عکس پروفایل آلبوم  هنری عربخانهآ

آلبوم هنری عربخانه

۱۳۲عضو
. undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
undefined مسابقة #السان_العربیه
undefined جوایز:
منتخب کاربران : 700 هزار تومان
نفر اول : 700 هزار تومان
نفر دوم : 500 هزار تومان
نفر سوم : 300 هزار تومان
و هفده جایزه 100 هزار تومانی به 17 نفر

اُلِحگونَّا فی تلگرام undefined
https://t.me/arabkhane

۲۰:۱۵

عرب نتundefinedعربخانه:. undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
undefined مسابقة #السان_العربیه
undefined جوایز:
منتخب کاربران : 700 هزار تومان
نفر اول : 700 هزار تومان
نفر دوم : 500 هزار تومان
نفر سوم : 300 هزار تومان
و هفده جایزه 100 هزار تومانی به 17 نفر

اُلِحگونَّا فی تلگرام undefined
https://t.me/arabkhane
#السان_العربیه
undefinedکودکان و نوجوانان تا ۱۵ سال عربخانه ای کافیه متن یا شعر به زبان عربی عربخانه به آی دی های ذیل ارسال تا علاوه بر انتشار در این مسابقه نیز شرکت داده شوند.
شرکت کنندگان می‌توانند به انتخاب خود از اشعاری که فردا در کانال عرب نت منتشر خواهد شد یا به سلیقه خود شعر یا متن عربی تهیه کرده و کلیپ آن را برای شرکت در مسابقه برای ما ارسال نمایند.
آی دی جهت ارسال کلیپundefinedundefinedundefined

آقای غلامرضا کاظمی@Rezakazemi1342

آقای احمد سلطانی@ahmad3oltani

آقای سعید گلیان@GOLYANSAEED

.

۲۰:۴۱

thumnail
مسابقه یا اعیلکم عربیه هنجمو
شعر اول :بیت جَدی فی الگَریه  مزرعه عِنهمفی تَل ذیک المزرعه نَعَجَه عِنهم
ذیک النَعَجه بَع بَع اِتسی، مَع مَع اِتسیعَین هو تِوارهَحلیب تِنطی ،جِبِن تنطی زین هو تِوارهَ
بیت جَدی فل مزرعه بُگِرَه عِنهمطیره و اِخروس و هام سَخَله عِنهم
ذیک الطِیره قُد قُد اِتسیذیک البُگرَه ماما اِتسیاَسمَع تِوارَه

۱۸:۳۳

thumnail
مسابقه یا اعیلکم ، عربیه هنجمو شعر دوم :شُرشُر مُطَر فی کوشَهاَهدَم وَدهِن فَ گوشَهلِتَعدی فَ کوچَهتُنگَع مِثلَ الخَرگوشَه

۱۸:۳۴

thumnail
یا اعیلکم ، عربیه هنجمو
ترانه های پیشنهادی برای شرکت در مسابقه :undefinedشعر پنجمundefined
شُرشُر  مُطَر فوگَ البانفُوگ گُبَت اِسماعیل خان
ناگَع و گام یُصَرُّخاَللیله عنی مهمان
جایین اَللیله گُبتهمِن تیهران و مِن کرمان
خِبزَ اِبرنج و اِشوااَطیور یا اَلبادمجان

۱۸:۳۵

thumnail
مسابقه یا اعیلکم ، عربیه هنجمو شعر ششم :بِیت جَدی فَ العَربخانَهمِعزَه عِنهم اِنعِج عِنهمخِرفِنٍ اِكبار عِنهمتُبَر وُ میشِر عِنهم اِعیِلٍ اِکبار عِنهم مِن ذالُكَ اِعيِلِتنوایسِن اِصغار عِنهم

۱۸:۳۶

undefined علاقه مندان به شرکت در مسابقه #السان_العربیه می‌توانند از میان اشعار عربی زیر یکی را اجرا و به آی دی های اعلام شده ارسال نمایند.
همچنین کودکان و نوجوانان تا ۱۵ سال عربخانه ای برای شرکت در مسابقه به سلیقه خود می‌توانند هر متن یا شعر با گویش عربی عربخانه برای ما ارسال نمایند.
اُلِحگونَّا فی تلگرام undefined
https://t.me/arabkhane

