مادر
اول من به جبهه رفتم. بعد از من هم برادرم. هر دو برنگشتیم. ماندیم گوشهای از آسمانش. حالا مادر مانده و خواهر کوچکم. پدر هم که سال هاست میهمان ماست.
مادر هر روز چرخ دستیاش را برمیدارد و توی کوچهها میگردد، از پی مغازهای که شاید نان سنگک داشته باشد. دکترها گفتهاند؛ باید فقط نان سنگک بخورد. خواهرم هم هر روز میرود برای کار. میماند تا شب. گاهی که برای سوار شدن به اتوبوس کنار خیابان میایستد، بعضی از ماشینها برایش نگه میدارند و بوق میزنند. برادرم میگوید: «کاش یکیمان مانده بود. خانه مرد میخواهد.»میگویم: « آن وقتها شهر پر بود از مرد. چه فرقی میکرد بمانیم یا نمانیم.»
چقدر موهای مادر سفید شده بود. توی شب مثل نور، برق میزند. مثل جانمازش. مادر دستش را گرفته رو به آسمان. گریه میکند. نگران است. وقتهایی که خواهر کوچکم دیر میآید، دلواپس میشود.مادر هم مثل ما دنبال یک مرد میگردد. برادرم میگوید:« کاش یکیمان مانده بود!» مینشینم کنار سجاده مادر. بو میکشم اشکهایش را. مادر دلتنگ است. امشب نوبت من است که به خوابش بروم. دیشب برادرم رفته بود.
#افسانه_محمدی
┈┈┈┈••✾
•✾
┈┈┈┈••✾
مطالب خوب با ما، نشرش با شما
https://eitaa.com/joinchat/1501364256Cc04c71959b
۱۲:۲۰
اثر زكات دادن
جناب حاج مرادخان حسن شاهى ارسنجانى نقل كرده اند در سالى كه بيشتر نواحى فارس به آفت ملخ مبتلا شده بود به قوام الملك خبر دادند كه مزرعه هاى شما در نواحى فسا تمام به واسطه ملخ از بين رفته .
قوام گفت بايد خودم ببينم ، پس به اتفاق ايشان و مرحوم بنان الملك و چند نفر ديگر از شيراز حركت كرديم و چون به مزرعه هاى قوام رسيديم ديديم تماما خوراك ملخ گرديده به طورى كه يك خوشه سالم نديديم همينطورى كه مى رفتيم و تماشا مى كرديم به قطعه زمينى رسيديم كه تقريبا وسط مزرعه بود، ديديم محصول آن سالم و يك خوشه اش هم دست نخورده در حالى كه محصول زمينهاى چهار طرف آن بكلى از بين رفته بود، قوام پرسيد اينجا كى بذر پاشيده و متعلق به كيست ؟
گفتند فلان شخصى كه در بازار فسا پاره دوزى مى كند، گفت مى خواهم او را ببينم به من گفتند او را بياور، رفتم او را ديدم و گفتم آقاى قوام تو را طلبيده ، گفت من به آقاى قوام كارى ندارم اگر او به من كارى دارد بيايد اينجا. هرطورى بود با خواهش و التماس او را نزد قوام آورديم.
قوام از او پرسيد فلان مزرعه بذرش از تو است و تو كاشته اى ؟ گفت بلى . قوام پرسيد چه شده كه ملخ همه زراعتها را خورده جز مال تو را؟ گفت : اولاً من مال كسى را نخورده ام تا ملخ مال مرا بخورد، ديگر آنكه من هميشه زكات آن را سر خرمن خارج مى كنم و به مستحقين مى رسانم و مابقى را به خانه ام مى برم .قوام الملك او را آفرين گفت و از حالش سخت در شگفت شد.
منبع
┈┈┈┈••✾
•✾
┈┈┈┈••✾
مطالب خوب با ما، نشرش با شما
https://eitaa.com/joinchat/1501364256Cc04c71959b
۱۵:۲۲
بازارسال شده از سخن نور
قبل ظهور بهترین وقت برای رفاقت با امام زمان هست
۱۵:۲۶
بازارسال شده از سخن نور
اَللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِکَ....
