بسم الله الرحمن الرحیم
ترومبوز
همیشه به محمد میگفتم عروس اتوبان های تهران، اتوبان شهید مدرس هست. درختها و طبیعت سبز کنارش ناخودآگاه لبخند را مهمان لب هایم میکرد.
اما آن لحظه توی ماشین وسط اتوبان شهید مدرس، هیچ سبزی و طبیعتی نمیتوانست دلم را شاد کند.ماشین روی دست اندازی رفت. ناخودآگاه دستم روی شکمم رفت که بخیه هایم بیشتر درد نگیرد.
دلم انگار تابه ای پر از روغن داغ بود که هنگام بادمجان سرخ کردن، صدای جلز و ولزش کل خانه را برمی دارد.
من اما وسط هیاهوی درونی ام، بی صدا بودم.به محمد نگاه کردم. داشت تلفنی با افراد مختلفی حرف میزد و پروژه اش را از راه دور مدیریت میکرد...اخم هایش اما توی هم بود.چند ساعت قبل، همان لحظه ای که از پشت تلفن به من گفت همین الان خودم را می رسانم، فهمیدم موضوع جدی است، محمد به این سادگیها وسط روز کارش را ول نمیکرد...
البته مامای بیمارستان، نیم ساعت قبلتر با جیغ جیغ کردن، میزان جدیت موضوع را برایم تفهیم کرد.
هنوز سه چهار روزی از زایمانم نگذشته بود و دردهایم التیام پیدا نکرده بود که متوجهش شدم.دو پایم را روی تخت که گذاشتم حس کردم مشکلی وجود دارد. یکی از آنها پر از باد و دیگری عادی بود.خاطرات محوی از روز مرخص شدن از بیمارستان یادم آمد. پرستار برایم میشمرد که در چه صورتی باید خودم را سریع به بیمارستان برسانم. یکی از آنها باد کردن یک پا بود.
مسئله بنظرم آنقدرها هم مهم نبود. بنظرم زنگ به بلوک زایمان بیمارستان بی ضرر میامد. برای ماما که اتفاق را شرح دادم، انگار از سرخوشی صدایم، خشمگین شد. حرف هایش را یکی در میان فهمیدم. بین آنها کلمات ترومبوز و آمبولی را تشخیص دادم.بعد از قطع کردن به گوگل پناه بردم. هر دو لغت را مترادف مرگ ترجمه کرده بود.
به محمد که زنگ زدم و گفت سریع خودش را می رساند، یقین کردم که لابد لحظات آخرم هست.
حالا در اتوبان شهید مدرس با سرعت به جلو میرفتیم تا به بیمارستان برسیم.ترکاشوند از رادیو آوا آهنگی سنتی را میخواند و من بی صدا گریه میکردم.علت اشک هایم، محتوای افکارم بود.یادم آمد که در برنامه ی زندگی پس از زندگی، زنی که دو ماه بعد از زایمانش مرده بود میگفت تمام گناهانش پاک شده بود و صفحه ی اعمالش سفید بود.به خودم دلداری دادم که اگر سزارین هم گناهان را بریزاند، من که خیلی کمتر از زایمانم گذشته و این بهترین وقت مرگ هست...سخنرانی ام را برای فرشته های شب اول قبر تنظیم کردم. باید به آنها میگفتم هنوز حتی بخیه هایم جوش نخورده و به نیت یاری ولی خدا و امام زمانم پاره پاره ام.شاید دیگر سوالاتشان را بیخیال شوند...
از جایم در بهشت که مطمئن شدم، ذهنم رفت سمت زنده ها و احوالاتشان پس از مرگم...خودم را دلداری دادم که هر هفته به خواب پدر و مادرم میروم و میگویم جایم چقدر خوب است ولی میزان رنجی که باید تحمل میکردند قلبم را به درد آورد و اشکم را بار دیگر درآورد...به محمد نگاه کردم. قبل از آنکه بخواهم برای رنج او هم گریه کنم، یادم به آن مجری معروف افتاد که یک سال بعد از مرگ همسرش از ازدواج مجددش رونمایی کرد. گرچه او نسبت به مردان دیگر حتی زیاد هم صبر کرده بود.گمان کردم حتما برای مردی که یک نوزاد و یک دختر بچه دارد خیلی سریع زن میگیرند.چپ چپ به شوهر نگاه کردم که حواسش هنوز پی صحبتهایش با تلفن بود.به علی کوچولو، نوزادم فکر کردم. او که چند روزی بیشتر مرا حس نکرده بود و احتمالا دوری من برایش سخت نخواهد بود.به فاطمه فکر کردم. دخترک ۶ ساله ام که من تمام دنیایش هستم. قلبم با تمام توان تکه تکه شد. اگر من میمردم، او ضربه ی غیر قابل جبرانی را می دید. در نوجوانیهایش چه کسی مامن و ملجا دلش باشد؟ خودم را در صندلی صاف کردم و تا جایی که کمربند ماشین اجازه میداد، بدن شل ام را مصمم و منقبض کردم و به جلو جهیدم، پروژه ی مردن باید کنسل میشد.با خودم تکرار کردم من نباید بمیرم. بخاطر فاطمه نباید بمیرم. شروع کردم به دنبال راه حل گشتن.همیشه در زندگی من اهل بیت بهترین راه حل بودند.حضرت زهرا را صدا کردم که پیش خدا پادرمیانی کند.بعد اشکهایم را پاک کردم.ماشین به بیمارستان رسید.در حالی پیاده شدم که لبخند روی لبم بود.تصمیم گرفتم تا جایی که میتوانم زنده بمانم...بخاطر دخترم
ترومبوز
همیشه به محمد میگفتم عروس اتوبان های تهران، اتوبان شهید مدرس هست. درختها و طبیعت سبز کنارش ناخودآگاه لبخند را مهمان لب هایم میکرد.
