بله | کانال دل‌نوشته‌های احسان محمدحسنی
عکس پروفایل دل‌نوشته‌های احسان محمدحسنید

دل‌نوشته‌های احسان محمدحسنی

۵۹۱عضو
thumbnail
undefined یادداشت؛برای ابوالفضل سپهر و اتل متل های جاودانه‌اش…

دومین سفری بود که با هم همراه می‌شدیم. در سفر اول و بنا به دعوت برادر خوبم آقا «رحیم آبفروش» و در رکاب استاد ارجمند «حاج‌رحیم چهره‌خند» برای شرکت در شب خاطره ماهانه بچه‌های مؤسسه شهید آوینی به قزوین رفتیم.اما در سفر دوم بود که به دعوت دوست نازنینم «حسین فدوی» برای حضور در اردوی جهادی بچه‌های دانشگاه تهران و به همراه سردار «حاج‌سعید قاسمی» - که بعدها از او بیشتر خواهم گفت - اواسط تابستان راهی روستای صعب‌العبور، کوهستانی و باصفای «بَلَده» از توابع استان مازندران شدیم. با یک پیکان سفید یخچالی ولی درب و داغون که علاوه بر پنجره، از همه سوراخ‌سُنبه‌های ماشین، خاک بود که به داخل می‌آمد.
رفیق خوبم نادر بکایی پشت رل نشسته بود، حاج‌سعید هم صندلی جلو و من و «ابوالفضل سپهر» روی صندلی عقب لَم داده بودیم. هرازگاهی به آقا نادر سفارش آهنگ‌های درخواستی می‌دادیم؛ نوار کاست سرودهای مقاومت لبنان که تمام می‌شد، نوار ترانه‌های افغانستانی در نوبت بود و ملودی‌های افغانی که به آخر می‌رسید، سرودهای انقلابی وطنی و همه اینها که به انتها می‌رسید، تازه نوبت حاج‌سعید بود که با سرودهای بوسنیایی و مولودی‌خوانی‌های شاد و مجلسی‌اش، حال و هوای سرنشینان را عوض کند.
بگذریم! مسیر خسته‌کننده، طولانی و جاده خاکی و پرپیچ و خم کوهستانی منتهی به بلده، با این تدابیرِ من‌درآوردی، کوتاه و قابل تحمل شد. بالاخره با هر والذاریاتی که بود و جوش آوردن چندباره رادیاتور ماشین رسیدیم به روستای سرسبز، خنک و با صفای بلده، با رودخانه‌ای پر آب و هوایی سرد در وسط مردادماه، انگار وارد اقلیم و کشور دیگری شده بودیم از تفاوت آب و هوا!و اما اصل مطلب! متأسفانه برای حقیر که مثل خیلی از بچه‌های حزب‌اللهی و انقلابی، هجرت یک بازیگر یا آرتیست از عوالم سینما و تلویزیون به جهان و حال و هوای مکتبی و پر شرّ و شور جهادی، با ابهامات و تردیدها و ناباوری‌های متعددی همراه بود، و شاید برای برخی همچنان باشد، شمایل ظاهری و آشفتگی‌های سپهر را بعد از این چرخش و تغییر ریل اعتقادی نمی‌فهمیدم و برایم قابل درک نبود! اینکه چرا محاسنش را مثل قبل اصلاح و مرتّب نمی‌کند؟ چرا به جای کفش، دمپایی می‌پوشد؟ چرا پیراهنش گشاد و چروکیده است؟ و چراهای بی‌شمار دیگر! اما سفر دور و دراز به روستای بلده، گویی محملی بود تا یکی‌یکی همه گره‌های ذهنی‌ام باز شود و پاسخ سوالاتم را دریافت کنم. ابوالفضل سپهر، از بیماری شدید قند رنج می‌برد تا جایی که بارها در طول سفر می‌دیدم که با رنج و عذاب الیم و با سُرنگ، انسولین به خودش تزریق می‌کرد. فهمیدم که چرا باید پیراهن راحت و گشاد بپوشد، رنگ زرد چهره‌اش و آشفتگی ظاهری‌اش هم به خاطر مشکل حاد و از دست دادن هر دو کلیه‌اش بود و دیالیز می‌شد که تا موعد کوچ ابدی‌اش از این عالم، رنگ و روی زرد و آشفته‌اش میهمان دائمی سیمای سختی ‌کشیده‌اش بود. لذا دیگر حال و رمقی برایش باقی نمانده بود …در بلده بود که فهمیدم بازیگر توانایی که در سریال «آخرین روز تابستان» و سریال‌های موفق گروه کودک و نوجوان تلویزیون در روزگار نوجوانی‌ام به زیبایی نقش‌آفرینی کرده بود و تُن صدای بَم و متفاوتش و چهره‌ جدی اما مظلومانه‌اش در ذهنم تا همیشه ماندگار بود، چرا از دنیای بازیگری به یک‌باره خداحافظی کرد و با تغییر مسیر، مبدل به شاخص‌ترین و بسیجی‌ترین شاعر وادی سراسر شعور و شیدایی شعر پایداری در عصر خود شد. سپهر به‌رغم چشیدن طعم تلخ یتیمی و فقر و تنگدستی اما قد کشیده بود؛ تا آنجا که روح آسمانی‌اش پر کشید و محرم اسرار و راوی قصه‌ها و غصه‌های حماسه‌آفرینان پایداری ایمانی ملت ایران شد.
در اردوی جهادی روستای زیبا اما محروم بلده، سپهر را بیشتر شناختم و درک کردم، نه سپهر را، که حاج‌سعید را، نادر را و همه یاران صف‌شکن و زخمی خاکریز فرهنگی انقلاب را! یاد گرفتم که باید یکدیگر را درک کنیم و به باورها، اعتقادات و سلیقه‌های هم احترام بگذاریم. یاد گرفتم که در شرایط بحران که خاکریزهای فرهنگی و اعتقادی، بی‌سروصدا و پی‌درپی فرو می‌ریزند، قدر جماعت قلیل و خاکی‌پوشان جبهه فرهنگ محکوم به مظلومیت این انقلاب را بیشتر بدانیم.
ابوالفضل سپهر که رفیق‌های نازنینش و اساتید باصفای ادبیات پایداری یعنی آقایان گلعلی بابایی، حسین بهزاد و حاج‌رحیم چهره‌خند تا آخرین لحظات کنار بالینش حضور داشتند، در سحرگاه روز دوشنبه چهارم شعبان سال ۸۳ و مصادف با سالروز ولادت حضرت قمر بنی‌هاشم آقا اباالفضل‌العباس‌(ع)، به سوی قهرمانان واقعی تنها میراث بجا مانده‌اش یعنی «دفتر آبی» پر کشید و پیکر بی‌جانش، در کمال حیرت و اشک و شگفتی یاران و تشییع‌کنندگانش در قطعه ۴۴ بهشت زهرا (س) یا همان قطعه شهدای گمنام آرام گرفت!
undefinedادامه دارد…
undefined @EhsanHasani_IR