#یا_صاحب_الزمان
۴:۰۰
بازارسال شده از 🌺 حال خوب 🌺
یاد جمعههای پاییزی تو خونههای قدیمی بخیر...
یادتونه؟
۴:۰۳
نعمت های خدا را کوچ ندهید
فرمود: اگر یک سلسله نعمتی به شما رسید، این سلسله ادامه دارد. همین که یک بخشی از #نعمت به شما رسید. مبادا مغرور بشوید، این را بیجا صرف بکنید؛ و گرنه آن بقیه سلسله نخواهد آمد! تشبیهی که حضرت کردند، فرمودند: این مرغ های هوایی را می بینید؛ چه در هوا پرواز کنند، چه روی آب بنشینند؛ چند عدد از این مرغ ها وقتی روی دریا می نشینند، یا روی قلّه ای می نشینند، یا روی مزرعه ای می نشینند؛ بقیه این رَمه هم به دنبال او می آیند، اینها با هم هستند. فرمود: نعمت ها مثل سلسله این پرنده هاست. اگر چند پرنده نعمت به کنار سفره شما آمد، ناشکری نکنید که بقیه بِرَمند! " نَفر " یعنی کوچ کردن. می فرماید: این سلسله نِعَم مثل این دسته های پرنده هستند؛ این دسته های پرنده، اوّل چند عدد می آیند اینجا می نشینند، بقیه به دنبال آنها می آیند. اگر اینها احساس کردند که اینجا خطر هست، فوراً بر می خیزند. وقتی اینها برخواستند، دیگر آن دنباله نعمت ادامه ندارد، آنها دیگر نمی آیند! فرمودند: نعمتی که دارد می آید؛ یا فرزندان خوب است، یا علم خوب است، یا مال حلال است؛ نعمتی که دارد می آید، شما اینجا دام ننهید، اینها را به بند نکشید، اینها را در راه خلاف صرف نکنید تا آن ادامه نعمت بیاید. فرمودند: یک مقدار نعمتی که به شما رسید، این طلیعه یک گروهی است. شما قدر این را بدانید، بجا مصرف بکنید، #شکرگزار باشید، تظاهر به نعمت بکنید، کسی را نرنجانید؛ (اذا وصلت الیکم اطراف النّعم فلا تنفروا)، بقیه را نَرمانید؛ بگوئید: (ما بر لب بامی که نشستیم، نشستیم)، و گرنه آنها می گویند: (ما از لب بامی که پریدیم، پریدیم)*! چرا این کار را بکنیم؟! فرمود: چرا می رمانید؟ اینها یک گروهی آمدند؛ شما حق اینها را ادا کنید، بقیه سلسله نِعَم ادامه پیدا می کند. فرمود: (فلا تنفروا اقصاها بقلّه الشُّکر)*. [اگر] کمتر #شکر_گزاری بکنید، بقیه این قافله می رَمند و نمی آیند!
اشاره به: غزلیات وحشی بافقی / شماره 269 نهج البلاغه / حکمت 13
┈┈┈┈••✾
•✾
┈┈┈┈••✾
مطالب خوب با ما، نشرش با شما
https://eitaa.com/joinchat/1501364256Cc04c71959b
۱۵:۱۷
چاره بلا به زيارت عاشورا
علاّمه بزرگوار حضرت آقاى شيخ حسن فريد گلپايگانى كه از علماى طراز اول تهران هستند نقل فرمود از استاد خود مرحوم آيت اللّه حاج شيخ عبدالكريم يزدى حائرى اعلى اللّه مقامه كه فرمود اوقاتى كه در سامرا مشغول تحصيل علوم دينى بودم ، وقتى اهالى سامرا به بيمارى وبا و طاعون مبتلا شدند و همه روزه عده اى مى مردند.روزى در منزل استادم مرحوم سيد محمد فشاركى اعلى اللّه مقامه جمعى از اهل علم بودند ناگاه مرحوم آقاى ميرزا محمد تقى شيرازى رحمة اللّه عليه كه در مقام علمى مانند مرحوم فشاركى بود تشريف آوردند و صحبت از بيمارى وبا شد كه همه در معرض خطر مرگ هستند.
