عکس پروفایل | هَذیـٰان‌ ||

| هَذیـٰان‌ |

۳۳۳عضو
thumnail
به ازایِ هر یه قدمی که برمی‌داری، یه نشونه‌ای از سرخیِ شب یلدا هست تو شهر...

۱۲:۳۲

thumnail
گاهی زمان از کف دستم لیز می‌خورَد و می‌بینم ای دلِ غافل! پاسی از عصر گذشته و من همچنان میخِ این کاغذهام.‌ مجذوبِ دست‌‌خط‌ها، امضاها، تاریخ‌ها و واژه‌ها...هر آدمِ رندومی که گذرش به این کتاب‌فروشی بیوفتد، از کنارِ این دیوار و نوشته‌هایش به سادگی عبور نمی‌کند! تُندی یک تکّه کاغذ و خودکار برمی‌دارد و چند خطی یادگاری می‌نویسد! تاریخ می‌زند و بعد با کنف آویز می‌کند به این دیوار؛ در کنارِ مابقی کاغذها...اما من مانند آن آدم‌های رندوم نیستم! هر وقت که اینجا برسم، تنها کسی هستم که نمی‌نویسد. اینجا فقط می‌خوانم! آدمها و کلمه‌هایشان را...

۲۰:۳۴

| هَذیـٰان‌ |
undefined گاهی زمان از کف دستم لیز می‌خورَد و می‌بینم ای دلِ غافل! پاسی از عصر گذشته و من همچنان میخِ این کاغذهام.‌ مجذوبِ دست‌‌خط‌ها، امضاها، تاریخ‌ها و واژه‌ها... هر آدمِ رندومی که گذرش به این کتاب‌فروشی بیوفتد، از کنارِ این دیوار و نوشته‌هایش به سادگی عبور نمی‌کند! تُندی یک تکّه کاغذ و خودکار برمی‌دارد و چند خطی یادگاری می‌نویسد! تاریخ می‌زند و بعد با کنف آویز می‌کند به این دیوار؛ در کنارِ مابقی کاغذها... اما من مانند آن آدم‌های رندوم نیستم! هر وقت که اینجا برسم، تنها کسی هستم که نمی‌نویسد. اینجا فقط می‌خوانم! آدمها و کلمه‌هایشان را...
thumnail
خبرِ خوبی خواندم! لااقل بعد از آن همه ترافیک و دود و دَم. نه سحر را می‌شناختم نه میلاد! اما همانجا با لبخند زیرِ لب گفتم خداراشکر! بعد برایشان آرزوی خوشبختی کردم و رفتم سراغ کاغذِ بعدی...

۲۰:۴۲

| هَذیـٰان‌ |
undefined گاهی زمان از کف دستم لیز می‌خورَد و می‌بینم ای دلِ غافل! پاسی از عصر گذشته و من همچنان میخِ این کاغذهام.‌ مجذوبِ دست‌‌خط‌ها، امضاها، تاریخ‌ها و واژه‌ها... هر آدمِ رندومی که گذرش به این کتاب‌فروشی بیوفتد، از کنارِ این دیوار و نوشته‌هایش به سادگی عبور نمی‌کند! تُندی یک تکّه کاغذ و خودکار برمی‌دارد و چند خطی یادگاری می‌نویسد! تاریخ می‌زند و بعد با کنف آویز می‌کند به این دیوار؛ در کنارِ مابقی کاغذها... اما من مانند آن آدم‌های رندوم نیستم! هر وقت که اینجا برسم، تنها کسی هستم که نمی‌نویسد. اینجا فقط می‌خوانم! آدمها و کلمه‌هایشان را...
thumnail
نگاهم روی تکّه کاغذی سفید دوید و ساکن شد. وقتی جمله را خواندم، مات شدم و مبهوت! با خودم گفتم من که خیلی وقت است درست و حسابی نخندیدم، پس حتماً این چند ماه را زندگی نکردم! صرفاً زنده بودم...

۲۱:۲۱

| هَذیـٰان‌ |
undefined گاهی زمان از کف دستم لیز می‌خورَد و می‌بینم ای دلِ غافل! پاسی از عصر گذشته و من همچنان میخِ این کاغذهام.‌ مجذوبِ دست‌‌خط‌ها، امضاها، تاریخ‌ها و واژه‌ها... هر آدمِ رندومی که گذرش به این کتاب‌فروشی بیوفتد، از کنارِ این دیوار و نوشته‌هایش به سادگی عبور نمی‌کند! تُندی یک تکّه کاغذ و خودکار برمی‌دارد و چند خطی یادگاری می‌نویسد! تاریخ می‌زند و بعد با کنف آویز می‌کند به این دیوار؛ در کنارِ مابقی کاغذها... اما من مانند آن آدم‌های رندوم نیستم! هر وقت که اینجا برسم، تنها کسی هستم که نمی‌نویسد. اینجا فقط می‌خوانم! آدمها و کلمه‌هایشان را...
thumnail
شما را نمیدانم، اما من درسِ بزرگی از همین چند تکّه کلمه گرفتم!ما اول باید خیر و صلاحِ آدمها باشیم...هر وقت دیدیم به صلاحِ کسی نیستیم، بهتر است رفتن را بر ماندن ترجیح دهیم. اما اگر برایش خِیر بودیم، تنها گذاشتنِ او بر ما حرام می‌شود! باید بمانیم تا اتفاق‌های بهتری برایش رقم بزنیم...

