بازارسال شده از فهم قرآن دختران معصومیه
بعد از دوره جلسات قبل
#بازی
برای هر کدام از دوستانتان یک صفت زیبا بنویسید که تکراری هم نباشد.
#بازی
برای هر کدام از دوستانتان یک صفت زیبا بنویسید که تکراری هم نباشد.
۱۶:۴۷
بازارسال شده از فهم قرآن دختران معصومیه
به نظر شما برای سوره حمد بخواهیم شکل پیدا کنیم چه شکلی خوبه؟
۱۶:۴۷
بازارسال شده از فهم قرآن دختران معصومیه
#بازی:من یک موقعیت میگویم شما بگویید چه کار زیبایی در آن موقعیت انجام میدهید:
- وارد اتاق میشوم و میبینم خواهر یا برادر کوچکم مشقهایم را پاره کرده...(فیلم گربه)
- از مدرسه به خانه میآیم میبینم مادرم غذایی که اصلا دوست ندارم، برای ناهار درست کرده...
با خانواده به جایی میروم که وسیله و دوست برای بازی ندارم و حوصلهام سر رفته...(فیلم کودک)
- خیلی خسته هستم و خوابم میآید. همان موقع پدرم میگوید آب بیاور...
- وارد اتاق میشوم و میبینم خواهر یا برادر کوچکم مشقهایم را پاره کرده...(فیلم گربه)
- از مدرسه به خانه میآیم میبینم مادرم غذایی که اصلا دوست ندارم، برای ناهار درست کرده...
با خانواده به جایی میروم که وسیله و دوست برای بازی ندارم و حوصلهام سر رفته...(فیلم کودک)
- خیلی خسته هستم و خوابم میآید. همان موقع پدرم میگوید آب بیاور...
۱۶:۴۷
بازارسال شده از فهم قرآن دختران معصومیه
۱۶:۴۷
بازارسال شده از فهم قرآن دختران معصومیه
۱۶:۴۷
بازارسال شده از فهم قرآن دختران معصومیه
امروز میخواهیم از سوره حمد یاد بگیریم که بعضی وقتها میشود در موقعیت خیلی سخت، زیبایی بیافرینیم.
۱۶:۴۷
بازارسال شده از فهم قرآن دختران معصومیه
۱۶:۴۷
بازارسال شده از فهم قرآن دختران معصومیه
#داستان
رفتار سخت زیباچند هفتهای بود که در روستا شور و هیجان زیادی داشت. هر باغی را که نگاه میکردی، نوجوانانی مشغول ورزش بودند. یکی شنا میزد، یک شاخه درخت را گرفته بود و بارفیکس میرفت، یکی یک لنگه پا طناب میزد. همه خودشان را برای مسابقه ورزشی آماده میکردند. قهرمان این مسابقه، باید میرفت با قهرمانان روستاهای اطراف مسابقه میداد و بدین ترتیب به عنوان قوی ترین روستا انتخاب میشد. ایمان از مدتها قبل خیلی برای زحمت کشیده بود و خودش را برای مسابقه آماده کرده بود و در مسابقه روستای خود برنده شده بود، حالا باید میرفت با قهرمانان روستاهای دیگر مسابقه بدهد.مسابقه بین روستایی، مراحل مختلفی داشت، بالارفتن از کوه و صخره، راه رفتن روی یک چوب باریک که زیر آن رودخانه هست، بالا رفتن از درخت گردو وکندن ده تا گردو، حمل سیب زمینی با فرغون، حمل بقچه رویسر و چند مرحله دیگر. مردم روستا به ایمان خیلی ایمان داشتند و مطمئن بودند که در مسابقات بین روستایی هم اول میشود.