عکس پروفایل الی اللقاءا

الی اللقاء

۳۳۱عضو

در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمی‌شود.

thumbnail
قهوه تلخی خوردیم و آماده شب قدر اول شدیمتا نیمه های جوشن شاید هم تا آخر ش هنوز باورم نمیشد وسط صحن پیامبر اعظم نشستم و آماده شب قدر میشم...آخرین شب قدری که جای خاصی بودم و هیچ وقت از خاطرم پاک نمی شد بر میگشت به سال ۸۸. شب اول نجف بودیم و دو شب بعد کربلا.شب نوزدهم با اذان صبح زنان و مردان عرب یک صدا فریاد می‌زدند تهدمت والله ارکان الهدینه تنها ارکان هدایت بلکه از ابهت فضا احساس میکردم ارکان وجودی م می لرزد ...و هم زمان چراغ های سبز ضریح قرمز شد و همه جمع عزادار ابوتراب ...نجف و کربلای اون سال، اون هم در ماه رمضان، اولین تشرف من به عتبات بود و سفری بس عجیب... وقتی رسیدم ایران، مامان رفته بود کانادا و من مدت خوبی تنها بودم. حس و حالش رو یادم نمیره. شونزده سال پیش تنها عضو خانواده، دخترک بیست ساله برای اولین بار رفته کربلا و هیچ کس حتی دنبالش هم نیومده و دنبال تاکسی بود برگرده خونه! خیلی با مزه بود. به ظاهر اتفاقی این شرایط پیش اومده بود اما الان که به اون سال فکر میکنم و اون سفر خاص که حتی شب معراج مسجد سهله بودیم و در مقام معراج رسول، شاید از همون جا امام حسین میخواست منو برای دور بودن از خانواده و این امتحانم آماده کنه و به در گفت دیوار بشنفه که نشنفت... چمیدونم. وقتی رسیدم خونه، انگار از خود معراج پرت شده بودم وسط تهران. روزهای زیادی منگ و گیج بودم و در حسرت زیارت بعدی که نمی دونستم کی خواهد بود.میگم چقدر اون موقع بدبخت بودیم که اربعین و مشایه ای نمیشناختیم و هر سال شب قدر رزقش رو تو دعاهامون نمی خواستیم ها. برگردیم تو بغل امام رضا...همون زمان که رو به حرم صدا میزدیم به علی ابن موسی به علی ابن موسی به علی ابن موسی ...تمام شدوقت دعا بود و طلب حوائجاللهم عجل لولیک الفرج اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا اللهم احفظ قائدنااللهم انصر الاسلام و المسلمین غزه یمن لبنان سوریه ...اللهم الرزقنا زیاره الحسین اللهم الرزقنا زیاره الاربعیناللهم الرزقنا حج بیتک الحرامو ....و دعایی که به تازگی وارد لیست شده: خدایا زیارت مزار سید حسن در سالگردشون قسمتمون کن...کم کم میرویم سمت حرم تا همه این ها رو خدمت سلطان عرضه کنیم و تشکر کنیم که ما رو هم پناه دادند.... در مسیر ضریح، دیدن عکس تمام قد سید حسن قند را در دلم آب می‌کند. انگاری تمام شب قدر کنارمون بوده و دعاگو... به خصوص برای غزه و یمن و لبنان و سوریه....
undefinedundefinedundefinedundefinedundefined

undefined ارتباط با نویسنده
undefined کانال الی اللقاء..

۱۰:۱۹

thumbnail

۱۰:۱۹

thumbnail

۱۰:۱۹

thumbnail

۱۰:۱۹

thumbnail
یتیم شدیم...

۰:۳۷

thumbnail

۰:۳۷

thumbnail
چادرم را از تشییع نشستم ،باران بیروت خورده بود و احرام عهدم با مقاومت بود‌.دلم نمی آمد بشویمش.در باران های شب های قدر خاکی شده و دیگر باید شستش.غم دوباره آوار می شود، مثل خیمه های اهالی غزه؛مثل ایتام چشم به راه حضرت امیر،مثل دست بستگی ، پربستگی.حاج آقا می گوید ملائک آسمان به زمین می آیند چون امام بر زمین ماست،بعد شما می خواهید بروید آسمان که چه؟حرف دل انگیزی است. دور وبر را نگاه می کنم، امام بر زمین است.همه از آسمان آمده اند دست بوسی و عید مبارکی.یاد تشییع می افتم و اینکه در آن سوز و سرما و سرگردانی چقدر فکر کردم اگر سید این همه زیبا بود، امام او و ما چگونه است؟اگر سید این همه قوی و اسباب امید بود، اگر مردان مقاومت با عشق و شور است که بر جهان خواران عالم غلبه می کنند، امام چگونه است؟آن کتیبه های انا علی العهد همه جا به چشم می آمد و تاسف عهدهای نخوانده و نبسته و شکسته را در قلبم بیشتر می کرد.یک شب قدر دیگر مانده.نمی دانم بشود قدم خاکی و چسبیده بر زمینم را به امام نزدیکتر کنم؟
undefined به قلم زائر سید حسن

