عکس پروفایل حافظ‌هـح

حافظ‌هـ

۲,۴۴۵عضو
عکس پروفایل حافظ‌هـح
۲.۴هزار عضو

حافظ‌هـ

ارتباط با ادمین:@hafezeh_shz_admin
تاریخ را به حافظه بسپارید!حسینیه هنر شیراز

۳ اردیبهشت

بازارسال شده از جشنواره مردمی فیلم عمار
thumnail
undefined فراخوان سراسری «وعده صادق» منتشر شد
جشنواره مردمی فیلم عمار با هدف گردآوری و بازتاب واکنش‌های مردم ایران در حمایت از تنبیه مقتدرانه رژیم صهیونیستی، فراخوان سراسری «وعده صادق» را در ۴ قالب برگزار می‌کند.
undefined قالب‌ها:
undefined محتوای ویدیوئی:فیلم موبایلی (خاطره‌گویی، مصاحبه مردمی، واکنش‌های مردمی و…)، بازتولید محتوای ویدیوئی (پاسخ طنز به تهدید اسرائیل، گزارش از عملیات وعده صادق و…)undefined محتوای صوتی:خاطره‌گویی، مصاحبه مردمی، سرود، پادکست و…undefined محتوای تصویری و گرافیکی:نقاشی، عکس (واکنش‌های مردمی و…)، عکس نوشت، کاریکاتور، پوستر و…undefined محتوای متنی:دل‌نوشته، شعر، شعار (توییت، پلاکارد و…)، متن خبری و…
undefined مهلت ارسال آثار ۳۱ اردیبهشت‌ماه ۱۴۰۳
undefined ارسال آثار از طریق نام کاربریundefined @Ammarfilm_1389در پیامرسان‌های روبیکا، بله، ایتا و شاد
undefinedمطالعه کامل فراخوان:undefined ammarfilm.ir/?p=34742undefined @AmmarFest

