عکس پروفایل حبابح

حباب

۷۹عضو
یه سوال میپرسم و راس ساعت ۹:۴۵ فردا چک میکنم اینجا رو. اگه درست جواب داده باشین پاکت هدیه میدم:
رهبر فرانسه در جنگ جهانی دوم که بود؟

۱۹:۵۸

جواب درست ژنرال دوگل بود.ولی الان ۴ گل به عنوان جواب داریم. متاسفانه پاکتی ارسال نخواهد شد

۶:۱۶

سلام، وقتتون بخیر 🍀یکی از دوستان بنده دانشجوی کارشناسی ارشد رشته‌ی روانشناسیه و برای پایان‌نامه‌ش یه پرسش‌نامه تهیه کرده‌. ممنون میشم اگه پنج دقیقه از وقتتون رو به تلف کردن در فضای مجازی ادامه بدین، تاثیرش در پیشرفت علم به همون اندازه‌س. ممنون 🙏

۱۹:۰۸

صبح جمعه است. می‌گویم: نمی‌شود بخوابیم؟ کوه که جایی نمی‌رود که! می‌گوید: چایی با من، تو فقط دوتا لیوان بیار.می‌گویم: تا حالا زیبایی‌های زائدالوصف کوه رو حوالی عصر دیدی؟ می‌گوید: داری میای نان لواش نازک و پفک چرخی هم بگیر.می‌گویم: من که می‌خوابم، خودت تنهایی برو. می‌گوید: لباس آبیت رو بپوش‌.می‌گویم: خیلی می‌خواستم همراهیت کنم، ولی همین الان یه جلسه‌ی کاری پیش اومد برام. می‌گوید: ۶:۳۰ ایستگاه مترو باش.می‌گویم: ۶:۴۵ اونجام. می‌گوید: می‌بینمت.۶:۴۰ همزمان به ایستگاه مترو می‌رسیم؛ او با کوله‌پشتی پُرِ روی دوشش، من با لباس آبی، و امیدوار به این‌که دست‌فروش‌های مترو پفک چرخی، نان لواش نازک و دوتا لیوان بفروشند.
عاشق کتاب مسخ از کافکاست. هربار که به یکی از این بساط‌های کتاب‌فروشی کنار خیابان می‌رسد، می‌ایستد و کتاب‌هایش را نگاه می‌کند. مسخ را هم قیمت می‌گیرد. می‌گویم: انقدر واینستا، کوه می‌بنده‌ها! چیزی نمی‌گوید، فقط دست می‌گذارد روی کتاب عقاید یک دلقک.
کوه را که بالا رفتیم، یک گوشه می‌نشینیم تا استراحت کنیم. برایم چایی می‌ریزد و من هم مشغول می‌شوم. به آخرای لیوان که ‌می‌رسم می‌گویم: بخور تا سرد نشده. می‌بینمش که لیوانش را لب‌نزده گذاشته، و به زمین خیره شده؛ به حشره‌ی سوسک‌مانندی که خیلی آرام تکان می‌خورد.می‌گوید: جالب میشد اگه ما هم سوسک بودیما! می‌گویم: عجب. و بعد سکوت می‌کنم‌. کمی‌ که می‌گذرد می‌پرسد: به چی فکر می‌کنی؟ جواب می‌دهم: به اینکه اگر سوسک بودی هم شاخک‌های دم اسبی بهت می‌آمد یا نه.
کوه را پایین آمدیم. به سمت برگشتن راه می‌رویم که ناگهان می‌ایستد، صدایم می‌زند و می‌گوید: الان که پیشمی حس می‌کنم یه کوه پشتمه! و می‌خندد، خوشحال از این‌که انتقام دو ساعت پیشش را گرفته؛ همان موقع که روی قله، به شهر از بالا نگاه می‌کردیم، و من صدایش زدم و گفتم: الان که پیشمی حس می‌کنم دنیا زیر پامه!