۲۰:۵۴

thumnail
إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ undefined
  با نهایت تأثر و تأسف درگذشت مرحوم حسین جمالی فرزند حاج اسماعیل جمالی (سرقندی) از روستای فریدون و ساکن مشهد را به اطلاع دوستان و آشنایان میرساند.
مراسم تشییع و تدفین در همین اطلاعیه متعاقبا اعلام میگردد.
درگذشت  مرحوم حسین جمالی را به خانواده و سایر هم‌ولایتی‌های عزیز تسلیت عرض میکنیم (تحریریه کانال عرب نت)

۱۲:۱۲

thumnail

۱۹:۵۶

صورت جلسه انتخاب کدخدا ۱۳۴۲

۷:۳۵

thumnail

۹:۲۱

thumnail

۸:۵۵

thumnail
undefinedundefinedundefined

undefinedالَّذِينَ إِذَا أَصَابَتْهُمْ مُصِيبَةٌ قَالُوا إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَundefined
با نهایت تأسف و تأثر درگذشت ناگهانی جوان ناکام مرحوم
محسن جانباز
(فرزند حاج اللهیار از روستای کلاته سرور)را به اطلاع دوستان و آشنایان میرسانیم.
مراسم تشییع و تدفین مرحوم بزودی در همین اعلامیه بروزرسانی خواهد شد.
درگذشت محسن جانباز را به خانواده و بازماندگان و سایر همولایتی‌های عزیز تسلیت عرض می کنیم.

۷:۱۷

thumnail
مرحوم ملا علیجان مرادی روستای خسروی

۱۲:۵۰

بازارسال شده از غزال صحرا
#خروفه
undefinedداستانهای واقعی از اهالی عربخانه
"قسمت دهم"
🫏 الاغ نافرمان 🫏
گلپری پالان الاغ سیاه رنگشان را محکم کرد.خورجینی بزرگ، بر پشت الاغ نهاد   مهدیِ دو ساله و مهدیار چهار ساله لباسهای تمیز و گرم پوشیده بودند و ذوق زده آماده مسافرت بودند آنها بارها همراه مادر سوار بر الاغ مسیر کندر تا چشمه گاو را رفته بودند. پدر بزرگ و مادر بزرگشان در چشمه گاو زندگی می‌کردند. رفتن به چشمه گاو و بهره مند شدن از مهر و محبت پدر بزرگ و مادر بزرگ بهترین هدیه ای بود که از والدینشان می‌گرفتند اما این سفر با سفرهای قبلی تفاوت داشت.آنها باید به تنهایی و بدون همراهی مادر ، مسیر ۴ تا ۵ کیلومتری را طی میکردند الاغِ آنها راه را بلد بود و بارها این مسیر را رفته بود.گلپری مقداری آذوقه و سوغاتی را همراه با مهدی در یک لنگه خورجین و مهدیاررا در لنگه  دیگر خورجین گذاشت .افسار الاغ و یک تکه چوب هم به دست مهدیار داد تا اگر الاغ هوس چریدن به سرش زد با ضربه چوب او را منصرف کند.
مادر، الاغ را تا قسمتی از مسیر راه همراهی کرد و وقتی دید الاغ مسیر درست را پیش گرفته با خیالی آسوده به خانه برگشتدر راه رفت اتفاق خاصی پیش نیامد و کاروان دونفره بسلامت درب خانه پدر بزرگ رسیدندمادربزرگ خشنود از رسیدن نوه ها آنها را از خورجین در آورد و در آغوش کشید،  پدر بزرگ از این حرکت ناراحت شد ، اما پاسخ اعتراضش لبخند مادر بزرگ همراه جمله: "خوشحال نیستی که دسته گلها اومدن دیدنت بود
صبح دو روز بعد وقت برگشتن بود مادر بزرگ بچه ها را در خورجین  گذاشت و تا مسیر فریدون آنها را مشایعت کرد.
مقداری که راه رفتند الاغ متوجه شد که از چوب خبری نیست و در کنار راه شروع به چرا کرد. مهدیار هم هر چی الاغ را هِی می‌کرد الاغ چموش اعتنایی نمیکرد. طی مسیر ، خیلی آهسته و از بی راهه و به دلخواه الاغ شده بود آفتاب به سرشان می‌تابید و دسترسی به آب نداشتند دو ساعت بعد به عگروگ ( کلاته ای در مسیر راه) رسیدند عگروگ کلاته ای سرسبز و خالی از سکنه بود الاغ ابتدا خود را سیراب کرد، سپس از میان درختان عناب گذشت و خود را به علوفه رساند بچه ها وحشت زده بودند و گریه می‌کردند و الاغ داشت از خودش پذیرایی می‌کرد گلپری نگران بچه ها شده بود درب خانه یکی از اهالی که موتور سیکلت داشت رفت و از او خواست به چشمه گاو برود و خبر از بچه هایش بیاورد هوا داشت تاریک می شد ، موتوری خبر آورد که آنها صبح حرکت کردن و هنوز به مقصد نرسیدند.مردم هردو روستا بسیج شدند کل مسیر راه را گشتند اما از آنها خبری نبود شب شده بود و بچه ها از وحشت و سرما ته لنگه های خورجین خود را گلوله کرده بودند صدای شغالها باعث بیشتر شدن ترس بچه ها و الاغ شد.الاغ از ترس پا به زمین می‌کوبید یک جا ایستاده بود و در تاریکی اطرافش را بررسی می‌کرد ترس و گرسنگی و تشنگی بچه ها را بی رمق کرده بود. مردم تا صبح دنبالشان می‌گشتند گلپری را به خانه برده بودند ، مرتب گریه و زاری می‌کرد و به سرش میزد. حال بقیه اعضای خانواده هم بهتر از گلپری نبود شیون و گریه و زاری در کندر و چشمه گاو شنیده می‌شدهنگام طلوع آفتاب بود که صدای عرعر الاغ چموش در روستا پیچید ، باشنیدن صدای عرعر الاغ گلپری از جا برخاست ، درب را باز کرد و الاغ نافرمان را به همراه فرزندانش جلوی درب خانه اش دید.
هرچند که إِنَّ أَنْكَرَ الْأَصْوَاتِ لَصَوْتُ الْحَمِيرِ است ، اما این بهترین نوایی بود که گلپری در طول عمرش شنیده بود.
undefined غلامرضا کاظمی
اُلحگوا إلنا في تلگرام

