بله | کانال حُفره
عکس پروفایل حُفرهح

حُفره

۱۰۶عضو
بازارسال شده از جمع‌خوانی کتاب " دغدغه‌های فرهنگی"
thumbnail
سلام و ادب
کتاب بعدی که می‌خوایم بریم سراغش دغدغه‌های فرهنگی هست.
من درواقع نه مدرس این کتابم نه علم خاصی دارم نه پاسخ‌دهنده به سوالی. فقط یک گرداننده هستم. امید دارم دور هم جمع بشیم و از هم یاد بگیریم و با هم گفتگو کنیم. به تجربه بهم ثابت شده جمع‌خوانی چنین کتاب‌هایی خیلی برکت داره.


undefined برنامه‌ی جمع‌خوانی:

undefined شنبه تا چهارشنبه : روزی ۵ صفحه

undefinedشروع جمع خوانی:
undefined شنبه ۱۵ آذر ۰۴
undefined مشارکت و همراهی اجباری نیست و با هم هر روز می‌خونیم و اگر نکته و ابهامی بود بیان میشه.
اگر مایلید بسم‌الله undefinedundefinedundefined( در نرم‌افزار بله)
https://ble.ir/farhangidaghdaghe


🟢 لطفا برای افرادی که فکر می‌کنید تمایل دارند هم بفرستید.
ممنونم.

۲۰:۱۱

thumbnail
برای زن که غریب است و بی‌پناه...
حتی در جسم خودش...

پسرم می‌پرسد " این چیه اینجا زدی مامان؟"می‌گویم: " هیچی! فقط خواستم یه چیزی یادم بمونه..."

#جمله‌_هفته

@hofreee

۱۶:۵۸

هرشب اشک روی بالشش را خیس می‌کرد و می‌گفت: " قول میدم فردا سکوت نکنم. دیگه مراقب کسی نباشم. واسه دل کسی زندگی نکنم. غصه نخورم. اشک نریزم. هرکسی رو دوست نداشته باشم. برام هیچی مهم نباشه. گوشامو بگیرم‌. فریاد بزنم. خودمو فدا نکنم...."اما خودش هم می‌دانست که مزخرف می‌گوید! او فردا و فرداهای بعدش همین موجود شکننده می‌ماند.

#قصه‌‌ی‌غصه‌ها
@hofreee

۱۹:۳۷

thumbnail
میشد امسال هم دقایقی اینجا نفس بکشم. دلم از شب قبل قیلی‌ویلی برود. هزار بار پهلو به پهلو شوم و بالاخره آفتاب‌نزده بزنم بیرون. درواقع پرواز کنم. سوز سرمای آذرماه صورتم را بتراشد. تند و تند آن خیابان‌ها و کوچه پس کوچه‌ها را جلو بروم. کف پایم در صف‌ ایستگاه‌های بازرسی یخ بزند. درجا بزنم یا راه بروم که گرم شوم. آن آبمیوه و کیک‌ها راخورده نخورده، مثل گیاهی که سمت نور کج می‌شود، متمایل شوم سمت حسینیه. چند لحظه‌ای در ورودی ماتم بزند. نفسی یا نفس‌هایی محکم بخورد توی صورتم و تنم را بلرزاند. یک جا پیدا کنم که خستگی سه ساعت معطلی را بتکانم. جایی که نگاهم صاف بخورد به آن صندلی وسط جایگاه. سرودها را زیر لب زمزمه کنم و کسی انگار درون قلبم لی‌لی کند. لحظه‌ای نگاهم را از آن پرده‌ای که او می‌آید برندارم. جمعیت بخواند: " ای پسر فاطمه منتظر تو هستیم." بعد درست راس ساعت ۹ صبح انگار که ماه طلوع کند در شب، آقا پرده را کنار بزند و داخل شود. من یخ‌زده سرجایم میخکوب شوم و با ولوله‌ی جمعیت به خودم بیایم. بلند شوم. پاهایم و همزمان قلبم بلرزد. مُشت‌ها را گره بزنم و شعارها را یکی در میان بگویم. چون بُغض گلویم را گرفته. آقا را که دست تکان می‌دهد پشت اشک چشم‌هایم تار ببینم. دلم بخواهد تا صبح بایستم و اشک بریزم‌. بالاخره بنشینم و مثل قایقی وسط اقیانوس در نور ماهِ تابیده روی آب محو شوم.میشد همه‌ی این‌ها باشد اما نرفتم. حس کردم هرچه باید اتفاق می‌افتاد در دیدار پارسال شد. نمی‌خواهم دیدار آقا از آرزو برایم به یک چیز دست یافتنی تبدیل بشود. می‌خواهم در دیدار بعدی به پسرک مثلا ده ساله‌ام بگویم که " اون موقع که من رفتم تو فقط شش ماهت بود. کل حسینیه رو صورتی کرده بودن. اگه بدونی چه روز معرکه‌ای واسه مامان بود... " لبخندی بزنم و اضافه کنم که " و متاسفانه هنوز اسرائیل وجود داشت! "

