بازارسال شده از راویرا ؛ محمدرضا جعفرینسب
به پیشنهاد خانوادهی محترم شهید مهدیموحدنیا، به همت بچههای پایگاه شهید شجیعی و هنرمندی آقا سیدعادلرضوی این شگفتانه توی مراسم رونمایی کتاب پخش شد. آن لحظه واقعا غافلگیر و متاثر شدم و خوب این تصویر قصهای دارد. قصهای که برمیگردد به سال ١٣٩٩. سال ٩٩ همسر شهید با ما همکاری نمیکرد برای مصاحبه و پروژه عملا متوقف شده بود. دیگر نقطه پایانِ پژوهش و پروژه را باید میگذاشتیم که همسر شهید زنگ زدند برای ادامه مصاحبه....
یادداشت سال ١٣٩٩ خانم نصیری فر، محقق کتاب: «« خیلی سعی کردم همسر شهید را متقاعد کنم که مصاحبهها رو ادامه بدیم اما هر بار بهانهای ردیف میکرد و مصاحبه نمیداد. کلافه شده بودم. هر بار گذرم به مزارشهدا میافتاد، سر مزار همسرش مینشستم و میگفتم: "شاید من لیاقت ندارم!" یک روز که توی خانه مشغول کارهام بودم، همسر شهید موحدنیا زنگم زد! جواب دادم. بعد از سرسلامتی گفت: «انشالله از پسفردا تشریف بیارید برای مصاحبه...» هنوز توی برهوت ذهنم گم بودم که خودش گفت:«حقیقت تا الان میترسیدم وسط مصاحبه حالم بد بشه، حالا که خود مهدی آقا گفته، ادامه میدم!» بین حرفش پریدم و پرسیدم:« چیشد؟ مهدی آقا؟!» مکث کرد: «بله، دیشب خواب دیدم مهدی آقا آمدند خانه و همکار شما هم بود!» حرفش را ادامه داد:«توی خوابم مهدی آقا به ایشون گفتند:«چرا کتاب ما رو نمینویسی؟!» ایشون هم خندیدن:«خب خانومتون مصاحبه نمیدن! چیکار کنم؟!» مهدی آقا اخماشو گره کرد رو به من: «خانوم چرا مصاحبه نمیدی؟!» بهش گفتم:« خب مهدی، میترسم حالم بد بشه و» حرفم رو قطع کرد. گفت:« ما رفتیم جونمون رو دادیم، شما حتی نمیخوای یه مصاحبه بدی؟! نگران نباش، خودم هواتو دارم...» الان هم بهتون زنگ زدم که خبر بدم تشریف بیارید...» هیچ وقت حضور شهدا رو به اين وضوح توی زندگیم حس نکرده بودم... »»
@ravira
یادداشت سال ١٣٩٩ خانم نصیری فر، محقق کتاب: «« خیلی سعی کردم همسر شهید را متقاعد کنم که مصاحبهها رو ادامه بدیم اما هر بار بهانهای ردیف میکرد و مصاحبه نمیداد. کلافه شده بودم. هر بار گذرم به مزارشهدا میافتاد، سر مزار همسرش مینشستم و میگفتم: "شاید من لیاقت ندارم!" یک روز که توی خانه مشغول کارهام بودم، همسر شهید موحدنیا زنگم زد! جواب دادم. بعد از سرسلامتی گفت: «انشالله از پسفردا تشریف بیارید برای مصاحبه...» هنوز توی برهوت ذهنم گم بودم که خودش گفت:«حقیقت تا الان میترسیدم وسط مصاحبه حالم بد بشه، حالا که خود مهدی آقا گفته، ادامه میدم!» بین حرفش پریدم و پرسیدم:« چیشد؟ مهدی آقا؟!» مکث کرد: «بله، دیشب خواب دیدم مهدی آقا آمدند خانه و همکار شما هم بود!» حرفش را ادامه داد:«توی خوابم مهدی آقا به ایشون گفتند:«چرا کتاب ما رو نمینویسی؟!» ایشون هم خندیدن:«خب خانومتون مصاحبه نمیدن! چیکار کنم؟!» مهدی آقا اخماشو گره کرد رو به من: «خانوم چرا مصاحبه نمیدی؟!» بهش گفتم:« خب مهدی، میترسم حالم بد بشه و» حرفم رو قطع کرد. گفت:« ما رفتیم جونمون رو دادیم، شما حتی نمیخوای یه مصاحبه بدی؟! نگران نباش، خودم هواتو دارم...» الان هم بهتون زنگ زدم که خبر بدم تشریف بیارید...» هیچ وقت حضور شهدا رو به اين وضوح توی زندگیم حس نکرده بودم... »»
