قسمت چهارم نهضت در شیراز
بخش سیاهسفید قسمت چهارم
حلبیآبادهای شیراز
بخش سیاه و سفید یکی از بخشهای برنامه نهضت در شیراز است که به مرور آرشیو مرتبط با موضوع آن قسمت از برنامه میپردازد.
سایر بخشها و کل قسمت چهارم را در آدرس زیر ببینید:
https://sepehrtv.ir/live/fars/recording/236595097
مروری متفاوت بر انقلاب اسلامی شیراز در برنامه نهضت در شیراز
از سهشنبه ۱۶ بهمن به مدت ۱۰ شب
ساعت ۲۰:۳۰
شبکه فارس
حافظهـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز:https://ble.ir/hafezeh_shz
حلبیآبادهای شیراز
https://sepehrtv.ir/live/fars/recording/236595097
حافظهـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز:https://ble.ir/hafezeh_shz
۹:۰۶
قسمت پنجم نهضت در شیراز
رادیو انقلاب قسمت پنجم
به نام آزادی
رادیو انقلاب یکی از بخشهای برنامه نهضت در شیراز است که در قالب پادکست دادهها و تحلیل جدید یا متفاوتی از موضوع آن قسمت از برنامه ارائه میدهد.
سایر بخشها و کل قسمت پنجم را در تلوبیون به آدرس زیر ببینید: https://telewebion.com/live/fars?e=0x115595d9
مروری متفاوت بر انقلاب اسلامی شیراز در برنامه نهضت در شیراز
از سهشنبه ۱۶ بهمن به مدت ۱۰ شب
ساعت ۲۰:۳۰
شبکه فارس
حافظهـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز:https://ble.ir/hafezeh_shz
به نام آزادی
حافظهـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز:https://ble.ir/hafezeh_shz
۵:۳۴
قسمت ششم نهضت در شیراز
دیروزنامه قسمت ششم
مرور وقایع انقلاب اسلامی در سال ۱۳۵۷
دیروزنامه یکی از بخشهای برنامه نهضت در شیراز است که در آن روایتها و اتفاقات مربوط به موضوع آن قسمت از برنامه در قالب خبر مرور میشود.
سایر بخشها و کل قسمت ششم را در تلوبیون به آدرس زیر ببینید:
https://telewebion.com/episode/0x115edc63
مروری متفاوت بر انقلاب اسلامی شیراز در برنامه نهضت در شیراز
از سهشنبه ۱۶ بهمن به مدت ۱۰ شب
ساعت ۲۰:۳۰
شبکه فارس
حافظهـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز:https://ble.ir/hafezeh_shz
مرور وقایع انقلاب اسلامی در سال ۱۳۵۷
https://telewebion.com/episode/0x115edc63
حافظهـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز:https://ble.ir/hafezeh_shz
۸:۰۷
قسمت هفتم نهضت در شیراز
خوانش و معرفی کتاب
کتاب جدال دو اسلام
خوانش و معرفی کتاب یکی از بخشهای برنامه نهضت در شیراز است که بخشی از یک کتاب مربوط به موضوع آن قسمت از برنامه خوانده و کتاب به صورت اجمالی معرفی میشود.
سایر بخشها و کل قسمت هفتم را در تلوبیون به آدرس زیر ببینید:
https://telewebion.com/episode/0x1163655b
مروری متفاوت بر انقلاب اسلامی شیراز در برنامه نهضت در شیراز
از سهشنبه ۱۶ بهمن به مدت ۱۰ شب
ساعت ۲۰:۳۰
شبکه فارس
حافظهـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز:https://ble.ir/hafezeh_shz
کتاب جدال دو اسلام
https://telewebion.com/episode/0x1163655b
حافظهـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز:https://ble.ir/hafezeh_shz
۶:۳۶
قسمت هشتم نهضت در شیراز
بخش سیاهسفید قسمت هشتممادران انقلاب
بخش سیاه و سفید یکی از بخشهای برنامه نهضت در شیراز است که به مرور آرشیو مرتبط با موضوع آن قسمت از برنامه میپردازد.
