بله | کانال پای سفره شهید مصطفوی
عکس پروفایل پای سفره شهید مصطفویپ

پای سفره شهید مصطفوی

۴۴۰عضو
thumbnail
بعد از شهادتت دوست داشتم خانه‌ام حسینیه باشددرش باز باشد و روضه‌اش به پا و چایش همیشه دم؛ هر کس دلش گرفت بیاید خانه شهید کمی برایش حرف بزنم از چیزهایی که تو در گوشم می‌گویی تا دلش باز شود.اما اگر اون طور که میخواستم نشد اینجا حسینیه‌ای مجازی بر پاست...
https://ble.ir/hamzistibashahidhttps://eitaa.com/hamzistibashahid

۱۴:۰۸

سلام
چند شبی است که می‌خواهم بنویسم اما آنقدر حرف برای گفتن دارم که نمی‌دانم از کجا شروع کنم!به داغ‌های تازه از تنور در آمده مشتاق‌تر بودم اما بیم ادا نشدن حق مطلب می‌رفت و اگر هم بخواهم از اول بگویم ترس تکراری بودن حرف‌هایم ...
اما امشب گره باز شد!تجربه‌ای که هم داغ است هم اشاره به فضایی که از بعد از شهادت در زندگی ما جاری شد دارد.

۲۱:۰۰

گفته بودم شب‌ها که بچه‌ها می‌خوابند و هیاهوی روز تمام می‌شود تازه بهانه‌گیری‌های من شروع می‌شود.
اوائل عکسش را جلوی صورتم می‌گذاشتم پیراهنش را می پوشیدم انگشتر و ساعتش را دستم می کردم و آن پارچه را که شنیده اید و بعدا هم خواهم گفت رویم می‌کشیدم تا بوی معراج سرم را پر کند اما ...بی تاب تر میشدمخواب از سرم می‌پریدو ...
بعدها یاد گرفتم پناه ببرم به قرآن و حافظ
می‌نشینم می نشیند، سوالی می‌پرسم نیت می‌کنم و به تناسب سوال قرآن یا حافظ را باز می کنم تا با این واسطه جوابم را بگوید.
امشب قرآن به دست گرفتم و گفتم از خودت بگو و از خدا. به ذهنم رسید بگویم از خودت و از خودم بگو اما گفتم نه از رابطه الان خودت با خدا برام بگو.
آمد:
۞ فَلَمَّا قَضَىٰ مُوسَى الْأَجَلَ وَسَارَ بِأَهْلِهِ آنَسَ مِنْ جَانِبِ الطُّورِ نَارًا قَالَ لِأَهْلِهِ امْكُثُوا إِنِّي آنَسْتُ نَارًا لَعَلِّي آتِيكُمْ مِنْهَا بِخَبَرٍ أَوْ جَذْوَةٍ مِنَ النَّارِ لَعَلَّكُمْ تَصْطَلُونَ
چون موسی آن مدت را به پایان برد و با خانواده اش رهسپار [مصر] شد، از جانب طور آتشی دید، به خانواده اش گفت: درنگ کنید که من آتشی دیدم، [می روم] شاید خبری از آن برای شما بیاورم یا پاره ای از آتش را می آورم تا گرم شوید.و شد آنچه شد...
او هم از رابطه خودش با خدا گفت هم از رابطه خودش با من!
رابطه حالای او با خدا به قشنگی و علو تجربه موسی است در کوه طورو رابطه‌اش با من آوردن جرعه جرعه نور از وادی ایمن؛ آنجا که دست من نمی‌رسد و البته همه ما اسیران واقعی خاک ...
تو گویی هر شهیدی فرستاده‌ایست و پیام آوریست تا نور به پاشد از آن بالا بر اهل عالم و خوش به حال کسی که دست گدائی‌اش را بالا برده باشد عین فقر در برابر آن همه غنا تمنا کند.
نمی‌دانم اولین عاشقانه ما بعد از شهادت همسرم از کجا شروع شد اما قشنگ‌ترین عاشقانه‌ی مان باران معرفتیست که بر من می‌باراند انگار در گوشم نجوا می‌کند هر چه می‌خواهی بپرس همه‌اش را سر صبر و حوصله برایت خواهم گفت ...
من برای تو کم نمی‌گذارم ...
#پای_سفره_شهیدسیدمحمدمصطفوی#همزیستی_با_شهید
https://ble.ir/hamzistibashahidhttps://eitaa.com/hamzistibashahid