اما آن لحظه توی ماشین وسط اتوبان شهید مدرس، هیچ سبزی و طبیعتی نمیتوانست دلم را شاد کند.ماشین روی دست اندازی رفت. ناخودآگاه دستم روی شکمم رفت که بخیه هایم بیشتر درد نگیرد.
دلم انگار تابه ای پر از روغن داغ بود که هنگام بادمجان سرخ کردن، صدای جلز و ولزش کل خانه را برمی دارد.
من اما وسط هیاهوی درونی ام، بی صدا بودم.به محمد نگاه کردم. داشت تلفنی با افراد مختلفی حرف میزد و پروژه اش را از راه دور مدیریت میکرد...اخم هایش اما توی هم بود.چند ساعت قبل، همان لحظه ای که از پشت تلفن به من گفت همین الان خودم را می رسانم، فهمیدم موضوع جدی است، محمد به این سادگیها وسط روز کارش را ول نمیکرد...
البته مامای بیمارستان، نیم ساعت قبلتر با جیغ جیغ کردن، میزان جدیت موضوع را برایم تفهیم کرد.
هنوز سه چهار روزی از زایمانم نگذشته بود و دردهایم التیام پیدا نکرده بود که متوجهش شدم.دو پایم را روی تخت که گذاشتم حس کردم مشکلی وجود دارد. یکی از آنها پر از باد و دیگری عادی بود.خاطرات محوی از روز مرخص شدن از بیمارستان یادم آمد. پرستار برایم میشمرد که در چه صورتی باید خودم را سریع به بیمارستان برسانم. یکی از آنها باد کردن یک پا بود.
مسئله بنظرم آنقدرها هم مهم نبود. بنظرم زنگ به بلوک زایمان بیمارستان بی ضرر میامد. برای ماما که اتفاق را شرح دادم، انگار از سرخوشی صدایم، خشمگین شد. حرف هایش را یکی در میان فهمیدم. بین آنها کلمات ترومبوز و آمبولی را تشخیص دادم.بعد از قطع کردن به گوگل پناه بردم. هر دو لغت را مترادف مرگ ترجمه کرده بود.
به محمد که زنگ زدم و گفت سریع خودش را می رساند، یقین کردم که لابد لحظات آخرم هست.
حالا در اتوبان شهید مدرس با سرعت به جلو میرفتیم تا به بیمارستان برسیم.ترکاشوند از رادیو آوا آهنگی سنتی را میخواند و من بی صدا گریه میکردم.علت اشک هایم، محتوای افکارم بود.یادم آمد که در برنامه ی زندگی پس از زندگی، زنی که دو ماه بعد از زایمانش مرده بود میگفت تمام گناهانش پاک شده بود و صفحه ی اعمالش سفید بود.به خودم دلداری دادم که اگر سزارین هم گناهان را بریزاند، من که خیلی کمتر از زایمانم گذشته و این بهترین وقت مرگ هست...سخنرانی ام را برای فرشته های شب اول قبر تنظیم کردم. باید به آنها میگفتم هنوز حتی بخیه هایم جوش نخورده و به نیت یاری ولی خدا و امام زمانم پاره پاره ام.شاید دیگر سوالاتشان را بیخیال شوند...
از جایم در بهشت که مطمئن شدم، ذهنم رفت سمت زنده ها و احوالاتشان پس از مرگم...خودم را دلداری دادم که هر هفته به خواب پدر و مادرم میروم و میگویم جایم چقدر خوب است ولی میزان رنجی که باید تحمل میکردند قلبم را به درد آورد و اشکم را بار دیگر درآورد...به محمد نگاه کردم. قبل از آنکه بخواهم برای رنج او هم گریه کنم، یادم به آن مجری معروف افتاد که یک سال بعد از مرگ همسرش از ازدواج مجددش رونمایی کرد. گرچه او نسبت به مردان دیگر حتی زیاد هم صبر کرده بود.گمان کردم حتما برای مردی که یک نوزاد و یک دختر بچه دارد خیلی سریع زن میگیرند.چپ چپ به شوهر نگاه کردم که حواسش هنوز پی صحبتهایش با تلفن بود.به علی کوچولو، نوزادم فکر کردم. او که چند روزی بیشتر مرا حس نکرده بود و احتمالا دوری من برایش سخت نخواهد بود.به فاطمه فکر کردم. دخترک ۶ ساله ام که من تمام دنیایش هستم. قلبم با تمام توان تکه تکه شد. اگر من میمردم، او ضربه ی غیر قابل جبرانی را می دید. در نوجوانیهایش چه کسی مامن و ملجا دلش باشد؟ خودم را در صندلی صاف کردم و تا جایی که کمربند ماشین اجازه میداد، بدن شل ام را مصمم و منقبض کردم و به جلو جهیدم، پروژه ی مردن باید کنسل میشد.با خودم تکرار کردم من نباید بمیرم. بخاطر فاطمه نباید بمیرم. شروع کردم به دنبال راه حل گشتن.همیشه در زندگی من اهل بیت بهترین راه حل بودند.حضرت زهرا را صدا کردم که پیش خدا پادرمیانی کند.بعد اشکهایم را پاک کردم.ماشین به بیمارستان رسید.در حالی پیاده شدم که لبخند روی لبم بود.تصمیم گرفتم تا جایی که میتوانم زنده بمانم...بخاطر دخترم
۱۳:۳۰
اینایی که ریاضت میکشن و به کشف و کرامات میرسن چیکار میکنن؟ کم میخورن و کم میخوابن و سختی میکشن.به لطف نوزادم، منم کم میخوابم، نمیرسم چیز زیادی بخورم و سختی میکشم :)منو بالا سرتون در حال پرواز دیدین، تعجب نکنین، برام دست تکون بدین
تا کشف و کراماتی دیگر بدرود
تا کشف و کراماتی دیگر بدرود
۸:۲۸
من دوسش دارمبیشتر از هر کسی توی این دنیا دوسش دارمیادم نیست این عشق از کجا شروع شد...شاید از اونجا که بهم یاد دادن رحمت للعالمین هست، از اونجا که بهم گفتن مهربونترین مهربونا به مردمه...بزررگ و مهربووونخصوصا چقدرر سفارش خانمها رو کردهفرموده؛ هر چه ایمان مرد بیشتر شود محبتش نسبت به همسرش بیشتر می شود.و فرمودن: بهترین شما مردی هست که نسبت به همسرش خوشرفتارتر باشد و من از همه ی شما نسبت به همسرم خوش رفتارتر هستم.
