
پاکت هدیه
ࡅߊࡄܝߺ̈ߺߺߊܢߺ߭ ܣߊܢߺ࡙ ܝߺ̈ߺߺܝࡄܢߺ߭ߊࡏ
دوستتون دارم
{*مبارک هر کسی که گرفت*} 🥰
۱۵:۳۹
هر کسی که میتواند ممبر رایگان برای چنلمون بیاره
بزنه 🥰
۱۵:۴۰
۱۶:۰۷
خب بریم فعالیت 🥴 
۱۶:۳۱
من الهه هستم. سال ۱۴۰۰ مادربزرگم خیلی ناگهانی فوت کرد. با اینکه سنش زیاد بود اما خیلی سرپا بود. تا جایی که خدمتکار مادربزرگم تعریف می کنه جریان از این قرار بوده که روز مرگش ساعت ۲ صبح از خواب بیدار می شه و از خدمتکارش می خواد که بهش آب بده. خدمتکارش می ره سمت آشپزخونه و می بینه خودش داره برای خودش آب می ریزه. می ترسه و سریع برمیگرده تو اتاق و می بینه مادربزرگم فوت شده. همون ساعت زنگ می زنن به ما و ما رو از خواب بیدار می کنن.
وقتی برای ما تعریف کرد ما حرفهاشو باور نکردیم و فکر کردیم متوهم شده. ما دیگه درگیر مراسم شدیم. مراسم گذشت تا روز هفتم که من توی خونش تنها بودم و رفته بودم چیزی رو بردارم که ببریم به مسجد. ایستادم توی آینه یه عکس از خودم بگیرم.
مادربزرگم همیشه روسری سرش بود و یکی از روسری هایی که اکثرا سرش می کرد روسری آبی آسمونیش بود. یه عکس توی آینه گرفتم و بدون اینکه عکس رو چک کنم رفتم مسجد. اما بعد که عکس رو چک کردم فهمیدم خدمتکارش درست می گفته. من مادر بزرگم رو پشت سرم توی عکس دیدم در حالی که همون روسری آبی رو به سر داشت.
فردای همون روز ما جمع شدیم توی خونه مادربزرگم که افطاری بخوریم. من رفتم آشپزخونه که آب بیارم. عمه ام رو دیدم که روسری مامان بزرگم رو سر کرده بود. بهش گفتم چرا روسری مامانی رو سرت کردی، اما جواب نداد. حس کردم یه چیزی درست نیست. گفتم شاید داره گریه می کنه اما نمی خواد من بفهمم. رفتم بالای سرش که بگم خوبی؛ اما دیدم نیستش و توی آینه دوباره مادربزرگم رو دیدم که داره نگام می کنه. با جیغ از آشپزخونه دویدم توی حیاط و شروع کردم بلند بلند ماجرا را تعریف کردن. اما باور نکردن و کسی چیزی ندید و روسری مامان بزرگم هم آویزون بود سر جاش.
پول نداری فرش بخری؟ با «اقساط بلند مدت» از شهرفرش بخر!تبلیغپول نداری فرش بخری؟ با «اقساط بلند مدت» از شهرفرش بخر!ثبت نام کنyn-adروز چهلم رفتم از داخل پنکه بیارم توی حیاط که دیدم کنترلش نیست. داد زدم گفتم عمه کنترل پنکه کجاست که دیدم مادربزرگم بهم گفت توی کشو. برگشتم دیدم دمپایی روفرشی مادربزرگم هست اما کسی نیست. اون دمپایی رو خودم گذاشته بودن کمد که کسی دست بهش نزنه. من همون موقع دویدم بیرون.
عصر همه رفتیم و اتاق که بخوابیم. همه دخترا خوابیدن و من از استرس خوابم نمی برد. رفتم بیرون که آب بخورم دیدم دوباره مادربزرگم توی آینه ست. از ترس و استرس زدم آینه رو شکستم و دیدم یه صدای خنده وحشتناکی با صدای جیغ بلند شد. به همه بلند گفتم می شنوین، داره می خنده. ولی همه فکر کردن من دیوانه شدم.
شب وقتی خوابیدم خواب مادربزرگم رو دیدم که ناراحته و داره به من میگه چرا شکستیش، تو راه ورود من رو بستی.تا سالگردش سعی می کردم دیگه تو آینه ها نگاه نکنم تا اون رو نبینم. تا سالگردش که *همه رفتیم سر خاکش. اما باز هم اونجا دیدمش. اینبار نه توی آینه. ایستاده بود و از دور به من با ناراحتی نگاه می کرد.
