بله | کانال فطرسستان 🇵🇸🇱🇧
عکس پروفایل فطرسستان 🇵🇸🇱🇧ف

فطرسستان 🇵🇸🇱🇧

۲۹۲عضو
بازارسال شده از مَروی
thumbnail
بعد از یک تماس تلفنی طولانی، رفتم توی جریانِ بله. همین طور الکی. داشتم کلیپ آموزش آشپزیِ پسر کردستان و زیرسیگاری درست کردن دختر مشهدی را می‌دیدم، که یکهو به این کلیپ رسیدم. «اگر هیچ شعری بلد نیستی، لااقل این شعر را یاد بگیر!» واقعاً قلاب جذابی داشت و گفتم بگذار در روز بزرگداشت حافظ، یک بیت شعر از این بزرگوار یاد بگیریم.
(پیشنهاد می‌کنم پیش از خواندن ادامه متن، کلیپ را ببینید.)
کسانی که من را می‌شناسند، می‌دانند که من در شعر گاوِ گاوم. یعنی مطلقاً هیچ چیز حالی‌ام نمی‌شود. همین شعرهای خیلی ساده را هم معمولاً نمی‌فهمم. اما انصافاً برای اینکه در شعرِ «من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب؟ / مستحق بودم و این‌ها به زکاتم دادند»، کلمه «مستحق» را این طور معنی کنی که «حتماً حقم بوده که بهم داده‌اند؛ از بس آدم باحالی هستم»، حماقت کافی نیست. رسماً باید عوضی باشی! خب آن «به زکاتم دادند» بعدش دیگر چه معنایی دارد استاد؟
حافظ بدبخت اینقدر شعر گفته که ما را از خودپرستی دور کند و حالی‌مان کند که هرچه داری، از گدایی در خانه خدا داری؛ وگرنه که تو هیچ نیستی! حالا پکیچ و آرزو فروشان، با همین شعر هم می‌خواهند در ما حالت «آرررره! اینه! من می‌تونم!» ایجاد کنند. دنیای عجیبی ست.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-
undefined مروی | @marwi

۱۸:۴۹

thumbnail
«بی منّت میانجیِ قاتل»
غزه بخند باز
ای خنده‌‌های تو
ته‌مانده‌ی نجابت این سفله‌روزگار
محکم بگو که پای بکوبند
با دست و پای قطع شده، کودکان تو
یا هلهله کنند به هر برزن
زن های داغدار

ای سازمان عشق و شرف در خرابه‌ها
ای برترین رسانه‌، سکوت و صدای تو
ای نیمه‌جان مانده در آوار

عطر مدیترانه‌ایِ آه!
ای آتشِ زبانه گرفته
از این همه حصار

ای زخمی خیانت و خاموشی
ای داغ سهمگین فراموشی
ای درمیان همهمه‌ها، گم
ای بی نیاز
از دست‌های سردِ ترحّم

باری بخند باز
هرچند هیچ تاب ندارند
لم‌دادگان ساحلِ راحت
آن نابرادران خرفت قمارباز

ای فاتح نبرد
بی منت میانجی قاتل
-شغال زرد-

ای شهرزاد قصه‌ی اعجاز
ای قصه‌ی غریب که باور شد
لبخندهای تو
گاهی به لب نیامده پرپر شد
اما بخند باز


undefined میلاد عرفان‌پور
undefined #فطرسستان
undefined @fotrosesstan

۷:۳۴

thumbnail
بگو که نامِ تو یحیی استو نامِ تمام اسیران آزاد شده هم...
undefined #فطرسستان
undefined @fotrosesstan

۱۶:۴۶

thumbnail
وصیت نامه ام را مینویسم روی دیوارت
گدایان غالبا پشت همین دیوار میمیرند...

undefinedبهترین نقطه‌ی زمین | حرمِ حضرت معصومه(سلام الله علیها)
پ.ن: عکس از من نیست البته، از @mahlimaan برداشتم.
undefined #فطرسستان
undefined @fotrosesstan