۱۴:۴۶

دل‌نوشته‌های احسان محمدحسنی
undefined undefined یادداشت؛ برای ابوالفضل سپهر و اتل متل های جاودانه‌اش… دومین سفری بود که با هم همراه می‌شدیم. در سفر اول و بنا به دعوت برادر خوبم آقا «رحیم آبفروش» و در رکاب استاد ارجمند «حاج‌رحیم چهره‌خند» برای شرکت در شب خاطره ماهانه بچه‌های مؤسسه شهید آوینی به قزوین رفتیم. اما در سفر دوم بود که به دعوت دوست نازنینم «حسین فدوی» برای حضور در اردوی جهادی بچه‌های دانشگاه تهران و به همراه سردار «حاج‌سعید قاسمی» - که بعدها از او بیشتر خواهم گفت - اواسط تابستان راهی روستای صعب‌العبور، کوهستانی و باصفای «بَلَده» از توابع استان مازندران شدیم. با یک پیکان سفید یخچالی ولی درب و داغون که علاوه بر پنجره، از همه سوراخ‌سُنبه‌های ماشین، خاک بود که به داخل می‌آمد. رفیق خوبم نادر بکایی پشت رل نشسته بود، حاج‌سعید هم صندلی جلو و من و «ابوالفضل سپهر» روی صندلی عقب لَم داده بودیم. هرازگاهی به آقا نادر سفارش آهنگ‌های درخواستی می‌دادیم؛ نوار کاست سرودهای مقاومت لبنان که تمام می‌شد، نوار ترانه‌های افغانستانی در نوبت بود و ملودی‌های افغانی که به آخر می‌رسید، سرودهای انقلابی وطنی و همه اینها که به انتها می‌رسید، تازه نوبت حاج‌سعید بود که با سرودهای بوسنیایی و مولودی‌خوانی‌های شاد و مجلسی‌اش، حال و هوای سرنشینان را عوض کند. بگذریم! مسیر خسته‌کننده، طولانی و جاده خاکی و پرپیچ و خم کوهستانی منتهی به بلده، با این تدابیرِ من‌درآوردی، کوتاه و قابل تحمل شد. بالاخره با هر والذاریاتی که بود و جوش آوردن چندباره رادیاتور ماشین رسیدیم به روستای سرسبز، خنک و با صفای بلده، با رودخانه‌ای پر آب و هوایی سرد در وسط مردادماه، انگار وارد اقلیم و کشور دیگری شده بودیم از تفاوت آب و هوا! و اما اصل مطلب! متأسفانه برای حقیر که مثل خیلی از بچه‌های حزب‌اللهی و انقلابی، هجرت یک بازیگر یا آرتیست از عوالم سینما و تلویزیون به جهان و حال و هوای مکتبی و پر شرّ و شور جهادی، با ابهامات و تردیدها و ناباوری‌های متعددی همراه بود، و شاید برای برخی همچنان باشد، شمایل ظاهری و آشفتگی‌های سپهر را بعد از این چرخش و تغییر ریل اعتقادی نمی‌فهمیدم و برایم قابل درک نبود! اینکه چرا محاسنش را مثل قبل اصلاح و مرتّب نمی‌کند؟ چرا به جای کفش، دمپایی می‌پوشد؟ چرا پیراهنش گشاد و چروکیده است؟ و چراهای بی‌شمار دیگر! اما سفر دور و دراز به روستای بلده، گویی محملی بود تا یکی‌یکی همه گره‌های ذهنی‌ام باز شود و پاسخ سوالاتم را دریافت کنم. ابوالفضل سپهر، از بیماری شدید قند رنج می‌برد تا جایی که بارها در طول سفر می‌دیدم که با رنج و عذاب الیم و با سُرنگ، انسولین به خودش تزریق می‌کرد. فهمیدم که چرا باید پیراهن راحت و گشاد بپوشد، رنگ زرد چهره‌اش و آشفتگی ظاهری‌اش هم به خاطر مشکل حاد و از دست دادن هر دو کلیه‌اش بود و دیالیز می‌شد که تا موعد کوچ ابدی‌اش از این عالم، رنگ و روی زرد و آشفته‌اش میهمان دائمی سیمای سختی ‌کشیده‌اش بود. لذا دیگر حال و رمقی برایش باقی نمانده بود … در بلده بود که فهمیدم بازیگر توانایی که در سریال «آخرین روز تابستان» و سریال‌های موفق گروه کودک و نوجوان تلویزیون در روزگار نوجوانی‌ام به زیبایی نقش‌آفرینی کرده بود و تُن صدای بَم و متفاوتش و چهره‌ جدی اما مظلومانه‌اش در ذهنم تا همیشه ماندگار بود، چرا از دنیای بازیگری به یک‌باره خداحافظی کرد و با تغییر مسیر، مبدل به شاخص‌ترین و بسیجی‌ترین شاعر وادی سراسر شعور و شیدایی شعر پایداری در عصر خود شد. سپهر به‌رغم چشیدن طعم تلخ یتیمی و فقر و تنگدستی اما قد کشیده بود؛ تا آنجا که روح آسمانی‌اش پر کشید و محرم اسرار و راوی قصه‌ها و غصه‌های حماسه‌آفرینان پایداری ایمانی ملت ایران شد. در اردوی جهادی روستای زیبا اما محروم بلده، سپهر را بیشتر شناختم و درک کردم، نه سپهر را، که حاج‌سعید را، نادر را و همه یاران صف‌شکن و زخمی خاکریز فرهنگی انقلاب را! یاد گرفتم که باید یکدیگر را درک کنیم و به باورها، اعتقادات و سلیقه‌های هم احترام بگذاریم. یاد گرفتم که در شرایط بحران که خاکریزهای فرهنگی و اعتقادی، بی‌سروصدا و پی‌درپی فرو می‌ریزند، قدر جماعت قلیل و خاکی‌پوشان جبهه فرهنگ محکوم به مظلومیت این انقلاب را بیشتر بدانیم. ابوالفضل سپهر که رفیق‌های نازنینش و اساتید باصفای ادبیات پایداری یعنی آقایان گلعلی بابایی، حسین بهزاد و حاج‌رحیم چهره‌خند تا آخرین لحظات کنار بالینش حضور داشتند، در سحرگاه روز دوشنبه چهارم شعبان سال ۸۳ و مصادف با سالروز ولادت حضرت قمر بنی‌هاشم آقا اباالفضل‌العباس‌(ع)، به سوی قهرمانان واقعی تنها میراث بجا مانده‌اش یعنی «دفتر آبی» پر کشید و پیکر بی‌جانش، در کمال حیرت و اشک و شگفتی یاران و تشییع‌کنندگانش در قطعه ۴۴ بهشت زهرا (س) یا همان قطعه شهدای گمنام آرام گرفت! undefinedادامه دارد… undefined @EhsanHasani_IR
undefinedادامه…
اگر ابوالفضل سپهر امروز در جمع ما بود، برای ستارگان آسمان شهادت در جنگ تحمیلی دوازده روزه و علمداران آرمیده در قطعه جدید بهشت زهرا‌(س) چه اشعاری که نسروده و چه قصه ها و اتل متل‌های طوفانی‌یی که خلق نمی‌کرد! جای ابوالفضل و شاعر شیعه نامه، مرحوم آقاسی و امثال ایشان خیلی خالی‌ست.این روزها چقدر دلم برای ابوالفضل سپهر تنگ شده...
بخشی از خاطرات در حال نگارش احسان محمدحسنی برای کتاب «این جاده بن بست نیست…!»

پی نوشت: بعد از تشییع به یادماندنی ابوالفضل سپهر و تا قبل از چهلمین روز درگذشتش، کتاب «دفتر آبی» او را با زحمات و گردآوری آقای گلعلی بابایی در فرهنگسرای پایداری منتشر کردیم که تا زمان حضورم در آن مجموعه، به چاپ هشتم هم رسید! بعدها هنرمرد توانای عرصه سینما، آقا بهزاد بهزادپور آلبومی به نام «معبری به آسمان» سروده ها و اشعار سپهر را با صدای وحید جلیلوند و موسیقی متن فیلم سینمایی «خداحافظ رفیق» تدوین و تولید کرد که در زمان حضورم در بنیاد حفظ آثار و ارزش‌های دفاع مقدس در تیراژ وسیع به بازار عرضه شد.
#احسان_محمدحسنی #ابوالفضل_سپهر
undefined @EhsanHasani_IR

۱۴:۴۶

اتل متل یه مادر.mp3

۱۰:۱۵-۴.۷ مگابایت
undefined اتل متل یه مادر…
سروده #ابوالفضل_سپهر با صدای وحید جلیلوند و موسیقی متن فیلم سینمایی خداحافظ رفیق به کارگردانی بهزاد بهزادپور را از مجموعه آلبوم معبری به آسمان باهم بشنویم…
undefined @EhsanHasani_IR

۱۴:۴۷

thumbnail
undefined مجموعه پادکست؛ این جاده بن‌بست نیست!
دو پروژه راهبردیِ احداث «شهربازی جنگی» و راه‌اندازی شبکه تلویزیونی «عصر»، علیرغم اینکه با شکست مواجه شدند اما همیشه تلاشم بر این بوده که صبورانه از میان شکست‌ها و ناامیدی‌ها، دست فرو برده و فرصت و امید بیرون بکشم. تولّد و طلوعِ «اوج» از میانه‌ی خاکستر برجای مانده‌ی این دو ایده‌ی نافرجام، گویای همین نکته است! اینکه چقدر توانسته‌ام موفق یا ناموفق، پیروز یا ناکام باشم برایم مطرح نبوده! اراده‌ام بر این بوده که همواره کرامت انسان و ادب و ایمان و محبّت و اخلاق، بر کار و نتایج پروژه‌ها ارجحیّت داشته باشند.امیدوارم به قدر وسع ناچیزم، کوشش بیهوده‌ای نبوده باشد و در پیشگاه الهی به قدر ران ملخی، پذیرفته شود…
undefinedاپیزود ۲؛طلوع اوج، از میان خاکستر دو ایده سوخته!
#احسان_محمدحسنی#پادکست#اوج
undefined تلگرام | ایـــتا | روبیکا
undefined @EhsanHasani_IR

