رمان در پناه تو🖤🫀
در پناه تو...
🫀 #پارت31 آروم سرم رو روی شونه ش گذاشتم و گفتم: قهر نکن دیگه ، بخدا از قصد نبود... تک خنده ای زد و تکرار کرد: هع ...از قصد نبود؟ با لحن لوس گفتم : ببشید دیگه تولوخدا منو ببش ، من دلم بلای خوش اخلاقیات تنگ شودههه(ببخشید دیگه ، توروخدا منو ببخش من دلم برای خوش اخلاقیات تنگ شده) جوابی نداد که سرمو از روی شونه ش برداشتم و گفتم : باشههه..قهر باش...میخواستم پس فردا بیام خونتون که کنسل شد خداروشکر... با شنیدن حرفم انگاری که برق توی بدنش اتصالی کرد سرشو عین شتر مرغ بالا آورد و بهم نزدیک تر شد و گفت : جدی میگی؟؟؟؟؟ گفتم : بله ...به شرطی که دیگه قهر نباشی +باشه باشه قهر نیستم ، جانِ من میای خونمون؟ خندیدم و گفتم : آره احتمالا ، البته هنوز مامانم نمیدونه میتونی زنگ بزنی و دعوتم کنی؟ +اره اون که حله راستی پس فردا مامانم میخواد بره خرید و خونه تنهاییم یسسسسسس
ادامه دارد...
پارت جدید
۱۶:۵۷
رمان در پناه تو🖤🫀
در پناه تو...
🫀 #پارت31 آروم سرم رو روی شونه ش گذاشتم و گفتم: قهر نکن دیگه ، بخدا از قصد نبود... تک خنده ای زد و تکرار کرد: هع ...از قصد نبود؟ با لحن لوس گفتم : ببشید دیگه تولوخدا منو ببش ، من دلم بلای خوش اخلاقیات تنگ شودههه(ببخشید دیگه ، توروخدا منو ببخش من دلم برای خوش اخلاقیات تنگ شده) جوابی نداد که سرمو از روی شونه ش برداشتم و گفتم : باشههه..قهر باش...میخواستم پس فردا بیام خونتون که کنسل شد خداروشکر... با شنیدن حرفم انگاری که برق توی بدنش اتصالی کرد سرشو عین شتر مرغ بالا آورد و بهم نزدیک تر شد و گفت : جدی میگی؟؟؟؟؟ گفتم : بله ...به شرطی که دیگه قهر نباشی +باشه باشه قهر نیستم ، جانِ من میای خونمون؟ خندیدم و گفتم : آره احتمالا ، البته هنوز مامانم نمیدونه میتونی زنگ بزنی و دعوتم کنی؟ +اره اون که حله راستی پس فردا مامانم میخواد بره خرید و خونه تنهاییم یسسسسسس
ادامه دارد...
در پناه تو...
🫀#پارت32
گفتم : فقط لطفا زنگ زدی خیلی ریلکس و مودب باش
تنفر و عصبانیت توی لحنش آمیخته شد :
تو الان داری به من ادب یاد میدی؟ یکی باید خودتو ادب کنه
چون دیگه نمیخواستم قهر کنه خندیدم و گفتم
: باشه باشه غلط کردم هر جوری دلت خواست حرف بزن فقط کاری نکن مجبور شم شبا تو خیابون بخوابم...
قهقهه ای زد و زیر لب خطاب به من دیوونه ای گفت...معلممون هم بعد از چند دقیقا اومد و مشغول طراحی شدیم و دیگه حرفی نزدیم...اون چند ساعت مثل برق و باد گذشت و ما انقدری سرگرم ایده پردازی برای طراحی لباس بودیم که نفهمیدیم کی زنگ تعطیلی خورد...بعد از جمع کردم وسایلم ، یه دور دیگه با بهار مرور کردیم که باید چی بگه که مامانم راضی شه بعد خداحافظی کردیم و بهار ازم دور شداز مدرسه تا خونه ی بهار حدودا ۱۰ دیقه راه بود و همیشه پیاده میرفت ، ولی راه مدرسه تا خونه ی ما با ماشین کمِ کم ۱ ساعت بود و هیچ جوره نمیتونستم پیاده این راهو برم و برگردم و همیشه مامان منو با کوئیکِ سفید رنگش به مدرسه میبرد و دنبالم میومد ، البته امروز استثناً خودم با اسنپ اومدم چون واقعا دلم برای مامانم سوخت چون خیلی خسته بودمنتظر مامان بودم... پس کی میرسه؟
ادامه دارد...
گفتم : فقط لطفا زنگ زدی خیلی ریلکس و مودب باش
تنفر و عصبانیت توی لحنش آمیخته شد :
تو الان داری به من ادب یاد میدی؟ یکی باید خودتو ادب کنه
چون دیگه نمیخواستم قهر کنه خندیدم و گفتم
: باشه باشه غلط کردم هر جوری دلت خواست حرف بزن فقط کاری نکن مجبور شم شبا تو خیابون بخوابم...
قهقهه ای زد و زیر لب خطاب به من دیوونه ای گفت...معلممون هم بعد از چند دقیقا اومد و مشغول طراحی شدیم و دیگه حرفی نزدیم...اون چند ساعت مثل برق و باد گذشت و ما انقدری سرگرم ایده پردازی برای طراحی لباس بودیم که نفهمیدیم کی زنگ تعطیلی خورد...بعد از جمع کردم وسایلم ، یه دور دیگه با بهار مرور کردیم که باید چی بگه که مامانم راضی شه بعد خداحافظی کردیم و بهار ازم دور شداز مدرسه تا خونه ی بهار حدودا ۱۰ دیقه راه بود و همیشه پیاده میرفت ، ولی راه مدرسه تا خونه ی ما با ماشین کمِ کم ۱ ساعت بود و هیچ جوره نمیتونستم پیاده این راهو برم و برگردم و همیشه مامان منو با کوئیکِ سفید رنگش به مدرسه میبرد و دنبالم میومد ، البته امروز استثناً خودم با اسنپ اومدم چون واقعا دلم برای مامانم سوخت چون خیلی خسته بودمنتظر مامان بودم... پس کی میرسه؟
ادامه دارد...
