من جاسوسم!
یکی از همان روزهای واقعا خوب...سرِ ضبط "مقاوم شهر" تا غروب مشغول بودیم ولی چیز خاصی نتوانسته بودیم بگیریم.
هوا تاریک شده بود که با صالح سرلک و صراف تصمیم گرفتیم که به عنوان پایان بندی آن قسمت در یک قاب خاص فیلمبرداری کنیم... (با اینکه مجوز داشتیم و صادر شده بود اما چون همان روز صدا و سیما را زده بودند، مجوز ما هم زیر آوار بود. یکی از مسئولین گفته بود بروید ضبط کنید و هرکس گیر داد، با من تماس بگیرید.)
خلاصه بعد از کلی گشتن، نزدیک اذان صبح بالاخره روی یکی از ارتفاعات تهران یک قاب خوب که هم شهر و هم یک ستون دود در آن معلوم بود پیدا کردیم. ترس از دستگیری به دلیل فیلمبرداری بدون مجوز یک طرف، غم صحنهی تهرانِ زخمیمان یک طرف و وحشت از دو گله سگ که دقیقا دو طرفمان بودند هم یک طرف... واقعا خدا خدا میکردیم صالح سریع دیالوگش را بگوید و ما هم شرّمان را از آنجا کم کنیم... اما مگر میگفت؟!
واقعا میتوانم از این لحظات حساس با صالح یک کتاب بنویسم.دیالوگش این بود؛ ما با همین خاک خونه هامونو ساختیم و توشون زندگی کردیم و الان که خونه هامون تبدیل به خاک شدن جز به دوباره ساختنشون و ویران کردن خونه های شما صهیونیست ها فکر نمیکنیم!
اما در اثر کم خوابی و خستگی و البته استرس، چیزهایی که میگفت این شکلی بود؛این خونه ها که میبینید خاکی شده... خاکی که الان میبینید پشت سر من... ما با خمین هاک هونه هامونو ساختیم و...

بالاخرهههه بعد از کلی خندیدن و حرص خوردن داشت دیالوگ را درست میگفت کههههه...
خب سه تا آدم که ۳ صبح با دوربین در حال فیلمبرداری از یکی از ارتفاعات_که بعدا فهمیدیم خیلی هم جای استراتژیکیست
_ و محل های اصابت هستند تقریبا مشکوک ترین چیزی بود که یک نیروی امنیتی میتوانست ببیند، انگار یک تابلو دستت بگیری و بزرگ رویش بنویسی؛ من جاسوسم!
در یک آن چهار تا موتوری دورهمان کردند، من حواسم به دوربین بود و فقط شنیدم صدای داد بلندی آمد؛ "دوربینو ازش بگیرررر!!" و یکی با ضرب، دوربین را از دستم کشید و رم را درآورد.
- برو بشین کنار دوستات!و با لولهی تفنگش مرا رهنمون کرد کنار دوستهام. تا صراف بخواهد توضیح بدهد که؛ به خدا ما هم بسیجی ایم و... یکیشان زنگ زد؛ "حاجی بیا بالا مورد گرفتیم!"حاجی هم واقعا از پائین با دو تا تویوتا آمد. دیدیم نه! واقعا کار را جدی گرفته اند و اگر ادامه پیدا کند، کمی بعد هرچه گشت توی منطقه هست میآیند آنجا تا عملیات محیرالعقول دستگیری سه جاسوسِ موذی و بسیجی نما را به اسم خودشان تمام کنند
حالا این وسط ما هرچه به آن مسئول مربوطه که گفته بود "برید بقیش با من!" زنگ میزدیم بر نمیداشت... (حق داشت بنده خدا البته، فکر نمیکرد ما ۳ صبح اینجوری گیر بیفتیم.)
با خودم گفتم بگذار جهت تلطیف، کارت دانشگاه امام صادق(ع) را نشان بدهم. طرف تا کارت را دید داد زد؛ "شماها چرا تو همه چی دخالت میکنیدددد، آخه گشت نظامی و ضبط شهری و... به شما چه ربطی داره؟!" و کار خراب تر شد.
بندهی خدا نمیدانست اصولا دخالت در هر چیزی که لازم باشد جزو شرح وظایفِ ما امام صادقی هاست
!
آخرش بالاخره حراست شبکه تاییدمان کرد و با چند تا نصیحت و عذرخواهی و... کار جمع شد. دمشان گرم، هم دلجویی کردند و هم همانجا ایستادند تا ما در کمال امنیت ضبطمان را بگیریم و برویم. حالا الان که آب از سرمان گذشته بود، صالح در قامت یک مجری حرفه ای، یک ضرب کل دیالوگش را گفت و یاعلی!

فکر میکردم فقط من مجنونانه دلم برای آن شب، آن استرس، آن لحظهی حمله و رد شدن سگ ها از بغل دستمان، آن سوء تفاهم و تا پای دستگیری رفتن و آن جملهی دلچسبِ صراف تنگ شده..."هیچ نیروی غیر بسیجی ای همچین دیوونگی نمیکنه!"