مرحوم ميرزا فرمود اگر من حكمى بكنم آيا لازم است انجام شود يا نه ؟ همه اهل مجلس تصديق نمودند كه بلى ...سپس فرمود من حكم مى كنم كه شيعيان ساكن سامرا از امروز تا ده روز همه مشغول خواندن زيارت عاشورا شوند و ثواب آن را هديه روح شريف نرجس خاتون والده ماجده حضرت حجة بن الحسن عليه السّلام نمايند تا اين بلا از آنان دور شود. اهل مجلس اين حكم را به تمام شيعيان رساندند و همه مشغول زيارت عاشورا شدند.
از فردا تلف شدن شيعه موقوف شد و همه روزه عده اى از سنى ها مى مردند به طورى كه بر همه آشكار گرديد.برخى از سنى ها از آشنايانشان از شيعه پرسيدند سبب اينكه ديگر از شما كسى تلف نمى شود چيست ؟ به آنها گفته بودند زيارت عاشورا. آنها هم مشغول شدند و بلا از آنها هم برطرف گرديد.
جناب آقاى فريد سلمه اللّه تعالى فرمودند وقتى گرفتارى سختى برايم پيش آمد فرمايش آن مرحوم به يادم آمد از روز اول محرم سرگرم زيارت عاشورا شدم روز هشتم به طور خارق العاده برايم فرج شد.
شكى نيست كه مقام ميرزاى شيرازى از اين بالاتر است كه پيش خود چيزى بگويد و چون اين توسل يعنى خواندن زيارت عاشورا تا ده روز در روايتى از معصوم نرسيده است شايد آن بزرگوار به وسيله رؤ ياى صادقه يا مكاشفه يا مشاهده امام عليه السّلام چنين دستورى داده بود و مؤ ثر هم واقع شده است ، مرحوم حاج شيخ محمد باقر شيخ الاسلام سابق الذكر نقل نمود كه مرحوم ميرزاى شيرازى در كربلا ايام عاشورا در خانه اش روضه خوانى بود و روز عاشورا به اتفاق طلاب و علما به حرم حضرت سيدالشهداء عليه السّلام و حضرت اباالفضل العباس عليه السّلام مى رفتند و عزادارى مى نمودند و عادت ميرزا اين بود كه هر روز در غرفه خود زيارت عاشورا مى خواند، سپس پايين مى آمد و در مجلس عزا شركت مى نمود روزى خودم حاضر بودم كه پيش از موسم آمدن ميرزا ناگاه با حالت غيرعادى پريشان و نالان از پله هاى غرفه به زير آمد و داخل مجلس شد و مى فرمود امروز بايد از مصيبت عطش حضرت سيدالشهداء عليه السّلام بگوييد و عزادارى كنيد.
تمام اهل مجلس منقلب شدند و بعضى حالت بى خودى عارضشان شد، سپس با همان حالت به اتفاق ميرزا به صحن شريف و حرم مقدس مشرف شديم گويا ميرزا ماءمور به تذكر شده بود بالجمله هركس زيارت عاشورا را يك روز يا ده روز يا چهل روز به قصد توسل به حضرت سيدالشهداء عليه السّلام (نه به قصد ورود از معصوم ) بخواند البته صحيح و مؤ ثر خواهد بود و اشخاص بى شمارى بدينوسيله به مقاصد مهم خود رسيده اند.مرحوم ميرزا محمدتقى شيرازى در سنه 1338 در كربلا وفات و در جنوب شرقى صحن شريف مدفون گرديد
منبع
┈┈┈┈••✾
•✾
┈┈┈┈••✾
مطالب خوب با ما، نشرش با شما
https://eitaa.com/joinchat/1501364256Cc04c71959b
۱۶:۲۴
بازارسال شده از 💡 خلاق شو 💡
بنا به فرمایشات رهبر عزیز، نهج البلاغه را جدی بگیریم.