سایر بخشها و کل قسمت هشتم را در تلوبیون ببینید:
https://telewebion.com/episode/0x116ce60e
مروری متفاوت بر انقلاب اسلامی شیراز در برنامه نهضت در شیراز
دو قسمت پایانی برنامه نهضت در شیراز:شنبه و یکشنبه ۲۷ و ۲۸ بهمنماه
ساعت ۲۰:۳۰
شبکه فارس
حافظهـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز:https://ble.ir/hafezeh_shz
https://telewebion.com/episode/0x116ce60e
حافظهـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز:https://ble.ir/hafezeh_shz
۱۱:۱۶
یادگار آقا مهمتر هست یا حرف آقا؟
سروکلهزدن با دوقلوهای ۲ ساله رمقی برایم نگذاشته بود. چند دقیقه گوشهای نشستم. تلویزیون روشن بود برنامهای نظرم را جلب کرد. چهار چشم و گوش شدم. برنامه درباره صحبتهای اخیر رهبر بود. صحبتهای که درباره کمک به لبنان گفته بودند. برنامه، فرق بین فرض و واجب را برایمان جا انداخت. نگاهم دور خانه چرخید. خانهای که هنوز جاگیر نشده بودیم و تا کامل شدنش جا داشت. بعد سالها از خانه ٢٠ متری به جای بزرگتری آمده بودیم. چیزی برای فروش نداشتم. شغل و حقوق درست و حسابی هم نداشتیم. تنها ۳ میلیون تومان پسانداز داشتیم. پساندازی که قطره قطره جمع شده بود تا من را از درد دندان نجات دهد.همسرم نگاهی به من انداخت و گفت: «زهرا تنها پولمون همینه» با لبخند نگاهش کردم و گفتم:« فرض یعنی همین دیگه، از این پول بردار و کمک کن به لبنان. درسته پول زیادی نیست اما خدا بخواد به همین کمِ ما هم برکت میده.» برای اینکه دست و دل همسرم نلرزد، کنارش نرفتم و ریش و قیچی را دادم دست خودش. او هم ۵۰۰ تومان واریز کرد.اوایل مهر بود و هر روز کانالهای خبری ایتا را چک میکردم. چند روزی بیشتر از صحبتهای آقا نگذشته بود که در پیامها دیدم خانمی سرویس طلای ۹۰ میلیونیاش را به دفتر رهبری هدیه کرده. به خودم گفتم:«کاش منم طلا داشتم.» حلقهام را هم برای مخارج تعمیر خانه فروخته بودم. اما مهم نبود. به خودم گفتم:«مثل همیشه راهی پیدا میکنم.» ذهنم رفت سمت هدیههایی که از بیت رهبری برایم آمده بود.سال ۹۴، ۲۴ ساله بودم و مجرد. دوست داشتم برای ازدواجم دعای آقا(رهبری) بدرقه زندگیام باشد. همین شد که دست به قلم شدم: «سلام آقا جان خوبید منم خوبم و...»یک نامه خودمانی برای آقا نوشتم و با پدرم درد و دل کردم. دلم نیامد نامه را خشک و خالی بفرستم. کیسهای پر از بهار نارنج کردم و خاک تبرکی که از سوریه به من رسیده بود را کنارش گذاشتم و هر سه را پست کردم بیت رهبری. جواب نامه با یک چفیه به دستم رسید. همین جور که چفیه را در میآوردم اشک از چشمانم سر میخورد. بغضم را قورت دادم و رفتم توی عالم خیال. «کاش فضای روستامون مذهبی بود. این جوری احتمال اینکه یه پسر مذهبی بیاد خواستگاریم بیشتر میشد.» روی این حساب هیچ خواستگاری از روستایمان نداشتم.سال ۹۶ با یک پسر بابلی ازدواج کردم و رفتم بابل. اولین دخترمان به دنیا آمد. چند سالی منتظر بچه بعدی بودیم که قسمت نمیشد. ۲۹ بهمن ۱۴۰۰ آقا درباره فرزندآوری حرف زدند. داغ دلم تازه شد. فردای همان روز دوباره دستم رفت سمت نوشتن نامه به رهبرم:«آقا جان شما بارها به فرزندآوری تشویق کردید. اما من و خیلی از دوستان و آشناها قسمتمون نمیشه، اگر بشه دعایی یا ذکری به ما بدید......»فروردین ۱۴۰۱ از بیت رهبری جواب به دستم رسید. این سری جانماز و مهر و تسبیح همراه نامه بود. نامه را باز کردم. دنبال ذکر و دعا بودم اما رهبر عزیزم نوشته بودند برایم دعا کردند. دعایشان در حقم مستجاب شد و خدا دوقلویی بهم هدیه داد.همه سرمایهام همین هدیههای بیت رهبری بود. هدیههایی که چند سال با آنها زندگی کردم. همان تسبیحی که از دستم نمیافتاد و در طول بارداری مرتب با آن ذکر میگفتم. این تسبیح نه تنها برای خودم که برای بقیه هم مایه برکت بود و به بقیه هم قرض میدادم. همه میگفتند دوقلوها نظر کرده آقا هستند. من هم این هدایا را گذاشته بودم تا وقتی بچه ها بزرگ شدند با افتخار ماجرا را برایشان بگویم و هدیهها را نشانشان دهم. اما حالا وضع فرق کرده بود. پیش خودم گفتم:«حرف آقا مهمتره یا یادگار آقا؟» تصمیمم را گرفتم. خوشحال بودم که خدا این فکر را جلوی راهم گذاشت. ۱۰ مهر۱۴۰۳ صبح علی الطلوع، عکسی از هدیهها را گذاشتم درگروه دوستان هم دانشگاهیام:«هرکس این هدایای متبرک رو میخواد هدیه میدهم، اما به شرطی که مقداری پول برای جبهه مقاومت و لبنان واریز کنه.» غروب پیامی از یکی از دوستان آمد:«هدایا رو میخوام.» وقتی تحویل هدایا گفت:«یکی رو برا خودت نگه دار.» چفیه را انتخاب کردم. از آن روز کار جدیدی به کارهایمان اضافه شد. ماشین از خواهر شوهر میگرفتیم. از این خانه به آن خانه میرفتیم و کمکهای مردمی را جمع میکردیم. با پولی که از مردم جمع کردم کاموا خریدم و آن را به برخی افراد سپردم برای بافت شال و کلاه. هر کار ریز و درشتی از دستمان برمیآمد، انجام دادیم. بعد مدتی دیدم برخیها هدایای متبرکی آقا را به مزایده گذاشتند، من هم چفیه باقیمانده از آن تبرکیها را گذاشتم برای مزایده.