۲۲:۴۴

undefinedحکایت‌های طنزundefinedاهالی عربخانه undefined
بر اساس واقعیت   undefinedاین داستان ،، خود درمانیundefined

صدای زنگوله گوسفندان و واق واق سگ چوپان که نشان از آمدن گله به روستا بود به گوش می رسید خاتون ظرف شیر دوشی را برداشت ، از باغچه مقداری علف چید ، و در حنکه مقنعه اش گذاشت سرش را با دستمالی محکم بسته بود و معلوم بود سرش درد می‌کندبه سمت استخر و آبخوری گوسفندان به راه افتاد در کنار نهر آب عزت‌الله نشسته بود و چرت میزد ، عزت الله نشعه خور بود و جیبهایش همیشه پر از قرصهای مختلف بود ، خاتون با دیدن عزت به فکر درمان سردرد اش افتاد  ، از عزت خواست تا اگر قرص مسکنی دارد به او بدهد تا دردش تسکین یابد ،عزت چشمانش را بسختی باز کرد ، آهسته دست در جیبش گذاشت ، و چند تا قرص درآورد،  با مکث دوتا قرص از بین قرصها جدا کرد و به خاتون داد و گفت ، یکی بخور اگر خوب نشدی بعدی را هم بخور ، خاتون سردردش شدید بود ، هر دو قرص را بلعید ، مقداری آب از کف جوی نوشید ، آهسته بلند شد ، و به سمت گوسفندان راه افتاد هر چه جلوتر میرفت پاهایش سست میشد ، و زیر پایش خالی میشد وقتی به دام گوسفندان رسید کاملا تلو تلو میرفت علفها از بغلش می‌ریختند،  و با یک دست لبه ظرف شیردوشی را محکم گرفته‌بود چشمهایش تیره و تار میرفت و چهره ها را درست تشخیص نمی‌داد،  حرارت بدنش بالا بود چون به محض اینکه به استخر آب رسید ، وارد استخر روستا شد ،در وسط استخر نشست و با ظرف روی سرش آب می‌ریخت ، زنان روستا از حرکتش متعجب شده بودند او را بیرون آوردند،  توی چشمان افراد خیره میشد و هیچ حرفی نمیزد هر کدام اضهار نظری می‌کرد،  اما هیچکس نمی‌دونست چه به سرش آمده یکی از زنها ظرف شیر خاتون را به دستش داد و گفت پاشو بزهایت   را به دوش ، این مسخره بازی چیه راه انداختی؟ خاتون بسختی بلند شد ، نگاهی به دور و بر انداخت پیر مرد ریش بلندی گوشه ای نشسته بود ، خاتون به سمتش رفت و به سبک شیردوشان گفت ،  ررررر  خچ خچ خچ خچ رررر پیرمرد بیچاره پا به فرار گذاشت ، زنان دست خاتون را گرفتند و به خانه بردند
نکته اخلاقی این داستان چیست ؟



