازه میدید قلب و روحتون رو تسخیر کنه ... غرور خوبه ولی به جاش... دلم نمیخواست اینارو بگم من اومده بودم ازتون تشکر کنم فقط همین . ولی باور کنید کسی که مقابلتون نشسته آدمه و شخصیت داره ...دلیل نمیشه تا چیزی به مزاجتون خوش نیومد بد برخورد کنید اون از اولین برخوردتون اینم از االنبعداز یه مکث کوتاه ادامه داد+شاید هم حق با شما باشه ،ببخشید بی امون تاختم حالل کنید یاعلیبلند شد که بره بهت وجودمو با خودش برده بود نمیتونستم لب از لب باز کنم حرف بزنم تو عمرم کسی این حرفا رو بهم نزده بود وجدانم اجازه نمیداد بزارم همینجوری بره بنده ی خدا گناه داشتهمه ی تالشمو کردم که بتونم یه جمله ی مناسب بگم اما فقط تونستم بگم _میشه نرید؟ با حرفم ایستاد انگار منتظر بود همینو بگم آب دهنمو بزور قورت دادمو گفتم _پس بشینید پشت به من به چندتا مزار جلوتر تکیه کرد و نشست_من بابت رفتار و لحن بدم ازتون عذر میخوام ... چیزی نگفت که گفتم _اقای ابتکار فقط برای این اونکار رو کردم که استاد دیگه دلیلی برای شکستن غرورتون نداشته باشه جلو بقیه بعد از چند لحظه سکوت گفت +غرورم جلوی بقیه؟ شما غرور من رو پیش خودم شکوندین بقیه دیگه کین ...!!خیلی خجالت کشیده بودم اینکه اومده بود جلو بابا زیرابمو بزنه ته ته نامردی بود یه جورایی حق با اون بود من رفتارم خیلی بد بود _امیدوارم من رو ببخشین+خدا ببخشه جو خیلی سنگین بود نمیدونستم چجوری باید این سکوت رو بشکونم و سوالی که مدتها بود میخواستم ازش بپرسم رو بگم تازه انقدر با حرفاش شرمندم کرده بود که جای حرف باقی نمونده بود سکوت چند دقیقه ای بینمون رو شکوندم و گفتم _چجوری با پدرم آشنا شدین ؟ +داستان داره حال شنیدنش رو دارین؟ _اگه نداشتم نمیپرسیدم +خیلی خوبمن تا دو سال پیش تهران زندگی میکردم مهندسی پزشکی میخوندم اما به گرافیک عالقه داشتماز خانواده مقید و پایبند به عقاید مذهبی هم نبودم تو کالسای طراحی شرکت میکردم. اون جا با دوتا دوست آشنا شدم که اسمشون رضا و محمدحسین بود دوتا بچه مذهبییه روزی که نمایشگاه کتاب زده بودن به پیشنهاد ممدحسین رفتیم نمایشگاه که کتاب بخریم رضا دنبال کتاب دا و ممدحسین هم دنبال کتاب نامیرا و دختر شینا میگشتمنم که فقط واسه همراهی اونا رفته بودم بچه ها که کتاباشونو پیدا کردن تو راه برگشت با غرفه ی کتاب مادرتون رو به رو شدیم طرح جلدش و از همه مهمتر اسم کتاب توجه منو به خودش جلب کرده بود با اینکه مذهبی نبودم ولی ارادت خاصی به حضرت زهرا داشتم مقبره ی خاکی و در سوخته ی رو جلد واسم خیلی جالب بود رفتم سمت کتاب و وقتی فهمیدم راجع به شهیده منصرف شدم از خریدنش...اون روزبرگشتیم خونه شب که خوابیدم خواب یه مرد نورانی رو دیدم که از من رو برمیگردونه دقت که کردم دیدم فضا تو همون طرح جلد کتابهصبح که از خواب بیدار شدم بالفاصله رفتم نمایشگاه و اون کتاب رو خریدم ... نه برای اینکه رضایت اون مرد نوارنیو جلب کنم بلکه فقط بخاطر اینکه حس میکردم تو ضمیر ناخوداگاهم مونده اون زمان نوزده سالم بود کتاب تو کتابخونه ی اتاقم یه سال خاک خوردیه روزی که حالم مضخرف تر از همیشه بود و حس میکردم واسه خودم زندگی نمیکنم روزی که حس کردم حالم خیلی بده و باید برا خودم یه کاری کنم رفتم سراغ کتابخونه ... اتفاقی چشمامو بستمو دستمو گذاشتم رو کتاب اولش وقتی فهمیدم این کتابه یکم کسل شدم ...ولی بالفاصله شروع کردم به خوندش طوری که به خودم اومدم دیدم ساعت ۳ صبحه و من توکتاب غرقم...