۱۸:۲۰

thumbnail
وقتی یه موفقیتی کسب میکنم، دوستام:

۱۰:۵۷

حباب
🏞️ وقتی یه موفقیتی کسب میکنم، دوستام:
دوربین گوشیتو نمیتونی تمیز کنی، موفقیتت کجا بود آخه

۱۰:۵۹

کنار هم، وسط سالن سینما نشسته‌ایم. هرچند که بلیط‌هایمان برای صندلی‌های کنار هم نیست. عمدا بلیط‌ها را با یک صندلی فاصله بینمان میخرم؛ چون خیلی بعید است کسی آن تک صندلی وسط را بخرد. اگر خرید، خواهش میکنیم که با یکی از ما جابجا شود. ولی اگر نخرید، پیش هم می‌نشینیم و یک صندلی خالی کنارمان داریم. یعنی حداقل از یک سمت خیالمان راحت است که کسی کنار گوشمان سر و صدا نمی‌کند. می‌دانی که از کسانی که در سالن‌های نمایش سر و صدا می‌کنند متنفرم. می‌دانم که به نظرت این روش خرید بلیط اخلاقی نیست.
شاید یه روز بهت دروغ بگم، ولی هیچوقت بهت امید بیخود نمیدم.
از سینما بیرون می‌آییم. تو خوشحالی از اینکه پایان فیلم را درست پیش‌بینی کرده بودی. همان‌ پایانی که وسط‌های فیلم، با حداقلی‌ترین صدای ممکن درِ گوشم گفته بودی. من ولی سردرگمم. نمی‌دانم آنجا که از محقق شدن پیش‌بینی درستت شگفت‌زده شدم، دروغ حساب می‌شود یا نه. چون من این فیلم را قبلا دیده بودم و پایانش را می‌دانستم، ولی دوست داشتم با تو ببینمش. یا درواقع اگر راستش را بگویم، دوست داشتم تو این فیلم را با من ببینی.
غذا خریدن بهترین روش محبت‌کردنه. چون میخوریم و تموم میشه و دیگه چیزی ازش باقی نمیمونه. قبول نداری؟
گشنه‌تر از همیشه، در حالی که هفت دقیقه‌ی اخیر را در حال یاد گرفتن طرز استفاده از چاپ‌استیک بوده‌ام، در دلم به کل کشور‌های شرق آسیا لعنت می‌فرستم. می‌گویم:«بابا ولم کن، این چه کوفتیه دادی دست من! چنگال چشه مگه؟!» می‌گوید:«خب گوش نمیکنی! مثه من بگیر چوبارو، یاد میگیری!» «نمیخوام یاد بگیرم اصن!» «تقصیر خودته، خودت گفتی بیایم اینجا.» «من گفتم؟! من فقط گفتم دلم پاستای آلفردو نمیخواد! یعنی حتی نگفتم پاستا نمیخوام، فقط پاستای آلفردو رو گفتم نه. چمدونستم قراره بیام اینجا، اینارو بخورم با دوتا سیخ!»
بعضی چیزا یاد گرفتنی نیست. مثل غذا خوردن با چاپ‌استیک برای من. مثل دل نبستن برای تو.

۱۹:۲۵

تراپیست عزیزمنمیدونم این کانال رو میبینی و این پیام رو میخونی یا نه، ولی میخواستم همینجا ازت تشکر کنم. بابت نبودنت.

۱۹:۳۸

صریح‌تر بگم:سگِ شوپنهاور می‌ارزه به اروین یالوم و دار و دسته‌ش

۱۹:۳۹

دوستان لطفا در مورد محتوای کانال سوال نپرسینکانال توسط ادمین اداره میشه، من در جریان نیستم

۱۹:۵۲

thumbnail
کاش بله فیچر کامنت رو میاورد، دیگه لازم نبود توی پی‌وی برام بفرستین :(

۲۰:۱۰

هرکیو میبینی یه طرحواره گرفته دستش، فاز خودآگاهی برداشته

۲۰:۱۳

کانال شده مثل این ریمیکس‌های رندومی که راننده اسنپ‌ها میذارن.ازونا که توش آهنگای لری و رپ و محسن چاووشی رو ترکیب میکنن

