اما تو بیا زندگی را به حالِ خودش وانگذاریم! وگرنه خودش برایمان می‌بُرَد و می‌دوزد. بیا خودمان بسازیم! هم آینده را، هم اتفاقات خوب را. آجر روی آجر، با همین دستهای تنها...

۱۹:۰۹

thumbnail
احتمالاً دنیا باید همانجا می‌ایستاد! باید از دویدن خسته می‌شد. باید کفش‌های وصله‌پینه‌اش را در می‌آورد و زانو می‌زد کف زمین. و در آخر دست‌هایش را می‌گذاشت پسِ سرش! تسلیم می‌شد و باخت می‌داد.همانجایی که شب‌ها زیرِ طاقِ خانه، رختخواب‌ها را خیاری پهنِ فرش می‌کردیم. تشک‌ها را موازی باهم توی هال می‌چیدیم و حتیٰ گاهی جا کم می‌آوردیم! همانجایی که سرِ پتوی نرم‌ و بالشتِ پَر دعوایمان می‌شد. همانجایی که روی پهلو کیپ تا کیپ می‌خوابیدیم تا خروس‌خوانِ صبح! شانه به شانه و نفس به نفس. خواب‌مان تخت بود و پلک‌هایمان گرم. رویاهای شیرینی در سرمان می‌جُنبید و کابوس آفتابی نمی‌شد. همانجا که خانه و متراژش مهم نبود، بلکه آدمهایش مهم بودند! آدمهایی بی‌شیله پیله و بی‌تجمل.باید دنیا در همان نقطه می‌ایستاد! عرق از پیشانی پاک می‌کرد و از رقابت کنار می‌کشید. ما باید در همان لحظه‌ها می‌ماندیم، تا ابدیت...

۱۷:۴۶

بالشتم بوی نم می‌دهد، بوی نا. بوی چشم‌هایم را می‌دهد! نگفته بودم؟ من شب‌ها در خواب نیز گریه می‌کنم! چشم‌هایم زمان و مکان نمی‌شناسند، انگار شبانه‌روز ابری‌اند و مِه‌گرفته... این حرف‌ها را بیخیال! می‌خواهم امشب را بیدار بمانم؛ که اگر صبح مادرم دست کشید روی گل‌های بالشت، باز نفهمد خیس است! که بوی اندوه به مشامش نرسد دوباره. مادر است دیگر، می‌دانی که؟ غمِ فرزندش را می‌خورَد...

۲۱:۴۲

با تو می‌شد غم‌ و غصه را به تمسخر گرفت! به ریشخند. با تو می‌شد به تمام مصائب و مشکلات خندید، با تو می‌شد رنج‌ها را دستِ کم گرفت و سیلی زد به صورتِ اندوه‌ها.من با تو تمام زندگی را دوست داشتم، با همهٔ خوب و بَدش.

۲۱:۴۳

thumbnail
؛«شجاع بِنامیدَش»

۲۰:۴۴

- اِعجـٰاز -
undefined ؛ «شجاع بِنامیدَش»
از درد، دنده به دنده شد و رو به دیوار غلتید. زانوهایش را جمع کرد زیر سینه و سرش را فرو برد توی یقه‌. مایع سِرُم را چکه چکه می‌شِمُرد تا تمام شود و ته بکشد. منتظر بود پرستار با صدای لخ‌لخِ دمپایی‌اش بیاید! سوزن سرم را از زیر پوستِ کبودش بیرون بکشد و رویش پمبه بگذارد.دست‌هایش را گرفت جلوی چشم‌ها. پوستش نازک شده بود و برجستگیِ رگ‌های آبی را به وضوح می‌دید. موهای ابرویش تازه نوک زده بودند، دیگر مثل سابق کچلی‌اش توی ذوق نمی‌زد. حالا می‌توانست روسری را شل کند و کمی عقب‌تر بکشد! طوری‌که جوانهٔ موهای شقیقه‌اش بیشتر به چشم بیاید. همه می‌گفتند آب زیر پوستش رفته و رنگ به صورتش برگشته. دوام آورده بود، خیلی بیشتر از چیزی که فکرش را می‌کرد، دور از انتظارِ خودش و بقیه. عرق از تیرهٔ کمرش چکه می‌کرد، چشمش به در بود تا لبخندِ رضایتِ دکتر و پرستارها را ببیند! دل توی دلش نبود برگه‌ی ترخیص را بزنند زیر بغلش و بگویند مرخصی! حالا می‌توانی خستگیِ سه سال شیمی‌درمانی را دَر کنی. که بگویند برندهٔ این جنگِ نحس، تو شدی. تو زورت بیشتر چربید. حالا می‌توانی برگردی خانه‌، می‌توانی فرار کنی! از این اتاقی که دیوارهایش زرد است و چرک، از بوی سرسام‌آورِ الکل، از تیزیِ سوزنِ آمپول و سرم.باید همین‌ها را بهش می‌گفتند! این همه نجنگیده بود که دقیقهٔ نود بازی را ببازد. نباید مدالِ طلا را می‌باخت، باید در این رقابتِ نامنصفانه اول می‌شد! باید شجاع می‌نامیدنش...

