افاضات یک روشن فیک
خلاصه بعد از کلی خدا خدا کردن که آیا مدرسه منو به عنوان مهمان میبره یا نه بلاخره رفتنم یکشنبه قطعی شد وسایلو جمع کردم و سه شنبه صبح، آماده رفتن بودم، من و آقا تقی(مسیول پرورشی مدرسه/هم دانشگاهی) و آقا معصومی نژاد(معلم پایه هفتم/از بزرگان مدرسه) برای رفتن، داخل اتوبوس شهید امین (یکی از کلاس های هفتم) بودیم تجربه بودن با دانش آموزا تو همچین فضایی برام خیلی جدید و جالب بود، چون هنوز وظیفه خاصی روی دوشم نبود فقط میتونستم بچه ها رو سرگرم کنم که حوصلشون سر نره و بدخلقی نکنن اما اون طرف آقا تقی و آفا معصومی نژاد خیلی سرشون شلوغ بود، چون کادر رسمی مدرسه بودن و کلی وظیفه و سرشلوغی داشتن از این طرف بچه ها هم وقتی بیکار میشدن میرفتن سراغ اونا و باعث میشد خیلی کلافه تر بشن. پس اقلکن باید بچه هایی که باهام از قبل ارتباط داشتن رو دور خودم نگه میداشتم که یکم از بار دوتا بزرگتر دیگه اتوبوس کم کنم اما متاسفانه بچه های زیادی دور و برم نبودن، چون تنها حلقه ای که من رو میشناسه، فقط گروه تواشیحه که مربیشون هستم...
به علت اشتیاق بسیار شما مخاطبین عزیز زودتر روایت رو ادامه میدهیم#رضایت_ما_آرزوی_شماست
۸:۰۸
بعد از تقریبا هفت ساعت رسیدیم به اردوگاه و سریع ناهار خوردیم.بعد از ناهار رفتیم به خوابگاه و نماز خوندیم و بچه ها رفتن برای سانس زمین چمن و سالن و فوتبال ساحلی، اما طبق گزارش های حاکی از بچه ها به خاطر اینکه دیر رسیده بودیم کم تونستن بازی کنن.من هم به فرمان حاج محسن مظلومی(معلم پایه هشتم/از بزرگان مدرسه) تو خوابگاه موندم تا پیش بچه هایی که نمیتونستن/نمیخواستن فوتبال بازی کنن بمونم و بازی فکری ها رو در اختیارشون بزارماونجا اولین جایی بود که بلاخره روابطم از پایه هفتم٫گروه تواشیح، گسترش یافت به رابطه با پایه هفتم/ گروه تواشیح/ پایه هشتم...و خوشبختانه موفق بودم🥸یکم هم تونستم تدبرمو بخونم (در حد نوشتن ده تا گزاره
)بلاخره بعد از نزدیک دو ساعت، همه برای اقامه نماز به خوابگاه برگشتن و بعد از نماز، شام خوردیم و بعد هم مربی ها تقسیم بندی شدن تا هر کدوم داخل یکی از اتاق ها باشن تا مواظب بچه ها باشنمن هم طبق تصمیم آقا معصومی نژاد با گروهی از هفتما که هیچوقت باهاشون ارتباط نداشتم هم اتاقی شدم و این بنظرم خیلی اتفاق خوبی بود چون باز میتونستم خودمو تو ارتباط گیری با نوجوون محک بزنم و تجربه های جدید یاد بگیرم، از طرفی هم واقعا کار با نوجوون یه حال خوبی داره واسه آدم و بنظرم این حس همون حسیه که هنوز بزرگترای مدرسه با وجود همه مشکلاتی که وجود داره، پای کار تربیتی وایسادن و هنوز سطح نسبتا بالایی از کار تربیتی با بچه ها انجام میدن.خلاصه که ما موندیم و خوابوندن هشتا نوجوون شیطون و پر انرژی که هدفشون اینه که هرچی میشه شب بیشتر بیدار بمونن
یکی از تجربه های جدیدم این بود که چطور با بچه ها مقتدرانه رفتار کنم( این مورد واقعا برام سخته چون هم خودم دوست ندارم با بچه ها بدرفتاری کنم هم بچه ها بیشتر روی خوشم رو دیدن و کلا بدخلقی کردن باهاشون سخته برام).واسه همین به پیشنهاد آقا تقی بعد از خاموشی برای اینکه بچه ها رو آروم کنیم، به اتاق هم رفتیم و اقتدار خودمون رو به رخ بچه ها کشیدیم. البته به شخصه حس میکنم بی تاثیر بود
و بلاخره بعد از گذروندن روند پر فراز و نشیب خوابوندن بچه ها، مبدأ اولین روز اردو رو به مقصد روز دوم ترک کردیم...
