عکس پروفایل حافظ‌هـح

حافظ‌هـ

۲,۴۷۴عضو
عکس پروفایل حافظ‌هـح
۲.۵هزار عضو

حافظ‌هـ

ارتباط با ادمین:@hafezeh_shz_admin
تاریخ را به حافظه بسپارید!حسینیه هنر شیراز

۹ آبان

thumnail
قسمت اول برنامه تلویزیون چراغ‌دار را از تلوبیون ببینید:
https://telewebion.com/episode/0xfc61b19۸ آبان ۱۴۰۳
کتاب چراغ‌دار
روایت‌هایی از شهدای حادثه تروریستی حرم حضرت شاهچراغ(ع) در ایام دومین سالگرد این حادثه

برای تهیه کتاب از سراسر کشور به شماره 09175569951 در بله و ایتا پیام دهید. آیدی بله و ایتا: @Mohammadi_Ar111
برای شرکت در مسابقه سراسری کتابخوانی چراغ‌دار از طریق پیوند زیر اقدام کنید:
شرکت در مسابقه چراغ‌دار

حافظ‌ه‍ـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز:https://ble.ir/hafezeh_shz

۱۲:۳۱

thumnail
منطقه ما
روی صندلی اتوبوس واحد نشستم. صدای پدال گاز آمد و با سرعت حرکت کرد. از کمربندی دور زد وارد خیابان بنی‌هاشمی شد. جلو ایستگاه ایستاد دو تا دخترخانم ١۶، ١٧ ساله سوار شدند. با یک دستشان میله‌های وسط اتوبوس را گرفته بودند و با دست دیگر چادرشان را.
با گوشی سایت‌های خبری را چک می‌کردم. کلیپ خانواده شهید حمزه جهاندیده را روی یکی از سایت‌ها دیدم. پدر شهید بلند بلند گریه می‌کرد. با بغض گفتم: «خدا لعنتت کنه اسرائیل!»
با صدای گوشی یکی از آن دخترخانم‌ها، به خودم آمدم. به گوشیش نگاه کرد، با انگشت زد روی آن و گفت: «سلام!» چند لحظه ساکت شد داشت حرف‌های آن طرف خط را گوش می‌داد. جواب داد: «نه ما امروز حوزه نمیایم. تو دیروز نبودی. با بچه‌های حوزه قراره گذاشتیم امروز غیبت کنیم، می‌خوایم بریم تشییع شهدا. تو هم میای؟» یک دفعه چشمانش گرد شد. گوشی را گرفت جلوی چشمش. دوستش که روبرویش ایستاده بود گفت: «چی شد؟» دستش را روی میله‌های اتوبوس جابه‌جا کرد و گفت: «قطع کرد.» گفت: «سریع زنگش بزن بگو تازه ساعت هشت و ربعه، به تشییع می‌رسی.» ٢-٣ بار تماس گرفت هر بار هم به دوستش می‌گفت: «بلاکم کرده، با تماس اول اشغال میشه.»
شاهزاده قاسم، از اتوبوس پیاده شدم. ماشینی کنارم ایستاد. گفتم: «دروازه؟» با تأیید سر راننده، سوار شدم. هم نشستم راننده گفت: «می‌خوای بری تشییع شهدا؟» گفتم: «بله.» گفت: «می‌دونستی دو تا شهید اصالتاً قادرآبادین؟» گفتم: «جدی؟!» گفت: «بله! من خودم هم مال قادرآبادم.» آهی کشید و گفت: «خوش‌به سعادتشون.» رسیدم دروازه کازرون. از ماشین پیاده شدم. رفتم چهارراه مشیر. سر چهارراه مشیر اتوبوسی افقی پارک شده بود که ماشین‌ها نتوانند رد بشوند. به سمت سه‌راه نمازی که راه افتادم از دور دیدم یک اتوبوس دیگر هم آنجا به صورت افقی پارک شده. پیاده به سمت فلکه شهرداری راه افتادم.
در مسیر زن و مرد، بچه و کودک پرچم‌های ایران و لبنان دستشان بود. بعضی‌ها هم کاغذهای مقوایی دستشان بود. به فلکه شهرداری که رسیدم دور خانمی جمع شده بودند. نزدیک شدم. نقشه‌ای را روی دیوار دادگستری نصب کرده بودند. بالای نقشه با خط بزرگ نوشته بود «منطقه ما». برای خانم‌ها قصه فلسطین را روایتگری می‌کرد.
در مسیر خانم‌هایی را می‌دیدم که از زیر چادرشان لباس‌های محلی‌شان پیدا بود. و همچنین صدای صحبت کردن دو خانم را از پشت سرم شنیدم. یکی از آنها گفت: «بعد از خاکسپاری نمازمون رو بخونیم بریم ترمینال مدرس تا قبل از غروب برسیم خونه.» آن یکی جوابش داد: «باشه؛ تو فقط دست منو ول نکن تا همدیگه را گُم نکنیم.»
کامیون حمل پیکر شهدا از پارکینگ زائر رفت توی حرم. انتهای صف ورود خانم‌ها از در پارکینگ بود. پشت داربست‌ها که رسیدیم جمعیت زیادتر شده بود مثل موج دریا جلو و عقب می‌رفتیم. بالاخره بعد از نیم ساعت معطلی، وارد حرم شدیم. اذن دخول را خواندم. از دور دوربین‌های صدا و سیما را بالای پشت‌بام سقاخانه دیدم. رفتم به طرف جایگاهی که می‌خواستند شهیده را خاکسپاری کنند، ایستادم. از دور پسر شهیده، مهدی عواضه را دیدم که با آرامش قرآن می‌خواند. هر از گاهی سرش را بلند می‌کرد و به بنر عکس مادرش نگاه می‌کرد.
به ساعتم نگاه کردم، ربع ساعت وقت داشتم خودم را به مدرسه پسرم برسانم. دل کندن از آنجا برایم سخت بود، آرامش عجیبی داشتم. به طرف درِ خروجی راه افتادم. چند بار برگشتم به پشت سرم نگاه کردم با شهیده حرف می‌زدم، گریه می‌کردم، التماسش می‌کردم که آرزویم را برآورده کنند. به راهم ادامه دادم. بار آخری که برگشتم از آنجا دور شده بودم گفتم: «معصومه یادت نره من هیچی نمی‌خوام بجز شهادت اونجا به امام حسین بگو.»
روایت مریم نامجو؛ ٨ آبان ١۴٠٣
پ‌ن: همزمان با تشییع پیکر شهیده کرباسی، پیکر شهید صباحی امام جمعه کازرون نیز در حرم مطهر تشییع شد.
تاریخ را به حافظ‌هـ بسپارید:https://ble.ir/hafezeh_shz

