حکایتهای ناب
خطیبی کریهالصوت خود را خوش آواز پنداشتی و فریاد بی فایده داشتی. گفتی نعیب غُرابَ البَین در پردهی الحان اوست یا آیت اِنَّ انکَرَ الاصوات در شأن او.
اذا نَهَقَ الخَطیبُ اَبوالفَوارِس لَهُ شَغَبٌ یَهُدُّ اصطَخرَ فارِس
مردم قریه به علت جاهی که داشت بلیتش میکشیدند و اذیتش مصلحت نمیدیدند؛ تا یکی از خطبای آن بوم که پنهان با وی عداوتی داشت، باری به پرسیدن رفتش. گفت: تو را خوابی دیدهام، خیر باد! گفتا: چه دیدی؟ گفت: چنان دیدمی که تو را آواز خوش بودی و خلق از نفست در آسایش بودندی. گفت: این چه مبارک خواب است که دیدی که مرا بر عیب خود واقف کردی. معلوم شد که آواز ناخوش دارم و خلق از نفسم در رنجند, توبه کردم که از این پس خطبه نخوانم مگر به آهستگی.
از صحبت دوستی برنجم کاخلاق بدم حسن نماید
عیبم هنر و کمال بیند خارم گل و یاسمن نماید
کو دشمن شوخ چشم ناپاک تا عیب مرا به من نماید
@daftar_shero_hekmat
خطیبی کریهالصوت خود را خوش آواز پنداشتی و فریاد بی فایده داشتی. گفتی نعیب غُرابَ البَین در پردهی الحان اوست یا آیت اِنَّ انکَرَ الاصوات در شأن او.
اذا نَهَقَ الخَطیبُ اَبوالفَوارِس لَهُ شَغَبٌ یَهُدُّ اصطَخرَ فارِس
مردم قریه به علت جاهی که داشت بلیتش میکشیدند و اذیتش مصلحت نمیدیدند؛ تا یکی از خطبای آن بوم که پنهان با وی عداوتی داشت، باری به پرسیدن رفتش. گفت: تو را خوابی دیدهام، خیر باد! گفتا: چه دیدی؟ گفت: چنان دیدمی که تو را آواز خوش بودی و خلق از نفست در آسایش بودندی. گفت: این چه مبارک خواب است که دیدی که مرا بر عیب خود واقف کردی. معلوم شد که آواز ناخوش دارم و خلق از نفسم در رنجند, توبه کردم که از این پس خطبه نخوانم مگر به آهستگی.
از صحبت دوستی برنجم کاخلاق بدم حسن نماید
عیبم هنر و کمال بیند خارم گل و یاسمن نماید
کو دشمن شوخ چشم ناپاک تا عیب مرا به من نماید
@daftar_shero_hekmat
۱۶:۵۶
۱۶:۴۴
۱۶:۴۵
غزلهای ناب
زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم
رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم قد برافراز که از سرو کنی آزادم
شهرهی شهر مشو تا ننهم سر در کوه شور شیرین منما تا نکنی فرهادم
می مخور با دگران تا نخورم خون جگر سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم
زلف را حلقه مکن تا نکنی در بندم طرّه را تاب مده تا ندهی بر بادم
یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم غم اغیار مخور تا نکنی ناشادم
شمع هر جمع مشو ورنه بسوزی ما را یاد هر قوم مکن تا نروی از یادم
رحم کن بر من مسکین و به فریادم رس تا به خاک در آصف نرسد فریادم
چون فلک سیر مکن تا نکُشی حافظ را رام شو تا بدهد طالعِ فرّخ دادم
حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی من از آن روز که دربند توام آزادم
@daftar_shero_hekmat
زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم
رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم قد برافراز که از سرو کنی آزادم
شهرهی شهر مشو تا ننهم سر در کوه شور شیرین منما تا نکنی فرهادم