و کلی حدیث دیگه که ویژه سفارش ما و بچه ها رو کردن.دلم میخواست جای بچه هایی باشم که پیامبر باهاشون بازی میکرد و بغلشون میکرد...حتی جای زنبور عسلی که هر موقع شبکه پویا شعرش رو میخونه تمام ذرات وجودم از محبت می لرزند.
وقتی بهش فکر میکنم حالم خوب میشه.یادمه توی مطب سونوگرافی بودم. اولین بچه ام رو باردار بودم و سراسر وجودم پر از استرس بود. اگر برم داخل و مشکلی باشه چی؟یهو یادش افتادم... یاد وجود بزرگ و مهربونش... گفتم پدری کن در حق من و این طفل کوچیک و بی پناه... دلم گرم شد... آرامش تمام وجودمو گرفت...یه چیزی حتی مرگ رو هم برام شیرین میکنه.اینکه روایت داریم لحظه ی مرگ پیامبر و امام علی علیه السلام رو می بینیم.دارم بهتر میفهمم حدیث : من و علی پدران امت هستیم..
مگه میشه یه پدر بچشو ول کنه؟ هر چقدرم بچه بد باشه پدر دوسش داره... خصوصا اگر پدر مهربونترین فرد به کل عالم باشه
میدونم بیشتر از اینکه من یادش باشم پدرم یاد منهمیدونم هزاران برابر قلب کوچیکم، دوستم داره...دلم گرمهخدا رو شکر مسلمونمخدا رو شکر شیعه امخدا رو شکر بهترین بابای دنیا رو دارم
و کلی حدیث دیگه که ویژه سفارش ما و بچه ها رو کردن.دلم میخواست جای بچه هایی باشم که پیامبر باهاشون بازی میکرد و بغلشون میکرد...حتی جای زنبور عسلی که هر موقع شبکه پویا شعرش رو میخونه تمام ذرات وجودم از محبت می لرزند.
وقتی بهش فکر میکنم حالم خوب میشه.یادمه توی مطب سونوگرافی بودم. اولین بچه ام رو باردار بودم و سراسر وجودم پر از استرس بود. اگر برم داخل و مشکلی باشه چی؟یهو یادش افتادم... یاد وجود بزرگ و مهربونش... گفتم پدری کن در حق من و این طفل کوچیک و بی پناه... دلم گرم شد... آرامش تمام وجودمو گرفت...یه چیزی حتی مرگ رو هم برام شیرین میکنه.اینکه روایت داریم لحظه ی مرگ پیامبر و امام علی علیه السلام رو می بینیم.دارم بهتر میفهمم حدیث : من و علی پدران امت هستیم..
مگه میشه یه پدر بچشو ول کنه؟ هر چقدرم بچه بد باشه پدر دوسش داره... خصوصا اگر پدر مهربونترین فرد به کل عالم باشه
میدونم بیشتر از اینکه من یادش باشم پدرم یاد منهمیدونم هزاران برابر قلب کوچیکم، دوستم داره...دلم گرمهخدا رو شکر مسلمونمخدا رو شکر شیعه امخدا رو شکر بهترین بابای دنیا رو دارم
۲۱:۵۶
علی کوچولو بنده ی خداست بنده ای که تا حالا هیچ گناهی نکرده و معصومههر خدمتی که بهش میکنم قطعا ثواب زیادی داره...ولی حس میکنم تمام این ثوابها رو سوزوندم.چون امروز بعد از کل شب بیدار بودن بخاطر نوزادم، کلی سر همسرم غر زدم.
الان یادم به زنعموی همسرم افتاد. ۹ تا بچه داره. بهش گفتم شما خیلی از عمرتون رو یا باردار بودین یا شیرده و خیلی اجر زیادی بردین.گفت چه فایده؟ همشو سوزوندم تا این سن و داستان معراج پیامبر رو برام یادآوری کرد که میبینه مردم با ذکر گفتن باغهایی برای خودشون میسازن ولی با گناه کردن باغشون آتیش میگیره...
حالا منم باغمو آتیش زدم با منت گذاشتن و غر زدن...بد خوردم از شیطون
مواظب باشین باغتون آتیش نگیره
الان یادم به زنعموی همسرم افتاد. ۹ تا بچه داره. بهش گفتم شما خیلی از عمرتون رو یا باردار بودین یا شیرده و خیلی اجر زیادی بردین.گفت چه فایده؟ همشو سوزوندم تا این سن و داستان معراج پیامبر رو برام یادآوری کرد که میبینه مردم با ذکر گفتن باغهایی برای خودشون میسازن ولی با گناه کردن باغشون آتیش میگیره...