رمانناحله#رمان
رمانناحله#رمان
۹:۰۸
#قسمت_آخر
خالصه کتاب که تموم شد حالم خیلی دگرگون شده بود ... دلممیخواست از این جا بعد راهمو خودم انتخاب کنم و نزارم کسی واسم تصمیم بگیره حتی اگه بخوام از خانوادم ترد شم .. شخصیت پدرتون واسم یه شخصیت فوق الهاده بود ...یه الگوی تمام عیار.. خیلی تحت تاثیرشون قرار گرفتم ... شخصیتی که شیفتش شدم .یه مدت دانشگاه نرفتم عوضش کارم شده بود بین کتابای فلسفه ی اسالمی قدم زدن و خوندن راجع به دینی که اسما تو شناسمم بود ولی رسما بویی ازش نبرده بودم .... با کمک رضا و ممدحسین جواب خیلی از سواالمو گرفتمکم کم پام به هیئت باز شدو مخلص کالم اینکه تغییرات زیادی کردم ... به خاطر مریضی پدربزرگم اومده بودیم شمال.بعد فوت پدربزرگمن اینجا موندگار شدم . با تمام مخالفتا و سخت گیریای مادر و پدرم تغییر رشته دادم و تو اون رشته و دانشگاهی که دلم میخواست ثبت نام کردم ...مزار پدرتون رو پیدا کردم عهد کردم یکشنبه ها یعنی خلو ت ترین زمان ممکن بیام اینجا ... کم کم با یه سری بچه ها اشنا شدم باهم یه گروه مستند سازی زدیم به نام "مزار خاکی" ... پله پله با کمک شهیدتون پیش رفتیم ...لحظه لحظه حس خوب زندگیمو از پدرتون دارم حس خوب شناختن خودم رو از پدرتون دارم ...و همچنین حس خوب عشق رو....! تو کل تایم صحبتش به حرفاش گوش دادم . چقدر واسم جالب بود زندگیش ...با شنیدن جمله ی اخرش جا خوردم توقع نداشتم اینو االن اینجا و تو این شرایط بشنوم ... نمیدونم چرا ...ولی با شنیدن جمله ی اخرش یه احساس عجیبی رو تو قلبم تجربه کردم...+حاال فقط یه کمک میخوام از شما ... جواب چندتا سوال خشک و خالی میدونم به هیچ عنوان با کسی مصاحبه نمیکنید ...ولی قسمت اخر مستند من لنگ یه راشه کوتاهه ....!!! لنگ یه چند دقیقه صحبت از شهید محمد ... خانم دهقان فرد خواهش میکنم ازتون نه نیارین .... _کمکی از دست من بر نمیاد ... نه من و نه مامان هیچکدوممون ...! +منم نمیتونم مستندمو بدم بیرون ... انقدر صبر میکنم انقدر میام سر این مزار تا شهیدتون اول حاجتمو بده بعدشم کارمو راه بندازه .... +نمیدونم به عشق در یک نگاه اعتقاد داری یا ن ...؟!_خب؟ +ولی من با یه نگاه عاشقت شدم ... _با همین حرفات گولم زدی دیگه ... +کاش همه ی گول زدنای دنیا همینطوری بود ...!_میخوام یه اعترافی کنم! +خب؟ _منم یه جورایی اره ... +هه نگاه هنوزم نمیگی ...بعد میگم مغروری میگی نه ...!!!_خب نمیگم نه +ولی خودمونیما ... کاش همه ی گول زدنا اینجوری باشه ... _اه چندبار میگی خب ؟ االن خوشحالی که منو در کنارت داری؟+نمیدونم ...ولی چیزیو ک خوب میدونم اینه ک همیشه دلم میخواست بابات مثل بچش بهم نگاه کنه ..._حسااااامممم نمیدونی خوشحالی منو در کنارت داری یا نههه؟؟؟ متاسفم واستت!!جرئت داری جلو بابام اینا رو بگی؟؟ خندید و واسم زبون در اورد . _دیوونه . +خب اره دیگه دیوونه شماییم جانا ... _به قول بابا رنجور عشق به نشود جز به بوی یار... کفشامو پوشیدم و رفتم سمت آسانسور خونشون .._چرا نمیای؟دیر میشه +میام االن دیگه چقدر غر میزنی غزال صبر کن یکم .