۲۰:۱۵

لطفا وقتی پیاده شدین بهم امتیاز بدیندر رو هم آروم ببندینشبتون بخیر

۲۰:۱۶

میدونین اگه چندتا کامیون دور هم جمع بشن بهشون چی میگن؟......میگن کامیونیتی

۱۴:۱۲

تو راه برگشت از سفر صندلی عقب نشستم و از پنجره، آسمون سیاه شب رو نگاه میکنم. برای یه مدت طولانی خیره میشم بهش تا اینکه گوشیم ویبره میره؛ یه پیام جدید از آسمون! احتمالا متوجه نگاهم بهش شده.
آسمون: سلام چطوزی؟+ خوبم ممنون، تو چطوری؟- منم خویم، سفر چظور بود؟+ خوب بود، خوش گذشت.- خب حداروشکر+ تو چرا انقد غلط تایپی داری!- من؟! نمیدونستم. فکر کنم به ماهم نیاز دارم. وقتی پیشم نیست نمیتونم درست ببینم.+ میفهمم چی میگی. منم به ماهم نیاز دارم.- تو هم وقتی ماهت پیشت نباشه نمیتونی ببینی؟+ نه، اتفاقا برعکس. وقتی پیشم نیست زیاد میبینم. زیادتر از بقیه‌ی آدما.- نفهمیدم!+ مثلا‌ وقتی پنج نفری سوار تلکابین میشیم، من شیش نفر میبینم. تصویر ماهمو میبینم که به جای فضای‌ خالی روبروم نشسته و از شیشه‌های کابین بیرونو میبینه. یا مثلا موقع خوردن شام، کنارم میبینمش که داره یادمون میندازه سیب‌زمینی‌هامونو تا سرد نشده بخوریم.- آها... بازم نفهمیذم!+ تصور کردن میدونی چیه؟ تصورش میکنم کنارم.- فهمبدم. خب این که حیلی خوبه، چرا انقد بی‌حالی پس؟+ تصور کردن انرژی میبره!- ولی به گمونم قشنک باشه+ آره. قشنگ‌تر از دنیای واقعی و در جریان!- ماه همیشه قشنگه.+ میدونم
the moon is beautiful, isn't it?

۱۹:۳۳

چهار سال پیش تو غمگین‌ترین شب زندگیم روی بلندترین نقطه‌ی قابل نشستن خوابگاه، یعنی طبقه‌ی دوم تخت دوطبقه‌ی اتاقمون توی طبقه‌ی دهم ساختمون نشسته بودم. چند روز مونده بود به عید و تقریبا کل خوابگاه برگشته بودن شهرشون پیش خونواده. از طبقه‌ی ما فقط من و یکی از هم‌اتاقی‌هام مونده بودیم. اون مونده بود که پروژه‌ی یکی از درس‌هاش که به مشکل خورده بود رو حل کنه، منم مونده بودم چون توان دور شدن از تهران رو نداشتم.
هم‌اتاقیم پرسید: چی شده؟فهمیده بود. نه که غم‌شناس خوبی نباشه‌ها، که هست اتفاقا، ولی من هم دیگه خیلی تابلو بودم! از طبقه‌ی دوم تخت اومدم پایین و براش تعریف کردم که چی شده. گفت: بریم بیرون؟ تحمل ناراحتی آدم‌های دورش رو نداشت. سوار آسانسور شدیم و رفتیم بیرون.
ساعت ۱۱ شب، بعد از یک ساعت چرخیدن حوالی خوابگاه، یادمون افتاد که شام نخوردیم! جایی اون اطراف باز نبود، غیر از یه قهوه‌خونه که خیلی بعید میدونستیم غذا داشته باشه ولی تصمیم گرفتیم بریم داخل و بپرسیم. که از قضا، داشت! فقط هم دیزی داشت! دوتا گرفتیم.
خوشمزه بود، خیلی زیاد. ولی خوشحالم نکرد. سرم رو گذاشته بودم روی میز و چشمام رو بسته بودم. بوی قلیون میزهای بغل میومد. سعی میکردم به هیچی فکر نکنم. یه لحظه سرم رو اوردم بالا، دیدم هم‌اتاقیم گوشکوب دیزی رو از ته کرده توی دهنش! انقدر این صحنه عجیب و مضحک بود که من زدم زیر خنده. هم‌اتاقیم هم گوشکوب رو از دهنش دراورد، گفت: چه عجب! دو ساعته دارم زور میزنم، همینجوری دمغ موندی. حتما باید گوشکوب میکردم دهنم؟یه مقدار دلم باز شد. سریع رفتیم که به خوابگاه برسیم تا نگهبان در رو نبسته.
حالا امروز اتفاقی از جلوی اون قهوه‌خونه رد شدم. یادم افتاد بهت بگم که منو یادت باشه. اگه یه موقع گیر کردی، مشکلی مسئله‌ای چیزی داشتی که باید حل میشد، به من نگو. چون احتمالا مثل همیشه نمیتونم مشکلتو حل کنم‌. ولی اگه تو بالاترین غم زندگیت بودی، بگو بهم. میام پیشت، راه میریم، حرف میزنیم، گوشکوب میکنم دهنم تا شاید اندازه‌ی یه ساختمون، یه طبقه یا حداقل قد فاصله‌ی یه تخت دوطبقه از غمت بیای پایین‌تر.