حالا منم باغمو آتیش زدم با منت گذاشتن و غر زدن...بد خوردم از شیطون
مواظب باشین باغتون آتیش نگیره
۳:۱۲
امام على عليه السلام :مَنْ أَصْلَحَ فيما بَيْنَهُ وَبَيْنَ اللّه ِ أَصْلَحَ اللّه ُ فيما بَيْنَهُ وَبَيْنَ النّاسِ؛
هر كس رابطه اش را با خدا اصلاح كند، خداوند رابطه او را با مردم اصلاح خواهد نمود.[بحارالأنوار، ج ۷۱، ص ۳۶۶، ح ۱۲]
هر كس رابطه اش را با خدا اصلاح كند، خداوند رابطه او را با مردم اصلاح خواهد نمود.[بحارالأنوار، ج ۷۱، ص ۳۶۶، ح ۱۲]
۱۳:۴۸
قلعه ای با حضور من و فکرهام
امام على عليه السلام :مَنْ أَصْلَحَ فيما بَيْنَهُ وَبَيْنَ اللّه ِ أَصْلَحَ اللّه ُ فيما بَيْنَهُ وَبَيْنَ النّاسِ؛ هر كس رابطه اش را با خدا اصلاح كند، خداوند رابطه او را با مردم اصلاح خواهد نمود. [بحارالأنوار، ج ۷۱، ص ۳۶۶، ح ۱۲]
با خدا ببندیم، همه چی حله
۱۳:۴۹
۱۵:۰۵
حس میکنم ته فیلمهای حماسی هستم، حس میکنم آخر کتاب هری پاترم.یادمه کتابای اول همه چیز روشنتر و قشنگتر و سرگرم کننده تر بود، کتابای آخر همه چیز تیره و ترسناک و تعیین کننده و مهم بود.خروش جهان رو حس میکنم. انگار تک تک لحظه ها و حرکاتمون مهمه.با تمام توان کار کردن شیاطین رو حس میکنم.لشگر کفر و لشگر ایمان دارن واضحتر از همیشه میشن.آخر این فیلم اسپویل شدست. قراره حزب الله پیروز بشه... ولی الان توی دردهای زایمان زمین هستیم... تا روشن شدن چشممون خیلییی درد میکشیم... تا اعماق استخونمون شده درد
این روزها باید حواسمون جمع تر باشه به خودمون و اعمالمون
خدایا برسون منجیمون روخدایا ما رو از یاران حضرت قرار بدهحالمونو خوب کنتو همه کس ماییما رو در امتحاناتت پیروز کن و از بلایای آخر الزمان در امان نگه دار.
این روزها باید حواسمون جمع تر باشه به خودمون و اعمالمون
خدایا برسون منجیمون روخدایا ما رو از یاران حضرت قرار بدهحالمونو خوب کنتو همه کس ماییما رو در امتحاناتت پیروز کن و از بلایای آخر الزمان در امان نگه دار.
۱۵:۲۰
سرم داره نبض میزنه، زیر پیامهای دوستانم استیکر گریه میزنم. مادرشوهرم نیم ساعت بعد از خبر بهم زنگ زد. زار میزد. حرم امام رضا بود و اونجا متوجه شده بود. مامانم مداحی گذاشته بود و گریه میکرد. مصیبت سنگینه. دلم انگار پاره پاره شده.وظیفه ی یه زن یه مادر این وسط چیه؟ غیر از تربیت فرزند و اینا منظورمهآقا گفته فرض است بر همه ی مسلمانان که به جبهه ی مقاومت کمک کنن.فرض یعنی واجبی که باااید فوری انجام بشه.باید فوری راهی برای کمک پیدا کنم.یه جایی خوندم زنها مدیر معنوی خانه هستن... زنها بیشتر به عرش نزدیکن...باید دامن خدا رو بیشتر از قبل بگیرمباید انقدررر التماس کنم که قضا و قدر عوض بشه...مهمترین خواسته ام تعجیل در ظهور حضرته و اینکه جزو یارانش باشیم هممون.عزت و پیروزی جبهه ی مقاومتذلت و شکست شیاطین و اسراییلو سلامتی آقاترین آقای دنیا سید علی خامنه ای...
باید به هر دری بزنم که دعام مستجاب بشهباید چله بگیرم...
تبیین و کار رسانه ای هم مهمه
دلم سوختهانگار یه زغال انداختن روش و جلز ولز میکنهچند دقیقه پیش یه کلیپ دیدم، یکم آروم شدم. میذارمش براتون
باید به هر دری بزنم که دعام مستجاب بشهباید چله بگیرم...
تبیین و کار رسانه ای هم مهمه
دلم سوختهانگار یه زغال انداختن روش و جلز ولز میکنهچند دقیقه پیش یه کلیپ دیدم، یکم آروم شدم. میذارمش براتون
۱۸:۲۱
۱۸:۲۲
۸:۱۸
آدما ناخودآگاه قضاوت میکنن. هر چقدرم باتقوا باشن ویژگیهای مخالفشون رو قضاوت میکنن.اگر یه خانم خیلی منظم به یه خونه ی خیلی ریخت و پاش بره ناخودآگاه به ذهنش فکرهایی میاد...اونموقعها من خیلیی صبور بودم. مادرشوهرم میگفت بابا میگه زینب چقدرر در برابر بچه صبوره.ساااعتها باهاش بازی میکردم و در مقابل کج خلقیهاش لبخند بودم...یه سری ویژگیها خیلی مربوط به جسم و طبع و حتی ویتامین های درون بدن انسان هست...نمیدونم چرا وقتی از تقوا و خلق خوش میگن اشاره ای در این باره نمیکنند.
همسایه ی طبقه ی بالای مامانینا عوض شده بود. یه زن و شوهر شیک و باوقار و یه دختر پنج ساله.
گاهی آنچنان صدای جیغ و ضجه و عربده و دادهایی از طبقه ی بالا میامد که در شگفت بودم چطور حنجره ی آن خانم ضعیف می تواند همچین صداهایی تولید کند...اول فکر میکردیم با همسرش دعوا می کند.حتی یک بار به سرم زد بروم در بزنم و بچه یشان را بگیرم و نگه دارم و بعد از اتمام دعوا بیایند دنبالش...اما بعد با اکو شدن محتوای دعوا در خانه ی مان و نبود همسرش در خانه، متوجه شدم طرف دعوا دقیقا همان دختر پنج ساله است.طوری نفرینش میکرد انگار طرف حسابش یک زن چهل ساله است... اگر دقت میکردی صدای گریه ی دخترک میان عربده های زن شنیده میشد...