۲۱:۰۳

thumbnail
شاید آن لحظه‌های دل‌آشوبه کنارم بودی انگار در دلم رخت می‌شستند ...
آن لحظه که به ذهنم خطور کرد خانه را جمع کنم شاید اتفاقی بیوفتد و بعد خودم را به‌خاطر این فکر ملامت کردم‌ ...
آن لحظه که پیاز روی ماهی را رنده می‌کردم و با خودم می‌گفتم من که می‌دانم این غذا به ثمر نمی‌رسد ...
آن لحظه که ترسیدم شاید شب نبینمت تا تولدت را تبریک بگویم و پیامک دادم امشب تولدتونه تولدتون مبارک، کنارم بودی و پیامم را خواندی!
شاید آن لحظه جلوی در مسجد که رفیقت با اطمینان به من گفت نه سید اونجا نبوده، خودت هم داشتی می‌شنیدی و صدای دلم را که چیز دیگری می‌گفت و اصلا شاید خودت به دلم می‌انداختی!
مرا دیدی که از درون فرو ریخته بودم. بچه‌ها را صدا زدم تا به ملجا نوری پناه برم محکم‌تر از همیشه قدم برداشتم؛ به شهدای گمنام پناه بردم. نمی‌دانم چرا شروع کردم به طواف کردن! در نهایت درماندگی! به یاد سال‌های دور حج! همان حجی که تو را از خدا طلب کردم و به من داده شدی! شاید آن لحظه آن مقبره شهدا مثل کعبه به محاذات عرش بود و من کالسکه به دست می‌چرخیدم شاید آن دو شهید گمنام حاضر بودند و تو مرا دیدی!مرا و استیصالم را ...
آدم گاهی از علت کارهای خودش هم سر در نمی‌آورد اما به گمانم طواف کردم چون هر چند کنار مقبره شهدای گمنام بودم اما احساس می‌کردم در محضر خودش هستم انگار امری عظیم پیش آمده بود احساس می‌کردم خوانده شده‌ام و قرار است بار عظیمی بر دوشم بگذارند ...
شکستم ...
خدایا من نمی‌توانم ...
اصلا نمی‌شود من بدون آقاسیدمحمد با چهار بچه‌ که همین الانش هم کم آورده‌ام چطور ادامه بدم!؟ اصلا با حکمت تو جور در نمی‌آید و حکمت تو خدشه ناپذیرست پس باید برگردد ...
خدایااااا ! مرا نجاتم بده ...من نمی‌توانم ...
تو اما در گوشم زمزمه می‌کردی نجات تو در این است آرام باش عزیزکم!
شاید آن لحظات که در مسیر آن ساختمان فرو ریخته فریادهای بی‌صدای یا علی‌ام را با تک تک سلول‌هایم تا عرش پرواز میدادم محکم بغلم کرده بودی تو حتما دست یتیم پرور علی را بر سرم دیدی من اما هنوز در مقام انکار بودم ...
و اصلا تو را دیدم سر آن کوچه که به استقبالم آمدی با همان لبخند همیشگی که خانم شما چرا اومدید اینجا؟! و آنجا حتما به دعا خواندم گوش می‌کردی:
يَا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَكارِهِ، وَيَا مَنْ يُفْثَأُ بِهِ حَدُّ الشَّدائِدِ، وَيَا مَنْ يُلْتَمَسُ مِنْهُ الْمَخْرَجُ إِلىٰ رَوْحِ الْفَرَجِ، ذَلَّتْ لِقُدْرَتِكَ الصِّعابُ، وَتَسَبَّبَتْ بِلُطْفِكَ الْأَسْبابُ، وَجَرىٰ بِقُدْرَتِكَ الْقَضاءُ، وَمَضَتْ عَلىٰ إِرادَتِكَ الْأَشْياءُ ...خدایا مگر می‌شود این دعاها مستجاب نشود؟!!!!!آنجا که با یا وارث ابراهیم خلیل الله گریه کردم که خدایی که آتش را بر ابراهیم سرد کردی این آتش را بر پاره تنم سرد کن! خدای حسین(ع)! خدای حسینی که وارث همه این پیامبران اولوالعزم با چنین و چنان معجزاتیست به حق حسین(ع) من یک بار دیگر یک معجزه کوچک می‌خواهم ...
من دلم نیامد!مگر می‌شود با خدا جز این تا کرد؟!من همان شب تسلیم شدم گفتم خدایا هر چی تو بگی ولی بدون که من نمی‌تونم!
و شنیدم که با نگاه ربانیش به من گفت بگذار نشانت دهم تا کجا می‌توانی!
اما آن سحر عجیب سومکه شده بودم عین مرغ سرکنده!که مگر می‌شود یک نفر سه روز زیر آوار زنده بماند!آن سحر که مثل شب اول قبر مرا لرزاند؛ انگار من دیگر باید می‌پذیرفتم.صبح شد! زمین زنده میشد من اما جان کنده بودم و تو گویی در من قیامت شد و من زیر و رو شده بودم و تو مرا محکم گرفتی دست بر قلبم گذاشتی و سوره والعصر خواندی و من خوابم برد ...با صدای تلفن همراهم بیدار شدم و خبر پیدا شدن مدارکت و البته پیکری کنار آن مدارک که احتمالا پیکر عزیز توست ...
پی نوشت:شاید باورتان نشود ولی دلم برای آن روزها تنگ شده است!
اینها دردهای تولد دوباره من بود دردی شبیه درد زایمان که بعد دیدم وجه مشترک خانواده شهداست!
و بعد از آن ما در سرزمینی دیگر متولد شدیم!تو گویی همسران و عزیزان شهیدمان همان‌طور که بالا می‌رفتند دست ما را رها نکردند و تا آنجا که بند دنیا که به پایمان بسته بود اجازه می‌داد ما را با خود بالا کشیدند و ما در سرزمینی میان ظاهر و باطن عالم ساکن شدیم.و پشت درهای عالم غیب به تماشا نشستیم ...
#پای_سفره_شهیدسیدمحمدمصطفوی#همزیستی_با_شهید
https://ble.ir/hamzistibashahidhttps://eitaa.com/hamzistibashahid