۲۰:۴۴

هرکسی از این دنیا چیزی برمی‌داردمن دست برداشتم...
«صادق هدایت»

۱۷:۲۵

بازارسال شده از - هَذیـٰان‌ -
thumbnail
کاش لااقل، سُرمه‌ای بودم که به پلک‌‌هایت می‌کشیدی! همنشینِ چشم‌هایت می‌شدم هر روز...سُرمه گرچه روسیاه، اما سفیدبخت است باتو. من از آن سُرمه کمتر بودم؟

۱۵:۰۹

بازارسال شده از - هَذیـٰان‌ -
thumbnail
لاله‌ی گوش‌هایش دیگر کِش آمده بود! آویزان شده بود و نازک. گوشواره‌های طلایش سنگینی می‌کرد و تا تیزیِ سرشانه می‌‌رسید. گیس‌های حَنابسته و بافته‌شده‌اش سُریده بود روی سینه! پیچ واپیچ و برّاق... گوشواره‌هایش قدمتی دیرینه داشت! سر سفره‌ی عقد انداخته بودند توی گوش‌هایش، برای زیرلفظی و بله گرفتن از دهانِ عروس. از آن روز به بعد، توی گوش‌هایش ماند تا شصت و پنج سالگی! هیچوقت قایم نکرد توی گنجه، یا مثلاً آب نکرد که بزند به زخمِ زندگی. دوست داشت خاطراتِ جوانی‌ به گوش‌هایش آویزان بماند. می‌خواست لااقل پیشِ خودش، همان تازه‌عروسِ گل‌اندام و جوان باشد! با ماتیکِ آلبالویی و گونه‌هایی پُر. دلش می‌خواست باور نکند مردِ خانه‌اش زیر خروارها خاک مُرده؛ که دیگر عصرها خسته و کوفته از سرِ شالیزار نمی‌رسد خانه! با چکمه‌های گل‌آلود و گردنی عرق‌سوز. که دیگر نیست تا مثل سابق، از توی آستین بابونه درآوَرَد و بگذارد لایِ پَرِ روسری‌اش، پشت گوش‌ و روی موهایش...دلش می‌خواست باور نکند، برخلافِ مردمی که باور کرده بودند پیر شده و بیوه.

۱۵:۰۹

بازارسال شده از - هَذیـٰان‌ -
پاشنهٔ سرم را چسبانده بودم به دیوارِ خنکِ مترو، خستگی از چانه‌ام چکّه می‌کرد روی کفپوشِ چرک و طوسی. پایم می‌شُلید و زانوام میل به خالی شدن داشت، این‌ها همه زیرِ سرِ بی‌خوابی بود! نگاهم می‌پرید به سر و رویِ آدمها، یکجا بند نمی‌شد که افسارگُسیخته! گرهِ روسری‌ام را شل کردم، زیر گلویم را رد انداخته بود و نفسم را تنگ. ناخنکی به بازوی مهتاب زدم و گفتم: «مَردم رو نِگا کن! یه غمی رو شونه‌هاشونه! می‌بینیش؟ بعضیا لباس فرمِ اداری تن‌شونه. بعضیا سِن‌بالان، سی‌تی‌اسکن و برگه‌های رادیولوژی دست‌شونه. بعضی دست‌فروشن و کلافه. همه می‌خوان زودی پیاده شن، فرار کنن و خلاص شن از این مسیرِ تکراری. اشتباهه که می‌گن مقصد مهم نیست و از مسیر باید لذت ببری! نِگا کن، این آدما همه‌شون یه مقصدی دارن، اما مسیر براشون کُشنده‌ست و غیر قابل تحمل. پس مهمه که مقصد کجا باشه! بیمارستان باشه یا کافه‌های شیک و پیک، محضرِ طلاق باشه یا تالارهای عروسی...»