پ.ن: ولی خب اسمم روی دیوار حسینیه موجودهundefinedundefined
#دیدار‌روی‌ماه‌
@hofreee

۱۳:۲۴

thumbnail
و مَرد، مانده برای کدام گریه کند؟

#سقاب_اصفهانی
@hofreee

۱۱:۵۸

thumbnail
جمع‌خوانی یا تک‌خوانی؟
من آدم منزوی‌خوانی بودم. به اصطلاح تک‌خوری را بیشتر می‌پسندیدم. اینکه یکه و تنها بروم توی دل کتاب‌ها و غمم بگیرد یا خنده‌ام! حوصله‌ی کسی را نداشتم. سال‌ها پیش رفتم تا با حلقه‌ی کتاب مبنا آشنا شدم. یک جمع حدودا دویست نفری که هر فصل سه چهار کتاب دور هم می‌خواندند. اولش برایم مسخره بود که مگر می‌شود باهم کتاب خواند؟ از سر کنجکاوی در جمع‌شان بودم و نبودم. با مقرری کتاب‌ها پیش می‌رفتم و پیام‌های داخل گروه را یکی در میان نگاهی می‌انداختم. آنقدرها هم که فکر می‌کردم بد نبود. چیزی درون جمع‌خوانی بود که من را به حلقه‌‌های بعدی بُرد. پیش می‌آمد که کتاب‌ها را دوست نداشتم. مثلا ژانر یا موضوع‌شان باب میلم نبود. کتاب را می‌خریدم ولی. وقتی که داخلش می‌افتادم می‌فهمیدم چقدر این ژانر کتاب‌ها جذاب بود و من غافل بودم! یا مثلا محتوای آن کتاب دیگر چقدر خوب بود و اگر حلقه نبود هرگز نمی‌چشیدمش. همیشه آرزویم این بود که بعد هر کتابی بنشینم و با نویسنده یا مترجمش گپ بزنم. حلقه این را هم برایم فراهم کرد. آدم‌ فله‌ای‌خوانی هم بودم. می‌افتادم روی کتاب مثلا ۵۰۰ صفحه‌ای و یک‌دفعه تمامش می‌کردم. بعد تا چند روز چیزی نمی‌خواندم. توی جمع اما مجبور بودم هر روز ۲۰ صفحه بخوانم. گاهی نگاه‌ها و نظرات آدم‌های مختلف از یک بخش یکسان کتاب شگفت‌زده‌ام می‌کردم. چقدر دیدن این تکثر نظرات موجب بلوغ در کتابخوانی‌ام شد. آدم‌هایی که در حلقه بودند صرفا یک کتابخوان حرفه‌ای نبودند. همه مدلی می‌توانستی پیدا کنی و این بر رنگارنگی نظرات اضافه می‌کرد. من کم‌کم به حلقه‌ی کتاب معتاد شدم! در چهاردهمین حلقه‌ی کتاب اعتراف سختی بود! اما بالاخره گفتم! منِ تک‌خور به کتاب خواندن با جمع محتاج شدم. چند حلقه‌ست که اگر وقت کنم راجع به تک‌تک مقرری‌ها حرف می‌زنم. بحث می‌کنم. یاد می‌گیرم. حلقه حالا خیلی بزرگ‌تر شده. وبینارها و برنامه‌های مختلفی دارد که همیشه شرکت در آن‌ها برایم اولویت دارد. هر حلقه دو الی سه بار برنامه‌ی ماراتن کتاب دارد. در زمانی حدود ۴ ساعته دور هم کتاب می‌خوانیم و می‌خندیم و کیف می‌کنیم. حتی اشک می‌ریزیم و با هم غصه می‌خوریم. نمی‌گویم آن تک‌خوان قبلی نیستم. سر بعضی کتاب‌ها گازش را می‌گیرم و می‌روم اما کتاب‌های حلقه را نه. سوار اتوبوس می‌شوم و بایک جمع درجه یک و دغدغه‌مند آرام آرام تمام سراشیبی و سربالایی‌های جاده را می‌پیماییم.