۸:۵۶

فطرسستان 🇵🇸🇱🇧
undefined وصیت نامه ام را مینویسم روی دیوارت گدایان غالبا پشت همین دیوار میمیرند... undefinedبهترین نقطه‌ی زمین | حرمِ حضرت معصومه(سلام الله علیها) پ.ن: عکس از من نیست البته، از @mahlimaan برداشتم. undefined #فطرسستان undefined @fotrosesstan
وقتی میخواید برید زیارت حضرت(س)، سبک، عادت، ذکر، سیره و... خاصی دارید که حتما خودتونو ملزم به رعایتش کنیدundefined

۹:۰۲

من یه سِیر دارم و خیلیم روش متعصبم، خیلیم ذوقیه، تقریبا هیچ سندی هم ندارهundefined
اول از کنار قبورِ همه‌ی علمایی که اونجان رد میشیم و مستقیم میریم سمت ضریح، بعد از زیارت، میایم، از کنار قبر آقای منتظری که رد میشیم(احیانا اگه برادر کوچکتر باهامون بود توضیح میدیم که چرا از کنار قبر ایشون فقط رد میشیمundefined) مزار آقای مصباح و آقای بهجت رو زیارت میکنیم.بعدشم به ترتیب شهید مطهری، شهید مدنی، آیت الله بروجردی و علامه طباطبایی رو زیارت میکنیم. آخرشم برا باقی علما خصوصا آقای علوی گرگانی که اونجان ۱۴ تا توحید میخونیم(شنیدم که وقتی جمع زیادی از علما جایی مدفون بودن که نمیشد تک به تک زیارت کنید ۱۴ تا توحید بخونید و هدیه کنید)
و [این بخش تازگیا اضافه شده] آخرشم میریم تو حیاط، اون دستِ حیاط، یه حجره‌ی با صفاست که گوشه‌ش حاج رمضون و سید حسن نصرالله و شهید زاهدی دارن لبخند میزنن... زیارتِ شهید ایزدی(حاج رمضون) و سلام به قمرِ بنی هاشم به نیابت از شهید؛السلام علیکَ یا قطیع الکفّین
یا حامل لواء الحسین
undefined

(حاج رمضون، فرمانده‌ی محور فلسطین در سپاه قدس، در جنگ ۱۲ روزه با دست های قطع شده به شهادت رسیدن...)
اگر مشرّف شدید ما رو هم یادتون نرهundefined
undefined #فطرسستان
undefined @fotrosesstan

۹:۱۷

بازارسال شده از ای روزهای خوب که در راهید...
پشت جلد کتاب جزء از کل به گمانم خواندم که اگر روزگار بخواهد کسی را با چیزی آزمایش کند مثلا دونده را با گرفتن پاهایش آزماییش می‌کند یا از یک آشپز چشایی‌اش را می‌گیرد و باید اضافه می‌کرد از دخترهای جنوبی انرژی آن‌ها را....
به آنچه در کنه وجودت به آن متکی هستی آنچه از تو تو را ساختهوجه تمایز تو به نظرم بگردید در درون‌تان و ببینید به چه چیز متکی هستید؟و از همان بترسید.و از همان توبه کنید.از تکیه کردن به آن....


#فربی_احمد_شی_عندی#خدای_بستن_درها_غیر#_خدای_شریک_ناپذیر_حتی_آنچه_خودش_داده#دورش_بگردم_خدای_غیور_به_بندگان