۹:۱۴

thumbnail
نوبت قهوه شب دوم قدر شد. این بار از همین مغازه ها خودمون رو مهمون کردیم. تلخیِ زهرماریِ قهوه رو با عطش شیرین زیارت و شوق شب قدر قورت دادیم. از در جدیدی وارد شدیم که گنبد و گل دسته خیلی تپل و خوشگل جلومون خودشونو رونمایی کردنراه افتادیم سمت صحن هابا سید این بار از نزدیک سلام احوالپرسی کردیم و رفتیم همون جای قبلی بساط کردیم. یکی یکی مستمسک هام رو چیدم. یادم افتاد پریشب، شب اول قدر که سعیده اومد تو حرم هم رو ببینیم اون دست سخاوت داشت و به تسبیحی مهمان م کرد، اما من هرچه تلاش کردم نتوانستم بِکَّنَم از این چهار تا چیز نمادین و هبه کنم. خیلی ذهنم درگیر بود.امشب به خودم گفته بودم اسم‌هایی که به جانم می‌نشیند رو یک گوشه موبایلم بنویسم هفده هجده سالم بود، آقایی می‌گفت آیه الله قاضی به گمانم (هجده سال گذشته یادم نمیاد!) وقتی می‌خواست ذکر یک نفر رو پیدا کنه شروع میکرد اسامی خدا رو از جوشن گفتن و وقتی حال طرف منقلب میشد میفهمیدن این ذکرشه.خلاصه همین طور که ذهنم درگیر این دلبستگی و مانع شدن این خورده ریز ها بود، انگاری که کشف الشهود کرده باشم و دلیلی برای این وابستگی پیدا کرده باشم، به همسر گفتم میشه مُردم این ها رو بگذارید تو قبرم؟ درست همون موقع رسیدم بهیا من فی القبور عبرتهیاد بدری جون افتادم. آخرین تشییع جنازه که رفتم! تو اون همه تشییع جنازه ی آدم های متدین، تشییع جنازه این مومنه فوق العاده بود. تمام اعمال تدفین که تو مفاتیح بود رو عزیزانش برایش اجرا کردند. اینکه دست ها رو در خاک بگذارند این که چوب فلان باشد اینکه به خاک یس و ملک خوانده باشند، حین تدفین چه دعاها و سوره های خوانده شود و ... خیلی مشتی بود. لابد خودش هم از قبل کلی چیز آماده کرده بود و تو خلعتی ش بوده... نوش جونش!خوش به حالشون چقدر آماده ن. اون وقت ما خلعتی خالی خالی هم نداریم... خلعتی که هیچ دست مون چقدر خالیه و گناهامون کمرشکن ...
نچهم چنان ذهنم درگیر بخل م بود. درگیری هام داشت عمیق تر میشد. "خُبه خُبه حالا فکر کرده هر غلطی خواست تو روز بکنه بعد بیاد بچسبه به این چهار تا چیز تبرک شده به اون فضا و کربلا و ... دیگه صداش به عرش میرسه حتما!!!"فرازهای جوشن دیگه رو به آخر ش بودیا معین الضعفاء یا صاحب الغرباءبعد قرآن سر گرفتن، رفتم سمت ضریح. نشستم یک گوشه. خیلی حالم خوش نبود. خداحافظی کردم از آقا که دیگه برم یهو سرم گیج رفت داشتم مبخوردم زمین و همین باعث شد توجه آدم ها بهم جلب بشهیهو دیدم سعیده میگه ااااا شمایید سلااااام! ادامه دارد
undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined ارتباط با نویسنده
undefined کانال الی اللقاء..