نهضت نهج البلاغه خوانی:
استاد: جناب مهدوی ارفع
شروع دوره: 13 آذر 1404
هزینه دوره: فعلا رایگان
مزایا:
خودت تو این ویدئو ببین
https://nahjolbalaqeiha.ir/lessons/معرفی-دوره/
ثبت نام: https://nahjolbalaqeiha.ir
۱۶:۲۵
روایت شهید برونسی رحمة الله علیها در توسل به حضرت زهرا سلام الله علیها
شب عملیات آرام و بی سر و صدا داشتیم می رفتیم طرف دشمن سر راه یکهو خوردیم به یک میدان مین، خدایی شد که فهمیدیم میدان مین است وگرنه ما گرم رفتن بودیم و هوای این طور چیز ها را نداشتیم. بچه های اطلاعات عملیات اصلا ماتشان برده بود آن ها موضوع را زود تر از من فهمیده بودن، وقتی به ام گفتند خودم هم ماتم برد. شب های قبل که آمدیم شناسایی چنین میدانی ندیده بودیم تنها یک احتمال وجود داشت آن هم این که کمی راه را اشتباه آمده باشیم. آن طرف میدان مین شبح دژ دشمن توی چشم می آمد.ما نوک حمله بودیم و اگر معطل می کردیم هیچ بعید نبود عملیات شکست بخورد با بچه های اطلاعات عملیات شروع کردیم به گشتن؛ همه امیدمان این شد که معبر خود عراقی ها را پیدا کنیم. وقتی برای خنثی کردن مین ها وجود نداشت چند دقیقه ای گشتیم ولی بی فایده بود. کمی عقب تر از ما تمام گردان منتظر دستور حمله ما بودند هنوز از ماجرا خبر نداشتند بچه های اطلاعات عملیات خیره- خیره نگاهم می کردند ،گفتند: چی کار می کنی حاجی؟ با اسلحه کلاش به میدان مین اشاره کردم گفتم می بینین که هیچ راه کاری برامون نیست گفتند یعنی …بر می گردیم؟چیزی نگفتم تنها راه امیدم رفتن به در خانه اهل بیت بود (علیه السلام ) بود.توسل شدم به خود خانم حضرت صدیقه طاهره (علیهما سلام) با آه ناله گفتم:بی بی خودتون وضع ما رو دارید می بینید دستم به دامنتون یه کاری بکنین.به سجده افتادم روی خاک ها و باز گفتم:شما خودتون تو همه عملیات ها مواظب ما بودین این جا هم دیگه به لطف و عنایت خودتون بستگی داره.توی همین حال گریه ام گرفت عجیب هم قلبم شکسته بود که :خدایا چه کار کنیم؟
وقتی لطف و معجزه مقدر شده باشد و قطعا بخواهد اتفاق بیفتد، می افتد. من هم توی آن شرایط حساس نمی دانم یکدفعه چه طور شد که گویی کاملا از اختیار خودم آمدم بیرون یک حال از خود بیخودی به ام دست داد، یک دفعه رفتم نزدیک بچه های گردان آماده و منتظر دستور حمله بودند یکهو گفتم: بر پا ،همه بلند شدند به سمت دشمن اشاره کردم بدون معطلی دستور حمله دادم خودم هم آمدم بروم یکی از بچه های اطلاعات جلوم رو گرفت با حیرت گفت: حاجی چی کار کردی؟ تازه آنجا فهمیدم چه دستوری دادم ولی دیگر خیلی ها وارد میدان مین شده بودند همان طور هم به طرف دشمن آتیش می ریختند یکی دیگرشان گفت : حاجی همه رو به کشتن دادی!شک واضطراب آنها مرا هم گرفت یک آن حالت عصبی به ام دست داد دست ها را گذاشتم روی گوشهام و محکم شرع کردم به فشار دادن هر آن منتظر منفجر شدن یکی از مین ها بودم…آن شب ولی به لطف بی بی دو عالم بچه ها تا نفر آخرشان از میدان مین رد شدند ،حتی یکی از مین ها هم منفجر نشد.تازه آنجا بود که به خودم آمدم سر از پا نشناخته دویدم طرف دشمن از روی همان میدان مین.