۱۴:۳۹

02 - In Jade BonBast Nist.mp3

۲۷:۴۶-۳۹.۸۸ مگابایت
undefined مجموعه پادکست؛این جاده بن‌بست نیست!undefinedاپیزود ۲؛طلوع اوج، از میان خاکستر دو ایده سوخته!
undefined تلگرام | ایـــتا | روبیکا
undefined @EhsanHasani_IR

۱۴:۴۴

thumbnail
undefined مجموعه پادکست؛ این جاده بن‌بست نیست!
قصه ازدواج دخترم که در این قطعه بیان شده، یکی از ده‌ها خاطره‌ای‌ست که از دُردانه و جهان‌مرد ایران زمین، حاج قاسم سلیمانی عزیز، بر روح و جانِ صاحب این قلم حک شده است؛ که به‌تدریج در همین صفحات و بعدها در کتاب، به نگاه تیزبین خوانندگان گرانقدر و به محضر علاقمندانِ مشتاق، پیشکش خواهد شد. با این توضیح مهم که به پیوست این پادکست، بُرشی کوتاه از یک فیلمِ تاکنون منتشر نشده هم، برای نخستین‌بار تقدیم حضورِ ارزشمندتان خواهد شد…
undefinedاپیزود ۳؛حاج قاسم و ماجرای ازدواج زینب خانم
#احسان_محمدحسنی#پادکست#حاج_قاسم
undefined تلگرام | ایـــتا | روبیکا
undefined @EhsanHasani_IR

۱۵:۰۸

03 - In Jade BonBast Nist.mp3

۲۱:۲۳-۵۰.۵۶ مگابایت
undefined مجموعه پادکست؛این جاده بن‌بست نیست!undefinedاپیزود ۳؛حاج قاسم و ماجرای ازدواج زینب خانم!
undefined ماجرایی که در این پادکست می‌شنوید، دارای یک پیوست تصویری‌ست، بعد از شنیدن این قطعه صوتی، فیلم کوتاهی که به انضمامش هست را هم حتماً ببینید…
undefined تلگرام | ایـــتا | روبیکا
undefined @EhsanHasani_IR

۱۵:۰۹

thumbnail
undefined پیوست؛شرح کامل ماجرای حضور و نقش حاج قاسم سلیمانی در این مجلس عروسی را در پادکست سوم از کانال دل‌نوشته‌های احسان محمدحسنی بشنوید
undefined مجموعه پادکست؛این جاده بن‌بست نیست!
undefined تلگرام | ایـــتا | روبیکا
undefined @EhsanHasani_IR

۱۵:۱۰

thumbnail
undefined مجموعه پادکست؛ این جاده بن‌بست نیست!
فراز و فرودهای زندگی، همیشه برای انسان، پندآموز و پر از خیر و حکمت است… اما در دلِ همین افت و خيزهای پر رمز و راز، همواره چیزی هست؛ درسی، نوری و ندایی که ما را می‌خواند به تماشای عمیق‌ترِ خودمان…در شماره‌ی جديد از اين مجموعه‌ خاطرات، با شما هم‌سفر می‌شوم به یکی از همین رخدادهای به‌یادماندنی!روایتی از روزی که ساده آغاز شد، اما رنگی دیگر به زندگی‌ام بخشید…
undefinedاپیزود ۴؛آدرس اشتباه
#احسان_محمدحسنی#موسسه_عاشورا
undefined تلگرام | ایـــتا | روبیکا
undefined @EhsanHasani_IR

۱۴:۳۲

04 - In Jade BonBast Nist.mp3

۲۷:۲۵-۳۹.۱۵ مگابایت
undefined مجموعه پادکست؛این جاده بن‌بست نیست!
undefinedاپیزود ۴؛آدرس اشتباه
undefined تلگرام | ایـــتا | روبیکا
undefined @EhsanHasani_IR

۱۴:۳۳

thumbnail

۱۷:۱۰

دل‌نوشته‌های احسان محمدحسنی
undefined تصویر
undefined یادداشت؛آخرین مأموریت…!ناگهان چقدر زود دیر می‌شود…
تلفن زنگ خورد؛ پشت خط صدای آشنا و بدون‌خش «سردار عظیمی جاهد» بود که آن‌روزها مسئولیت معاونت فرهنگی نیروی زمینی سپاه را بر عهده داشت. طبق معمول و با تکه‌کلام همیشگی‌اش: «صفااااای آقای حسنی!» کلی خندیدیم. بعد از احوال‌پرسی کوتاهی گفت: «حاج‌احمد کاظمی میخوان ببینن شما رو، فردا صبح اگر برات ممکنه، یه توک پا میتونی بیای ستاد نیرو زمینی؟» گفتم چرا که نه؟ تهرانم و با اشتیاق خدمت می‌رسم…ساعت قرار را گفتند و هماهنگی ورود به ستاد نیرو را هم ایضاً انجام داده بودند. بنابراین صبح روز چهارشنبه ۱۴ دی ماه ۱۳۸۴ عازم دفتر سردار احمد کاظمی شدم. از آن سحرگاهی که بر روی ارتفاعات کلکچال و در حال زیارت مزار شهیدان گمنام بر بلندای تپّه نورالشهداء، به‌همراه آقازاده عزیزشان آقامحمدمهدی، بی‌تکلّف و با لباس گرمکن ورزشی دیده بودم‌شان، مدّت زیادی نمی‌گذشت.جلسه با خوش‌و‌بش حاج‌احمد و شوخی و خاطره‌گویی شیرینِ او شروع شد و نهایتاً رسید به موضوع اصلی!حاجی از دیدار آخرشان با حضرت‌آقا گفت و اینکه آقا برای چندمین بار به ایشان تذکر داده‌اند که «آقای حاج احمدآقا! چرا خاطراتتون رو ثبت و ضبط و منتشر نمی‌کنید؟ اگر خدای ناکرده اتّفاقی برای شما بیافتد، تمام تجربه‌ها و کارنامه عملیاتی لشکر ۸ نجف اشرف از بین می‌رود! این درست نیست! سریع‌تر شروع کنید و دست به‌کار شوید» حاجی گفت که «دیگر شوخی بردار نیست! آقا مطالبه‌شان جدّی‌ست!»دو کتاب روی میز مقابل‌شان روی هم قرار داشت، یکی کتاب خاطرات «آقارحیم صفوی» که توسط انتشارات مرکز اسناد انقلاب‌اسلامی منتشر شده بود و از قضا، حاجی مدل و سبک‌و‌سیاق روایت آن کتاب را نپسندیده بودند و دیگری کتاب «تکلیف است برادر!» به قلم توانای حسین‌آقای بهزاد بود که حاج‌احمد با انگشت زد روی جلد این کتاب و گفت: «من چنین کتاب و این جنس مصاحبه و گفتگو رو می‌پسندم و در مورد شهدای شاخص و علمداران لشکر اصفهان هم چیزی شبیه کتاب‌های کنگره سرداران شهید کرمان که توسط حاج‌قاسم به استاد مرتضی سرهنگی سفارش داده شده بود می‌خواهم» و شروع کردند از محاسن و نقاط قوّت کتاب‌های همپای صاعقه و تکلیف است برادر، مثال زدن! منجمله پیاده‌سازی دقیق و با وسواس ِنوار کاست‌های ضبط شده توسط راویان جنگ از صدای فرماندهان و مکالمات بی‌سیم و جلسات ستادی و عملیاتی و چینش هنرمندانه پازل و قطعاتی که تا قبل از انتشار کتاب، جزییات حوادث برای ایشان تا حدّی مُبهم بوده!حاج‌احمد مشتاق بودند که از سبک و سیاق پژوهش و قلم‌فرسایی و مدل مصاحبه‌های حسین‌آقا بشنوند که توضیح دادم، نهایتاً قرار شد دست آقایان گلعلی‌بابایی و حسین‌بهزاد را بگذارم در دست حاج‌احمد. بعد از این گفتگوی کوتاه، حاجی گفت: «من هفته آینده با جمعی از فرماندهانِ نیرو عازم ارومیه هستم، به محض برگشتنم، اولین جلسه رو ...» گفتم به روی چشم.آمدیم بلند شده و خداحافظی کنیم که حاج‌احمد گفت اگر قرار مهمّی ندارید بنشینید، هنوز فرصت دارم! پرسیدند الان کجایی و چه می‌کنی؟ گفتم مسئول فرهنگسرای پایداری هستم، گفتند یعنی با حاج‌باقر کار می‌کنید؟ توضیح دادم که خودتان می‌دانید همواره از حضور در دسته بندی‌های سیاسی، گروهی و جناحی پرهیز کرده‌ایم اما جهت استحضار شما زمان شهرداری آقای احمدی‌نژاد برای طراحی و احداث اولین شهربازی جنگیِ پایتخت دعوت شدم، تا اینکه او خیلی زود از خیابان بهشت کوچ کرد به خیابان پاستور و حالا آقای قالیباف چند ماهی‌ست که آمده، لکن بدلیل تصوّراتی که پیشاپیش از ما برای ایشان ساخته‌اند، متأسفانه ارتباط حَسنه‌ای با تیم ما ندارند!یک روزنامه همشهری روی میز حاج‌احمد بود که عکسی از شهردار تهران با جمعی از هنرمندان روی جلد آن چاپ شده بود، حاجی به عکس اشاره کرد و گفت اگر حاج‌باقر را دیدی یک پیغام از طرف من به او برسان! پیغام را که گفتند، بلافاصله گفتم جسارتاً چرا خودتان تلفن نمی‌کنید و بگویید؟! ضمن اینکه بعید است ببینم‌شان، سرشان شلوغ است و ما دسترسی به ایشان نداریم، ثانیاً احتمال نمی‌دهم که از من بپذیرند! اینجا حاج‌احمد گفت: «اگر نپذیرفت بگو نشون به اون نشون و ماجرای خوابی که قبل از مراسم ازدواج آقااحسان باکری (فرزند عزیز شهید حمید باکری) دیده بودند و قول‌و‌قراری که با حاج‌قاسم و حاج‌باقر گذاشته بودند را موبه‌مو با جزییات تعریف کرد که البته قابل انتشار عمومی نیست و بعد گفت «این قصّه فقط بین ما سه نفر بوده و احدی جز ما از آن خبر ندارد!» گفتم به روی چشم!دیدار مفصل و طولانی‌یی شد! حتی در مورد اجرای نمایش شب آفتابی به کارگردانی استاد عزیز، آقا‌بهزاد بهزادپور در سایر استان‌ها هم پیشنهاد داشتند که بماند! جلسه تمام شد؛ و ما منتظر بودیم تا هفته بعد حاج‌احمد از مأموریت برگردند که…
undefined ادامه دارد…
undefined تلگرام | ایـــتا | روبیکا
undefined @EhsanHasani_IR