۱۵:۳۰
رمان در پناه تو🖤🫀
در پناه تو...
🫀 #پارت32 گفتم : فقط لطفا زنگ زدی خیلی ریلکس و مودب باش تنفر و عصبانیت توی لحنش آمیخته شد : تو الان داری به من ادب یاد میدی؟ یکی باید خودتو ادب کنه
چون دیگه نمیخواستم قهر کنه خندیدم و گفتم : باشه باشه غلط کردم هر جوری دلت خواست حرف بزن فقط کاری نکن مجبور شم شبا تو خیابون بخوابم...
قهقهه ای زد و زیر لب خطاب به من دیوونه ای گفت... معلممون هم بعد از چند دقیقا اومد و مشغول طراحی شدیم و دیگه حرفی نزدیم... اون چند ساعت مثل برق و باد گذشت و ما انقدری سرگرم ایده پردازی برای طراحی لباس بودیم که نفهمیدیم کی زنگ تعطیلی خورد... بعد از جمع کردم وسایلم ، یه دور دیگه با بهار مرور کردیم که باید چی بگه که مامانم راضی شه بعد خداحافظی کردیم و بهار ازم دور شد از مدرسه تا خونه ی بهار حدودا ۱۰ دیقه راه بود و همیشه پیاده میرفت ، ولی راه مدرسه تا خونه ی ما با ماشین کمِ کم ۱ ساعت بود و هیچ جوره نمیتونستم پیاده این راهو برم و برگردم و همیشه مامان منو با کوئیکِ سفید رنگش به مدرسه میبرد و دنبالم میومد ، البته امروز استثناً خودم با اسنپ اومدم چون واقعا دلم برای مامانم سوخت چون خیلی خسته بود منتظر مامان بودم... پس کی میرسه؟ ادامه دارد...
پارت جدید قلبم
۱۵:۳۰
رمان در پناه تو🖤🫀
در پناه تو...
🫀 #پارت32 گفتم : فقط لطفا زنگ زدی خیلی ریلکس و مودب باش تنفر و عصبانیت توی لحنش آمیخته شد : تو الان داری به من ادب یاد میدی؟ یکی باید خودتو ادب کنه
چون دیگه نمیخواستم قهر کنه خندیدم و گفتم : باشه باشه غلط کردم هر جوری دلت خواست حرف بزن فقط کاری نکن مجبور شم شبا تو خیابون بخوابم...
قهقهه ای زد و زیر لب خطاب به من دیوونه ای گفت... معلممون هم بعد از چند دقیقا اومد و مشغول طراحی شدیم و دیگه حرفی نزدیم... اون چند ساعت مثل برق و باد گذشت و ما انقدری سرگرم ایده پردازی برای طراحی لباس بودیم که نفهمیدیم کی زنگ تعطیلی خورد... بعد از جمع کردم وسایلم ، یه دور دیگه با بهار مرور کردیم که باید چی بگه که مامانم راضی شه بعد خداحافظی کردیم و بهار ازم دور شد از مدرسه تا خونه ی بهار حدودا ۱۰ دیقه راه بود و همیشه پیاده میرفت ، ولی راه مدرسه تا خونه ی ما با ماشین کمِ کم ۱ ساعت بود و هیچ جوره نمیتونستم پیاده این راهو برم و برگردم و همیشه مامان منو با کوئیکِ سفید رنگش به مدرسه میبرد و دنبالم میومد ، البته امروز استثناً خودم با اسنپ اومدم چون واقعا دلم برای مامانم سوخت چون خیلی خسته بود منتظر مامان بودم... پس کی میرسه؟ ادامه دارد...
در پناه تو...
🫀#پارت33
بالاخره رسید ، دویدم و سوار شدم : سلام
+سلام پناه خانوم...خوبی
_ممنون
+ببخشید صبح نرسوندمت آخه خیلی خسته بودم ، اسنپ گرفتی؟
_اوهوم
در سکوت به خونه رسیدیم ، مشغول عوض کردن لباسام بودم که صدای نوتیف گوشیم بلند شدبهار بود ، پرسیده بود الان موقعیت اوکیه که زنگ بزنه...منم تایید رو دادم و چند دقیقه بعد تلفن خونه زنگ خورد...سرمو به در اتاقم چسبوندم تا بفهمم چی میگه ، ولی صدای مامان خیلی مبهم و نامفهوم میومدخیلی جلوی خودمو گرفتم تا پامو از اتاق نزارم بیرون ولی فضولی درونم میگف : آرههه برو بیرون ، داد بزن کیه مامان؟ آرههه آفرین بدو
ولی با هر بدبختی ای که بود جلوی خودمو گرفتم و تا آخر صبر کردم تا صحبت مامان تموم شد و تلفن رو قطع کردبرای محکم کاری ۵ دقیقه ی دیگه هم منتظر توی اتاقم نشستم و بعد از اتاقم اومدم بیرون و با چهره ی سوالی ساختگی پرسیدم : کی بود؟
مامان خیلی بیخیال گفت : دوستت بهار
الکی ذوق کردم و گفتم : جدی؟ چی گفت؟
ادامه دارد...