۱۸:۰۷

۱۰ آبان

thumnail
قسمت دوم برنامه تلویزیون چراغ‌دار را از تلوبیون ببینید:
https://telewebion.com/episode/0xfcbab74۹ آبان ۱۴۰۳
کتاب چراغ‌دار
روایت‌هایی از شهدای حادثه تروریستی حرم حضرت شاهچراغ(ع) در ایام دومین سالگرد این حادثه

برای تهیه کتاب از سراسر کشور به شماره 09175569951 در بله و ایتا پیام دهید. آیدی بله و ایتا: @Mohammadi_Ar111
برای شرکت در مسابقه سراسری کتابخوانی چراغ‌دار از طریق پیوند زیر اقدام کنید:
شرکت در مسابقه چراغ‌دار
حافظ‌ه‍ـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز:
https://ble.ir/hafezeh_shz

۷:۱۵

۱۲ آبان

thumnail
undefinedمسابقه سراسری کتاب «چراغ دار»undefinedundefinedروایت‌هایی از زندگی شهدای دو حادثه تروریستی در حرم حضرت شاهچراغ(ع)
undefinedجوایزundefined یک جایزه ۵ میلیون تومانی undefined یک جایزه ۴ میلیون تومانی undefined یک جایزه ٣ میلیون تومانی undefined یک جایزه ٢ میلیون تومانی undefined یازده جایزه ۱ میلیون تومانی undefined
undefined زمان اجرای مسابقه از چهارم آبان ١۴٠٣ به مدت دو ماهundefinedشرکت در مسابقه به صورت اینترنتی است و در طول ۲ ماه برگزاری امکان پذیر است.undefined
undefinedبرای تهیه کتاب از سراسر کشور به شماره 09175569951 در بله و ایتا پیام دهید.undefined آیدی بله و ایتا: @Mohammadi_Ar111
کتاب چراغدار در کتابخانه‌های عمومی استان فارس موجود است.undefined
برای شرکت در مسابقه سراسری کتابخوانی چراغ‌دار از طریق پیوند زیر اقدام کنید:
شرکت در مسابقه چراغ‌دار
حافظ‌ه‍ـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز:https://ble.ir/hafezeh_shz

۱۹:۳۳

۱۴ آبان

thumnail
خیال‌تون راحت
undefined حاشیه‌نگاری مراسم وداع شهیده معصومه کرباسی در دانشگاه شیراز
انتشار به مناسبت ایام هفتمین روز تشییع شهیده معصومه کرباسی
تاریخ را به حافظ‌هـ بسپارید:https://ble.ir/hafezeh_shz

۱۴:۲۷

۱۶ آبان

جنگ دوم لبنان.mp3

۰۷:۱۵-۱۶.۹۶ مگابایت
جنگ دوم لبنان
روایتی از جنگ ۳۳ روزه لبنان
متن: محسن فائضیخوانش: میثم ملکی‌پورتنظیم و صداگذاری: پیمان زندی
undefinedسری پادکست ماجرای فلسطین ۴۴
کاری از:حافظ‌ه‍ـ؛ رسانه حسینیه هنر شیرازhttps://ble.ir/hafezeh_shz