۱۷:۱۱

دل‌نوشته‌های احسان محمدحسنی
undefined یادداشت؛ آخرین مأموریت…! ناگهان چقدر زود دیر می‌شود… تلفن زنگ خورد؛ پشت خط صدای آشنا و بدون‌خش «سردار عظیمی جاهد» بود که آن‌روزها مسئولیت معاونت فرهنگی نیروی زمینی سپاه را بر عهده داشت. طبق معمول و با تکه‌کلام همیشگی‌اش: «صفااااای آقای حسنی!» کلی خندیدیم. بعد از احوال‌پرسی کوتاهی گفت: «حاج‌احمد کاظمی میخوان ببینن شما رو، فردا صبح اگر برات ممکنه، یه توک پا میتونی بیای ستاد نیرو زمینی؟» گفتم چرا که نه؟ تهرانم و با اشتیاق خدمت می‌رسم… ساعت قرار را گفتند و هماهنگی ورود به ستاد نیرو را هم ایضاً انجام داده بودند. بنابراین صبح روز چهارشنبه ۱۴ دی ماه ۱۳۸۴ عازم دفتر سردار احمد کاظمی شدم. از آن سحرگاهی که بر روی ارتفاعات کلکچال و در حال زیارت مزار شهیدان گمنام بر بلندای تپّه نورالشهداء، به‌همراه آقازاده عزیزشان آقامحمدمهدی، بی‌تکلّف و با لباس گرمکن ورزشی دیده بودم‌شان، مدّت زیادی نمی‌گذشت. جلسه با خوش‌و‌بش حاج‌احمد و شوخی و خاطره‌گویی شیرینِ او شروع شد و نهایتاً رسید به موضوع اصلی! حاجی از دیدار آخرشان با حضرت‌آقا گفت و اینکه آقا برای چندمین بار به ایشان تذکر داده‌اند که «آقای حاج احمدآقا! چرا خاطراتتون رو ثبت و ضبط و منتشر نمی‌کنید؟ اگر خدای ناکرده اتّفاقی برای شما بیافتد، تمام تجربه‌ها و کارنامه عملیاتی لشکر ۸ نجف اشرف از بین می‌رود! این درست نیست! سریع‌تر شروع کنید و دست به‌کار شوید» حاجی گفت که «دیگر شوخی بردار نیست! آقا مطالبه‌شان جدّی‌ست!» دو کتاب روی میز مقابل‌شان روی هم قرار داشت، یکی کتاب خاطرات «آقارحیم صفوی» که توسط انتشارات مرکز اسناد انقلاب‌اسلامی منتشر شده بود و از قضا، حاجی مدل و سبک‌و‌سیاق روایت آن کتاب را نپسندیده بودند و دیگری کتاب «تکلیف است برادر!» به قلم توانای حسین‌آقای بهزاد بود که حاج‌احمد با انگشت زد روی جلد این کتاب و گفت: «من چنین کتاب و این جنس مصاحبه و گفتگو رو می‌پسندم و در مورد شهدای شاخص و علمداران لشکر اصفهان هم چیزی شبیه کتاب‌های کنگره سرداران شهید کرمان که توسط حاج‌قاسم به استاد مرتضی سرهنگی سفارش داده شده بود می‌خواهم» و شروع کردند از محاسن و نقاط قوّت کتاب‌های همپای صاعقه و تکلیف است برادر، مثال زدن! منجمله پیاده‌سازی دقیق و با وسواس ِنوار کاست‌های ضبط شده توسط راویان جنگ از صدای فرماندهان و مکالمات بی‌سیم و جلسات ستادی و عملیاتی و چینش هنرمندانه پازل و قطعاتی که تا قبل از انتشار کتاب، جزییات حوادث برای ایشان تا حدّی مُبهم بوده! حاج‌احمد مشتاق بودند که از سبک و سیاق پژوهش و قلم‌فرسایی و مدل مصاحبه‌های حسین‌آقا بشنوند که توضیح دادم، نهایتاً قرار شد دست آقایان گلعلی‌بابایی و حسین‌بهزاد را بگذارم در دست حاج‌احمد. بعد از این گفتگوی کوتاه، حاجی گفت: «من هفته آینده با جمعی از فرماندهانِ نیرو عازم ارومیه هستم، به محض برگشتنم، اولین جلسه رو ...» گفتم به روی چشم. آمدیم بلند شده و خداحافظی کنیم که حاج‌احمد گفت اگر قرار مهمّی ندارید بنشینید، هنوز فرصت دارم! پرسیدند الان کجایی و چه می‌کنی؟ گفتم مسئول فرهنگسرای پایداری هستم، گفتند یعنی با حاج‌باقر کار می‌کنید؟ توضیح دادم که خودتان می‌دانید همواره از حضور در دسته بندی‌های سیاسی، گروهی و جناحی پرهیز کرده‌ایم اما جهت استحضار شما زمان شهرداری آقای احمدی‌نژاد برای طراحی و احداث اولین شهربازی جنگیِ پایتخت دعوت شدم، تا اینکه او خیلی زود از خیابان بهشت کوچ کرد به خیابان پاستور و حالا آقای قالیباف چند ماهی‌ست که آمده، لکن بدلیل تصوّراتی که پیشاپیش از ما برای ایشان ساخته‌اند، متأسفانه ارتباط حَسنه‌ای با تیم ما ندارند! یک روزنامه همشهری روی میز حاج‌احمد بود که عکسی از شهردار تهران با جمعی از هنرمندان روی جلد آن چاپ شده بود، حاجی به عکس اشاره کرد و گفت اگر حاج‌باقر را دیدی یک پیغام از طرف من به او برسان! پیغام را که گفتند، بلافاصله گفتم جسارتاً چرا خودتان تلفن نمی‌کنید و بگویید؟! ضمن اینکه بعید است ببینم‌شان، سرشان شلوغ است و ما دسترسی به ایشان نداریم، ثانیاً احتمال نمی‌دهم که از من بپذیرند! اینجا حاج‌احمد گفت: «اگر نپذیرفت بگو نشون به اون نشون و ماجرای خوابی که قبل از مراسم ازدواج آقااحسان باکری (فرزند عزیز شهید حمید باکری) دیده بودند و قول‌و‌قراری که با حاج‌قاسم و حاج‌باقر گذاشته بودند را موبه‌مو با جزییات تعریف کرد که البته قابل انتشار عمومی نیست و بعد گفت «این قصّه فقط بین ما سه نفر بوده و احدی جز ما از آن خبر ندارد!» گفتم به روی چشم! دیدار مفصل و طولانی‌یی شد! حتی در مورد اجرای نمایش شب آفتابی به کارگردانی استاد عزیز، آقا‌بهزاد بهزادپور در سایر استان‌ها هم پیشنهاد داشتند که بماند! جلسه تمام شد؛ و ما منتظر بودیم تا هفته بعد حاج‌احمد از مأموریت برگردند که… undefined ادامه دارد… undefined تلگرام | ایـــتا | روبیکا undefined @EhsanHasani_IR
undefined ادامه…
…بامداد روز دوشنبه مورخ ۱۹ دی ماه خبر تکان‌دهنده و ناگوار سقوط یک فروند هواپیمای سپاه پاسداران، حامل فرمانده سلحشور نیروی زمینی و جمعی از فرماندهان ارشد این نیرو منتشر شد و میخکوبم کرد! غیر از غم بزرگ و مصیبت سنگینی که بر ملّت ایران آوار شد، حیرت‌زده و مبهوت بودم که حاج‌احمد کاظمی هم رفت.دریغا که با رفتن او، روایت دست اول فرمانده «لشکر ۸ نجف اشرف» از تأسیس در سال ۶۰ تا پایان حضورش در سال ۶۷ به همراه کالبد خونین‌اش به دل خاک سپرده شد! و آنچه برای ما مانده، حسرتی‌ است ابدی از عدم رمزگشایی «جعبه سیاه» یکی از زبده‌ترین لشکرهای خط‌شکن سپاه اسلام در نبرد هشت ساله!حالا علاوه بر دفاع‌مقدس هشت ساله‌مان در دهه شصت، گرد و خاکِ برخاسته از نبرد طولانی مدافعان حرم با داعش و حامیانش در سوریه و عراق هم سال‌هاست که فرو نشسته و ایضاً جنگ تحمیلی دوازده روزه‌مان با رژیم‌صهیونیستی و آمریکا و شرکای بین الدّوَلی آنها!در جایی که ولیّ‌ِامر و مقتدای ما بارها و همه‌ساله در دیدارهای خصوصی و عمومی از فرماندهان، رزمندگان و بازماندگان جنگ می‌خواهند و مطالبه می‌کنند، من که باشم که استدعا کنم و بگویم؛ آقایان! تا دیر نشده، مخازن جایگزین‌ناپذیر و بازیافت‌ناشدنیِ خاطرات دوران جنگ‌تان را بر سینه سپید کاغذ منتقل کرده و برای نسل‌های حاضر و آینده ایران‌زمین به یادگار بگذارید... . در این وانفسای «جنگ روایت‌ها» و غلبه هوش مصنوعی، فن‌آوری و سیطره امپراطوری‌ رسانه‌ای شیطان بر گفتمان حریف و افکار عمومیِ جوامع بشری، نه فقط بر فرماندهان و رزمندگان، بلکه بر همه کسانی که حتی در پشت جبهه حضور داشته‌اند، علی‌الخصوص مادران و خواهرانِ شجاع و فداکار سرزمین‌مان و یکایک اعضای خانواده‌هایی که به نوعی مستقیم یا غیرمستقیم درگیر حاشیه‌های تلخ و شیرین نبرد تاریخ سازِ دوازده روزه اخیر شدند، فرض است که اجازه ندهند گرد و غبار غفلت و فراموشی بر این دورانِ مهم و کم‌نظیر از تاریخ معاصرِ این آب‌و‌خاک بنشیند.
تا دیر نشده تدبیری باید به‌کار بست و طرحی‌نو درانداخت؛ دست به قلم شویم که فردا دیر است؛ بسم الله…
#احسان_محمدحسنی #شهید_حاج_احمد_کاظمی
undefined تلگرام | ایـــتا | روبیکا
undefined @EhsanHasani_IR