می مخور با دگران تا نخورم خون جگر سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم
زلف را حلقه مکن تا نکنی در بندم طرّه را تاب مده تا ندهی بر بادم
یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم غم اغیار مخور تا نکنی ناشادم
شمع هر جمع مشو ورنه بسوزی ما را یاد هر قوم مکن تا نروی از یادم
رحم کن بر من مسکین و به فریادم رس تا به خاک در آصف نرسد فریادم
چون فلک سیر مکن تا نکُشی حافظ را رام شو تا بدهد طالعِ فرّخ دادم
حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی من از آن روز که دربند توام آزادم
@daftar_shero_hekmat
۱۶:۴۶
تک بیتیهای ناب
رنج دنیا نیز پا برجاست تا دنیا بجاست گر نخواهی رنج، دنیا را به دنیا واگذار
(ابوالقاسم حالت)
@daftar_shero_hekmat
رنج دنیا نیز پا برجاست تا دنیا بجاست گر نخواهی رنج، دنیا را به دنیا واگذار
(ابوالقاسم حالت)
@daftar_shero_hekmat
۱۶:۴۶
۱۷:۱۸
غزلهای ناب
آن روی بین که حسن بپوشید ماه را وآن دام زلف و دانه خال سیاه را
من سرو را قبا نشنیدم دگر که بست بر فرق آفتاب ندیدم کلاه را
گر صورتی چنین به قیامت برآورند فاسق هزار عذر بگوید گناه را
یوسف شنیدهای که به چاهی اسیر ماند این یوسفیست بر زنخ آورده چاه را
با دوستان خویش نگه میکند چنانک سلطان نگه کند به تکبر سپاه را
در هر قدم که مینهد آن سرو راستین حیف است اگر به دیده نروبند راه را
من صبر بیش از این نتوانم ز روی او چند احتمال کوه توان بود کاه را؟
ای خفته، کآه سینهٔ بیدار نشنوی عیبش مکن که درد دلی باشد آه را
سعدی حدیث مستی و فریاد عاشقی دیگر مکن که عیب بود خانقاه را
دفتر ز شعر گفته بشوی و دگر مگوی الا دعای دولت سلجوق شاه را
یارب دوام عمر دهش تا به قهر و لطف بدخواه را جزا دهد و نیکخواه را
واندر گلوی دشمن دولت کند چو میخ فراش او طناب در بارگاه را
@daftar_shero_hekmat
آن روی بین که حسن بپوشید ماه را وآن دام زلف و دانه خال سیاه را
من سرو را قبا نشنیدم دگر که بست بر فرق آفتاب ندیدم کلاه را
گر صورتی چنین به قیامت برآورند فاسق هزار عذر بگوید گناه را
یوسف شنیدهای که به چاهی اسیر ماند این یوسفیست بر زنخ آورده چاه را
با دوستان خویش نگه میکند چنانک سلطان نگه کند به تکبر سپاه را
در هر قدم که مینهد آن سرو راستین حیف است اگر به دیده نروبند راه را
من صبر بیش از این نتوانم ز روی او چند احتمال کوه توان بود کاه را؟
ای خفته، کآه سینهٔ بیدار نشنوی عیبش مکن که درد دلی باشد آه را
سعدی حدیث مستی و فریاد عاشقی دیگر مکن که عیب بود خانقاه را
دفتر ز شعر گفته بشوی و دگر مگوی الا دعای دولت سلجوق شاه را
یارب دوام عمر دهش تا به قهر و لطف بدخواه را جزا دهد و نیکخواه را
واندر گلوی دشمن دولت کند چو میخ فراش او طناب در بارگاه را
@daftar_shero_hekmat
۱۷:۱۸
تک بیتیهای ناب
زآمده تنگدل نباید بود وز گذشته نکرد باید یاد
(رودکی)
@daftar_shero_hekmat
زآمده تنگدل نباید بود وز گذشته نکرد باید یاد
(رودکی)
@daftar_shero_hekmat
۱۷:۱۹
۱۶:۳۰
غزلهای ناب
بخت بازآید از آن در که یکی چون تو درآید روی میمون تو دیدن در دولت بگشاید
صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را تا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید
این لطافت که تو داری همه دلها بفریبی وین لطافت که تو داری همه غمها بزداید
رشکم از پیرهن آید که در آغوش تو خسبد زهرم از غالیه آید که در اندام تو ساید
نیشکر با همه شیرینی اگر لب بگشایی پیش نطق شکرینت چو نی انگشت بخاید
گر مرا هیچ نباشد نه به دنیا نه به عقبی چون تو دارم همه دارم دگرم هیچ نباید
دل به سختی بنهادم، پس از آن دل به تو دادم هر که از دوست تحمل نکند عهد نپاید
گر حلال است که خون همه عالم تو بریزی آن که روی از همه عالم به تو آورد نشاید
چشم عاشق نتوان دوخت که معشوق نبیند نای بلبل نتوان بست که بر گل نسراید
سعدیا دیدن زیبا نه حرام است ولیکن نظری گر بربایی دلت از کف برباید
@daftar_shero_hekmat
بخت بازآید از آن در که یکی چون تو درآید روی میمون تو دیدن در دولت بگشاید
صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را تا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید
این لطافت که تو داری همه دلها بفریبی وین لطافت که تو داری همه غمها بزداید
رشکم از پیرهن آید که در آغوش تو خسبد زهرم از غالیه آید که در اندام تو ساید
نیشکر با همه شیرینی اگر لب بگشایی پیش نطق شکرینت چو نی انگشت بخاید
گر مرا هیچ نباشد نه به دنیا نه به عقبی چون تو دارم همه دارم دگرم هیچ نباید
دل به سختی بنهادم، پس از آن دل به تو دادم هر که از دوست تحمل نکند عهد نپاید
گر حلال است که خون همه عالم تو بریزی آن که روی از همه عالم به تو آورد نشاید
چشم عاشق نتوان دوخت که معشوق نبیند نای بلبل نتوان بست که بر گل نسراید
سعدیا دیدن زیبا نه حرام است ولیکن نظری گر بربایی دلت از کف برباید
@daftar_shero_hekmat
۱۶:۳۱
حکایتهای ناب
یکی در مسجد سنجار به تطوّع بانگ گفتی به ادایی که مستمعان از او نفرت گرفتندی و صاحب مسجد امیری بود عادل، نیکو سیرت، نمیخواستش که دل آزرده شود. گفت: ای جوانمرد، این مسجد را مؤذنانند قدیم، هر یکی را پنج دینار میدهم، تو را ده دینار بدهم تا جایی دیگر روی. بر این سخن اتفاق افتاد و برفت. بعد از مدتی به گذری پیش امیر باز آمد و گفت: ای امیر بر من حیف کردی که به ده دینارم از آن بقعه روان کردی که اینجا که رفتهام بیست دینارم میدهند که جای دیگر روم و قبول نمیکنم. امیر بخندید و گفت: زینهار تا نستانی که به پنجاه دینار راضی گردند.
به تیشه کس نخراشد ز روی خارا گل چنان که بانگ درشت تو میخراشد دل
@daftar_shero_hekmat
یکی در مسجد سنجار به تطوّع بانگ گفتی به ادایی که مستمعان از او نفرت گرفتندی و صاحب مسجد امیری بود عادل، نیکو سیرت، نمیخواستش که دل آزرده شود. گفت: ای جوانمرد، این مسجد را مؤذنانند قدیم، هر یکی را پنج دینار میدهم، تو را ده دینار بدهم تا جایی دیگر روی. بر این سخن اتفاق افتاد و برفت. بعد از مدتی به گذری پیش امیر باز آمد و گفت: ای امیر بر من حیف کردی که به ده دینارم از آن بقعه روان کردی که اینجا که رفتهام بیست دینارم میدهند که جای دیگر روم و قبول نمیکنم. امیر بخندید و گفت: زینهار تا نستانی که به پنجاه دینار راضی گردند.