۲۰:۱۴

من اهل عکس نیستم.
جمله‌ی قبلی اونقدرا دقیق نیست؛ دقیق‌ترش میشه این: من اهل عکس‌هایی که به قصد ثبت خاطره‌ها گرفته میشن، نیستم. همین عکسایی که وسط یه اتفاق، یکی میگه: یه لحظه وایسین، عکس بگیریم! اهلش نیستم چون هیچوقت مرورشون نمیکنم. دلیلی نداره! دوتا حالت هست برای دیدن اینجور عکس‌ها: یا اون آدم‌ها، اون تجربه‌ها، اون لوکیشن (و اون من!) هنوز وجود دارن، که خب منطقی‌تره اگه تمرکز رو بذاریم روی تکرار همون لحظات و چسبیدن به آینده! اگرم دیگه وجود ندارن، که پس مرورشون ارزشی نداره.
جمله‌ی قبلی اونقدرا دقیق نیست؛ مرور گذشته برام ارزشمنده، منتها اون لحظاتی که باید مرور بشن، توی عکس‌ها نیستن! یاداوری یه سری خوشحالی معمولی، یه مسافرت، یه غذای خوشمزه، یه تولد توی کافه و اینجور چیزها چه اهمیتی داره؟ من دقیقا میخوام لحظاتی رو مرور کنم که انقدر درگیرشون بودیم، انقدر اون داستان مهم بوده که کسی فرصت عکس گرفتن نداشته. برا همین، کاربرد بخش shared media توی پیامرسان‌ها برای من صرفا همون شیرد مدیاس! هیچوقت نمیتونه تبدیل بشه به shared memories!
جمله‌ی قبلی هم اونقدرا دقیق نیست؛ اگه یه بخش جدید به شیرد مدیا اضافه میشد که پیام‌های متنی طولانی رو نشون میداد، اونوقت من هم میتونستم ازش برای یاداوری گذشته استفاده کنم. توی مهم‌ترین لحظاتمون همیشه یه متن حضور داشته! قبول نداری؟اون وقت‌هایی که درواقع یک جمله برای گفتن داشتم، ولی ترسیدم و مجبور شدم یه متن برات بنویسم تا اون یک جمله پخش بشه لای کلمات متن. یا یه روز بعد از دعواها، که هرکدوم دو سه تا پاراگراف آماده میکردیم از چیزهایی که نباید اونجوری پیش میرفت، و احتمالا نباید تکرار بشه. یا وقتایی که تک‌جمله‌ها انقدر شدید میشدن که یه عالمه کلمه و جمله کنار هم ردیف میکردم، کمیت رو میبردم بالا که شاید بتونم مفهوم رو دقیق‌تر برسونم! و یه عالمه لحظه‌ی دیگه از گذشته‌مون که اگه همچین فیچری وجود داشت، میتونستم مرورشون کنم‌.
و خب جمله‌ی قبلی هم دقیق نیست. چون فیچر پاک کردن دوطرفه‌ی چت، قبلا به پیامرسان‌ها اضافه شده.