بالاخره رسید ، دویدم و سوار شدم : سلام
+سلام پناه خانوم...خوبی
_ممنون
+ببخشید صبح نرسوندمت آخه خیلی خسته بودم ، اسنپ گرفتی؟
_اوهوم
در سکوت به خونه رسیدیم ، مشغول عوض کردن لباسام بودم که صدای نوتیف گوشیم بلند شدبهار بود ، پرسیده بود الان موقعیت اوکیه که زنگ بزنه...منم تایید رو دادم و چند دقیقه بعد تلفن خونه زنگ خورد...سرمو به در اتاقم چسبوندم تا بفهمم چی میگه ، ولی صدای مامان خیلی مبهم و نامفهوم میومدخیلی جلوی خودمو گرفتم تا پامو از اتاق نزارم بیرون ولی فضولی درونم میگف : آرههه برو بیرون ، داد بزن کیه مامان؟ آرههه آفرین بدو
ولی با هر بدبختی ای که بود جلوی خودمو گرفتم و تا آخر صبر کردم تا صحبت مامان تموم شد و تلفن رو قطع کردبرای محکم کاری ۵ دقیقه ی دیگه هم منتظر توی اتاقم نشستم و بعد از اتاقم اومدم بیرون و با چهره ی سوالی ساختگی پرسیدم : کی بود؟
مامان خیلی بیخیال گفت : دوستت بهار
الکی ذوق کردم و گفتم : جدی؟ چی گفت؟
ادامه دارد...
۱۳:۳۰
رمان در پناه تو🖤🫀
در پناه تو...
🫀 #پارت33 بالاخره رسید ، دویدم و سوار شدم : سلام +سلام پناه خانوم...خوبی _ممنون +ببخشید صبح نرسوندمت آخه خیلی خسته بودم ، اسنپ گرفتی؟ _اوهوم در سکوت به خونه رسیدیم ، مشغول عوض کردن لباسام بودم که صدای نوتیف گوشیم بلند شد بهار بود ، پرسیده بود الان موقعیت اوکیه که زنگ بزنه... منم تایید رو دادم و چند دقیقه بعد تلفن خونه زنگ خورد... سرمو به در اتاقم چسبوندم تا بفهمم چی میگه ، ولی صدای مامان خیلی مبهم و نامفهوم میومد خیلی جلوی خودمو گرفتم تا پامو از اتاق نزارم بیرون ولی فضولی درونم میگف : آرههه برو بیرون ، داد بزن کیه مامان؟ آرههه آفرین بدو ولی با هر بدبختی ای که بود جلوی خودمو گرفتم و تا آخر صبر کردم تا صحبت مامان تموم شد و تلفن رو قطع کرد برای محکم کاری ۵ دقیقه ی دیگه هم منتظر توی اتاقم نشستم و بعد از اتاقم اومدم بیرون و با چهره ی سوالی ساختگی پرسیدم : کی بود؟ مامان خیلی بیخیال گفت : دوستت بهار الکی ذوق کردم و گفتم : جدی؟ چی گفت؟ ادامه دارد...
پارت جدید
۱۳:۳۰
۱۳:۳۰
هعیییهر روز پارت داریم بازم میگی دیر پارت میزارم؟
بخدا کانای دیگه هر هفته یکی دوتا پارت میزارن قدر منو نمیدونید
۱۸:۰۸
هعییییدر توانم نیست اونقدر...
بعدشم اونجوری زود رمان تموم میشه
۱۹:۵۱
ای من قربونت برم آخه🫠🩷
۱۹:۵۲
رمان در پناه تو🖤🫀
در پناه تو...
🫀 #پارت33 بالاخره رسید ، دویدم و سوار شدم : سلام +سلام پناه خانوم...خوبی _ممنون +ببخشید صبح نرسوندمت آخه خیلی خسته بودم ، اسنپ گرفتی؟ _اوهوم در سکوت به خونه رسیدیم ، مشغول عوض کردن لباسام بودم که صدای نوتیف گوشیم بلند شد بهار بود ، پرسیده بود الان موقعیت اوکیه که زنگ بزنه... منم تایید رو دادم و چند دقیقه بعد تلفن خونه زنگ خورد... سرمو به در اتاقم چسبوندم تا بفهمم چی میگه ، ولی صدای مامان خیلی مبهم و نامفهوم میومد خیلی جلوی خودمو گرفتم تا پامو از اتاق نزارم بیرون ولی فضولی درونم میگف : آرههه برو بیرون ، داد بزن کیه مامان؟ آرههه آفرین بدو ولی با هر بدبختی ای که بود جلوی خودمو گرفتم و تا آخر صبر کردم تا صحبت مامان تموم شد و تلفن رو قطع کرد برای محکم کاری ۵ دقیقه ی دیگه هم منتظر توی اتاقم نشستم و بعد از اتاقم اومدم بیرون و با چهره ی سوالی ساختگی پرسیدم : کی بود؟ مامان خیلی بیخیال گفت : دوستت بهار الکی ذوق کردم و گفتم : جدی؟ چی گفت؟ ادامه دارد...
در پناه تو...
🫀#پارت34
مامان گفت :
برای پس فردا دعوتت کرد خونشون ، بهشون گفتم باهات مشورت میکنم اگه دوست داشتی بری خبرشون میکنم...
این دفعه واقعا ذوق کردم و گفتم :
واقعااااا؟؟؟؟
+آره چطور مگه؟
_هی..هیچی مرسیییی مامانننن
مامان خندید که زیر چشمش چروک افتاد و بعد گفت :
خواهش میکنم ، حالا هم اگه زحمت نمیشه واستون سفره رو بچینید که غذا رو بیارم
+چشمممم
بعد از ناهار دیگه مشغول طراحیام شدم و بعد ، با ور رفتن با گوشیم تایم رو گذروندماون شبم گذشت...فردا مامان زهرا دانشگاه کلاس داشت و منم باید در کمال ناخواستگی باهاش میرفتمولی به خودم روحیه می دادم و گفتم عب نداره پناه ، پس فردا دانشگاه نمیری یسسس ، مجبور نیستی جلوی بقیه عین سگ موذب شی و هی سوتی بدی ؛ دیگه لازم نیست ۲ ساعت توی اتاق اساتید جلوی اون استاد عن اعصاب بشینی ، مامانِ بهارم که پس فردا خونه نیست و خداروشکر که میتونیم هر غلطی دلمون خواست بکنیمبا یادآوری اینکه پس فردا قراره چقدر با بهار بهمون خوش بگذره پتوی پشمالوم رو محکم تر بغل کردم...اون شب با این افکارم گذشت...
