عکس پروفایل قلب شیشه ایق

قلب شیشه ای

۹۸عضو
.

۲۱:۴۰

#پارت_1
- زندگیت خوبه دخترم؟ از هامون راضی هستی؟
نگاه از چشمان منتظر زنی که کنارم نشسته بود میگیرم و سرم را پایین می اندازم.
مگر میتوانستم از هامون ، از مردی که در تمام این دوسال در حقم مردانگی خرج کرده بود ناراضی باشم؟
من از او ...از زندگی‌ام ...از همه چیز ...راضی بودم اما...
نفس عمیقی میکشم و کوتاه جواب میدهم
- راضیم مامان ، هامون مرد خیلی خوبیه.
لبخند رضایت بخشی میزند ، خداروشکری زیر لب زمزمه میکند و همانطور که خم میشود و فنجان چایی‌اش را از روی میز برمیدارد می گوید
- یه روز نشد من بیام اینجا و این بچه خونه باشه ، از وقتی که ازدواج کردین انگار نه انگار که پدر و مادری هم داره!
لب به دندان میکشم و با اضطراب می گویم
- مامان جان چند وقتیه که کاراش بهم ریخته ، سرش خیلی شلوغه وگرنه که خودتون میدونید چقدر شما و پدر جون رو دوست داره.
در سکوت نگاهم می کند .از دروغی که گفته ام احساس شرم میکنم.هم من و هم او خوب میدانستیم که هامون هنوز هم بخاطر اتفاقات گذشته دلخور است.
- بچه ام حق داره که نبخشه...
دستان یخ زده ام را درهم میپیچم. امروز زمان چه دیر می گذشت .
- حامله نیستی؟

۲۱:۴۲

#پارت_2
از سوالی که می پرسد به وضوح جا میخورم.
لبهایم همانند ماهی باز و بسته میشوند اما هیچ صدای از گلویم در نمی آید..لال شده بودم ..حرفی برای گفتن نداشتم...
- همایون خان مدام ازم میپرسه که عروسمون حامله نیست
نگاهش را روی صورت ملتهب و سرخ شده ام میگرداند
-دوساله که ازدواج کردین دخترم ، دیگه کی میخوای حامله شی؟
دست روی دست یخ زده ام میگذارد و با تن صدای آرامی می پرسد
- خودت جلوگیری میکنی یا هامون؟
مردمک هایم میلرزد و اشک در کاسه چشمانم پر میشود.چه میگفتم؟چطور میتوانستم بگویم که پسرش در این دوسال حتی به زور نگاهم میکند؟
از یادآوری رفتارهای سردش در تمام این مدت بغضم میترکد و به هق هق می افتم.
زن بیچاره هول میشود ..خودش را به سمتم می کشد و با تعجب می پرسد
-چی شده مادر؟
- هامون اصلا...
گریه امان نمیدهد تا توضیح دهم ، تا دردم را بگویم ..
- نکنه ...
فشاری به دستانم می اورد و با ناباوری ادامه میدهد
- بهت دست نزده؟

۲۱:۴۲

#پارت_3
همانند یک احمق می نیشینم وتمام این دو سال زندگی را مو به مو برای مادر شوهرم تعریف میکنم.
از اتاق جدا کردن پسرش از همان شب اول عروسی می گویماز روز های که اصلا به خانه نمی آید می گویماز رفتارهای سردش می گویم
و تمام عقده این دوسال را خالی میکنم.
من می گویم و او تمام مدت در سکوت به حرف هایم گوش میدهد.
شوکه شده است و خب خوب میدانم که انتظار همچین وضعیتی از زندگی من و هامون نداشته است.
- این همه مدت چرا چیزی نگفتی کمند؟
خجالت زده نگاه از چشمانش میگیرم.گفتنی ها را گفته بودم و حالا فهمیده بودم که چه غلطی کرده ام.چرا کنترل این زبان لعنتی‌ام را از دست دادم؟چرا تهدید های هامون را فراموش کردم؟اگر بفهمد؟وای که حتی نمیتوانم تصور کنم چه واکنشی نشان میدهد.
- این پسره کی میاد خونه؟
با شتاب سر بالا میکشم و تند می گویم
- مامان تو رو خدا چیزی بهش نگین من فقط میخواستم باهاتون درد دل کنم.
- نگران نباش دخترم ، من که نمیخوام چیزی بگم فقط دلم واسه بچه ام تنگ شده می..
هنوز ادامه حرفش را نزده است که صدای زنگ خانه در فضا می پیچد .

۲۱:۴۲

#پارت_4
وحشت زده از جا میپرم و سر پا می ایستم.
آمده بود؟ آن هم حالا؟
- چرا خشکت زده کمندجان برو در رو باز کن.
به خودم می آیم.نگاه سراسر ترس و اضطرابم را از عقربه های ساعت که نه شب را نشان میداد میگیرم و با قدم های لرزان به سمت درب ورودی راه می افتم.
گفته بود امشب نمی آید.خودش گفته بود ، صبح بارها تاکید کرده بود که منتظرش نمانم اما پس چرا حالا؟
اصلا شاید هامون نباشد ها؟اما خب این وقت شب کی به خانه ما می آمد؟آن هم وقتی در این دوسال کسی جز خانواده خودم و هامون پا در این خانه نگذاشته است.
پشت در می ایستم ...نفس عمیقی میکشم ، دستگیر را پایین می کشم و در را باز میکنم.
- نمیخوای بری عقب؟
صدایش که در گوش های گر گرفته ام می پیچد تکانی میخورم.
نگاه خشک شده ام را از کفش های ورنی همیشه براقش تا چشمانش بالا میکشم .
- سلام ..
اخم میان ابروهای همیشه درهمش عمیق تر میشود
- علیک سلام
احمقانه با لبخند مسخره ای که برلب نشانده ام می پرسم
-خوبی؟
- خوبم ، حالا میری کنار یا وایسادی دم در با هم چاق سلامتی کنیم؟