روایت زهرا ثیمامصاحبه و تنظیم: زهراسادات هاشمی
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:https://ble.ir/hafezeh_shz
سروکلهزدن با دوقلوهای ۲ ساله رمقی برایم نگذاشته بود. چند دقیقه گوشهای نشستم. تلویزیون روشن بود برنامهای نظرم را جلب کرد. چهار چشم و گوش شدم. برنامه درباره صحبتهای اخیر رهبر بود. صحبتهای که درباره کمک به لبنان گفته بودند. برنامه، فرق بین فرض و واجب را برایمان جا انداخت. نگاهم دور خانه چرخید. خانهای که هنوز جاگیر نشده بودیم و تا کامل شدنش جا داشت. بعد سالها از خانه ٢٠ متری به جای بزرگتری آمده بودیم. چیزی برای فروش نداشتم. شغل و حقوق درست و حسابی هم نداشتیم. تنها ۳ میلیون تومان پسانداز داشتیم. پساندازی که قطره قطره جمع شده بود تا من را از درد دندان نجات دهد.همسرم نگاهی به من انداخت و گفت: «زهرا تنها پولمون همینه» با لبخند نگاهش کردم و گفتم:« فرض یعنی همین دیگه، از این پول بردار و کمک کن به لبنان. درسته پول زیادی نیست اما خدا بخواد به همین کمِ ما هم برکت میده.» برای اینکه دست و دل همسرم نلرزد، کنارش نرفتم و ریش و قیچی را دادم دست خودش. او هم ۵۰۰ تومان واریز کرد.اوایل مهر بود و هر روز کانالهای خبری ایتا را چک میکردم. چند روزی بیشتر از صحبتهای آقا نگذشته بود که در پیامها دیدم خانمی سرویس طلای ۹۰ میلیونیاش را به دفتر رهبری هدیه کرده. به خودم گفتم:«کاش منم طلا داشتم.» حلقهام را هم برای مخارج تعمیر خانه فروخته بودم. اما مهم نبود. به خودم گفتم:«مثل همیشه راهی پیدا میکنم.» ذهنم رفت سمت هدیههایی که از بیت رهبری برایم آمده بود.سال ۹۴، ۲۴ ساله بودم و مجرد. دوست داشتم برای ازدواجم دعای آقا(رهبری) بدرقه زندگیام باشد. همین شد که دست به قلم شدم: «سلام آقا جان خوبید منم خوبم و...»یک نامه خودمانی برای آقا نوشتم و با پدرم درد و دل کردم. دلم نیامد نامه را خشک و خالی بفرستم. کیسهای پر از بهار نارنج کردم و خاک تبرکی که از سوریه به من رسیده بود را کنارش گذاشتم و هر سه را پست کردم بیت رهبری. جواب نامه با یک چفیه به دستم رسید. همین جور که چفیه را در میآوردم اشک از چشمانم سر میخورد. بغضم را قورت دادم و رفتم توی عالم خیال. «کاش فضای روستامون مذهبی بود. این جوری احتمال اینکه یه پسر مذهبی بیاد خواستگاریم بیشتر میشد.» روی این حساب هیچ خواستگاری از روستایمان نداشتم.سال ۹۶ با یک پسر بابلی ازدواج کردم و رفتم بابل. اولین دخترمان به دنیا آمد. چند سالی منتظر بچه بعدی بودیم که قسمت نمیشد. ۲۹ بهمن ۱۴۰۰ آقا درباره فرزندآوری حرف زدند. داغ دلم تازه شد. فردای همان روز دوباره دستم رفت سمت نوشتن نامه به رهبرم:«آقا جان شما بارها به فرزندآوری تشویق کردید. اما من و خیلی از دوستان و آشناها قسمتمون نمیشه، اگر بشه دعایی یا ذکری به ما بدید......»فروردین ۱۴۰۱ از بیت رهبری جواب به دستم رسید. این سری جانماز و مهر و تسبیح همراه نامه بود. نامه را باز کردم. دنبال ذکر و دعا بودم اما رهبر عزیزم نوشته بودند برایم دعا کردند. دعایشان در حقم مستجاب شد و خدا دوقلویی بهم هدیه داد.