عکس پروفایل قلمزنق

قلمزن

۳۶۱عضو
قلمزن
#پدر_نوشت پنج شنبه بود سه روز مانده به شهادت حضرت مادر، اداره را به مقصد منزل پدری ترک کردم قصد داشتم عصر پنج‌شنبه را کنار پدری بمانم که یک هفته قبل در هنگام کشیکش در حرم مطهر از هوش رفته بود و هیچکس هرگز نفهمید که چرا و چگونه... در هفته‌ای که گذشته بود پدر به حالت عادی برنگشته بود دکترها هم نظر مشخصی نداشتند، پدر آن یک هفته روی تخت بود و توان راه رفتن نداشت آن پنج‌شنبه با پدر تنها بودم صدایم کرد کنارش که رفتم فرمود "منو ببر مسجد بابا میخوام نماز بخونم!" این اولین بار بود که پدر چنین درخواستی داشت گفتم باشه حالتون خوب که شد با هم میریم... چیزی نگفت، مثل همیشه مظلومانه... احساس کردم تنگی نفس دارد بلندش کردم تا بنشیند و به من تکیه کند این اولین بار بود به جبران همه‌ی سالهایی که من به او بابت همه‌چیز تکیه کرده بودم! بهتر نشد، زنگ زدم و بقیه را خبر کردم قرار شد ببریمش بیمارستان وقت خروج از خانه مادر قرآن را روی سر پدر چرخاند و سخت گریه کرد به مادر اطمینان دادیم که اصلا چیزی نیست، کمی تنگی نفس دارند که حل می‌شود و شاید همین امروز و فردا برگردند پدر بستری شد سه روز بعد، روز شهادت حضرت مادر بود و پدر تمام این سه روز بستری بود روز شهادت نوبت من بود که پرستارش باشم تا غروب ماندم برایش زیارت حضرت مادر را خواندم و خوب تماشایش کردم غروب که شد شیفتم را تحویل دادم و رفتم روضه منزل مادر شهید، از بیمارستان زنگ زدند که بهتراست بیایی و باشی تا آن لحظه همچنان یقین داشتم پدر همین روزها برمی‌گردد و اصلا اتفاق مهمی نیست! اما از آن لحظه به بعد سخت گذشتند و دلهره‌ای عجیب که قرار نبود باور کنم. به بیمارستان که رسیدم نگهبان جلویم را گرفت از مقابلش دویدم و خودم را به تخت پدر رساندم دورش را گرفته بودند و عملیات سی‌پی‌آر در حال انجام بود صحنه‌ای که بارها در فیلم‌ها دیده‌ بودم و این بار مقابل چشمانم روی عزیزترینم داشت اتفاق می‌افتاد هر شوکی که وارد می‌شد بدن پدر تکانی می‌خورد و دیگر هیچ... خواستند بیرون بروم قول دادم بی‌صدا بمانم و بی‌صدا در خود بپیچم و شاهد باشم و آن لحظات بی‌صداترین سوگواری دنیارا تجربه کردم! برای منی که هرگز مرگ را ندیده بودم یک بهت عجیب بود پدر داشت اذیت می‌شد گویی که می‌خواهد برود و آنها نمی‌گذارند تاب نیاوردم و گفتم رهایش کنید دارد اذیت می‌شود و درست نمی‌فهمیدم که رهاکردن یعنی از دست دادن پدر... و پدر خیلی آرام رفت در شامگاه شهادت مادرش و آنقدر صورتش می‌درخشید که باور کردم مرگ می‌تواند همینقدر زیبا و باشکوه اتفاق بیفتد پدر در همان بیمارستانی از دنیا رفت که 68 سال قبل به دنیا آمده بود و اگرچه مادرش را موقع تولد از دست داده بود اما احساس می‌کردم که در آغوش حضرت مادر از دنیا رفته است... هنوز مادر و خواهر وبرادر ها نرسیده بودند که تمام وجود پدر را بوسیدم دستها و پاهایی که در طول حیاتش به غلط شرم داشتم از بوسیدنشان... پدر آن روز رفت و یقین دارم که رفتنش در آن روز جبران یتیم بودنش از ابتدای تولد تا لحظه‌ ی رفتن بود خدایش بیامرزد که ویژگی بارزش رأفت بود و بغض‌های مهربانانه که حتی با دیدن گنجشکی که روی زمین افتاده، گلویش را می‌گرفت... لطفا در سالگرد رفتنش برای شادی‌اش یک صلوات هدیه بفرمایید. ف. حاجی وثوق @ghalamzann
thumnail
#پدر
به بهانه‌ی سالروز رفتنی که هرگز جبران نشد، لطفا به حمد یا صلواتی مهمان‌شان کنیدundefinedundefined

۶:۲۱

thumnail
در برنامه تلویزیونی #کافه_گفتگو
این بار دانشجوها سخن می‌گویندبدون نمایشبدون روتوشبدون خط قرمز ...
زمان پخش: پنجشنبه ۱۵ آذر ساعت ۲۲:۱۰بازپخش: جمعه ۱۶ آذر ساعت ۱۳:۳۰شبکه خراسان رضوی
undefinedنظرات و پیشنهادات و انتقادات شما حتما در تقویت برنامه و رفع اشکالات، موثر خواهد بود.
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann

۱۱:۰۵

قلمزن
#اگر_داغ_شرط_است_ما_برده‌ایم اول رفتم مخاطبانو نگاه کردم ببینم چندتا #دانشجو اینجا هستند، چشمم روشن شدundefined دانشجوهای اهل فکر و درجه یک! چه اونایی که میشناسم‌تون، چه نمیشناسم، روزتون خیلییی مبارکundefined اینکه چرا امروز شد روز دانشجو، شما بهتر میدونید، فقط جهت یادآوری عرض میکنم، 28 مرداد سال 1332 جنابان #آمریکا و #انگلیس به این نتیجه رسیدند که خوب نیست ایران #دولت_ملی داشته باشه و صلاح دونستند که دولت ایران دست‌نشونده باشه، بنابراین صلاح دونستند کودتا کنند تو کشوری که ربطی به اونها نداشت و ملک پدریشون هم نبود. #کودتای_28_مرداد یکی از تلخ‌ترین اتفاقات توی کشور ماست. لطفا برین تاریخشو بخونید از هر منبعی که دوست دارین. اختناق و سرکوب اندیشه‌ها و افکار و آزادی‌ها به شدت تو کشور حاکم شد، کشتند و بستند و بردند. 4 ماه بعد نماینده این جنابان یعنی آقای #ریچارد_نیکسون تشریف آوردند ایران جهت پاره‌ای مذاکرات و تسهیل‌گری جهت بالاکشیدن #نفت و سایر اقلام کم‌ارزش! کشورمون... دانشجوها دیگه طاقتشون طاق شد که ای بابا پررویی هم حدی داره دیگه!... اومدند اعتراض... اما سه تاشون با شلیک مستقیم به دستور اعلیحضرت همایونی محمدرضاشاه کشته شدند. 16 آذر شد روز دانشجو، برای اینکه بقول #دکتر_بهشتی دانشجو بدونه که #موذن جامعه است و اگه خواب بمونه نماز ملت قضاست! و طنز روزگار اینه که فرزند همون اعلیحضرت به اتفاق همون بچه‌پرروهای آمریکایی و انگلیسی، فراخوان دادند که امروزو گرامی بدارند مردم...! احتمالا ایشون امروز از کار زشت پدر ناراحت هستند و میخوان ارادتشونو به دانشجوها نشون بدن و عرض ادب و احترام داشته باشند، علی‌ای‌حال اومدم بگم روزتون مبارک، روز شماهایی که همیشه بیداریدundefinedundefined ف. حاجی وثوق @ghalamzann
#مؤذن‌ های جامعه روزتون‌ مبارک‌!
مراقب باشید خواب نمونیمو نمازمون قضا نشه...undefinedundefined
@ghalamzann

۹:۲۳

#به_جمع‌های_خوب_متصل_شویم#روزهای_دشواری_در_پیش_است#مبادا_دیر_شود
حرف استاد را آن سال‌ها فراموش نمی‌کنم که می‌فرمود «از جیب نخورید» و این عبارت کوتاه، پیوست مفصل و عمیقی داشت.
ما حواس‌مان از بدن‌مان پرت نمی‌شود، هوایش را داریم، این‌طور نیست که امروز غذایی میل کنیم و بگوییم خب این غذا در سالهای پیشِ‌رو برای زنده ماندن و‌ توانا بودن این بدن کفایت است! ما هر روز به این بدن مادی و خا‌کی، آب و نانی می‌رسانیم، اما مگر قائل نیستیم که آدمیزاد با دو وجه جسمانی و روحانی آفریده شده، پس چگونه است که برای روح‌ به همان آب و نانی که در گذشته رسانده‌ایم، قناعت می‌کنیم و یادمان می‌رود که اگر روزانه تغذیه نشود، آن موجودی در جیب تمام می‌شود بدون آن‌که بفهمیم و صدایی بلند شود!
روح و جان ما آدم‌ها خیلی آرام به تحلیل می‌رود ، بدون سروصدا و هیاهو، آرام آرام کم‌جان و‌ کم‌قوت می‌شود و این را فقط آن جاهایی می‌فهمیم که اندکی فشار زندگی بیشتر می‌شود یا در هجوم‌ تندباد حوادث قرار می‌گیریم و ناگهان کم می‌آوریم، صدای فریادمان بلند می‌شود و روزگار به کام‌مان تلخ... و این برای هیچ‌کس دور نبوده و نخواهد بود و البته ضرورتش تا اتفاق نیفتد، باور نخواهیم کرد!
این‌ها را گفتم‌ تا بگویم، به داد غذای روح و جان‌مان برسیم، ما در کوران اتفاقات پیشِ‌روی زندگی، نیازمند قوت هستیم، برایش برنامه مستمر داشته باشیم، ریزمغذی‌های روزانه، میان وعده‌های مداوم، وعده‌های انرژی‌بخش هفتگی و و و ...
و این میان از مؤانست و مجالست با علما و آدم‌بزرگ‌ها غافل نباشیم که عجیب مؤثر است. به طور مستمر به محضر بزرگترهایی برویم که خودشان را ساخته‌اند، از کلام‌شان از نور وجودشان از نفس گرم‌شان، قوت بگیریم و برایش برنامه مشخص داشته باشیم تا از دست‌مان نرود و دنیا فراموش‌کارمان نکند، بگردیم و جلسات و جمع‌های خوب را پیدا کنیم و خود را به آن‌ها متصل کنیم، چه بسا روزهای دشواری در پیش باشند و غربال‌ها در میان... کوچک‌ بمانیم و از غربال رد شویم یا بزرگ‌ شویم و روی غربال بمانیم،این انتخابِ ماست...
undefined ف. حاجی وثوق
@ghalamzann

۱۵:۱۰

thumnail
در برنامه تلویزیونی #کافه_گفتگو
این بار نوجوانان #دهه_هشتادی و #دهه_نودی حضور پیدا کردند،آن‌ها بیش از آن‌که تصور کنیم بزرگ‌ شده‌اند.
ببینید و قضاوت کنید!
undefinedموضوع گفتگو: #قانون_حجاب خوب یا بد!
undefinedزمان پخش: امشب چهارشنبه ۲۱ آذر ساعت ۲۲:۱۰بازپخش: شنبه ۲۴ آذر ساعت ۱۹:۳۰شبکه خراسان رضوی
undefinedاین گفتگوها حدود سه ساعت به طول می‌انجامند، آن‌چه شما می‌بینید خلاصه‌ی گفتگوهاست، اگر تمایل دارید در گفتگوی کامل برنامه شرکت کنید، ازطریق پل ارتباطی اعلام شده در برنامه، هماهنگ بفرمایید.
undefinedنظرات و پیشنهادات و انتقادات شما حتما در تقویت برنامه و رفع اشکالات، موثر خواهد بود.
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann

۱۱:۴۸

#دهه_هشتادی‌ها #روزنوشت #کافه‌گفتگو
نوجوونی یعنی این که ضبط سه ساعته‌ی برنامه تموم شده باشه و در تمام اون سه ساعت درباره فضای مجازی حرف زده باشی اما بعد از بیرون رفتن از کافه به مدت دوساعت هنوز صدای جنجال و بحثا بیاد داخل کافه!
ضبط برنامه اساتید شروع شد و تموم شد و اون چندتا نوجوون همچنان بیرون کافه مشغول بحث بر سر موضوع بودند، در حدی که یکیشون اومد گفت بیاین یه کاری بکنین داره دعوا میشه!
رفتم و دیدم یه دوربین اضافه لازمه که جلسه‌ی بیرون از کافه رو بگیره!دعوا هم نبود! داشتند گفتگو می‌کردند اما نوجوانانه، نمی‌دونم نتیجه چی شد، اما در حالی‌که در برنامه مربوط به اساتید ، همه چیز خیلی آرام جلو می‌رفت ، صدای هفت هشت نوجوون هم‌چنان شنیده میشد!
نوجوون بمونید بچه‌ها!حتی وقتی سی ساله و چهل ساله و پنجاه ساله شدید...undefined
undefined ف. حاجی وثوق
@ghalamzann

۴:۲۰

thumnail
#پدر_یعنی_شونه‌ی_مردونه
ثبت اتفاقی یک تصویر دوست‌داشتنیهنگام پخش زنده دعای ندبه از شبکه یزد
@ghalamzann

۹:۱۷

#روایت_دیدار
سکانس اول:(۲۶ آذر - ظهر - داخلی - آشپزخانه)چاشنی قورمه‌سبزی را اضافه می‌کنم و درب قابلمه را می‌گذارم که صدای اعلان پیام گوشی می‌آید، بازش می‌کنم و متوقف می‌شوم:
«کارت شما برای دیدار... صادر شده است،...دیدار فرداست۷ صبح باید تهران باشید...»
همین‌قدر ناگهانی و غافلگیرکننده...
#بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم
undefined ف‌. حاجی وثوق
@ghalamzann

۱۰:۳۹

قلمزن
#روایت_دیدار سکانس اول: (۲۶ آذر - ظهر - داخلی - آشپزخانه) چاشنی قورمه‌سبزی را اضافه می‌کنم و درب قابلمه را می‌گذارم که صدای اعلان پیام گوشی می‌آید، بازش می‌کنم و متوقف می‌شوم: «کارت شما برای دیدار... صادر شده است، ...دیدار فرداست ۷ صبح باید تهران باشید...» همین‌قدر ناگهانی و غافلگیرکننده... #بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم undefined ف‌. حاجی وثوق @ghalamzann
#روایت_دیدار
سکانس دوم:(شب - داخلی - را‌ه‌آهن مشهد)بلیط قطار برای ساعت ۱۷:۴۵ تهران پیدا می‌شود و می‌خریم. ساعت ۱۷ وارد راه‌آهن می‌شوم ، جمعیت عجیبی از مسافران روی صندلی ها و کف سالن نشسته‌اند! سراغ تابلوی اعلان حرکت قطارها می‌روم، عجیب است مقابل همه قطارها عبارات منتظر اعلام یا تغییر ساعت حرکت درج شده است. عده زیادی مقابل اطلاعات راه‌آهن جمع شده‌اند. سوال میکنم، می‌گویند همه‌ی قطارها به دلیل یخ‌زدگی و‌ برودت و فلان، تأخیرهای چندساعته دارند.
خبر خوبی نیست، طبق محاسباتم‌ اگر قطار سر ساعت حرکت می‌کرد با احتساب مسیر راه‌آهن تهران تا حسینیه ، به موقع می‌رسیدم ، چون ساعت ۶:۳۰ باید کارت دیدار را دریافت کنم. به متصدی اطلاعات می‌گویم آیا قطارها طوری حرکت می‌کنند که ساعت ۶ صبح به تهران برسیم؟ با قاطعیت می‌گوید خیر، کنسل کنید و با پرواز بروید!
به اتاق مدیر راه‌آهن می‌روم ، درخواست کنسلی دارم و توضیح می‌دهم که باید ساعت ۶ به راه آهن تهران برسم، می‌گوید امکان کنسلی الان نیست باید تا ساعت ۷ صبر کنید!
صبر می‌کنم مثل همه‌ی مردمی که نشسته‌اند و دارند صبر می‌کنند و درست نمی‌دانم چندتایشان مثل من اضطرار زمان تا این حد برایشان وجود دارد! زمان با سرعت جلو می‌رود، حتی سریع‌تر از صلوات‌هایی که تندتند می‌گویم تا گره باز شود.
ساعت نزدیک‌ ۷ است که اعلام می‌کنند سوار شویم، خودم را با عجله به کوپه قطار می‌رسانم، گویی اگر من زودتر برسم، قطار زودتر حرکت می‌کند! زمان جلو می‌رود و قطار همچنان قصد رفتن ندارد. به مهمان‌دار می‌گویم اگر حرکت نمی‌کند پیاده شوم و بروم چون دیگر رفتنم فایده ندارد! مهمان‌دار می‌گوید درها را بسته‌ایم و امکان پیاده شدن نیست، می‌پرسم به نظرت به موقع می‌رسم؟ کاملا بی‌تفاوت می‌گوید هیچ‌ چیزی در این هوا قابل پیش‌بینی نیست!
ساعت ۱۹:۴۶ است که قطار خیلی آرام به راه می‌افتد، یعنی با دوساعت تأخیر!
خانم هم‌کوپه‌ای با دختر ۱۵ ساله‌اش سفر می‌کند، هر دو بدون روسری هستند و مادر دارد دخترش را برای زندگی در سوئد آماده می‌کند و بیشتر کلماتی که به کار می‌برد، انگلیسی هستند. حالا حتی تفاوت دغدغه‌هایمان از زمین تا آسمان است و فقط می‌توانیم درباره آب و هوا و کیفیت قطار با هم صحبت کنیم، اگرچه دختر نوجوانش حتما تا صبح دوست خوبی برای من خواهد بود...undefined
مهمان‌دار شربت بهارنارنج می‌آورد، خانم هم‌کوپه‌ای با تعجب می‌پرسد شربت بهارنارنج؟! می‌گویم برای تمدد اعصاب خوب است!! می‌خندد و می‌گوید برای ما هرقدر دیرتر برسیم بهتر است!
حالا من مانده‌ام و حیرانی برای اجابت دو دعای متفاوت در آسمان، دعای دیرنرسیدن من و دعای دیررسیدن او!...
undefined ف. حاجی وثوق
@ghalamzann