۱۷:۳۵

جنگ و وانیل
[undefinedتقدیم به بانویی که مادرانِ تاریخ را صبر آموخت... تقدیم به آستان حریمی که امشب غریبانه خلوت است]
وقتی ناشر در سال هزار و هشتصد و خرده ای تماس گرفت با شماره تولستوی، آهنگ پیشوازش را تا یکجاهایی شنید و بالاخره آقای تولستوی موبایل را برداشت از او پرسید که می خواهد نام کتابش چه باشد؟
+می خواهی نام کتابت چه باشد؟
- والا چه بگویم...
+ لئو جان(نامِ تولستوی، لئو بوده) کتاب زیر دستگاه آماده چاپ است. این چه عادت بدیست که تو داری؟ چرا هر سری نام کتاب را دقیقه نودی می گذاری؟
- ببین کتاب درباره‌ی جنگ است، بخش هاییش هم ضد جنگ است، مخالف جنگ چه می شود؟ آها صلح دیگر! بگذارید جنگ و صلح .
+ ای خدا از دست تو .. مطمئنم ازین کتاب هایی می شود که تا ۵ سال دیگر حتی خانواده خودت هم اسمش را به خاطر نمی‌آورد. راستی هزینه های ناشر را می خواهی چه...
_صدایت نمی آید ناشر جان!
از روی قله ای بلند در گردنه‌ی مهمی از تاریخ چشم می دوزم به گذشته ای نسبتاً دور در جایی نسبتاً دور، به چشم های تولستوی؛ مخالفم! هیچگاه صلح ضد جنگ نبوده است لئو(گفتم نامش لئو بوده دیگر!).
آتش گلوله هیچگاه با بلند شدن پارچه سفید در دست پسرک لبخند به لب روستایی قطع نشده. تنها اتفاقی که افتاده این بوده که سرباز دشمن هم لبخند زده، با لبخند نشانه رفته و چند ثانیه بعد از پسر جز جنازه‌ی خندانی، از پرچم سفید جز پارچه سوخته ای و از روستا جز ویرانه ای باقی نمانده.
جنگ های تاریخ هیچگاه با آتش بس، با مصالحه، با لبخند به پایان نرسیده‌اند. ضد جنگ برای من یعنی چمن های روییده در شنی تانک های منهدم شده، یعنی کودکانی که در پناهگاه بازیشان شمردن صدای انفجارها و دعا برای خطا رفتن موشک ها است، یعنی همه‌ی غم و غصه های جنگ بشود تنباکوی قلیان در کافه های لبنان و دود بشود برود هوا!
ضد جنگ برای من یعنی وانیل ، وقتی در روز هشتم جنگِ دوازده روزه سید با تعجب به من گفت: "وسط این هیری ویری مادر مام سفارش خرید وانیل داده!" و من با تک تک سلولهای مغزم درک کردم مادری را که میخواهد در سخت ترین روزها زنده باشد! میخواهد زیبایی ها را الک کند، هم بزند، بگذارد توی فر و بعد از ۲۵ دقیقه بوی حیات، عطر زندگی و طعم مقاومت را در سنگرش، در خانه اش پخش کند.میخواهد کیک بپزد، کیک وانیلی و رویش با خامه مرگ بر اسرائیل بنویسد، بنویسد که؛ حرامزاده ها! ما هنوز زنده ایم!
ضد جنگ یعنی عطر وانیلِ نرم، روشن و شیرین وسط بوی باروت های جنگی، یعنی جریان دادنِ حیات در تک تک ارکانِ جهاد، یعنی مبارز زیستن!
undefined فطرس (محمد سبحان گودرزی)
undefined #فطرسستان
undefined @fotrosesstan

۱۶:۱۴

تمام نوتیفای امروز کانال ها و گروهای بله:
"بعضی از دوستان پرسیدن منظور از #ظرف_سرریز چیه..."
#آقا_رضا#ظرف_سرریز#تبذیر
undefined #فطرسستان
undefined @fotrosesstan

۸:۴۵

thumbnail
القصه شدیم هم پیشه‌ی قنبر و فضّه!
کار امروز و دیروزمان که نیست، شغل خانوادگیمان است، سیاه پوشیدن و سیاه پوشاندن. چوب پر دست گرفتن و غبار زدودن. پای دیگ غذا کمر درد گرفتن و یا زهرا(سلام الله علیها) کشیدن.
خادم شدیم که بشویم حلقه‌ی اولی، واسطه‌ی نور، گوش به امرِ "فاحیوا امرنا"... امام(ع) میگفت من این مجالس را دوست دارم، ای به قربانِ آن دل!
پ.ن: ما لیاقت خادمی نداشتیم، اینها دلنوشته هاییه از زبان رفقایی که رزق خادمی داشتند_نوش جانشون!_ بر اساس محتوای بخش هایی از کتاب حجه الاسلام عابدینی.
#شب_اول#خیمه_خادمی
undefined #فطرسستان
undefined @fotrosesstan