۸:۵۳
افاضات یک روشن فیک
بعد از تقریبا هفت ساعت رسیدیم به اردوگاه و سریع ناهار خوردیم. بعد از ناهار رفتیم به خوابگاه و نماز خوندیم و بچه ها رفتن برای سانس زمین چمن و سالن و فوتبال ساحلی، اما طبق گزارش های حاکی از بچه ها به خاطر اینکه دیر رسیده بودیم کم تونستن بازی کنن. من هم به فرمان حاج محسن مظلومی(معلم پایه هشتم/از بزرگان مدرسه) تو خوابگاه موندم تا پیش بچه هایی که نمیتونستن/نمیخواستن فوتبال بازی کنن بمونم و بازی فکری ها رو در اختیارشون بزارم اونجا اولین جایی بود که بلاخره روابطم از پایه هفتم٫گروه تواشیح، گسترش یافت به رابطه با پایه هفتم/ گروه تواشیح/ پایه هشتم... و خوشبختانه موفق بودم🥸 یکم هم تونستم تدبرمو بخونم (در حد نوشتن ده تا گزاره
) بلاخره بعد از نزدیک دو ساعت، همه برای اقامه نماز به خوابگاه برگشتن و بعد از نماز، شام خوردیم و بعد هم مربی ها تقسیم بندی شدن تا هر کدوم داخل یکی از اتاق ها باشن تا مواظب بچه ها باشن من هم طبق تصمیم آقا معصومی نژاد با گروهی از هفتما که هیچوقت باهاشون ارتباط نداشتم هم اتاقی شدم و این بنظرم خیلی اتفاق خوبی بود چون باز میتونستم خودمو تو ارتباط گیری با نوجوون محک بزنم و تجربه های جدید یاد بگیرم، از طرفی هم واقعا کار با نوجوون یه حال خوبی داره واسه آدم و بنظرم این حس همون حسیه که هنوز بزرگترای مدرسه با وجود همه مشکلاتی که وجود داره، پای کار تربیتی وایسادن و هنوز سطح نسبتا بالایی از کار تربیتی با بچه ها انجام میدن. خلاصه که ما موندیم و خوابوندن هشتا نوجوون شیطون و پر انرژی که هدفشون اینه که هرچی میشه شب بیشتر بیدار بمونن
یکی از تجربه های جدیدم این بود که چطور با بچه ها مقتدرانه رفتار کنم( این مورد واقعا برام سخته چون هم خودم دوست ندارم با بچه ها بدرفتاری کنم هم بچه ها بیشتر روی خوشم رو دیدن و کلا بدخلقی کردن باهاشون سخته برام). واسه همین به پیشنهاد آقا تقی بعد از خاموشی برای اینکه بچه ها رو آروم کنیم، به اتاق هم رفتیم و اقتدار خودمون رو به رخ بچه ها کشیدیم. البته به شخصه حس میکنم بی تاثیر بود
و بلاخره بعد از گذروندن روند پر فراز و نشیب خوابوندن بچه ها، مبدأ اولین روز اردو رو به مقصد روز دوم ترک کردیم...