صبح زود هنوز درگیر عملیات بودم.یک دفعه چشمم افتاد به چند تا از بچه های اطلاعات لشکر داشتند می دویدند و با هییجان از این و آن می پرسیدند حاجی برونسی کجاست؟!
رفتم جلوشان گفتم چه خبره؟چی شده؟گفتند:فهمیدی دیشب چیکار کردی حاجی؟
صداشان بلند و غیر طبیعی بود،خودم را زدم به اون راهعادی وخونسرد گفتم:نهگفتند می دونی گردان رو از کجا رد کردی؟پرسیدم از کجا؟
جریان را با آب و تاب گفتند به خنده گفتم : مگه میشه که ما از روی میدون مین رد شده باشیم؟حتما شوخی می کنید؛دستم را گرفتند گفتند بیا برویم خودت نگاه کن!همراهشان رفتم دیدن آن میدان مین واقعا عبرت داشت تمام مین ها رویشان جای رد پا بود بعضی حتی شاخک هاشان کج شده بود ولی الحمد لله هیچ کدام منفجر نشده بود.خدا رحمت کند شهید برونسی را آخر صحبتش با گریه می گفت:بدونین که حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) و اهل بیت عصمت و طهارت (علیه السلام)توی تمام عملیات ها ما را یکاری میکنند.
┈┈┈┈••✾
•✾
┈┈┈┈••✾
مطالب خوب با ما، نشرش با شما
https://eitaa.com/joinchat/1501364256Cc04c71959b
۸:۲۰
#حکایت_ملانصرالدین
روزی بود و روزگاری بود...یک روز ملانصرالدین تصمیم گرفت "گاوش" را به بازار ببرد و بفروشد.
پیش از رفتن به بازار "آب و علف" خوبی به گاوش داد و آن را به بازار برد.یکی از آدم های "بدکار" وقتی دید ملانصرالدین گاوش را به بازار آورده تا بفروشد "فکر شیطانی" به ذهنش رسید و نقشه ای کشید که سر بیچاره "کلاه بگذارد."
او با عجله به سراغ دوستانش رفت و نقشه اش را با آن ها در میان گذاشت و "طبق نقشه" یکی یکی به طرف ملا نصرالدین رفتند.
اوّلی گفت: عمو جان این "بز" را چند می فروشی؟!ملانصرالدین گفت: "این حیوان گاو است و بز نیست."
مرد گفت: گاو است؟ به حق چیزهای نشنیده! مردم بز را به بازار می آورند تا به "اسم گاو" بفروشند. ملاّ داشت "عصبانی" می شد که مرد حیله گر راهش را گرفت و رفت.
دوّمی آمد و گفت: ملاّ جان بزت را چند می فروشی؟!
ملّا از کوره در رفت و گفت: "مگر کوری و نمی بینی که این گاو است نه بز؟"مرد "حیله گر" گفت: چرا عصبانی می شوی؟ بزت را برای خودت نگه دار و نفروش!
چند لحظه بعد سومّی آمد و گفت: «ببینم آقا این حیوان "قیمتش" چند است»
ملا گفت: «ده سکه» خریدار گفت: ده سکه؟!!"مگر می خواهی گاو بفروشی که ده سکه قیمت گذاشتی این بز دو سکه هم نمی ارزد..."
ملا باز هم عصبانی شد و گفت: گاو؟ پس چی که گاو می فروشم...
