عکس پروفایل 《غَرق دَر چَشمان آبی اَش》

《غَرق دَر چَشمان آبی اَش》

۴عضو
.

۱۸:۵۴

خوش آمدید دوستان undefinedundefined

۱۸:۵۴

thumnail
سلام خوش اومدید به چنل رمان
undefinedغَرق دَر چَشمان ابی اَشundefined توماس ؛پسری فقیر و بیسواد از روستا هایِ آبادانی فرانسه کہ برآیِ اولین بار از روستا خارج میشه .
تو مسیر با غارتگرا درگیر میشه و پس از درگیری افرادی اونو پیدا میکنن و کمکش میکنن ، آشنایی توماس و این افراد میشه شروعِ داستان .
undefinedادامه رمانundefinedundefinedغَرق دَر چَشمان ابی اَشundefined undefinedundefinedundefinedhttps://ble.ir/chashm_abi

۱۸:۵۵

#_پارت1


این تابستان، مثل تابستان های سال قبل هيچکس بیرون ازخانه‌شان نمیاید،آفتاب گرم سوزان باعث شده اهالی شهر در خانه بمانند بیرون نروند. نزدیک ظهر بود دست فروشان میوه فروشان مجبور شدند وسایل خود را جمع کنند تا در شر گرمای شدید در امان بمانند و هیچ مشتری تو آن ساعت ظهر بیرون نبود که میوه یا لباسی از آنها بخرند. گرما داغ تابستان بدتر و شدید تر از سال قبل بود این باعث شده بود زمین، دشت شهر خشک باشه رنگ های مرده به خودش گرفته بود. بیشتر کشاورزان با کمبودی آب مواجه شده بودند این باعث شده بود شهرنشینان و روستایان با کبود اب غذا و با فقر روبه رو شوند. همه جای شهر ساکت خاموش بود حتی دخترای کوتاه زیبا که لب هایشان از شدت گرما پاره شده بود همبازی میکردن رفتند خانه شان ، و اما پیر مردی قامت خمیده صورتش چین چروک بود و خال پیشانیش نسبت به خال دستش بزرگتر بود و بنظر می‌آمد کم بینا هم است؛ داشت از چاه آب میکشید چاه هم که آبش به ته کشیده بود باید طناب گالن رو بیشتر میکرد تا برسدبه آب.و بکشدش اما چون نیمه کور بود این موضوع رو نفهميد؛او یعنی همان پیرمرد وقتی مشغول کارش بود از دور دستای شهر یه موجودی دید چون که چشمش ضعیف بود نمی‌توانست خوب تشخیص دهد .او مجبور شد تا راهی طی کند ببیند اون چیست.قدم هایش به جلو انداخت رفت وقتی سی متر مونده بود مکث کرددید یه پسر از اسب افتاده زمین بدن پیرمرد رو ترس فرا گرفت او در دل خود میگفت:نکنه این مرد مرده!؟آهسته آهسته قدم به جلو برد صدایش کرداما جوابی نشنیدوقتی رسید دست هایش به پسر زد اما او بازم جوابی نداد.سرشو به سینه اش نزدیک کرد و به تپش قلبش گوش داد او زنده بود،داشت قلبش تپش میزد پیرمرد خوشحال شد.خورشید همچنان از بالا مستقيم می تابید پیر مرد عرق کرده بود.آب پیشانی اش چکه کرد به لب خشکیده و پاره شده پسر.پسر به هوش آمد چشماشونمیه باز کرد با صدای ضعیف نازک گفت:آب... آب، من آب میخوام لطفا کمکم کنید...پیرمرد گفت:پسرم همین جا بمون همین الان میارم رفت نیمی از گالن را پر کرد آورد، پسرک نوشید پیرمرد که نسبت به پسر پیر عجول بود نتوانست بلندش کند پیر عجول مجبور شدکشان کشان ببرد زیر سایه خانهپیرمرد گفت:همین جا باش میرم دخترمو صدا کنم کمک کنه بیاریمت خونه.رفت پیرمرد دخترش سارا رو صدا کرد
گذاشتن رو کالسکه...https://ble.ir/chashm_abi

۱۸:۵۶

#_پارت2
سارا جواب داد:چیشده پدرجون!؟پسره کیه؟ چیزی شده به این؟پیرگفت:میگم،الان وقت این حرفا نیست بیا کمک کن بلندش کنیم بزاریم رو کالسکه.گذاشتند کالسکه و رسیدند خانه پسرک رو از کالسکه پاین آوردند با همان لباس‌های خاکی کثیفش.پیرمرد و دخترجوانش سارا،بردنش خانه وبه آن آب غذا دادند انگار پسرک چند ساله آب و غذا ندیده نخورده استسارا و پدرش با تعجب به روی یکدیگر نگاه و سکوت می‌کردند.فضا با سکوت مخلوط بود همه نگاه نشان ها به طرف پسرک بود.پسرک بلاخره بعد از خوردن چند پرس غذای خوشمزه برنج،سیر شد از آنها تشکر کرد.پیرمرد خیلی کنجکاو بود بداند از کجا آمده چرا اینجوری شده است اسمش چیست و...که ذهنش پر از سوال های چرا چگونه کجا برای چه بود. سارا هم همین‌طور.پیرمرد گفت:خب پسر حالا اسمت چیه؟از کجا میای؟او پاسخ داد-اسمم توماس هست از روستایی می آمدم شهر برای کار کردن وسط بیابان گرفتار شغال های غارتگر شدم. غذایم و مقداری پول که به همراهم بود،به من حمله کردند بردند ومن هرچه تقلا خواهش کردم مرا اینجا رها نکنند و یکمی آب به من بدهند؛ یکی از رئیساش که بنظر می‌آمد مرد مهربونیه گفت:هعی بچه جون اینکه تورو نکشتیم برو شکرگزار خدات باش.چند شب و روز راه پیمودم تا رسیدم به این آبادانی سپاسگذارم از شما و دخترتون.
سارا:عجب نامردی بودن پیرمرد ساکت بود داشت گوش میداد،بعد سارا گفت:راس میگن برو شکرگزار باش خیلی خطرناکه تنهایی سفر کنی.خیلی دزدا غارتگران زیاده شده مردم بیکار شدن مجبور میشن برای غذا بجنگن بدزدن...سارا:خب بعدش چیشدپیرمرد:فعلا بسه خیلی خسته کوفته هستی به استراحت عمیقی نیاز داری دخترم سارا اتاق مامانت بهش نشون بدهسارابا اعصبانییت تعجب-بابا چند ساله که هیچکس وارو اتاق مامانم نشده اجازه ندادم بشه حالا میخوای یه مرد غریبه پاشو بزار اتاق مامانم!؟توماس که داشت حرفاشو میشنیداندوهگین شدپیرمرد جواب داد:این به کمک نیاز داره و جز ما هیچکس تو شهر کسی نداره انصاف نیست دخترم سارا:ولی بابا...پیرمرد:ولی نداره دخترم برو کاری که گفتمو بکنتوماس:نه ممنون شما به من خیلی لطف کردید من میرم.وقتی توماس بلند شد راه برود بطرف دَر خروج خانه رفتسرش گیج خورد افتاد زمین پیرمرد و سارا...

undefinedundefinedغَرق دَر چَشمان آبی undefinedundefinedhttps://ble.ir/chashm_abi/4376662881383087803/1689706593553

۱۴:۱۰

thumnail

۱۶:۳۸

thumnail

۱۶:۳۸