جز نچ نچ و وای وای کاری از دستم برنمی آمد یا شاید میامد و نفسم را توجیه کردم که کاری نمیتوانی بکنی...
چندین سال گذشته، همسایه عوض شده، دخترک من دیگر سه ساله نیست و به کلاس اول می رود، چهار ماه است که پسرکی به دنیای قلب من پا گذاشته و من گاهی در آینه زن همسایه را میبینم...
هنوزم تاب داد زدن را ندارم اما خیلی سریعتر برآشفته میشوم. وقتی دخترک اول صبح بصورت اسلوموشن حاضر میشد این تمایل را درون خودم حس کردم که سرم را به دیوار روبرو بکوبم!!! گریه های پسرک از یک حدی که بالاتر می رود کلافه میشوم و دلم میخواهد در آغوش دیگری رهایش کنم...حالا بهتر زن همسایه را میفهممشاید کمبود ویتامین داشته یا بهر دلیلی اعصابش ضعیف بوده...شاید این بار اگر به عقب برگردم، برایش خوراکی ببرم، دقایقی دخترش را سرگرم کنم و پای درد و دلش بنشینم...شاید این بار در درونم زن دیوانه خطابش نکنم...
همسایه ی طبقه ی بالای مامانینا عوض شده بود. یه زن و شوهر شیک و باوقار و یه دختر پنج ساله.
گاهی آنچنان صدای جیغ و ضجه و عربده و دادهایی از طبقه ی بالا میامد که در شگفت بودم چطور حنجره ی آن خانم ضعیف می تواند همچین صداهایی تولید کند...اول فکر میکردیم با همسرش دعوا می کند.حتی یک بار به سرم زد بروم در بزنم و بچه یشان را بگیرم و نگه دارم و بعد از اتمام دعوا بیایند دنبالش...اما بعد با اکو شدن محتوای دعوا در خانه ی مان و نبود همسرش در خانه، متوجه شدم طرف دعوا دقیقا همان دختر پنج ساله است.طوری نفرینش میکرد انگار طرف حسابش یک زن چهل ساله است... اگر دقت میکردی صدای گریه ی دخترک میان عربده های زن شنیده میشد...
جز نچ نچ و وای وای کاری از دستم برنمی آمد یا شاید میامد و نفسم را توجیه کردم که کاری نمیتوانی بکنی...
چندین سال گذشته، همسایه عوض شده، دخترک من دیگر سه ساله نیست و به کلاس اول می رود، چهار ماه است که پسرکی به دنیای قلب من پا گذاشته و من گاهی در آینه زن همسایه را میبینم...
هنوزم تاب داد زدن را ندارم اما خیلی سریعتر برآشفته میشوم. وقتی دخترک اول صبح بصورت اسلوموشن حاضر میشد این تمایل را درون خودم حس کردم که سرم را به دیوار روبرو بکوبم!!! گریه های پسرک از یک حدی که بالاتر می رود کلافه میشوم و دلم میخواهد در آغوش دیگری رهایش کنم...حالا بهتر زن همسایه را میفهممشاید کمبود ویتامین داشته یا بهر دلیلی اعصابش ضعیف بوده...شاید این بار اگر به عقب برگردم، برایش خوراکی ببرم، دقایقی دخترش را سرگرم کنم و پای درد و دلش بنشینم...شاید این بار در درونم زن دیوانه خطابش نکنم...
۵:۰۵
دارم کارامو میکنم. دخترک با داداشش تنهاست. داره باهاش حرف میزنه. از پشت سر به دخترم که تازه هفت ساله شده نزدیک میشم. پسر چهارماهه ام دست و پاهاشو تکون میده و به دخترک نگاه میکنه.
دخترک براش میخونه: دوسم داری؟ دوست دارمدوسم نداری؟ بازم دوست دارمقهری باهام؟ بازم دوست دارمدوست دارم دوست دارم دوست دارم
تمام وجودم قلبی قلبی میشه
دخترک براش میخونه: دوسم داری؟ دوست دارمدوسم نداری؟ بازم دوست دارمقهری باهام؟ بازم دوست دارمدوست دارم دوست دارم دوست دارم
تمام وجودم قلبی قلبی میشه
۱۹:۵۵
این هفته شب و روز چی توی ذهنت تکرار شد؟
بیت دلم میسوزد و کاری ز دستم برنمیاید پرواز همای
انقدررر دلم برای امام رضا تنگ شده که رفتم سایت آستان هی عکس دانلود میکنم.
بیت دلم میسوزد و کاری ز دستم برنمیاید پرواز همای
انقدررر دلم برای امام رضا تنگ شده که رفتم سایت آستان هی عکس دانلود میکنم.
۹:۱۶
۹:۱۶
۹:۱۸
بازارسال شده از تا انتهای افق
شغل زهرای مرضیه...قسمت اول
داشتم فکر میکردم اگر حضرت زهرا سلام الله علیها امروز بود، چه شغلی داشت؟؟؟؟او یک زن مومنه بود و اصلا زندگی یک زن مومن به خداوند و دستورات و اوامر الهی نمیتواند یک زندگی معمولی باشد که هم و غمش فقط رفع جمعی از نیازهای زنانه باشد...
حضرت زهرا یک بانوی انقلابی بود که سرانجامش هم در این مسیر ختم به شهادت شد و یک عالمهای بود با فن بیان قوی که چند سخنرانی یا خطابه نشان از قدرت تسلطش بر محتوا و فنون سخنوری داشت.
همسری و مادری و خانهداری که جای خود. اما بخشی از زمانش پاسخ به سوالات و شبهات رایج در جامعه بود. بخشی از زمانش روشنگری و آگاهی بخشی به جامعه بود. بخشی از زمانش عبادت بود. عبادتهای بلند و طولانی که خبرش به ما رسیده که پاهایش ورم میکرد از بس میایستاد!