خریدار گفت: دروغ به این بزرگی! مگر مردم "نادان" هستند که پول گاو بدهند و بز بخرند.
ملاّ نگاهی به گاوش انداخت کمی چشم هایش را مالید و با خود گفت: «نکند من دارم اشتباه می کنم و این حیوان واقعاً بز است نه گاو!!»
خریدار چهارمی سر رسید و با لبخند آرامش گفت: ببخشید آقا! آیا این "بز شما" شیر هم می دهد؟
مّلا که "شک" در دلش بود گفت: «نه آقا، بز است، به درد این می خورد که زمین را شخم بزند» خریدار گفت: «خوب حالا این بزت را چند می فروشی تا با آن زمینم را "شخم بزنم"»
ملا با خود گفت: «حتماً من اشتباه می کنم مردی به این "محترمی" هم حرف سه نفر قبلی را تکرار می کند»
"معامله انجام شد."
ملا گاوش را که دیگر "مطمئن" بود، بز است به "دو سکه" فروخت و به خانه اش برگشت.
" دزدها هم با خیال راحت گاو را به آن طرف بازار بردند و با خیال راحت فروختند."
از آن به بعد وقتی خریداری بخواهد هر جنسی را به قیمت کمتری بخرد میگویند؛
" بز خری می کنی "
┈┈┈┈••✾
•✾
┈┈┈┈••✾
مطالب خوب با ما، نشرش با شما
https://eitaa.com/joinchat/1501364256Cc04c71959b
۱۶:۳۳
۱۷:۲۵
چرا او ام البنین شد؟
۱۲:۳۷
شهیدمهدی زین الدین:
┈┈┈┈••✾
۱۷:۳۱
مي خواستم ترانه يي باشمكه بچه هاي دبستاني از بر كننددريا كه مي شنودتوفان اش را پشت اش پنهان كنو برگ هاي علفنت هاي به هم خوردن شان رااز روي صداي من بنويسند .
مي خواستم ترانه يي باشمكه چشمه زمزمه ام كندآبشاربا سنج و دهل بخواند .
اما ترانه ي غمگينمو دريا ، غروببچه هايش را جمع مي كند كه صدايم را نشنوند .نت هايم را تمام نكردهچرارهايم كردي.
"از شمس لنگرودی"
┈┈┈┈••✾
•✾
┈┈┈┈••✾
مطالب خوب با ما، نشرش با شما
https://eitaa.com/joinchat/1501364256Cc04c71959b
۱۷:۴۳
در جریان نبرد نادرشاه افشار با عثمانی ها،روزی فرستاده دولت عثمانی با دو گونی ارزن نزد نادرشاه شرفياب می شود و آنها را در مقابل نادرشاه بر روی زمین می گذارد و می گوید: لشکر ما به این تعداد است، از جنگ با ما صرف نظر کنید.
نادرشاه دستور می دهد دو خروس بیاورند!
دو خروس را در برابر دو گونی ارزن قرار می دهند و آنها شروع می کنند ارزن ها را می خورند.نادرشاه رو به فرستاده عثمانی می کند و میگوید: برو به سلطان ات بگو که دو خروس همه لشکریان ما را خوردند!
┈┈┈┈••✾
•✾
┈┈┈┈••✾
مطالب خوب با ما، نشرش با شما
https://eitaa.com/joinchat/1501364256Cc04c71959b
۱۸:۱۴
یک گروه از دوستان به ملاقات استاد دانشگاهی رفتند. گفتگو خیلی زود به شکایت در مورد استرس و تنش در زندگي تبدیل شد. استاد از آشپزخانه بازگشت و به آنان قهوه در چند فنجان مختلف تعارف کرد؛ فنجان شیشهای، فنجان کریستال، فنجان چینی، بعضی درخشان، تعدادی با ظاهری ساده، تعدادی معمولی و تعدادی گرانقیمت.