ادامه دارد...
مامان گفت :
برای پس فردا دعوتت کرد خونشون ، بهشون گفتم باهات مشورت میکنم اگه دوست داشتی بری خبرشون میکنم...
این دفعه واقعا ذوق کردم و گفتم :
واقعااااا؟؟؟؟
+آره چطور مگه؟
_هی..هیچی مرسیییی مامانننن
مامان خندید که زیر چشمش چروک افتاد و بعد گفت :
خواهش میکنم ، حالا هم اگه زحمت نمیشه واستون سفره رو بچینید که غذا رو بیارم
+چشمممم
بعد از ناهار دیگه مشغول طراحیام شدم و بعد ، با ور رفتن با گوشیم تایم رو گذروندماون شبم گذشت...فردا مامان زهرا دانشگاه کلاس داشت و منم باید در کمال ناخواستگی باهاش میرفتمولی به خودم روحیه می دادم و گفتم عب نداره پناه ، پس فردا دانشگاه نمیری یسسس ، مجبور نیستی جلوی بقیه عین سگ موذب شی و هی سوتی بدی ؛ دیگه لازم نیست ۲ ساعت توی اتاق اساتید جلوی اون استاد عن اعصاب بشینی ، مامانِ بهارم که پس فردا خونه نیست و خداروشکر که میتونیم هر غلطی دلمون خواست بکنیمبا یادآوری اینکه پس فردا قراره چقدر با بهار بهمون خوش بگذره پتوی پشمالوم رو محکم تر بغل کردم...اون شب با این افکارم گذشت...
ادامه دارد...
۱۵:۲۷
رمان در پناه تو🖤🫀
در پناه تو...
🫀 #پارت34 مامان گفت : برای پس فردا دعوتت کرد خونشون ، بهشون گفتم باهات مشورت میکنم اگه دوست داشتی بری خبرشون میکنم... این دفعه واقعا ذوق کردم و گفتم : واقعااااا؟؟؟؟ +آره چطور مگه؟ _هی..هیچی مرسیییی مامانننن مامان خندید که زیر چشمش چروک افتاد و بعد گفت : خواهش میکنم ، حالا هم اگه زحمت نمیشه واستون سفره رو بچینید که غذا رو بیارم +چشمممم بعد از ناهار دیگه مشغول طراحیام شدم و بعد ، با ور رفتن با گوشیم تایم رو گذروندم اون شبم گذشت... فردا مامان زهرا دانشگاه کلاس داشت و منم باید در کمال ناخواستگی باهاش میرفتم ولی به خودم روحیه می دادم و گفتم عب نداره پناه ، پس فردا دانشگاه نمیری یسسس ، مجبور نیستی جلوی بقیه عین سگ موذب شی و هی سوتی بدی ؛ دیگه لازم نیست ۲ ساعت توی اتاق اساتید جلوی اون استاد عن اعصاب بشینی ، مامانِ بهارم که پس فردا خونه نیست و خداروشکر که میتونیم هر غلطی دلمون خواست بکنیم با یادآوری اینکه پس فردا قراره چقدر با بهار بهمون خوش بگذره پتوی پشمالوم رو محکم تر بغل کردم... اون شب با این افکارم گذشت... ادامه دارد...
New part 🫶
۱۵:۲۸
رمان در پناه تو🖤🫀
در پناه تو...
🫀 #پارت34 مامان گفت : برای پس فردا دعوتت کرد خونشون ، بهشون گفتم باهات مشورت میکنم اگه دوست داشتی بری خبرشون میکنم... این دفعه واقعا ذوق کردم و گفتم : واقعااااا؟؟؟؟ +آره چطور مگه؟ _هی..هیچی مرسیییی مامانننن مامان خندید که زیر چشمش چروک افتاد و بعد گفت : خواهش میکنم ، حالا هم اگه زحمت نمیشه واستون سفره رو بچینید که غذا رو بیارم +چشمممم بعد از ناهار دیگه مشغول طراحیام شدم و بعد ، با ور رفتن با گوشیم تایم رو گذروندم اون شبم گذشت... فردا مامان زهرا دانشگاه کلاس داشت و منم باید در کمال ناخواستگی باهاش میرفتم ولی به خودم روحیه می دادم و گفتم عب نداره پناه ، پس فردا دانشگاه نمیری یسسس ، مجبور نیستی جلوی بقیه عین سگ موذب شی و هی سوتی بدی ؛ دیگه لازم نیست ۲ ساعت توی اتاق اساتید جلوی اون استاد عن اعصاب بشینی ، مامانِ بهارم که پس فردا خونه نیست و خداروشکر که میتونیم هر غلطی دلمون خواست بکنیم با یادآوری اینکه پس فردا قراره چقدر با بهار بهمون خوش بگذره پتوی پشمالوم رو محکم تر بغل کردم... اون شب با این افکارم گذشت... ادامه دارد...
در پناه تو...