دارم روسریمو میبندم..._همش وقت تلف میکنی....آخرش انتشارات میبنده عجله کن دیگه.. +اومدم اومدم چادرش رو سرش مرتب کرد و با گوشیش اومد بیرون. تو پاگرد کفشاشو پوشید و در و قفل کرد _چه عجب تشریف اوردی +خداوکیلی خیلی غر میزنی بریم._بریم رفتیم تو اسانسور که دکمه ی پارکینگش رو فشار داد . دوربین گوشیش رو باز کرد و گفت +تو آینه نگاه کن _ببین قیافم خوب نی +گمشو بدونگاه کن میخوام استوری بزارم روش استیکر میزارم _باش +یک دو سه .از اسانسور رفتم بیرون و چادرشو کشیدم. _میگم فاطمه یه استرس عجیبی دارم به نظرت خوب میشه ؟ +نمیدونم ایشاهلل که خوب میشه من که یه شوق عجیبی دارم _اره منم ... +دوست دارم چندتا جلد ناحله رو به مخاطبای پایه هدیه بدیم _اوهوم . چندتا خیابون رو پیاده رفتیم و راجع به کتاب صحبت کردیم رسیدیم انتشارات از شوق پله ها رو یکی در میون میرفتیم رسیدیم باال و مسئول کتابمون خانم رضایی رو پشت کامپیوترش پیدا کردیم بعد از یه سالم و احوالپرسی گرم نشستیم رو صندلی از جاش بلند شد و رفت تا کتابو برامون بیاره دستای سرد فاطمه زهرا رو تو دستام محکم گرفتم بعد از چندثانیه با دست پر برگشت کتابو از دستش گرفتم و با لبخند رضایت رو جلدش دست کشیدم _وای وای چقدر خوب شده کتاب و دادم دست فاطمه با ذوق بهش خیره شده بود .مشغول ورق زدن کتاب ۳۱۵ صفحه ای مون بودیم که خانم رضایی گفت: +راستی بچه ها من نفهمیدم تهش.... معنی این ناحله چیه ؟برگشتم سمت فاطمه زهرا اونم با لبخند تو چشام خیره بود برگشتیم سمت رضاییو باهم گفتیم : _دلداده ی متحول ...!!!!!
رمانناحله#رمان
خالصه کتاب که تموم شد حالم خیلی دگرگون شده بود ... دلممیخواست از این جا بعد راهمو خودم انتخاب کنم و نزارم کسی واسم تصمیم بگیره حتی اگه بخوام از خانوادم ترد شم .. شخصیت پدرتون واسم یه شخصیت فوق الهاده بود ...یه الگوی تمام عیار.. خیلی تحت تاثیرشون قرار گرفتم ... شخصیتی که شیفتش شدم .یه مدت دانشگاه نرفتم عوضش کارم شده بود بین کتابای فلسفه ی اسالمی قدم زدن و خوندن راجع به دینی که اسما تو شناسمم بود ولی رسما بویی ازش نبرده بودم .... با کمک رضا و ممدحسین جواب خیلی از سواالمو گرفتمکم کم پام به هیئت باز شدو مخلص کالم اینکه تغییرات زیادی کردم ... به خاطر مریضی پدربزرگم اومده بودیم شمال.بعد فوت پدربزرگمن اینجا موندگار شدم . با تمام مخالفتا و سخت گیریای مادر و پدرم تغییر رشته دادم و تو اون رشته و دانشگاهی که دلم میخواست ثبت نام کردم ...مزار پدرتون رو پیدا کردم عهد کردم یکشنبه ها یعنی خلو ت ترین زمان ممکن بیام اینجا ... کم کم با یه سری بچه ها اشنا شدم باهم یه گروه مستند سازی زدیم به نام "مزار خاکی" ... پله پله با کمک شهیدتون پیش رفتیم ...لحظه لحظه حس خوب زندگیمو از پدرتون دارم حس خوب شناختن خودم رو از پدرتون دارم ...و همچنین حس خوب عشق رو....! تو کل تایم صحبتش به حرفاش گوش دادم . چقدر واسم جالب بود زندگیش ...با شنیدن جمله ی اخرش جا خوردم توقع نداشتم اینو االن اینجا و تو این شرایط بشنوم ... نمیدونم چرا ...ولی با شنیدن جمله ی اخرش یه احساس عجیبی رو تو قلبم تجربه کردم...