۱۳:۰۲

thumbnail
القصه بزرگ شدیم!
کودک چند ساله که آمده بود هیئت به من میگفت خادم... خودم شنیدم، به بابایش میگفت:"بابایی بابایی، خادم شکلات داد بهم..."پیرمرد به علی آقای کد بالاییِ چایخانه میگفت خادم. خادم، خادم، خادم. اینجا همه یک نفریم، همه خادمیم. لباس خادمی کثرت ها را پوشانده و بر فردیت ها و منیّت ها سایه انداخته. اینجا همه یک نفریم، خادم! فکر کنم بزرگ شدن یعنی همین!
#شب_دوم#خیمه_خادمی
undefined #فطرسستان
undefined @fotrosesstan

۲۰:۳۱

thumbnail
القصه مبارز شدیم!
همین دیروز بود انگار، که همه‌مان جمع شدیم در قرارگاه امام روح الله و کالک عملیاتی پهن کردیم و سنگر گرفتیم و جنگیدیم.
خدایا تو شاهد باش امروز و اینجا ما هنوز در سنگریم، ما هنوز سینه به سینه‌ی خودمان دشمن را میبینیم، ما هنوز معتقدیم که همین کتیبه مشکی ها، همین هیاهو ها، همین گریه ها برای تک مدافع ولایت؛ حضرت صدیقه‌ی طاهره(سلام الله) است که نفس دشمن را بریده و ما را زنده نگه داشته.
راستی مشعلی که آتش زد بر درب خانه‌ی مولا، یک شمعدان هفت شاخه‌ی یهودی نبود؟!
#شب_سوم#خیمه_خادمی
undefined #فطرسستان
undefined @fotrosesstan

۸:۱۴

thumbnail
القصه انتخاب شدیم!
اینجا که هستیم حواسمان هست که به قول هم دانشگاهیِ شهیدمان، ناصرالدین باغانی ،*ما را انتخاب کرده اند،* به ما لطف کرده اند، ما را کشیده اند اینجا. هر قطره عرقِ خادمی، هر دستی که در آشپزخانه میسوزد، هر گرهی که از کار زائرین حضرت مادر(سلام الله) به دست ما باز میشود یک سجده‌ی شکر دارد.
راستی گفتم زائرین مادر، مگر دلشکسته غیر از همین خیمه ای که برپا شده نشان دیگری هم دارد که برود محضر مادر؟ما خادمین مرقدِ بانوی بی مزاریم. همین کتیبه مشکی ها تنها دلخوشیِ ما یتیم هاست. مگر نه؟
#شب_چهارم#خیمه_خادمی
undefined #فطرسستان
undefined @fotrosesstan

۸:۲۲

thumbnail
القصه قصه‌ی ما به سر رسید!
اما قصه‌ی شما نه بانو!تا تاریخ ورق میخورد، تا خورشید از شرق طلوع و در غرب غروب میکند، نامِ شما بر این خاک طنین می اندازد و دست میگیرد از زمین خورده ها. هنوز هر سال "دنبال حیدر میدوید..." و هنوز هر سال "الهی بشکند دست مغیره...". شما هر سال پشت آن در میروید و بلندتر از همیشه فریاد میزنید که امام را تنها نمیگذارید.
اما ما میرویم مادر، انقدر فاطمیه بیاید و برود و ما نباشیم...
انقدر بیایند از ما قشنگ تر برایت خادمی کنند و ما زیر خاک باشیم...
ما که ذوق میکنیم، سلسله‌ی آل کریمان به سلامت!اما ما خادمان نیمه و نصفه را هم... مثل همان فرش سوخته‌ی کنجِ هیئت، فراموش نکنید، یادتان نرود ما را که روزی اینجاها نفس زده ایم!
#شب_آخر#خیمه_خادمی
undefined #فطرسستان
undefined @fotrosesstan