۴:۳۴

۱۷ آبان

thumnail
خدافظ شهید
با تأخیر خودم را رساندم مسجد دانشگاه. مراسم وداع با پیکر شهیده معصومه کرباسی بود.پدر و پسر بزرگِ شهیده کرباسی به نوبت صحبت کردند.آقای کرباسی از مهدی گفت: «نوه‌ی عزیزم مهدی با چه دردسری اومده ایران اما هنوز دو روز نشده، می‌گه: تکلیفه که برم.» از دور نگاهی انداختم به مهدی. ـ این حرفا به قد و قواره‌ات نمی‌خوره!پدر شهیده به صحبتش ادامه داد: «بخاطر عواطف پدرانه به دخترم می‌گفتم: الان لبنان جنگه، مدتی بیاین ایران؛ در جواب می‌گفت: «نه، مگه خون ما رنگین‌تر از خون مردم غزه و لبنانه؟! باید کنار همسرم باشم.» آخر هم دست در دست هم شهید شدن.» صدایش را بلندتر کرد.ـ ما مرد صبریم، ما مرد مقاومتیم، ما مرد جنگیم و از هیچ کس جز خدا نمی هراسیم.مهدی مشت‌های گره کرده‌اش را محکم بالا گرفت و همراه با حاضرین تکبیر گفت.مجری از مهدی پرسید: «اگه بری جبهه، بچه‌ها چی می‌شن؟» مهدی در جواب گفت: «دو روز بعد شهادت پدر و مادرم، اسمم در اومد برای سربازی اما نشد که برم. نمی‌گم تکلیفم این هست که خواهرها و برادرهام رو تنها بذارم و برم اما خیالم راحته که دست خوب آدمایی می‌سپارمشون. پدر و مادری که تونستند مادر من رو تربیت کنند، می‌تونند حامی فرزندا‌ی او هم باشند.» مهدی شروع کرد به تلاوت قرآن: «بِسمِ اللهِ الرَّحمٰنِ الرَّحیموَلَا تَحۡسَبَنَّ ٱلَّذِينَ قُتِلُواْ فِي سَبِيلِ ٱللَّهِ أَمۡوَٰتَۢاۚ بَلۡ أَحۡيَآءٌ عِندَ رَبِّهِمۡ يُرۡزَقُونَ» عمه‌ی مهدی از جایش بلند شد و گوشی به دست آمد عقب مجلس. از تلاوت مهدی فیلم گرفت و چند ثانیه به فیلم نگاه کرد.پیکسل روی شالِ دورِ گردنش توجهم را جلب کرد اما یک لحظه بیشتر ندیدمش. حس کردم عکس امام موسی صدر باشد.بعد از تلاوت مهدی، آقای کرباسی گفت: «همه زندگی می‌کنیم اما مهمه که‌ چگونه زندگی کنیم. همه می‌میریم اما اینکه چطوری بمیریم، مهمه.» مهدی در کلام آخر گفت: «این جنگ رو امام زمان مدیریت می‌کنه و ان‌شاءالله پیروز خواهیم شد.» پدر، لحظه‌ی پایین رفتن، خم شد و بالای تابوت دخترش را بوسید.خانم‌ها برای عرض تسلیت می‌رفتند سراغ مادران هر دو شهید. عده‌ای مادر شهیده کرباسی را در آغوش می‌گرفتند و اشک می‌ریختند اما مادر شهید آنها را آرام می‌کرد.لحظه‌ی خروج خانواده‌ی شهیدان، به خادمِ نزدیکِ آنها گفتم: «ببینید عکس روی پیکسل، کیه؟» خادم، دستی روی شانه‌ی خواهر شهید گذاشت. عمه‌ی مهدی ایستاد. خادم نگاهی به پیکسل انداخت، تشکر کرد و آمد سمتم.ـ عکس دونفره‌ی شهید کرباسی و همسرش هست.وسط مداحی، پسری جوان، قسمت پایین تابوت شهیده کرباسی را بوس کرد، چند لحظه پیشانی‌اش را گذاشت روی تابوت و رفت.جلوی در ورودی، خانمی چادر به سر ایستاده بود و دسته گلی از رزهای سرخ‌رنگ برای هدیه به شهیده آورده بود.تابوت شهیده را آوردند سمت خانم‌ها. قدم‌زنان رفتم جلوی شبستان. خانم‌ها حلقه‌وار دور تابوت ایستادند و سینه زدند.خانم مانتویی کنار دستم عکسی از این صحنه گرفت و در گروه واتس آپی دوستداران ولایت به اشتراک گذاشت.آرام از کنار دیوار رفتم نزدیک تابوت و دست راستم را دراز کردم. گوشه‌ی سمت چپ بالای تابوت را لمس کردم و التماس دعایی به شهید گفتم و آمدم عقب.خانم‌ها با چشمان اشک‌آلود به نوبت می‌رفتند کنار تابوت.نجوای «الَا حزب‌الله، مَتی نصراللهِ» حاضرین در فضای مسجد پیچیده بود.گوشی‌ام زنگ خورد. رفتم سمت خروجی تا صدای پشت خط را بهتر بشنوم. تماس که تمام شد، دیدم جلوی تابوت ایستادم. خلوت‌تر شده بود.هی دستم را می‌گذاشتم روی تابوت و به یاد ملتمسین دعا، برای عاقبت به‌خیری‌شان دعا می‌کردم که خادم‌ها گفتند: «دور تابوت رو خلوت کنید تا ببریمش.» دوس داشتم خود ما خانم‌ها تابوت را حمل کنیم.تا آقایان پایین تابوت را بلند کردند، دستم را بردم سمت گوشه‌ی راست بالای تابوت و راه افتادیم. زیر تابوت بودم و قدم‌قدم می‌رفتم سمت خروجی.خانم‌ها خودجوش می‌آمدند کمک و چند قدمی همراهی می‌کردند.از این اتفاق شوکه بودم.فرصت پوشیدن کفش نبود. پای برهنه مسیر را ادامه دادم. تا به پله می‌رسیدم، کمی بلند به خانم‌های پشت سر هشدار می‌دادم که مراقب پله‌ها باشند.رسیدیم نزدیک در آمبولانس. چند آقا تابوت را تحویل گرفتند و داخل امبولانس گذاشتند.خانم‌های توی حیاط آمدند سمت درِ آمبولانس که هنوز باز بود. گریه می‌کردند و از شهیده التماس دعا داشتند.پنج دقیقه‌ای توی همان حال و هوا بودند که زن داداشم را دیدم. دو ماهی مانده تا تو راهی‌اش به دنیا بیاید. خوشحال بودم که‌ توانسته دست به تابوت بزند.پسر ۳ساله‌اش مشغول بازی توی باغچه‌ بود. بغلش کردم و رفتم سمت تابوت که آمبولانس حرکت کرد.مهدی، پسر برادرم برای آمبولانس دستی تکان داد و با صدای کودکانه‌اش گفت: «خدافظ شهید»
روایت زهرا قوامی‌فر از مراسم وداع با پیکر شهیده معصومه کرباسی
تاریخ را به حافظ‌هـ بسپارید:https://ble.ir/hafezeh_shz