شما هم اگر می‌خواهید سوار اتوبوس شوید بسم اللهundefined
http://Mabnaschool.ir/product/halghe14
فقط اینکه تا پایان روز سه‌شنبه ۱۸ آذر فرصت دارید.
اگر جاماندید غصه نخورید، این صفحه‌ی حلقه در بله و ایتاست. بگذارید در آب نمک که به موقع بروید سراغش:
ایتا: https://eitaa.com/halghemabna
بله: https://ble.ir/halghemabna

@hofreee

۱۴:۵۵

ای سینی فلزی که بسیار چهره‌ی زشت و کثیفی داری!چرا پشتم قایم شده‌ای؟چرا حالا که همه جای سینک را برق انداخته‌ام؟ دست‌هایم را خشک کرده‌ام! چرا حالا که لبخندزنان به آشپزخانه‌ی تمیز نگاه می‌کنم، یواشکی دست تکان می‌دهی؟می‌توانم اعدامت کنم!در چشم‌هایم تو را به دار چیز ببخشید در دستانم تو را له کنم!تو را نمی‌شویم اصلا که تنبیه‌ت کنم!تو معشوقه‌ی دغلی هستی. وقتی چشم‌انتظارت بودم، نیست شدی. حالا که دست‌ها را از عشق خشک کردم رخ نشان دادی!تو می‌خواهی زندگی‌ام هیچ‌وقت برق نزند؟ کور خواندی!

پ.ن: کاش دیگه عاشقانه‌های نزار قبانی رو نخونم🦦

#دروصف‌سینی‌فلزی‌نشسته‌ی‌دغل#قصه‌زن‌ها‌چه‌بسا‌قصه‌ی‌مردها


@hofreee

۹:۴۲

راستش تجربه به من ثابت کرده که در رابطه‌ی دو نفر شیمی بین‌شان ممکن است مهم باشد. عمق و طول دوستی و رفاقت‌شان هم. سازگاری و تناسب ویژگی‌های شخصیتی هم. اصلا می‌توانم تا صبح مورد نام ببرم. یک چیز اما از همه‌شان مهم‌تر است. همانی که یک رابطه‌ی چندساله را بهم می‌زند یا دو نفر را در یک ساعت باهم ندار می‌کند. آن هم بودن در زمان و مکان درست. چنگ زدن و گرفتنت موقع افتادن. تکیه‌گاه شدن برای یک شانه‌ی افتاده. برای پاهایی که روی زمین کشیده می‌شد. همان‌جا که آدم‌ها خودواقعی‌شان می‌شوند. بی‌سپر و نقابی. آن لحظه، دست‌ را دور شانه‌شان حلقه زدن. کول کردن غم‌هایشان بلکه بارشان سبک‌تر شود.همین!قصه تا تهش همین است.به گمانم برای همین لنگ رفیق‌هایی می‌مانیم که خاک کرده‌ایم. آخر بعد آن‌ها با مخ زمین خورده‌ایم و هیچ‌کس حواسش نبود. به خودمان از درد پیچیدیم و کسی نگاه‌مان هم نکرد. دست گذاشته‌ایم روی زانوی خونی‌مان و " آخ" مان دنیا را پُر کرد اما کسی نشنید. با دست و پای زخم و زیلی فقط ادامه می‌دهیم برای رسیدن به آن‌جا که باید. به آن‌کس که باید!