۱۶:۱۷

۴ اردیبهشت

thumnail
معلم نهضتت رو یادته؟!بعد از مصاحبه با شهربانو حقیقت‌زاده تصمیم گرفتم بروم روستایی حسین‌آباد سرتُل را ببینم. جایی که خانم حقیقت‌زاده ۷ سال آموزشیار نهضت سوادآموزی بوده. وقتی فهمید، گفت: «منم باهات بیام؟» دوست داشتم با هم برویم. قرار گذاشتیم. در مسیر مشغول صحبت بودیم که یک دفعه با اشاره‌ی دست، کوهی را نشانم داد و گفت: «این کوه، حسین‌آبادِ سر تُل هست.» روی کوه، خانه‌ها بالای سر هم بنا شده بودند. از آن بالا دیوارهای صورتی، سبز و آبی رنگِ خانه‌ها، نمای زیبایی به بلوار ابونصر شرقی داده بود. اولین باری بود که آن منطقه را می‌دیدم. ماشین را روبروی کوچه‌ای پارک کرد و رفتیم داخل کوچه. سربالایی داشت اما تا آخر کوچه پله بود. خانم حقیقت‌زاده گفت: «حال داری از پله‌ها بیای بالا؟» خندیدم و گفتم: «حال پیدا می‌کنیم.» دستش را گرفتم و پله‌ها را یکی یکی رفتیم بالا. وسط پله‌ها برگشت و به پشت سرش خیره شد. با دست آن طرفِ بلوار را نشانم داد و گفت: «خودم اونجا زندگی می‌کردم، محله‌ی کوشک بونرز.» کوشک بونرز همان شهرک امام حسین فعلی هست. قبلا کوشک بونرز را با پُلی به بلوار نصر وصل کرده بودند. بعد از پله‌ها، اولین خانه‌، کلاس نهضت خانم حقیقت‌زاده بوده. وسط کوچه ایستاد و برایم از خاطراتش گفت. درِ خانه‌ای، نیمه‌باز بود. مردی توی حیاط، جوشکاری می‌کرد. ما را که دید، گفت: «بفرمایید!» خانم حقیقت‌زاده گفت: «دنبال یکی می‌گردیم که دهه ۶۰ رفته باشه نهضت سوادآموزی.» مرد رو به ما گفت: «مال این محله نیستم، از صابخونه بپرسین.» خانمی آمد داخل حیاط و گفت: «بفرمایید؟» خانم حقیقت‌زاده که خسته شده بود، گفت: «می‌تونیم بیایم داخل؟» با لبخند ما را دعوت کرد و رفتیم داخل خانه.صاحب‌خانه روی مبلی سه نفره بین من و خانم حقیقت‌زاده نشست. به او گفتم: «حاج خانوم! اسمت چیه؟» - «ماه‌زاده جرقه.» پرسیدم اون موقع که تازه نهضت سوادآموزی اومده بود، شما رفتین نهضت درس بخونید؟» گفت: «ها؛ مال چاه‌انجیری منطقه‌ی سروستون هستم. موقعی که اومدیم شیراز، بابام اجازه نداد برم مدرسه و بی‌سواد بودم. نهضت که اومد، ۶ تا بچه داشتم ولی رفتم درس خوندم. تو مدرسه نبوت پشت ساختمون مدرسه، یه راهرو مانندی بود؛ معلم اونجا به ما درس می‌داد. سقف نداشت و زیر بارون و آفتاب درس می‌خوندیم.»چند شب پیش خوابی دیده بود که برای ما تعریف کرد: «خواب معلم نهضتم رو دیدم، خیلی براش دعا کردم. کاش می‌شد یه بار دیگه ببینمش.» نفس عمیقی کشید و گفت: «اون وقتا شوهرم تازه تصادف کرده بود و عصا می‌گرفت دستش. یه روز درِ خونه‌مون رو زدن. در رو که باز کردم، دیدم یه خانم جوونی پشت در هس. گفت: «من معلم نهضت سوادآموزی هستم؛ اگه سواد نداری بیا کلاسای نهضت رو شرکت کن.» خوشحال شدم اما شوهرم پشت سرم اومد بیرون و به معلم گفت: «زنم نمی‌خواد سواد یاد بگیره. بیا برو، دیگه هم در خونه ما نیا.» جوری که شوهرم متوجه نشه به معلم اشاره کردم و گفتم: «برو، من میام.» فرداش که رفتم سر کلاس، به معلم گفتم: «تو فقط آیت‌الکرسی یادم بده، من دیگه هیچی اَزِت نمی‌خوام.» روی مبل جابه جا شد و گفت: «آیت‌الکرسی رو یادم داد. حالا روزی چند بار آیت‌الکرسی می‌خونم و دعاش می‌کنم.» گریه کرد و خط اشکی از زیر چشم تا چانه‌اش شکل گرفت.به او گفتم: «حاج خانوم! اسم معلم نهضتت رو یادته؟» گفت: «نه، یادم نیست؛ فقط می‌دونم خونه‌اش کوشک بونرز بود. از تو حیاطمون می‌تونم خونه‌اش رو نشونت بدم.» اسم کوشک بونرز را که آورد، مطمئن شدم معلمش خانم حقیقت‌زاده بوده. زیر چشمی به خانم حقیقت‌زاده نگاهی انداختم؛ چشمانش پر از اشک شده بود. به خانم جرقه گفتم: «فرض کن الآن معلم نهضتت کنارت نشسته، چی بهش می‌گی؟» گفت: «دستش رو می‌بوسم که اینقدر برام زحمت کشید سواد و قرآن یادم داد.» به سمت خانم حقیقت‌زاده اشاره کردم: «ایشون، معلم نهضت شماست.» لبخندی بر لبش نشست و زُل زد به صورت خانم حقیقت‌زاده. خانم جرقه معلمش را بعد از ٣٧ سال دید. به صورتشان که نگاه کردم هر دو نفرشان داشتن اشک شوق می‌ریختن. خانم جرقه خم شد دست معلمش را ببوسد که خانم حقیقت‌زاده اجازه نداد. همدیگر را در آغوش گرفتند و گریه کردند. خانم جرقه با خنده گفت: «یادته خوندن و نوشتنم خوب بود ولی ریاضی و حسابم بد بود.» همگی خندیدیم. پیش خودم گفتم ای کاش دوربین فیلمبرداری داشتم از آنها فیلم می‌گرفتم. دیدار آن روز، خاطره‌ای به یادماندنی شد.روایت مریم نامجو؛ ١ اردیبهشت ۱۴۰۳