۱۸:۰۷

۱۹ آبان

thumnail
undefinedمسابقه سراسری کتاب «چراغ دار»undefinedundefinedروایت‌هایی از زندگی شهدای دو حادثه تروریستی در حرم حضرت شاهچراغ(ع)
undefinedجوایزundefined یک جایزه ۵ میلیون تومانی undefined یک جایزه ۴ میلیون تومانی undefined یک جایزه ٣ میلیون تومانی undefined یک جایزه ٢ میلیون تومانی undefined یازده جایزه ۱ میلیون تومانی undefined
undefined زمان اجرای مسابقه از چهارم آبان ١۴٠٣ به مدت دو ماهundefinedشرکت در مسابقه به صورت اینترنتی است و در طول ۲ ماه برگزاری امکان پذیر است.undefined
undefinedبرای تهیه کتاب از سراسر کشور به شماره 09175569951 در بله و ایتا پیام دهید.undefined آیدی بله و ایتا: @Mohammadi_Ar111
کتاب چراغدار در کتابخانه‌های عمومی استان فارس موجود است.undefined
برای شرکت در مسابقه سراسری کتابخوانی چراغ‌دار از طریق پیوند زیر اقدام کنید:
شرکت در مسابقه چراغ‌دار
حافظ‌ه‍ـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز:https://ble.ir/hafezeh_shz

