موجودی در پیراهنم میجُنبد، نفس میکشد و زندگی میکند. گاهی دستهایش را از زیر یقهام بالا میآورد و دُورِ گردنم میپیچد، انگار که قصدِ جانم را داشته باشد! به گمانم نامِ آن موجود «غم» است...
۱۹:۰۵
۱۹:۰۸
۱۹:۰۸
۱۴:۲۰
اما عزیزم!وقتی که از خیابان قدم میچیدی و دور میشدی، آخرین قربانصدقهها را پشتِ پایت ریختم...
۶:۵۸
انار آنقدر خونِ دل خورد، که اینچنین سرخ شد...
۱۹:۰۱
۱۸:۳۵
خسته آن نیست که تا چشم ببندد خواب استخسته ماییم که تا نیمهی شب بیداریم...
«محمدجواد حیدری».
«محمدجواد حیدری».
۲۱:۳۳
خبرهای بریدهای دست به دست چرخیده! از دهانِ این و آن شنیدهام که حرم دستِ حرامیها افتاده! کاش زبانم از بیخ و بُن لال شود! اگر سردار بود، قلم میکرد پایی را که به حرمِ سیده زینب وا شود. شنیدهام یهودیجماعت میخواهند آتش به صحن و سرا بکشند. وا محمدا! پَرِ مَعجَرِ زینب را چه به آتش و خاک! دردانهی حسین از بوی سوختگی و دود خاطرهٔ خوبی ندارد. نکند چشمِ علمدار را دور دیدهاند؟هَیهات اگر «کربلا» تکرار شود...
۱۶:۰۸
۱۷:۵۸
چون غمگُسار نداشتیم، ناچار غمهایمان را خودمان خوردیم...
[غمگسار: غمخوار، کسی که رفعِ غم میکند.]
[غمگسار: غمخوار، کسی که رفعِ غم میکند.]
۱۸:۰۱
۱۸:۰۲
امروز صبح، غم زودتر از من سر از بالین برداشت. آبی به سر و صورتش زد و رفت تا سماور را آتش کند. پردهٔ ساتن را با یک گره جمع کرد و در و پنجره را چهارطاق باز گذاشت. بعد برگشت سمت اتاق؛ چمدان را از زیر تخت بیرون کشید و لباسهایش را دست به دست تا کرد. پتو را تا زیرِ چشمهایم پایین کشیدم و از لای پلکهای پُف کردهام دیدمَش! داشت میرفت؟ شال و کلاه کرد و پای تخت زانو زد. دست روی شانهام گذشت و دم گوشم با ترحم گفت: «من دیگه دارم میرم! نمیخوام بیشتر از این غمگینت کنم.»دیدی چه شد؟ حتی دلِ غم هم به حالِ من میسوخت...
۹:۰۲
۱۹:۵۴
میگفتی رفتن را بلد نیستی! بُهتان بود و دروغ. پس این چمدانها از آنِ کیست...
۲۱:۱۴
«زندگی» دستهایش را داخل جیبهای ژاکتش بُرد و یک مُشت «غم» بیرون کشید. بعد جلو آمد و غمهارا ریخت وسط سینهام. اعتراض؟ نکردم! انگار سهمِ من از دنیا همین بود...
۲۱:۱۶
پاییز که آمد و رفت، باغِ شعرهایم خزان شد. هزاران غزل پژمُرد، صدها کلمه زرد شد و از پا افتاد. به بهار بگویید تلفاتِ پاییز بسیار است! هرچه زودتر قدمهایش را برساند.
۲۱:۱۸
اما عزیزمقرار بود به پایِ هم پیر شویم! نه در فراقِ هم...
۷:۳۴
۹:۰۷
۱۷:۲۸