+حاال فقط یه کمک میخوام از شما ... جواب چندتا سوال خشک و خالی میدونم به هیچ عنوان با کسی مصاحبه نمیکنید ...ولی قسمت اخر مستند من لنگ یه راشه کوتاهه ....!!! لنگ یه چند دقیقه صحبت از شهید محمد ... خانم دهقان فرد خواهش میکنم ازتون نه نیارین .... _کمکی از دست من بر نمیاد ... نه من و نه مامان هیچکدوممون ...! +منم نمیتونم مستندمو بدم بیرون ... انقدر صبر میکنم انقدر میام سر این مزار تا شهیدتون اول حاجتمو بده بعدشم کارمو راه بندازه .... +نمیدونم به عشق در یک نگاه اعتقاد داری یا ن ...؟!_خب؟ +ولی من با یه نگاه عاشقت شدم ... _با همین حرفات گولم زدی دیگه ... +کاش همه ی گول زدنای دنیا همینطوری بود ...!_میخوام یه اعترافی کنم! +خب؟ _منم یه جورایی اره ... +هه نگاه هنوزم نمیگی ...بعد میگم مغروری میگی نه ...!!!_خب نمیگم نه +ولی خودمونیما ... کاش همه ی گول زدنا اینجوری باشه ... _اه چندبار میگی خب ؟ االن خوشحالی که منو در کنارت داری؟+نمیدونم ...ولی چیزیو ک خوب میدونم اینه ک همیشه دلم میخواست بابات مثل بچش بهم نگاه کنه ..._حسااااامممم نمیدونی خوشحالی منو در کنارت داری یا نههه؟؟؟ متاسفم واستت!!جرئت داری جلو بابام اینا رو بگی؟؟ خندید و واسم زبون در اورد . _دیوونه . +خب اره دیگه دیوونه شماییم جانا ... _به قول بابا رنجور عشق به نشود جز به بوی یار... کفشامو پوشیدم و رفتم سمت آسانسور خونشون .._چرا نمیای؟دیر میشه +میام االن دیگه چقدر غر میزنی غزال صبر کن یکم .دارم روسریمو میبندم..._همش وقت تلف میکنی....آخرش انتشارات میبنده عجله کن دیگه.. +اومدم اومدم چادرش رو سرش مرتب کرد و با گوشیش اومد بیرون. تو پاگرد کفشاشو پوشید و در و قفل کرد _چه عجب تشریف اوردی +خداوکیلی خیلی غر میزنی بریم._بریم رفتیم تو اسانسور که دکمه ی پارکینگش رو فشار داد . دوربین گوشیش رو باز کرد و گفت +تو آینه نگاه کن _ببین قیافم خوب نی +گمشو بدونگاه کن میخوام استوری بزارم روش استیکر میزارم _باش +یک دو سه .از اسانسور رفتم بیرون و چادرشو کشیدم. _میگم فاطمه یه استرس عجیبی دارم به نظرت خوب میشه ؟ +نمیدونم ایشاهلل که خوب میشه من که یه شوق عجیبی دارم _اره منم ... +دوست دارم چندتا جلد ناحله رو به مخاطبای پایه هدیه بدیم _اوهوم . چندتا خیابون رو پیاده رفتیم و راجع به کتاب صحبت کردیم رسیدیم انتشارات از شوق پله ها رو یکی در میون میرفتیم رسیدیم باال و مسئول کتابمون خانم رضایی رو پشت کامپیوترش پیدا کردیم بعد از یه سالم و احوالپرسی گرم نشستیم رو صندلی از جاش بلند شد و رفت تا کتابو برامون بیاره دستای سرد فاطمه زهرا رو تو دستام محکم گرفتم بعد از چندثانیه با دست پر برگشت کتابو از دستش گرفتم و با لبخند رضایت رو جلدش دست کشیدم _وای وای چقدر خوب شده کتاب و دادم دست فاطمه با ذوق بهش خیره شده بود .مشغول ورق زدن کتاب ۳۱۵ صفحه ای مون بودیم که خانم رضایی گفت: +راستی بچه ها من نفهمیدم تهش.... معنی این ناحله چیه ؟برگشتم سمت فاطمه زهرا اونم با لبخند تو چشام خیره بود برگشتیم سمت رضاییو باهم گفتیم : _دلداده ی متحول ...!!!!!