و بلاخره رسیدیم به روز دوم اردو...که بنظرم روز خیلی مهمی بود، اصلا واسه اتفاقاتی که توی این روز افتاد، برای سفرنامه اصفهان این اسم رو انتخاب میکنم:«*اصفهانگردی، از یادآوری سنگ بنای تمدن اسلامی تا جوالدوزی به انقلاب اسلامی*»#اصفهان_گردی
۱۴:۳۲
افاضات یک روشن فیک
و بلاخره رسیدیم به روز دوم اردو... که بنظرم روز خیلی مهمی بود، اصلا واسه اتفاقاتی که توی این روز افتاد، برای سفرنامه اصفهان این اسم رو انتخاب میکنم:«*اصفهانگردی، از یادآوری سنگ بنای تمدن اسلامی تا جوالدوزی به انقلاب اسلامی*» #اصفهان_گردی
صب که برای نماز صبح بیدار شدیم و بچه هایی که شب قبل بهمون گفتن برای نماز بیدارشون کنیم رو بیدار کردیم، نماز رو خوندیم و یکم دیگه تا موقع صبحانه خوابیدیم.(این قسمت از سفرنامه هیچ بار محتوایی نداشته و صرفا برای تلف کردن وقت شما نوشته شده است...شما رو به خواندن ادامه سفرنامه دعوت میکنم)برنامه امروز اصفهانگردی بود، ساعت هشت صبح رفتیم سمت باغ پرندگان، خزندگان، آبزیان، دوستان و دیگر وابستگان.بعدش هم رفتیم ناهار بخوریم، اما چه ناهاری؟مشخصه! بریونی معروف اصفهون!
۱۴:۳۸
افاضات یک روشن فیک
صب که برای نماز صبح بیدار شدیم و بچه هایی که شب قبل بهمون گفتن برای نماز بیدارشون کنیم رو بیدار کردیم، نماز رو خوندیم و یکم دیگه تا موقع صبحانه خوابیدیم.(این قسمت از سفرنامه هیچ بار محتوایی نداشته و صرفا برای تلف کردن وقت شما نوشته شده است...شما رو به خواندن ادامه سفرنامه دعوت میکنم) برنامه امروز اصفهانگردی بود، ساعت هشت صبح رفتیم سمت باغ پرندگان، خزندگان، آبزیان، دوستان و دیگر وابستگان. بعدش هم رفتیم ناهار بخوریم، اما چه ناهاری؟ مشخصه! بریونی معروف اصفهون!
اینم مدرک که بعداً نگید نگفتی🥱
۱۴:۳۹
افاضات یک روشن فیک
اینم مدرک که بعداً نگید نگفتی🥱
بعد از خوردن ناهار، باید میرفتیم نماز میخوندیم چون خیلی داشت دیر میشدپس باید به سمت مسجد سید که داخل بازار بود حرکت میکردیم، اما راننده اتوبوس بهمون خبر داد که در مسجد بسته شده
قرار بود بچه ها رو جمع کنیم و بعد از سرشماری بریم سمت اتوبوس تا قبل از رفتن به محل بازدید بعدی، یه جا برای نماز خوندن پیدا کنیم که دیدیم آقا مظلومی بچه ها رو برد سمت مسجد سید!بعله... خداروشکر خبر رسیده بود که در مسجد بازه و میتونیم بریم اونجا نماز بخونیمموقع ورود، آقا تقی بهم گفت که این آقا سیدِ موسوی که اینجا دفن شده، جد بزرگ یکی از همکلاسی های دانشگاهمونه🫨پس منم سریع یه عکس از سردر مسجد گرفتمو بهش گفتم که آقا سید ما پیش حاج آقاتونیم
درگیر چت بودم که رسیدیم به دستشویی مسجدعجب جای باصفایی بود... اصلا اینقدر سنتی و جذاب بود که دوست داشتی تمام روز بشینی اونجا وضو بگیری!اصلا بافت تاریخی صد از ده ⟨نقد تخصصی شاپ دانا⟩
۱۴:۴۶
اینم چندتا قاب از مسجد سید و بافت تاریخیِ صد از دهش(شرمنده عکاس و فیلمبردار اصلا در عکاسی و فیلمبرداری تبحری نداره)
۱۴:۵۳
۱۴:۵۳
۱۴:۵۳
۱۴:۵۳
۱۴:۵۳
۱۴:۵۳
۱۴:۵۳
افاضات یک روشن فیک
تصویر
خلاصه بعد از اقامه نماز بیرون مسجد رفتیم و مسیر بازار رو برای رفتن به سمت اتوبوس ها انتخاب کردیم، نکته جالب بود که معماری اون قسمت اینطوری بود که مسجد در مرکزش قرار داشت و بازار دور اون بود.حتی دوتا مدرسه هم تو همون بافت تاریخی دیدیم که خیلی جالب بود، یه فضای تربیتی آموزشی، توی یه اتمسفر ایرانی اسلامی، چه شود...!