۱۶:۵۳

افسانه را از مهد به خانه می‌آورم. در راه از کارهایی که امروز کرده می‌پرسم. می‌گوید: امروز سه تا نقاشی کشیدم! یه فیل، یه زرافه، یه حلزون! بعدشم رفتیم حیاط قایم‌باشک بازی کردیم!می‌گویم: ینی یه گوشه با شک قایم شدی و کاری نکردی؟+: نه نه! بدو بدو میرفتم سک سک میکردم همیشه!-: خب پس قایم‌موشک بازی می‌کردی!+: اخه دوستام میگن قایم‌باشک!-: دوستاتم مثه خودت میدوئَن سک سک میکنن؟+: نخیر من از همشون بهترم!-: پس... میخوای کدوم باشی؟+: موشکیِ موشکی باشم!لبخند میزنم. قیافه‌ی خندانش کمی بعد شک‌دار می‌شود. می‌گوید: آخه خانوم مهدکودکی هم میگه قایم باشک!-: خانوم مهدکودکی چیه؟!+: خودت میگی خانوم مهدکودکی!-: خب شما چی میگین بهش؟+: میگیم نازنین جون!-: من که نمیتونم بهش بگم نازنین جون که! ببینم... بهش که نگفتی خانوم مهدکودکی؟!سریع جواب میدهد: نوچ! کمی می‌گذرد و می‌گوید: میگما... یه چیزی بگم؟ وقتی من گرگ شده بودم، نازنین جون پشت ماشینش قایم شد منم دیدمش گفتم خانوم مهدکودکی سک سک!نگاهش به بیرون ماشین است. ناخوداگاه خندم می‌گیرد. می‌گویم: که اینطور... حالا تنبیهت چی باشه پس؟+: بریم برام بستنی قیفی که دوس ندارم بخری!