همه سرمایهام همین هدیههای بیت رهبری بود. هدیههایی که چند سال با آنها زندگی کردم. همان تسبیحی که از دستم نمیافتاد و در طول بارداری مرتب با آن ذکر میگفتم. این تسبیح نه تنها برای خودم که برای بقیه هم مایه برکت بود و به بقیه هم قرض میدادم. همه میگفتند دوقلوها نظر کرده آقا هستند. من هم این هدایا را گذاشته بودم تا وقتی بچه ها بزرگ شدند با افتخار ماجرا را برایشان بگویم و هدیهها را نشانشان دهم. اما حالا وضع فرق کرده بود. پیش خودم گفتم:«حرف آقا مهمتره یا یادگار آقا؟» تصمیمم را گرفتم. خوشحال بودم که خدا این فکر را جلوی راهم گذاشت. ۱۰ مهر۱۴۰۳ صبح علی الطلوع، عکسی از هدیهها را گذاشتم درگروه دوستان هم دانشگاهیام:«هرکس این هدایای متبرک رو میخواد هدیه میدهم، اما به شرطی که مقداری پول برای جبهه مقاومت و لبنان واریز کنه.» غروب پیامی از یکی از دوستان آمد:«هدایا رو میخوام.» وقتی تحویل هدایا گفت:«یکی رو برا خودت نگه دار.» چفیه را انتخاب کردم. از آن روز کار جدیدی به کارهایمان اضافه شد. ماشین از خواهر شوهر میگرفتیم. از این خانه به آن خانه میرفتیم و کمکهای مردمی را جمع میکردیم. با پولی که از مردم جمع کردم کاموا خریدم و آن را به برخی افراد سپردم برای بافت شال و کلاه. هر کار ریز و درشتی از دستمان برمیآمد، انجام دادیم. بعد مدتی دیدم برخیها هدایای متبرکی آقا را به مزایده گذاشتند، من هم چفیه باقیمانده از آن تبرکیها را گذاشتم برای مزایده.
روایت زهرا ثیمامصاحبه و تنظیم: زهراسادات هاشمی
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:https://ble.ir/hafezeh_shz
۱۵:۲۸
بازارسال شده از باشگاه مخاطبان حسینیه هنر شیراز
🟢 شما دعوتید به؛ مراسم تجربه نگاری کتاب چراغدار
با ارائه آقای پویان حسننیا
با حضور خانواده محترم شهید کیاسی و شهید کشاورز از شهدای حمله تروریستی به حرم شاهچراغ
همزمان با فروش کتاب چراغدار با امضای خانواده شهدا
زمان: چهارشنبه ۱ اسفندماه ۱۴۰۳
ساعت ۱۶:۱۵
مکان: گالری کتاب شیرسدر پردیس سینمایی تارخ باشگاه مخاطبان حسینیه هنر شیراز @bm_hhonar_shz
۷:۵۰
اسامی برگزیدگان به شرح زیر میباشد:
حافظهـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز:https://ble.ir/hafezeh_shz
۱۶:۳۰
قسمت هفتم نهضت در شیراز
بخش سیاهسفید قسمت هفتماسلام بیخطر
بخش سیاه و سفید یکی از بخشهای برنامه نهضت در شیراز است که به مرور آرشیو مرتبط با موضوع آن قسمت از برنامه میپردازد.
سایر بخشها و کل قسمت هفتم را در تلوبیون ببینید:
https://telewebion.com/episode/0x1163655b
نهضت در شیراز مروری متفاوت بر انقلاب اسلامی شیراز
حافظهـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز:https://ble.ir/hafezeh_shz
https://telewebion.com/episode/0x1163655b
حافظهـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز:https://ble.ir/hafezeh_shz
۲:۵۱
سید حسن.mp3
۰۶:۱۴-۱۴.۶۲ مگابایت
سیدحسن نصرالله، یک امنیتیِ صادقِ کاریزما
نگاهی به زندگی شهید سیدحسن نصرالله
متن: محسن فائضیخوانش: میثم ملکیپورتنظیم و صداگذاری: پیمان زندی
سری پادکست ماجرای فلسطین ۴٢
بازنشر به مناسبت مراسم تشییع شهید سیدحسن نصرالله
کاری از:حافظهـ؛ رسانه حسینیه هنر شیرازhttps://ble.ir/hafezeh_shz
نگاهی به زندگی شهید سیدحسن نصرالله
متن: محسن فائضیخوانش: میثم ملکیپورتنظیم و صداگذاری: پیمان زندی
کاری از:حافظهـ؛ رسانه حسینیه هنر شیرازhttps://ble.ir/hafezeh_shz
۴:۴۸
کلاغهای وحشیروایتی از ساواک فارس
رادیو انقلاب یکی از بخشهای برنامه نهضت در شیراز است که در قالب پادکست دادهها و تحلیل جدید یا متفاوتی از موضوع آن قسمت از برنامه ارائه میدهد.