مجله هنری عربخانه
@honararab

۱۷:۳۶

undefinedحکایتundefinedبر گرفته از حکایات بهلولundefined
بهشت بهلول
بگویم من ز بهلول این روایتکه آید پند و حکمت زین حکایت
کنار نهر آب از بی نیازیبه چو طفلان می‌نمود با خاک بازی
زن حاکم چو دید آن ساده دل رادو دست یخ زده در آب و گل را
دلش رحم آمد و یاد خدا کردبه تدبیری گِل از دستش جدا کرد
بگفت ای مرد، با این روز و حالتچه باشد این بنا و این عمارت ؟
جوابش داد و گفتا این بهشت استسرای  مردم نیکو سرشت است
بگفتا اندرونش را ندیدمتوکل بر خدا آن را  خریدم
دو صد درهم برایش میدهم منگل  با ارزشت را میخرم من
چو داد آن درهمها را او به بهلولهمانجا نیتش گردید مقبول
چو درهم را گرفت از آن مسلمانهمی دادش ز بهر مستمندان
زن حاکم همان شب دید در خواببهشتی سبز و خرم نهر پر آب
مکانی دلنشین زیبا و مقبولهمان گونه که وصفش کرد بهلول
چو حاکم خواب زن را باخبر شدطمع کار بهشتی نیک تر شد
روان شد با غلامان نزد بهلولبدیدش گشته با گل سخت مشغول
بگفت از گِل برایم خانه ای سازکه صدها درهمت در دم دهم باز
جوابش داد بهلول از درایتطمع در کار خیرت بود غایت
مرا معذور کن چون‌ نیت آننباشد‌ پاک و بهر مستمندان
زن حاکم توکل بر خدا کردکه دستان مرا از گل جدا کرد
ولیکن قصد تو زین دست بازی بهشت است و نه رفع هر نیازی
نبینی زین نمط تو جنتی را که میداند خدا هر نیتی را
شبان برخیز و نیت را جلا دهنه چون حاکم بها بر کدخدا ده
غلامرضا کاظمی مجله هنری عربخانه https://ble.ir/honar_arabkhane