#رفاقت#چاره‌ای‌نیست

@hofreee

۱۹:۱۹

1_22563023721.mp3

۰۶:۱۲-۵.۷۱ مگابایت
حتی دلچسب‌تر از نسخه‌ی سالار عقیلی...برای زمان‌هایی که حس می‌کنید فیتیله‌ی شمع به تهش رسیده.
@hofreee

۱۵:۲۴

بریم برای چند تا تبریک متفاوت #روز_مادر ؟
@hofreee

۱۳:۰۱

مادر نیستی؟مادر نشدی؟فدای سرت!زن بودن و مادری اکتسابی نیست. تو خونته. تو ذاتته. تو سلول‌های بدنته!من اگه مادر سه تا بچه‌م، تو در عوض می‌تونی مادر همه‌ی بچه‌های کره‌ی زمین باشی. من گیر کردم تو بچه‌های خودم. تو ولی وسیعی به تعداد بچه‌هایی که وجود دارن. تو گیر نمی‌کنی. نمی‌مونی رو چند تا.اگه کسی این روز رو بهت تبریک نمیگه، من اول از همه به تو میگم.روزت مبارک مامانِ همه‌ی بچه‌های کره‌ی زمین :)

#روز_مادر#یک

@hofreee

۱۳:۰۱

بچه‌ت هیچ‌وقت نتونست بهت تبریک بگه؟همیشه روی " ما" مادر می‌موند؟تو دلت مونده که صداشو موقع حرف زدن بشنوی؟حتی به یه بغل راضی بودی اما اونم نشد؟همیشه با حسرت به گل و هدیه‌های تو دست مادرای دیگه نگاه می‌کنی؟ بعد تو خیالت بچه‌تو می‌بینی که اونم راه میره. حرف می‌زنه. می‌پره. چشاتو که باز می‌کنی اما یکی سوزن می‌زنه به خیالت و می‌ترکه؟
من هیچی هم ندونم اما مطمئنم اون بچه خیلی دوست داره. بارها تموم تلاششو کرده بهت بگه اما نتونسته. تو اون نقطه‌ی روشن زندگیشی که باعث میشه صبحا چشاشو باز کنه. تو تموم چیزی هستی که اون از دنیا می‌خواد. تو تموم چیزی هستی که اون از دنیا می‌فهمه.
می‌دونم که چقدر دلت از کلمه‌ی " خاص" و "متفاوت" و " استثنایی" پُره!پس روزت مبارک مامانِ مهربون معمولی :)


#روز_مادر#دو
@hofreee

۱۳:۱۵

مادر نیست؟در خونه‌ای دیگه به روت باز نمیشه؟دلت می‌خواد بری به یه جزیره‌ی دورافتاده تا روز مادر تموم بشه؟ این هیاهوها بخوابه؟دوست داری بری بیرون و به جای رفتن و رسیدن به یه سنگ سرد به یه خونه برسی؟خونه‌ای که درشو بزنی و مامان بگه " کیه؟ ". هدیه‌ رو که تو دستت از قطره‌های اشکت نقطه‌نقطه‌ شده پشتت قایم کنی. فقط برای یک ثانیه در باز بشه. مامان پشت در باشه. بغلش کنی. بدنش دوباره گرم باشه. بوی لباسش... بوی موهاش... بوی دستاش که سبزی رو تفت می‌داده... همه‌شون بزنه زیر بینیت؟ دستتو دور شونه‌هاش سفت‌تر کنی.بعد یهو به خودت بیای.ببینی هدیه‌تو گذاشتی روی همون سنگ سرد. باید بدیش به یه نیازمند. به کارت نمیاد. حالا که پول داری اون لباس قشنگو واسه‌ش بخری دیگه نیست. حالا که به آرزوهات رسیدی نیست که بهت افتخار کنه!
من هیچ حرفی برای دلداری ندارم. فقط می‌تونم بگم به زودی همه‌مون می‌ریم پیش مامان. دیدار نزدیکه. فقط کافیه یه ذره دیگه صبور باشی.مطمئنم مادرت هدیه‌تو دیده و تبریکت رو شنیده. حتما لبخند زده و برات دعا کرده و منتظرت مونده.