سایر بخشها و کل قسمت نهم با موضوع ساواک را در تلوبیون به آدرس زیر ببینید: https://telewebion.com/episode/0x11771bd3
مروری متفاوت بر انقلاب اسلامی شیراز در برنامه نهضت در شیراز
تمامی قسمتهای برنامه نهضت در شیراز را در صفحه تلوبیون شبکه فارس ببینید.
حافظهـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز:https://ble.ir/hafezeh_shz
حافظهـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز:https://ble.ir/hafezeh_shz
۱۳:۰۹
حافظهـ
کلاغهای وحشی روایتی از ساواک فارس
رادیو انقلاب یکی از بخشهای برنامه نهضت در شیراز است که در قالب پادکست دادهها و تحلیل جدید یا متفاوتی از موضوع آن قسمت از برنامه ارائه میدهد.
سایر بخشها و کل قسمت نهم با موضوع ساواک را در تلوبیون به آدرس زیر ببینید: https://telewebion.com/episode/0x11771bd3
مروری متفاوت بر انقلاب اسلامی شیراز در برنامه نهضت در شیراز
تمامی قسمتهای برنامه نهضت در شیراز را در صفحه تلوبیون شبکه فارس ببینید. حافظهـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز: https://ble.ir/hafezeh_shz
۱۴:۱۹
سود سپرده
روی کاغذ چندتا جمله نوشتم. گذاشتمش توی بسته نایلونی و از خانه زدم بیرون. آقای اکبرزاده سر کوچه رسیده بود. بسته را تحویلش دادم و برگشتم. ضربان قلبم بالا رفت ولی راحت شدم.شوهرم آمد خانه. مدتی پیگیر وام بود. خانهمان کوچک بود. بچه ها هم بزرگ شده بودند. دنبال وام برای خرید خانه مناسبتر بودیم. سر صحبت را باز کردم.-احساس میکنم بار اضافی از رو دوشم برداشتم.-چرا؟-با خواهرم مشورت کردم. اون گوشواره یادگار مادر رو گذاشت کنار. منم النگوی مادر. میخواستیم مادرمون رو هم خوشحال کنیم.چشمهایش چهارتا شد:«واقعا زهرا؟ خیلی دوستش داشتی که!» گفتم: «دوستش داشتم. از مادر بزرگ آقای خدابیامرزم رسیده بود به مادر.» به انگشتم نگاه کردم و گفتم: «خواهر، شوهرش رو هم سهیم کرد. من هم تو رو.» با تعجب نگاه کرد. گفتم:«انگشتر نامزدیمون رو هم به نیت شما گذاشتم توی بسته.» جا خورد اما خندید و گفت: «اونم دادی رفت؟ خدا رو شکر.» شب آقای اکبرزاده پیام داد:«خانم سر این النگوتون دعوانا دعوان! چون کار دلی بوده همه دارن روش قیمت میذارن بببرنش...» گفتم: «حواستون باشه از مکه اومده و عیارش بالاست. قیمتش فرق داره.» جملاتی که توی کاغذ نوشتم و کنار طلاها گذاشتم را زیر لب خواندم:«نذر آمدنت. تقدیم به رزمندگان اسلام در لبنان. پیرو حرف رهبرم.»سه هفته گذشت. بعد از کلی دردسر، وام ۲۱ درصد برای خرید خانه گرفتیم. شوهرم روی مبل نشسته بود و سرش توی گوشی بود. پیش خودم گفتم لابد دنبال خانه هست. گوشی را گذاشت روی زمین. رو کرد بهم و گفت:«از بچههای موکب عزیزم حسین النگوت رو خریدم!»انگار توی این جهاد از من جلو زده باشد، فعلا قید خرید خانهای بزرگتر را زده بود.پ.ن: آقای اکبرزاده مسئول بازارچه مقاومت موکب کافه شهدا
روایت زهرا کشاورزمصاحبه و تنظیم: فهیمه نیکخو
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:https://ble.ir/hafezeh_shz