۲۱:۴۲

#پارت_5
خودم را کمی جلوتر میکشم و به آرامی زمزمه میکنم
- مامانت اینجاست ..
لحظه ای خیره نگاهم میکند و بعد با بی تفاوتی می گوید
-خب میگی چیکار کنم شتر بیارم بزنم زمین؟
نمی دانم از حرفی که می زند بخندم یا دلگیر شوم .نگاه از چهره جدی اش میگیرم ، خودم را از جلوی درب کنار میکشم و منتظر میمانم تا داخل شود.
با ورود به خانه به سمت اتاقش راه می افتد که سریع دنبالش راه می افتم و مقابلش می ایستم.
- باز چته؟
لحن عصبی‌اش استرسم را دو چندان می کند.
اشک جمع شده در چشمانم را پس میزنم و با صدای ضعیفی می گویم
- منتظرته ، کجا میری؟
کلافه دستی به پیشانی اش می کشد
- به نظرت کجا میرم کمند؟ میگی لباس عوض نکنم؟ همینجوری با همین سر و ریخت بیام؟
لال شده تماشایش میکنم که به آرامی از سر راهش کنارم میزند و وارد اتاق میشود .
دستی به گوشه چشمانم میکشمبغضم را فرو میدهم و با لبخند مضحکی که بر لب می نشانم به سمت سالن راه می افتم .
در جواب هدیه خانم که چشم انتظار دیدن هامون پشت سرم را نگاهه میکند می گویم
-رفت لباس عوض کنه ، الان میاد .
با کمی تعلل در حالی که میخکوب چهره ام شده است می گوید
-چیزی بهت گفت دخترم؟
با بغض جواب میدهم
- نه مامان جان چی بگه اخه؟
اولین قطره اشک که روی گونه ام می چکد منتظر هیچ حرف دیگری از جانب او نمی مانم و به آشپزخانه پناه میبرم .

۲۱:۴۲

#پارت_6
دستانم را تند تند زیر چشمان خیسم می کشم ..
دل نازک شده بودم؟شده بودم ..
میخواستم هامون کمی مهربانتر رفتار کندمیخواستم دوستم داشته باشدگذشته را فراموش کند و من را به چشم همسرش ببیند نه یک زن اجباری که در خانه اش به سر می برد.
صدای احوال پرسی‌شان که به گوشم میرسد. خودم را جلو میکشم و سعی میکنم با چیدن دوباره میز شام برای هامون خودم را سرگرم کنم.
دیس پلو را روی میز میگذارم ..
کمر راست میکنم تا به سمت یخچال بروم که سر و کله اش در آشپزخانه پیدا میشود.
با اخمای درهم به سمتم می آید ..روی چشمانم دقیق میشود و با لحن عصبی میپرسد
- حتما باید جلوی مامان این ادا و اطوارا رو از خودت دربیاری که منو سوال پیچ کنه زنت چشه؟ چی گفتم که بهت برخورده پرنسس؟
روی صورتم خم میشود و با فک منقبض شده ای ادامه میدهد
- خوشت میاد با اعصاب و روان من ور بری؟ میدونی رو چی حساسم دست میذاری روی همون؟
-من..
میان حرفم میپرد
- توضیح نمیخوام ازت ، پاشو برو عین ادم یه بهونه الکی جور کن تموم کن این مسخره بازی رو ...من حوصله این کارا رو ندارم کمند این مسئله بخواد کش پیدا کنه بد میبینی .

۲۱:۴۲

#پارت_7
نگاه از چشمانش میگیرم و به سختی لب میزنم
- باشه .
قدمی فاصله میگیرم و قبل از آن که حرف دیگری بزند به سالن برمی گردم.
تمام مدت حضور مادرش در خانه لبخند میزنم.تظاهر می کنم و در جواب نصیحت‌ها و شگردهای زنانه ای که برای به دام انداختن پسرش برایم می گوید تنها چشم تحویل میدهم.
بالاخره زمان هر چند سخت و طاقت فرسا سپری میشود .وقت رفتن فرا می رسد و همه چیز با یک خداحافظی پایان می یابد.
نگاه خسته ام را از عقربه های ساعت که از نیمه شب هم گذشته بودند میگیرم و از روی کاناپه بلند میشوم.
حوصله نداشتم ... نمیخواستم منتظر برگشت هامون به خانه بمانم.ترجیح میدادم دیگر امشب با او چشم در چشم نشوم.
به سمت اتاقم راه میفتم و میان راه لامپ های روشن مانده در سالن را یکی یکی خاموش میکنم .
وارد اتاقم میشوم . لباس خوابم را میپوشم .مسواکم را میزنم و روی تخت دراز میکشم .
هوا کمی گرم است ، دلم حمام میخواهد اما پلک های سنگین شده ام حتی فرصت تصورش را هم نمی دهند.
هنوز کامل غرق نشده ام و میان خواب و بیداری معلق مانده ام که با صدای برهم کوبیده شدن درب ورودی پلک میزنم و وحشت زده سر جا می نشینم.

۲۱:۴۲