#روز_مادر#سه
@hofreee

۱۳:۳۶

مدت‌هاست که تو خونه‌ای؟حس می‌کنی شدی مثل یه تابلویی که روی دیواره و دیگه کسی نگاهش نمی‌کنه؟ گرد و خاک نشسته روت. رفت و آمد آدم‌ها رو می‌بینی اما تو ثابتی. خورشید طلوع می‌کنه و غروب می‌کنه و تو همون‌جایی؟ روزها و فصل‌ها می‌گذره و تو با کوچولویی که کنارته ساکنی. به آرزوهای دور و درازت فکر می‌کنی. به کارهایی که قبل مادری می‌کردی. چقدر ارزش داشتی. ذهنت میره به فرمول‌ها و درس‌ها و خط‌هایی که تو مغزت فرو کردی و هیچ فایده‌ای برات نداشتن؟ انگار تو یه جزیره‌ی متروک و بدون آدمی؟ تنهایی؟ اونقدر که وقتی بچه‌ت می‌خوابه با خودت صحبت می‌کنی؟ با خودت میگی این روزا کی تموم میشه؟ کی می‌گذره؟ عاشق بچه‌ت هستی اما خسته‌ای!
فقط می‌تونم بهت بگم خداقوت مادر. تو بی‌ارزش نیستی! دیدی رزمنده‌ها چطور قبل از عملیات اسلحه‌هاشونو تمیز می‌کنن؟ با جزئیات و دقیق سر هم‌بندیش می‌کنن. تو شلوغی جنگ چرا باید برای این کار اهمیت قائل بشن؟ چون جون‌شون رو نجات میده! چون حتی یک نفر بیشتر می‌تونه نتیجه یه جنگو تغییر بده. تو هم تو این مرحله‌ای! به زودی با اسلحه‌ای پُر می‌زنی به اونجا که باید. اون‌موقعست که همه می‌فهمن توی این مدت چه کارهایی که نکردی! چقدر باارزش بودی و اونا نفهمیدن!
روزت مبارک مامان قشنگ :)

#روز_مادر#چهار
@hofreee

۱۴:۰۰

مامان‌هایی که تو خونه‌ی سالمندان تنهایید....مامان‌هایی که روی تخت بیمارستانید و دلتنگ بچه‌هاتون....مامان‌هایی که هوشیاری‌تون پایینه و توی خواب عمیقید....مامان‌هایی که تصمیم گرفتین این دفعه به خاطر بچه‌تون که شده مواد رو بذارید کنار.....مامان‌هایی که فقط به خاطر چند جفت چشم معصوم دارید زندگی با یه مرد بداخلاق و بی‌محبت رو تحمل می‌کنید.....مامان‌هایی که هم مامانید هم بابا و دوش‌هاتون سنگینه...مامان‌هایی که سر سفره نمی‌شینید تا بچه‌ها معذب نشن و سیر غذا بخورن. بعد شما یواشکی ته مونده‌ی غذاها رو بخورید.....مامان‌هایی که اونقدر خونه‌های مردمو تمیز کردید که از لای ترک پشت دستتون خون می‌زنه بیرون....مامان‌هایی که تن دادید به شستن و پوشک عوض کردن آدم‌های ناتوانی که اگر نبودید زندگیشون سخت‌تر از این میشد....مامان‌هایی که به این نتیجه رسیدید که تنها راه نجات خودتون و بچه‌هاتون جداییه....مامان‌هایی که هم کار می‌کنید هم درس می‌خونید هم بچه‌دارید....مامان‌هایی که تازه فهمیدید جنین درون رحمتون دیگه قلبش نمی‌زنه....مامان‌هایی که مزار بچه‌تون رو بغل گرفتین و گوشتون رو چسبوندیدن به سنگ بلکه صدایی ازش بیاد...مامان‌هایی که به هر دلیلی از بچه‌تون دورید....مامان‌هایی که مادری ندارید که براش حرف بزنید....مامان‌هایی که بچه‌هاتون بزرگ شدن و از خونه‌تون رفتن و جاشون خیلی خالیه....مامان‌هایی که دست ظریف بچه‌ی مریض‌تون تو دست‌تونه....مامان‌هایی که حس می‌کنید دنیا به تهش رسیده....مامان‌هایی که دنیا دنیا قرص خوردین و آمپول زدین اما هنوزم چشاتون به اون دو خط روی بیبی‌چک خشک شده....مامان‌هایی که عمرتون رو تو راه کلینیک‌های ناباروری گذاشتین....مامان‌هایی که سر بچه‌تون داد می‌زنید و بعد از خودتون بدتون میاد....مامان‌هایی که اجازه ندادین بچه‌ای کمبود سایه‌ی محبت مامانش رو روی سرش احساس کنه و مامانش شدین، با اینکه دوست داشتین فرزندی رو از جنس خودتون به دنیا هدیه کنین....مامان‌هایی که به خاطر بچه‌تون از کار و درس و زندگی‌تون گذشتین.....مامان‌هایی که همسرتون شهید شده و سختی‌های زندگی رو با حرف‌های تلخی قورت میدین....مامان‌هایی که برای علاقمندی‌هاتون می‌جنگید....مامان‌هایی که نشد فعلا مامان باشید....مامان‌هایی که خودشون نابینا هستند و هیچ‌وقت نشد روی ماه بچه‌شون رو ببینن....مامان‌هایی که ناشنوا هستن و هیچ‌وقت نشد صدای شیرین بچه‌شون رو بشنون.....