🫀#پارت35
صبح روز فردا:
با صدای مامان از خواب پاشدم ، عجیب بود که قبل از صدای آلارم گوشیم بلند شده بود و داشت بیدارم میکرد همین حرفا رو به زبون آوردم که گفت :
علیک سلام ، صبح بخیر
گوشیت که خودشو کشت از بس زنگ خورد تو بیدار نشدی ، منم طبق روزای دیگه پاشدم حالا یه دیروزو خواب موندمااا
یادم اومد که سلام نکردم گفتم :
ببخشید ، سلام صبح شماهم بخیر ، بله حق با شماس
+من میرم میزو بچینم تو هم آماده شو سریع بیا
و رفت...پاشدم و سریع لباس فرمم رو پوشیدم و بعد از اطمینان از اراستگیم به طرف آشپزخونه رفتمچند تا لقمه خوردم و بعد که دیدم مامانم بلند نمیشه گفتم :
اسنپ بگیرم یا میرسونیم؟
آخرین لقمه رو گذاشت دهنش و گفت :
نه نه خودم میرسونمت
و از سر میز بلند شد و مانتوش رو تنش کردبه طرف در رفتم و خواستم کفشامو بپوشم که گفت :
گوشیتم با خودت ببر به دفتر تحویل بده
با تعجب سرمو برگردوندم و پرسیدم :
چراااا؟؟؟؟؟؟
ادامه دارد...
صبح روز فردا:
با صدای مامان از خواب پاشدم ، عجیب بود که قبل از صدای آلارم گوشیم بلند شده بود و داشت بیدارم میکرد همین حرفا رو به زبون آوردم که گفت :
علیک سلام ، صبح بخیر
یادم اومد که سلام نکردم گفتم :
ببخشید ، سلام صبح شماهم بخیر ، بله حق با شماس
+من میرم میزو بچینم تو هم آماده شو سریع بیا
و رفت...پاشدم و سریع لباس فرمم رو پوشیدم و بعد از اطمینان از اراستگیم به طرف آشپزخونه رفتمچند تا لقمه خوردم و بعد که دیدم مامانم بلند نمیشه گفتم :
اسنپ بگیرم یا میرسونیم؟
آخرین لقمه رو گذاشت دهنش و گفت :
نه نه خودم میرسونمت
و از سر میز بلند شد و مانتوش رو تنش کردبه طرف در رفتم و خواستم کفشامو بپوشم که گفت :
گوشیتم با خودت ببر به دفتر تحویل بده
با تعجب سرمو برگردوندم و پرسیدم :
چراااا؟؟؟؟؟؟
ادامه دارد...
۱۶:۳۰
رمان در پناه تو🖤🫀
در پناه تو...
🫀 #پارت35 صبح روز فردا: با صدای مامان از خواب پاشدم ، عجیب بود که قبل از صدای آلارم گوشیم بلند شده بود و داشت بیدارم میکرد همین حرفا رو به زبون آوردم که گفت : علیک سلام ، صبح بخیر
گوشیت که خودشو کشت از بس زنگ خورد تو بیدار نشدی ، منم طبق روزای دیگه پاشدم حالا یه دیروزو خواب موندمااا یادم اومد که سلام نکردم گفتم : ببخشید ، سلام صبح شماهم بخیر ، بله حق با شماس +من میرم میزو بچینم تو هم آماده شو سریع بیا و رفت... پاشدم و سریع لباس فرمم رو پوشیدم و بعد از اطمینان از اراستگیم به طرف آشپزخونه رفتم چند تا لقمه خوردم و بعد که دیدم مامانم بلند نمیشه گفتم : اسنپ بگیرم یا میرسونیم؟ آخرین لقمه رو گذاشت دهنش و گفت : نه نه خودم میرسونمت و از سر میز بلند شد و مانتوش رو تنش کرد به طرف در رفتم و خواستم کفشامو بپوشم که گفت : گوشیتم با خودت ببر به دفتر تحویل بده با تعجب سرمو برگردوندم و پرسیدم : چراااا؟؟؟؟؟؟ ادامه دارد...
پارت جدید🥹
۱۶:۳۰
ای من فدات شم آخهبخدا همین یه پارتم به زور میزارم
۱۷:۰۶
رمان در پناه تو🖤🫀
در پناه تو...
🫀 #پارت35 صبح روز فردا: با صدای مامان از خواب پاشدم ، عجیب بود که قبل از صدای آلارم گوشیم بلند شده بود و داشت بیدارم میکرد همین حرفا رو به زبون آوردم که گفت : علیک سلام ، صبح بخیر
گوشیت که خودشو کشت از بس زنگ خورد تو بیدار نشدی ، منم طبق روزای دیگه پاشدم حالا یه دیروزو خواب موندمااا یادم اومد که سلام نکردم گفتم : ببخشید ، سلام صبح شماهم بخیر ، بله حق با شماس +من میرم میزو بچینم تو هم آماده شو سریع بیا و رفت... پاشدم و سریع لباس فرمم رو پوشیدم و بعد از اطمینان از اراستگیم به طرف آشپزخونه رفتم چند تا لقمه خوردم و بعد که دیدم مامانم بلند نمیشه گفتم : اسنپ بگیرم یا میرسونیم؟ آخرین لقمه رو گذاشت دهنش و گفت : نه نه خودم میرسونمت و از سر میز بلند شد و مانتوش رو تنش کرد به طرف در رفتم و خواستم کفشامو بپوشم که گفت : گوشیتم با خودت ببر به دفتر تحویل بده با تعجب سرمو برگردوندم و پرسیدم : چراااا؟؟؟؟؟؟ ادامه دارد...
در پناه تو...
🫀#پارت36
خیلی بیخیال گفت :
موقع تعطیلیت زنگ بزن بهم کارت دارم
خیلی کنجکاو بودم که بدونم چرا ولی میدونستم که وقتی اینجوری حرف میزنه هیچ جوره نمیشه از دهنش حرف اضافه ای کشید برای همین بی چون و چرا گوشیمو برداشتم و به طرف در رفتم و کفشامو پوشیدممامان هم اومد و با هم به طرف ماشینش رفتیم....
......................
+خب رسیدیم
مامان اینو گفت و به طرفم برگشت و ادامه داد:
یادت باشه تعطیل که شدی زنگ بزنی بهم.
