بله | کانال HOSTAGE
عکس پروفایل HOSTAGEH

HOSTAGE

۱۵۹عضو
بازارسال شده از خاکستری من:)
غمگینم می‌کند اما نمی‌‌توانم رهایش کنم ؛ او آخرین کسی است که در من حسی ایجاد می‌کند

۱۴:۴۲

HOSTAGE
غمگینم می‌کند اما نمی‌‌توانم رهایش کنم ؛ او آخرین کسی است که در من حسی ایجاد می‌کند
غمگینم می‌کند و من نمی‌توانم رهایش کنم ؛
چرا که او آخرین ذره از مرا کمی زنده نگه می‌دارد.
@hostage

۱۰:۰۱

بازارسال شده از - فراتر از کلمات -
thumbnail
-

۱۵:۴۹

سال هاست که به کوچه پس کوچه های محله‌مان سرک نمی‌کشی!
همان‌جایی که نرگسَت را دیدم.
همان‌جایی که دستانَت را گرفتم.
همان‌جایی که کوچه‌هایش را متر کردیم و رد پایِ عاشقی روی فرسنگ‌های کهنه‌اش جا گذاشتیم.
همان‌جایی که در کنج بن بست‌هایش یکدیگر را بوسیدیم.
همان‌جایی که سال‌هاست آجر به آجر دیوار‌هایش بوی تو را می‌دهد..
@hostage

۱۵:۵۴

HOSTAGE
سال هاست که به کوچه پس کوچه های محله‌مان سرک نمی‌کشی! همان‌جایی که نرگسَت را دیدم. همان‌جایی که دستانَت را گرفتم. همان‌جایی که کوچه‌هایش را متر کردیم و رد پایِ عاشقی روی فرسنگ‌های کهنه‌اش جا گذاشتیم. همان‌جایی که در کنج بن بست‌هایش یکدیگر را بوسیدیم. همان‌جایی که سال‌هاست آجر به آجر دیوار‌هایش بوی تو را می‌دهد.. @hostage
وقتی با نمازی کلاس داری و دهنتو سرویس کرده:

۱۵:۵۵

بازارسال شده از خاکستری من:)
امروز در هیاهوی جمعیت دیدمت...و چه بی رحمانه زیبا شده بودی!

۱۸:۳۹

thumbnail
-

۱۶:۴۲

thumbnail

۱۴:۳۰

بازارسال شده از خاکستری من:)
«پروانه؟ بال‌هایت شکسته؟ فدای سَرِ شَکسته‌ات. منم شکستم. اما این را از یاد نبر: ما نمی‌توانیم با بالِ شکسته پرواز کنیم. ما فقط وانمود می‌کنیم که پرواز می‌کنیم، تا سقوطمان تماشاچی نداشته باشد.
درد داری؟ فدای سَرِ دردت. منم درد دارم؛ دردی که حالا دیگر تنها همدمِ وفادارِ من است. می‌گویی با درد هم می‌شود ادامه داد؟ نه عزیزم. با درد، فقط می‌شود به تلخیِ ادامه ندادن، عادت کرد.
بریده‌ای؟ اشکالی ندارد، من هم بریده‌ام. اما دیگر نمی‌گویم "درست می‌شود". می‌دانم که هیچ‌گاه درست نمی‌شود؛ تنها شکلِ دردهایمان عوض می‌شود.
خسته‌ای؟ حق داری. با خستگی نمی‌شود پرواز کرد؛ اما می‌شود با خستگی، سهمِ امروزِ زندگی را از تنِ زخمی‌ات بیرون کشید. مگر نه؟
امیدی نداری؟ آه... بیخیالِ این کلمه‌ی پوچ. ما سال‌هاست بدون امید زنده‌ایم. ادامه می‌دهیم، چون ناچاریم. این اجبار، تنها قانونِ حیاتِ ماست.
می‌خواهی گریه کنی؟ گریه کن. اما نه از برایِ سبک شدن؛ از برایِ سنگین شدن. و آن لحظه‌ی آخر، پیش از طلوع، اشکت را پاک کن. چرا که اگر کسی این نقابِ خیس را ببیند، دیگر حتی وانمود کردن به "بودن" هم میسر نخواهد بود.
می‌خواهی فریاد بزنی؟ شکایت کنی؟ داد بزن. بگذار تمامِ این دیوارها، شاهدِ فروپاشی‌ات باشند. شکایت کن از هر آنکه این آوار را بر سرت ریخت. و اگر می‌خواهی بروی و جواب بدهی، بیا... با هم می‌رویم. اما نه برای پاسخ دادن، برای گُم شدنِ مطلق... در سکوتی که هیچ رد و نشانی از ما باقی نگذارد.»