۲۰:۲۶

سلام اعجازundefined

۲۰:۱۶

Mohsen Chavoshi - Ghatar - 320 - musicsweb.ir.mp3

۰۶:۳۴-۱۲.۶۴ مگابایت
؛«نوشتهٔ بعدی را، با این آهنگ بخوانید و بشنوید.»

۲۰:۵۶

- اِعجـٰاز -
undefined ؛ «نوشتهٔ بعدی را، با این آهنگ بخوانید و بشنوید.»
احتمالاً دستِ زمستان و تابستان رفته توی یک کاسه! وگرنه این گرما چرا زده پسِ کلهٔ خانه‌مان؟ آن هم توی چلهٔ اسفندماه.مادر انگشتِ سبابه‌اش را می‌مکد، احتمالاً دوباره سوزنِ گلدوزی رفته باشد زیر پوستش. بعد می‌گوید گرمایِ اسفند را ببین! پس چرا این سرمای بی‌پدر از خانه نمی‌‌افتد بیرون؟ می‌گوید سرمای خانه‌مان، همه زیرِ سرِ چاوشی است و صدایش، وگرنه این همه سوز از کدام سوراخ سُنبه می‌لولَد تو؟ می‌گوید قطعش کن، صدایش بوران دارد و بهمن! یخ می‌زنی آخرسر...من اما حرفش را نشنیده می‌گیرم! صدای چاوشی راه می‌افتد توی خانه، قدم به قدم. پای چپم زیر زانو خواب رفته و مهره‌های کمرم رفته است توی هم. سرم را تا سینه خم می‌کنم و با صابون خیاطی، گل و مرغ می‌کشم روی مُچ و آستین‌ها. سوسن و رز و سرخس! که بعد بروند زیرِ دست‌های مادر و به نوبت جوانه کنند. مادر نخ کوبلنِ سرخابی را می‌پیچد دورِ انگشت و با گرهِ فرانسوی گُل می‌زند به سینهٔ پارچه. دستم می‌شُلَد، به مادر نگاه می‌کنم که تکیه‌اش را انداخته به کوسنِ زرشکی، به عینکی که روی تیغهٔ بینی‌اش عرق می‌کند. نگاه می‌کنم به انگشتان ساییده‌اش، که سوزنِ سرکش را مُطیعانه رامِ خود کرده‌اند. لرز افتاده به دوش‌هایم، حتماً چاوشی ابرها را آورده توی خانه، وگرنه این همه برف روی گیس‌های مادر چه می‌کند؟ به این فکر می‌کنم که در آخر، این آستین‌ها مالِ کدام دست‌ها می‌شود؟ توی کدام خانه‌ها می‌رود؟ به این فکر می‌کنم که، دخترانِ شهر چقدر خوشبخت‌اند! چون تکّه‌ای از دست‌های مادرم را برمی‌دارند و با خودشان می‌برند! عطر تنش را. دست‌های رنجیدهٔ مادرم، هر روز به قنوت وا شده‌اند و به دعا. به این فکر می‌کنم که دخترهای شهر، چه ساده عاقبت بخیریِ خود را خریده‌اند...

۲۱:۰۲

Mohsen Chavoshi Ft Sina Sarlak - Fandake Tabdar.mp3

۰۳:۵۱-۹.۰۵ مگابایت
؛«نوشتهٔ بعدی را، با این آهنگ بخوانید و بشنوید.»