تاریخ را به حافظ‌هـ بسپارید:https://ble.ir/hafezeh_shz

۶:۲۳

thumnail

۶:۲۳

۵ اردیبهشت

thumnail
undefined سلسله بزرگداشت‌های برنامه #عهد
undefined بزرگداشت شهید سیدجواد سجادی ، اولین شهید فاطمیون فارس در سالروز تدفین پیکر پاک شهید
undefined باحضور:خانواده شهید و حجت‌الاسلام انجوی‌نژاد
undefined همراه با مداحی کربلایی رضا شریفی
undefined زمان: جمعه، ٧ اردیبهشت ١۴٠٣، همراه با نماز مغرب و عشاء
undefined مکان: بعد از کرونی، روستای جمال‌آباد، خیابان گندمزار، کوچه کفری پارسیان ۲۰

https://ble.ir/hafezeh_shz

۹:۰۷

حافظ‌هـ
undefined undefined سلسله بزرگداشت‌های برنامه #عهد undefined بزرگداشت شهید سیدجواد سجادی ، اولین شهید فاطمیون فارس در سالروز تدفین پیکر پاک شهید undefined باحضور: خانواده شهید و حجت‌الاسلام انجوی‌نژاد undefined همراه با مداحی کربلایی رضا شریفی undefined زمان: جمعه، ٧ اردیبهشت ١۴٠٣، همراه با نماز مغرب و عشاء undefined مکان: بعد از کرونی، روستای جمال‌آباد، خیابان گندمزار، کوچه کفری پارسیان ۲۰ https://ble.ir/hafezeh_shz
thumnail
undefined تیزر معرفی کتاب بهتر از تو نداشتم
undefinedروایتی مستند از زندگی شهید مدافع‌حرم سیدجواد سجادی
undefined کاری از واحد تاریخ شفاهی حسینیه هنر شیراز
تاریخ را به حافظ‌هـ بسپارید:

https://ble.ir/hafezeh_shz

۹:۱۹

۷ اردیبهشت

حافظ‌هـ
undefined undefined سلسله بزرگداشت‌های برنامه #عهد undefined بزرگداشت شهید سیدجواد سجادی ، اولین شهید فاطمیون فارس در سالروز تدفین پیکر پاک شهید undefined باحضور: خانواده شهید و حجت‌الاسلام انجوی‌نژاد undefined همراه با مداحی کربلایی رضا شریفی undefined زمان: جمعه، ٧ اردیبهشت ١۴٠٣، همراه با نماز مغرب و عشاء undefined مکان: بعد از کرونی، روستای جمال‌آباد، خیابان گندمزار، کوچه کفری پارسیان ۲۰ https://ble.ir/hafezeh_shz
thumnail
من به بچه‌ها چی بگم؟
جلو حسینیه منتظرشان بودم. چند دقیقه‌ای نگذشته بود که آقای سجادی رسید. خانم سجادی با همان لبخند همیشگی که روی لبانش جا خوش کرده، احوال‌پرسی کرد. همین طور که چادرش را جابه جا می‌کرد، گفت:«خاطرات رو فراموش کردم حالا چی بگم؟» تا حسینیه چند قدمی بیشتر نداشتیم. درهمین مدت کوتاه، چند تا از خاطرات را تیتر وار یادآوری کردم. قفل نمادینی که در حسینیه بود را باز کردیم و وارد شدیم. همین طور که از پله‌های حسینیه بالا می‌رفتیم به خانم سجادی گفتم:« نگران نباشید مراسم امروز با همیشه فرق داره و جلسه یه جلسه‌ی خودمونی هست و میزباناش هم متفاوتن.» همین میزبانان بودند که باعث شد حدیث، خواهر شهید هم بیاید. وارد حسینیه شدیم. بچه‌ها با چادرهای گل گلی‌شان که معلوم بود یادگار جشن عبادت یکی دو سال قبلشان هست به استقبال مادر و خواهر شهید آمدند. مدیر مدرسه، خانم سجادی را به سمت منبر هدایت کرد. مادر شهید همان پله اول نشست و بچه‌ها در چند ردیف روبه روی خانم سجادی نشستند. از چشمان دخترها می‌شد فهمید که چه‌قدر ذوق دارند. دیدن راوی کتاب، آن هم کتابی که هنوز یک ماه از خواندنش نمی‌گذشت، واقعا خوشحالی داشت.*دی ماه۱۴۰۲ بود که دخترم کاغذ و خودکاری آورد:«مامان قرار هست از طرف مدرسه بریم گلزار شهدا. رضایت نامه لازمه.»تا رضایت‌نامه را نوشتم گوشی را برداشتم و به مدیر مدرسه پیام دادم. کتاب بهتر از تو نداشتم را معرفی کردم. توضیح مختصری هم در باره شهید دادم. گفتم اگر دوست دارید تو اردوی گلزار شهدا برا بچه‌ها از شهید سجادی تعریف کنید.با استقبال گرم و همکاری و همیاری مدیر مدرسه، بعد اردوی گلزار شهدا تمام بچه های کلاس چهارم و پنجم، کتاب را خریدند. مدتی بعد خانم مدیر تماس گرفتند و گفتند:«بچه ها اوایل بهمن سه روز اعتکاف علمی دارن، دوست داریم از مادر شهید هم دعوت کنیم تا یکی از روزها بین بچه ها باشن.» قضیه را که به خانم سجادی گفتم مثل همیشه رویم را زمین نینداختند و فوری قبول کردند.*عصر روز اول اعتکاف، با مادر و خواهر شهید به حسینیه‌ای که بچه‌ها در آن معتکف بودند رفتیم.خانم سجادی با سلام شروع کرد، بچه ها هم بلند جواب دادند. از سن و سالشان پرسید. با جواب بچه ها فهمید دخترها یا کلاس چهارم هستند یا پنجم. خیلی زود با بچه‌ها ارتباط گرفت. به تک‌تک بچه ها با مهربانی نگاه می‌کرد و لبخند می‌زد. مثل مادری که بعد از مدت‌ها بچه‌هایش را دیده و با شوق با آنها حرف می‌زند. انگار نه انگار که تا چند دقیقه قبل می‌گفت:«من به بچه‌ها چی بگم؟»از چادری که روی سر بچه‌ها بود شروع کرد:«بچه‌های گلم، حجاب شما همون حجاب مادرمون حضرت زهراست. پس حواستون باشه خوب ازش مراقبت کنید.» بعد هم با یکی دو تا خاطره از شیطنت‌های کودکی سید جواد ادامه داد. محو حرف‌های خانم سجادی و ارتباط قشنگش با دخترها بودم. انگار پای درس استادی نشسته بودم و یاد می‌گرفتم چگونه با دختر نوجوانم رفتار کنم. از طرفی هم هر از گاهی نیم‌نگاهی به بچه‌ها می‌کردم تا واکنش‌هایشان را ببینم. با گفتن خاطرات، برخی به نشانه‌ی تایید سر تکان می‌دادند و برخی هم یواش می‌گفتند:«آره. اینها رو خوندیم.» ادامه صحبت‌ها با پرسش و پاسخ گذشت. بعد هم دخترها، خودکار به دست جلو آمدند. در یک چشم به هم زدن کتاب و خودکار بود که جلوی خانم سجادی قطار شد. همه منتظر امضای مادر شهید بودند. تک تک امضاها را که گرفتند سراغ حدیث و من آمدند برای امضا.اعتکاف علمی بچه ها با گرفتن امضا از مادر و خواهر شهید تبدیل به خاطره‌ای به یاد ماندنی برا بچه ها شد.حالا نوبت معلم‌ها بود. حلقه‌ای زدند و با مادر شهید گرم صحبت شدند. از آرامش خانم سجادی می‌شد فهمید که از جو جلسه خوشش آمده و عجله‌ای برای رفتن ندارد.
روایت زهرا سادات هاشمی؛ محقق کتاب بهتر از تو نداشتم۵ اردیبهشت ١۴٠٣
تاریخ را به حافظ‌هـ بسپارید:https://ble.ir/hafezeh_shz