۸:۴۰

thumbnail
ما و مجنون
در هارد پدرم یک پوشه چند مگابایتی وجود دارد به اسم "امیرعلی و دوستش" قریب به ۶۰، ۷۰ عکس مربوط به سال ۹۵ از برادرم امیرعلی(که امسال کنکوری است.) و رفیقش محمد حسین(که امسال پایه‌ی سوم طلبگی اش است) وجود دارد. عکس های دو نفره، با شمشیر پلاستیکی و در ژست های مختلف شبیه به سکانس های مختارنامه. در یکی امیرعلی کیان ایرانی است و محمد حسین شمر، در یکی محمد حسین بن کامل است و امیرعلی خولی و...
اگر کسی از من بپرسد شخصیت پردازی یعنی چه؟ همین پوشه عکس را برایش میفرستم. شخصیت پردازی یعنی همین، یعنی کاراکتر در دو راهی ها، در انتخاب ها! و در نماد سازی ها جوری پخته شده که در ذهن مخاطب کودک هم برجستگی های فراموش نشدنی دارد.
بنظر میرسد ضعف شخصیت پردازی، آفت این سال های فیلم های انقلاب اسلامی و دفاع مقدس است. شخصیت ها عموما از حد تیپ شخصیتی و سیاه لشگر فراتر نمیروند. حالا تو میخواهی روی شخصیتت نامِ صیاد و علی هاشمی بگذاری هم بگذار! سیاه لشگر همیشه سیاه لشگر است.
اینهمه در این سال ها اثر درباره شهدا روی پرده ها رفته، صیاد، آسمان غرب، خدای جنگ، .... چند صحنه از قهرمانان آنها در ذهن هایمان ماندگار میشود؟شخصیت دِیم نیست که خودش خود رو رشد کند و پرداخته شود. شخصیت پردازی موانست میخواهد، خلوت میخواهد، نبوغ میخواهد، زیرکی میخواهد و از همه مهمتر شجاعت میخواهد.ضمن دستبوسی از تک تک برادران نویسنده این آثار باید گفت ترس غریبی در خلق شخصیت شهدای قهرمان توسط این عزیزان به چشم میخورد.صیاد شیرازی کجا یک بازیچه‌ی منفعل و نالان بود که مدام بین ارکان قدرت پاسکاری میشد و کاری جز لبخند زدن و گاه به نشانه‌ی قهر لبخند نزدن نمیدانست؟آیا قهرمان داستان شمال از جنوب غربی چیزی بیش از یک فرمانده تیپیکال زمان جنگی با رفتار ها و دیالوگ های بینهایت کلیشه ایست؟
چرا شهدایی که ما دست به خلق آنها میزنیم بلد نیستند یک داد بزنند؟ چرا جراتِ تصمیم گیری و انتخاب را ندارند؟ چرا وقت دیدن شهادت یارانشان به جای هق هق گریه و رقت انگیزی، از درون شکستن و خم به ابرو نیاوردن و زیبایی مردانگیشان را به تصویر نمیکشیم؟چقدر دلم برای "منصور" تنگ شده، آنجا که به سرباز نگهبان سوله گفت: خاک بر سرت با این نگهبانی دادنت! برو اسلحه‌تو تحویل بده، خودتم معرفی کن.و برای "چ" آنجا که صدای چمران بر سر نیروهای ارتش و بسیج بلند شد؛ هیچکدومتون صدای الله اکبرو نشنیدید...
امشب مجنون را دیدم... الحق کمتر به این آفت گرفتار شده بود و الحق نتوانسته بود فیلم ها را به قبل و بعد خودش تقسیم کند. جایی بین این دو.
حاج مهدی زین الدین هنوز کمی درگیر کلیشه‌ی منفورِ فرمانده‌ی لبخند زن است، چقدر به دلم ماند که حاج مهدی یک توگوشی به برادرِ متمردش بزند. چقدر دوست داشتم یک خنده‌ی مستانه برای دلِ خانمش در خانه از او ببینم. اما متاسفانه مهدی زین الدینِ مجنون هم همان فرمانده‌ی لبخند به لب و بی روح باقی ماند. البته در صحنه هایی مثل لحظه‌ی تصمیم میان عقب نشینی و پیشروی و آن هل من ناصر گفتن پشت بیسیم تا حدودی از خامی اولیه درآمد. الحق شجاعت چنین تصمیمی برازنده‌ی فرمانده‌ی مجنونِ لشکر علی ابن ابی طالب(علیه السلام) است!
undefined فطرس(محمد سبحان گودرزی)
undefined #فطرسستان
undefined @fotrosesstan