۱۷:۲۱

قلمزن
#روایت_دیدار سکانس دوم: (شب - داخلی - را‌ه‌آهن مشهد) بلیط قطار برای ساعت ۱۷:۴۵ تهران پیدا می‌شود و می‌خریم. ساعت ۱۷ وارد راه‌آهن می‌شوم ، جمعیت عجیبی از مسافران روی صندلی ها و کف سالن نشسته‌اند! سراغ تابلوی اعلان حرکت قطارها می‌روم، عجیب است مقابل همه قطارها عبارات منتظر اعلام یا تغییر ساعت حرکت درج شده است. عده زیادی مقابل اطلاعات راه‌آهن جمع شده‌اند. سوال میکنم، می‌گویند همه‌ی قطارها به دلیل یخ‌زدگی و‌ برودت و فلان، تأخیرهای چندساعته دارند. خبر خوبی نیست، طبق محاسباتم‌ اگر قطار سر ساعت حرکت می‌کرد با احتساب مسیر راه‌آهن تهران تا حسینیه ، به موقع می‌رسیدم ، چون ساعت ۶:۳۰ باید کارت دیدار را دریافت کنم. به متصدی اطلاعات می‌گویم آیا قطارها طوری حرکت می‌کنند که ساعت ۶ صبح به تهران برسیم؟ با قاطعیت می‌گوید خیر، کنسل کنید و با پرواز بروید! به اتاق مدیر راه‌آهن می‌روم ، درخواست کنسلی دارم و توضیح می‌دهم که باید ساعت ۶ به راه آهن تهران برسم، می‌گوید امکان کنسلی الان نیست باید تا ساعت ۷ صبر کنید! صبر می‌کنم مثل همه‌ی مردمی که نشسته‌اند و دارند صبر می‌کنند و درست نمی‌دانم چندتایشان مثل من اضطرار زمان تا این حد برایشان وجود دارد! زمان با سرعت جلو می‌رود، حتی سریع‌تر از صلوات‌هایی که تندتند می‌گویم تا گره باز شود. ساعت نزدیک‌ ۷ است که اعلام می‌کنند سوار شویم، خودم را با عجله به کوپه قطار می‌رسانم، گویی اگر من زودتر برسم، قطار زودتر حرکت می‌کند! زمان جلو می‌رود و قطار همچنان قصد رفتن ندارد. به مهمان‌دار می‌گویم اگر حرکت نمی‌کند پیاده شوم و بروم چون دیگر رفتنم فایده ندارد! مهمان‌دار می‌گوید درها را بسته‌ایم و امکان پیاده شدن نیست، می‌پرسم به نظرت به موقع می‌رسم؟ کاملا بی‌تفاوت می‌گوید هیچ‌ چیزی در این هوا قابل پیش‌بینی نیست! ساعت ۱۹:۴۶ است که قطار خیلی آرام به راه می‌افتد، یعنی با دوساعت تأخیر! خانم هم‌کوپه‌ای با دختر ۱۵ ساله‌اش سفر می‌کند، هر دو بدون روسری هستند و مادر دارد دخترش را برای زندگی در سوئد آماده می‌کند و بیشتر کلماتی که به کار می‌برد، انگلیسی هستند. حالا حتی تفاوت دغدغه‌هایمان از زمین تا آسمان است و فقط می‌توانیم درباره آب و هوا و کیفیت قطار با هم صحبت کنیم، اگرچه دختر نوجوانش حتما تا صبح دوست خوبی برای من خواهد بود...undefined مهمان‌دار شربت بهارنارنج می‌آورد، خانم هم‌کوپه‌ای با تعجب می‌پرسد شربت بهارنارنج؟! می‌گویم برای تمدد اعصاب خوب است!! می‌خندد و می‌گوید برای ما هرقدر دیرتر برسیم بهتر است! حالا من مانده‌ام و حیرانی برای اجابت دو دعای متفاوت در آسمان، دعای دیرنرسیدن من و دعای دیررسیدن او!... undefined ف. حاجی وثوق @ghalamzann
#روایت_دیدار
سکانس سوم:( نیمه‌شب - داخلی - کوپه قطار )ساعت ۲:۴۵ صبح است، نرم‌افزار می‌گوید حوالی شاهرود هستیم، این وضعیت یعنی وقتی به راه‌آهن تهران می‌رسم باید همانجا برگردم و ورود به حسینیه عملا طبق زمان‌بندی غیرممکن است!
قطار طولانی مدت بین راه توقف کرده است، علت را که می‌پرسم ، می‌گویند قطار جلویی خراب شده و ما پشت آن متوقف شدیم.
پیام داده که «رفتن، همان رسیدن است» و‌ من بارها این جمله‌ی بقول خراسانی‌ها «از آب گذشته» را با خودم مرور کرده‌ام. قرار بوده برسم تا روایت‌گر دیدار باشم، برایم محورهای روایت را فرستاده‌اند، این‌که تمرکزم روی زنان شرکت‌کننده باشد، روی دغدغه‌های زن ایرانی، روی نگاهش، روی اهدافش و روی آن‌چه از زندگی دریافت کرده است...
اما حالا وسط بیابان در قطاری که معلوم نیست چه زمانی به مقصد می‌رسد، از شدت گرمای داخل کوپه بیدار مانده‌ام و به صدای گوشی خانم هم‌کوپه‌ای گوش می‌کنم که دارد فیلم‌ تماشا می‌کند‌. رزقِ من شاید از سفر، معاشرت با همین خانم باشد که همه‌ی دغدغه‌ای که دارد، تلاش برای مهاجرت است و آن‌چه ناراحتش می‌کند «بافت شهرستانی و کم‌فرهنگ شهر مشهد است» و همسایه‌های شهرستانی‌اش که با اینکه به قول خودش بالای شهر زندگی می‌کند، اما آنها «مانند گوسفند هستند» و پرستیژ لازم را برای زندگی شهری ندارند!
او می‌گوید خانواده و اقوام اصیلی دارد، حتی اجدادش اصیل هستند و تازه به دوران رسیده نیستند، اما شهر پر شده از آدم‌های شهرستانیِ تازه به دوران رسیده که همه جا را احاطه کرده و حق این‌ها را گرفته‌اند.
او وقتی از دختر نوجوانش می‌خواهد که چمدان زیادی بزرگ‌شان را بلند کند و آن بالا بگذارد و دخترش نمی‌تواند، می‌گوید باید بتوانی، سوئد که بروی چند چمدان داری که باید بتوانی جابه‌جایشان کنی...
مشغله‌های زن زیاد هستند، چندعمل جدی روی صورتش انجام داده و به شکل مداوم درگیر مراقبت از میکاپ دستها و صورت می‌باشد. این معاشرت چندساعته می‌گوید که همه‌ی دنیای زن همین‌هاست و من دلم می‌خواهد از او بپرسم چگونه می‌شود این‌همه زندگی را خالی از معنا تجربه و تحمل کرد؟! چطور این زندگی پر از کسالت را تاب می‌آورد و چگونه ادامه می‌دهد؟!...
قطار می‌رود و من در مقصد، آرزوی دیدن زنانی را دارم که شرح و تفسیر شبانه‌روزشان، چیزی بیش از این‌ها را داشته باشد...الهی به امید تو!
undefined ف. حاجی وثوق
@ghalamzann