به تیشه کس نخراشد ز روی خارا گل چنان که بانگ درشت تو میخراشد دل
@daftar_shero_hekmat
۱۶:۳۱
۱۸:۲۴
غزل های ناب
که برگذشت که بوی عبیر می آید؟ که می رود که چنین دلپذیر می آید؟
نشان یوسف گم کرده می دهد یعقوب مگر ز مصر به کنعان بشیر می آید؟
ز دست رفتم و بی دیدگان نمی دانند که زخم های نظر بر بصیر می آید
همی خرامد و عقلم به طبع می گوید نظر بدوز که آن بی نظیر می آید
جمال کعبه چنان می دواندم به نشاط که خارهای مغیلان حریر می آید
نه آن چنان به تو مشغولم ای بهشتی روی که یاد خویشتنم در ضمیر می آید
ز دیدنت نتوانم که دیده بردوزم و گر مقابله بینم که تیر می آید
هزار جامه معنی که من براندازم به قامتی که تو داری قصیر میآید
به کشتن آمده بود آن که مدعی پنداشت که رحمتی مگرش بر اسیر می آید
رسید ناله سعدی به هر که در آفاق هم آتشی زدهای تا نفیر می آید
@daftar_shero_hekmat
که برگذشت که بوی عبیر می آید؟ که می رود که چنین دلپذیر می آید؟
نشان یوسف گم کرده می دهد یعقوب مگر ز مصر به کنعان بشیر می آید؟
ز دست رفتم و بی دیدگان نمی دانند که زخم های نظر بر بصیر می آید
همی خرامد و عقلم به طبع می گوید نظر بدوز که آن بی نظیر می آید
جمال کعبه چنان می دواندم به نشاط که خارهای مغیلان حریر می آید
نه آن چنان به تو مشغولم ای بهشتی روی که یاد خویشتنم در ضمیر می آید
ز دیدنت نتوانم که دیده بردوزم و گر مقابله بینم که تیر می آید
هزار جامه معنی که من براندازم به قامتی که تو داری قصیر میآید
به کشتن آمده بود آن که مدعی پنداشت که رحمتی مگرش بر اسیر می آید
رسید ناله سعدی به هر که در آفاق هم آتشی زدهای تا نفیر می آید
@daftar_shero_hekmat
۱۸:۲۴
تک بیتیهای ناب
ز تخم دشمنی چیزی نروید جز پشیمانی محبت کن که بگشاید محبت هر معما را
(منوچهر عدنانی)
@daftar_shero_hekmat
ز تخم دشمنی چیزی نروید جز پشیمانی محبت کن که بگشاید محبت هر معما را
(منوچهر عدنانی)
@daftar_shero_hekmat
۱۸:۲۵
۱۶:۴۶
غزلهای ناب
کس درنیامدهست بدین خوبی از دری دیگر نیاورد چو تو فرزند مادری
خورشید اگر تو روی بگشایی فرو رود گوید دو آفتاب نباشد به کشوری
اول منم که در همه عالم نیامدهست زیباتر از تو در نظرم هیچ منظری
هرگز نبردهام به خرابات عشق راه امروزم آرزوی تو در داد ساغری
یا خود به حسن روی تو کس نیست در جهان یا هست و نیستم ز تو پروای دیگری
بر سرو قامتت گل و بادام: روی و چشم نشنیدهام که سرو چنین آورد بری
رویی که روز روشن اگر برکشد نقاب پرتو دهد چنان که شب تیره اختری
همراه من مباش که غیرت برند خلق در دست مفلسی چو ببینند گوهری
روزی مگر به دیدن سعدی قدم نهی تا در رهت به هر قدمی مینهد سری
من کم نمیکنم سر مویی ز مهر دوست ور میزند به هر بن موییم نشتری
@daftar_shero_hekmat
کس درنیامدهست بدین خوبی از دری دیگر نیاورد چو تو فرزند مادری
خورشید اگر تو روی بگشایی فرو رود گوید دو آفتاب نباشد به کشوری
اول منم که در همه عالم نیامدهست زیباتر از تو در نظرم هیچ منظری