۱۹:۲۲

thumnail
‏عکس از M.r.soltani

۵:۰۴

undefined پیچ و خم زندگیundefined
روایت‌های واقعی اهالی عربخانه undefined️قسمت دوم undefined
اسماعیل  در سنی نبود که مفهوم مرگ پدر را درک کند،او تا مدتها هرجا جمعیتی از مردان را می‌دید به سمت آنها میرفت ، به این امید که پدرش را در میان آنها ببیند.بتول خواهر بزرگتر اسماعیل در غم فقدان پدر بیمار شد . و چند روز در خانه بستری شد.مردم با اسماعیل مهربان‌تر شده بودند و همه از سر دلسوزی با او برخورد میکردند . اسماعیل بزرگ و بزرگتر شد .به مرور  ،،سواستفاده،، جای دلسوزی را گرفت ، خیلی‌ها در قبال محبت ، یا کمکی که به او میکردند از اسماعیل کار می کشیدند .هر چه بزرگتر می‌شد کارهای دشوارتر محولش می‌شد.  چراندن بزغاله ها و علف چینی  تا جارو کردن خانه ها،  کارهایی بود که اسماعیل  در قبال یک وعده غذا انجام میداد، هر روز طلوع آفتاب از خانه خارج و غروب خسته به خانه برمی‌گشت .و گاهی قرص نان یا دوغ و ماست همراه خود به خانه می آورد.کار و تلاش از اسماعیل پسری توانمند و قوی ساخته بود . بطوری که در دوازده سالگی قادر بود کارهای یک مرد بزرگ را انجام دهد، باری هیزم بیاورد  ، کشمان۱ و دیمه ها را خیش۲ بزند ،  او کار می‌کرد و مخارج مادر و خواهرش را تامین می‌کرد. خشکسالی زندگی را بر همگان سخت کرده بود.تعدادی از مردان رامنگان و نوزاد تصمیم گرفتند ، که برای تامین معاش راهی پاکستان شوند .نسا از ملاعلی خواست تا اسماعیل را همراه خود ببرد. مسافرت  و درآمد دور از خانه، در آن زمان از امتیازات یک مرد محسوب می شد ، چه بسا برای  جوانانی که اهل سفر نبودند کسی  زن نمی‌داد .با برگشتن اسماعیل از مسافرت ، بتول هم ازدواج کرد ، و مقداری از دغدغه های او کم شد .اسماعیل تا شانزده سالگی، دومرتبه  مسافرت به پاکستان را تجربه کرد ،  و بعنوان یک جوان نان آور در محل شناخته می‌شد .براتعلی از هشتوگان گاهی  به آنها سر میزد ، و هر گاه می آمد یک خاکش۳ خربزه یا چند کیلو خرما و مطاعهای دیگر برای آنها می آورد،  براتعلی مدتی قبل  همسرش  فوت کرده بود ، او یک پسر و دو دختر داشت ،که یکی از آنها ازدواج کرده بود.براتعلی مرد نسبتا فعالی بود ، با اینکه اهل سفر رفتن نبود اما املاک زیادی در هشتوگان و مرزه داشت .وزندگی خود را با کشاورزی و دامداری اداره میکردبخاطر پشتکارش دیمه زارهایش هم همیشه سر سبز و حاصلخیز بودند .اسماعیل هجده ساله بود که از مادرش خواست صدیقه دختر براتعلی را برای او خواستگاری کند.مادر  همراه  یکی دونفر از اقوام مراسم اولیه خواستگاری را انجام دادند . براتعلی که خود هم دلباخته نسا بود. فرصت را غنیمت شمرد و همزمان از نسا خواستگاری کرد،نسا قصد ازدواج نداشت ، فقط می خواست اسماعیل  را سر و سامان دهد ، اسماعیل در اولین مرحله خواستگاری شکست خورد، اما هر روز که می‌گذشت بیشتر به صدیقه فکر می‌کرد. و بطور عجیبی دلباخته اش شده بود. دست از تلاش برنداشت تا بلاخره  توانست براتعلی را متقاعد کند که صدیقه را به او بدهد.مدتی بعد از ازدواج اسماعیل ، تلاش براتعلی هم  به ثمر نشست  ، و  نسا را به عقد خود درآورد. نسا بار و بندیل خود را جمع و راهی هشتوگان شد . یکی دو سال زندگی آنها  بر وفق مراد بود ،  اسماعیل راه جدیدی را برای کسب درآمد پیدا کرده بود او و خیلی از جوانان عربخانه ، به شهرهای مختلف می رفتند و در خیابان‌ها دست فروشی می کردند ، با این کار براحتی مایحتاج خود را فراهم میکردند صدیقه در دومین بهار ازدواجش بار دار شد ، و نوید پدر شدن اسماعیل را به او داد.اما این خوشحالی تداوم نداشت ، آثار بیماری ،،سل،، در وجود اسماعیل هویدا شد ، دل دردهای شدید و سرفه های پی در پی امانش را بریده بود.

ادامه دارد۱ کشمان،، کشتکزار۲ خیش ،، شخم زدن ، زرع کردن۳ خاکش،، خاک کش ، وسیله ای مشابه خورجین
غلامرضا کاظمی undefined
https://t.me/HONARARAB