۱۶:۲۲

- اِعجـٰاز -
undefined ؛ «نوشتهٔ بعدی را، با این آهنگ بخوانید و بشنوید.»
از بیمارستان که آمدی بیرون، صدای مُهره‌های کمرت را شنیدم، که زیرِ وزنه‌های غم شکست. به روی خودت نیاوردی چه شده، اما دروغ چرا؟ دیدم پنهانی آستین‌ِ ژاکت را کشیدی به چشمانت. شیشهٔ دودی را دادم پایین و دستم را تکان دادم برایت. از آن طرفِ خیابان نگاهت را پرتِ من کردی و خندیدی. بعد سرت را مطمئن تکان دادی، که مثلاً خیالم را تخت کنی و بگویی همه چیز رو به راه است! اما دروغ چرا، من دیدم که حواست به سرعتِ ماشین‌ها نبود، که کوییکِ آلبالویی جلوی پایت دستی را کشید. آمدی و نشستی روی صندلیِ آفتاب‌گرفته، گفتی خودت ماشین را آتش کن. پرسیدم پس دکتر چه گفت؟ نشنیدم چیزی بگویی، اما سیگارت را دیدم که کُرور کُرور دود پس داد رفت هوا. آرنجت را تکیه دادی لبهٔ پنجره، گفتم شیشه را بده بالا، سینه پهلو می‌کنی! گفتی چشم، من اما دیدم نگاهت را ناشیانه دزدیدی. آن روز، قلبت آتش نگرفت، اما فندک‌ات چرا، دیدم که شعله کشید به فلک. سرما نیفتاد به جانت، اما استکانت چرا، دیدم که چای برای سومین بار سرد شد. سه چهار بُرج گذشت رضا، هیچوقت نگفتی پدرت مرده، اما خودت چرا، دیدم که از غمباد مُردی...

۱۶:۳۲

thumbnail
سَر و تَهَم را که می‌زدی، سرجمع صد و سی سانت هم نمی‌شدم! هشت سالم بود و دو ماه و نصفی. ظهر به ظهر، آفتاب که روی بام می‌افتاد، جَلدی می‌دویدم توی حیاط! درست وقتی که از کاشی‌ها گرما می‌زد بالا. یک پا در هوا، می‌ایستادم روی کاشی و دست‌هایم را بین زمین و آسمان معلق نگه می‌داشتم. وزنم را می‌انداختم روی پنجه، سینه‌ام را صاف می‌کردم و زل می‌زدم به سایهٔ لاغر و سیاهم. بعد قدِ سایه‌ام را چشمی متر می‌کردم و اندازه می‌زدم! هر روز همین بساط به پا بود. سایه‌ام را می‌کاویدم که بفهمم، امروز هم بزرگ شده‌ام؟ یا نه، هنوز خیلی مانده تا آدم‌بزرگ شدن. اما مامان! هرقدر که سنم بیشتر رفت بالا، هرچقدر سایه‌ام درشت‌تر شد، فکرِ بزرگ شدن هم از سرم افتاد...

۲۲:۵۵

thumbnail
کاش یکی از پیراهن‌هایت بودم! آویز به کمددیواریِ شیری. خوش‌دوخت و اتوکشیده، با بوی وانیلِ نرم‌کننده. بعد تو هر روز می‌آمدی، درِ کمد را باز می‌کردی، و من را می‌پوشیدی...

۲۰:۰۳

thumbnail
آرامَم! مثلِ زنِ بیوه‌ای که نشسته توی خرابه‌ی خانه‌اش، و زانوهایش را چسبانده به بغل! بدون ترس و وحشت، بدون ناله و زاری! چونکه دیگر چیزی ندارد برای از دست دادن، که بنشیند برایش گریه کند و پنجه بکشد به گونه‌‌اش. خونسرد سرش را تکیه داده به ترکِ دیوار، و پلک‌هایش را انداخته روی هم. بدونِ دل‌نگرانی! بدون آنکه چشمش به در باشد و گوشَش به ماشین‌های جاده. چون دیگر نه همسری دارد که منتظرش بماند، نه پسری که دلش شور بیفتد برایش...همانقدر آرامَم و خاموش، همان‌قدر.

۲۰:۵۲

فکر کن تمامِ فصل‌ها را بدوی که برسی به بهار، بعد زمستان بال‌هایت را بچیند! بیوفتی توی دام اسفند، بین بازوهای کلفتِ سرما...یکی دو روز مانده بود که دستم برسد به دامانِ بهار و فروردین‌اش. اما زمستان پاهایم را کشید و من شدم اسفندماهی! توی ته ماندهٔ سال.قصه از این قرار است:«سال که تمام می‌شود، من تازه آغاز می‌کنم.»

۱۰:۳۷