۲۱:۴۱

| هَذیـٰان‌ |
undefined گاهی زمان از کف دستم لیز می‌خورَد و می‌بینم ای دلِ غافل! پاسی از عصر گذشته و من همچنان میخِ این کاغذهام.‌ مجذوبِ دست‌‌خط‌ها، امضاها، تاریخ‌ها و واژه‌ها... هر آدمِ رندومی که گذرش به این کتاب‌فروشی بیوفتد، از کنارِ این دیوار و نوشته‌هایش به سادگی عبور نمی‌کند! تُندی یک تکّه کاغذ و خودکار برمی‌دارد و چند خطی یادگاری می‌نویسد! تاریخ می‌زند و بعد با کنف آویز می‌کند به این دیوار؛ در کنارِ مابقی کاغذها... اما من مانند آن آدم‌های رندوم نیستم! هر وقت که اینجا برسم، تنها کسی هستم که نمی‌نویسد. اینجا فقط می‌خوانم! آدمها و کلمه‌هایشان را...
thumnail
نام و نشانی‌اش را که نمی‌دانستم! اما احتمال می‌دادم مَردی پایِ این کاغذ را تاریخ زده باشد. مَردی که احساساتش را بی‌ابا روی آب ریخته بود و در خطاب به کسی می‌گفت: ماهِ آبیِ من...

۷:۴۴

| هَذیـٰان‌ |
undefined گاهی زمان از کف دستم لیز می‌خورَد و می‌بینم ای دلِ غافل! پاسی از عصر گذشته و من همچنان میخِ این کاغذهام.‌ مجذوبِ دست‌‌خط‌ها، امضاها، تاریخ‌ها و واژه‌ها... هر آدمِ رندومی که گذرش به این کتاب‌فروشی بیوفتد، از کنارِ این دیوار و نوشته‌هایش به سادگی عبور نمی‌کند! تُندی یک تکّه کاغذ و خودکار برمی‌دارد و چند خطی یادگاری می‌نویسد! تاریخ می‌زند و بعد با کنف آویز می‌کند به این دیوار؛ در کنارِ مابقی کاغذها... اما من مانند آن آدم‌های رندوم نیستم! هر وقت که اینجا برسم، تنها کسی هستم که نمی‌نویسد. اینجا فقط می‌خوانم! آدمها و کلمه‌هایشان را...
thumnail
روی پنجهٔ کفش ایستادم و دست‌هایم را تا می‌توانستم بالا کشیدم! کاغذهای کاهی را با کنجکاوی زیر و رو می‌کردم که یکهو این نوشته دستم آمد. نمی‌دانم چرا نگاهم روی آخرین جمله خشک شد و جان داد! کامَم تلخ شد و گس، انگار که زهرِ هلاهل به خوردم داده باشند...فردی به نامِ «محمدامین» با خطی خوانا نوشته بود: یگانهٔ عزیز؛ امیدوارم ببینمت. پیام منو گرفتی پی‌ اِم بده!آنجا بود که با خودم گفتم کاش دختری یگانه‌نام به جای من ایستاده بود! در مقابلِ این دیوار. کاش این پیام به دست یگانه می‌رسید، نه من...

۸:۴۲

thumnail
؛اصلاً به قول حافظِ شیرازی:چشمِ بَد دور! که هم جانی و هم جانانی...

۱۲:۵۵

حتیٰ پاییز دمِ رفتن، یک دقیقه بخاطر تو صبر می‌کند!می‌بینی؟ او نیز به برگشتِ تو هنوز امید دارد...

۱۴:۳۶

thumnail
شهر همینقدر خوش‌رنگ و لُعابه.undefinedیلدا به کام‌تون شیرین، سفره‌هاتون پُر برکت :)

۱۵:۱۲

هر شبِ عمرم به یادت اشک می‌ریزم ولیبعدِ حافظ‌خوانیِ شب‌های یلدا بیشتر...
از: «حامد عسکری»

۱۵:۵۰

thumnail
یعنی شما این ریسه‌های برق بورقی و زر زری‌ رو می‌ندازین دور؟ ما کمِ کم ده بیستا تولد و شب چله رو با اینا جمع می‌کنیم.دختر خاله این ریسه رو انداخت رو شونه‌م مثلاً عکس هنری از آب در بیاد...

۱۳:۴۸

thumnail
تو چی فکر می‌کنی؟ :)

۱۶:۱۷

روزِ «مامان‌‌هایی که اشک‌هاشون پشتِ آشپزخونه بود و لبخندهاشون سرِ سفره» مبارک.

۱۶:۳۲

روزِ «مامان‌هایی که اول برای بچه‌ها غذا می‌کشیدن و بعد برای خودشون» مبارک.

۱۶:۳۳

روزِ «تا شب نشده برگرد خونه یه وقت دل‌نگران نشم» مبارک.

۱۶:۳۴

روزِ «مامان‌هایی که از خوشی‌شون زدن تا ما ناخوش نباشیم» مبارک.

۱۶:۳۸

روزِ «من خیر و صلاحتونو می‌خوام برای خودم که نمی‌گم» مبارک.

۱۶:۴۰

روزِ «اگه فلان چیز رو سرجاش می‌ذاشتی الان دیگه دنبالش نمی‌گشتی» مبارک.

۱۶:۴۲

روزِ «همین که حرفام رو گوش کنی کافیه» مبارک.

۱۶:۴۵