۷:۲۳

thumbnail
مجنون و مجنون
مجنون اما برخلاف اکثر فیلم های اخیر، در پردازش شخصیت های فرعی موفقیت های خوبی دارد.محرم علی بیک زاده با آن نامه‌ی ویژه اش خیلی خوب در دل جا باز میکند. یک بچه رزمنده که به فرمانده اش پیله میکند؛ حاجی این اسیرا رو ول کن برن، من ضمانتشونو میکنم، میدونی که! من سربازِ ویژه‌ی مهدی زین الدینم!
جواد دل آذر و صباغ و... نیز به نسبت بقیه فیلم پردازش خوبی دارند. نشانه آن که با شهادت هرکدامشان غمگین میشوی، در ذهنت می‌آید که "آخ، این یارِ آقا مهدی هم شهید شد"، نه اینکه " عه! یکی دیگشونم شهید شد!"
از نکات مثبت دیگر فیلم آنکه برخلاف عرف فیلم های جنگی ما را در بزن بزن ها و تیراندازی های بی پایان و حرکات سریع دوربین گم نمیکند، بیهوده و خسته کننده نیستند شلیک ها، اکثر آنها در روند داستان جای دارند.اگر آن بسیجی دست به ماشه‌ی آر پی جی میبرد و سقف پاسگاه را میزند، در سکانس بعدی حاج مهدی با آتش آن انفجار جای بچه ها را پیدا میکند و همین به خسته کننده نشدنِ فیلم کمک جدی میکند.
نکته آخر؛ گفتمان های روایی با بکار گیری عوامل نو و خلاقانه و استفاده مکرر از آنها فعال میشوند و اثر میکنند. به عنوان مثال، گفتمان شجاعت و شهادت طلبی ایرانیان با عواملی مثل دست بردن در شناسنامه، پوتین هم سایزِ پا پیدا نکردن، جر و بحث فرزند با خانواده برای جبهه رفتن و.... فعال میشود. اگر این عوامل در فیلم های مختلف و بدون خلاقیت مکررا به کار گرفته شوند تبدیل به کلیشه میشوند؛ "بازم همون قضیه‌ی تکراریِ بچه‌ی تخس و فرمانده لشکرِ محتاط!" و مجنون هم مثل اکثر فیلم های دفاع مقدس پر از این کلیشه ها بود که گفتمان روایی فیلم را لو میداد و آن را بجای تقویت، عادی سازی میکرد.
undefined فطرس(محمد سبحان گودرزی)
undefined #فطرسستان
undefined @fotrosesstan

