عکس پروفایل |||  اِعجـٰاز  ||||

||| اِعجـٰاز |||

۱,۴۸۴عضو
موجودی در پیراهنم می‌جُنبد، نفس می‌کشد و زندگی می‌کند. گاهی دست‌هایش را از زیر یقه‌ام بالا می‌آورد و دُورِ گردنم می‌پیچد، انگار که قصدِ جانم را داشته باشد! به گمانم نامِ آن موجود «غم» است...

۱۹:۰۵

thumnail

۱۹:۰۸

thumnail
؛من همان انارِ رسیده و ترک‌خورده‌ام! اناری که از فرق، شکاف برداشته و دلش ترکیده. اناری که هنوز بر شاخه‌ی لاغرِ درخت، منتظر مانده تا دستی از راه برسد و او را بچیند. من همان انارِ تنهایی‌ام که به چشمِ باغبان نیامد! سَوا نشد و بر شاخه‌ها جا ماند...

۱۹:۰۸

thumnail
؛بی‌هدف با نخ‌های قالی وَر می‌رفتم و هرازگاهی به سه کنجِ دیوار نگاه می‌کردم! به عقربه‌های خستهٔ ساعت. شعله‌ی خُردِ چراغِ گِردسوز می‌سوخت و گرمایی ملس پس می‌داد. انتظار دلم را شور انداخته بود و خواب، سراغی از چشمانم نمی‌گرفت. فیتیله‌ی گردسوز را بالا کشیدم و چشم از گل‌های خُتاییِ قالی گرفتم. دیر کرده‌ بودند! خاطره‌ها را می‌گویم. همیشه ساعت از دوازده که رد می‌شد، پشتِ در می‌ریختند و انگشت‌هایشان را روی زنگ خانه می‌فشردند! اما امشب دیر کرده بودند؛ صدای پاهایشان را نمی‌شنیدم.‌ یعنی داشتم کم کم آنها را فراموش می‌کردم؟ زبانم لال! من که به‌ جز همین خاطره‌ها دیگر از او چیزی نداشتم...لب‌هایم را جلو بُردم و با فوتی بلند، شعلهٔ گردسوز را کُشتم. شاید خاطرات از نور بیزار بودند، شاید دوست نداشتند به چشم آدمها بیایند. باید امشب بیشتر منتظر می‌ماندم! از کجا معلوم؟ شاید بالاخره زنگِ خانه به صدا می‌خورد...

۱۴:۲۰

اما عزیزم!وقتی که از خیابان قدم می‌چیدی و دور می‌شدی، آخرین قربان‌صدقه‌ها را پشتِ پایت ریختم...

۶:۵۸

انار آنقدر خونِ دل خورد، که اینچنین سرخ شد...

۱۹:۰۱

thumnail
؛نوکِ انگشتانش گچی شده بود و ساییده.کف دست‌هایش را به بلوزِ صورتی‌اش کشید و خیره شد به کف خیابان! به نقاشی‌‌ِ سیاه و سفیدش. در پَسِ ذهنش جزئیات را مرور کرد؛ انگار هیچ چیزی از قلم نیفتاده بود! خُرده‌موهای مادرش که از زیر روسری به پیشانی می‌سُریدند. لبخند شکسته‌ی پدرش و عشقی که میان‌ِ آن دو نفس می‌کشید! همه چیز را مو به مو به تصویر کشیده بود، اما باز انگار یک پایِ نقاشی‌ می‌لنگید و چیزی کم داشت! تا زانو خم شد و چسبِ هَرزشده‌‌ی کتانی‌اش را باز کرد. پاهای برهنه‌اش را بیرون کشید و روی آسفالتِ سخت و زمخت راه رفت. کنارِ نقاشیِ پدر و مادرش زانو تا کرد و نشست. بعد آرام سرش را روی آسفالتِ سرد خواباند و پاهایش را زیر سینه جمع کرد. کمی بیشتر به مادرش چسبید، پلک‌های کوچکش را بست و پاهایش را به بغل چسباند. پدر، مادر و دختر!حالا خانواده تکمیل شده بود...

۱۸:۳۵

خسته آن نیست که تا چشم ببندد خواب استخسته ماییم که تا نیمه‌ی شب بیداریم...
«محمدجواد حیدری».

۲۱:۳۳

خبرهای بریده‌ای دست به دست چرخیده! از دهانِ این و آن شنیده‌ام که حرم دستِ حرامی‌ها افتاده! کاش زبانم از بیخ و بُن لال شود! اگر سردار بود، قلم می‌کرد پایی را که به حرمِ سیده زینب وا شود. شنیده‌ام یهودی‌جماعت می‌خواهند آتش به صحن و سرا بکشند. وا محمدا! پَرِ مَعجَرِ زینب را چه به آتش و خاک! دردانه‌ی حسین از بوی سوختگی و دود خاطرهٔ خوبی ندارد. نکند چشمِ علمدار را دور دیده‌اند؟هَیهات اگر «کربلا» تکرار شود...

۱۶:۰۸

thumnail
؛عقربه‌های ساعت، دست و پا می‌زنند و سرتاپا عرق می‌ریزند. تمامِ زورشان را در پاهایشان ریخته‌اند و دقیقه‌ها را می‌دَوَند!می‌بینی؟ برای تو را دیدن، حتیٰ عقربه‌های ساعت هم عَجول‌اند و مشتاق! شاید از من هم بیشتر...