رمانناحله#رمان
۹:۰۸
♡کوله بار عشق♡{شهیدان}
#قسمت_آخر
خالصه کتاب که تموم شد حالم خیلی دگرگون شده بود ...
دلممیخواست از این جا بعد راهمو خودم انتخاب کنم و نزارم
کسی واسم تصمیم بگیره
حتی اگه بخوام از خانوادم ترد شم ..
شخصیت پدرتون واسم یه شخصیت فوق الهاده بود ...
یه الگوی تمام عیار..
خیلی تحت تاثیرشون قرار گرفتم ...
شخصیتی که شیفتش شدم .
یه مدت دانشگاه نرفتم
عوضش کارم شده بود بین کتابای فلسفه ی اسالمی قدم زدن
و خوندن راجع به دینی که اسما تو شناسمم بود ولی رسما
بویی ازش نبرده بودم ....
با کمک رضا و ممدحسین جواب خیلی از سواالمو گرفتم
کم کم پام به هیئت باز شدو مخلص کالم اینکه تغییرات زیادی
کردم ...
به خاطر مریضی پدربزرگم اومده بودیم شمال.بعد فوت پدربزرگمن اینجا موندگار شدم .
با تمام مخالفتا و سخت گیریای مادر و پدرم تغییر رشته دادم
و تو اون رشته و دانشگاهی که دلم میخواست ثبت نام کردم
...
مزار پدرتون رو پیدا کردم عهد کردم یکشنبه ها یعنی خلو ت
ترین زمان ممکن بیام اینجا ...
کم کم با یه سری بچه ها اشنا شدم
باهم یه گروه مستند سازی زدیم به نام "مزار خاکی" ...
پله پله با کمک شهیدتون پیش رفتیم ...
لحظه لحظه حس خوب زندگیمو از پدرتون دارم
حس خوب شناختن خودم رو از پدرتون دارم ...
و همچنین حس خوب عشق رو....!
تو کل تایم صحبتش به حرفاش گوش دادم .
چقدر واسم جالب بود زندگیش ...
با شنیدن جمله ی اخرش جا خوردم
توقع نداشتم اینو االن اینجا و تو این شرایط بشنوم ...
نمیدونم چرا ...ولی با شنیدن جمله ی اخرش یه احساس عجیبی رو تو قلبم
تجربه کردم...
+حاال فقط یه کمک میخوام از شما ...
جواب چندتا سوال خشک و خالی
میدونم به هیچ عنوان با کسی مصاحبه نمیکنید ...
ولی قسمت اخر مستند من لنگ یه راشه کوتاهه ....!!!
لنگ یه چند دقیقه صحبت از شهید محمد ...
خانم دهقان فرد خواهش میکنم ازتون نه نیارین ....
_کمکی از دست من بر نمیاد ...
نه من و نه مامان هیچکدوممون ...!
+منم نمیتونم مستندمو بدم بیرون ...
انقدر صبر میکنم
انقدر میام سر این مزار تا شهیدتون اول حاجتمو بده بعدشم
کارمو راه بندازه ....
+نمیدونم به عشق در یک نگاه اعتقاد داری یا ن ...؟! _خب؟
+ولی من با یه نگاه عاشقت شدم ...
_با همین حرفات گولم زدی دیگه ...
+کاش همه ی گول زدنای دنیا همینطوری بود ...!
_میخوام یه اعترافی کنم!
+خب؟
_منم یه جورایی اره ...
+هه نگاه هنوزم نمیگی ...
بعد میگم مغروری میگی نه ...!!!
_خب نمیگم نه
+ولی خودمونیما ...