بعد از سرشماری بچه ها و پیدا کردن دو دانش آموزی که هنوز داشتن از فضای معماری اسلامی دستشویی مسجد لذت میبردن، به سمت اتوبوس ها رفتیم تا به سمت چهل ستون و بعد از اون، سی و سه پل بریم
این قسمت به حدی مهمه که باید براش یه متن جداگانه بنویسم...
بعد از سرشماری بچه ها و پیدا کردن دو دانش آموزی که هنوز داشتن از فضای معماری اسلامی دستشویی مسجد لذت میبردن، به سمت اتوبوس ها رفتیم تا به سمت چهل ستون و بعد از اون، سی و سه پل بریم
۱۵:۰۰
افاضات یک روشن فیک
خلاصه بعد از اقامه نماز بیرون مسجد رفتیم و مسیر بازار رو برای رفتن به سمت اتوبوس ها انتخاب کردیم، نکته جالب بود که معماری اون قسمت اینطوری بود که مسجد در مرکزش قرار داشت و بازار دور اون بود. حتی دوتا مدرسه هم تو همون بافت تاریخی دیدیم که خیلی جالب بود، یه فضای تربیتی آموزشی، توی یه اتمسفر ایرانی اسلامی، چه شود...! بعد از سرشماری بچه ها و پیدا کردن دو دانش آموزی که هنوز داشتن از فضای معماری اسلامی دستشویی مسجد لذت میبردن، به سمت اتوبوس ها رفتیم تا به سمت چهل ستون و بعد از اون، سی و سه پل بریم
این قسمت به حدی مهمه که باید براش یه متن جداگانه بنویسم...