تموم مادرای مهربون!
سایه‌ی بهترین مادر دنیا رو سرتون...
غم‌هاتون کم.
دلتون شاد.
روزتون مبارک :)


#روز_مادر#پنج

@hofreee

۱۴:۲۸

حُفره
مامان‌هایی که تو خونه‌ی سالمندان تنهایید.... مامان‌هایی که روی تخت بیمارستانید و دلتنگ بچه‌هاتون.... مامان‌هایی که هوشیاری‌تون پایینه و توی خواب عمیقید.... مامان‌هایی که تصمیم گرفتین این دفعه به خاطر بچه‌تون که شده مواد رو بذارید کنار..... مامان‌هایی که فقط به خاطر چند جفت چشم معصوم دارید زندگی با یه مرد بداخلاق و بی‌محبت رو تحمل می‌کنید..... مامان‌هایی که هم مامانید هم بابا و دوش‌هاتون سنگینه... مامان‌هایی که سر سفره نمی‌شینید تا بچه‌ها معذب نشن و سیر غذا بخورن. بعد شما یواشکی ته مونده‌ی غذاها رو بخورید..... مامان‌هایی که اونقدر خونه‌های مردمو تمیز کردید که از لای ترک پشت دستتون خون می‌زنه بیرون.... مامان‌هایی که تن دادید به شستن و پوشک عوض کردن آدم‌های ناتوانی که اگر نبودید زندگیشون سخت‌تر از این میشد.... مامان‌هایی که به این نتیجه رسیدید که تنها راه نجات خودتون و بچه‌هاتون جداییه.... مامان‌هایی که هم کار می‌کنید هم درس می‌خونید هم بچه‌دارید.... مامان‌هایی که تازه فهمیدید جنین درون رحمتون دیگه قلبش نمی‌زنه.... مامان‌هایی که مزار بچه‌تون رو بغل گرفتین و گوشتون رو چسبوندیدن به سنگ بلکه صدایی ازش بیاد... مامان‌هایی که به هر دلیلی از بچه‌تون دورید.... مامان‌هایی که مادری ندارید که براش حرف بزنید.... مامان‌هایی که بچه‌هاتون بزرگ شدن و از خونه‌تون رفتن و جاشون خیلی خالیه.... مامان‌هایی که دست ظریف بچه‌ی مریض‌تون تو دست‌تونه.... مامان‌هایی که حس می‌کنید دنیا به تهش رسیده.... مامان‌هایی که دنیا دنیا قرص خوردین و آمپول زدین اما هنوزم چشاتون به اون دو خط روی بیبی‌چک خشک شده.... مامان‌هایی که عمرتون رو تو راه کلینیک‌های ناباروری گذاشتین.... مامان‌هایی که سر بچه‌تون داد می‌زنید و بعد از خودتون بدتون میاد.... مامان‌هایی که اجازه ندادین بچه‌ای کمبود سایه‌ی محبت مامانش رو روی سرش احساس کنه و مامانش شدین، با اینکه دوست داشتین فرزندی رو از جنس خودتون به دنیا هدیه کنین.... مامان‌هایی که به خاطر بچه‌تون از کار و درس و زندگی‌تون گذشتین..... مامان‌هایی که همسرتون شهید شده و سختی‌های زندگی رو با حرف‌های تلخی قورت میدین.... مامان‌هایی که برای علاقمندی‌هاتون می‌جنگید.... مامان‌هایی که نشد فعلا مامان باشید.... مامان‌هایی که خودشون نابینا هستند و هیچ‌وقت نشد روی ماه بچه‌شون رو ببینن.... مامان‌هایی که ناشنوا هستن و هیچ‌وقت نشد صدای شیرین بچه‌شون رو بشنون..... تموم مادرای مهربون! سایه‌ی بهترین مادر دنیا رو سرتون... غم‌هاتون کم. دلتون شاد. روزتون مبارک :) #روز_مادر #پنج @hofreee
دوست داشتم برای تک به تک این مادرها بنویسم اما امان از توان پایینم.....
خلاصه عید همگی‌تون مبارکundefined
بگید کدوم مادرها جا موندن؟ :)

