۱۲:۳۲
۲۰:۳۴
| هَذیـٰان |
گاهی زمان از کف دستم لیز میخورَد و میبینم ای دلِ غافل! پاسی از عصر گذشته و من همچنان میخِ این کاغذهام. مجذوبِ دستخطها، امضاها، تاریخها و واژهها... هر آدمِ رندومی که گذرش به این کتابفروشی بیوفتد، از کنارِ این دیوار و نوشتههایش به سادگی عبور نمیکند! تُندی یک تکّه کاغذ و خودکار برمیدارد و چند خطی یادگاری مینویسد! تاریخ میزند و بعد با کنف آویز میکند به این دیوار؛ در کنارِ مابقی کاغذها... اما من مانند آن آدمهای رندوم نیستم! هر وقت که اینجا برسم، تنها کسی هستم که نمینویسد. اینجا فقط میخوانم! آدمها و کلمههایشان را...
۲۰:۴۲
| هَذیـٰان |
گاهی زمان از کف دستم لیز میخورَد و میبینم ای دلِ غافل! پاسی از عصر گذشته و من همچنان میخِ این کاغذهام. مجذوبِ دستخطها، امضاها، تاریخها و واژهها... هر آدمِ رندومی که گذرش به این کتابفروشی بیوفتد، از کنارِ این دیوار و نوشتههایش به سادگی عبور نمیکند! تُندی یک تکّه کاغذ و خودکار برمیدارد و چند خطی یادگاری مینویسد! تاریخ میزند و بعد با کنف آویز میکند به این دیوار؛ در کنارِ مابقی کاغذها... اما من مانند آن آدمهای رندوم نیستم! هر وقت که اینجا برسم، تنها کسی هستم که نمینویسد. اینجا فقط میخوانم! آدمها و کلمههایشان را...
۲۱:۲۱
| هَذیـٰان |
گاهی زمان از کف دستم لیز میخورَد و میبینم ای دلِ غافل! پاسی از عصر گذشته و من همچنان میخِ این کاغذهام. مجذوبِ دستخطها، امضاها، تاریخها و واژهها... هر آدمِ رندومی که گذرش به این کتابفروشی بیوفتد، از کنارِ این دیوار و نوشتههایش به سادگی عبور نمیکند! تُندی یک تکّه کاغذ و خودکار برمیدارد و چند خطی یادگاری مینویسد! تاریخ میزند و بعد با کنف آویز میکند به این دیوار؛ در کنارِ مابقی کاغذها... اما من مانند آن آدمهای رندوم نیستم! هر وقت که اینجا برسم، تنها کسی هستم که نمینویسد. اینجا فقط میخوانم! آدمها و کلمههایشان را...
۲۱:۴۱
| هَذیـٰان |
گاهی زمان از کف دستم لیز میخورَد و میبینم ای دلِ غافل! پاسی از عصر گذشته و من همچنان میخِ این کاغذهام. مجذوبِ دستخطها، امضاها، تاریخها و واژهها... هر آدمِ رندومی که گذرش به این کتابفروشی بیوفتد، از کنارِ این دیوار و نوشتههایش به سادگی عبور نمیکند! تُندی یک تکّه کاغذ و خودکار برمیدارد و چند خطی یادگاری مینویسد! تاریخ میزند و بعد با کنف آویز میکند به این دیوار؛ در کنارِ مابقی کاغذها... اما من مانند آن آدمهای رندوم نیستم! هر وقت که اینجا برسم، تنها کسی هستم که نمینویسد. اینجا فقط میخوانم! آدمها و کلمههایشان را...
۷:۴۴
| هَذیـٰان |
گاهی زمان از کف دستم لیز میخورَد و میبینم ای دلِ غافل! پاسی از عصر گذشته و من همچنان میخِ این کاغذهام. مجذوبِ دستخطها، امضاها، تاریخها و واژهها... هر آدمِ رندومی که گذرش به این کتابفروشی بیوفتد، از کنارِ این دیوار و نوشتههایش به سادگی عبور نمیکند! تُندی یک تکّه کاغذ و خودکار برمیدارد و چند خطی یادگاری مینویسد! تاریخ میزند و بعد با کنف آویز میکند به این دیوار؛ در کنارِ مابقی کاغذها... اما من مانند آن آدمهای رندوم نیستم! هر وقت که اینجا برسم، تنها کسی هستم که نمینویسد. اینجا فقط میخوانم! آدمها و کلمههایشان را...
۸:۴۲
۱۲:۵۵
حتیٰ پاییز دمِ رفتن، یک دقیقه بخاطر تو صبر میکند!میبینی؟ او نیز به برگشتِ تو هنوز امید دارد...
۱۴:۳۶
۱۵:۱۲
هر شبِ عمرم به یادت اشک میریزم ولیبعدِ حافظخوانیِ شبهای یلدا بیشتر...
از: «حامد عسکری»
از: «حامد عسکری»
۱۵:۵۰
۱۳:۴۸
۱۶:۱۷
روزِ «مامانهایی که اشکهاشون پشتِ آشپزخونه بود و لبخندهاشون سرِ سفره» مبارک.
۱۶:۳۲
روزِ «مامانهایی که اول برای بچهها غذا میکشیدن و بعد برای خودشون» مبارک.
۱۶:۳۳
روزِ «تا شب نشده برگرد خونه یه وقت دلنگران نشم» مبارک.
۱۶:۳۴
روزِ «مامانهایی که از خوشیشون زدن تا ما ناخوش نباشیم» مبارک.
۱۶:۳۸
روزِ «من خیر و صلاحتونو میخوام برای خودم که نمیگم» مبارک.
۱۶:۴۰
روزِ «اگه فلان چیز رو سرجاش میذاشتی الان دیگه دنبالش نمیگشتی» مبارک.
۱۶:۴۲
روزِ «همین که حرفام رو گوش کنی کافیه» مبارک.
۱۶:۴۵