وقتی اتوبوسمون ما رو به مقصد رسوند و پیاده کرد، ما هنوز به چهل ستون نرسیده بودیم... یه مسیر تقریبا کوتاه تا چهل ستون داشتیم که هم کل خیابونش سنگفرش شده بود و هم تمام مسیر سایه بونی از جنس شاخ و برگهای بلند درختای بهاری داشت...حقیقتا وقتی یادش میوفتم فقط میتونم بگم یه تیکه از جلوه خدا روی زمین بود و واقعا جز نقاشی خدا روی اون صحنه هیچ اسم دیگه ای نمیشد گذاشتخلاصه تقریبا یه ربع بعد به چهل ستون رسیدیم، وارد که شدیم بافت فرهنگی توریست ها خیلی مذهبی نبودن، اما بازم خیلی همه چیز زیبا بود و چهل ستون عظمت عجیبی برام داشت، وارد کاخ چهل ستون که شدیم، بعد از عکس دست جمعی نشستیم تا یکی از مسئولین اونجا بیاد و با لهجه شیرین اصفهونی، برامون از داستان نقش و نگار های روی دیوار کاخ صحبت کنه.از فتوحات و مراسماتی که توش اتفاقات مهم سیاسی کشور رخ داده بود گفت، از شکست صفویان توی جنگ چالدران گفت، آقای مسئول همینطور گفت و گفت و گفت، تا به مهم ترین چیزی که به نظرم میاد باید بهش توجه کنیم رسید.آقای مسئول، نگاره ای که پادشاه هند جلوی شاه صفوی زانو زده و دست مدد خواهی دراز کرده رو نشون داد و گفت:«پادشاه صفوی، برای کمک به هند یک شرط گذاشت. اونم اینکه مسلمون و شیعه بشه»... خیلی برام جالب بود که یه پادشاه همچین حرفی رو زده. واسه همینه که توی ذهنم، کنار اسم حکومت صفوی، صفتِ سنگ بنای تمدن اسلامی حک شد، چون هم اقتدار داشت، هم نظام اجتهاد و ولایت فقیه داشت و هم گستردگی فراوان و همه و همه به خاطر اینکه پرچم توحید توی جهان بلند بشه، واقعا افتخار میکنم به اینکه توی کشوری زندگی میکنم که مردمش دغدغه بالا بردن پرچم خدا و حکومت توحیدی رو دارن... شاید با خودتون بگید اون که مال پونصد سال پیش بود مردم دیگه اون شکلی نیستن!ولی نه! انقلاب اسلامی ما، خودش شروعیه بر حکومتی مثل حکومت صفوی، همونطور که حکومت صفوی به وسعت بزرگی دست پیدا کرده، الان هم آرمان انقلاب اسلامی، داره تا همون وسعت پیشروی میکنه، شاید همین الان اینطور نباشه... ولی اون روزی که بانگ توحید رو تو جهان به صدا در بیاریم و به گوش همه برسونیم دور نیست
یه نکته خیلی قشنگ دیگه که به چشمم اومد این بود که همه بچه ها توی حال و هوای چهل ستون خیلی صفا کردن، عظمت این چهل ستون اینجوریه که حتی اگه زائر چهل ستون هم نباشی، با راه رفتن تو خیابون سرسبز کنارش حالت خوب میشه. بنظرم تنها دلیلی که داره، همون عزت و آبادی هست که خدا به صفوی ها داد، که حتی اگه پونصد سال هم بگذره آبادی و عظمتت رو حفظ میکنه تا به همه نشون بده اونایی که برای خدا کار میکنن، به یه منبع بینهایت خیر و برکت وصل میشن. چهل ستون سالم و باصفا مونده تا ما ببینیم عظمت و قدرت حکومت توحید رو، ما توی اصفهان هیچ برجی نمیبینیم، کمتر فروشگاه زنجیره ای میبینیم، قدم به قدم زیبایی معماری اسلامی رو میبینیم، مردم باصفای دیندار دوچرخه سوارش رو میبینیم، تا برکت و صفای جاری توی حکومت توحید رو ببینیم. اینه کار خدا...شاید بگید خب مشخصه میراث فرهنگی مدیریت کرده که این شهر این شکلی و این مکان ها تو این حالت باشن، چه ربطی داره به کار خدا؟ ولی قراره چیزایی بخونید که شاید نظرتون رو عوض کنه. سکه اصفهان یه روی دیگه هم داره...