صبح روز مسابقه، اهالی روستا در مسجد حاضر شدند و بعد از نماز، همه برای موفقیت ایمان دعا کردند. حاج آقا و احسان و مصطفی، با ایمان به محل مسابقه رفتند. ایمان و ۴ نفر دیگر از روستاهای اطراف کنار خط شروع مسابقه ایستادند و صدای سوت داور به صدا در آمد. ایمان با بسم الله الرحمن الرحیم شروع به دویدن کرد. او در دویدن و از کوه بالارفتن خیلی فرز بود و مطمئن بود اگر این قسمتها را سریعتر رود، مراحل بعدی که در آنها خیلی قوی نیست، را میتواند جبران کند و برنده شود. او با سرعت زیادی میدوید و از موانع میگذشت. خیلی خسته شده بود و عرق از سر و صورتش میریخت. نوبت به بالارفتن از صخره رسید، سریع دستهایش را به سنگها گرفت و بالا رفت، از بالا به پایین نگاه کرد تا ببیند بقیه کجا هستند. دید حامد، که سومین نفر بود از بچه های روستای بالایی پایش به یکی از موانع گیر کرده و روی زمین افتاده و از پایش خون میآید و از درد به خود می پیچد و دو نفر بعدی از او میگذرند و به او میخندند و عبور میکنند. ایمان مکثی میکند و با خود فکر میکند چه کار کند؟ حامد را با آن حال تنها رها کند یا به مسابقه ادامه دهد و برنده شود؟ یاد دعاهای مردم روستا افتاد، یاد آجیل های ننه رعنا که برای قوت گرفتن بهش داده بود، یاد تمرین هایی که در این دو ماه کرده بود، کلی فکر در یک لحظه بهش هجوم آورد و در آخر تصمیم خودش را گرفت. تصمیم گرفت برگردد و حامد را به آبادی برساند تا زودتر درمان شود. همانطور که برمیگشت آن دو نفر را دید که با مسخره به او میگفتند: «چی شد؟ خسته شدی؟» آن یکی میگفت: «نکنه دلت برای مامانت تنگ شده؟!» ایمان به حرفهای آنها محل نداد و سریع خودش را به حامد رساند. تکه ای از لباسش را پاره کرد و دور زخم پایش بست و بعد روی کولش گذاشت و به سمت پایین رفت. حامد خیلی به او اصرار کرد که برگرد و مسابقه را ادامه بده ولی ایمان گوش نکرد و حامد را سریع به دکتر رساند. بعد از مداوای پای حامد، به محل مسابقه رفتند و متوجه شدند که سلمان، از روستا کناری نفر اول شده و آن دو نفر دیگر نفر دوم و سوم. ایمان با شرمندگی پیش حاج آقا و دوستانش رفت و از آنها معذرت خواست که برنده نشده. حامد با پای لنگان پشت ایمان رفت و رو به حاج آقا گفت: «ایمان قهرمان هست. او اولین نفر بود ولی به خاطر سلامت من برگشت و من را به دکتر رساند.» حاج آقا دستی به پشت ایمان زد و گفت: «آفرین بخاطر این کار زیبایی که کردی. ارزش این عمل تو بیشتر از نفر اول شدن بود. روحش شاد! یاد شهید ابراهیم هادی افتادم که در مسابقه کشتی، با این که میتوانست نفر اول شود، خود را بازاند تا حریفش جایزه را ببرد و خرج عروسیاش را در بیاید.»برای دادن جایزه، ۵ بازیکن را صدا کردند. به ترتیب به نفر اول تا سوم، بزغاله، مرغ و خروس جایزه دادند. بعد از آن رییس مسابقه، ایمان را فرا خواند و دست او را بالا گرفت و گفت: «و اما... آقا ایمان، جوانمردترین فرد مسابقه!» و برای همه تعریف کرد که چه اتفاقی افتاده. نفر دوم و سوم که حامد و ایمان را مسخره کرده بودند، سرشان را از خجالت پایین انداخته و از کار خود پشیمان بودند. نفر اول مسابقه بزغالهاش را آورد داد به ایمان و گفت: «بیا، این حق تو هست» و نفر دوم و سوم هم مرغ و خروسشان را به ایمان دادند و معذرت خواستند. ایمان از آنها تشکر کرد و هدایا را به خودشان برگرداند. مردم همه روستاها فریاد میزدند ایمان، ایمان، ایمان قهرمان! و هر کی، هر چی داشت به عنوان جایزه برای ایمان میآورد، مخصوصا اهالی روستای بالا که حامد مال آنجا بود. در آخر حامد جلو آمد و ایمان را بغل کرد و گفت: این کار زیبایت هیچ وقت فراموشم نمیشود و بهترین دوست من خواهی بود. بعد از خداحافظی ایمان و حاج آقا و احسان و مصطفی، با یک گونی پر از هدیههایی که از اهالی روستا گرفته بود،