۸:۳۰

۸ اردیبهشت

thumnail
به نام خدافروردین ١٣٩٣ بود که سیدجواد سجادی، اولین شهید فاطمیون استان فارس در جبهه سوریه نام گرفت. تا پیکر سیدجواد برسد شیراز و مراسم تشییع و تدفین برگزار شود، ١٠-١۵ روزی طول کشید.
از آن روز زمان زیادی گذشته. دیروز دهمین سالگرد تدفین سیدجواد بود و مراسمی توی خانه پدری‌ش به یاد آن روز برگزار شد.
حاج آقا انجوی‌نژاد، سخنران مراسم بود و از اتفاقات خاص عصر حاضر گفت. اتفاقاتی که مرزها را از بین برده و دیگر فرقی بین افراد با ملیت‌های گوناگون وجود ندارد. آقا سید از جایگزین ملیت و ملت‌ها گفت‌؛ امت. دسته‌بندی که خیلی از انسان‌ها را توی خودش جا می‌دهد و تنها شرط برای حضور در آن، آزادگی است. فرقی هم نمی‌کند اهل چه دین و مذهبی باشی.
آقارضای شریفی هم علی‌رغم وضع نه‌چندان خوب جسمی، از استراحت پیش از عملش زد و آمد زیارت آل یاسین و روضه‌ای خواند.
انتهای مراسم هم در حاشیه تقدیر و تشکر از خانواده شهید سجادی، هدیه‌ای به عبدالرسول محمدی و زهراسادات هاشمی،محقق‌های زحمت‌کش کتاب بهتر از تو نداشتم ؛ زندگی‌نامه شهید سیدجواد سجادی و محمدجواد رحیمی، نویسنده آینده‌دار این کتاب اهدا شد.

تاریخ را به حافظ‌هـ بسپارید:https://ble.ir/hafezeh_shz

۱۸:۱۴

thumnail

۱۸:۱۴

thumnail

۱۸:۱۴

thumnail

۱۸:۱۴

thumnail

۱۸:۱۴

thumnail

۱۸:۱۴

thumnail

۱۸:۱۴

۹ اردیبهشت

thumnail
undefined  روایت افتتاحیه عمار استان فارس در زادگاه شهیده سیده صغری حسینی‌فرد(از شهدای حادثه تروریستی کرمان)
انتشار بمناسبت سالروز درگذشت استاد نادر طالب‌زاده
undefinedشهرستان مهر، روستای دارالمیزان؛ بهمن 1402
undefined کاری از حسینیه هنر شیراز
تاریخ را به حافظ‌هـ بسپارید:https://ble.ir/hafezeh_shz

۲۰:۰۷

۱۶ اردیبهشت

thumnail
پذیرایی خاص اختتامیه جشنواره فیلم عمار فارس، کار چه کسانی بود؟
راویان کتاب پلاک پ، بعد از چند دهه دوباره کنار هم جمع شدند.
undefined پلاک پروایتی مادرانه و مجاهدانه؛ روایتی از دل خانه‌ها، مساجد و ستاد پشتیبانی جنگ دهه ۶۰؛ روایتی زنانه از دیروز ما برای امروز...

سفارش با تخفیف ویژه و ارسال رایگان(بالای 300هزار تومان):raheyarpub.ir@Raheyar97undefined خرید کتاب در شیراز:۰۹۱۷۵۸۵۰۳۱۱
https://ble.ir/hafezeh_shz

۱۱:۳۱

۲۲ اردیبهشت

thumnail
ندای صلح