یه نکته خیلی قشنگ دیگه که به چشمم اومد این بود که همه بچه ها توی حال و هوای چهل ستون خیلی صفا کردن، عظمت این چهل ستون اینجوریه که حتی اگه زائر چهل ستون هم نباشی، با راه رفتن تو خیابون سرسبز کنارش حالت خوب میشه. بنظرم تنها دلیلی که داره، همون عزت و آبادی هست که خدا به صفوی ها داد، که حتی اگه پونصد سال هم بگذره آبادی و عظمتت رو حفظ میکنه تا به همه نشون بده اونایی که برای خدا کار میکنن، به یه منبع بینهایت خیر و برکت وصل میشن. چهل ستون سالم و باصفا مونده تا ما ببینیم عظمت و قدرت حکومت توحید رو، ما توی اصفهان هیچ برجی نمیبینیم، کمتر فروشگاه زنجیره ای میبینیم، قدم به قدم زیبایی معماری اسلامی رو میبینیم، مردم باصفای دیندار دوچرخه سوارش رو میبینیم، تا برکت و صفای جاری توی حکومت توحید رو ببینیم. اینه کار خدا...شاید بگید خب مشخصه میراث فرهنگی مدیریت کرده که این شهر این شکلی و این مکان ها تو این حالت باشن، چه ربطی داره به کار خدا؟ ولی قراره چیزایی بخونید که شاید نظرتون رو عوض کنه. سکه اصفهان یه روی دیگه هم داره...
۱۶:۵۹
به بهببینید کی اینجاست

۴:۰۴
افاضات یک روشن فیک
به به ببینید کی اینجاست

میخواستم ادامه سفرنامه رو چند دقیقه بعد این پیام بنویسمولی متاسفانه طول کشیده یه مقدار...
۸:۱۲
به بهپخت و پز تموم شد🥸
۸:۳۵
افاضات یک روشن فیک
وقتی اتوبوسمون ما رو به مقصد رسوند و پیاده کرد، ما هنوز به چهل ستون نرسیده بودیم... یه مسیر تقریبا کوتاه تا چهل ستون داشتیم که هم کل خیابونش سنگفرش شده بود و هم تمام مسیر سایه بونی از جنس شاخ و برگهای بلند درختای بهاری داشت... حقیقتا وقتی یادش میوفتم فقط میتونم بگم یه تیکه از جلوه خدا روی زمین بود و واقعا جز نقاشی خدا روی اون صحنه هیچ اسم دیگه ای نمیشد گذاشت خلاصه تقریبا یه ربع بعد به چهل ستون رسیدیم، وارد که شدیم بافت فرهنگی توریست ها خیلی مذهبی نبودن، اما بازم خیلی همه چیز زیبا بود و چهل ستون عظمت عجیبی برام داشت، وارد کاخ چهل ستون که شدیم، بعد از عکس دست جمعی نشستیم تا یکی از مسئولین اونجا بیاد و با لهجه شیرین اصفهونی، برامون از داستان نقش و نگار های روی دیوار کاخ صحبت کنه. از فتوحات و مراسماتی که توش اتفاقات مهم سیاسی کشور رخ داده بود گفت، از شکست صفویان توی جنگ چالدران گفت، آقای مسئول همینطور گفت و گفت و گفت، تا به مهم ترین چیزی که به نظرم میاد باید بهش توجه کنیم رسید. آقای مسئول، نگاره ای که پادشاه هند جلوی شاه صفوی زانو زده و دست مدد خواهی دراز کرده رو نشون داد و گفت:«پادشاه صفوی، برای کمک به هند یک شرط گذاشت. اونم اینکه مسلمون و شیعه بشه»... خیلی برام جالب بود که یه پادشاه همچین حرفی رو زده. واسه همینه که توی ذهنم، کنار اسم حکومت صفوی، صفتِ سنگ بنای تمدن اسلامی حک شد، چون هم اقتدار داشت، هم نظام اجتهاد و ولایت فقیه داشت و هم گستردگی فراوان و همه و همه به خاطر اینکه پرچم توحید توی جهان بلند بشه، واقعا افتخار میکنم به اینکه توی کشوری زندگی میکنم که مردمش دغدغه بالا بردن پرچم خدا و حکومت توحیدی رو دارن... شاید با خودتون بگید اون که مال پونصد سال پیش بود مردم دیگه اون شکلی نیستن! ولی نه! انقلاب اسلامی ما، خودش شروعیه بر حکومتی مثل حکومت صفوی، همونطور که حکومت صفوی به وسعت بزرگی دست پیدا کرده، الان هم آرمان انقلاب اسلامی، داره تا همون وسعت پیشروی میکنه، شاید همین الان اینطور نباشه... ولی اون روزی که بانگ توحید رو تو جهان به صدا در بیاریم و به گوش همه برسونیم دور نیست