تربیت فرزند با جدیت. خانه داری با جدیت. همسرداری و مردم داری با جدیت. عبادت و تهجد با جدیت. اما یک شخص کاملا اجتماعی و سیاسی هم بود.اگر حضرت زهرا امروز بود چه شغلی داشت؟ استاد دانشگاه بود؟ مدرس بود و سخنران و هرجا از ایشان دعوت میشد میرفت و خطابه میکرد؟ حتی اگر دعوت هم نمیشد خود ایشان بستری را فراهم میکرد که مخاطبین را جذب کند و برایشان صحبت کند و انسان تربیت کند؟ انسان تمام و کمال؟ زنانی که مرد میدان باشند و بانوی منزل؟
آنچه در تاریخ از ایشان بجا مانده نشان میدهد به هر شکلی بود در هر حال باید بدانیم همه هم و غمش همسرداری و بچه داری یا رسیدگی به مسائل شخصی نبوده، هرچند به نفع احسن به آن ها هم رسیدگی می کرده است.نقش پررنگی در مسائل سیاسی داشته است و این نقش کاملا حماسی و تاثیرگذار بوده است.
اگر نوجوانی بیاید به شما بگوید چه طور حضرت زهرا را الگو بگیرم وقتی تمام عمر از ایشان فقط یک بازه زمانی از روزهای پایان زندگی ایشان را بارها و بارها شنیدهایم که ضربه به پهلوی ایشان خورده، فرزندش را از دست داده و انقدر میگریسته که همسایهها میگفتند یا شب گریه کن یا روز یا زهرا... باید خون گریه کرد... و این نقل قولی بود از یک نوجوان به خودم...
این ظلم تاریخی به شان و شخصیت و مقام و تاریخ سازی ایشان را هرگز خداوند از ما نخواهد بخشید اگر چه در مقام پدر و مادر چه در مقام معلم و مدرس چیزی در معرفی این الگوی همه چیز تمام در مقام یک بانو و یک انسان متعالی به ایشان منتقل نکرده باشیم و فقط بدون آگاهی بخشی و تربیت فکری او را به مجالس عزای از دست دادن این در گرانبها برده باشیم.
آیا کلاسی میشناسید که عنوانش زهرا شناسی باشد؟ زهرا شناسی الگویی برای همه قرون؟ آیا واحد درسی در این زمینه داریم؟ آیا مادر خانواده ۵ جلد کتاب نه ۲ جلد کتاب از شخصیت چند بعدی ایشان خوانده و برای اعضای خانوادهاش ارائه داده است؟
اگر زنان دنیا که زنان ایران هم شاملش می شوند حضرت زهرا را شناخته بودند. به جای جنبشهای فمینیستی یا دفاع از حقوق زن، بیشتر بر تکالیف زن در اجتماع تمرکز میکردند. زن اگر تکالیف انسانی الهیش که فلسفه خلقتش و حضورش در این دنیاست را درست عمل کرده بود، مردانی در جامعه رشد نمی کردند که حقوقش را پای مال کنند. زن اگر طبق الگو خوب همسری کرده بود، خوب مادری کرده بود، خوب نقش اجتماعی سیاسی اش را ایفا کرده بود، امروز دنیا شکل دیگری بود. هم برای زنان، هم برای مردان و همه ما در این خصوص مسئولیم... کلکم راع و کلکم مسئول...
" /> تجارب و یادداشتهای یک ایرانی از فرانسه، هلند و ایران
@ninfrance
داشتم فکر میکردم اگر حضرت زهرا سلام الله علیها امروز بود، چه شغلی داشت؟؟؟؟او یک زن مومنه بود و اصلا زندگی یک زن مومن به خداوند و دستورات و اوامر الهی نمیتواند یک زندگی معمولی باشد که هم و غمش فقط رفع جمعی از نیازهای زنانه باشد...
حضرت زهرا یک بانوی انقلابی بود که سرانجامش هم در این مسیر ختم به شهادت شد و یک عالمهای بود با فن بیان قوی که چند سخنرانی یا خطابه نشان از قدرت تسلطش بر محتوا و فنون سخنوری داشت.
همسری و مادری و خانهداری که جای خود. اما بخشی از زمانش پاسخ به سوالات و شبهات رایج در جامعه بود. بخشی از زمانش روشنگری و آگاهی بخشی به جامعه بود. بخشی از زمانش عبادت بود. عبادتهای بلند و طولانی که خبرش به ما رسیده که پاهایش ورم میکرد از بس میایستاد!
تربیت فرزند با جدیت. خانه داری با جدیت. همسرداری و مردم داری با جدیت. عبادت و تهجد با جدیت. اما یک شخص کاملا اجتماعی و سیاسی هم بود.اگر حضرت زهرا امروز بود چه شغلی داشت؟ استاد دانشگاه بود؟ مدرس بود و سخنران و هرجا از ایشان دعوت میشد میرفت و خطابه میکرد؟ حتی اگر دعوت هم نمیشد خود ایشان بستری را فراهم میکرد که مخاطبین را جذب کند و برایشان صحبت کند و انسان تربیت کند؟ انسان تمام و کمال؟ زنانی که مرد میدان باشند و بانوی منزل؟
آنچه در تاریخ از ایشان بجا مانده نشان میدهد به هر شکلی بود در هر حال باید بدانیم همه هم و غمش همسرداری و بچه داری یا رسیدگی به مسائل شخصی نبوده، هرچند به نفع احسن به آن ها هم رسیدگی می کرده است.نقش پررنگی در مسائل سیاسی داشته است و این نقش کاملا حماسی و تاثیرگذار بوده است.
اگر نوجوانی بیاید به شما بگوید چه طور حضرت زهرا را الگو بگیرم وقتی تمام عمر از ایشان فقط یک بازه زمانی از روزهای پایان زندگی ایشان را بارها و بارها شنیدهایم که ضربه به پهلوی ایشان خورده، فرزندش را از دست داده و انقدر میگریسته که همسایهها میگفتند یا شب گریه کن یا روز یا زهرا... باید خون گریه کرد... و این نقل قولی بود از یک نوجوان به خودم...