۹:۵۰
بازارسال شده از راویرا ؛ محمدرضا جعفرینسب
۹:۵۰
مثل آن چایی که میچسبد به سرما بیشتر با همه گرمیم با دلهای تنها بیشتر
هیچکس از عشق سوغاتی به جز دوری ندید هرقدر یعقوب تنها شد زلیخا بیشتر
این روزها کتاب نودو نهمین نفر تازه چاپ شده و همه جا حرف از مرام و معرفت شهید موحدنیاست. کتاب رو برداشتم و ورق زدم. یاد روزهای مصاحبه با همسر شهید افتادم، بعد از آن ماجرای خواب عجیب و حمایت شهید از نوشتن این کتاب، همسر شهید با دل و جون مینشست روبروم و از جزئیات زندگیشان میگفت. گاهی بین حرفهایش از کارهای شهید تعجب میکردم. گاهی با هم میخندیدم و گاهی هم بغض و سکوت...واقعا مرور روزهای تنهایی و گفتن خیلی از خاطرات براش سخت بود اما صبوری میکرد. بین اون همه گاهی نگاهم به ابوالفضل بود. چقدر زود داشت قد میکشید و روزهای بیپدری را تجربه میکرد.با خودم میگفتم، اصلا چه چیزی توی این دنیا رو میشه با بغل کردن پسر چند ماههات عوض کنی و بذاری بری!؟
کتاب نودونهمین نفر روایتی جذاب از زندگی شهید مهدی موحدنیا و با قلم محمدحکمآبادی نوشته شده. خوندن این کتاب رو از دست ندید.@chelchelaa
#شهید_مهدی_موحدنیا#دفتر_مطالعات_جبهه_فرهنگی#حسینیه_هنر_سبزوار#نود_و_نهمین_نفر
هیچکس از عشق سوغاتی به جز دوری ندید هرقدر یعقوب تنها شد زلیخا بیشتر
این روزها کتاب نودو نهمین نفر تازه چاپ شده و همه جا حرف از مرام و معرفت شهید موحدنیاست. کتاب رو برداشتم و ورق زدم. یاد روزهای مصاحبه با همسر شهید افتادم، بعد از آن ماجرای خواب عجیب و حمایت شهید از نوشتن این کتاب، همسر شهید با دل و جون مینشست روبروم و از جزئیات زندگیشان میگفت. گاهی بین حرفهایش از کارهای شهید تعجب میکردم. گاهی با هم میخندیدم و گاهی هم بغض و سکوت...واقعا مرور روزهای تنهایی و گفتن خیلی از خاطرات براش سخت بود اما صبوری میکرد. بین اون همه گاهی نگاهم به ابوالفضل بود. چقدر زود داشت قد میکشید و روزهای بیپدری را تجربه میکرد.با خودم میگفتم، اصلا چه چیزی توی این دنیا رو میشه با بغل کردن پسر چند ماههات عوض کنی و بذاری بری!؟
کتاب نودونهمین نفر روایتی جذاب از زندگی شهید مهدی موحدنیا و با قلم محمدحکمآبادی نوشته شده. خوندن این کتاب رو از دست ندید.@chelchelaa
#شهید_مهدی_موحدنیا#دفتر_مطالعات_جبهه_فرهنگی#حسینیه_هنر_سبزوار#نود_و_نهمین_نفر
۹:۵۸
بازارسال شده از حسینیه هنر سبزوار
به اوج ماه رسید
نیلوفر نصیری
پیراهن مخملِ بنفش به تن کرده و چارقدِ سفید، سَرَش. صورتش نورانی و بشاش به نظر میرسد. کنارش نشستهام و با هم خوش و بش میکنیم. این آخرین تصویر من از مادر خنده رو و مهربانِ شهید محمود بیاری است.
ماجرا از آنجا شروع شد که پسربچهای یکی دو ساله، افتاد توی چاه. بندِ دل مادر پاره شد. از چاه که بیرون آوردندش، بیحال و بیجان بود. گردنش آویزان بود و میلرزید. حالش که جا آمد، مادر بغلاش کرد. هر دو آرام شدند.