۷:۲۴

thumbnail
لیلی و مجنون
اما رابطه‌ی هریک از ما با یک اثر سینمایی ممکن است فرای نقد ها و تحلیل ها و قاب بندی ها یک رابطه‌ی شخصی باشد."طلا و مس" بعنوان اولین فیلمی که روی پرده سینما دیده ام برای من چنین حکمی دارد. طلا و مس را نه از زاویه‌ی فیلم بودنش میبینم نه بخاطر جذابیت های دراماتیکش، من خانه‌ی ساده‌ی آسید رضای طلبه را زندگی کرده ام. هنوز هم سالی یکبار باید شبی در خلوتی بنشینم پای فیلم و بروم به او(که دیگر تمام دیالوگ های خودش و خانواده‌اش را حفظم) سری بزنم و سلامی بکنم... سید رضای طلا و مس در من اثر هویتی گذاشته!
مجنون نیز فارغ از همه نکات مثبت و منفی که مطرح شد برایِ منِ قمی یک پدیده‌ی جذاب و دوست داشتنی بود. من که مدرسه ام سالها در خیابان "دل آذر" بود، محله‌ی "کلهر" با آن فلافلی کارون کثیفه را بار ها پیاده گز کرده ام و خانه‌مان سالها میهمانِ شهرک "شهید زین الدین" بوده. من که یادم هست هر سال عشق بچگیمان در هفته دفاع مقدس نمایشگاهِ جنگی "یاد یاران" بود که سر درش خورده بود: (به همتِ لشکر ۱۷ علی ابن ابی طالب_قم المقدسه!)
و حالا تک تک این اسم ها که هر روز بار ها در قم فریاد زده میشوند؛ "کلهر ۲ نفر دیگه حرکته ها... کلهررر"... نه خیابان و کوچه که آدم های زنده ای بودند که هر کدامشان داستانی به کوتاهیِ عمر گل و وسعت جهاد را داشتند. انگار دیشب و هر شب قم پس از سالها مینشیند در سینما ها و راز های ۳۰ ساله‌ی خود را با ما که در پس نام خیابان ها و کوچه هایمان گرفتارِ حجاب معاصرت شده ایم در میان میگذارد...آذر همیشه نام یک خیابان نبوده! جواد دل آذر روزی در همین شهر جوانی بوده با لهجه‌ی غلیظ قمی و نگاهی نافذ و زنده، زنده تر از همه‌ی ماها که هر شب در سینماها مهمانِ تصویرش میشویم.
undefined فطرس(محمد سبحان گودرزی)
undefined #فطرسستان
undefined @fotrosesstan

۷:۲۵

بازارسال شده از «جوهر»
معتقدم پاییز امسال سر زا رفت!

۱۱:۴۳

thumbnail
این طبیعیه که انقدرررر دلمون برا شبای جنگ تنگ میشه...undefined
پ.ن: از کلیپای اونموقع
undefined #فطرسستان
undefined @fotrosesstan