وقتی همه آنان فنجانی در دست داشتند، استاد گفت: "اگر توجه کرده باشید تمام فنجانهای خوشقیافه و گران برداشته شدند در حالیکه فنجانهای معمولی جا ماندند! هر کدام یک از شما بهترین فنجانها را خواستید و آن ریشه استرس و تنش شماست! آنچه شما واقعاً میخواستید قهوه بود نه فنجان! اما با این وجود شما باز هم #فنجان را انتخاب کردید! اگر زندگی قهوه باشد پس مشاغل، پول، موقعیت، عشق و غيره، فنجانها هستند! فنجانها وسیلههایی هستند که زندگی را فقط در خود جای دادهاند. لطفاً نگذارید فنجانها کنترل شما را در دست گیرند! از #قهوه لذت ببرید."
┈┈┈┈••✾
•✾
┈┈┈┈••✾
مطالب خوب با ما، نشرش با شما
https://eitaa.com/joinchat/1501364256Cc04c71959b
۱۶:۲۷
ببینید تلاش یه تعداد نوجوان رو برای ساخت مسجد و حسینیه ی که به نام مادر سادات هست
اینجا مناطق محروم کشورمون هست
جایی که خیرین چندین مدرسه تو این منطقه ساختن ،اما مسجدی اینجا بنا نشده ،حالا خود نوجوانای اون منطقه با دست خالی دست به کار شدن
دیدن این کلیپ برا مسولین واجب است
به نیابت از همه شهدا و امواتتون در ساخت این مسجد کمک کنید ولو به ده هزار تومان
شماره کارت خیریه حضرت زینب (س) '5892107050020802''6037997970026812'شماره کارت حاج آقا محمود محمودی
'6037991641487875'`5041721090158446`بزنید رو شماره کپی میشه
حاج آقا محمودی مسول خیریه
09130125204
https://eitaa.com/joinchat/2894332609C5ed809a508
09130125204
https://eitaa.com/joinchat/2894332609C5ed809a508
۴:۲۰
اثر كبری
این تصمیم در ابتدا با تحویل مارهای مردۀ زیادی توسط مردم موفق به نظر میرسید و همه منتظر بودند که در طول زمان تعداد مارهای کبری کمتر شود ، اما در نهایت تعجب تنها تعداد مارهای مردهای که مردم تحویل میدادند هر روز بیشتر میشد .
البته این آخر ماجرا نبود و زمانی که دولت اعلام کرد که دیگر برای مارها جایزه نمیدهد فقرا نیز مارهایی که پرورش داده بودند در هر طرف شهر رها کردند .بنابراین جمعیت مارهای کبری
┈┈┈┈••✾
•✾
┈┈┈┈••✾
مطالب خوب با ما، نشرش با شما
https://eitaa.com/joinchat/1501364256Cc04c71959b
۱۲:۰۱
┈┈┈┈••✾
•✾
┈┈┈┈••✾
مطالب خوب با ما، نشرش با شما
https://eitaa.com/joinchat/1501364256Cc04c71959b
۱۵:۴۳
میشی عروس دردنهی خانوادهی خورشیدی.صدایش را پایین میآورد:-دیدی که چقدر هم چرب زبونِ، بلده صبح تا شب تو گوشت پچ پچهای عاشقانه بخونه،توام که کشته مردهی این خل و چل بازیایی.صدایش بلند میشود:-دَرستم تا هر جا خواستی بخون، اصلا دوتایی با هم بخونید. بخدا نمیدونی محسن از وقتی فهمیده خواستگار داری چه حالی شده.صدای بم محسن توی گوشم میپیچد:-بگو تو فقط ناز کن، خریدارم.بند دلم پاره میشود،دستم را روی قفسهی سینهام میگذارم.....ادامه داستان
ble.ir/join/4kHUQkHcNz
مینویسم از زن بودن،زیستن وساختن.
داستان ،روایت و دلنوشتههای مادرانه ام اینجاست
ble.ir/join/4kHUQkHcNz
ble.ir/join/4kHUQkHcNz
۱۶:۱۴