+باشه ، خداحافظ
+خداحافظ
پیاده شدم و قبل از رفتن به کلاس به طرف دفتر مدیر رفتم و توضیح دادم که گوشیمو نیاز داشتم و مجبور شدم بیارم ، مدیر هم با اخم و به زور قبول کرد که گوشیمو نگه داره برامبعد از تحویل دادن گوشیم به طرف کلاسمون رفتمدر باز بود و مشخص بود معلممون هنوز نیومدهوارد شدم که بلافاصله صدای بهار اومد :
سلامممم پناه جونمممممممممم
امروز خیلی خوشحال بود ، خب معلومه برای چی ، منم بهترین دوستم از ظهر تا شب بخواد بیاد خونمون انقدر خر ذوق میشدمخندیدم و به طرفش رفتم
ادامه دارد...
خیلی بیخیال گفت :
موقع تعطیلیت زنگ بزن بهم کارت دارم
خیلی کنجکاو بودم که بدونم چرا ولی میدونستم که وقتی اینجوری حرف میزنه هیچ جوره نمیشه از دهنش حرف اضافه ای کشید برای همین بی چون و چرا گوشیمو برداشتم و به طرف در رفتم و کفشامو پوشیدممامان هم اومد و با هم به طرف ماشینش رفتیم....
......................
+خب رسیدیم
مامان اینو گفت و به طرفم برگشت و ادامه داد:
یادت باشه تعطیل که شدی زنگ بزنی بهم.
+باشه ، خداحافظ
+خداحافظ
پیاده شدم و قبل از رفتن به کلاس به طرف دفتر مدیر رفتم و توضیح دادم که گوشیمو نیاز داشتم و مجبور شدم بیارم ، مدیر هم با اخم و به زور قبول کرد که گوشیمو نگه داره برامبعد از تحویل دادن گوشیم به طرف کلاسمون رفتمدر باز بود و مشخص بود معلممون هنوز نیومدهوارد شدم که بلافاصله صدای بهار اومد :
سلامممم پناه جونمممممممممم
امروز خیلی خوشحال بود ، خب معلومه برای چی ، منم بهترین دوستم از ظهر تا شب بخواد بیاد خونمون انقدر خر ذوق میشدمخندیدم و به طرفش رفتم
ادامه دارد...
۱۷:۲۰
رمان در پناه تو🖤🫀
در پناه تو...
🫀 #پارت36 خیلی بیخیال گفت : موقع تعطیلیت زنگ بزن بهم کارت دارم خیلی کنجکاو بودم که بدونم چرا ولی میدونستم که وقتی اینجوری حرف میزنه هیچ جوره نمیشه از دهنش حرف اضافه ای کشید برای همین بی چون و چرا گوشیمو برداشتم و به طرف در رفتم و کفشامو پوشیدم مامان هم اومد و با هم به طرف ماشینش رفتیم.... ...................... +خب رسیدیم مامان اینو گفت و به طرفم برگشت و ادامه داد: یادت باشه تعطیل که شدی زنگ بزنی بهم. +باشه ، خداحافظ +خداحافظ پیاده شدم و قبل از رفتن به کلاس به طرف دفتر مدیر رفتم و توضیح دادم که گوشیمو نیاز داشتم و مجبور شدم بیارم ، مدیر هم با اخم و به زور قبول کرد که گوشیمو نگه داره برام بعد از تحویل دادن گوشیم به طرف کلاسمون رفتم در باز بود و مشخص بود معلممون هنوز نیومده وارد شدم که بلافاصله صدای بهار اومد : سلامممم پناه جونمممممممممم امروز خیلی خوشحال بود ، خب معلومه برای چی ، منم بهترین دوستم از ظهر تا شب بخواد بیاد خونمون انقدر خر ذوق میشدم خندیدم و به طرفش رفتم ادامه دارد...
پارت میقولی؟

۱۷:۲۰
رمان در پناه تو🖤🫀
در پناه تو...
🫀 #پارت36 خیلی بیخیال گفت : موقع تعطیلیت زنگ بزن بهم کارت دارم خیلی کنجکاو بودم که بدونم چرا ولی میدونستم که وقتی اینجوری حرف میزنه هیچ جوره نمیشه از دهنش حرف اضافه ای کشید برای همین بی چون و چرا گوشیمو برداشتم و به طرف در رفتم و کفشامو پوشیدم مامان هم اومد و با هم به طرف ماشینش رفتیم.... ...................... +خب رسیدیم مامان اینو گفت و به طرفم برگشت و ادامه داد: یادت باشه تعطیل که شدی زنگ بزنی بهم. +باشه ، خداحافظ +خداحافظ پیاده شدم و قبل از رفتن به کلاس به طرف دفتر مدیر رفتم و توضیح دادم که گوشیمو نیاز داشتم و مجبور شدم بیارم ، مدیر هم با اخم و به زور قبول کرد که گوشیمو نگه داره برام بعد از تحویل دادن گوشیم به طرف کلاسمون رفتم در باز بود و مشخص بود معلممون هنوز نیومده وارد شدم که بلافاصله صدای بهار اومد : سلامممم پناه جونمممممممممم امروز خیلی خوشحال بود ، خب معلومه برای چی ، منم بهترین دوستم از ظهر تا شب بخواد بیاد خونمون انقدر خر ذوق میشدم خندیدم و به طرفش رفتم ادامه دارد...
در پناه تو...