کاش همه ی گول زدنا اینجوری باشه ...
_اه چندبار میگی خب ؟
االن خوشحالی که منو در کنارت داری؟
+نمیدونم ...ولی چیزیو ک خوب میدونم اینه ک همیشه دلم میخواست
بابات مثل بچش بهم نگاه کنه ...
_حسااااامممم نمیدونی خوشحالی منو در کنارت داری یا
نههه؟؟؟
متاسفم واستت!!
جرئت داری جلو بابام اینا رو بگی؟؟
خندید و واسم زبون در اورد .
_دیوونه .
+خب اره دیگه دیوونه شماییم جانا ...
_به قول بابا
رنجور عشق به نشود جز به بوی یار...
کفشامو پوشیدم و رفتم سمت آسانسور خونشون ..
_چرا نمیای؟دیر میشه
+میام االن دیگه چقدر غر میزنی غزال صبر کن یکم .
دارم روسریمو میبندم...
_همش وقت تلف میکنی.... آخرش انتشارات میبنده عجله کن دیگه..
+اومدم اومدم
چادرش رو سرش مرتب کرد و با گوشیش اومد بیرون.
تو پاگرد کفشاشو پوشید و در و قفل کرد
_چه عجب تشریف اوردی
+خداوکیلی خیلی غر میزنی بریم.
_بریم
رفتیم تو اسانسور که دکمه ی پارکینگش رو فشار داد .
دوربین گوشیش رو باز کرد و گفت
+تو آینه نگاه کن
_ببین قیافم خوب نی
+گمشو بدونگاه کن میخوام استوری بزارم روش استیکر
میزارم
_باش
+یک دو سه .
از اسانسور رفتم بیرون و چادرشو کشیدم.
_میگم فاطمه یه استرس عجیبی دارم به نظرت خوب میشه ؟
+نمیدونم ایشاهلل که خوب میشه
من که یه شوق عجیبی دارم
_اره منم ...
+دوست دارم چندتا جلد ناحله رو به مخاطبای پایه هدیه بدیم
_اوهوم .
چندتا خیابون رو پیاده رفتیم و راجع به کتاب صحبت کردیم رسیدیم انتشارات از شوق پله ها رو یکی در میون میرفتیم رسیدیم باال و مسئول کتابمون خانم رضایی رو پشت کامپیوترش پیدا کردیم بعد از یه سالم و احوالپرسی گرم نشستیم رو صندلی از جاش بلند شد و رفت تا کتابو برامون بیاره دستای سرد فاطمه زهرا رو تو دستام محکم گرفتم بعد از چندثانیه با دست پر برگشت کتابو از دستش گرفتم و با لبخند رضایت رو جلدش دست کشیدم _وای وای چقدر خوب شده کتاب و دادم دست فاطمه با ذوق بهش خیره شده بود .مشغول ورق زدن کتاب ۳۱۵ صفحه ای مون بودیم که خانم رضایی گفت:
+راستی بچه ها من نفهمیدم تهش....
معنی این ناحله چیه ؟
برگشتم سمت فاطمه زهرا
اونم با لبخند تو چشام خیره بود
برگشتیم سمت رضاییو باهم گفتیم :
_دلداده ی متحول ...!!!!! رمانناحله #رمان
واما قسمت آخر رمانبلاخره رمان ناحله به اتمام رسید🥳
۹:۰۹
♡کوله بار عشق♡{شهیدان}
بریم سراغ رمانمون
۹:۱۰
۲۲:۲۱
سلام به تمامی اعضای کانال
۱۵:۴۹
یک خبر براتون دارم
۱۵:۴۹
من قراره این کانال رو به دلایل مختلف ببندماگر کسی هست که هنوز رمان ناحله رو تمام نکرده به آیدیم پیام بده من برای اون فرد ارسال میکنم
۱۶:۰۶
آیدیم♡@ava_kazemi
۱۶:۰۶
♡کوله بار عشق♡{شهیدان}
من قراره این کانال رو به دلایل مختلف ببندم اگر کسی هست که هنوز رمان ناحله رو تمام نکرده به آیدیم پیام بده من برای اون فرد ارسال میکنم
البته اینم بگم که فعلا کانال پابرجا هستش اما فعالیتی داخل کانال نمیکنیم
۲۰:۲۷