۶:۴۸

۲۰ آبان

thumnail
انگشتر آقا

جنگ که شروع شد تازه می‌رفتم کلاس چهارم. چیزی از جنگ توی ذهنم نبود ولی پچ‌پچ بزرگترها را که گوش می‌دادم ترس برم داشته بود. عاشق کتاب و مدرسه بودم فکرش هم نمی‌کردم مهر باشد و مدرسه نروم. بدتر از همه اینکه آب و برق شهر قطع شده بود. توی گرمای خرمشهر قطعی برق آزاردهنده بود. اولش فکر می‌کردیم جنگ چند روز بیشتر طول نمی‌کشد و بعدش به روال زندگی عادی برمی‌گردیم. ولی برادر پاسدارم مدام به پدرم می‌گفت: «دست مادر و بچه‌ها رو بگیر از اینجا برو. پاشون برسه توی شهر به زن و بچه و ناموس مردم رحم نمی‌کنن.از اینجا دورشون کن. اوضاع خرابتر از این حرفاست.» بیشتر مردم آواره این شهر و آن شهر شده بودند. برای ما که دستمان به دهنمان می‌رسید و جای خوش‌نشین خرمشهر زندگی می‌کردیم آواره شدن سخت بود.به جز طلاهای مادرم و سه چهار تخته قالی دستباف که پدرم آورد تا وقتی که کار درست و درمانی پیدا می‌کند بفروشد و خرج زندگیمان را بدهد بقیه اسباب و اثاثیه را ول کردیم و مهاجرت کردیم به شیراز. دو سه سالی طول کشید تا زندگی‌مان به روال عادی برگشت.این روزها اخبار غزه را که می‌بینم ترس و دلهره زن و بچه‌های غزه را درک می‌کنم. معنی آوارگی و جنگ را می‌دانم. بعد از شهادت سیدحسن نصرالله انگار یک چیزی روی دلم سنگینی می‌کرد. دوست داشتم نماز جمعه آقا را شرکت کنم ولی توی گیر و دار اسباب کشی بودم و نرسیدم.وقتی آقا در مورد کمک به محور مقاومت‌ گفتند خیلی احساس تکلیف کردم. شوهرم گفت: «مثل زمان انتخابات که می‌رفتی روستا و محلات برای تبلیغ الان هم می‌تونی روشنگری کنی و جهاد تبیین رو انجام بدی.» ولی دلم یک کار فوری- فوتی‌تر می‌خواست. پویش کمک مالی راه افتاده بود. با اینکه زندگی جمع و جوری داریم دلم می‌خواست کمک مالی خوبی به جبهه مقاومت کنم. توی فضای مجازی کلیپ اهدای کمک مالی و طلا را می‌دیدم. یک روز توی یکی از کانال‌ها دیدم انگشتر آقا را به نیت کمک به غزه به مزایده گذاشته‌اند. از پنج میلیون شروع شده بود و تا ۵۵ میلیون هم رسید. همیشه مشتاق دیدن آقا و گرفتن هدیه از ایشان بودم ولی تا الان جور نشده بود.فکری توی سرم چرخید. زنجیر طلایی که یادگار مادر خدا بیامرزم بود تقریبا ۸۰ میلیونی قیمت داشت. با شوهرم مشورت کردم. بدون هیچ مخالفتی گفت: «به اسم امام رضا بزن ۸۰ میلیون ان‌شالله برنده بشی.» ساعت حدود ١١ شب بود توی گروه نوشتم: «به نیت امام رضا هشتاد میلیون.» نماز صبح که پیام تبریک مدیر گروه را دیدم و فهمیدم مزایده انگشتر آقا را برنده شدم اشک امانم نداد. این قشنگ‌ترین معامله زندگیم بود. هم انگشتر آقا را گرفتم و هم کمک کوچکی شد به محور مقاومت.
روایت زهرا رئیسی؛ ١٨ آبان ١۴٠٣تحقیق و تنظیم: مهناز صابردوست
تاریخ را به حافظ‌هـ بسپارید:https://ble.ir/hafezeh_shz

۱۸:۴۱

۲۱ آبان

thumnail
گوشه‌ای از روایت چراغ‌دار از زندگی شهیدان هوشنگ و امید خوب
با خوانش محمدصادق شریفی از نویسندگان کتاب چراغ‌دار
شما هم می‌توانید بخش‌های مورد علاقه‌تان از کتاب چراغ‌دار را بخوانید و برای ما ارسال کنید.

حافظ‌ه‍ـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز:https://ble.ir/hafezeh_shz