یه نکته خیلی قشنگ دیگه که به چشمم اومد این بود که همه بچه ها توی حال و هوای چهل ستون خیلی صفا کردن، عظمت این چهل ستون اینجوریه که حتی اگه زائر چهل ستون هم نباشی، با راه رفتن تو خیابون سرسبز کنارش حالت خوب میشه. بنظرم تنها دلیلی که داره، همون عزت و آبادی هست که خدا به صفوی ها داد، که حتی اگه پونصد سال هم بگذره آبادی و عظمتت رو حفظ میکنه تا به همه نشون بده اونایی که برای خدا کار میکنن، به یه منبع بینهایت خیر و برکت وصل میشن. چهل ستون سالم و باصفا مونده تا ما ببینیم عظمت و قدرت حکومت توحید رو، ما توی اصفهان هیچ برجی نمیبینیم، کمتر فروشگاه زنجیره ای میبینیم، قدم به قدم زیبایی معماری اسلامی رو میبینیم، مردم باصفای دیندار دوچرخه سوارش رو میبینیم، تا برکت و صفای جاری توی حکومت توحید رو ببینیم. اینه کار خدا... شاید بگید خب مشخصه میراث فرهنگی مدیریت کرده که این شهر این شکلی و این مکان ها تو این حالت باشن، چه ربطی داره به کار خدا؟ ولی قراره چیزایی بخونید که شاید نظرتون رو عوض کنه. سکه اصفهان یه روی دیگه هم داره...
و اما روی دیگه سکه اصفهانبعد از بازدید از چهل ستون، به سمت سی و سه پل که روی زایندهرود بنا شده حرکت کردیممیدونستیم که زاینده رود خشک شده، اما به امید اینکه از حال و هوای سی و سه پل لذت ببریم منتظر بودیم تا برسیمزمانی که رسیدیم، با صحنه غم انگیز زاینده رود خاکی روبرو شدیم، بافت فرهنگی مردمی که اونجا بودن هم اصلا مناسب نبود، همه یا سیگار دستشون بود یا قلیون، اوضاع حجاب هم که...داشتیم نزدیک پل عکس میگرفتیم که دیدم یه آقایی قلیون به دست اومد و درحالی که زیر لب داشت نسبت به ما واکنش نشون میداد از پشت جمعیت رد شد...بنظرم چیز بی اهمیتی بودداشتیم بچه ها رو جمع میکردیم که بریم روی پل، دیدم یکی از بچه ها ایستاده و داره با یکی که زیر پل ایستاده و سیگار میکشه بحث میکنه، رفتم و برگردوندمش توی جمعیت، بعد از چند ثانیه دیدم با آقا مظلومی برگشت همون سمت. صورت شاکی آقا مظلومی رو که دیدم فهمیدم واقعا یه خبریه، پرس و جو کردم و متوجه شدم گویا اون آقای قلیون به دست، از اکیپ لات همون پسر سیگاری زیر پل بود و گویا زمانی که داشت از پشت جمعیت ما رد میشد به یکی از بچه ها تیکه بدی انداخته بود. خلاصه که پلیس آوردن و جمعشون کردن و همه چیز به خیر گذشت، ولی تا آخر بازدید حال همه بچه ها خراب شد...با مراقبت تمام از روی پل رد شدیم چون آقا مرادی و آقا مظلومی میگفتن کلا این اطراف دزد هم کم نیست و زیر سی و سه پل شده مقر لات های اصفهان... شاید الان دیگه لات ها و خلاف کار های اون منطقه از خشک شدن زاینده رود ناراحت نباشن، چون یه جای بکر برای انجام خلاف هاشون پیدا کردن...