۲۳:۵۸

قلمزن
#روایت_دیدار سکانس سوم: ( نیمه‌شب - داخلی - کوپه قطار ) ساعت ۲:۴۵ صبح است، نرم‌افزار می‌گوید حوالی شاهرود هستیم، این وضعیت یعنی وقتی به راه‌آهن تهران می‌رسم باید همانجا برگردم و ورود به حسینیه عملا طبق زمان‌بندی غیرممکن است! قطار طولانی مدت بین راه توقف کرده است، علت را که می‌پرسم ، می‌گویند قطار جلویی خراب شده و ما پشت آن متوقف شدیم. پیام داده که «رفتن، همان رسیدن است» و‌ من بارها این جمله‌ی بقول خراسانی‌ها «از آب گذشته» را با خودم مرور کرده‌ام. قرار بوده برسم تا روایت‌گر دیدار باشم، برایم محورهای روایت را فرستاده‌اند، این‌که تمرکزم روی زنان شرکت‌کننده باشد، روی دغدغه‌های زن ایرانی، روی نگاهش، روی اهدافش و روی آن‌چه از زندگی دریافت کرده است... اما حالا وسط بیابان در قطاری که معلوم نیست چه زمانی به مقصد می‌رسد، از شدت گرمای داخل کوپه بیدار مانده‌ام و به صدای گوشی خانم هم‌کوپه‌ای گوش می‌کنم که دارد فیلم‌ تماشا می‌کند‌. رزقِ من شاید از سفر، معاشرت با همین خانم باشد که همه‌ی دغدغه‌ای که دارد، تلاش برای مهاجرت است و آن‌چه ناراحتش می‌کند «بافت شهرستانی و کم‌فرهنگ شهر مشهد است» و همسایه‌های شهرستانی‌اش که با اینکه به قول خودش بالای شهر زندگی می‌کند، اما آنها «مانند گوسفند هستند» و پرستیژ لازم را برای زندگی شهری ندارند! او می‌گوید خانواده و اقوام اصیلی دارد، حتی اجدادش اصیل هستند و تازه به دوران رسیده نیستند، اما شهر پر شده از آدم‌های شهرستانیِ تازه به دوران رسیده که همه جا را احاطه کرده و حق این‌ها را گرفته‌اند. او وقتی از دختر نوجوانش می‌خواهد که چمدان زیادی بزرگ‌شان را بلند کند و آن بالا بگذارد و دخترش نمی‌تواند، می‌گوید باید بتوانی، سوئد که بروی چند چمدان داری که باید بتوانی جابه‌جایشان کنی... مشغله‌های زن زیاد هستند، چندعمل جدی روی صورتش انجام داده و به شکل مداوم درگیر مراقبت از میکاپ دستها و صورت می‌باشد. این معاشرت چندساعته می‌گوید که همه‌ی دنیای زن همین‌هاست و من دلم می‌خواهد از او بپرسم چگونه می‌شود این‌همه زندگی را خالی از معنا تجربه و تحمل کرد؟! چطور این زندگی پر از کسالت را تاب می‌آورد و چگونه ادامه می‌دهد؟!... قطار می‌رود و من در مقصد، آرزوی دیدن زنانی را دارم که شرح و تفسیر شبانه‌روزشان، چیزی بیش از این‌ها را داشته باشد...الهی به امید تو! undefined ف. حاجی وثوق @ghalamzann
#روایت_دیدار
سکانس چهارم(صبح - داخلی - کوپه قطار)ساعت ۸:۲۳ است اگر خدا بخواهد بیست دقیقه دیگر به تهران می‌رسد و باید مسیر راه‌آهن تا حسینیه را سوار اولین تاکسی بشوم و بدوم ، این‌که برسم و گیت باز باشد و متصدی دادن کارت از ساعت شش و نیم صبح هنوز ایستاده باشد، با خداست.
خانم‌ هم‌کوپه‌ای و دخترش ساعتی قبل سراسیمه بیدار شدند سشوار روشن کردند و فرایند تجدید و‌ تکمیل میکاپ را انجام دادند و مداوم هم‌ زیر لب می‌گفتند خدا کند دیرتر برسد!
علی‌ای‌حال ساعت ورود در بلیط ۴:۵۵ بوده و ما هنوز نرسیده‌ایم ، آن چه در پیش باشد حتما خیر خواهد بود.
undefined ف. حاجی وثوق
@ghalamzann