۱:۰۲

thumbnail

۱:۰۲

thumbnail

۱:۰۲

thumbnail

۱:۰۲

thumbnail

۱:۰۲

thumbnail
اینقدر حرم شلوغه با دوستان از قبل قرار هم میگذاریم سخت همو پیدا میکنیم بعد چطور ممکنه تو شب قدر با اون شلوغی یهو دوباره ما به پست هم بخوریم؟ اونم کسی که اینقدر ذهنم مشغول ش بود و منو تا قبر خودم برد و تمام شب قدر با خودم درگیر بودم که اف بر تو ...کلا سرگیجه م پرید! تا بیام به خودم بیام یک تسبیح دیگه داد دستم!عی بابا گفت این برای همسرت. یا للعجب...بدجوری مرام کش شدم و سریع کیسه عشق رو در آوردم. داشتم انتخاب میکردم که کدوم رو میتونم ازش جدا بشم که سعیده گفت ماجرا چیه دیگه معطل نکردم گفتم این ها همون مال مزار سیده هرکدوم رو میخواهید بردارید برای شماست. فضل رو با فضل جبران میکنند. نمیشه شما دو تا دو تا من خالی خالی !یک نگاهی کرد و گفت نه باشه، من گم میکنم، ته دلم برقی زد و دوباره گفتم نه این برای شماست از من اصرار و از ایشون انکار آخر قرار شد گوشه ی سربند رو ببرم و بدم بهشون.دیگه تو دلم گفتم اخیش نیمچه اسماعیل م رو قربانی کردم...
پ.ن: با دیدن خدام دلم ضعف میره و یکی از دعاهام تو این شب ها اینه که یک فرجی بشه منم بتونم خادم بشم. اما هیچ راهی جلوم باز نیست...پ.ن: فیلم دوم مربوط به یک موکبه. یک گوشه ی پرت برا خودشون موکب زده بودند و چای می‌دادند. خیلی فضای خاص و خوبی داشتند و دل ما رو میبرد اربعین.
undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined ارتباط با نویسنده
undefined کانال الی اللقاء..

۱۰:۳۸

thumbnail

۱۰:۳۸

یک کارم اینجا مصاحبه با خانواده هاست در مورد بچه هاشون. ظهر تا شب طول کشید.خب خانم آرزوی بچه ها چیه؟ اینکه امام زمان ظهور کنه نه حالا مثلا گوشی آیفون و ماشین شارژی و کفش مارک و اینا چی؟نه میخواد امام زمان ظهور کنه تا پدرش هم باهاش برگرده ...کارم تموم شد و اومدیم اسکان. افطار کردیم و بعد چند ساعت با زینب سادات و سید علی رفتیم حرم که نسبتا دوره و حدود ۴۰ دقیقه پیاده روی داره. امشب مادر بزرگ بچه ها هم رسیده بود مشهد. بعد ده سال خدمت به بابا مرتضی و دوری امام رضا، با هزار ترفندِ خانواده، رسیده بودن مشهد. ساعت ۱۲:۳۰ شب بود. عملا دیدن ایشون باعث می‌شد خیلی دیر تر برسیم حرم. شب قبلش هم با زینب سادات اینقدر راهمون پیچ خورده بود و تو خیابان ها گیر کرده بودیم واقعا امشب همش نگران بودم چطور با خستگی برگردیم اسکان. تصمیم گرفتیم بریم دیدن مادربزرگ. طبق پیش بینی م خیلی خوشحال شدند و ما هم همینطور. دفعه قبل که اومدیم مشهد، از حرم زنگ زدم بهشون و گفتم مامان من از امام رضا خواستم با شما فروردین بیاییم مشهد و من خدمت تون رو بکنم. مامان سیما هم یک خنده ای کرد و ... گذشت تا روز سفر ما. موقع خداحافظی گفت الهه خانم شما از امام رضا خواستی منم بالاخره دارم میام...تو دلم گفتم من نخواستم... امام رضا دلش برای شما تنگ شده... همینطور گپ زدیم که یهو دیدم ساعت ۱:۳۰ شب شده و تازه میخواستیم بریم حرم. دوباره ماجرای شب گذشته که کل مشهد رو چرخیدبم تا یک ماشین پیدا کنیم تو ذهنم چرخید. رفتیم حرم. مثل شب قبلش که همش به بازیگوشی گذشت و کمتر دعا و نماز خوندم، امشب هم صرفا نشستم با یکی از رفقا یه گوشه. خدایی فقط تو حرم بودن و هیچ کاری نکردن هم چه لذتی داره، چه آرامشی داره چقدرررر مزه میده. عذاب وجدان داشتم اما کیفش رو بردیم و دیگه ساعت سه شده بود. باید می‌رسیدیم به سحری خوردن. هرچی اسنپ و تپسی زدم نگرفت که نگرفت. دیگه به بچه ها گفتم بیایید گوشه خیابون شاید کسی ما رو برد. همینطوری تو دلم داشتم میگفتم دیشب یادته به جای زیارت اومده بودی رفیق بازی و هواخوری؟ حقت بود اینقدر بعدش اذیت شدی! اگر برای زیارت اومده بودی بعدش امام رضا هم راه ها رو برات باز میکرد. ددر دودور بودی نه زیارت.نگاهی به امشب کردم دیدم امشب هم فرقی با دیشب نداره و دشتی نداشتم! بچه ها رو دیگه آماده کنم که باید پیاده بریم.یهو دست گرفتم و ماشین وایساد. گفتم فلان جا. گفت کجاست گفتم نمی دونم از نقشه میگم. گفت سوار بشید، پریشب تاکسی ها با قیمت های فضایی شون داغم کرده بودند. پرسیدم چقدر میشه گفت سوار بشید.سوار شدیم. موقع پیاده شدن گفتم شماره کارت بفرمایید. خانوم من خادم امام رضام... شیفت م تموم شد و باید شما رو میرسوندم...قربون امام رئوف برم که خواست بازم بگه سلطان منم رئوف منم و بریز محاسباتت رو دور! شاید هم به خاطر دیدن مادر سادات بود و شاد کردن دلش...undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined ارتباط با نویسنده
undefined کانال الی اللقاء..