هرگز نبردهام به خرابات عشق راه امروزم آرزوی تو در داد ساغری
یا خود به حسن روی تو کس نیست در جهان یا هست و نیستم ز تو پروای دیگری
بر سرو قامتت گل و بادام: روی و چشم نشنیدهام که سرو چنین آورد بری
رویی که روز روشن اگر برکشد نقاب پرتو دهد چنان که شب تیره اختری
همراه من مباش که غیرت برند خلق در دست مفلسی چو ببینند گوهری
روزی مگر به دیدن سعدی قدم نهی تا در رهت به هر قدمی مینهد سری
من کم نمیکنم سر مویی ز مهر دوست ور میزند به هر بن موییم نشتری
@daftar_shero_hekmat
۱۶:۴۷
حکایت های ناب
یکی مژده آورد پیشِ انوشروانِ عادل که: خدای تَعالی فلان دشمنت برداشت. گفت: هیچ شنیدی که مرا فرو گذاشت؟
اگر بمُرد عدو، جای شادمانی نیست که زندگانیِ ما نیز جاودانی نیست
@daftar_shero_hekmat
یکی مژده آورد پیشِ انوشروانِ عادل که: خدای تَعالی فلان دشمنت برداشت. گفت: هیچ شنیدی که مرا فرو گذاشت؟
اگر بمُرد عدو، جای شادمانی نیست که زندگانیِ ما نیز جاودانی نیست
@daftar_shero_hekmat
۱۶:۴۷
۱۷:۲۹
غزلهای ناب
ای از بهشت جزوی و از رحمت آیتی حق را به روزگار تو با ما عنایتی
گفتم نهایتی بود این درد عشق را هر بامداد می کند از نو بدایتی
معروف شد حکایتم اندر جهان و نیست با تو مجال آن که بگویم حکایتی
چندان که بی تو غایت امکان صبر بود کردیم و عشق را نه پدید است غایتی
فرمان عشق و عقل به یک جای نشنوند غوغا بود دو پادشه اندر ولایتی
ز ابنای روزگار به خوبی ممیزی چون در میان لشکر منصور رایتی
عیبت نمی کنم که خداوند امر و نهی شاید که بنده ای بکشد بی جنایتی
زان گه که عشق دست تطاول دراز کرد معلوم شد که عقل ندارد کفایتی
من در پناه لطف تو خواهم گریختن فردا که هر کسی رود اندر حمایتی
درمانده ام که از تو شکایت کجا برم هم با تو گر ز دست تو دارم شکایتی
سعدی نهفته چند بماند حدیث عشق؟ این ریش اندرون بکند هم سرایتی
@daftar_shero_hekmat
ای از بهشت جزوی و از رحمت آیتی حق را به روزگار تو با ما عنایتی
گفتم نهایتی بود این درد عشق را هر بامداد می کند از نو بدایتی
معروف شد حکایتم اندر جهان و نیست با تو مجال آن که بگویم حکایتی
چندان که بی تو غایت امکان صبر بود کردیم و عشق را نه پدید است غایتی
فرمان عشق و عقل به یک جای نشنوند غوغا بود دو پادشه اندر ولایتی
ز ابنای روزگار به خوبی ممیزی چون در میان لشکر منصور رایتی
عیبت نمی کنم که خداوند امر و نهی شاید که بنده ای بکشد بی جنایتی
زان گه که عشق دست تطاول دراز کرد معلوم شد که عقل ندارد کفایتی
من در پناه لطف تو خواهم گریختن فردا که هر کسی رود اندر حمایتی
درمانده ام که از تو شکایت کجا برم هم با تو گر ز دست تو دارم شکایتی
سعدی نهفته چند بماند حدیث عشق؟ این ریش اندرون بکند هم سرایتی
@daftar_shero_hekmat
۱۷:۲۹
تک بیتیهای ناب
ز چشم خویشتن آموختم رسم رفاقت را که هر عضوی به درد آید به حالش دیده می گوید
(هادی رنجی)
@daftar_shero_hekmat
ز چشم خویشتن آموختم رسم رفاقت را که هر عضوی به درد آید به حالش دیده می گوید
(هادی رنجی)
@daftar_shero_hekmat
۱۷:۲۹