۲۰:۲۶

thumbnail
من جاسوسم!
یکی از همان روزهای واقعا خوب...سرِ ضبط "مقاوم شهر" تا غروب مشغول بودیم ولی چیز خاصی نتوانسته بودیم بگیریم.
هوا تاریک شده بود که با صالح سرلک و صراف تصمیم گرفتیم که به عنوان پایان بندی آن قسمت در یک قاب خاص فیلمبرداری کنیم... (با اینکه مجوز داشتیم و صادر شده بود اما چون همان روز صدا و سیما را زده بودند، مجوز ما هم زیر آوار بود. یکی از مسئولین گفته بود بروید ضبط کنید و هرکس گیر داد، با من تماس بگیرید.)
خلاصه بعد از کلی گشتن، نزدیک اذان صبح بالاخره روی یکی از ارتفاعات تهران یک قاب خوب که هم شهر و هم یک ستون دود در آن معلوم بود پیدا کردیم. ترس از دستگیری به دلیل فیلمبرداری بدون مجوز یک طرف، غم صحنه‌ی تهرانِ زخمی‌مان یک طرف و وحشت از دو گله سگ که دقیقا دو طرفمان بودند هم یک طرف... واقعا خدا خدا میکردیم صالح سریع دیالوگش را بگوید و ما هم شرّمان را از آنجا کم کنیم... اما مگر میگفت؟!undefined واقعا میتوانم از این لحظات حساس با صالح یک کتاب بنویسم.دیالوگش این بود؛ ما با همین خاک خونه هامونو ساختیم و توشون زندگی کردیم و الان که خونه هامون تبدیل به خاک شدن جز به دوباره ساختنشون و ویران کردن خونه های شما صهیونیست ها فکر نمیکنیم!
اما در اثر کم خوابی و خستگی و البته استرس، چیزهایی که میگفت این شکلی بود؛این خونه ها که میبینید خاکی شده... خا‌کی که الان میبینید پشت سر من... ما با خمین هاک هونه هامونو ساختیم و...undefinedundefined
بالاخرهههه بعد از کلی خندیدن و حرص خوردن داشت دیالوگ را درست میگفت کههههه...
خب سه تا آدم که ۳ صبح با دوربین در حال فیلمبرداری از یکی از ارتفاعات_که بعدا فهمیدیم خیلی هم جای استراتژیکیستundefined_ و محل های اصابت هستند تقریبا مشکوک ترین چیزی بود که یک نیروی امنیتی میتوانست ببیند، انگار یک تابلو دستت بگیری و بزرگ رویش بنویسی؛ من جاسوسم!
در یک آن چهار تا موتوری دوره‌مان کردند، من حواسم به دوربین بود و فقط شنیدم صدای داد بلندی آمد؛ "دوربینو ازش بگیرررر!!" و یکی با ضرب، دوربین را از دستم کشید و رم را درآورد.
- برو بشین کنار دوستات!و با لوله‌ی تفنگش مرا رهنمون کرد کنار دوست‌هام. تا صراف بخواهد توضیح بدهد که؛ به خدا ما هم بسیجی ایم و... یکیشان زنگ زد؛ "حاجی بیا بالا مورد گرفتیم!"حاجی هم واقعا از پائین با دو تا تویوتا آمد. دیدیم نه! واقعا کار را جدی گرفته اند و اگر ادامه پیدا کند، کمی بعد هرچه گشت توی منطقه‌ هست می‌آیند آنجا تا عملیات محیرالعقول دستگیری سه جاسوسِ موذی و بسیجی نما را به اسم خودشان تمام کنندundefined
حالا این وسط ما هرچه به آن مسئول مربوطه که گفته بود "برید بقیش با من!" زنگ میزدیم بر نمیداشت... (حق داشت بنده خدا البته، فکر نمیکرد ما ۳ صبح اینجوری گیر بیفتیم.)
با خودم گفتم بگذار جهت تلطیف، کارت دانشگاه امام صادق(ع) را نشان بدهم. طرف تا کارت را دید داد زد؛ "شماها چرا تو همه چی دخالت میکنیدددد، آخه گشت نظامی و ضبط شهری و... به شما چه ربطی داره؟!" و کار خراب تر شد.
بنده‌ی خدا نمیدانست اصولا دخالت در هر چیزی که لازم باشد جزو شرح وظایفِ ما امام صادقی هاستundefined!

آخرش بالاخره حراست شبکه تاییدمان کرد و با چند تا نصیحت و عذرخواهی و... کار جمع شد. دمشان گرم، هم دلجویی کردند و هم همانجا ایستادند تا ما در کمال امنیت ضبطمان را بگیریم و برویم. حالا الان که آب از سرمان گذشته بود، صالح در قامت یک مجری حرفه ای، یک ضرب کل دیالوگش را گفت و یاعلی!undefinedundefined
فکر میکردم فقط من مجنونانه دلم برای آن شب، آن استرس، آن لحظه‌ی حمله و رد شدن سگ ها از بغل دستمان، آن سوء تفاهم و تا پای دستگیری رفتن و آن جمله‌ی دلچسبِ صراف تنگ شده..."هیچ نیروی غیر بسیجی ای همچین دیوونگی نمیکنه!"
اما اخیرا از هر دو نفر دیگر(صالح و صراف) شنیدم که دقیقا حس مشابه من را به آن شب داشتند... زنده ترین شب ها... زنده ترین روزها... روزهای مبارزه...
undefined فطرس
undefined #فطرسستان
undefined @fotrosesstan

۲۱:۱۷