۱۷:۵۸

چون غمگُسار نداشتیم، ناچار غم‌هایمان را خودمان خوردیم...
[غمگسار: غمخوار، کسی که رفعِ غم می‌کند.]

۱۸:۰۱

thumnail
؛عُمری پیشه‌اش همین بود! اصلاً آب و اجدادی این کاره‌ بودند. دُکانی کم طول و عرض داشت، با سقفی چوبینه و دیوارهایی گچ‌مال. یک لا موکتِ کهنه کفِ حُجره‌اش خوابانده بود و لامپی رشته‌ای به سقف بند کرده بود.کوچه بازاری‌ها و کسبه، خطابش می‌کردند: «قصه فروش!»قصه می‌خرید و قصه می‌فروخت. کیپ تا کیپِ دکان را طبق طبق کتاب چپانده بود و گاهی بوی کاغذ‌ تا هفت کوچه آن وَرتَر سرک می‌کشید. تمامِ ثروت و دارایی‌اش در همین واژه‌ها خلاصه می‌شد؛ دُکانی با هزاران هزار قصه‌..‌.هر کتاب، جهانی بود بی‌کران! دیگر این جهانِ کوچکِ آدمها را می‌خواست چه‌کار؟ خودش صَدها جهان را در دُکانش جا کرده بود...

۱۸:۰۲

امروز صبح، غم زودتر از من سر از بالین برداشت. آبی به سر و صورتش زد و رفت تا سماور را آتش کند. پردهٔ ساتن را با یک گره جمع کرد و در و پنجره را چهارطاق باز گذاشت. بعد برگشت سمت اتاق؛ چمدان را از زیر تخت بیرون کشید و لباس‌هایش را دست به دست تا کرد. پتو را تا زیرِ چشم‌هایم پایین کشیدم و از لای پلک‌های پُف کرده‌ام دیدمَش! داشت می‌رفت؟ شال و کلاه کرد و پای تخت زانو زد. دست روی شانه‌‌ام گذشت و دم گوشم با ترحم گفت: «من دیگه دارم می‌رم! نمی‌خوام بیشتر از این غمگینت کنم.»دیدی چه شد؟ حتی دلِ غم هم به حالِ من می‌سوخت...

۹:۰۲

thumnail
ـهنگام بازی، نفس کم آورد و پشتِ پای بچه‌ها عقب افتاد. بند کتانی به مچ پایش پیچید و زانو خالی کرد. با ضرب بر آسفالتِ کوچه افتاد و پوست آرنجش خراشید. کودکان از دویدن ایستادند و پشتِ سرشان را نگاه کردند. انگشت‌‌های اشاره‌شان سمت دختربچه نشانه رفت و با خنده گفتند: «دختره‌ی دست و پا چُلُفتی!»نزدیک‌تر شدند و دست‌ در دستِ یکدیگر، دور تا دورِ دختربچه‌ حلقه زدند! بعد شروع کردند به چرخیدن؛ دامن‌هایشان در هوا بالا می‌رفت و چین می‌خورد. زانوهای دختربچه دودی شده بود و خون‌مُرده! اما چرا با چشم‌های سرخ لبخند می‌زد؟ نمی‌دانم!من هیشه همان دختربچه بوده‌ام، در تمام عمرم! بی استثناء. هر وقت داغِ شکست بر پیشانی‌ام مُهر شد و زمین خوردم، انسان‌ها دوره‌ام کردند و رقصیدند! نه دستی پیش کشیدند نه دستی از من گرفتند. من هم همیشه بهشان لبخند زدم، که مبادا گمان کنند بازی را سه هیچ به نفعِ آنها باخته‌ام. اما از شما چه پنهان؟ در خود چکیدم و سوختم! مانند شمعی به تماشای مرگِ خویش...

۱۹:۵۴

می‌گفتی رفتن را بلد نیستی! بُهتان بود و دروغ. پس این چمدان‌ها از آنِ کیست...

۲۱:۱۴

«زندگی» دست‌هایش را داخل جیب‌های ژاکتش بُرد و یک م‍ُشت «غم» بیرون کشید. بعد جلو آمد و غم‌هارا ریخت وسط سینه‌ام. اعتراض؟ نکردم! انگار سهمِ من از دنیا همین بود...

۲۱:۱۶

پاییز که آمد و رفت، باغِ شعرهایم خزان شد. هزاران غزل پژمُرد، صدها کلمه زرد شد و از پا افتاد. به بهار بگویید تلفاتِ پاییز بسیار است! هرچه زودتر قدم‌هایش را برساند.

۲۱:۱۸

اما عزیزمقرار بود به پایِ هم پیر شویم! نه در فراقِ هم...

۷:۳۴

thumnail
چه کسی گفته شب یلدا طولانی‌ترین شب سال است؟پس شب‌هایی که با بی‌خوابی به صبح رساندیم و با غم دست و پنجه نرم کردیم چه می‌شوند...

۹:۰۷

thumnail
؛کاش از آخرین فرصت‌ها غافل و بی‌خبر نبودیم!مثلاً می‌دانستیم تا آخرین ملاقات با کسی که دوستش داریم چند شبانه‌روز باقی مانده. یا آخرین مُهلت در چه تاریخ و ساعتی فرا می‌رسد...اینطوری بیشتر آغوش می‌قاپیدیم، بیشتر نگاهمان را به چشم‌هایش سنجاق می‌کردیم. بیشتر لبخند بر لبانش می‌دوختیم! یا حتیٰ قدرش را کمی بیشتر می‌دانستیم...

۱۷:۲۸