این ظلم تاریخی به شان و شخصیت و مقام و تاریخ سازی ایشان را هرگز خداوند از ما نخواهد بخشید اگر چه در مقام پدر و مادر چه در مقام معلم و مدرس چیزی در معرفی این الگوی همه چیز تمام در مقام یک بانو و یک انسان متعالی به ایشان منتقل نکرده باشیم و فقط بدون آگاهی بخشی و تربیت فکری او را به مجالس عزای از دست دادن این در گرانبها برده باشیم.
آیا کلاسی میشناسید که عنوانش زهرا شناسی باشد؟ زهرا شناسی الگویی برای همه قرون؟ آیا واحد درسی در این زمینه داریم؟ آیا مادر خانواده ۵ جلد کتاب نه ۲ جلد کتاب از شخصیت چند بعدی ایشان خوانده و برای اعضای خانوادهاش ارائه داده است؟
اگر زنان دنیا که زنان ایران هم شاملش می شوند حضرت زهرا را شناخته بودند. به جای جنبشهای فمینیستی یا دفاع از حقوق زن، بیشتر بر تکالیف زن در اجتماع تمرکز میکردند. زن اگر تکالیف انسانی الهیش که فلسفه خلقتش و حضورش در این دنیاست را درست عمل کرده بود، مردانی در جامعه رشد نمی کردند که حقوقش را پای مال کنند. زن اگر طبق الگو خوب همسری کرده بود، خوب مادری کرده بود، خوب نقش اجتماعی سیاسی اش را ایفا کرده بود، امروز دنیا شکل دیگری بود. هم برای زنان، هم برای مردان و همه ما در این خصوص مسئولیم... کلکم راع و کلکم مسئول...
" /> تجارب و یادداشتهای یک ایرانی از فرانسه، هلند و ایران
@ninfrance
۲۲:۲۶
بازارسال شده از کتابخاتون
#کتاب_خواندم
#مدرسه_جاسوسی جلد ۱ تا ۷
آقا من خیلی وقته میخواستم درباره ی مدرسه جاسوسی بنویسم ولی وقت نمیکردم.الان میبینم اگر بخوام با کمالگرایی بنویسم ممکنه دیگه ننویسم پس یه مختصر توضیحی بدم.
یه پسر۱۲ ساله هست که از جهاتی نابغه ی ریاضی هست. از آکادمی ابرجاسوسان که یه مدرسه ی جاسوسیه ازش دعوت میکنن که بیاد اونجا درس بخونه ولی به همه و پدر و مادرش میگن رفته کالج علوم. این پسره اول به خودش غره میشه که من چه خفنم ولی کم کم میفهمه که آدمهای خفنتری هم هستن اونجا و اتفاقا این پسره رو انتخاب کردن تا طعمه اش کنن.
این یکم از جلد اولشه. جذابه خصصصوصا برای نوجوونابشششدت طرفدار دارهدوستی دختر و پسر و حتی علاقشون رو داشت که تا وقتی به جلد سوم نرسیده بودم شاخکهام تیز نشده بود در این باره ولی جلد سوم به بعد وااقعا افتضاحه خودتون بخونین ولی بهیییچ وجه دست نوجوون ندین.
شخصیت اول اسمش بن هست. مثلا قراره بره یه دختری رو اغوا کنه که از باباش جاسوسی کنن.حالا این پسره خودش یکی از همکلاسیای جاسوسش رو میخواد که اسمش اریکاست. یکی دیگه از همکلاسیا هم بن رو میخواد که اسمش زویی هست. بن از زویی هم بدش نمیاد.حالا دوست بن وارد مدرسه ی جاسوسی میشه که بن اضطراب داره چون خیلی جذابه اریکا رو به خودش جذب کنه. حالا زویی به اریکا حسادت میکنه.بن هم معلوم نیست تکلیفش چیه چون حتی وقتی دوستش به زویی توجه نشون میده باز بهم میریزه.تازه باز شخصیتی از دشمن هست که به بن علاقه مند میشه
هر چی هم جلوتر میره بدتر و مسخره تر و ترکیه ای تر میشه این روابط.خود ماجراهای مدرسه جاسوسی پر هیجااان هست. برای نوجوونا یه جوری ترکیب هیجان و شهوت هست بنظرم.یه سکانس سمش این بود که اریکا توی یه صحنه ای بطور موقت بیناییش رو از دست داد و توی ماموریت بن دستش رو میگرفت چون جلوشو نمی دید بعد زویی ناراحت شده بود که چرا بن این کار رو کرده و بن براش توضیح داد (خود بن معلوم نبود تکلیفش چیه و بالاخره کی رو میخواد)
علت اینکه انقدر با جزییات توضیح دادم چیه؟علتش اینه که این مجموعه خیلییی طرفدار داره توی نوجووناقلمش جذابه، انتشاراتها خصوصا پرتقال هم خوب روش مانور دادنمامانا و مربیها حواسشون باشه واقعا چیزی نیست که بخواییم بدیم دست نوجوون. حالا اگر خودش اصرار کرد و خوند اشکالی نداره. بهرحال کتابیه که توی ایرانه و صحنه هاش سانسور شده.ولی کتابی نیست که شما بدین دست بچتون و ارزش وقت گذاشتن داشته باشه. باز جلد یک و دو بهتر بود ولی همونم بدین دست نوجوون میخواد تا تهش بره چون پرکشش هست براشون و بعلت نکاتی که مطرح کردم توصیه نمیکنم.من تا جلد ۷ که در طاقچه بینهایت بود خوندم. تعداد جلداش بیشتره ولی واقعا ارزش نداشت بخرم و بیشتر بخونم.
#مدرسه_جاسوسی جلد ۱ تا ۷
آقا من خیلی وقته میخواستم درباره ی مدرسه جاسوسی بنویسم ولی وقت نمیکردم.الان میبینم اگر بخوام با کمالگرایی بنویسم ممکنه دیگه ننویسم پس یه مختصر توضیحی بدم.