از بچگی با بچههای فک و فامیل فرق داشت، حتی شوخیهایش. وقتی که آنها با سنگ به جان شیشهها میافتادند، او با چند تا بچهی همسن و سال خودش تعزیه بازی میکرد. هر روز، بزرگ و بزرگتر میشد و جلوی چشم مادر قد میکشید. تازه پشت لبهایش سبز شده بود که با چند تا از دوستانش توی مدرسه اعلامیه پخش میکرد. طبقهی بالای مسجد محل را کرده بود انبار مهمات! اسمش کتابخانه بود اما توی آن کتابهای سیاسیِ ممنوعه و کوکتل مولوتوف هم پیدا میشد.
انقلاب، تازه پا گرفته بود که گروهکهای مختلف مثل خوره افتادند به جان انقلاب و ادعای سهمخواهی میکردند. دل محمود طاقت نیاورد. وقتی توی مدرسه گروهکها برای خودشان یار جمع میکردند، دست به کار شد و او هم شروع کرد به جمع کردن نیرو برای انقلاب. خیلی زود متوجه انحراف بعضی گروهکها از مبانی انقلاب شد. سریع نمایشگاه عکس توی مدرسه راه انداخت و شروع کرد به روشنگری.
با چند تا از رفیقهای پایهکارش اردوهای جهادی راه انداختند. از جیب میگذاشتند و میرفتند روستاهای دورافتاده. هم کار عمرانی میکردند هم کار فرهنگی. صدای دلنشیناش را وقف روضه و دعاخوانی کردهبود. هر کجا میرفت، همه مجذوب صدایش میشدند.
هنوز دبیرستانش تمام نشده بود که بوی جنگ به مشامش خورد. هم طلبگی را دوست داشت و هم جبهه را. با یکی از دوستانش قرعه انداختند. قرعهی جنگ به نام محمود افتاد. رضایت پدر را گرفت و رفت جبهه.
چَموخَمِ جبهه و سیروسلوک بندگی دستاش آمده بود. آخر چند وقتی زیر دست مصطفی چمران آموزش دیدهبود. خیلی نگذشته بود که پایش رفت روی مین و پاشنهی پایش را برد. دل مادرش کباب شد اما باز خدا را به خاطر زنده بودن پسرش شاکر بود. یک روز محمود با خنده به مادرش گفت: حالا که خیلی بیقراری میکنی. پس بهتره بعد شهادت، جنازهام برنگرده...
آن پا دیگر برایش پا نشد. همیشه توی کیفاش وسایل پانسمان داشت. هر بار برای وضو پانسمان پایش را عوض میکرد. از آن به بعد با پوتین خداحافظی کرد و کتونی میپوشید. از مینی که رفته بود زیر پایش بدش میآمد، نه برای مجروحیتش، به خاطر اینکه عرضه نداشته شهیدش کند! بهش میگفت: بی غیرت...
چند وقت بعد منتقل شد به گردان تخریب. از شر و شوری افتاده بود. ساکت و سر به زیر و عابد شده بود. گریههای توی نماز شباش به گوش همه رسیده بود. توی گردان تخریب، مدرسهی اخلاق راه انداخته بود، درس زندگی میداد. آنقدر روی رفتار بچهها دقتِ نظر داشت که جزئی ترین مسائل را هم پیگیری میکرد.
بار آخر مادر گفت: محمود بسه، دیگه نرو... میخوام برات زن بگیرم! گفت: این دفعه بار آخره... برگشتم دیگه نمیرم. به دوستانش گفته بود: اگه توی خیبر شهید نشم، دیگه نمیرم جبهه.
توی خیبر شهید شد. جنازهاش هم برنگشت. چند سال بعد از جنگ، تفحص شد و پیکرش از روی همان پای مجروح شناسایی شد. یک مشت استخوان تحویل مادرش دادند. مادری که داغ شیرینی عروسی پسرش به دلش ماند.
یاد آن بیتِ حافظ افتادم. ز قعر چاه برآمد... به اوج ماه رسید...
کتاب مقامِ محمود، بریده خاطراتی از زندگی شهید محمود بیاری است که به همت حامد اشرفی نسب جمع آوری و به قلم سید سعید آریانژاد به رشتهی تحریر درآمده است. انتشارات راهیار این کتاب را در ۲۱۳ صفحه و در سال ۱۴۰۱ منتشر کرد در حالی که مادر شهید محمود بیاری در آبان ۱۳۹۹ دار فانی را وداع گفت و به پسر شهیدش پیوست.