@hofreee

۱۴:۲۹

من خیلی شکست می‌خورم. الان وسط یکی از شکست‌هایم هستم. چیزی که برایش مدت‌ها زحمت کشیدم را پرت کردم توی دیوار. مثل مجسمه‌سازی که مجسمه‌ای که روزها باظرافت ساخته را تکه تکه کند. دو روز است که سمت میز کارم نمی‌روم. وقتم را به بطالت می‌گذرانم. هزارتا برنامه و جلسه و وبینار شرکت کرده‌ام که فقط یادم برود. هدفون را درون گوشم می‌گذارم. با بچه‌ها بازی می‌کنم. غذا درست می‌کنم. خانه را تمیز می‌کنم. هدفون صدای درون مغزم را خفه می‌کند. از کم‌خوابی سرم روی گردنم لق می‌خورد. دیشب تا صبح بیدار بودم. خودم را می‌شناسم. قرار است روزهای دیگر هم سخت بگذرد. حتی شاید تمام کتاب‌هایم را آتش بزنم. هرچه نوشته‌ام پاک کنم. زمین و زمان را به هم بدوزم. یقه‌ی خدا را زیاد بگیرم. اما می‌دانم که بیشتر از این غلطی نخواهم کرد. من دوبار نویسندگی را کامل کنار گذاشته‌ام. هر دفعه حریص‌تر برگشته‌ام. تشنه‌تر و بیچاره‌تر! هنرجویم می‌پرسد که " از کجا بفهمم این راه همونه که می‌خوام؟ " سرم تیر می‌کشد. کاش میشد بخوابم. به هنرجو گفتم: " این راه اگه بفهمه تو مسافر واقعیشی ولت نمی‌کنه! هرجا بری هرکار بکنی تو رو می‌کشونه سمت خودش... واسه همینه یکی پیدا میشه که تو ۸۰ سالگی نویسنده میشه. درونتو می‌خوره. مغزتو سوراخ می‌کنه. می‌دونی؟ " اصرار ندارم که متوجه بشود. خودش به زودی بیچاره می‌شود!