🫀#پارت37
نشستم سر میز و بهار انقدری ذوق داشت و همش حرف میزد که فرصت نشد رفتارای عجیب مامانمو براش بگممنم از خدا خواسته بیخیال تعریف کردن شدم چون واقعا حوصله م نمیکشیدیکمی حرف زدیم که معلم اومد و دیگه مشغول طراحی شدیم...زنگ اول تموم شد و توی زنگ تفریح تصمیم گرفتم همه چیو براش تعریف کنماولش مسخره م کرد ولی بعدش که دید ایده ای نداره گفت :
ایشالا همه چی به خیر و خوشی تموم شه
بقیه زنگ ها هم گذشت و زنگ تعطیلی خوردبا بهار خداحافظی کردم و بعد به طرف دفتر مدیر رفتم و بعد از تحویل گرفتن گوشیم از در خروجی خارج شدمتوی پیاده رو وایسادم و شماره مامانو گرفتم..سر بوق سوم جواب داد : بله؟
+سلام مامان، کجایی؟ خودت میای دنبالم؟
_سلام عزیزم ، نه خودم نمیرسم بیام
+یعنی چی مامان؟؟ الان کجایی مگه؟
مامان پوفی کشید و گفت : یه جلسه مهم پیش اومده الان دانشگاهم ، میتونی اسنپ بگیری بیای دانشگاه؟
وای نه این اصلا ایده ی خوبی نبود ، با اسنپ گرفتن مشکلی نداشتم ولی اینکه تنها برم دانشگاه نه اصلا...
گفتم : نه
+کلید خونه همراهته؟
_نه
مامان کمی مکث کرد
ادامه دارد...
نشستم سر میز و بهار انقدری ذوق داشت و همش حرف میزد که فرصت نشد رفتارای عجیب مامانمو براش بگممنم از خدا خواسته بیخیال تعریف کردن شدم چون واقعا حوصله م نمیکشیدیکمی حرف زدیم که معلم اومد و دیگه مشغول طراحی شدیم...زنگ اول تموم شد و توی زنگ تفریح تصمیم گرفتم همه چیو براش تعریف کنماولش مسخره م کرد ولی بعدش که دید ایده ای نداره گفت :
ایشالا همه چی به خیر و خوشی تموم شه
بقیه زنگ ها هم گذشت و زنگ تعطیلی خوردبا بهار خداحافظی کردم و بعد به طرف دفتر مدیر رفتم و بعد از تحویل گرفتن گوشیم از در خروجی خارج شدمتوی پیاده رو وایسادم و شماره مامانو گرفتم..سر بوق سوم جواب داد : بله؟
+سلام مامان، کجایی؟ خودت میای دنبالم؟
_سلام عزیزم ، نه خودم نمیرسم بیام
+یعنی چی مامان؟؟ الان کجایی مگه؟
مامان پوفی کشید و گفت : یه جلسه مهم پیش اومده الان دانشگاهم ، میتونی اسنپ بگیری بیای دانشگاه؟
وای نه این اصلا ایده ی خوبی نبود ، با اسنپ گرفتن مشکلی نداشتم ولی اینکه تنها برم دانشگاه نه اصلا...
گفتم : نه
+کلید خونه همراهته؟
_نه
مامان کمی مکث کرد
ادامه دارد...
۱۷:۱۳
رمان در پناه تو🖤🫀
در پناه تو...
🫀 #پارت37 نشستم سر میز و بهار انقدری ذوق داشت و همش حرف میزد که فرصت نشد رفتارای عجیب مامانمو براش بگم منم از خدا خواسته بیخیال تعریف کردن شدم چون واقعا حوصله م نمیکشید یکمی حرف زدیم که معلم اومد و دیگه مشغول طراحی شدیم... زنگ اول تموم شد و توی زنگ تفریح تصمیم گرفتم همه چیو براش تعریف کنم اولش مسخره م کرد ولی بعدش که دید ایده ای نداره گفت : ایشالا همه چی به خیر و خوشی تموم شه بقیه زنگ ها هم گذشت و زنگ تعطیلی خورد با بهار خداحافظی کردم و بعد به طرف دفتر مدیر رفتم و بعد از تحویل گرفتن گوشیم از در خروجی خارج شدم توی پیاده رو وایسادم و شماره مامانو گرفتم.. سر بوق سوم جواب داد : بله؟ +سلام مامان، کجایی؟ خودت میای دنبالم؟ _سلام عزیزم ، نه خودم نمیرسم بیام +یعنی چی مامان؟؟ الان کجایی مگه؟ مامان پوفی کشید و گفت : یه جلسه مهم پیش اومده الان دانشگاهم ، میتونی اسنپ بگیری بیای دانشگاه؟ وای نه این اصلا ایده ی خوبی نبود ، با اسنپ گرفتن مشکلی نداشتم ولی اینکه تنها برم دانشگاه نه اصلا... گفتم : نه +کلید خونه همراهته؟ _نه مامان کمی مکث کرد ادامه دارد...
پارت جدید خدمتتون🥳
۱۷:۱۳
رمان در پناه تو🖤🫀
در پناه تو...
🫀 #پارت37 نشستم سر میز و بهار انقدری ذوق داشت و همش حرف میزد که فرصت نشد رفتارای عجیب مامانمو براش بگم منم از خدا خواسته بیخیال تعریف کردن شدم چون واقعا حوصله م نمیکشید یکمی حرف زدیم که معلم اومد و دیگه مشغول طراحی شدیم... زنگ اول تموم شد و توی زنگ تفریح تصمیم گرفتم همه چیو براش تعریف کنم اولش مسخره م کرد ولی بعدش که دید ایده ای نداره گفت : ایشالا همه چی به خیر و خوشی تموم شه بقیه زنگ ها هم گذشت و زنگ تعطیلی خورد با بهار خداحافظی کردم و بعد به طرف دفتر مدیر رفتم و بعد از تحویل گرفتن گوشیم از در خروجی خارج شدم توی پیاده رو وایسادم و شماره مامانو گرفتم.. سر بوق سوم جواب داد : بله؟ +سلام مامان، کجایی؟ خودت میای دنبالم؟ _سلام عزیزم ، نه خودم نمیرسم بیام +یعنی چی مامان؟؟ الان کجایی مگه؟ مامان پوفی کشید و گفت : یه جلسه مهم پیش اومده الان دانشگاهم ، میتونی اسنپ بگیری بیای دانشگاه؟ وای نه این اصلا ایده ی خوبی نبود ، با اسنپ گرفتن مشکلی نداشتم ولی اینکه تنها برم دانشگاه نه اصلا... گفتم : نه +کلید خونه همراهته؟ _نه مامان کمی مکث کرد ادامه دارد...