وقتی برای ما تعریف کرد ما حرفهاشو باور نکردیم و فکر کردیم متوهم شده. ما دیگه درگیر مراسم شدیم. مراسم گذشت تا روز هفتم که من توی خونش تنها بودم و رفته بودم چیزی رو بردارم که ببریم به مسجد. ایستادم توی آینه یه عکس از خودم بگیرم.
مادربزرگم همیشه روسری سرش بود و یکی از روسری هایی که اکثرا سرش می کرد روسری آبی آسمونیش بود. یه عکس توی آینه گرفتم و بدون اینکه عکس رو چک کنم رفتم مسجد. اما بعد که عکس رو چک کردم فهمیدم خدمتکارش درست می گفته. من مادر بزرگم رو پشت سرم توی عکس دیدم در حالی که همون روسری آبی رو به سر داشت.
فردای همون روز ما جمع شدیم توی خونه مادربزرگم که افطاری بخوریم. من رفتم آشپزخونه که آب بیارم. عمه ام رو دیدم که روسری مامان بزرگم رو سر کرده بود. بهش گفتم چرا روسری مامانی رو سرت کردی، اما جواب نداد. حس کردم یه چیزی درست نیست. گفتم شاید داره گریه می کنه اما نمی خواد من بفهمم. رفتم بالای سرش که بگم خوبی؛ اما دیدم نیستش و توی آینه دوباره مادربزرگم رو دیدم که داره نگام می کنه. با جیغ از آشپزخونه دویدم توی حیاط و شروع کردم بلند بلند ماجرا را تعریف کردن. اما باور نکردن و کسی چیزی ندید و روسری مامان بزرگم هم آویزون بود سر جاش.
پول نداری فرش بخری؟ با «اقساط بلند مدت» از شهرفرش بخر!تبلیغپول نداری فرش بخری؟ با «اقساط بلند مدت» از شهرفرش بخر!ثبت نام کنyn-adروز چهلم رفتم از داخل پنکه بیارم توی حیاط که دیدم کنترلش نیست. داد زدم گفتم عمه کنترل پنکه کجاست که دیدم مادربزرگم بهم گفت توی کشو. برگشتم دیدم دمپایی روفرشی مادربزرگم هست اما کسی نیست. اون دمپایی رو خودم گذاشته بودن کمد که کسی دست بهش نزنه. من همون موقع دویدم بیرون.
عصر همه رفتیم و اتاق که بخوابیم. همه دخترا خوابیدن و من از استرس خوابم نمی برد. رفتم بیرون که آب بخورم دیدم دوباره مادربزرگم توی آینه ست. از ترس و استرس زدم آینه رو شکستم و دیدم یه صدای خنده وحشتناکی با صدای جیغ بلند شد. به همه بلند گفتم می شنوین، داره می خنده. ولی همه فکر کردن من دیوانه شدم.
شب وقتی خوابیدم خواب مادربزرگم رو دیدم که ناراحته و داره به من میگه چرا شکستیش، تو راه ورود من رو بستی.تا سالگردش سعی می کردم دیگه تو آینه ها نگاه نکنم تا اون رو نبینم. تا سالگردش که *همه رفتیم سر خاکش. اما باز هم اونجا دیدمش. اینبار نه توی آینه. ایستاده بود و از دور به من با ناراحتی نگاه می کرد.
۱۶:۳۷
۱۶:۴۰
*راننده تاکسی*...
۱۶:۴۲
*تو اتاق دوستم یک چیزی دیدم*......
۱۶:۴۲
سلام به همگی

۱۶:۰۰
بریم فعالیت 🥴
۱۶:۰۰
*روح مهربون*........
۱۶:۰۲
*زن گریان*.........
۱۶:۰۳
*بازی زنگ بزن در رو*....
۱۸:۴۴
*خواستگارم آومد انتقام بگیره*.........
۱۸:۴۵
..........
۱۸:۴۹
*قلدر های مدرس پول هام را میگرفتن*.......
۱۸:۵۰
تایم فداتون 
۲۰:۳۰
۸:۲۱
سلام خوبییه بات پیدا کردم هر کسی رو دعوت کنی مستقیماً 250 تومان وارد کیف پولت میشه

https://ble.ir/CashQuiz_bot?start=1854912104
https://ble.ir/CashQuiz_bot?start=1854912104
۲۱:۵۳