بازارسال شده از - اِعجـٰاز -
کاش یکی از پیراهنهایت بودم! آویز به کمددیواریِ شیری. خوشدوخت و اتوکشیده، با بوی وانیلِ نرمکننده. بعد تو هر روز میآمدی، درِ کمد را باز میکردی، و من را میپوشیدی...
۲۰:۰۶
بازارسال شده از - اِعجـٰاز -
آرامَم! مثلِ زنِ بیوهای که نشسته توی خرابهی خانهاش، و زانوهایش را چسبانده به بغل! بدون ترس و وحشت، بدون ناله و زاری! چونکه دیگر چیزی ندارد برای از دست دادن، که بنشیند برایش گریه کند و پنجه بکشد به گونهاش. خونسرد سرش را تکیه داده به ترکِ دیوار، و پلکهایش را انداخته روی هم. بدونِ دلنگرانی! بدون آنکه چشمش به در باشد و گوشَش به ماشینهای جاده. چون دیگر نه همسری دارد که منتظرش بماند، نه پسری که دلش شور بیفتد برایش...همانقدر آرامَم و خاموش، همانقدر.
۲۱:۰۵
«فوت کوزهگری قسمت سوم»
۱۰:۰۲
- هَذیـٰان -
«فوت کوزهگری قسمت سوم»
در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمیشود.
آقای چاوشی آخر سالی پُرکار شدن، حواسشون به قلبِ گنجشکیِ ما نیست :)
اما مشتاقانه منتظر چهارشنبهام...
اما مشتاقانه منتظر چهارشنبهام...
۱۵:۵۲
نه اینکه نتوانم، اتفاقاً میتوانستم!میتوانستم قبل از آنکه خورشید بیفتد توی گرگ و میشِ غروب، بروم! قبل از اینکه مسیرت بیفتد به خانه، قبل از ساعتِ هشت. میتوانستم زودتر بروم، بیخبر! بدونِ پیش کشیدنِ خداحافظی. اما نرفتم، نه اینکه پشیمان بشوم! نه.چمدانِ چرک را تکیه دادم به دیوار و کفشهایم را گذاشتم پشت در. بعد آمدم نشستم روی صندلیِ راک، پشت شیشههای بلندِ پنجره! که وقتی کلید انداختی توی در، وقتی قدمهایت افتاد توی حیاط، صورتِ عرقکردهات را ببینم! آن جفت چشمهای شرقی را، که هیچوقت دوستم نداشتند. شانههای کوفتهات را، که سرم را همیشه پس میزدند. نمیخواستم حسرتش را با چمدانم ببرم! نمیخواستم قلبم را تشنه بگذارم، که تا آخرِ عمر لَهلَه بزند توی سینه. منتظرت بودم که برای آخرین بار، خوب نگاهت کنم. نگاهت کنم و بعد، از این خانهٔ بیعشق بروم! با خیال تخت، با دلِ سیر و قلبِ سیراب...
۱۸:۱۴
Mohsen Chavoshi - Koli.mp3
۰۴:۱۶-۱۰.۱ مگابایت
چاوشیِ عزیزم، سال رو هفت روز زودتر تحویل کردی :)
۱۶:۴۷
صدای چاوشی، مثل قهوهٔ تلخ میمونه! اگه یه بار گوش بدی، پاگیرِت میکنه، سالهای سال نمکگیر میشی :) بنوش این قهوهی «شنیدنی» رو...
۱۶:۵۳
مادرم، موهایش را توی آسیاب سپید نکرده!به گمانم من سپیدش کردهام :)
۲۰:۱۰
اسفند، دستهای سردش را انداخته دورِ کمرم. سرمایش سرایت کرده به رگهای آبیام، رفته زیرِ پوستم، توی استخوانِ ترقوهام. پاهایم را غل و زنجیر کرده به تخت. اسفند زمینگیرم کرده، نمیگذارد دست بکشم به دامانِ بهار. یا پا بدوانم توی اردیبهشت. آی آدمها! اسفند گروکشی میکند، من هم گروگانش هستم...
۲۰:۳۵
اگر مادرت گفت رفیقباز نباش، حرفش رو بذار روی چشمات. چون همون رفیق، یه روزی ممکنه بازیت بده! طوری که نمیفهمی دقیق از کجا و از کی خوردی...رفیق داشته باش، اما رفیقباز نباش. خودت رو بذار توی اولویت، با حرف و اشارهٔ رفیقت هم توی چاه نرو. مشورت خوبه، اما هر حرفی هم لزوماً درست نیست. برای تصمیمِ نهایی، کلاه و منطقِ خودت رو قاضی کن...