شروع فعالیت‌های فرهنگی من از مدرسه و اوج آن در دانشگاه بود. کم‌کم به‌خاطر روحیه و علاقه‌ام به دفاع از مظلوم و عدالت‌خواهی، به سمت مباحث فلسطین گرایش پیدا کردم. با تشکیل گروه و انجمن‌ها و برقراری ارتباط با مراکز مرتبط با بحث فلسطین برنامه‌های متنوعی در این خصوص در دانشگاه برگزار می‌کردیم. اغلب به مناسبت‌هایی توجه می‌کردیم که بقیه افراد توجهی به آن نمی‌کردند. این‌طوری هم محیط دانشگاه را تحت تأثیر قرار می‌دادیم، هم سطح شهر را؛ مثل روز مقاومت اسلامی. فارغ‌التحصیل که شدیم چون بستر دانشگاه را از دست داده بودیم، سعی کردیم با دوستانمان متفرق نشویم و گروه جهادی نادیان با هدف کار برای مستضعفین جهان و بالاخص استان و شهر خودمان را تشکیل دادیم. در همان روزها یکسری اتفاقات در غزه افتاد که ما برای هم‌دردی با مادران و کودکان غزه کار جهادی متفاوتی انجام دادیم. قرار بر آن شد برنامه‌ای در سطح شهر و در حاشیه بلوار چمران برگزار کنیم به‌نام ندای صلح. به مجوز نیاز داشتیم. از مدت‌ها قبل درخواست و نامه‌نگاری‌های لازم را با فرمانداری شیراز انجام دادیم ولی تا دو سه روز آخر به‌شدت مخالفت می‌کردند. استدلالشان هم این بود که مردم آن قسمت از شهر پذیرش برنامه‌های این‌چنینی را ندارند و ممکن است درگیری ،بحث و دعوا پیش بیاید. خیلی پیگیری کردیم. درنهایت امضاء ‌کردیم که مسئولیت هرگونه اتفاق، درگیری و خون‌ریزی پای خودمان باشد. به‌محض دریافت مجوز، دکور برنامه را طوری چیدیم که مردم روی پله‌های حاشیه بلوار چمران مانند سالن همایش می‌نشستند و برایشان با ویدیو پروژکتور مستندهایی درباره فلسطین پخش می‌کردیم. خانواده‌ها می‌آمدند و سؤال می‌پرسیدند و برای آن‌ها روشنگری می‌کردیم. روی صورت بچه‌ها نقاشی می کشیدیم و روی سرشان تاج‌های زیتون می‌گذاشتیم و بینشان بادکنک پخش می‌کردیم و شعارهای ضدصهیونیستی می‌دادیم. برنامه ندای صلح انعکاس خبری خیلی خوبی داشت. حتی مسئولین هم باور نمی‌کردند که مردم عادی این‌قدر خوب با این برنامه و موضوع ارتباط برقرار کنند.و این تجربه جالبی شد که با مختصر خلاقیت و برنامه زیزی می شود از همراهی مردم سطح جامعه کمک گرفت.
روایت نجمه اشرفی؛ فعال حوزه فلسطینتحقیق: پیمان زندی لکتنظیم: فاطمه زیرک‌فرد٢٢ اردیبهشت ١۴٠٣
تاریخ را به حافظ‌هـ بسپارید:https://ble.ir/hafezeh_shz