۱۴:۴۲

thumbnail
السلام علیک یا حضرت مادر(س)...
چند روز بود احساس خوبی نداشتم از اینکه در کانال شهیدم فقط از حالات و نفسانیات فردی خودم بنویسم. دوست داشتم از دغدغه‌های همسرم بگم و حتما خودش این افکارو به دلم انداخت:
به این فکر می‌کردم اگر حضرت زهرا(س) در حال حاضر حیات مادی داشتند برای بچه‌های غزه چه کارهایی انجام می‌دادند و چطور مادری می‌کردند!چون کمال زن در مادری کردنه نه فقط برای بچه‌های خودش که برای هر چه بیشتر از افراد جامعه انسانی و حتی کل هستی!و من زن اگر الگویم فاطمه(س) است باید بیاندیشم فاطمه‌ای که سه روز غذایش را به مسکین و یتیم و اسیر داد برای گرسنگی مردم غزه چه می‌کرد؟!
فاطمه‌(س)ای که تمام توانش را به کار گرفت تمام توانش را در آن ایام مصیبت فقدان پدر تا با جهاد تبیین جامعه مسلمین را از انحراف از خط امامت حفظ کند تا آنجا که در این راه شهید شد اگر امروز بود برای آگاهی جامعه چه می‌کرد؟!
حالا ما دختران فاطمه باید کاری زهرایی کنیم بگیم یا فاطمه(س) اگر بنا به حکمت خداوند دست اهل آسمان از زمین به نحو اثرگذاری که ما اسیران خاک داریم کوتاه است[که البته این به سبب ذلت دنیا و رفعت مقام ایشان است]، ما دست شما و زبان شما می‌شویم بر روی زمین چشم و گوش ذهن و قلب خودمان را به شما می‌سپاریم، تا طبق خواست و اراده شما کار کنیم با تمام توان خود مجاهدانه، خالصانه و عاشقانه با جان و مال و کلام و ... خستگی ناپذیر به یاری مظلومین و رسوایی ظالمان بپردازیم تا آنجا که انقلاب اسلامی‌مان را که امتداد کربلاست با رسیدن به حکومت الله بر زمین ختم به خیر کنیم.
بی تعارف بگم اگر دوست داریم شهید زندگی کنیم حقیقت اینه که شهدایی که من دیدم تو دنیا اونقدر به عشق حضرت زهرا(س) و امام حسین و ظهور و ... کار کردن و خودشونو به آب و آتش زدن که گمان می‌کردیم قبر قرار است جایگاه آرامش و استراحت آنها باشد اما بعد از شهادت هم میبینیم یک کلیدواژه مشترک در تمام خواب هایی که دیگران از شهدا می‌بینند هست و اون کلیدواژه اینه: "خیلی کارداریم باید برم ..."
یکی از اون رویاهای صادقه رو که چند روز پیش همسر یکی از شهدا که دوست همسرم بودن فرستادن:
چهارشنبه شب هفته قبل خواب همسرم و آقای شما را دیدم. با ماشین خودم رفته بودم شهرستان؛ نزدیک خونه‌ی مادرم بودم دیدم یک ماشین شبیه پاترول اومد نزدیکم ایستاد. دیدم همسرم و آقای شما توی ماشین نشستن. همسرم پیاده شد اومد طرف ماشین به من گفت خانم بیا پایین! نشست پشت ماشین خودمون و ماشینو روشن کرد و گفت خانم ماشین خرابه حواست باشه امیرعلی سوار نشه. بهشون گفتم چرا از این طرف دارین میاین گفتن ما از غزه داریم میایم رفتیم ماموریت. گفتم بیاین بریم خونه‌ی مامانم گفتن خیلی کار داریم باید برگردیم!فرداش ساعت ده صبح بود دخترم بهم زنگ زد گفت مامان چرا گریه می‌کنی؟ گفتم بابا و شهید مصطفوی اومدن به خوابم.خوابمو براش تعریف کردم زنگ زده داداشش که امیر علی ماشینو ببریم میکانیکی نشون بدیم!بردن مکانیکی گفته خدا رحم کرده حین رانندگی فرمان ماشین قفل نکرده ...
این خواب دو تا پیام مهم برای من داشت اینکه گفتن از غزه داریم برمیگردیم!و اینکه خیلی کار داریم!
در اینکه آتش جنگ در غیب داغ‌تر از این عالم در جریانه شکی نیست ولی این رویاهای صادقه پیام‌هایی هستند از طرف شهدا به اهل زمین!
اینکه حواستون به غزه باشه!اینکه خیلی باید کار کنید در حدی که وقت چند دقیقه استراحت هم نداشته باشید!
چون به هر حال گره‌های دنیا فقط به دست اهل همین دنیا باید باز بشه شهدا می‌تونن در صورت خلوص به کار ما برکت بدن می‌تونن به اذهان و افکار موثرین در جنگ الهام و اشراق کنند، می‌تونن قلب‌ها و اذهان اهل دنیا رو به سمتی متمایل کنند ولی حرکت اصلی باید به دست اهل زمین رقم بخوره و اهل زمین باید به بلوغ لازم برسند تا این آزمون‌ها و مصائب آخرالزمانی منجر به ظهور بشه.
اون قسمت ماشین هم نشانه‌ای برای اثبات صحت خواب بوده!
خودم شنیدم با گوش دلم یه شب از اون شب‌ها که دلتنگ و قرآن به دست شده بودم بهم گفت: "خانم آرام نشستن تو آخرالزمان بخشودنی نیست خانوم خون بچه های غزه یقه همه رو میگیره اگر هر کاری می‌تونید نکنید"
«پای سفره شهید مصطفوی»
#پای_سفره_شهیدسیدمحمدمصطفوی#همزیستی_با_شهید
https://ble.ir/hamzistibashahidhttps://eitaa.com/hamzistibashahid