۱۷:۱۱

thumbnail
undefined یادداشت؛تا شاهنامه هست،چرا اُلیورتوییست؟!سخنی برادرانه با خط‌ نگه‌دارانِ عرصه فرهنگ‌و‌هنر ایران‌زمین
چند شب پیش برادر خوبم حسین‌آقای پارسایی تماس گرفت و مهربانانه دعوت‌مان کرد برای حضور و تماشای نمایش موزیکال الیورتوییست. تعجّب کردم از این‌که طبق برنامه‌ریزی‌های سال قبل، قرار بود الان دست‌کم صدمین شب از اجرای نمایش «افسانه سیاوش» روی صحنه باشد! اما با افسوسی آغشته به گلایه، توضیح داد که اجرای آن پروژه بنا به دلایلی فعلاً بلاتکلیف و معطّل است! یاد پاییز سال ۱۴۰۰ افتادم و دیداری که با هم داشتیم. در آن جلسه ایشان طرح تئاتری صحنه‌ای پیرامون زندگی و سیره‌ی سپهبدشهید حاج‌قاسم سلیمانی برای اجرا در دوّمین سالگرد آن عزیز آورده بود. مثل همیشه فعّال و با همان روحیه صمیمی و پُر‌حرارت! دوستانه و سربسته پیشنهاد کردم آثار و کارهای مربوط به شهید عزیزمان را شایسته‌تر آن است که «بنیاد مکتب حاج‌قاسم» متولّی باشد و خلق کند.در خلال جلسه اشاره‌ای هم داشتم به حواشی، فشارها و مشکلات کارهای قبلی نمایشی ایشان، مثل «الیورتوییست» و «بینوایان». پرسیدم چرا کارهای ترجمه‌ای که تعلّقی به فرهنگ و ادبیات و تاریخ ما ندارند را شخص شما روی صحنه می‌برید؟ هستند هنرمندان زیادی که در صف ایستاده‌اند و مشتاق‌ترند برای بر دوش گرفتن این زحمت.دردمندانه توضیح داد که برای آن جنس کارها غالباً سرمایه‌گذارانی هستند که همه جوره پشتیبانی و اعتماد می‌کنند، اما برای آثار فرهنگی و تمدنی خودمان، نه آن سرمایه‌گذاران حاضرند ریسک کنند و نه نهادهای فرهنگی آستین بالا می‌زنند! شما جای من بودید چه می‌کردید؟!گفتم حقیقتاً این استدلال برایم قانع کننده نیست، اما بالاخره تصمیم و تدبیر شماست! دوباره پرسیدم یعنی اگر کسی یا مجموعه‌ای به میدان بیاید و پشت کار بایستد، حاضرید به جای اجرای چندباره آثار خارجی، مثلاً اثری باشکوه از شاهنامه یا قصه‌های حماسی، اساطیری و کهن ایران را کار کنید؟ با اشتیاق اعلام آمادگی کرد. به هم دست دادیم و همین کافی بود که با شناخت قبلی، مراحل نگارش و پیش تولید نمایش باشکوه «هفت‌خان اسفندیار» زیر نظر برخی اساتید مسلّط بر شاهنامه، منجمله آقای «یوسف‌علی میرشکاک» و بعد‌ها سرکار خانم «زینب افراخته» آغاز شود و علیرغم حوادث تلخ و غم‌بار سال ۱۴۰۱ و متلاشی شدن گروه بازیگران اوّلیه، سرانجام این اثر در سال ۱۴۰۲ با همراهی هنرمندانی زُبده، تازه‌نفس و وفادار به میهن، روی صحنه تالار وحدت به نمایش درآید. ۱۴۰۱ سال غبارآلودی بود که دیواره‌ی ضخیم و تسخیرناپذیرِ قلعه‌ی انسجام ملّیِ مردم ایران‌زمین تَرَک برداشت! دشمن با طراحی دقیق و صرف هزینه‌های عظیم، پروژه و کمپین بزرگ و چندوجهی را برای فروپاشی و تجزیه ایران از درون به اجرا گذاشت! جوانان برومندمان را به جای رویارویی با دشمن اصلی، رودرروی هم قرار داد، به پرچم و سرود ملی کشورمان اهانت شد و کار به جایی رسید که بدخواهان این مُلک و ملّت، هلهله کنند و دشمن‌شاد شویم!در چنین روز و شب‌های ملتهبی، به موازاتِ تولید صدها پروژه و آثار با مضامین انسجام ملّی، اخلاق و ارزش‌های اسلامی، مکتب و سیره اهل‌بیت(ع)، نهضت عاشورا و زندگی نورانی شهیدان، هم‌زمان در حال تدارک نمایش هفت خان اسفندیار و سال بعد از آن «نبرد رستم‌و‌سهراب» در استادیوم تنیس باشگاه ورزشی انقلاب بودیم. آثاری میهنی و ایمانی از شاهنامه حکیم ابوالقاسم فردوسی و شد آنچه که باید و شایسته بود.
undefined ادامه دارد…
undefined تلگرام | ایـــتا | روبیکا
undefined @EhsanHasani_IR