۱۲:۵۶

thumnail
خون شهدای غزه
شب میلاد حضرت زینب به پیشنهاد بچه‌ها رفتیم موکب کافه شهدا توی بلوار شهیدچمران. هنوز مراسم جشن شروع نشده بود، اما غرفه‌ها به راه بودند. غرفه‌هایی که برپایی‌اش با هنر مردم بود و استقبال آ‌ن‌ها. عواید فروشش هم برای لبنان می‌رفت. از پله‎ها بالا آمدیم. به بین‌الحرمین نمادین رسیدیم. سمت راست و چپ مسیر، میزهای آهنی‌ای بود که هر کس خوراکی‌ها یا غذاهایش را رویش چیده بود. اولین غرفه، یکی از دوستان بود. خانم دکتری که همراه همسر و دخترش، بساط ماکارونی و پلوخورشت قیمه را بر پا کرده بود. خودش نپخته بود اما، با واسطه آورده بود برای فروش. تک‌تک غرفه‌ها را جلو رفتم. دور یکی از میزها خیلی شلوغ بود. بچه‌های قد و نیم‌قد با لباس‌های رنگی به چشم می‌آمدند. جلو رفتم. مادران‌شان هم بودند که یا چادر مشکی به سر داشتند یا عبای مشکی. سرک کشیدم. چند مدل کیک و سالاد ماکارونی روی میز بود. بیشتر مردم سر همین میز قفل می‌شدند. میز دیگر خانم مانتویی بود با ژاکت مشکی. پرنده کنار میزش پر نمی‌زد. مظلومیتش مرا سمت خودش کشاند. ساندویچ دوپیازه داشت. ساندویچ‌هایی که با نان بازاری پیچیده شده بودند. قابلمه‌ای هم روی پیک‌نیک کوچک کنارش، خودنمایی می‌کرد. سر قابلمه را که برداشت، تازگی رشته‌ها، نشان از دست به دست هم ندادن آشش بود. رشته‌ها تازه با نخود و لوبیا قاطی شده بودند و تا رفیق شدنشان هنوز جا داشت. چند میز کنارتر، دو سه تا خانم کنار هم نشسته بودند. یکی نان ساندویچ‌های کوچک را با کارد برش می‌داد و آن یکی اولویه را با قاشق داخلش می‌گذاشت. پرسیدم:«خواهر هستید؟» خانمی که وسط نشسته بود گفت:«خواهر شوهرمه.» خواهرشوهر نگاهی به من کرد و لبخندی بر لبانش نشست اما حرفی نزد.خانم ادامه داد:«با دو تا از خواهرشوهرها، اولویه‌ها رو آماده کردیم. از کانال سیدغفار تبلیغش رو دیدم. بعد هم به خواهرشوهر و دوستم گفتم و با موافقت اون‌ها دوتا میز گرفتیم.» با شوخی کلیشه‌ای دعوای بین عروس و خواهر شوهر، قفل دهان خواهر شوهر باز شد و گفت:«قضیه ما فرق داره ما با هم مثل خواهریم.» دوستش آش رشته پخته بود؛ اما خیلی زود ته قابلمه‌اش بالا آمده بود و آرام کنار میزش ایستاده بود تا ساندویچ‌ها هم فروش برود. اکثر میزها دور و برشان بچه بود. از بچه یکی دو ساله گرفته تا دختر و پسر نوجوان. نوجوان‌ها پا به پای پدر و مادرشان مشغول فروش بودند و هر کاری از دستشان بر می‌آمد انجام می‌دادند.یکی از میزها ابتکار به خرج داده بود و چادر مسافرتی بچگانه آورده بود. چندتا بچه سه‌ چهارساله در چادر مشغول بازی بودند و مادرها هم در حال فروش و تبلیغ شیشه‌های ترشی. میز ترشی به نسبت بقیه میزها فروش کمتری داشت. ناگفته نماند که تعداد شیشه‌های ترشی هم خیلی زیاد بود. از سر شب نگاهم به میز آنها بود. مردم خرید می‌کردند اما میزشان خالی نمی‌شد. تا از کنارشان رد شدم خانمی که مانتو سبز پوشیده بود و آرایش ملیحی داشت با خنده و خوشرویی گفت:«بودو بیا ترشی بخر تا ما هم آخر شبی خلاص بشیم و بریم خونمون. ترشیای ما با دمپخت می‌چسبه.» با تشکر من فهمید قصد خرید ندارم، اما کم نیاورد و با زبان گرم‌تری تبلیغش را ادامه داد:«بدون مزه مزه کردن نخریا، اینجا اول تست کن بعد بخر.» دو کلام تبلیغ می‌کرد و وسطش هم پیام بازرگانی خنده بود.خانمی با چادر دانشجویی و روسری کرم‌رنگ، کنارش ایستاده بود. بعد فهمیدم خواهرش هست. با چرب‌زبانی خواهر، نگاهِ هم می‌کردند و می‌خندیدند. شاید خودشان هم می‌دانستند فروشنده نیستند ولی تمام تلاششان را برای فروش محصولات می‌کردند. با هنر تبلیغش تسلیم شدم و ترشی را خریدم‌.چند قالی گوشه و کنار پهن بود. مردم روی آن می‌نشستند. یکی آش دوغ می‌خورد و آن یکی آش رشته. لوبیا گرم و نخود گرم هم که در هوای نیمه‌سرد می‌چسبید. برخی هم شامشان را همان‌جا خوردند و با خیال راحت بلند شدند. مداحی هم صدای اصلی آن محفل بود. دختربچه‌ی دو سه‌ساله، نگاهش را زل زده بود به تصویری که برایش حکم تلویزیون را داشت. یک لقمه می‌خورد و با مداحی بالا و پایین می‌پرید.در صف پرداخت هزینه، پدری به پسرش می‌گفت:«این خوراکی ها می‌ره تو شکم تو اما پولش می‌ره برا لبنان.»پسری از همان اول در تیررس‌م بود. مرتب مسیر بین‌الحرمین را رژه می‌رفت. نقاشی روی صورتش توجهم را جلب کرده بود، اما تا آخر شب نرفتم سراغش. اسمش محمدحسین بود و کلاس چهارم. میزی که مادر، خواهر و خاله‌اش گرفته بودند برعکس بقیه میزها خبری از خوردن نبود. روی صورت بچه‌ها نقاشی می‌کشیدند. اما نقاشی صورت محمدحسین با بقیه نقاشی‌ها فرق داشت. یک سمت چشمانش پرچم فلسطین بود و سمت دیگرش نمادی از خون. می‌گفت:«این طرف برای شهر غزه هست که بچه‌هایش در جنگ هستند و آن سمت چشم‌هام، خون شهدای غزه.»
روایت زهراسادات هاشمی؛ ١٩ آبان ١۴٠٣

حافظ‌ه‍ـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز:https://ble.ir/hafezeh_shz

۱۵:۳۵

۲۲ آبان

thumnail
گوشه‌ای از روایت کنج حرم
با خوانش زهرا قوامی‌فر از نویسندگان کتاب چراغ‌دار
شما هم می‌توانید بخش‌های مورد علاقه‌تان از کتاب چراغ‌دار را بخوانید و برای ما ارسال کنید.