۷:۰۹

thumbnail
برکات این شهادت اینقدر زیاد بود که احساس می‌کنم اگر بگویم "کاش شهید نشده بودی!" کفران نعمت کردم!به ذهنم خطور می‌کند، ولی باز راه نمی‌دهم. انگار کسی با بیان محبت آمیزی در گوشم می‌گویند اینقدر به پایت ریختیم باز هم راضی نشدی؟دیگر چکار کنیم دلت راضی شود؟
و من در دلم یکی یکی رحمت‌های خدا را در این ایام می‌شمارم، سرم را پایین می‌اندازم! شرم می‌کنم از اینکه اینقدر بند زمینم که پیله کنم به نبود حضور فیزیکی همسرم به جای آنکه خودم را عادت دهم به همنشینی با وجود آسمانیش!




یکی از این برکت‌ها دیدار خصوصی خانواده شهدای اخیر با پیکرهای شهدای تازه تفحص شده در معراج شهدا بود. همان‌هایی که قرار است روز شهادت حضرت زهرا(س) در تهران تشییع شوند.
و من فرونشاندم حسرت اینکه چرا بیشتر تابوت همسرم را بغل نکردم چرا زیادی حجب و حیا به خرج دادم! بغل کردم گوشه یکی از این تابوت‌ها را به نیابت از تابوت همسرم و به تصور اینکه پیکر عزیز دلم داخلش هست سرم را مثلا روی سرش گذاشتم و دلی سبک کردم.
پی‌نوشت: ولی بعدا یادم آمد و شرم کردم که آن شهید گمنام داخل تابوت مادری داشته و خواهری و شاید همسری که عمری در حسرت پیکر عزیزشان بودند و آنها همه این سالها محروم بودند از آنچه من برخوردار بودم در روزهای بعد از شهادت همسرم از وداع با پیکر همسرم و آن تشییع باشکوهش و سپردن پیکرش به صحن و سرای امام رضا (ع) و ...
اما خدا خودش را مدیون کسی نمی‌کند و من حالا به تجربه خوب میدانم خداوند چه سنگ تمامی برایشان می‌گذارد!
اصلا خوش به حال خانواده‌های شهدای مفقودالاثر! به حالشان قبطه می‌خورم! آنها دیگر چقدر برای خدا عزیزند! چقدر نور چشم‌اند! چقدر دردانه‌اند!


#پای_سفره_شهیدسیدمحمدمصطفوی#همزیستی_با_شهید
https://ble.ir/hamzistibashahidhttps://eitaa.com/hamzistibashahid