روی کاغذ چندتا جمله نوشتم. گذاشتمش توی بسته نایلونی و از خانه زدم بیرون. آقای اکبرزاده سر کوچه رسیده بود. بسته را تحویلش دادم و برگشتم. ضربان قلبم بالا رفت ولی راحت شدم.شوهرم آمد خانه. مدتی پیگیر وام بود. خانهمان کوچک بود. بچه ها هم بزرگ شده بودند. دنبال وام برای خرید خانه مناسبتر بودیم. سر صحبت را باز کردم.-احساس میکنم بار اضافی از رو دوشم برداشتم.-چرا؟-با خواهرم مشورت کردم. اون گوشواره یادگار مادر رو گذاشت کنار. منم النگوی مادر. میخواستیم مادرمون رو هم خوشحال کنیم.چشمهایش چهارتا شد:«واقعا زهرا؟ خیلی دوستش داشتی که!» گفتم: «دوستش داشتم. از مادر بزرگ آقای خدابیامرزم رسیده بود به مادر.» به انگشتم نگاه کردم و گفتم: «خواهر، شوهرش رو هم سهیم کرد. من هم تو رو.» با تعجب نگاه کرد. گفتم:«انگشتر نامزدیمون رو هم به نیت شما گذاشتم توی بسته.» جا خورد اما خندید و گفت: «اونم دادی رفت؟ خدا رو شکر.» شب آقای اکبرزاده پیام داد:«خانم سر این النگوتون دعوانا دعوان! چون کار دلی بوده همه دارن روش قیمت میذارن بببرنش...» گفتم: «حواستون باشه از مکه اومده و عیارش بالاست. قیمتش فرق داره.» جملاتی که توی کاغذ نوشتم و کنار طلاها گذاشتم را زیر لب خواندم:«نذر آمدنت. تقدیم به رزمندگان اسلام در لبنان. پیرو حرف رهبرم.»سه هفته گذشت. بعد از کلی دردسر، وام ۲۱ درصد برای خرید خانه گرفتیم. شوهرم روی مبل نشسته بود و سرش توی گوشی بود. پیش خودم گفتم لابد دنبال خانه هست. گوشی را گذاشت روی زمین. رو کرد بهم و گفت:«از بچههای موکب عزیزم حسین النگوت رو خریدم!»انگار توی این جهاد از من جلو زده باشد، فعلا قید خرید خانهای بزرگتر را زده بود.پ.ن: آقای اکبرزاده مسئول بازارچه مقاومت موکب کافه شهدا
روایت زهرا کشاورزمصاحبه و تنظیم: فهیمه نیکخو
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:https://ble.ir/hafezeh_shz
۱۷:۱۲
نیازی به سر و صدا نیست
- شما با دکتر بهادر کار دارین؟- بله. - مریض دارین؟ - نه با خودشون کار دارم.از آخرین جلسه مصاحبه با دکتر بهادر نزدیک به دوماه می گذشت. از دکتر خواستم در یک عمل جراحی ایشان حاضر شوم. پذیرفتند.در همین حین دکتر بهادر آمد به استقبالم. لباس مخصوص اتاق عمل آورد. وسایلم را داخل کمد دکتر گذاشتم و لباس مخصوص را پوشیدم. با لبخند گفت: - به عنوان پرستار بیا اتاق عمل. - ریکوردر و گوشیام رو میارم. توی بخش قدم می زدیم. دکتر خیلی آرام بود. به نظرم آمد نیاز به سکوت دارد. من هم چیزی نگفتم. چند دقیقه گذشت گفت: «بیا بریم ماسک و کلاه هم بگیر.» همین بهانه خوبی بود برای حرف زدن.- دکتر! مریض کجایی هستن؟ - افغانستانی هست. ١٠ سالشه، غدهای که قبلا برداشتن دوباره عود کرده، یه کلیهش چند سال پیش تهران برداشتن. این غده چسبیده به کلیه و کبدش. - غده منظورتون سرطان هست؟- بله. - خون ببینی که حالت به هم نمیخوره. - نه اینجوری نیستم. دکتر شروع به ضدعفونی کردن شکم بیمار کرد و بعد هم عمل شروع شد. توی دلم دعا میکردم. تفکیکش سخت بود که دعا برای سلامت بیمار است یا برای موفقیت دکتر. دکتر شکم بیمار را باز کرد. رفتم کنار پنجره بزرگ دو جداره مشرف به باغ ویلاهای صدرا ایستادم. یک لحظه با خودم فکر کردم. ابعاد اتاق عمل در نسبت با شهر و جهان هستی در حد فهم محدودم از ذهنم گذشت. «اصلا کسی دکتر بهادر را میشناسد؟» حرفهای گذشته دکتر توی ذهنم مرور شد:«ما اگر خوب باشیم خدا میبینه و نیاز به سر و صدا نیست.» یا وقتی میخواست بی اعتباری مناصب دنیایی را بگوید از سلمان فارسی می گفت که بدون تشریفات با الاغ به دارالاماره رفت و سالها استاندار مدائن بود.