در پناه تو...
🫀#پارت38
مامان کمی مکث کرد و بعد گفت : باشه باشه یکی از دانشجو هارو میفرستم دنبالت نگران نباش
واتتتت؟؟؟ یعنی چی آخه؟؟؟ ای خدا کاش کلید خونه رو باخودم میاوردم که مجبور نشم اینجوری با ماشین یکی از دانشجو ها بیام
یعنی خاک تو سر من که کلید خونمونو نیاوردم
گفتم : مامان ولی...
حرفمو قطع کرد : ولی نداره پناه...من الان خیلی سرم شلوغه حوصله ی بحث ندارم
+خب باشه ، دانشجوت کی میاد؟
_وایسا زنگ بزنم..
صدای از پشت تلفن اومد که مامانمو صدا میزد دقیقا میتونستم چهره ی مضطرب و کلافه ی مامانو تصور کنم ؛ مامان خطاب به اون صدا گفت : چشم الان میام
و با لحنی کلافه تر از قبل گفت :
پناه ، من کلی کار دارم که الان قاطی پاتی شده شماره سپهر رو میفرستم برات خودت زنگ بزن هماهنگ کن کجا بیاد...
با شنیدن اسم سپهر چهره ام مچاله شد ای خدا این همه دانشجو چرا این؟چرا اینی که من جلوش سوتی دادم و میخوام کمتر باهاش روبه رو بشم؟مامان فرصت غر زدن و خداحافظی بهم نداد و سریع گوشیو قطع کرد۱ دیقه بعد شماره رو برام پیامک کردای خدا من چقدر بدبختمالان زنگ بزنم به یارو چی بگم؟بگم منِ بی عرضه کلید خونمونو جا گذاشتم و میترسم تنهایی بیام دانشگاه ، شما بیا دنبالم؟؟
ادامه دارد...
مامان کمی مکث کرد و بعد گفت : باشه باشه یکی از دانشجو هارو میفرستم دنبالت نگران نباش
واتتتت؟؟؟ یعنی چی آخه؟؟؟ ای خدا کاش کلید خونه رو باخودم میاوردم که مجبور نشم اینجوری با ماشین یکی از دانشجو ها بیام
گفتم : مامان ولی...
حرفمو قطع کرد : ولی نداره پناه...من الان خیلی سرم شلوغه حوصله ی بحث ندارم
+خب باشه ، دانشجوت کی میاد؟
_وایسا زنگ بزنم..
صدای از پشت تلفن اومد که مامانمو صدا میزد دقیقا میتونستم چهره ی مضطرب و کلافه ی مامانو تصور کنم ؛ مامان خطاب به اون صدا گفت : چشم الان میام
و با لحنی کلافه تر از قبل گفت :
پناه ، من کلی کار دارم که الان قاطی پاتی شده شماره سپهر رو میفرستم برات خودت زنگ بزن هماهنگ کن کجا بیاد...
با شنیدن اسم سپهر چهره ام مچاله شد ای خدا این همه دانشجو چرا این؟چرا اینی که من جلوش سوتی دادم و میخوام کمتر باهاش روبه رو بشم؟مامان فرصت غر زدن و خداحافظی بهم نداد و سریع گوشیو قطع کرد۱ دیقه بعد شماره رو برام پیامک کردای خدا من چقدر بدبختمالان زنگ بزنم به یارو چی بگم؟بگم منِ بی عرضه کلید خونمونو جا گذاشتم و میترسم تنهایی بیام دانشگاه ، شما بیا دنبالم؟؟
ادامه دارد...
۱۶:۲۵
رمان در پناه تو🖤🫀
در پناه تو...
🫀 #پارت38 مامان کمی مکث کرد و بعد گفت : باشه باشه یکی از دانشجو هارو میفرستم دنبالت نگران نباش واتتتت؟؟؟ یعنی چی آخه؟؟؟ ای خدا کاش کلید خونه رو باخودم میاوردم که مجبور نشم اینجوری با ماشین یکی از دانشجو ها بیام
یعنی خاک تو سر من که کلید خونمونو نیاوردم گفتم : مامان ولی... حرفمو قطع کرد : ولی نداره پناه...من الان خیلی سرم شلوغه حوصله ی بحث ندارم +خب باشه ، دانشجوت کی میاد؟ _وایسا زنگ بزنم.. صدای از پشت تلفن اومد که مامانمو صدا میزد دقیقا میتونستم چهره ی مضطرب و کلافه ی مامانو تصور کنم ؛ مامان خطاب به اون صدا گفت : چشم الان میام و با لحنی کلافه تر از قبل گفت : پناه ، من کلی کار دارم که الان قاطی پاتی شده شماره سپهر رو میفرستم برات خودت زنگ بزن هماهنگ کن کجا بیاد... با شنیدن اسم سپهر چهره ام مچاله شد ای خدا این همه دانشجو چرا این؟ چرا اینی که من جلوش سوتی دادم و میخوام کمتر باهاش روبه رو بشم؟ مامان فرصت غر زدن و خداحافظی بهم نداد و سریع گوشیو قطع کرد ۱ دیقه بعد شماره رو برام پیامک کرد ای خدا من چقدر بدبختم الان زنگ بزنم به یارو چی بگم؟ بگم منِ بی عرضه کلید خونمونو جا گذاشتم و میترسم تنهایی بیام دانشگاه ، شما بیا دنبالم؟؟ ادامه دارد...
New part🫠🫀
۱۶:۲۵