۱۴:۳۳

دل‌نوشته‌های احسان محمدحسنی
undefined undefined یادداشت؛ تا شاهنامه هست، چرا اُلیورتوییست؟! سخنی برادرانه با خط‌ نگه‌دارانِ عرصه فرهنگ‌و‌هنر ایران‌زمین چند شب پیش برادر خوبم حسین‌آقای پارسایی تماس گرفت و مهربانانه دعوت‌مان کرد برای حضور و تماشای نمایش موزیکال الیورتوییست. تعجّب کردم از این‌که طبق برنامه‌ریزی‌های سال قبل، قرار بود الان دست‌کم صدمین شب از اجرای نمایش «افسانه سیاوش» روی صحنه باشد! اما با افسوسی آغشته به گلایه، توضیح داد که اجرای آن پروژه بنا به دلایلی فعلاً بلاتکلیف و معطّل است! یاد پاییز سال ۱۴۰۰ افتادم و دیداری که با هم داشتیم. در آن جلسه ایشان طرح تئاتری صحنه‌ای پیرامون زندگی و سیره‌ی سپهبدشهید حاج‌قاسم سلیمانی برای اجرا در دوّمین سالگرد آن عزیز آورده بود. مثل همیشه فعّال و با همان روحیه صمیمی و پُر‌حرارت! دوستانه و سربسته پیشنهاد کردم آثار و کارهای مربوط به شهید عزیزمان را شایسته‌تر آن است که «بنیاد مکتب حاج‌قاسم» متولّی باشد و خلق کند. در خلال جلسه اشاره‌ای هم داشتم به حواشی، فشارها و مشکلات کارهای قبلی نمایشی ایشان، مثل «الیورتوییست» و «بینوایان». پرسیدم چرا کارهای ترجمه‌ای که تعلّقی به فرهنگ و ادبیات و تاریخ ما ندارند را شخص شما روی صحنه می‌برید؟ هستند هنرمندان زیادی که در صف ایستاده‌اند و مشتاق‌ترند برای بر دوش گرفتن این زحمت. دردمندانه توضیح داد که برای آن جنس کارها غالباً سرمایه‌گذارانی هستند که همه جوره پشتیبانی و اعتماد می‌کنند، اما برای آثار فرهنگی و تمدنی خودمان، نه آن سرمایه‌گذاران حاضرند ریسک کنند و نه نهادهای فرهنگی آستین بالا می‌زنند! شما جای من بودید چه می‌کردید؟! گفتم حقیقتاً این استدلال برایم قانع کننده نیست، اما بالاخره تصمیم و تدبیر شماست! دوباره پرسیدم یعنی اگر کسی یا مجموعه‌ای به میدان بیاید و پشت کار بایستد، حاضرید به جای اجرای چندباره آثار خارجی، مثلاً اثری باشکوه از شاهنامه یا قصه‌های حماسی، اساطیری و کهن ایران را کار کنید؟ با اشتیاق اعلام آمادگی کرد. به هم دست دادیم و همین کافی بود که با شناخت قبلی، مراحل نگارش و پیش تولید نمایش باشکوه «هفت‌خان اسفندیار» زیر نظر برخی اساتید مسلّط بر شاهنامه، منجمله آقای «یوسف‌علی میرشکاک» و بعد‌ها سرکار خانم «زینب افراخته» آغاز شود و علیرغم حوادث تلخ و غم‌بار سال ۱۴۰۱ و متلاشی شدن گروه بازیگران اوّلیه، سرانجام این اثر در سال ۱۴۰۲ با همراهی هنرمندانی زُبده، تازه‌نفس و وفادار به میهن، روی صحنه تالار وحدت به نمایش درآید. ۱۴۰۱ سال غبارآلودی بود که دیواره‌ی ضخیم و تسخیرناپذیرِ قلعه‌ی انسجام ملّیِ مردم ایران‌زمین تَرَک برداشت! دشمن با طراحی دقیق و صرف هزینه‌های عظیم، پروژه و کمپین بزرگ و چندوجهی را برای فروپاشی و تجزیه ایران از درون به اجرا گذاشت! جوانان برومندمان را به جای رویارویی با دشمن اصلی، رودرروی هم قرار داد، به پرچم و سرود ملی کشورمان اهانت شد و کار به جایی رسید که بدخواهان این مُلک و ملّت، هلهله کنند و دشمن‌شاد شویم! در چنین روز و شب‌های ملتهبی، به موازاتِ تولید صدها پروژه و آثار با مضامین انسجام ملّی، اخلاق و ارزش‌های اسلامی، مکتب و سیره اهل‌بیت(ع)، نهضت عاشورا و زندگی نورانی شهیدان، هم‌زمان در حال تدارک نمایش هفت خان اسفندیار و سال بعد از آن «نبرد رستم‌و‌سهراب» در استادیوم تنیس باشگاه ورزشی انقلاب بودیم. آثاری میهنی و ایمانی از شاهنامه حکیم ابوالقاسم فردوسی و شد آنچه که باید و شایسته بود. undefined ادامه دارد… undefined تلگرام | ایـــتا | روبیکا undefined @EhsanHasani_IR
undefined ادامه…
اجرای این آثار از طرف رسانه‌های دشمن و بعضاً برخی رسانه‌های به ظاهر خودی در داخل از دو سو، مورد تحلیل‌های خام و هجمه همه‌‌جانبه قرار گرفت، لیکن ما بی‌تفاوت به این حملات، هم طراحی کارهای بعدی مثل «افسانه سیاوش» را در دستور کار قرار داده بودیم و هم هم‌زمان در سایر قالب‌ها اعم از نمایشی مثل سینما، سریال و همچنین مستند، انیمیشن و دیوارنگاره‌ها، موضوع قصه‌های کهن و پندآموز ایرانی و عشق به وطن و خاک و سرزمین را دنبال می‌کردیم!ریل‌گذاری و خط سیری که علیرغم تأکیدات و توصیه‌های همیشگی رهبر عزیز انقلاب، متأسفانه تاب آورده نشد و باعث عصبانیّت هر دو جریان داخلی و خارجی شد و برای‌شان قابل هضم و تحمّل نبود. خط انسجام ملّی، معبر تنگ و مین‌گذاری شده‌ای بود که توسط همین دو جریان، در فضای مجازی و رسانه‌ها دائماً سنگ‌باران می‌شد و کماکان نیز می‌شود!حالا که این چند خط را قلمی می‌کنم، امیدوارم که فیلم سینمایی «خونِ سهراب» به کارگردانی محمدحسین مهدویان و فیلم سینمایی «حکیم» پیرامون زندگی و زمانه‌ی حکیمِ عالی‌قدر، جناب ابوعلی‌سینا به کارگردانی سعید ملکان و فصل سوم سریال «مستوران» و سریال «قزلباشان صفویه» که از گذشته برنامه‌ریزی شده بود، هرچه زودتر وارد مراحل تولید شده و در نهایت، نمایش باشکوه «افسانه سیاوش» هم صدمین شب اجرای خود را ببیند و سایر نویسندگان و کارگردان‌های بزرگ کشورمان هم به جای سوختن و ساختن در بلاتکلیفی و درجا زدن برخی دستگاه‌های فرهنگی، روی متن نمایش‌نامه و فیلم‌نامه‌های بعدیِ خود، در حال پژوهش و نگارش باشند!چه می‌شود گفت که در خواب زمستانیِ برخی از متولّیان محله‌ی به حال خود رها شده‌ی فرهنگ‌و‌هنر این دیار، بار دیگر قصه‌های ترجمه شده و از فرنگ رسیده‌ هستند که با عظمت و رنگ‌آمیزی جذّاب، قدرت‌نمایی و عرض‌اندام می‌کنند و مخاطبین تشنه را به سمت خود فرامی‌خوانند.ضمن اینکه مخالف و نافی وجود آثار خارجی در تئاتر ایران نیستم و بلکه در کنار توجه و تمرکز بر آثار ادبیات داستانی خودمان، تا حدودی لازم می‌دانم، با این‌حال با احترام به همه هنرمندان عزیز این سرزمین به‌ویژه عوامل ارزشمند و دست اندرکاران توانا و سخت‌کوش پروژه دیدنی و زیبای «اُلیورتوییست»، با صراحت و صادقانه می‌گویم که یکّه‌تازی و اجرای بی‌رقیب این‌گونه نمایش‌ها و در برابر آن، متوقّف کردن یا به تعویق انداختن مسیر تولید آثار فاخر و کم‌نظیر وطنی، برای فرهنگ و هنر کشور و داشته‌ها و سرمایه‌های ارزشمند این کهن بوم‌و‌برِ اهورایی، علاوه بر فرصت‌سوزی، خسارتی بزرگ و غفلتی نابخشودنی‌ست! همین…والسلام
#احسان_محمدحسنی #هفت‌خان_اسفندیار#نبرد_رستم‌و‌سهراب#الیورتوییست#شاهنامه
undefined تلگرام | ایـــتا | روبیکا
undefined @EhsanHasani_IR