۶:۴۵

thumbnail
ملاقات در معراج
عاشقانه‌های بعد از شهادت را یادم نمی‌آید از کجا شروع شد!حتما از همان اول در کنارم بودی و مدیریت می‌کردی ‌ذهن و دلم و حوادث را. ولی من حضورت را انکار می‌کردم. می‌گفتم: "نه، اگر شهید شده بود من باید حضورش را حس می‌کردم اما من چیزی حس نمی‌کنم!"حس نمی‌کردم چون نمی‌خواستم حس کنم! نمی‌توانستم بپذیرم!
یا شاید قبل از آن چشم و گوش دلم بسته بود و خداوند به یکباره قوای باطنیم را رشد داد تا حضورش را حس کنم.
برای من همه چیز از آن لحظه‌ی شناسایی‌ پیکرش در معراج شروع شد.
از همانجا بود متوجه شدم آن ناز خریدن ها و آن دست و پا به راه بودن‌ها و هر چه از ذهنم خطور کند زود مهیا شدن‌ها را ...
برید داخل اگر شک کردید و نتونستید تشخیص بدید لازم نیست هیچ توضیحی بدید بیاید بیرون ما خودمون برای آزمایش دی آن ای اقدام میکنیم.
_ باشه!در باز شد!سردخانه!بوی گلاب و کافور!پیکری پیچیده در پارچه‌ سفید که فقط صورتش باز بود!همان لحظه دقیقا همین جا بود که زندگی من به قبل و بعد این لحظه تقسیم شد!
آمدم بالای سرت!
پیکری که زیر چند طبقه آوار ...بعد سه روز ...زیر آتش سه موشک ...شاید باید صیحه‌ای می‌کشیدم و تمام میشدمچطور تحمل کردم؟!!!!من چرا نمردم؟!!!!
همان لحظه بود که به یکباره همه چیز در نگاهم عوض شد تو گویی انگار هدایت ذهن و قلب مرا به دست گرفتی و در همان آن که نگاهم صورت زیبایت را در آغوش کشید، پرده عالم ظاهر فرو افتاد و من وارد دنیایی دیگر شدم دنیای من عوض شد و رنگی دیگر گرفت و دیدم که اگر در ظاهر پیکریست چنین و چنان اما باطن ماجرا عاشقیست که به پای معشوق قربانی شده به خاک و خون کشیده شده و حیاتش را، جوانیش را، آسایش کنار زن و فرزندش را به پای معشوق ذبح کرده. این شد که با دیدن چهره‌اش فقط بر زبانم جاری شد: "چقدرررر دلبری کرده!"
این طور به خاک و خون و آتش کشیده شدن به پای معشوق! این طور خوش رقصی کردن در مقابل معشوق!
مگر زیباتر از این میشد که باشد!
هنیئا لک عزیز دلم!نوش جانت آقاسیدمحمدم!زیبایی چنین سرانجامی برای عاشقی که عمری برای یار خود را به آب و آتش زده بود قابل وصف نبود!
شکوه‌مند بود!مردیست که به معراج می‌رود!
مرحبا! آفرین عزیز دلم!
آرام شدم. سراپا شوق شدم. از شدت شوق در پوست خود نمی‌گنجیدم. بهتر از این چه می‌توانستم برایش بخواهم!
و اینجا بود که فهمیدم وقتی زینب کبری گفت ما رایت الا جمیلا نه از سر تعارف بود نه برای حفظ ظاهر در مقابل دشمن بلکه حقیقتا او جز زیبایی نمی‌دید چرا که کربلا عاشقانه‌ترین و زیباترین رخداد جهان هستی‌ست و حسین ثابت کرد تا کجا می‌توان عاشق خدا بود تا کجا می‌توان برای خدا همه چیز را فدا کرد و بعد از همه آن مصائب گفت خدایا تو می‌بینی و همین کافیست!
حرفی برای گفتن نماند و هر چه جز اللهم لک الحمد حمدالشاکرین کفران نعمت بود.
و بعد همه آمدند و برای تسلی خاطرم آرام از کربلا در گوشم نجوا کردند و از آنچه بر پیکر حسین(ع) گذشت اما من شرم کردم که مصائبم را با مصائبت یا حسین! التیام بخشم بلکه مصائبم قطره‌ای بود از دریای مصائب تو که کربلا را برایم رمزگشایی کند و آنچه به علم حصولی شنیده بودم برایم حضوری کند.
آنچه مرا آرام کرد این نبود که آنچه بر امام من در کربلا گذشته است بسی سهمگین‌تر است بلکه من تسلی خاطر یافتم از آنجا که همسرم اینچنین تمثل یافته بود به اصحاب کربلا ...
اما یا حسین!

من شرمنده‌ام ...
از اینکه از اربا اربای همسرم بیشتر سوختم تا اربا اربای تو!یا حسین مرا به اندکی فهمم ببخش!
ببخش اگر عمری گفتم بابی و امی و نفسی و ولدی ... ولی تنها کلماتی بود که بر زبان آمده بود ...
حسین جانم چنانم کن که تو در راس همه دوست داشتنی‌هایم باشی!
#پای_سفره_شهیدسیدمحمدمصطفوی#همزیستی_با_شهید
https://ble.ir/hamzistibashahidhttps://eitaa.com/hamzistibashahid