یه پسر۱۲ ساله هست که از جهاتی نابغه ی ریاضی هست. از آکادمی ابرجاسوسان که یه مدرسه ی جاسوسیه ازش دعوت میکنن که بیاد اونجا درس بخونه ولی به همه و پدر و مادرش میگن رفته کالج علوم. این پسره اول به خودش غره میشه که من چه خفنم ولی کم کم میفهمه که آدمهای خفنتری هم هستن اونجا و اتفاقا این پسره رو انتخاب کردن تا طعمه اش کنن.
این یکم از جلد اولشه. جذابه خصصصوصا برای نوجوونابشششدت طرفدار دارهدوستی دختر و پسر و حتی علاقشون رو داشت که تا وقتی به جلد سوم نرسیده بودم شاخکهام تیز نشده بود در این باره ولی جلد سوم به بعد وااقعا افتضاحه خودتون بخونین ولی بهیییچ وجه دست نوجوون ندین.
شخصیت اول اسمش بن هست. مثلا قراره بره یه دختری رو اغوا کنه که از باباش جاسوسی کنن.حالا این پسره خودش یکی از همکلاسیای جاسوسش رو میخواد که اسمش اریکاست. یکی دیگه از همکلاسیا هم بن رو میخواد که اسمش زویی هست. بن از زویی هم بدش نمیاد.حالا دوست بن وارد مدرسه ی جاسوسی میشه که بن اضطراب داره چون خیلی جذابه اریکا رو به خودش جذب کنه. حالا زویی به اریکا حسادت میکنه.بن هم معلوم نیست تکلیفش چیه چون حتی وقتی دوستش به زویی توجه نشون میده باز بهم میریزه.تازه باز شخصیتی از دشمن هست که به بن علاقه مند میشه
هر چی هم جلوتر میره بدتر و مسخره تر و ترکیه ای تر میشه این روابط.خود ماجراهای مدرسه جاسوسی پر هیجااان هست. برای نوجوونا یه جوری ترکیب هیجان و شهوت هست بنظرم.یه سکانس سمش این بود که اریکا توی یه صحنه ای بطور موقت بیناییش رو از دست داد و توی ماموریت بن دستش رو میگرفت چون جلوشو نمی دید بعد زویی ناراحت شده بود که چرا بن این کار رو کرده و بن براش توضیح داد (خود بن معلوم نبود تکلیفش چیه و بالاخره کی رو میخواد)
علت اینکه انقدر با جزییات توضیح دادم چیه؟علتش اینه که این مجموعه خیلییی طرفدار داره توی نوجووناقلمش جذابه، انتشاراتها خصوصا پرتقال هم خوب روش مانور دادنمامانا و مربیها حواسشون باشه واقعا چیزی نیست که بخواییم بدیم دست نوجوون. حالا اگر خودش اصرار کرد و خوند اشکالی نداره. بهرحال کتابیه که توی ایرانه و صحنه هاش سانسور شده.ولی کتابی نیست که شما بدین دست بچتون و ارزش وقت گذاشتن داشته باشه. باز جلد یک و دو بهتر بود ولی همونم بدین دست نوجوون میخواد تا تهش بره چون پرکشش هست براشون و بعلت نکاتی که مطرح کردم توصیه نمیکنم.من تا جلد ۷ که در طاقچه بینهایت بود خوندم. تعداد جلداش بیشتره ولی واقعا ارزش نداشت بخرم و بیشتر بخونم.
۱۹:۵۶
دیروز تولدم بود.نزدیکترین نسبتی که بهم تبریک گفت و منو به قلبش چسبوند کسی بود که از گوشت و خونشم و با هزاران هزار درد از رحم او متولد شدم. مادری که تا چهار درد رو پیش رفت و چون بند ناف دور گردنم بود و بدنیا نیامدم، درد سزارین رو هم تحمل کرد.غیر از مادرم تمام عزیزانم هم بهم تبریک گفتن و قلبمو پر از مهر و محبت کردند.
دورترین نسبت هم پسرک موبلندی بود که در باشگاه مشتریان پاساژ هدیش مال کار میکرد و وقتی برای عضو شدن در باشگاه بهش مراجعه کردم و مشخصات و تاریخ تولدمو توی کامپیوترش ثبت کرد ، بهم تبریک گفت.
امروز همش فکر میکردم کاش نزدیکترین نسبتی که بهم تبریک میگفت امام زمانم بود، کاش بیشتر به درد میخوردم...۳۲ سال چشمانم کار کردند و ندیدنش...عمر کم حاصلی داشتم
باز هم الحمدلله رب العالمین برای تمام لحظات شیرین و تلخی که خدا رقم زد و استغفرالله رب العالمین برای تمام گناهانم...
کاش سال بعد با عافیت و سلامتی روز تولد متفاوت تری را تجربه کنم...
دورترین نسبت هم پسرک موبلندی بود که در باشگاه مشتریان پاساژ هدیش مال کار میکرد و وقتی برای عضو شدن در باشگاه بهش مراجعه کردم و مشخصات و تاریخ تولدمو توی کامپیوترش ثبت کرد ، بهم تبریک گفت.
امروز همش فکر میکردم کاش نزدیکترین نسبتی که بهم تبریک میگفت امام زمانم بود، کاش بیشتر به درد میخوردم...۳۲ سال چشمانم کار کردند و ندیدنش...عمر کم حاصلی داشتم
باز هم الحمدلله رب العالمین برای تمام لحظات شیرین و تلخی که خدا رقم زد و استغفرالله رب العالمین برای تمام گناهانم...
کاش سال بعد با عافیت و سلامتی روز تولد متفاوت تری را تجربه کنم...
۱۹:۴۶
پاکت هدیه
ق
قلعه ای با حضور من و فکرهام