۲۱:۱۲
- هَذیـٰان -
اگر مادرت گفت رفیقباز نباش، حرفش رو بذار روی چشمات. چون همون رفیق، یه روزی ممکنه بازیت بده! طوری که نمیفهمی دقیق از کجا و از کی خوردی... رفیق داشته باش، اما رفیقباز نباش. خودت رو بذار توی اولویت، با حرف و اشارهٔ رفیقت هم توی چاه نرو. مشورت خوبه، اما هر حرفی هم لزوماً درست نیست. برای تصمیمِ نهایی، کلاه و منطقِ خودت رو قاضی کن...
و یه چیزی رو یادت نره، همه به فکر خودشونان! به جز مادرت.وقتی با حرفِ رفیقت بری توی چاه، اون به زندگیش ادامه میده. اما این تویی که تا آخر عمر زمینگیری و پشیمون. هیچکس هم دل نمیسوزونه برات، چون همه میگن مگه خودت عقل نداشتی؟ همهٔ کاسه کوزهها فقط میشکنه سر خودت. رفیقت نمیاد گردن بگیره، هرچقدرم اگر وفادار باشه و قدیمی.در آخر، هرکس فقط به فکر حوضِ خودشه...
۲۱:۲۰
این بشه حرف آخرم، پایِ دوست و رفیق رو به تصمیماتِ مهمِ زندگیتون وا نکنید. از انتخاب رشته گرفته تا دانشگاه و رابطه و ازدواج. دودش میره توی حلق خودتون. کلاً تصمیمها و انتخابهاتون رو با کسی شریک نشید. خودتون افسار زندگیتون رو دست بگیرید، چون در آخر همه چیز پای خودتونه! فقط خودتون، نه خانواده و دوست و رفیق...
۲۱:۳۵
آخیش بهار، آخیش نشستن توی بالکن، آخیش بازکردنِ پنجرهها، خوشرقصیِ روزنههای آفتاب، آخیش نسیمِ بوسیدنی، بویِ چمنِ نمدار، آخیش صدای توپ پلاستیکی و بازیگوشیِ پسربچهها توی کوچه. آخیش آخیش...
۱۶:۱۹
- هَذیـٰان -
آخیش بهار، آخیش نشستن توی بالکن، آخیش بازکردنِ پنجرهها، خوشرقصیِ روزنههای آفتاب، آخیش نسیمِ بوسیدنی، بویِ چمنِ نمدار، آخیش صدای توپ پلاستیکی و بازیگوشیِ پسربچهها توی کوچه. آخیش آخیش...
پاک یادم رفت!آخیش هوایِ تمیزِ تهرون، آسمونِ بیخط و خش، ابرهای سفید مِفید و چاق و چلّه، آخیش نفسهای خنک.
۱۶:۳۴
دربارهٔ نوشتههاتون یه نکتهای رو ضمیمه کنم؛ من حتی در فاجعهٔ روحی و جسمی، پیگیرِ خوندنِ نوشتههاتونم. اما خیلی برام احترامِ طرف مقابل مهمه. مثلاً بعضی افراد وقتی پیام میدن، حتی سلام هم نمیکنن.من این دسته رو نمیخونم، چون احساس موظفبودن بهم دست میده، انگار مأمورم و معذور.این یه کمکِ دلی و دوستانهست، نه انجام وظیفه. پس بهتره با حفظ احترام باشه :)
۱۶:۵۷
من اگر قرار باشد از این شهر جمع کنم و بروم، چمدان به کار و بارم نمیآید!مگر چند ورق کاغذ، یک تخته بوم و چند قلم مداد، چقدر جا تنگ میکند برایم؟ من اگر قرار باشد کوچ کنم، یک بومِ جمع و جور میاندازم پشتِ دوشم و خودم را میرسانم به راهآهن. همینها کفایت میکند! برای بقا، برای نمردن، حتیٰ برای نان شبم. نه لاف میگویم، نه گزاف! هنر همیشه کافی بوده است. شاید آدمیزاد بدونِ خورد و خوراک زنده بماند، یا بدونِ جامه. اما بدون هنر میمیرد، بیاغراق...
۱۳:۳۴
آخرین جمعهٔ ساله، آخرین غروبِ جمعهی سال. و چقدر این جمعه، از همهٔ جمعهها غریبانهتره.چقدر این غروب، از همهٔ غروبها سرختره.چه گرگ و میشِ غمباریه امروز...
۱۳:۴۹
ترجیح میداد غمهایش را روی کاغذ بکشد، نه روی دوش...سخت بود خب، نمیتوانست این بارِ سنگین را با خودش به هر طرف بکشاند.
۱۴:۰۸