۲۲:۱۳

چند روز پیش در یک دورهمی همسر شهدایی بودم یکی از بحث‌هایی که گل کرد دلشکستن‌ها و زخم زبان‌هایی بود که این ایام شنیدیم و به‌ خاطرش لرزیدیم و اشک داغی ریختیم.
از توصیه به ازدواج یا عدم ازدواج در حالت داغ‌داری که برای ما اصلا فکر کردن به این مساله دردناک است بگیر تا اینکه چون شما فلان کارو کردین عمر شوهرت کوتاه شده و شهید شده و ...
جالبه که شاید خیلی‌هاش حتی از سر خیرخواهی بود یا جهالت یا ...
من تو اون بحث گفتم خوب نباید انتظار داشته باشیم همه مثل ما فکر کنند یا حتی درک دقیقی از شرایط روحی ما داشته باشند یا حتی بالغانه رفتار کنند این‌طوری کمتر ناراحت میشیم و آسیب می‌بینیم چون به هر حال ما تو مدینه فاضله زندگی نمی‌کنیم.
اما بعد که خودم درگیر کلام تلخی شدم دیدم که نه چنین مناعت طبعی از چنان دل ریشی انتظار نمیرود.
ما که چند ماه است داغداریم آنکه نازمان را می‌خرید آن شانه‌هایی که با اشک‌هایمان خیس میشد آنکه صبورانه و مهرورزانه گوش میداد و وقتی می‌رفت که حرف‌هایمان تمام شود دنبال دست‌آویزی میگشت تا ما را بخنداند و ما در حالی که صورتمان خیس از اشک بود از خنده ریسه میرفتیم و آخرش با خودمان می‌گفتیم ولش کن در عوض همسری دارم که مهربان است، دوستم دارد و با یک موتورسواری دو نفره با یه بستنی یا دو تایی نشستن پای یک فیلم و چای و تخمه غم و غصه را از دلمان جارو می‌کردیم. حالا که در اندوه‌هایمان به دلداریشان نیاز پیدا می‌کنیم سرگردان به دور و اطرافمان چشم می‌چرخانیم، دنبال ملجا و مامنی می‌گردیم و نمی‌یابیم و بی‌قرار می‌شویم!
کمی به ما فرصت دهید تا با شانه‌های معنوی عزیزانمان خو بگیریم!
و شاید شانه‌های خدا!
یاد آن قرآن باز کردن در آن شب سخت دلشکستگی خودم افتادم که آمد:
وَجَزَاهُمْ بِمَا صَبَرُوا جَنَّةً وَحَرِیرًا ﴿١٢﴾ مُتَّکِئِینَ فِیهَا عَلَى الأرَائِکِ لا یَرَوْنَ فِیهَا شَمْسًا وَلا زَمْهَرِیرًا ﴿١٣﴾ وَدَانِیَةً عَلَیْهِمْ ظِلالُهَا وَذُلِّلَتْ قُطُوفُهَا تَذْلِیلا ﴿١٤﴾ وَیُطَافُ عَلَیْهِمْ بِآنِیَةٍ مِنْ فِضَّةٍ وَأَکْوَابٍ کَانَتْ قَوَارِیرَا ﴿١٥﴾ قَوَارِیرَ مِنْ فِضَّةٍ قَدَّرُوهَا تَقْدِیرًا ﴿١٦﴾ وَیُسْقَوْنَ فِیهَا کَأْسًا کَانَ مِزَاجُهَا زَنْجَبِیلا ﴿١٧﴾عَیْنًا فِیهَا تُسَمَّى سَلْسَبِیلا ﴿١٨﴾ وَیَطُوفُ عَلَیْهِمْ وِلْدَانٌ مُخَلَّدُونَ إِذَا رَأَیْتَهُمْ حَسِبْتَهُمْ لُؤْلُؤًا مَنْثُورًا ﴿١٩﴾ وَإِذَا رَأَیْتَ ثَمَّ رَأَیْتَ نَعِیمًا وَمُلْکًا کَبِیرًا ﴿٢٠﴾ عَالِیَهُمْ ثِیَابُ سُنْدُسٍ خُضْرٌ وَإِسْتَبْرَقٌ وَحُلُّوا أَسَاوِرَ مِنْ فِضَّةٍ وَسَقَاهُمْ رَبُّهُمْ شَرَابًا طَهُورًا ﴿٢١﴾ 
خدا نازم را کشید شش هفت خط نعمت‌های بهشتی آورد منتها اولش گفت "صبر" کن عزیز دلم!تلخ است عزیزم ولی می‌خواهم تو را همنشین همسرت کنم!
و من همه این نعمت‌ها را در کنار تو تصور کردم که مثل یک یک پشت همه صفرها به این نعمت‌ها رنگ و معنا میدهی!
پ.ن: و تو باز به ذهنم اشراق و اناره کردی و یاد خاندان حسین(ع) افتادم که ای زینب کبری و ای اسیران کربلا در تعقیب آن مصائب بی حد و حصر که بر شما فرود آمد، تحمل آن زخم زبان‌ها از توان خارج است مگر برای قلوبی به وسعت آسمان که خدا روزی شما کرد تا بتوانید تاب آورید.
من که از هزار احترام به یک زخم‌زبان چنین به خود میلرزم امان از دل ایشان!
و من باز دیدم ذره‌ای از ذره‌های مصائب کربلا را روزیم کرده‌اند شرم کردم از دامن کشان به درگاه حق رفتن و گله و شکایت کردن. توبه کنان به وادی کربلا یعنی وادی عشق پناه بردم. به پای حضرت عشق به سجده افتادم و اللهم لک الحمد حمدالشاکرین از سر گرفتم که قابل دانستی و باز ذره‌ای تمثل به ماجرای کربلا مهمانم کردی!
#پای_سفره_شهیدسیدمحمدمصطفوی#همزیستی_با_شهید
https://ble.ir/hamzistibashahidhttps://eitaa.com/hamzistibashahid