حافظ‌ه‍ـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز:https://ble.ir/hafezeh_shz

۱۲:۳۳

۲۳ آبان

وادی العربه1.mp3

۰۴:۲۹-۱۰.۶۳ مگابایت
همه چیز از وادی العربه شروع شد
روایتی از روند سازش اردن و اسرائیل
متن: محسن فائضیخوانش: میثم ملکی‌پورتنظیم و صداگذاری: پیمان زندی
undefinedسری پادکست ماجرای فلسطین ۴۵
کاری از:حافظ‌ه‍ـ؛ رسانه حسینیه هنر شیرازhttps://ble.ir/hafezeh_shz

۳:۴۸

thumnail
یادگار دلدارمه
گنجشک‌ها کنار قبر شهید شیبانی مشغول نوک‌زدن به زمین بودند. جیک‌جیک‌کنان به آسمان پرواز می‌کردند و دوباره برمی‌گشتند همان‌جا. ده متریِ قبر شهید روی صندلی نشسته بودم. به خودم گفتم:«گنجشک‌ها هم پیش شهدا به آرامش میرسن.»صدای پیامک گوشی‌ام آمد. نوشته بود:«من رسیدم.» با سرعت خودم را به قبر شهید رساندم. دو تا خانم چادری کنار قبر شهید نشسته بودند. به چهره خانم‌ها نگاه کردم. متوجه شدم آن دخترخانم جوان که سنش تازه به ٢٠ سال رسیده، همسر شهید است. آن یکی هم مادرخانم شهید است. به همدیگر شبیه بودند. بعد از سلام و احوالپرسی کنار هم روی صندلی نشستیم. دخترخانم جوان گفت: «موقع عقدمون آقامحمد حلقه‌اش رو نقره و من هم طلای سفید انتخاب کردم که با هم سِت باشه. خیلی بهشون علاقه دارم چون یادگار دلدارمه. شنیده بودم همسر شهید مدافع حرم روح‌الله قربانی، حلقه خودش و شوهرش رو تو حرم امام حسین (ع) انداخته. تصمیم گرفته بودم با اولین سفرم به کربلا حلقه‌ها رو تو حرم امام حسین (ع) بندازم. بعد از شهادت سیدحسن نصرالله، حضرت آقا حکم جهاد همگانی دادن. آقا دارن تو مسیر حق حرکت می‌کنن ما هم باید پشت سرشون باشیم، ازشون تبعیت کنیم و گوش به فرمانشون بدیم. تو فکر بودم که چه کاری می‌تونم بکنم؟! یادم به حلقه‌ها افتاد.» به قبر همسرش نگاه کرد و گفت: «اوایل هفته قبل به پدر آقامحمد پیام دادم: «می‌تونم حلقه‌ها رو برا کمک به مردم لبنان مزایده بذارم؟» بلافاصله تماس گرفت و گفت: «حلقه‌ها مال خودته، اختیارشو داری. ان‌شاءالله که تو مزایده من برنده بشم، بخرمش دوباره اونها رو بهت برگردونم. آخه تو خیلی دوسشون داری!» با مامان و بابام در میون گذاشتم، اونا حرفی نداشتن. بعد از تصمیمم یکی از دوستام خواب آقامحمد رو دیده بود که خوشحاله. مطمئن شدم ایشون هم راضیه. شب میلاد حضرت زینب (س) حلقه‌های عقدمون رو گذاشتم به مزایده که تقدیم به مردم لبنان کنم. تا همین الان آخرین قیمت مزایده رو ٨٠ میلیون زدن ولی هنوز نفروختیم. حلقه‌ها به مردم لبنان برسه با حرم سیدالشهدا فرقی نمی‌کنه.» کاغذی روی قبر شهید گذاشته بودند روی آن نوشته بود به وقت ۳۱۵. به کاغذ اشاره کردم: «داستان این چیه؟» کاغذ را در دستش گرفت و گفت: «آقامحمد آرزو داشت که شهید بشه. هر روز ماه رمضون موقع افطار اگه کنار هم بودیم می‌گفت: «برام دعا کن شهید بشم.» اگه هم نبودیم پیام می‌داد: «دعا یادت نره.» بعضی وقتا ناراحت می‌شدم و بغض می‌کردم. ولی از ته دل برا عاقبت بخیریش دعا می‌کردم که الحمدالله عاقبت بخیر هم شد. ارادت خاصی به حضرت رقیه (س) داشت. اسم ابجد خانم رقیه(س) ٣١۵ هس. با هم قرار گذاشته بودیم ساعت ۳:۱۵ به حضرت رقیه(س) سلام بدیم. هر شب همین ساعت سلام می‌دادیم. دیروز از کتاب زندگی‌نامه شهید رونمایی شد اسم کتاب رو به وقت ۳:۱۵ گذاشتن. نام کتابخونه عمومی بلوار اتحاد رو هم به نام شهید محمد اسلامی نامگذاری کردن.» کاغذ را روی پایش گذاشته بود و به آن نگاه می‌کرد. گوشه کاغذ را گرفتم و گفتم:«چقد خوش سلیقه هسی.» هنوز لبخند روی لبش بود و به کاغذ نگاه می‌کرد. مادرش هم کنار قبر شهید قدم می‌زد. بلند شدم، دستم را به طرفش دراز کردم. همان‌طور که لبخند می‌زد دستش را در دستم گذاشت. گفتم: «الهی خوشبخت بشی دخترم!» با آنها خداحافظی کردم و از گلزار شهدا زدم بیرون.
روایت مریم نامجو مصاحبه با فاطمه قاسم‌پور صادقی همسر شهید محمد اسلامی؛ ۲۲ آبان ۱۴۰۳
تاریخ را به حافظ‌هـ بسپارید:https://ble.ir/hafezeh_shz