۱۵:۱۲

۲۶ اردیبهشت

thumnail
صحبت خاصی نداریم
اولین مصاحبه را در محله دینکان با خانم روح انگیز دینکانی شروع کردم. خانمی ریز نقش اما زبر و زرنگ. در همایش پشتیبانی که از طرف سپاه برگزار شده بود دیدمش. کنار هم نشسته بودیم. شماره‌اش را گرفتم. تا به حال کسی برای خاطرات پشتیبانی، سراغش نرفته بود. قرار شد برای مصاحبه به مسجد محله شان بروم.روز مصاحبه وارد مسجدشدم. ۱۲_۱۰ تا خانم دور هم حلقه زده بودند و قران می‌خواندند. شوکه شدم .تاکید کرده بودم که نیاز به جای آرامی داریم! شاید ازاین جهت که در زمان جنگ در آن ساختمان پشتیبانی، برو و بیایی داشتند و جمعیت زیاد بوده، اینجا برایش خلوت به حساب می‌آمد. می‌خواست کنار خانم‌ها بنشیند. به اصرار من به آخر مسجد رفتیم و در قسمت آقایان نشستیم. مسجد غرق خانم‌ها بود و هیچ مردی پر نمی‌زد. یک نفس و پشت سر هم، تعریف کرد. تا مبادا خاطره‌ای از دستش در رود. خاطراتش قشنگ بود و جذاب. بعد مصاحبه بیشتر وارد فضای پشتیبانی و فعالیت خانم‌ها شدم و فکرم باز شد برای پرسیدن سوالات جزیی‌تر.
دنبال سوژه می‌گشتم. دینکان خودش پر بود از سوژه. اما چون همکارم قبل از ورود من به پروژه، سوژه‌های زیادی را در جاهای دیگر مصاحبه کرده بود، قصد نداشتم مصاحبه‌ای طولانی بگیرم. فقط دنبال تک‌سوژه‌هایی بودم از محله‌های مختلف شیراز . تا بتوانم از هر محله با یک نفرشان به نمایندگی از بقیه، صحبت کنم و فعال بودن همه محله‌های شیراز را نشان دهم. از طرفی مسئولین اصلی ستاد پشتیبانی هم هنوز حاضر به همکاری نشده بودند. به واسطه پدرم که خودش مسئول مالی ستاد پشتیبانی بود، و شناختی که از قبل با آن بزرگواران داشتم، با سوژه‌های اصلی مثل خانم‌ها نوربخش، لیاقت و آقای ذوالانوار ارتباط گرفتم و تک‌تک مصاحبه‌ها انجام شد. آقای ذوالانوار معاون ستاد پشتیبانی، شماره‌های چند نفر اصلی که از ابتدا فعال بودند را دادند و به سراغشان رفتم.سوژه‌ها همگی دغدغه‌مند ،بی‌آلایش و پای کار بودند. آنها هم مثل خانم دینکانی، تا به حال کسی سراغشان نرفته بود. برخی از سر تواضع نمی‌خواستند مصاحبه کنند:«کار را برای رضای خدا کرده‌ایم. اگر بیان شود اجرش می‌رود.» با اصرارها و دلایلی که می‌آوردم راضی می‌شدند اما می‌گفتند:«ما خاطره‌ها رو فراموش کردیم و صحبت خاصی نداریم.» با شروع مصاحبه و پرسیدن سوالات، به فضای قدیم سیر می‌کردند و موتورشان روشن می‌شد. می‌گفتند:«خدا خیرتون بده چقدر این خاطرات توی دلامون تلنبار شده بود.»
از گرفتن مصاحبه‌ها تا چاپ کتاب چندسالی طول کشید. در این مدت با سوژه‌هایم در ارتباط بودم. اگر زمانی من کوتاهی می‌کردم، خودشان بدون هیچ توقع و چشم‌داشتی جویای احوالم می‌شدند. صبور بودند و مهربان. در این مدت که کتاب چاپ نشده بود خم به ابرو نیاوردند. رفتارهایشان را که می‌دیدم با خودم می‌گفتم شاید این مادران به ظاهر سواد دانشگاهی نداشته باشند اما عملکرد و رویکردشان برایم از کسی که سال‌ها درس آکادمیک خوانده، بالاتر بود . به خاطر تربیت و صبر این مادران بود که در جنگ موفق شدیم. مادرانی که شاید به ظاهر نه در میدان جنگ بودند و نه تفنگ و خشابی در دست داشتند. اما باطنا در جنگ بودند و کمک و پشتیبانی آنها به رزمندگان قوت می‌داد و دلگرمشان می‌کرد.از دل ساعت‌ها مصاحبه بنده و خانم بشاورز به این نکته رسیدم که سرّ موفقیت این مادران خوش قلبم، اخلاص بود و تقوا.
روایت زهراسادات هاشمی محقق کتاب پلاک پ از فرایند تحقیق کتاب
پ.ن: کتاب پلاک پ در قسمت تازه‌های انتشار غرفه انتشارات راهیار؛ ٣۵ امین نمایشگاه بین‌المللی کتاب تهران
undefinedسفارش با تخفیف ویژه و ارسال رایگان(بالای 300هزار تومان):raheyarpub.ir@Raheyar97undefined خرید کتاب در شیراز:۰۹۱۷۵۸۵۰۳۱۱
تاریخ را به حافظ‌هـ بسپارید:https://ble.ir/hafezeh_shz

۱۲:۱۵

۲۷ اردیبهشت

thumnail
undefined مستند بلوار اتحاد به اکران رسید
undefined انقلاب کردیم که بتونیم حقمونو مطالبه کنیم؛ اگر نتونیم این کارو بکنیم پس این چه انقلابیه!
undefined️ «مصطفی نوروزی»، نیروی بسیجی اهل بلوار اتحاد شیراز، به شغل بنایی مشغول است. او با پیگیری‌های مستمر، مسئولان مربوطه را به منطقه می‌آورد و با کمک مردم مشغول حل مشکلات شهری و حتی مبارزه با خلافکاران می‌شود. اما در این مسیر سختی‌های بسیاری را متحمل می‌شود. برایش پاپوش درست می‌کنند و در نهایت به زندان می‌افتد...
undefined تماشای آنلاین و #اختصاصی این اثر دیدنی در عماریار:undefined B2n.ir/blet
undefined در #عماریار با خانواده فیلم ببینیدundefined @AmmarYar_IR
undefined کاری از حسینیه هنر شیراز
حافظ‌هـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز:https://ble.ir/hafezeh_shz