پ.ن: دکتر علی بهادر، متخصص جراحی اطفال و عضو موسس بخش پیوند استان فارس
روایت عبدالرسول محمدی؛ ١۶ اسفند ١۴٠٣
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:https://ble.ir/hafezeh_shz
- شما با دکتر بهادر کار دارین؟- بله. - مریض دارین؟ - نه با خودشون کار دارم.از آخرین جلسه مصاحبه با دکتر بهادر نزدیک به دوماه می گذشت. از دکتر خواستم در یک عمل جراحی ایشان حاضر شوم. پذیرفتند.در همین حین دکتر بهادر آمد به استقبالم. لباس مخصوص اتاق عمل آورد. وسایلم را داخل کمد دکتر گذاشتم و لباس مخصوص را پوشیدم. با لبخند گفت: - به عنوان پرستار بیا اتاق عمل. - ریکوردر و گوشیام رو میارم. توی بخش قدم می زدیم. دکتر خیلی آرام بود. به نظرم آمد نیاز به سکوت دارد. من هم چیزی نگفتم. چند دقیقه گذشت گفت: «بیا بریم ماسک و کلاه هم بگیر.» همین بهانه خوبی بود برای حرف زدن.- دکتر! مریض کجایی هستن؟ - افغانستانی هست. ١٠ سالشه، غدهای که قبلا برداشتن دوباره عود کرده، یه کلیهش چند سال پیش تهران برداشتن. این غده چسبیده به کلیه و کبدش. - غده منظورتون سرطان هست؟- بله. - خون ببینی که حالت به هم نمیخوره. - نه اینجوری نیستم. دکتر شروع به ضدعفونی کردن شکم بیمار کرد و بعد هم عمل شروع شد. توی دلم دعا میکردم. تفکیکش سخت بود که دعا برای سلامت بیمار است یا برای موفقیت دکتر. دکتر شکم بیمار را باز کرد. رفتم کنار پنجره بزرگ دو جداره مشرف به باغ ویلاهای صدرا ایستادم. یک لحظه با خودم فکر کردم. ابعاد اتاق عمل در نسبت با شهر و جهان هستی در حد فهم محدودم از ذهنم گذشت. «اصلا کسی دکتر بهادر را میشناسد؟» حرفهای گذشته دکتر توی ذهنم مرور شد:«ما اگر خوب باشیم خدا میبینه و نیاز به سر و صدا نیست.» یا وقتی میخواست بی اعتباری مناصب دنیایی را بگوید از سلمان فارسی می گفت که بدون تشریفات با الاغ به دارالاماره رفت و سالها استاندار مدائن بود.
پ.ن: دکتر علی بهادر، متخصص جراحی اطفال و عضو موسس بخش پیوند استان فارس
روایت عبدالرسول محمدی؛ ١۶ اسفند ١۴٠٣
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:https://ble.ir/hafezeh_shz
۱۶:۴۶
نوآوری در شکنجه
ناگفتههایی از ساواک
قاب خاطره قسمت نهم
قاب خاطره یکی از بخشهای برنامه نهضت در شیراز است که در آن خاطرات مردم در آن ایام مرور میشود.
سایر بخشها و کل قسمت نهم با موضوع ساواک را در تلوبیون به آدرس زیر ببینید: https://telewebion.com/episode/0x11771bd3
مروری متفاوت بر انقلاب اسلامی شیراز در برنامه نهضت در شیراز
تمامی قسمتهای برنامه نهضت در شیراز را در صفحه تلوبیون شبکه فارس به همین نام ببینید.
حافظهـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز:https://ble.ir/hafezeh_shz
حافظهـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز:https://ble.ir/hafezeh_shz
۵:۰۰
بادبادک های طلایی
سال۶۳ - ۶۲ مسئول جهاد جویم بودم. چهارصد هکتار زمین کشت در اختیارمان بود. آن سال باران نیامده بود. ما به صورت دیم، گندم و جو کاشته بودیم. پرنده دَل میآمد روی گندمها مینشست. خوشهها را نوک میزد و خراب میکرد. برای اینکه پرندهها را فراری بدهیم، دَلو میزدیم؛ توی زمین چوب نخل تکان میدادیم ولی فایده ای نداشت. پرندهها دیگر از این کار هیچ ترسی نداشتند. با خودم گفتم: «چیکار کنیم که این پرنده ها کشت ما رو خراب نکنن؟»یک روز وقتی سر زمین بودم دیدم عقابی میآمد روی تپه مینشست. بعد بلند میشد و روی جو گندمها یک چرخی میزد. چیزی شکار میکرد و دوباره مینشست. همان لحظه به این فکر افتادم که حضور عقابها خیلی بهتر از دَلو زدن است. به آقای میرزاده که حسابدار جهاد بود، گفتم: «بیاید از این بادبادکهایی که بچهها برای بازی میفرستن هوا، درست کنیم. شاید پرنده ها فکر کنن عقابه و از آن بترسن.» تعدادی روزنامه، نوار چسب، تَرکه و نخ آوردیم. دست به کار شدیم. چند تا بادبادک درست کردیم. به کارگرها گفتیم: «شما دیگه دَلو نزنین. این بادبادکها رو توی دستتون بگیرید و توی زمین بدوئید. بادبادک که به هوا رفت، دور گندمها بچرخین.» بادبادکها به هوا رفت و پرندهها دیگر سر زمینهای گندم نیامدند.