۱۴:۳۳

thumbnail
undefined پیوست ۱؛سال ۱۴۰۲ بعد از روی صحنه بردن نمایش هفت‌خان‌ اسفندیار، کانال وابسته به رژیم‌صهیونی هم برای عقب نماندن از قافله‌ی بمبارانِ اوج، به میدان آمد و طی دو سه گزارش مفصّل، فعالیت‌ها و ساختار سازمان را زیر ذره‌بینِ تاریکخانه خود قرار داد! تلاش ناکامی که با هدف تحریک افکارعمومی علیه فعالیت یارانم صورت گرفت، اما تنها دست‌آوردش، تزریق انگیزه بیشتر به برادرانم در اوج و محبوبیت و استقبال بیش از پیش نسبت به آثار و تولیدات آن مجموعه بود و بس!باهم بُرش کوتاه شده‌ای از یکی از قسمت‌های این دست‌وپا زدن‌های توپخانه تبلیغاتی دشمن را ببینیم…
undefined یادداشت؛تا شاهنامه هست،چرا اُلیورتوییست؟!
#ایران_اینترنشنال
undefined تلگرام | ایـــتا | روبیکا
undefined @EhsanHasani_IR

۱۴:۳۷

thumbnail
undefined پیوست ۲؛آنچه ملاحظه می‌کنید، یکی از تیزرهای معرفی نمایش نبرد رستم و سهراب است که به عنوان مروری بر آن خاطره، تقدیم مخاطبین گرانقدر کانال دل‌نوشته‌ها می‌شود.
undefined یادداشت؛تا شاهنامه هست،چرا اُلیورتوییست؟!
#نبرد_رستم‌و‌سهراب
undefined تلگرام | ایـــتا | روبیکا
undefined @EhsanHasani_IR

۱۴:۳۷

thumbnail
undefined ویدئو؛نماهنگ زیبا و به‌یادماندنیِ «پادشاهانِ زمین» با شعری لطیف و ملودی ماندگار، در دوّمین سالگرد شهادتِ زیباترین دو رفیقِ عالم، یعنی حاج‌قاسم‌سلیمانی و حاج‌ابومهدی‌المهندس تولید شد و هم‌زمان با انتشار آن در شبکه‌های اجتماعیِ جهان‌عرب، از دیوار‌نگاره جنجالیِ میدان فردوس بغداد و همچنین بنای‌یادبود مقتل و محل آسمانی شدنِ آن جهان‌مردان، در فرودگاه بغداد هم پرده‌برداری شد.پیشکش به ارواح طیّبه‌ شهیدان صلوات…
#حاج_قاسم#ابومهدی
undefined تلگرام | ایـــتا | روبیکا
undefined @EhsanHasani_IR

۱۴:۵۲

thumbnail
undefined ویدئو؛چشم به راه…به‌پیشواز تشییع غریبانه‌ی سیصد پاره‌ی تن ملت
اواسط خرداد ماه ۱۳۹۴ خبر رسید قرار است شهدای غوّاص که تازه تفحص شده بودند، برای تشییع وارد تهران شوند. همه‌ی شهر و بلکه کشور به تکاپو افتادند! هر کس هر کاری از دستش ساخته بود، دریغ نمی‌کرد. عده‌ای با ذوق و هنرشان پوسترهای متنوع طراحی و در فضای مجازی منتشر می‌کردند، یکی شعر می‌گفت، دیگری ترانه برای شهیدان سرود، عده‌ای ایستگاه صلواتی برپا می‌کردند، برخی هم دسته دسته از بازار گُل می‌خریدند برای استقبال. هوای گرم خردادماه بود و طبعاً خیلی‌ها هم شربت و یخ آماده کرده، عده ای پرچم آورده و گروه‌های دمام‌زن هم خودجوش به میدان می‌آمدند! خلاصه؛ شهر تهران پر از شور و غوغا شده بود. یکی از معدود مراسم‌هایی بود که مردم، بی‌قرار و مشتاق از سراسر ایران خودشان را رسانده بودند. چندماهی به کلیدزدن فیلم سینمایی «ایستاده در غبار» مانده بود، با این‌حال همه ذهن‌ها درگیر قصّه‌ی شهدای دست بسته‌ی غواص شده بود! از محمدحسین مهدویان و حاج‌حبیب والی‌نژاد خواهش کردیم تا فرصت هست، دست به‌کار شوند و در کنار سایر برنامه‌های متنوعی که بچه‌ها تدارک دیده بودند، برای این شهیدانِ تازه از سفر برگشته، کار جدیدی بسازند! هر دو عزیز با اشتیاق داوطلب و مشغول شدند و دو اثرِ ناب برای آن تشییعِ به یادماندنی خلق شد: یکی «از خون جوانان وطن …» با صدای استاد علیرضا قربانی و دیگری «چشم به راه» با شعری از شاعر توانای کشور، علیرضا قزوه و نوای دل‌نشین حاج‌صادق آهنگران.نماهنگ اول در فضای داستانی و قبل از تشییع شهدا ساخته و منتشر شد که در نوع خودش جذاب و بدیع بود و بسیار مورد استقبال قرار گرفت و بارها در شبکه‌های تلویزیونی و مجازی بازپخش شد. اما نماهنگ دوم مستندگونه و در مراسم تشییع ضبط شد و برای انتشار در مناسبت‌های بعدی به‌کار آمد! کاری که حسین‌آقای مهدویان در ساخت این کلیپ انجام داد، برخلاف قواعد و فرمول ساخت بقیه نماهنگ‌ها بود! حدود سی‌نفر از تیم‌های زُبده و اکیپ‌های مستندساز با دوربین و تجهیزات، آماده تصویربرداری از آن جمعیت عظیم و مراسم باشکوه بودند! جناب کارگردان با تیزهوشی منحصربفردش به‌جای اینکه دوربین‌ها را بین جمعیت مشایعت‌کنندگان در زوایای مختلف بچیند و از تابوت‌های پرچم پوش ِشهیدان و کامیون‌های آراسته شده حامل اَبدان مطهرشان تصویر بگیرد، تصمیم دیگری گرفت؛ دوربین‌ها روی کامیون‌ها و در کنار پیکر شهیدان چیده شد. حالا این شهدا هستند که چهره‌ها و چشم‌های منتظر مردم را سیاحت می‌کنند!نهایتاً از ترکیب تصاویر آرشیوی از اعزام رزمندگان به جبهه‌ها با تصاویر تشییع شهیدان، و صدای پُر سوز و خاطره‌انگیز حاج‌صادق آهنگران، و خلوص و اشک چشم تمامی عوامل ساخت این کار، پدیده‌ی اثرگذاری خلق شد به‌نام «چشم به‌راه»! این یعنی یک تصمیم جسورانه و یک ایده متفاوت و برنامه‌ریزی هوشمندانه توسط کارگردان و تیم هم‌دل او که‌ اتفاق جدیدی را در روندِ رو به تکرار و ملال‌آور ساخت کلیپ‌های تشییع شهدا رقم زد و شد آنچه که شایسته و در خور شأن چنین مراسمی بود. حالا حدود سی‌و‌هفت سال از پذیرش قطعنامه ۵۹۸ و پایان جنگ هشت‌ساله‌ سپری شده‌است!باز هم قرار است شهر تهران و شهرهای دیگر، این‌بار سیصد پرنده‌ی عاشق را در آغوش بگیرند!
undefined ادامه دارد…
undefined تلگرام | ایـــتا | روبیکا
undefined @EhsanHasani_IR