۱۳:۲۰

من شانه‌های خدا را یافتم
در ادامه همان دل شکسته:
خانه دیگر جای ماندن نبود. زدم بیرون.چرا باید همسرم را درگیر غم و غصه دنیایی خودم کنم وقتی که مزد مجاهدت و شهادتش بهجت و سرور بهشت است.
یک نفر را میشناختم که خوب نازم را میخرید خانم حسینی شاهد و ایثار.بدو بدو خودم را رساندم در حالی که در مسیر با خودم میگفتم اگر بهش نرسم یعنی خدا خیلی دوستم دارد.
سلام فاطمه جان! همین الان رفت. تو راه ندیدیش؟
نه!
خدا نمی‌خواست به لطف و عطونت بشر قناعت کنم!زدم بیرون. این بار به قصد شهدای گمنام.
خانم تعطیله!
تعطیل؟!شهدای گمنام؟!فقط می‌خوام برم زیارت.نمیشه بسته است!
عجیب‌تر از این نمیشد.
باید دنبال کسی می‌گشتم بوی خدا بدهد.هر چه فکر کردم کسی اینچنین در دسترسم نیافتم.نمیشد. انگار خدا شانه‌های خودش را برایم در نظر گرفته بود. این در و آن در زدن فایده‌ای نداشت به هر در که میرسیدم به رویم بسته میشد. فقط باب بیت‌الله به رویم باز بود.
خوبه تا خونه پیاده میرم تا فکر کنم.
یعنی باید شانه‌های عظیم الجثه شفاف و نورانی را تصور کنم و در خیالم سرم را رویش می‌گذاشتم و های های گریه می‌کردم!نه باطن شانه را باید پیدا می‌کردم. شانه یعنی اعتماد! یعنی نهایت پذیرش! یعنی هر چی غم داری بیا خودم میخرم ازت! یعنی ناز خریدن!
باز باید به وادی عشق پا میگذاشتم و معشوق میشدم!باید حسابی دلبری می‌کردم! معشوق چغر بد بدن در حد همان دیوان حافظ خریدار دارد.
خدایا ممنونم!ممنونم حواست بهم هست!که سختی‌ها را بر من فرود می‌آوری!دلم را دریا کن تا تاب بیاورم!خدایا کمکم کن به نهایت رشد در این مصائب برسم!نه اینکه فقط رنجش را تحمل کنم!

بنده من چرا اینقدر نا آرامی؟ من اگر رنج دادم به تو صبر هم دادم به تو اجر هم دادم.
می‌خواهم روحت را زیبا کنم!می‌خواهم زشتی‌ها و پلشتی‌ها را از روحت دور کنم!
[بعد عکس‌های ژورنالیش را جلویم می‌گذارد]
ببین!این مقام صابرین است.این مقام شاکرین است...

و من محو تماشا میشوم!
خدایا! من خودت را می‌خواهم!
پس اینقدر بی‌طاقتی نکن!آرام باش، تا روحت را پیرایش کنم.ناخالصی‌ها را بزدایم تا برسی به مقام توحید.
در رنج‌ها به آغوش خودم پناه بیاور تا مدهوشت کنم که از رنج هیچ نفهمی!
حالا آرام بودم!
دلم بزرگ شد!طاقتم کش آمد!باری از روی دوشم برداشته شد.


و من شانه‌های خدا را یافتم!من شانه‌های خدا را یافتم!
#پای_سفره_شهیدسیدمحمدمصطفوی#همزیستی_با_شهید
https://ble.ir/hamzistibashahidhttps://eitaa.com/hamzistibashahid