۱۶:۲۲

بازارسال شده از غزال صحرا
داستان زندگی (اهالی عربخانه)         undefinedپسران زینبundefinedقسمت دومundefined
    ،،غلامرضا،،
چند روز از آغاز سال تحصیلی جدید می‌گذشت و مدرسه‌ها تازه باز شده بودند. غلامرضا، که در این روزهای آغازین دبیرستان با شور و شوق زیادی به مدرسه می‌رفت، این هیجان خود را با شیطنت‌های نوجوانانه و انرژی بی‌پایانش نشان می‌داد. او پسر خوش‌رو و معاشرتی بود که علاقه زیادی به ورزش، به‌ویژه فوتبال داشت. فوتبال برای او نه‌ تنها سرگرمی، بلکه راهی برای حفظ دوستی با همسالان و گذراندن وقت در کوچه‌ها و محله بود. غلامرضا به تازگی وارد سن قانونی شده بود و هنوز رگه‌هایی از کودکی در او دیده می‌شد؛ با این حال، در ذهنش تصویر روشنی از آرزوهای بزرگ ساخته بود. روزهایی که احساس می‌کرد مسئولیت‌های جدیدی بر دوشش سنگینی می‌کند، در عمق وجودش او را به سمت مسیر تازه‌ای سوق می‌داد. در همین روزها بود که از مسجد محل رضایت‌نامه‌ای دریافت کرد. این نامه به او اجازه می‌داد به‌عنوان نیروی رزمنده راهی جبهه شود. غلامرضا با اشتیاق رضایت‌نامه در دست گرفت و نزد پدرش رفت تا او را برای امضای این نامه متقاعد کند. اما پدر، که همیشه نگران آینده فرزندانش بود، به‌شدت مخالفت کرد. خشونت و تندی او در پاسخ به درخواست غلامرضا به حدی بود که هیچ راهی برای راضی کردنش باقی نگذاشت. حتی رضایت‌نامه را مقابل چشمان پسرش پاره کرد، به این امید که دیگر فکر رفتن به جبهه به ذهن غلامرضا خطور نکند. با این حال، پدر اشتباه می‌کرد. تصمیم غلامرضا گرفته شده بود؛ او قصد داشت راهی جبهه شود، حتی اگر به قیمت پنهان کردن تصمیمش از خانواده‌اش تمام شود. غلامرضا و برادرش گاهی در خانه پدر زندگی می‌کردند و گاهی نیز در خانه خواهر بزرگ‌ترشان، سکینه. سکینه همیشه تلاش می‌کرد برادرانش را به زندگی آرام‌تری دعوت کند و فضای خانه‌اش برای آنها مأمن امنی باشد. غلامرضا هنگام حضور در خانه خواهر، همیشه به شوخی و خنده با خواهرزاده‌ها مشغول بود و طوری رفتار می‌کرد که هیچ‌کس از نیت درونی‌اش خبردار نمی‌شد. در همین روزها بود که نامه‌ای از جبهه به به دست پدرش رسید،  غلامحسن که از محتوای نامه تعجب کرده و نگران شده بود، تصمیم گرفت نامه را به سکینه برساند؛ شاید از او خبری درباره غلامرضا بگیرند. با وجود فاصله زیاد میان خانه خود و سکینه، غلامحسن پیاده به راه افتاد. زمانی که سکینه و غلامحسن نامه را باز و محتوای آن را مطالعه کردند، شوکه شدند. نامه از حضور غلامرضا در جبهه خبر می‌داد. او دوره‌های سخت و طاقت‌فرسای آموزش غواصی و نبرد را در منطقه شروع کرده بود. در آن لحظه، حس کردند دیگر نمی‌توانند بر تصمیمات غلامرضا تأثیری بگذارند. او دیگر پسر نوجوان خانه نبود؛ مرغ از قفس پریده بود و تصمیم‌های بزرگ زندگی‌اش را خودش می‌گرفت. غلامرضا، که همیشه در جست‌وجوی هویت و جایگاه خود در این دنیای پیچیده بود، در مدتی کوتاه دوره‌های آموزشی جبهه را با موفقیت به پایان رساند. او در ۴۵ روز، مهارت‌های جنگی را آموخت و پس از اتمام آموزش به خانه بازگشت. اما این غلامرضا دیگر همان پسر پرجنب‌وجوش و سرزنده سابق نبود؛ تغییری عمیق در شخصیت و نگرش او شکل گرفته بود. از همان لحظه‌ای که به خانه برگشت، همه متوجه تفاوت او شدند. نگاه و رفتار او نشان از جدیت و اهداف بزرگ‌تر داشت. او دیگر تنها به درس و امتحانات مدرسه فکر نمی‌کرد، بلکه ذهنش مشغول جبهه، مبارزه و رسالت‌هایی بود که طی دوران حضورش در میان رزمندگان تجربه کرده بود. با اشتیاقی وصف‌ناپذیر روزهای باقی‌مانده تا امتحاناتش را می‌گذراند و بی‌صبرانه منتظر بود تا دوباره اعزام شود.
ادامه دارد غلامرضا کاظمی undefinedhttps://t.me/HONARARAB

۲۰:۳۶