۴:۵۹

قلمزن
#روایت_دیدار سکانس چهارم (صبح - داخلی - کوپه قطار) ساعت ۸:۲۳ است اگر خدا بخواهد بیست دقیقه دیگر به تهران می‌رسد و باید مسیر راه‌آهن تا حسینیه را سوار اولین تاکسی بشوم و بدوم ، این‌که برسم و گیت باز باشد و متصدی دادن کارت از ساعت شش و نیم صبح هنوز ایستاده باشد، با خداست. خانم‌ هم‌کوپه‌ای و دخترش ساعتی قبل سراسیمه بیدار شدند سشوار روشن کردند و فرایند تجدید و‌ تکمیل میکاپ را انجام دادند و مداوم هم‌ زیر لب می‌گفتند خدا کند دیرتر برسد! علی‌ای‌حال ساعت ورود در بلیط ۴:۵۵ بوده و ما هنوز نرسیده‌ایم ، آن چه در پیش باشد حتما خیر خواهد بود. undefined ف. حاجی وثوق @ghalamzann
#روایت_دیدار
سکانس پنجم( روز - داخلی - تاکسی زرد راه آهن )برای پیدا کردنش معطل نمی‌شوم، مسیر قطار تا ایستگاه تاکسی‌ها را تقریبا می‌دوم و شتاب‌زده می‌گویم حسینیه امام خمینی می‌روم ، مرد همکارش را صدا می‌زند و می‌گوید جماران می‌روند، می‌گویم نه جماران نه، کشوردوست! می‌گوید آها بیت رهبری می‌روند و کارت را دست پیرمردی می‌دهد که راه رفتنش مشکلی شبیه بیماران ام اس دارد.
تا پیرمرد لنگ‌لنگان به ماشینش برسد چندبار از ذهنم می‌گذرد که کنسل کنم و دنبال وسیله دیگری باشم، اما دلم‌ نمی‌آید، سوار که می‌شوم می‌گویم حاج آقا عجله دارم، می‌گوید دیرت شده؟ می‌گویم بله خیلییی، می‌گوید ترافیک زیاد است و نشانم می‌دهد که چطور در مسیر اصلی ماشین‌ها به هم وصل هستند و حرکت نمی‌کنند ( مثلا امروز تهران هم‌ مانند مشهد تعطیل شده است) بعد می‌گوید از مسیر دورتر می‌روم که ترافیکش کمتر باشد. روی نرم‌افزار نگاه می‌کنم، درست می‌گوید، انتخاب او بهتر است، دیگر به خدا سپرده‌ام تا هرچه پیش آید خوش باشد.
هنوز وسط مسیر هستم که تلفنم زنگ‌ می‌خورد، خانم حاجی‌وثوق؟... بله بفرمایید.. من محمدی هستم و قرار بوده کارت دیدار را به شما برسانم ، اگرچه از ساعت شش و نیم صبح تا الان در کوچه‌ یخ کرده‌ام اما همچنان منتظرم که برسید!
امید تازه‌ای در وجودم جریان پیدا می‌کند، حالا مطمئن هستم که کسی ایستاده تا برسم. تاکسی به سر خیابان که می‌رسد، پلیس اجازه ورود نمی‌دهد ، می‌گویم دیرم شده ، می‌گوید چاره‌ای نیست باید پیاده بروید، پیاده می‌شوم و تا آنجا که می‌شود تند می‌روم تا آن بنده خدا در این سرمای عجیب، بیش از این اذیت نشود.
حالا کارت را گرفته‌ام و ساعت ۹:۳۵ است و من باید گیت‌های متعدد را بگذرانم تا به حسینیه برسم، در حالی‌که هنوز نمی‌دانم که آیا هنوز امکان ورود خواهم داشت؟!...
undefined ف. حاجی وثوق
@ghalamzann