۱۸:۳۸

گفتم: یه دل نه صد دل میخوامش، گفتن: بیخودی نشمار، عشق حساب کتاب نداره. یه چیکه فک کردم دیدم اون یدونه دلی هم که گفتم نه، حیفه! صد و یه دل میخوامش. گفتن: آخه انقد یهویی؟ گفتم: یهوییش واسه شماس! من خیلی‌روزه دلم گیر کرده لای اون پارچه کِرِمیِ گل گلیش. همون که لابد از میدون خریده. که صب به صب ورش میداره باهاش میاد نون می‌گیره. اصن همونجا بود بار اولی دیدمش. دم نونوایی. تو صف واساده بودم، یه صدایی گفت: صبحتون بخیر جناب، بی زحمت یه نون لطف می‌کنین؟. اینو که گفت شاخکام تیز شد.اول کاری همین ادبیاتش گوشمو گرفت و سر که بالا اوردم بر و روش، چشَمو. دست آخری هم، وقتی با ناخونای لاک زدش سنگای نونو سوا کرد، این سنگا که چِلِق چلق افتاد رو سنگای قبلی، نونشو که پیچید لای پارچه و رفت، دیدم انگار دیگه تو دلم سنگ رو سنگ بند نمیشه. گفتم خطری نداره که! چوب مفت، زاغ سیا هم مفت! دیگه از اون روز راه افتادم اینور اونور آمارشو گرفتم، کوچه کوچه پاییدمش تا همین امروزی. پ نگین یهویی که خلاف اینه! گفتن: خیله خب، گیریم همین باشه که میگی. ولی جای اینکه بیفتی دمبال دختر مردم، یه بار نشستی با خودت فکر کنی که همچین چیزی شدنیه؟ که اصلا اون کجا و تو کجا؟ گفتم: مگه دخلی میکنه؟ چه اینجا باشم چه اونجا! اصن هرکجا نامه‌ی عشق است، نشان من و اوست! گفتن: عه باریکلا... شعرم بلدی؟ گفتم: یه چن تایی از بر کردم، برم پای پنجرش بخونم! گفتن: عیبه جوون... مردم چی میگن؟ گفتم: گر مرید راه عشقی فکر بدنامی نکن! گفتن: عجب! بسیار خب ولی این راه عشقی که میری، به ترکستانه ها...! گفتم: نه مثکه شما نمیبینید، نه؟ بابا هر نفس آواز عشق، میرسد از چپ و راست، چطور فازشو نمیگیرید؟ گفتن: ای بابا پسر جون... این آوازی که تو میگی، مثل آواز تو بازار مسگراس. دیدم هرچی گفتمون کنیم فایده نمیکنه، قصه‌ی میخ و سنگه.رفتم خونه، دست انداختم زیر کتفم، سینمو سپر کردم جلو آینه گفتم دیگه کافیه مرد، باید یه خودی نشون بدی! صب که آفتاب زد اولین نفر، اتو کشیده و شونه زده دم نونوایی منتظرش بودم. اومده بودم قبل اینکه به چلق چلقا برسه، من سنگامو باهاش وا بکنم. رفتم جلو گفتم: صبحتون بخیر همشیره، ببخشین مُسِتّه‌ی اوقاتتون میشم، گرون شده نه؟ گفت: چی؟ گفتم: همین نونا. از وقتی آرد جدیدا رو اوردن قیمتش کشیده بالا. گفت: چه بهتر، میگن اون آردای قبلی سرطان‌زا بودن. گفتم: آهان،صحیح میفرمایین شما.‌ مال همین محلین؟ گفت: ببخشید چطور مگه؟ گفتم: آخه هرروز صب میبینمتون میاین اینجا نون بگیرین، گفتم شاید مال همین حوالی باشین. گفت: آها... ولی من تاحالا شما رو ندیده بودم. گفتم: خب بریم ببینی؟ گفت: بله؟ گفتم: بریم یکم باهم آشنا شیم؟ گفت: منظورتون چیه؟ گفتم: اصن هر جا شما بگی! بریم این قهوه‌خونه‌ها که هرروز میری؟ گفت: اسمشون کافَس. گفتم: ها همون. بریم نکسافه بخوریم؟ گفت: درستش نسکافس. گفتم: با عشق در یک نگاه چطوری؟ گفت: اون که خرافس. گفتم: حالا شما یه سه چار بار پلک بزن... شاید شدا! گفت: اصلا منو چه به توی یه‌لاقبا؟ گفتم: چشم. جلیقه هم میپوشم، یه کتم روش. گفت: اصلا منو چه به توی سربه‌هوا؟ گفتم: چشم. چشمامو میدوزم به پاشنه‌بلندات، که یه موقع زبونم لال پات نره تو چاله چوله‌ای چیزی. گفت: اصلا منو چه به توی... گفتم: منِ چی؟ گفت: ببین... ما به درد هم نمی‌خوریم. گفتم: درد من که شمایی، این از این. درد تو چیه؟ گفت تو اونی نیستی که من دمبالشم. گفتم: اونی که دمبالشی، چطورکیه؟ گفت: من یکیو میخوام که کتاب بخونه. گفتم: بیا عوضش یه دهن شعر بخونم برات. گفت: یکیو میخوام که فیلم ببینه. گفتم: عوضش فیلم بازی نمیکنم واست. گفت: یکیو میخوام اهل اندیشه، تفکر. آدم پُری باشه! گفتم: خب عوضش خالی نمیبندم برات. گفت: اصلا من هیچی. ستاره‌هارو چیکارشون کنیم؟ گفتم: نگاشون میکنیم لابد! گفت: منظورم صور فلکیه. گفتم: اذیتت کرده؟ نشونی بده درستش میکنم. گفت: تو مال سال اژدهایی، من خرگوش. ما به هم نمیخوریم از لحاظ طالع‌بینی. گفتم: طالبی‌ نی، خربزه که هس! ما پای لرزش هستیم، مارو اینجوری نبین! گفت: اینا چیه میگی تو؟ انگار نمیفهمی من چی میگم! راس میگفت، نمی‌فهمیدم. اومدم بگم: آره نمیفهمم اینا که میگیو، نمیفهمم چرا اژدها شدم. نمیدونم عیبش چیه اصن. مگه اژدها همون نیس که چارچشی صندوق گنجو میپاد؟ اومدم بگم: نمیدونم چیکارش کنم این آتیش توی دلمو. که دیدم رفته، ایستاده تو صف نون. طاقت نداشتم، برگشتم. یه نمه بعد، اهل خونه که نشستن دور سفره، نون صبونه رو که دیدن گفتن: این بربریا چی میگن؟! سرمو انداختم پایین، خالی بستم و گفتم: از این به بعد بربری میگیرم. میگن این آرد جدیدای سنگکیه سرطان زاس.

۱۸:۵۵