پن۱: دَل پرندهای ست که جثهاش کمی از گنجشک بزرگتر است و جلوی سینهاش زرد رنگ.پن۲: دَلو چوب های باریک نخل ست که لاریها در قدیم به آن تَرکه میگفتند.
روایت احمد امینازاده مصاحبه و تنظیم: فریده حاجی حسینی؛ ٢ اسفند ١۴٠٣
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:https://ble.ir/hafezeh_shz
سال۶۳ - ۶۲ مسئول جهاد جویم بودم. چهارصد هکتار زمین کشت در اختیارمان بود. آن سال باران نیامده بود. ما به صورت دیم، گندم و جو کاشته بودیم. پرنده دَل میآمد روی گندمها مینشست. خوشهها را نوک میزد و خراب میکرد. برای اینکه پرندهها را فراری بدهیم، دَلو میزدیم؛ توی زمین چوب نخل تکان میدادیم ولی فایده ای نداشت. پرندهها دیگر از این کار هیچ ترسی نداشتند. با خودم گفتم: «چیکار کنیم که این پرنده ها کشت ما رو خراب نکنن؟»یک روز وقتی سر زمین بودم دیدم عقابی میآمد روی تپه مینشست. بعد بلند میشد و روی جو گندمها یک چرخی میزد. چیزی شکار میکرد و دوباره مینشست. همان لحظه به این فکر افتادم که حضور عقابها خیلی بهتر از دَلو زدن است. به آقای میرزاده که حسابدار جهاد بود، گفتم: «بیاید از این بادبادکهایی که بچهها برای بازی میفرستن هوا، درست کنیم. شاید پرنده ها فکر کنن عقابه و از آن بترسن.» تعدادی روزنامه، نوار چسب، تَرکه و نخ آوردیم. دست به کار شدیم. چند تا بادبادک درست کردیم. به کارگرها گفتیم: «شما دیگه دَلو نزنین. این بادبادکها رو توی دستتون بگیرید و توی زمین بدوئید. بادبادک که به هوا رفت، دور گندمها بچرخین.» بادبادکها به هوا رفت و پرندهها دیگر سر زمینهای گندم نیامدند.
پن۱: دَل پرندهای ست که جثهاش کمی از گنجشک بزرگتر است و جلوی سینهاش زرد رنگ.پن۲: دَلو چوب های باریک نخل ست که لاریها در قدیم به آن تَرکه میگفتند.
روایت احمد امینازاده مصاحبه و تنظیم: فریده حاجی حسینی؛ ٢ اسفند ١۴٠٣
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:https://ble.ir/hafezeh_shz
۶:۲۷
شیرازی که نمیشناسیم
روایتی از هویت دینی شیراز از زبان بابا احد
حافظهـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز:https://ble.ir/hafezeh_shz
روایتی از هویت دینی شیراز از زبان بابا احد
حافظهـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز:https://ble.ir/hafezeh_shz
۲:۲۰
توی شاهچراغ جشن گرفته بودیم
روایت شهربانو حقیقتزاده از برگزاری رفراندوم جمهوری اسلامی
حافظهـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز:https://ble.ir/hafezeh_shz
روایت شهربانو حقیقتزاده از برگزاری رفراندوم جمهوری اسلامی
حافظهـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز:https://ble.ir/hafezeh_shz
۱۲:۲۰
بازارسال شده از برنامه تلویزیونی روایتخانه
۹:۵۱
بازارسال شده از برنامه تلویزیونی روایتخانه
| هر قسمت قصهای دارد...ببینید و بشنوید شما هم:
برنامه تلویزیونی روایتخانه به همت حسینیه هنر شیرازاز امشب، چهارشنبهشبها ساعت ۲۰:۳۰ از شبکه فـــارس@revayat_farstv
برنامه تلویزیونی روایتخانه به همت حسینیه هنر شیرازاز امشب، چهارشنبهشبها ساعت ۲۰:۳۰ از شبکه فـــارس@revayat_farstv
۷:۱۶