به کانال #حسینیه_هنر_سبزوار بپیوندید:
@hoseinieh_honar_sabzevar
پیراهن مخملِ بنفش به تن کرده و چارقدِ سفید، سَرَش. صورتش نورانی و بشاش به نظر میرسد. کنارش نشستهام و با هم خوش و بش میکنیم. این آخرین تصویر من از مادر خنده رو و مهربانِ شهید محمود بیاری است.
ماجرا از آنجا شروع شد که پسربچهای یکی دو ساله، افتاد توی چاه. بندِ دل مادر پاره شد. از چاه که بیرون آوردندش، بیحال و بیجان بود. گردنش آویزان بود و میلرزید. حالش که جا آمد، مادر بغلاش کرد. هر دو آرام شدند.
از بچگی با بچههای فک و فامیل فرق داشت، حتی شوخیهایش. وقتی که آنها با سنگ به جان شیشهها میافتادند، او با چند تا بچهی همسن و سال خودش تعزیه بازی میکرد. هر روز، بزرگ و بزرگتر میشد و جلوی چشم مادر قد میکشید. تازه پشت لبهایش سبز شده بود که با چند تا از دوستانش توی مدرسه اعلامیه پخش میکرد. طبقهی بالای مسجد محل را کرده بود انبار مهمات! اسمش کتابخانه بود اما توی آن کتابهای سیاسیِ ممنوعه و کوکتل مولوتوف هم پیدا میشد.
انقلاب، تازه پا گرفته بود که گروهکهای مختلف مثل خوره افتادند به جان انقلاب و ادعای سهمخواهی میکردند. دل محمود طاقت نیاورد. وقتی توی مدرسه گروهکها برای خودشان یار جمع میکردند، دست به کار شد و او هم شروع کرد به جمع کردن نیرو برای انقلاب. خیلی زود متوجه انحراف بعضی گروهکها از مبانی انقلاب شد. سریع نمایشگاه عکس توی مدرسه راه انداخت و شروع کرد به روشنگری.
با چند تا از رفیقهای پایهکارش اردوهای جهادی راه انداختند. از جیب میگذاشتند و میرفتند روستاهای دورافتاده. هم کار عمرانی میکردند هم کار فرهنگی. صدای دلنشیناش را وقف روضه و دعاخوانی کردهبود. هر کجا میرفت، همه مجذوب صدایش میشدند.
هنوز دبیرستانش تمام نشده بود که بوی جنگ به مشامش خورد. هم طلبگی را دوست داشت و هم جبهه را. با یکی از دوستانش قرعه انداختند. قرعهی جنگ به نام محمود افتاد. رضایت پدر را گرفت و رفت جبهه.
چَموخَمِ جبهه و سیروسلوک بندگی دستاش آمده بود. آخر چند وقتی زیر دست مصطفی چمران آموزش دیدهبود. خیلی نگذشته بود که پایش رفت روی مین و پاشنهی پایش را برد. دل مادرش کباب شد اما باز خدا را به خاطر زنده بودن پسرش شاکر بود. یک روز محمود با خنده به مادرش گفت: حالا که خیلی بیقراری میکنی. پس بهتره بعد شهادت، جنازهام برنگرده...
آن پا دیگر برایش پا نشد. همیشه توی کیفاش وسایل پانسمان داشت. هر بار برای وضو پانسمان پایش را عوض میکرد. از آن به بعد با پوتین خداحافظی کرد و کتونی میپوشید. از مینی که رفته بود زیر پایش بدش میآمد، نه برای مجروحیتش، به خاطر اینکه عرضه نداشته شهیدش کند! بهش میگفت: بی غیرت...
چند وقت بعد منتقل شد به گردان تخریب. از شر و شوری افتاده بود. ساکت و سر به زیر و عابد شده بود. گریههای توی نماز شباش به گوش همه رسیده بود. توی گردان تخریب، مدرسهی اخلاق راه انداخته بود، درس زندگی میداد. آنقدر روی رفتار بچهها دقتِ نظر داشت که جزئی ترین مسائل را هم پیگیری میکرد.
بار آخر مادر گفت: محمود بسه، دیگه نرو... میخوام برات زن بگیرم! گفت: این دفعه بار آخره... برگشتم دیگه نمیرم. به دوستانش گفته بود: اگه توی خیبر شهید نشم، دیگه نمیرم جبهه.