۱۱:۲۰

قلمزن
#روایت_دیدار سکانس پنجم ( روز - داخلی - تاکسی زرد راه آهن ) برای پیدا کردنش معطل نمی‌شوم، مسیر قطار تا ایستگاه تاکسی‌ها را تقریبا می‌دوم و شتاب‌زده می‌گویم حسینیه امام خمینی می‌روم ، مرد همکارش را صدا می‌زند و می‌گوید جماران می‌روند، می‌گویم نه جماران نه، کشوردوست! می‌گوید آها بیت رهبری می‌روند و کارت را دست پیرمردی می‌دهد که راه رفتنش مشکلی شبیه بیماران ام اس دارد. تا پیرمرد لنگ‌لنگان به ماشینش برسد چندبار از ذهنم می‌گذرد که کنسل کنم و دنبال وسیله دیگری باشم، اما دلم‌ نمی‌آید، سوار که می‌شوم می‌گویم حاج آقا عجله دارم، می‌گوید دیرت شده؟ می‌گویم بله خیلییی، می‌گوید ترافیک زیاد است و نشانم می‌دهد که چطور در مسیر اصلی ماشین‌ها به هم وصل هستند و حرکت نمی‌کنند ( مثلا امروز تهران هم‌ مانند مشهد تعطیل شده است) بعد می‌گوید از مسیر دورتر می‌روم که ترافیکش کمتر باشد. روی نرم‌افزار نگاه می‌کنم، درست می‌گوید، انتخاب او بهتر است، دیگر به خدا سپرده‌ام تا هرچه پیش آید خوش باشد. هنوز وسط مسیر هستم که تلفنم زنگ‌ می‌خورد، خانم حاجی‌وثوق؟... بله بفرمایید.. من محمدی هستم و قرار بوده کارت دیدار را به شما برسانم ، اگرچه از ساعت شش و نیم صبح تا الان در کوچه‌ یخ کرده‌ام اما همچنان منتظرم که برسید! امید تازه‌ای در وجودم جریان پیدا می‌کند، حالا مطمئن هستم که کسی ایستاده تا برسم. تاکسی به سر خیابان که می‌رسد، پلیس اجازه ورود نمی‌دهد ، می‌گویم دیرم شده ، می‌گوید چاره‌ای نیست باید پیاده بروید، پیاده می‌شوم و تا آنجا که می‌شود تند می‌روم تا آن بنده خدا در این سرمای عجیب، بیش از این اذیت نشود. حالا کارت را گرفته‌ام و ساعت ۹:۳۵ است و من باید گیت‌های متعدد را بگذرانم تا به حسینیه برسم، در حالی‌که هنوز نمی‌دانم که آیا هنوز امکان ورود خواهم داشت؟!... undefined ف. حاجی وثوق @ghalamzann
#روایت_دیدار
سکانس ششم:(روز - داخلی - حسینیه امام خمینی)
باید خیلی سریع مراحل بعدی را طی کنم، مأمور هر گیت کارت را که می‌بیند از میان‌بری عبورم می‌دهد، چندبار خوب بازرسی بدنی می‌شوم، همه‌ی آنچه همراه دارم می‌گیرند به همراه گوشی و دفتر و قلم، می‌گویم پس کجا بنویسم، می‌گویند داخل حسینیه کاغذ و قلم به شما می‌دهند، خانمی که خیلی دقیق بازرسی می‌کند، به شوخی می‌گوید در روایت از سخت‌گیری ما ننویسید، می‌خندم و می‌گویم خدا به شما توان بدهد با این جمعیت چندهزارنفری، هرکاری که می‌کنید خوب است، هرچه بیشتر و دقیق‌تر ، بهتر و درست‌تر!خوشحال می‌شود و تشکر می‌‌کند.
حالا از آخرین گیت هم عبور کرده‌ام که می‌گویند بروید طبقه بالای حسینیه، سالن اصلی تکمیل شده و به دلیل ازدحام‌ نمی‌شود بروید. می‌گویم به عنوان روایتگر دعوت شده‌ام، بیسیم می‌زند و راهنمایی می‌کند که بروم در سالن اصلی،
وارد ازدحام‌ جمعیت می‌شوم، وارد حسینیه‌‌ای که بارها در قاب تلویزیون دیده‌ام در حالی‌که جمعیت خانم‌ها خیلی بیش‌تر از ظرفیت سالن است!
کتیبه‌های صورتی زیبا از در و دیوار حسینیه آویزان شده‌اند، حتی پرده‌ی روی سن صورتی رنگ است و بنر بالای سن که هر بار دوربین‌های دنیا روی جملاتش متمرکز می‌شوند‌. مهمانان حسینیه زنان و دختران هستند و حال و هوای حسینیه به رنگ صورتی و گل‌گلی درآمده است.
undefinedنگاهم با احتیاط روی سن می‌لغزد، دلم می‌خواهد این تصویر آرام‌ آرام‌ روی صفحه دلم بنشیند، چشمانم جایی وسط سن متوقف می‌مانند، نفسم حبس می‌شود، برای لحظاتی گویا همه‌ی صداهای اطراف برایم قطع می‌شوند و‌ من در یک سکوت بارانی به تماشای چهره نورانی مردی می‌ایستم که دنیا را با اقتدار و ظلم‌ستیزی‌اش زیر و رو کرده است...undefined
undefined ف. حاجی وثوق
@ghalamzann

۱۲:۳۸

قلمزن
🟡 ثبت‌نام #اعتکاف مسجد گوهرشاد حرم مطهر رضوی undefined آغاز ثبت‌نام: 5 آذرماه 1403 undefined مهلت ثبت‌نام: 14 آذرماه 1403 undefinedروش‌های ثبت‌نام: ۱- مراجعه به سايت اعتكاف به آدرس undefined https://etekaf.razavi.ir ۲- سامانه پيامكی ۵۰۰۰۴۸۰۳۰ undefined برای اطلاع از برنامه‌های حرم مطهر رضوی همراه ما باشید.undefined undefined @AkhbarHaramRazavi‌
#پاسخ_مهربانانه
وقتی #آستان_قدس_رضوی تلاش می‌کنه یه جوری بهت خبر بده اسمت برای اعتکاف درنیومده که دلت نشکنه!
« سلام بنده خوب خداميدونيم دلتون اينجاست...وقتي نيت كردين كه اسمتونو بنويسين، خدا انتخابتون كرده بود...كاش مسجد گوهرشاد اينقدرجا داشت كه ميتونستيم در اعتكاف، خادم همتون باشيم.حالا كه در قرعه كشي اسمتون درنيومد، ازامام رضا ميخوايم، بزودي زيارتشون نصيبتون بشهحالا ما نايب الزياره شما ميشيم و درثواب اعتكاف شريكتون مي كنيم.
ستاد اعتكاف مسجد جامع گوهرشاد حرم مطهررضوي »
قشنگ بود، اگرچه خبر تلخی داشت، اما ابتکار خوبی همراهش بود، خوشحال کننده هستند این فهم‌های خوب و تدبیرهای درست، خیر ببینند...undefinedundefined
ف‌. حاجی وثوق
@ghalamzann