۱۴:۰۲

thumbnail
شب قدر سوم فرق میکردشب ۲۱ م ساعت ۲۳ کل درب های حرم رو بستند. حرم مملوء از جمعیت بود. اولین بار بود شنیدم در حرم امام رضا رو بستند. امشب فرق میکرد. مامان سیما رو هم داشتیم و نگران بودیم چطور ببریمش و کجا ببریمش. باید افطار میکردیم و نمیشد خیلی زود رفت. بیرون سرده، رواق ها زود پر میشه، سرویس بهداشتی نداره و خودشون هم اصن راضی نمی‌شدن کسی برای زیارت ایشون اذیت بشه و مدام مانع می شدن. همسر سریعتر رفت. منو بچه ها قرار شد خودمون بیایم. امشب خیلی سردتر بود و احتمال بارش رحمت الهی هم داده بودند. نفهمیدیم چطور افطار کردیم و کلی چیپس و پفک خریدیم و راه افتادیم. طبق معمول خبری از اسنپ و تپسی نبود اما خادم امام رضا بود... سر رسید و بخشی از مسیر ما رو برد و فاصله مون با همسر و مامان سیما کمتر شد. رسیدیم به هم. رواق ها دونه دونه بسته بود. موندیم چیکار کنیم. چاره ای نیست بریم صحن امام حسن مجتبی که یهو خادم صدا زد رواق حضرت زهرا باز است... چرخیدن ذهن مون از امام حسن و بعدش مادرش زهرا و همراه بودن مادر سادات باهامون پازل های بودن که هی کامل و کامل تر میشدند. روضه حضرت امیر بود و روضه خوان مدام از یتیم شدن فرزندان علی و بی تابیشون می‌گفت... شانه های مامان سیما که به تازگی با این غم خودش و فرزندان ش دست و پنجه نرم کردند شروع به لرزیدن کرد...اما بچه های امیر المومنین، مادر هم نداشتند که بهش تکیه کنند...زینب شد مادر و پدر حسنین...امشب بیشتر از شب های دیگه غصه دار غزه و لبنان بودم. فاطمه گفت خونه بغلی نادین اینا رو اسراییل زده... نگران بقیه دوستان لبنانی شدیم. وقتی متوجه شدیم حالشون خوبه آروم تر شدیم اما نمی دونستیم این آرامش تا کی موندگاره...آخرین جرعه های شب قدر در حرم امام رئوف رو نوشیدیم به امید اینکه رمضان های بعدی هم این ضیافت روزی مون بشه...

undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined ارتباط با نویسنده
undefined کانال الی اللقاء..

۱۴:۱۳

thumbnail

۱۴:۱۳

thumbnail

۱۴:۱۳