عکس پروفایل |||  اِعجـٰاز  ||||

||| اِعجـٰاز |||

۱,۳۹۱عضو
عکس پروفایل |||  اِعجـٰاز  ||||
۱.۴هزار عضو

||| اِعجـٰاز |||

نویسنده نیستم، واژه‌ها را کنار هم می‌چینم!
تمامیِ محتوای کانال، نوشته‌های: «نازین.ج» رمان‌نویس، منتقد ادبی
اینجا هذیان می‌گویم:. @hazyaan • کانال هنرجوهای نویسندگی: . @kateban

۹ شهریور

الآن هم همان آدم سابقم‌! اما دیگر پیراهنِ لبخند، به تَنِ لب‌هایم نیست.

۱۲:۱۱

۱۰ شهریور

دیگر صبحی به چشم ندیده‌اماز وقتی که تو در خانه‌ام غُروب کردی...

۲۰:۴۶

شب‌هاتکه شمعی‌ام که در خود می‌چکد...

۲۰:۴۶

گیریم همه چیز هم برایم تمام شده باشد!اما دست خودم که نیستشب‌ها دلم افسار پاره می‌کند و تنگ می‌شود...

۲۰:۴۸

شاید آغوشِ من برایت کم بودیا غم‌هایت میانِ بازوهایم جا نمی‌شد. شاید من کافی نبودم...

۲۰:۵۲

بوی نمِ پوشالِ کولرسَرسَرای خانه را برداشته، عطرِ سبزی پلو و ماهیِ بریان شدهخبر از دستپختِ مادربزرگ می‌دهد. آفتاب، تَنِ سوزانش را بر قالی‌های لاکی و نقش‌دار پهن کرده. به این فکر می‌کنم که باید «زندگی» را در همین «خانه» پیدا کنم... پشتِ آجرهای گِلی و زیرِ سقف‌های چوبینهلا به لای پرده‌های ترمه و بی شیله‌پیله. زیرِ گلدان‌های شمعدانی، بر کاشی‌های آب و جارو شده، زیرِ سایهٔ درخت گردو و در خطوطِ عمیقِ دستانِ مادربزرگ...

۲۰:۵۳

۱۲ شهریور

من دریایی از غم بودم و او قطره‌ای مرهم نشد...

۹:۵۹

Homayoun Shajarian - Asemane Abri (320).mp3

۰۴:۲۹-۱۰.۳۱ مگابایت
؛تازه سر شب بود که قدم‌هایم را از پله‌ها ریختم پایین‌. کفش‌هایم سِبقت گرفتند و پاهایم زودتر از خودم در خیابان افتادند‌. غم‌ها نفس‌زنان، پا به پایم می‌دویدند و لبهٔ پیراهنم را می‌کشیدند؛ باید فرار می‌کردم...صدای شجریان از پوست و استخوانم گذر کرد تا به خونم رسیدتمامِ تنم همراه با او می‌گفت:چگونه این همه غم را به هر طرف بکشانم...

۱۰:۰۷

۲۲ شهریور

صرفِ صبحانه به سَرِ ظهر رسیده بود.لب‌هایم را به لبهٔ استکان چسبانده بودم و چای را داغ داغ به گلو فرو می‌بردم.اوایل پدرم با نگاهی یخ‌زده پرسید: «چایی خالی خالی؟ لقمه بگیر لااقل!»مگر چای را خالی می‌خوردم؟ من داشتم لقمه لقمه بغض‌ زیرِ دندان می‌جویدم و قورت می‌دادم! پدرم ندید؟به انتهای استکان رسیدم و بغض‌ها چموش شدند! نتوانستم بیشتر از این فکم را قفل کنم، پلک‌هایم بغض را پس دادند و اشک پوزخند زد.آن‌ را هم پدرم ندید؟

۹:۱۵

۳۱ شهریور

thumnail
؛پیشِ پایِ عصر، مهمان داشتم!صدای چرخ‌های چمدانش را از حیاط می‌شنیدم! از نفس افتاده بود و دنباله‌ی پیراهنِ نارنجی‌اش روی زمین خِس‌خِس می‌کرد. بار و بَندیلَش را از پله‌ها بالا کشید و با پشتِ دست، تقه‌ای به دربِ خانه‌ زد!تنم را پشتِ دیوار کشیدم و مضطرب لای در را باز کردم؛ درست حدس می‌زدم! خودش بود، پاییز...پاهای زرد رنگش را جفت کرد، حلقه‌ای از موهای هویجی‌اش را پشتِ گوش انداخت و با بُغضی فرو داده گفت: من رسیدم! ببخشید اگر خاطره‌هایتان را مُرور می‌کنم...

۱۷:۱۹

thumnail
؛من هم می‌توانم بروم! درست مانند تو.اما می‌ترسم! می‌ترسم «خاطرات» خیز بردارند و دست‌هایشان به چمدان برسد.آنوقت چه کنم...چگونه چمدان چمدان خاطره را به دوش بکشم؟!

۱۸:۲۷

پرده‌ی لبخند را از لبانم کنار بزنبغض را ببین...

۱۸:۲۷

ما رفتیم و از مایک مُشت خاطره ریختبر صندلی، بر میز، بر زمین...بیا برگردیم!خاطره‌ها نباید زیر دست و پا بمانندحیف نیست؟

۱۸:۴۶

امروز داشتم دنبال دلم می‌گشتم! ریز به ریزِ خانه را چشم دواندم اما انگار آب شده بود زیر زمین...یادم نبود که دو هفته پیش، قبل رفتندلم را لایِ چین و چروکِ پیراهن‌هایت پیچیدی، گوشهٔ چمدان چپاندی و با خود بردی...

۱۸:۴۷

۱ مهر

thumnail
؛من چای را لیوانی و تلخ دوست داشتم!اما تو استکانِ چینی و لب‌طلایی را بیشتر ترجیح می‌دادی، همراهِ شاخه‌ای نباتِ زعفرانی.چند وقتی‌ست که حواسم در آشپزخانه پرت و گُم می‌شود! مثلاً چای را در استکان تو می‌خورم! یا طعم نبات و زعفران به تلخیِ دهانم می‌چربد...بعد از شبی که چمدان زیرِ بغل زدی و راه کشیدی، دیگر طعمِ گسِ چای را نفهمیدم!انگار جرعه جرعه خاطره می‌نوشم، در استکانِ تو...

۲۰:۰۴

خاطراتِ تلخی که به بار می‌آوریدخاطراتِ خوش‌ را یک تنه سر می‌بُرَند.

۲۰:۰۴

thumnail
؛می‌گفت: زن‌ها را دست کم نگیرید!به خصوص آنهایی که جُز کتاب و واژگان، همدمی نداشته‌اند...

۲۰:۰۵

یادت رفت از فکر و خیالم نیزچمدانت را ببندی و بری...

۲۰:۰۶

من بودم و جای خالی‌اتکه آن طرفِ میز نفس می‌کشیدمی‌خندیدحرف می‌زدمی‌بوسید و آغوش وا می‌کرد...

۲۰:۰۶

۱۲ مهر

با بچه‌ها داریم بعضی از اصول ویرایشی و ویراستاری رو رایگان و نکته‌ای یاد می‌گیریم.شعارمون چیه؟درست بنویسم، درست بخوانیم ؛)
: @kateban

۱۴:۳۹