۱۷:۱۷

۲۴ آبان

thumnail
گوشه‌ای از روایت چراغ‌دار
با خوانش محمدصادق شریفی از نویسندگان کتاب چراغ‌دار
شما هم می‌توانید بخش‌های مورد علاقه‌تان از کتاب چراغ‌دار را بخوانید و برای ما ارسال کنید.

حافظ‌ه‍ـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز:https://ble.ir/hafezeh_shz

۴:۳۶

۲۵ آبان

بازارسال شده از حافظ‌هـ
thumnail
undefined روایت تصویری شیخ محمد
undefinedروایتی از زمان شهادت شیخ محمد مؤیدی
undefined کاری از حسینیه هنر شیراز
محمد مؤیدی در روز ٢۴ آبان‌ماه ١۴٠١ در درگیری با اغتشاشاگران در خیابان معالی‌آباد شیراز به شهادت رسید.(انتشار به مناسبت سالروز شهادت شهید مؤیدی)
undefinedبرای دريافت فایل با کیفیت به صفحه آپارات حافظه مراجعه کنید.
تاریخ را به حافظ‌هـ بسپارید:https://ble.ir/hafezeh_shz

۱۳:۴۷

۲۷ آبان

نبرد الکرامه (1).mp3

۰۵:۳۳-۱۳.۰۶ مگابایت
نبرد الکرامه
مروری بر اولین پیروزی یک گروه عربی بر اسرائیل
متن: محسن فائضیخوانش: میثم ملکی‌پورتنظیم و صداگذاری: پیمان زندی
undefinedسری پادکست ماجرای فلسطین ۴۶
کاری از:حافظ‌ه‍ـ؛ رسانه حسینیه هنر شیرازhttps://ble.ir/hafezeh_shz

۱۴:۳۲

thumnail
گوشه‌ای از روایت ماه هشتم
با خوانش زهرا قوامی‌فر از نویسندگان کتاب چراغ‌دار
شما هم می‌توانید بخش‌های مورد علاقه‌تان از کتاب چراغ‌دار را بخوانید و برای ما ارسال کنید.

حافظ‌ه‍ـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز:https://ble.ir/hafezeh_shz

۱۷:۳۸

۲۹ آبان

آنروا (1).mp3

۰۵:۴۳-۱۳.۴۴ مگابایت
آنروا
مقاومت و فراز و فرود آژانس امدادرسانی سازمان ملل
متن: محسن فائضیخوانش: میثم ملکی‌پورتنظیم و صداگذاری: پیمان زندی
undefinedسری پادکست ماجرای فلسطین ۴۷
کاری از:حافظ‌ه‍ـ؛ رسانه حسینیه هنر شیرازhttps://ble.ir/hafezeh_shz

۱۰:۳۷

۱ آذر

thumnail
بهتر از تو نداشتم در شبکه خبر
undefinedاخبار اتباع شبکه خبر در گزارشی به بررسی کتاب بهتر از تو نداشتم پرداخت.
undefined کتاب بهتر از تو نداشتم کاری از حسینیه هنر شیراز با تحقیق آقای عبدالرسول محمدی و خانم زهراسادات هاشمی به قلم آقای محمدجواد رحیمی است که زندگی اولین شهید فاطمیون استان فارس، شهید سیدجواد سجادی را شرح می‌دهد.
undefined دوربین این کتاب به طور خاص روی زندگی شهید سیدجواد سجادی بسته شده؛ به زندگی خانواده پدری و مادری سرک کشیده و قاب‌هایی گرفته از شیطنت‌ها و دغدغه‌هایی که سیدجواد را سیدجواد کرد. در نگاهی عام‌تر اما دوربین کتاب چالش‌های افغانستانی‌های مهاجر را هم ضبط کرده، به افغانستان رفته و برگشته و ما را همراه تیپ فاطمیون به سوریه برده.
undefined برای خرید کتاب به انتشارات راهیار مراجعه کنید.
تاریخ را به حافظ‌هـ بسپارید:https://ble.ir/hafezeh_shz

۳:۵۴