تو مسیر که داشتیم میرفتیم یکی از بچه ها که اصالتا اصفهانی بود بهم گفت:«واقعا چرا مردم اینجوری شدن؟ همش فحش میدن، همش سیگار میکشن، قبلنا اینجا این شکلی نبود»حرفش منو به فکر فرو بردوقتی وارد اتوبوس شدیم دیگه کسی برای بازدید پل خواجو امید نداشت، برگشتیم به سمت اردوگاه...داخل اتوبوس به این فکر میکردم که چرا امروز اینجوری شد؟اون از مسجد سید که اول فهمیدیم که نمیتونیم بریم و بعد جور شد که بریم و بچه ها کلی صفا کردناون از چهل ستون که از اول تا آخرش به همه خوش گذشت و چیزای عجیبی شنیدیماین طرف سی و سه پل اینجوری شد!واقعا چرا باید اینطور میخورد تو ذوقمون؟این ایده به ذهنم زد که نکنه همونطور که خدا چهل ستون رو اینطور باصفا برای ما نگهداشته چون صفویان کاری رو انجام دادن که باید و این اوضاع هم وضعیت زاینده رود و سی و سه پله به خاطر اینکه شاید ما هنوز اون کاری که باید رو نکردیم. ینی زاینده رودِ ایران، به خاطر مردم ایرانه که خشک شده... به خاطر تغییری که من باید توی خودم ایجاد میکردم و نکردم، به خاطر رشدی که باید میکردم و نکردم...شاید بگید دلیل خشکی زاینده رود مدیریت غلطه، ولی اگه نظام اسبابی که خدا توی جهان ایجاد کرده رو درنظر بگیریم، شاید به این نتیجه برسیم که اون بی مدیریتی هم فقط یکی از اسبابی هست که به خاطر عمل و انتخاب اشتباه من بوجود اومده.
۸:۳۵
در مجموع تحلیلم از این اتفاق اینه که خدا میخواسته یه حجتی رو برامون تموم کنهواسه هفتاد تا از بنده هاش که سفر کرده بودن تا هم تجربه های جدید کسب کنن هم ببینن عاقبت گذشتگان چطور شد و الان کجای کار هستیم.واقعا ما الان کجای کاریم؟چقدر دغدغه رشد خودمون رو داریم؟ چه برسه به رشد جمعیمون!چقدر برامون مهمه که ارتباط بین اتفاقاتی که هرروز برامون میوفته چیه؟واقعا به شخصه همچین دید از بالایی رو هیچوقت نسبت به هیچ موضوعی نداشتم اما بنظرم این فهم عجیب از این ماجرا ها به خاطر بودن توی یه فضای تربیتی خالص بود...البته احتمال میدم این فهم به برکت نگاه امام صادق علیهالسلام هم بوده باشه چون اون شب، شب شهادتشون بود...وقتی به خوابگاه رسیدیم همگی یکم خستگی در کردیم تا اذان بشه و بعدش مراسم شهادت امام صادق علیهالسلام رو برگزار کردیم. خداروشکر مراسم با شکوهی بود و بچه ها همراهی کردن...اون شب آقا لهراسبی(معلم ریاضی/مسئول فوق برنامه علمی) و آقا سهیلی(معلم عربی) هم رسیدن، به دستور آقا معصومی نژاد، آقای لهراسبی به اتاق ما اومد تا بچه ها یکم آروم تر باشن و زودتر بخوابن.خلاصه که روز دوم اردو هم با همه پستی و بلندیش، به عنوان مهم ترین روز اردو تموم شد و ما هنوز مسافر این مسیر چهار روزه بودیم که داشتیم به سمت مقصد بعدی حرکت میکردیم. هرچند روی تخت هامون خوابیده بودم...#اصفهان_گردی
۱۹:۴۲