ابوعلي سينا با برادرش در كوچه مي دويدند و با هم حرف مي زدند. ناگهان در راه صداي
ابوفرج را شنيدند كه مي گفت:( سگ گله ام!. سگي كه خيلي گران قيمت خريدم!) ابو علي
دست برادرش را ول كرد و نگاهي به سگ ابوفرج كرد. او تازه كتابي در مورد حيوانات و
بيماري آن ها خوانده بود، ديد موهاي پشت سر سگ ابوفرج ريخته است وبه ابوفرج گفت:( آيا
سگ تو تخم مرغ خورده است؟) ابوفرج گفت:( بله ، روزي كه دختري از در خانه ي ما رد
مي شد خورد زمين وچون دستش تخم مرغ بود و آن ها شکستند ، سگ من هم زود رفت و
تخم مرغ هاي شكسته را ليس زد و خورد.) ابوعلي سينا گفت:( شما بايد تا 3 روز به سگتان
شير و ماست بدهيد تا خوب شود.) ابوفرج گفت:( از كجا معلوم تو راست مي گويي؟ زود برو و
گمشو آخر تو پسر 12 ساله دكتر هستي؟) ابوعلي سينا گفت:( باور كنيد من راست
مي گويم دوست داريد سگتان بميرد؟ پس به حرف من گوش كنيد.) ابوفرج چاره اي
نداشت براي همين حرف ابوعلي سينا را گوش كرد و تا 3 روز به سگش شير و ماست داد.
3 روز بعد ماجراي خوب شدن سگ ابوفرج و دكتر12 ساله در تمام شهر بخارا پيچيد.