۱۹:۴۲

از شهید پرسیدم
مدتی ذهنم مشغول سوالی بود؛ اینکه چطور میشود حضرت ام‌البنین چهار فرزندش را در راه حسین(ع) میدهد ولی به جای گریه بر فرزندانش بر مصائب حسين (ع) می‌گرید. چطور میشود این زن نه تنها می‌تواند اینقدر مهربان نسبت به فرزندان همسرش که فرزندان خودش نیستند باشد بلکه فرزندانش را هم جان دهنده و فدا شونده در راه فرزندان همسر قبلی شوهرش تربیت کند.
باز گفتم: آقا سید محمد بیا جواب را به ذهنم اشراق و اناره کن! اندیشیدم:
انسان بر اساس محبت غریزیش بیش از هر کسی عاشق فرزند خودش است. حتی حاضر است خودش را فدای فرزندش کند و بنابرین انتظار می‌رود دیگران را فدای فرزندش کند نه اینکه روا بدارد فرزندش فدای دیگری شود.
اما این اتفاق در فرهنگ قشنگ اسلامی جریان دارد که مادری چهااااار فرزندش را فدایی تربیت می‌کند یا شهدا جان خودشان را در راه خدا و اهل‌بیت فدا می‌کنند و در شرایط جنگی در مکانی که می‌دانند احتمال مورد اصابت قرار گرفتن است حاضر می‌شوند و بعد از شهادتشان هم پدر و مادر شهید هم می‌آیند می‌گویند الحمدلله که پاره تن‌مان فدای رهبر شد کاش خودمان هم چنین توفیقی داشتیم و برای دیگر فرزندانشان نیز چنین می‌خواهند!!!
این دو نگرش خط ممیز حیوان و انسان است. مرز خودخواهی و خداخواهی. خود را در مرکز امور دیدن یا خدا را محور زندگی دیدن.
هر چند زیبا و آسمانیست عشق پدر و مادر به فرزند اما بدون تعارف بین انسان و حیوان مشترک است چون برخواسته از غریزه است.
اما در نگاه عقلانی و از نگاه فرد عاقل که خدا را در راس امور زندگیش قرار می‌دهد، خداوند بهترین است پس عشق ورزیدنی‌ترین است و همین طور مراتب عشقش چیده می‌شود:پیامبر(ص)امام علی(ع)حضرت فاطمه(س)و ...
به عبارتی عشقش به هر امری بستگی به این دارد که آن امر چقدر به خدا نزدیک باشد هر چه آن امر خدایی‌تر باشد آن را عاشق‌تر است.
این می‌شود بانو ام‌البنین فرزندانش را فدایی حسين(ع) تربیت می‌کند.این می‌شوند که شهیدی از نامزدش دل می‌کند؛این می‌شود که شهیدی از دختر کوچک شیرین‌تر از عسلش دل می‌کند.
چون همیشه در دلش که با خدا عشق بازی می‌کرده احتمالا می‌گفته خدایا من بدم من گنهکارم ولی خودت خوب میدونی تو رو بیشتر از همه دوست دارم، حتی از زن و بچه‌ام ...خدایا همه عشق‌های لذیذ دنیاییم را که دلم برایشان غنج می‌رود نه تنها به پای تو که به پای ذبیح‌الله‌ات حتی به پای ولی‌امرت ذبح می‌کنم.خدایا! بچشان به من!بریز به کامم شیرینی گذشتن از همه‌ی شیرینی‌های دنیا را!خدایا آنقدر از عشقت سرشارم کنم تا جان دهم! من فقط خودت را می‌خواهم!
همه اینها به زبان ساده است.وقتی کودکمان تبش نگران کننده می‌شود یا شرایط خاصی برایش پیش می‌آید که جانش در خطر است خدا می‌داند در عمل اگر به ما بگویند فرزندت را در مقابل فلان مرتبه از ایمان بده بپذیریم یا نه. من که نپذیرفتم در آن پاییز سرد که محمدباقر تصادف کرد در خودم هرگز چنین چیزی ندیدم.
بانو ام‌البنین نیز با وجود اینکه فرزندانش را فدائیان فرزندان فاطمه تربیت کردند حتما وقتی خبر شهادتشان را عملا شنیدند به حکم‌ مادریشان دردی جان کااااااه بر جانش نشسته قطعا در آن لحظه، خداوند ظرف وجودیش را آنقدر وسییییییییع کرده که چنین داغ بزرگی را تاب بیاورد.
ولی این زن سالها شاگرد مکتب علی(ع) بوده و تمرین عقلانیت کرده و چنان ذره ذره وجودش از عشق حسين(ع) جان گرفته که حتی داغ پسرانش را به پای داغ حسين ذبح کند.
خوش به حالتان بانو! شما چقدر خوشبختید!ما اگر در روضه شما می‌گرییم به حال خودمان می‌گرییم و گر نه حسرت خوشبختی‌هایتان را می‌خوریم. همسری چون علی(ع) داشتن؛ برای حسنین و زینبین مادری کردن از آن طرف چهار فرزند شهید کربلا داشتن و عزیز کرده خدا شدن. کاسه قدر و اندازه ما کجا و اقیانوس بیکران وجود شما کجا. عزیزی و دلبری و عاشقی و معشوقی شما برای خدا و اهل بیت کجا و جایگاه معنوی ما کجا!
خدایا ما آدم معامله نیستیم! آدم تجارت‌های بزررررگ!خدایا ما را نجات بده از جمود عشق غریزی، دنائت طبع، در حاشیه زیستن، به گوشه امن خزیدن و روزمرگی!
خدایا! زندگی ما و عزیزان‌مان را مثل زندگی بانو ام‌البنین سرشار از عشق عقلانی، خوشبختی حقیقی، وسعت وجودی و آکنده از زندگی قرار بده!خدایا لحظه لحظه زندگی‌مان را با عشق خودت زنده کن!
#پای_درس_شهید#شاگرد_مکتب_شهید#پای_سفره_شهیدسیدمحمدمصطفوی#همزیستی_با_شهید
https://ble.ir/hamzistibashahidhttps://eitaa.com/hamzistibashahid

۲۳:۴۱