توی خیبر شهید شد. جنازهاش هم برنگشت. چند سال بعد از جنگ، تفحص شد و پیکرش از روی همان پای مجروح شناسایی شد. یک مشت استخوان تحویل مادرش دادند. مادری که داغ شیرینی عروسی پسرش به دلش ماند.
یاد آن بیتِ حافظ افتادم. ز قعر چاه برآمد... به اوج ماه رسید...
۹:۵۵
بازارسال شده از حسینیه هنر سبزوار
انگار کتاب، لباس بسیجی پوشیده بود. آن را برداشتم و شروع کردم به خواندن. گفتار ناشر را ورق زدم و رفتم سراغ اصل مطلب. نام مستعارش سیدمهدی سجادی بود. خیلی عادی داشت زندگیاش را میکرد. آسه میرفت و آسه میآمد تا اینکه یک خبر تکانش داد.
شهادت رضا دامرودی! پسر روستازاده سبزواری که به صورت بسیجی رفته بود سوریه و شهید شده بود. به خودش آمد که «چرا من نتونم برم؟!» به فکر رفتن افتاد. راه سادهای نبود. پیگیری پشت پیگیری. به امید اعزام سریعتر، با چند نفر از دوستانش رفتند قم. آموزش را شروع کردند. تمرینهای بدنی و مهارتی وقت و بیوقت، امان همه را بریده بود. خیلیها از رفتن منصرف شدند.هر روز و هر شب خودش را توی جنگ با داعش تصور میکرد اما از اعزام خبری نبود. رفت و آمد از سبزوار به قم، نداشتن کارت پایان خدمت، راضی نبودن مادر، همه و همه کار را برای رفتنش سختتر میکرد. چندین بار تا پای اعزام رفت اما قسمت نشد. بالاخره قفل رفتن توی یک روضه شکست! حضرت زینب(س) طلبید و گرهها یکی بعد از دیگری باز شدند. رفت سوریه...
۹:۵۹
بازارسال شده از حسینیه هنر سبزوار
من خوشبختم
نیلوفر نصیری
توی یورتی کنارش قدم زدم. شیر و ماست و دوغ محلی دستپخت خودش را خوردم و از طعمش لذت بردم. گاهی توی گرمای کلاته آفتاب سوخته شدم و گاهی با آب دوغ خیارِ سفره اش جان گرفتم. از غنج رفتن دلش برای حاج عباس، زیر زیرزیرکی لبخند زدم. دلم برای نداری اول زندگیشان سوخت. گاهی سر سفره فقیرانه شان نشستم و لقمه نانی بر داشتم. طعم عشق می داد.
با دنیا آمدن تک تک بچههایش برق خوشحالی را توی چشمهایش دیدم. کنارش سالها به سرعت سپری شدند. زانو به زانوی خودش و حاج عباس و بچههایش نشستم و صحبتهای آقای خمینی را از نوارهایی که توی پستو پخش میکردند گوش دادم. صدایش را کم کرده بودند تا کسی نفهمد و راپورت ندهد.
نقل شیرینی پیروزی انقلاب هنوز گوشهی دهانم آب نشده بود که جنگ آوار شد روی سرمان. آستینهایش را بالا زد و آب ریخت روی آردها. خمیرش را باز کرد و آتش تنورش را روشن. از جهاد، کیسه کیسه آرد میآوردند و نان می پختند. کمکم خیلیها توی این کار دخیل شدند. کارشان بالا گرفت و کلوچه و مربا و ماست و کمه هم درست میکردند. شدند یک پایگاه کمک رسانی به جبهه.
سبد سبد کاموا برای لباس زمستانی، ماست برای درست کردن کمه، نان، رشته آش، مربا و هر چیزی که بخواهی توی بساطشان بود. مریم دخترش که حالا بزرگ شده بود پا به پایش کار میکرد و امور را سامان میداد.
سالهای عمرِ خیرالنسا را ورق به ورق خواندم و لذت بردم. زنی که در دل سختی ها رشد کرد و هر زمان آنچه که از دستش بر می آمد انجام داد. چه غبطه بر انگیز بود که بعدِ ٩٠ سال از عمرش میگفت: من خوشبختم که از جوانیام استفاده کردم ولی کاش شبها هم بیدار میماندم و بیشتر برای جبهه کار میکردم.