رفتار سخت زیباچند هفتهای بود که در روستا شور و هیجان زیادی داشت. هر باغی را که نگاه میکردی، نوجوانانی مشغول ورزش بودند. یکی شنا میزد، یک شاخه درخت را گرفته بود و بارفیکس میرفت، یکی یک لنگه پا طناب میزد. همه خودشان را برای مسابقه ورزشی آماده میکردند. قهرمان این مسابقه، باید میرفت با قهرمانان روستاهای اطراف مسابقه میداد و بدین ترتیب به عنوان قوی ترین روستا انتخاب میشد. ایمان از مدتها قبل خیلی برای زحمت کشیده بود و خودش را برای مسابقه آماده کرده بود و در مسابقه روستای خود برنده شده بود، حالا باید میرفت با قهرمانان روستاهای دیگر مسابقه بدهد.مسابقه بین روستایی، مراحل مختلفی داشت، بالارفتن از کوه و صخره، راه رفتن روی یک چوب باریک که زیر آن رودخانه هست، بالا رفتن از درخت گردو وکندن ده تا گردو، حمل سیب زمینی با فرغون، حمل بقچه رویسر و چند مرحله دیگر. مردم روستا به ایمان خیلی ایمان داشتند و مطمئن بودند که در مسابقات بین روستایی هم اول میشود.صبح روز مسابقه، اهالی روستا در مسجد حاضر شدند و بعد از نماز، همه برای موفقیت ایمان دعا کردند. حاج آقا و احسان و مصطفی، با ایمان به محل مسابقه رفتند. ایمان و ۴ نفر دیگر از روستاهای اطراف کنار خط شروع مسابقه ایستادند و صدای سوت داور به صدا در آمد. ایمان با بسم الله الرحمن الرحیم شروع به دویدن کرد. او در دویدن و از کوه بالارفتن خیلی فرز بود و مطمئن بود اگر این قسمتها را سریعتر رود، مراحل بعدی که در آنها خیلی قوی نیست، را میتواند جبران کند و برنده شود. او با سرعت زیادی میدوید و از موانع میگذشت. خیلی خسته شده بود و عرق از سر و صورتش میریخت. نوبت به بالارفتن از صخره رسید، سریع دستهایش را به سنگها گرفت و بالا رفت، از بالا به پایین نگاه کرد تا ببیند بقیه کجا هستند. دید حامد، که سومین نفر بود از بچه های روستای بالایی پایش به یکی از موانع گیر کرده و روی زمین افتاده و از پایش خون میآید و از درد به خود می پیچد و دو نفر بعدی از او میگذرند و به او میخندند و عبور میکنند. ایمان مکثی میکند و با خود فکر میکند چه کار کند؟ حامد را با آن حال تنها رها کند یا به مسابقه ادامه دهد و برنده شود؟ یاد دعاهای مردم روستا افتاد، یاد آجیل های ننه رعنا که برای قوت گرفتن بهش داده بود، یاد تمرین هایی که در این دو ماه کرده بود، کلی فکر در یک لحظه بهش هجوم آورد و در آخر تصمیم خودش را گرفت. تصمیم گرفت برگردد و حامد را به آبادی برساند تا زودتر درمان شود. همانطور که برمیگشت آن دو نفر را دید که با مسخره به او میگفتند: «چی شد؟ خسته شدی؟» آن یکی میگفت: «نکنه دلت برای مامانت تنگ شده؟!» ایمان به حرفهای آنها محل نداد و سریع خودش را به حامد رساند. تکه ای از لباسش را پاره کرد و دور زخم پایش بست و بعد روی کولش گذاشت و به سمت پایین رفت. حامد خیلی به او اصرار کرد که برگرد و مسابقه را ادامه بده ولی ایمان گوش نکرد و حامد را سریع به دکتر رساند. بعد از مداوای پای حامد، به محل مسابقه رفتند و متوجه شدند که سلمان، از روستا کناری نفر اول شده و آن دو نفر دیگر نفر دوم و سوم. ایمان با شرمندگی پیش حاج آقا و دوستانش رفت و از آنها معذرت خواست که برنده نشده. حامد با پای لنگان پشت ایمان رفت و رو به حاج آقا گفت: «ایمان قهرمان هست. او اولین نفر بود ولی به خاطر سلامت من برگشت و من را به دکتر رساند.» حاج آقا دستی به پشت ایمان زد و گفت: «آفرین بخاطر این کار زیبایی که کردی. ارزش این عمل تو بیشتر از نفر اول شدن بود. روحش شاد! یاد شهید ابراهیم هادی افتادم که در مسابقه کشتی، با این که میتوانست نفر اول شود، خود را بازاند تا حریفش جایزه را ببرد و خرج عروسیاش را در بیاید.»برای دادن جایزه، ۵ بازیکن را صدا کردند. به ترتیب به نفر اول تا سوم، بزغاله، مرغ و خروس جایزه دادند. بعد از آن رییس مسابقه، ایمان را فرا خواند و دست او را بالا گرفت و گفت: «و اما... آقا ایمان، جوانمردترین فرد مسابقه!» و برای همه تعریف کرد که چه اتفاقی افتاده. نفر دوم و سوم که حامد و ایمان را مسخره کرده بودند، سرشان را از خجالت پایین انداخته و از کار خود پشیمان بودند. نفر اول مسابقه بزغالهاش را آورد داد به ایمان و گفت: «بیا، این حق تو هست» و نفر دوم و سوم هم مرغ و خروسشان را به ایمان دادند و معذرت خواستند. ایمان از آنها تشکر کرد و هدایا را به خودشان برگرداند. مردم همه روستاها فریاد میزدند ایمان، ایمان، ایمان قهرمان! و هر کی، هر چی داشت به عنوان جایزه برای ایمان میآورد، مخصوصا اهالی روستای بالا که حامد مال آنجا بود. در آخر حامد جلو آمد و ایمان را بغل کرد و گفت: این کار زیبایت هیچ وقت فراموشم نمیشود و بهترین دوست من خواهی بود. بعد از خداحافظی ایمان و حاج آقا و احسان و مصطفی، با یک گونی پر از هدیههایی که از اهالی روستا گرفته بود،
۱۶:۴۷
بازارسال شده از فهم قرآن دختران معصومیه
۱۶:۴۷
بازارسال شده از فهم قرآن دختران معصومیه
۱۶:۴۷
بازارسال شده از کارگاههای خانم سیفی
مشهد جلسه حمد.mp3
۵۶:۲۳-۲۵.۸۲ مگابایت
۱۹:۳۶
بازارسال شده از کارگاههای خانم سیفی
مشهد جلسه حمد تکلیف.mp3
۱۹:۲۳-۸.۸۸ مگابایت
۱۹:۳۶
بازارسال شده از کارگاههای خانم سیفی
مباحثه سوره مبارکه حمد با خانم جعفری قسمت اول.mp3
۰۸:۳۴-۳.۹۲ مگابایت
۱۴:۵۱
بازارسال شده از کارگاههای خانم سیفی
مباحثه سوره مبارکه حمد با خانم جعفری قسمت اول (1).mp3
۰۸:۳۴-۳.۹۲ مگابایت
۹:۱۶
بازارسال شده از کارگاههای خانم سیفی
مباحثه سوره حمد قسمت دوم .mp3
۲۰:۳۲-۹.۴ مگابایت
۹:۱۶
بازارسال شده از کارگاههای خانم سیفی
مباحثه سوره حمد قسمت دوم (1).mp3
۲۰:۳۲-۹.۴ مگابایت
۹:۱۶
بازارسال شده از کارگاههای خانم سیفی
بررسی تحسین و ستایش در فرق پدیده رخداد نعمت رفتار در سوره حمد .mp3
۰۳:۰۱-۱.۳۸ مگابایت
۹:۱۶
بازارسال شده از فهم قرآن دختران معصومیه
۱۹:۲۱
بازارسال شده از پیامهای فهم
۱۴:۴۵
بازارسال شده از پیامهای فهم
۱۴:۴۶