اما اخیرا از هر دو نفر دیگر(صالح و صراف) شنیدم که دقیقا حس مشابه من را به آن شب داشتند... زنده ترین شب ها... زنده ترین روزها... روزهای مبارزه...
فطرس
#فطرسستان
@fotrosesstan
یکی از همان روزهای واقعا خوب...سرِ ضبط "مقاوم شهر" تا غروب مشغول بودیم ولی چیز خاصی نتوانسته بودیم بگیریم.
هوا تاریک شده بود که با صالح سرلک و صراف تصمیم گرفتیم که به عنوان پایان بندی آن قسمت در یک قاب خاص فیلمبرداری کنیم... (با اینکه مجوز داشتیم و صادر شده بود اما چون همان روز صدا و سیما را زده بودند، مجوز ما هم زیر آوار بود. یکی از مسئولین گفته بود بروید ضبط کنید و هرکس گیر داد، با من تماس بگیرید.)
خلاصه بعد از کلی گشتن، نزدیک اذان صبح بالاخره روی یکی از ارتفاعات تهران یک قاب خوب که هم شهر و هم یک ستون دود در آن معلوم بود پیدا کردیم. ترس از دستگیری به دلیل فیلمبرداری بدون مجوز یک طرف، غم صحنهی تهرانِ زخمیمان یک طرف و وحشت از دو گله سگ که دقیقا دو طرفمان بودند هم یک طرف... واقعا خدا خدا میکردیم صالح سریع دیالوگش را بگوید و ما هم شرّمان را از آنجا کم کنیم... اما مگر میگفت؟!
اما در اثر کم خوابی و خستگی و البته استرس، چیزهایی که میگفت این شکلی بود؛این خونه ها که میبینید خاکی شده... خاکی که الان میبینید پشت سر من... ما با خمین هاک هونه هامونو ساختیم و...
بالاخرهههه بعد از کلی خندیدن و حرص خوردن داشت دیالوگ را درست میگفت کههههه...
خب سه تا آدم که ۳ صبح با دوربین در حال فیلمبرداری از یکی از ارتفاعات_که بعدا فهمیدیم خیلی هم جای استراتژیکیست
در یک آن چهار تا موتوری دورهمان کردند، من حواسم به دوربین بود و فقط شنیدم صدای داد بلندی آمد؛ "دوربینو ازش بگیرررر!!" و یکی با ضرب، دوربین را از دستم کشید و رم را درآورد.
- برو بشین کنار دوستات!و با لولهی تفنگش مرا رهنمون کرد کنار دوستهام. تا صراف بخواهد توضیح بدهد که؛ به خدا ما هم بسیجی ایم و... یکیشان زنگ زد؛ "حاجی بیا بالا مورد گرفتیم!"حاجی هم واقعا از پائین با دو تا تویوتا آمد. دیدیم نه! واقعا کار را جدی گرفته اند و اگر ادامه پیدا کند، کمی بعد هرچه گشت توی منطقه هست میآیند آنجا تا عملیات محیرالعقول دستگیری سه جاسوسِ موذی و بسیجی نما را به اسم خودشان تمام کنند
حالا این وسط ما هرچه به آن مسئول مربوطه که گفته بود "برید بقیش با من!" زنگ میزدیم بر نمیداشت... (حق داشت بنده خدا البته، فکر نمیکرد ما ۳ صبح اینجوری گیر بیفتیم.)
با خودم گفتم بگذار جهت تلطیف، کارت دانشگاه امام صادق(ع) را نشان بدهم. طرف تا کارت را دید داد زد؛ "شماها چرا تو همه چی دخالت میکنیدددد، آخه گشت نظامی و ضبط شهری و... به شما چه ربطی داره؟!" و کار خراب تر شد.
بندهی خدا نمیدانست اصولا دخالت در هر چیزی که لازم باشد جزو شرح وظایفِ ما امام صادقی هاست
آخرش بالاخره حراست شبکه تاییدمان کرد و با چند تا نصیحت و عذرخواهی و... کار جمع شد. دمشان گرم، هم دلجویی کردند و هم همانجا ایستادند تا ما در کمال امنیت ضبطمان را بگیریم و برویم. حالا الان که آب از سرمان گذشته بود، صالح در قامت یک مجری حرفه ای، یک ضرب کل دیالوگش را گفت و یاعلی!
فکر میکردم فقط من مجنونانه دلم برای آن شب، آن استرس، آن لحظهی حمله و رد شدن سگ ها از بغل دستمان، آن سوء تفاهم و تا پای دستگیری رفتن و آن جملهی دلچسبِ صراف تنگ شده..."هیچ نیروی غیر بسیجی ای همچین دیوونگی نمیکنه!"
اما اخیرا از هر دو نفر دیگر(صالح و صراف) شنیدم که دقیقا حس مشابه من را به آن شب داشتند... زنده ترین شب ها... زنده ترین روزها... روزهای مبارزه...
۲۱:۱۷