#خیرالنساء#مادر_جبههها
همراه حسینیه هنر سبزوار باشید
@hoseinieh_honar_sabzevar
توی یورتی کنارش قدم زدم. شیر و ماست و دوغ محلی دستپخت خودش را خوردم و از طعمش لذت بردم. گاهی توی گرمای کلاته آفتاب سوخته شدم و گاهی با آب دوغ خیارِ سفره اش جان گرفتم. از غنج رفتن دلش برای حاج عباس، زیر زیرزیرکی لبخند زدم. دلم برای نداری اول زندگیشان سوخت. گاهی سر سفره فقیرانه شان نشستم و لقمه نانی بر داشتم. طعم عشق می داد.
با دنیا آمدن تک تک بچههایش برق خوشحالی را توی چشمهایش دیدم. کنارش سالها به سرعت سپری شدند. زانو به زانوی خودش و حاج عباس و بچههایش نشستم و صحبتهای آقای خمینی را از نوارهایی که توی پستو پخش میکردند گوش دادم. صدایش را کم کرده بودند تا کسی نفهمد و راپورت ندهد.
نقل شیرینی پیروزی انقلاب هنوز گوشهی دهانم آب نشده بود که جنگ آوار شد روی سرمان. آستینهایش را بالا زد و آب ریخت روی آردها. خمیرش را باز کرد و آتش تنورش را روشن. از جهاد، کیسه کیسه آرد میآوردند و نان می پختند. کمکم خیلیها توی این کار دخیل شدند. کارشان بالا گرفت و کلوچه و مربا و ماست و کمه هم درست میکردند. شدند یک پایگاه کمک رسانی به جبهه.
سبد سبد کاموا برای لباس زمستانی، ماست برای درست کردن کمه، نان، رشته آش، مربا و هر چیزی که بخواهی توی بساطشان بود. مریم دخترش که حالا بزرگ شده بود پا به پایش کار میکرد و امور را سامان میداد.
سالهای عمرِ خیرالنسا را ورق به ورق خواندم و لذت بردم. زنی که در دل سختی ها رشد کرد و هر زمان آنچه که از دستش بر می آمد انجام داد. چه غبطه بر انگیز بود که بعدِ ٩٠ سال از عمرش میگفت: من خوشبختم که از جوانیام استفاده کردم ولی کاش شبها هم بیدار میماندم و بیشتر برای جبهه کار میکردم.
#خیرالنساء#مادر_جبههها
۹:۵۹
بازارسال شده از حسینیه هنر سبزوار
#گزارش_تصویری
رونمایی از کتاب «نود و نهمین نفر»
آئین رونمایی از کتاب «نود و نهمین نفر» 27 آبان ماه 1404 در شهرستان سبزوار برگزار شد.
کتاب «نود و نهمین نفر»، زندگینامه شهید مهدی موحدنیا، مدافع حرم سبزواری است. شهید موحدنیا، پس از شهیدان رضا دامرودی، مهدی بیدی، احمد جلالینسب، حسنعلی شمسآبادی و ابوالفضل راه چمنی، ششمین شهید سبزواری در نبرد با داعش است.
«نود و نهمین نفر» جدیدترین محصول حسینیه هنر سبزوار است. محمد حکمآبادی و نیلوفر نصیریفر محقق آن بودهاند و محمد حکمآبادی تدوین کتاب را به عهده داشته است. انتشارات راهیار این کتاب را به چاپ رسانده است.
#مدافعان_حرم | #شهید_موحدنیا | #سبزوار | #داعش
تهیه کتاب «نود و نهمین نفر» 
حسینیه هنر سبزوار: بیهق ۱۸ ، انتهای اولین بن بست سمت چپ، حسینیه هنر سبزوار
غرفه باسلام
همراه «حسینیه هنر سبزوار» باشید
@hoseinieh_honar_sabzevar
#مدافعان_حرم | #شهید_موحدنیا | #سبزوار | #داعش
۱۰:۰۲
بازارسال شده از حسینیه هنر سبزوار
۱۰:۰۲
بازارسال شده از حسینیه هنر سبزوار
۱۰:۰۲
بازارسال شده از حسینیه هنر سبزوار
۱۰:۰۲
بازارسال شده از حسینیه هنر سبزوار
۱۰:۰۲
بازارسال شده از حسینیه هنر سبزوار
۱۰:۰۲
بازارسال شده از حسینیه هنر سبزوار
۱۰:۰۲
بازارسال شده از حسینیه هنر سبزوار
۱۰:۰۲