۱۸:۱۸

#زن#سکینت
از همان روز اول قرار بوده دلیل آرام گرفتن دنیا باشیدلیل تسکین رنج‌ها دلیل سکینت بی‌تابی‌هاو دلیل قرار بی‌قراری‌ها
اصلا خدا تو را آفریدکه هر آنچه پیرامون توستآرام گرفتنش وابسته به تو باشدبه تو و صبوری‌هایتبه تو و لطافت‌هایتبه تو و شاعرانگی‌هایتو به تو و عاشقانه زیستن‌هایت
تو را برای ساختن آفریدبرای پروریدنبرای آجر روی آجر چیدنو برای به مشکلات خندیدن
تو عجیب‌ترین مخلوق خداییهمانقدر عجیب که یک گلبرگ گل بتواند کوهی را روی شانه‌های به ظاهر کوچکش حمل کند،
تو مظهر جمال خدایی
و فمینیست‌های دنیاهرگز نخواهند فهمید کهچه خطاکارانه از تو دفاع کرده‌اندآنان که "هویت حقیقی" تو را نمی‌شناسند.
روزت مبارک که ربط‌ِ مبارک‌ بودنش به ولادت بهانه‌ی آفرینش است...undefinedundefined
undefined ف. حاجی وثوق
@ghalamzann

۱۴:۰۳

thumnail
می‌دونستی #نفس خانواده‌ای؟!undefined
روزت مبارک ...undefinedundefined
@ghalamzann

۱۱:۲۸

thumnail
برای مادرم دعا کن...undefinedundefined
@ghalamzann

۶:۴۴

thumnail
#هنر_متعالی
هنرمند باشی، نقاشی دیجیتال بلد باشی،خلاقیت داشته باشی، اهل ذوق باشی،دنیای مادری رو خوب بشناسی،جنس هنرت متعالی باشه، اهل رشد و معرفت هم باشی،به روز هم باشی، دغدغه‌‌هات هم زمینی و آسمونی باشند،میشی فاطمه خانوم دختر هنرمند و باسلیقه که شبیه استیکراش جایی پیدا نمی‌کنیناون قدر کاراش به دل می‌نشینند که نشد معرفیش نکنم:
https://eitaa.com/digipaintwithfm
برای برچسب گوشی و لپ‌تاپ و کابینت و یخجال و ساک بچه و شیشه بچه و دفتر و کتاب و هرجایی که دوست داشته باشین، می‌تونین به ایشون سفارش بدین،جنسشون pvc و ضد آب و ضدخش!با قیمت‌های عجیب و باورنکردنی...حتی میتونین بگیرین و هدیه بدین به بچه‌ها و اقوام و دوستانundefined
undefined ف. حاجی وثوق
@ghalamzann

۱۳:۳۹

thumnail
#قشنگ‌ترین_شب_چله#جشن_تولد_حضرت_مادر
دختران بارانی شب چله مهمان ما شدند و این قشنگ‌ترین شب چله‌ای بود که این خانه به خودش دیده بود.
جمع دهه هشتادی‌های نازنین و دهه نودی‌های دوست‌داشتنی ، یک دورهمی شیرین و به‌یادماندنی برای تک‌تک ما ساخت. با لباس‌های سبز و قرمز که این سال‌ها رنگ‌های یلدا شده‌اند، دور کرسی نشستیم و گل گفتیم و گل شنفتیم‌.
بچه‌ها یکی یکی فال حافظ می‌گرفتند، نیت می‌کردیم و غزلیات حافظ همان‌طور که می‌خواستیم برایمان تعبیر می‌شد و به جانمان می‌نشست.
روی کرسی شب چله‌ی بارانی‌ها،وسط جشن تولد حضرت مادر،پرچم فلسطین هم بود تا یادمان نرود که ظلم‌ستیزی و آزادی‌خواهی برای مردم دنیا میان شادی‌ها و غم‌های ما فراموش نمی‌شود و ما ضربان قلب‌مان را از خاندانی می‌گیریم که اگر ظلمی در دنیا بود آسودگی را روا نمی‌دانستند.
برای دختران بارانی ما دعا کنید و برای همه‌ی دختران و پسران دنیا که چراغ‌های راه‌شان همواره روشن بمانندundefinedundefined
undefined دختران باران توصیف این دورهمی را با عکس‌ها و تصاویر بیشتر و به شکل زیباتر اینجا روایت کرده‌اند:@dokhtaraneh_baran
undefined ف. حاجی وثوق
@ghalamzann

۱۴:۴۸

thumnail
برنامه تلویزیونی #کافه_گفتگو
باز هم با حضور نوجوانان #دهه_هشتادی و #دهه_نودی
با موضوع چالش برانگیز #فیلترینگاین پدیده‌ی عصر رسانه‌هاکه موافق و مخالف فراوان دارد!
بچه‌ها با هم #هم‌نظر نبودند اما حرف‌های خوبی گفته شد و شنیده شد.
افسوس که این برنامه فقط بخشی از گفتگوهای خیلی خوب و کامل دوستان نوجوان ماست.
undefinedزمان پخش: امشب چهارشنبه ۵ دی ساعت ۱۹شبکه خراسان رضوی
undefinedاین گفتگوها حدود سه ساعت به طول می‌انجامند، آن‌چه شما می‌بینید خلاصه‌ی گفتگوهاست، اگر تمایل دارید در گفتگوی کامل برنامه شرکت کنید، ازطریق پل ارتباطی اعلام شده در برنامه، هماهنگ بفرمایید.
undefinedنظرات و پیشنهادات و انتقادات شما حتما در تقویت برنامه و رفع اشکالات، موثر خواهد بود.
undefined ف. حاجی وثوق
@ghalamzann

۱۳:۲۱