۱۳:۰۰

۲۸ اردیبهشت

بازارسال شده از KHAMENEI.IR
thumnail
undefined روایت رسانه KHAMENEI.IR از بازدید سه ساعته‌ی حضرت آیت‌الله خامنه‌ای از سی و پنجمین نمایشگاه بین‌المللی کتاب تهران (بخش ششم)
undefinedرد پای آقای آپاراتچی در نمایشگاه
undefined️در بازدید از غرفه انتشارات راه‌یار هم دوباره سرریز سینمایی حوزه‌ی نشر خودش را به رخ می‌کشد. این یکی را هم دوباره وزیر یادآوری می‌کند وگرنه توی توضیحات مسئول غرفه جا افتاده بود وقتی که داشت کارویژه‌ی نشر را توضیح می‌داد که روایت تجربه‌ی انقلاب اسلامی و انسان‌های انقلاب اسلامی است.
undefined️مسئول غرفه که از فعالان دانشجویی سابق است، تشکری هم از آقا می‌کند به‌سبب لطفی که به کتاب «سرباز روز نهم» داشته‌اند که شرح مبسوط و مفصلی از شهید مدافع حرم، مصطفی صدرزاده است.
undefined️در پایان بازدید و هنگامی که آقا و هیئت همراه عزم غرفه بعدی را کرده‌اند وزیر یادآوری می‌کند که فیلم «آپاراتچی» که در جشنواره فیلم فجر سال گذشته به نمایش در آمد، با اقتباس از یکی از کتاب‌های نشر راه‌یار نوشته شده. آقا پاسخ می‌دهند: «بله... شنیده‌ام.» کتابی با همین نام به قلم روح‌الله رشیدی که بر مبنای زندگی یک قهرمان مردمی اهل تبریز نوشته شده که هنوز در قید حیات است.
undefined #بهار_کتاب
undefined ادامه را بخوانید:khl.ink/f/56353

۱۰:۵۴

۲۹ اردیبهشت

thumnail
«سیدجواد»ی که شناخته‌ام
-این بنده خدا اینجا چیکار می‌کنه؟-داداششه.این را گفتم و به دو خودم را رساندم جلوی غرفه. حاج آقا سیدحسین آقامیری آمده بود سری به انتشارات راهیار بزند.با دو سه نفری که ایستاده بودیم، دست داد.گفتم: «سلام حاج‌آقا. خوش اومدین.»-اومدم دنبال کتاب مصطفی صدرزاده.یادم آمد سر منبرهایش از شهدای چند دهه انقلاب زیاد می‌گوید. جمله شروع آن قسمت از صحبت‌هایش در مورد مهدی باکری مدام توی سرم پخش می‌شد: «آقامهدی باکری، خدا رحمتش کنه. شهردار ارومیه بود...»کتاب سرباز روز نهم را برداشتم و گرفتم طرف حاج آقا. به یکی از بچه‌ها هم با اشاره رساندم که فوری کتاب «بهتر از تو نداشتم» را بیاورد.حاجی که تورق کتاب را تمام کرد، بهتر از تو نداشتم را از من گرفت. شروع کردم:«حاج‌آقا! این روایت مهاجرت و زندگی یه خونواده افغانستانی توی ایران هست. بعدها هم پسر بزرگشون میره سوریه و میشه جزو اولین شهدای فاطمیون. سختی‌های این خونواده حتی بعد شهادت پسرشون هم ادامه داره.»حاجی نیم‌نگاهی به من انداخت و تورق را ادامه داد:«همه این قصه‌ها توی کتاب هست؟» -بله حاج‌آقا.این را که گفتم، کتاب را بست و گذاشت روی سرباز روز نهمی که توی دستم بود.-دیگه چی دارید؟-تشریف بیارید تازه‌های انتشارات رو هم ببینید.یکی دوتا کتاب دیگر مثل عملیات احیا را معرفی کردم و حاجی گوش داد. بعد رو کرد به من: «این دوتا چقدر میشه؟»-نیازی نیس حاج آقا.-نه. اصلا به عنوان هدیه نمی‌برم.کارتش را داد و رمزش را گفت. رفتم طرف صندوق و کاربر صندوق، اندازه قیمت کتاب‌ها کارت کشید. این وسط حاجی کتاب دیگری را هم انتخاب کرد و رفت.
حالا من مانده‌ام و فکر کردن به زندگی سخت سیدجواد. شاید اگر آن سختی‌ها نبود، هیچ‌وقت به جایی نمی‌رسید که کسانی هم که نمی‌شناسندش، مشتاق شنیدن و خواندن داستان زندگی‌اش باشند.
روایت محمدصادق شریفی از فروش کتاب بهتر از تو نداشتم در غرفه انتشارات راهیار

تاریخ را به حافظ‌هـ بسپارید:https://ble.ir/hafezeh_shz

۸:۰۲