#حرامم‌باد‌اگر‌من‌جان‌به‌جایِ‌دوست‌بُگزینم#نانویسنده‌روزگار‌منم

جمعه ۲۱ آذر ۰۴
@hofreee

۱۰:۴۶

thumbnail
راستش بارها از مدیریت مجموعه مبنا شنیده‌ام که " بذارید صدای بچه‌ها بیاد... سخت نگیرید... صدای بچه‌ها خیلی قشنگه" این‌ها فقط در حرف نبود و همیشه در عمل هم شاهدش بوده‌ام. دراولویت بودن خانواده همواره یکی از شعارهای اصلی مجموعه‌ است.امروز در کتاب دغدغه‌های فرهنگی می‌خواندم که باید استعداد‌های نویسندگی را پیدا کنیم و به جریان بیندازیم. یاد مجموعه‌ای می‌افتم که استعدادم را به علاوه‌ی مادری نخواست. با حرف‌هایش له و شکنجه‌ام کرد. کاری کرد که ماه‌ها حس کنم یک زن عقب‌مانده و امل هستم چون مادرم. بعد هم طردم کرد. مبنا ولی اینطور نبود. من را با همه‌ی مشخصات و ویژگی‌هایم خواست. جاهایی یادم داد که چون مادرم راه رشد و پیشرفت برایم بسته نیست. مرا نه تنها پذیرفت که اعتماد هم کرد. هلم داد که بروم جلو و جلوتر. مثل آن سازمان‌ها نبود که بیرون‌شان پُر است از بنر و تبلیغ فرزندآوری‌ و " زن ریحانه است" و درون‌شان از تحقیر و تهدید درحال انفجار! مدرسه‌ی مبنا به من فرصت داد که زن، مادر، نویسنده و استادیار باشم. می‌فهمم که گاهی برای این فرصت شاید لطمه بخورد یا کُندتر پیش برود یا هزینه بدهد اما پایمان مانده. توانست استعدادهایی را که مدت‌ها زیر فشار زندگی و کار خانه محو شده بودند بیرون بکشد. خودم را نمی‌گویم. چندصد زن دیگر را می‌گویم که همه با هم داریم جلو می‌رویم. حس می‌کنیم پایمان را روی تخته‌سنگ محکمی گذاشته‌ایم و می‌شود این قله را به زودی فتح کرد.
پ.ن: به بهانه‌ی یک هدیه‌ از طرف مجموعه مبنا برای یک یادآوری ارزشمند.

#روز_زن#روز_مادر
@hofreee

۱۵:۳۳

خواب دیدم که زنده شدی اما دوباره رفتی. این‌بار مزارت در حرم امام رضاست. فقط دو گام با ضریح آقا فاصله داری. دورت پُر از آدم است. من این دفعه به خاکسپاری‌ات رسیده‌ام اما دورم. آدم‌ها نمی‌گذراند جسم کفن‌پیچت را ببینم. روی پنجه‌ی پا می‌ایستم. همه را کنار می‌زنم. نه! به تو نمی‌رسم. دور شده‌ای از من. فقط حسرت می‌خورم. پشت دستم را محکم می‌زنم و می‌گویم: " خوش به حالت میثاق! خوش به حالت! "
به دوستی که رفیق از دست داده می‌گویم: " می‌دونم خیلی سخته و هیچ‌وقت تموم نمیشه..." جوابش بیچاره‌ام می‌کند. می‌گوید: " طوری نیست! انگار یکی از بچه‌ها زودتر به خونه رسیده! "
بچه‌ها دارند حباب‌بازی می‌کنند. تا می‌روم حبابی را بگیرم محو می‌شود. تو هم داری حباب می‌شوی میثاق. دیگر به دستم نمی‌رسی. برای هرکسی خوابم را تعریف کردم گفت که یعنی کامل رفته‌ای. رها شده‌ای. آن‌بالا بالاهایی. من توی جمعیت چک و لگد می‌خورم. له می‌شوم. به تو نمی‌رسم. دست‌هایم را دراز می‌کنم. فقط هواست که به انگشتانم می‌خورد. زودتر به خانه رسیدی عزیزم؟ کلید را زیر گلدان بگذار. جایی که بتوانم پیدایش کنم. من از پشت در ماندن می‌ترسم. از تنهایی و سرمای گزنده‌ی خاک هم. به زودی نوک انگشتانم به جای هوا، تو را لمس خواهد کرد، مگر نه؟


پ.ن: مثل همیشه این چند کلمه بهانه‌ای باشه برای فاتحه یا صلواتی برای رفیقundefinedمتشکرم.

#میثاق_رحمانی#رفیق

@hofreee

۱۲:۵۸

بازارسال شده از مدرسه مهارت آموزی مبنا
thumbnail
«آغاز ثبت‌نام ترم زمستان نویسندگی خلاق»
undefinedبا تدریس استاد محمدرضا جوان آراستهundefined ۱۱ هفته تمرین خلاقیت با بازی‌های نوشتاریundefinedهمراه با استادیار اختصاصی

undefined ثبت‌نام و اطلاعات کامل مربوط به دوره:undefined https://mabnaschool.ir/product/creative-writing-04-04/

undefined یادتون نره که ظرفیت دوره خیلی خیلی محدوده!
#نویسندگی_خلاق| @mabna_schoole |

۱۸:۳۷