۱۴:۳۸

دل‌نوشته‌های احسان محمدحسنی
undefined undefined ویدئو؛ چشم به راه… به‌پیشواز تشییع غریبانه‌ی سیصد پاره‌ی تن ملت اواسط خرداد ماه ۱۳۹۴ خبر رسید قرار است شهدای غوّاص که تازه تفحص شده بودند، برای تشییع وارد تهران شوند. همه‌ی شهر و بلکه کشور به تکاپو افتادند! هر کس هر کاری از دستش ساخته بود، دریغ نمی‌کرد. عده‌ای با ذوق و هنرشان پوسترهای متنوع طراحی و در فضای مجازی منتشر می‌کردند، یکی شعر می‌گفت، دیگری ترانه برای شهیدان سرود، عده‌ای ایستگاه صلواتی برپا می‌کردند، برخی هم دسته دسته از بازار گُل می‌خریدند برای استقبال. هوای گرم خردادماه بود و طبعاً خیلی‌ها هم شربت و یخ آماده کرده، عده ای پرچم آورده و گروه‌های دمام‌زن هم خودجوش به میدان می‌آمدند! خلاصه؛ شهر تهران پر از شور و غوغا شده بود. یکی از معدود مراسم‌هایی بود که مردم، بی‌قرار و مشتاق از سراسر ایران خودشان را رسانده بودند. چندماهی به کلیدزدن فیلم سینمایی «ایستاده در غبار» مانده بود، با این‌حال همه ذهن‌ها درگیر قصّه‌ی شهدای دست بسته‌ی غواص شده بود! از محمدحسین مهدویان و حاج‌حبیب والی‌نژاد خواهش کردیم تا فرصت هست، دست به‌کار شوند و در کنار سایر برنامه‌های متنوعی که بچه‌ها تدارک دیده بودند، برای این شهیدانِ تازه از سفر برگشته، کار جدیدی بسازند! هر دو عزیز با اشتیاق داوطلب و مشغول شدند و دو اثرِ ناب برای آن تشییعِ به یادماندنی خلق شد: یکی «از خون جوانان وطن …» با صدای استاد علیرضا قربانی و دیگری «چشم به راه» با شعری از شاعر توانای کشور، علیرضا قزوه و نوای دل‌نشین حاج‌صادق آهنگران. نماهنگ اول در فضای داستانی و قبل از تشییع شهدا ساخته و منتشر شد که در نوع خودش جذاب و بدیع بود و بسیار مورد استقبال قرار گرفت و بارها در شبکه‌های تلویزیونی و مجازی بازپخش شد. اما نماهنگ دوم مستندگونه و در مراسم تشییع ضبط شد و برای انتشار در مناسبت‌های بعدی به‌کار آمد! کاری که حسین‌آقای مهدویان در ساخت این کلیپ انجام داد، برخلاف قواعد و فرمول ساخت بقیه نماهنگ‌ها بود! حدود سی‌نفر از تیم‌های زُبده و اکیپ‌های مستندساز با دوربین و تجهیزات، آماده تصویربرداری از آن جمعیت عظیم و مراسم باشکوه بودند! جناب کارگردان با تیزهوشی منحصربفردش به‌جای اینکه دوربین‌ها را بین جمعیت مشایعت‌کنندگان در زوایای مختلف بچیند و از تابوت‌های پرچم پوش ِشهیدان و کامیون‌های آراسته شده حامل اَبدان مطهرشان تصویر بگیرد، تصمیم دیگری گرفت؛ دوربین‌ها روی کامیون‌ها و در کنار پیکر شهیدان چیده شد. حالا این شهدا هستند که چهره‌ها و چشم‌های منتظر مردم را سیاحت می‌کنند! نهایتاً از ترکیب تصاویر آرشیوی از اعزام رزمندگان به جبهه‌ها با تصاویر تشییع شهیدان، و صدای پُر سوز و خاطره‌انگیز حاج‌صادق آهنگران، و خلوص و اشک چشم تمامی عوامل ساخت این کار، پدیده‌ی اثرگذاری خلق شد به‌نام «چشم به‌راه»! این یعنی یک تصمیم جسورانه و یک ایده متفاوت و برنامه‌ریزی هوشمندانه توسط کارگردان و تیم هم‌دل او که‌ اتفاق جدیدی را در روندِ رو به تکرار و ملال‌آور ساخت کلیپ‌های تشییع شهدا رقم زد و شد آنچه که شایسته و در خور شأن چنین مراسمی بود. حالا حدود سی‌و‌هفت سال از پذیرش قطعنامه ۵۹۸ و پایان جنگ هشت‌ساله‌ سپری شده‌است! باز هم قرار است شهر تهران و شهرهای دیگر، این‌بار سیصد پرنده‌ی عاشق را در آغوش بگیرند! undefined ادامه دارد… undefined تلگرام | ایـــتا | روبیکا undefined @EhsanHasani_IR
undefined ادامه…
در پایتخت، بیلبوردها و تابلوهای تبلیغاتی محدودی برای اطلاع رسانی نصب شده، احتمالاً تیزر تبلیغاتی این مراسم هم در حال پخش باشد! ساعت مراسم هشت صبح روز دوشنبه مصادف با سالروز شهادت ام‌الأئمه حضرت فاطمه زهرا‌(س) از مقابل دانشگاه تهران اعلام شده! این یعنی آهای مردم شهیدپرور و خداجوی تهران! صبح علی‌الطلوع بیدار شوید، به موازات برپایی اجتماعات فاطمی در میادین اصلی شهر، اگر توانستید سری هم به تشییع پیکرهای این شهیدان مظلوم بزنید! مکان؟ همان نشانی همیشگیمراسم؟ همان شکل و شمایل مراسم‌های قبلی! مسیر؟ همان مسیر قبلیسخنران‌ها؟ ترکیبی از همان سخنران‌های رسمی مراسم‌های پیشین! باز هم همان کامیون‌ها با بنر و پرچم و باز هم همه چیز به همان ترتیب تشییع‌های سی‌وهفت ساله گذشته! برکسی پوشیده نیست متولیان و دست‌اندرکاران بااخلاص این گردهمایی‌های حماسی، با تمام وجود و دلسوزی، پای کار چنین برنامه‌ای چه زحمات فراوانی کشیده و خون‌‌دلها خورده‌اند، اما حالا که ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست به دست هم داده‌اند تا شهرهای‌مان میزبان سیصد ستاره آسمان گمنامی شوند، حیف است که باز هم با همان فرمول‌های نخ‌نما شده‌ی قدیمی به استقبال پاره‌های تن ملت برویم. نمی‌دانیم کلّاً چند شهید والامقام دیگر تا پایان عملیات تفحص شهدا باقی مانده! هزار شهید؟ دو هزار پیکر؟تمام شد! این تشییع‌های باشکوه و تاریخ‌ساز که نقش تربیتی برای نسل‌های ما داشت هم به خط پایان نزدیک می‌شوند! بگذارید با قدری نوآوری و آراستگی و اجتماع همزمان، یکپارچگی فراگیر و هم‌افزایی هیئت‌های عزاداری در تهران، تصویر ارزشمند و تکرارناشدنیِ این گردهمایی بی‌نظیر و ملّی مذهبی هم، همپای اثرات معنوی و ماندگار آن، تا همیشه در چشم و ذهن نسل‌های حاضر و آینده باقی بماند… دیگر چه برای گفتن مانده‌ست جز کلام زیبا و ماندگار امام راحل‌مان در وصف شهیدان گمنام که فرمود: «سلام ما بر این پاره‌های تن ملّت که مونسی جز نسیم صحرا و همدمی جز مادرشان حضرت‌زهرا(س) ندارند.»
#شهدا#تشییع_شهدای_گمنام#شهادت_حضرت_زهرا (س)
undefined تلگرام | ایـــتا | روبیکا
undefined @EhsanHasani_IR

۱۴:۴۰