۱۹:۳۶

مدت طولانی‌ای است که فهمیدم او مرا دوست ندارد.
از همان موقع فهمیدم که خواست برود، چمدان به دست گرفت و مقصدی را انتخاب کرده بود که من درونش نبودم. او آینده‌ای را خواست که در آن منی وجود نداشت.
از همان موقع که بی‌صدا از من دور شد و دنیایش را از دنیایم جدا کرد.
از همان موقع که دستان دیگری را در دست می‌فشرد و نغمه دوستت دارمش در گوشم می‌پیچید..
از همان موقع که او دیگر« او »نبود.
@hostage

۱۴:۱۳

کلماتش تک به تک مثل تیری درون سرم نشست. دردناک، آزاردهنده و خونین.
خون از شقیقه هایم چکه می‌کرد. از گوش‌هایم. از چشمانم. لب‌هایم. دندان هایم در فکم خرد شد و تک به تک اجزای صورتم دردناک.
به کف زمین افتادم زانوانم زخمی شدند و تنم به زمین زده شد. خون به روی زمین جاری شد. قلبم از قفسه سینه ام بیرون آمد و به زمین افتاد.نفس‌هایم مقطع شدند و بدنم گز گز می‌کرد.
همه‌ی این‌ها در حالی بود که من در کنج اتاق نشسته بودم و به حرف‌های زننده و دیدگاه قضاوتگرانه‌اش گوش می‌دادم.
@hostage

۱۷:۵۹

آسمان ابری بود و می‌بارید. اشک میریخت و می‌گریست. بخاطر مردمانش. مردمانی که زیر سقف آسمان زندگی می‌کردند و همراه با ابر می‌گریستند.
می‌گریستند بخاطر زخم‌هایشان، دردهایشان، مرگ‌هایشان، اشک‌هایشان..
ریه‌هایشان پر از دود و نیکوتین و مغز‌هایشان خروار ها غصه و فکر. تنشان کالبدی از جنس درد بود و چشم‌هایشان انباری از اشک‌های ریخته نشده.
مردمان شهر غمگین بودند. زنده نبودند. سال‌هاست که مرده بودند.
@hostage

۹:۱۹

جمعه ها خون جای بارون می‌چکه.
-فرهاد.

۱۹:۱۰

پس من چه می‌شوم؟
من با تسکین دادن آدم‌های اطرافم خودم را باختم اما پس من چه؟
من با آدم‌ها ساختم و گفتم «اشکالی ندارد.» در حالی‌که خیلی اشکال داشت اما پس من چه؟
من به هر راهی برای نگه‌داشتن آدم‌های زندگی‌ام چنگ زدم تا بمانند و نروند اما پس من چه؟
پس من چه می‌شوم؟..
@hostage

۱۷:۱۰

شیرین‌زاده، تو اهل این دیار خونین نیستی !
این خاک بوی خون می‌دهد و چشمه هایش سرخ رنگ تر از گل رزت است و آسمانش خاکستری..
پروانه تو اهل آن آسمان آبی رنگ و گل‌های یاس تر و تازه‌ی سبزه‌زار‌های دوری.
پر بکش عزیزِ من!
این هوای سرد و مردمان بی رحم و بی‌روح و این خاک، برای ظرافت تو دردناک است و سخت..
پر بکش و برو!
به همان‌جا که زنده‌ای..به همان‌جا که می‌خندی..
برو به خانه‌ات پروانه..
@hostage

۱۵:۴۰

مرده‌ام فقط هنوز دفن نشده‌ام.
-صادق هدایت.
@hostage

۱۵:۵۶

هیچ گاه به یکباره تنها شدن را تجربه نکرده بودم.
اما حالا چرا..!
حالا میان بودن‌های ساختگی این آدم‌ها، رفتن آنهایی که قول ماندن داده بودند، از دست رفتن آن که دوستش می‌داشتم و جای خالی «او» تنهایم.
من و درد درون تنم، افکار زننده و دوست نداشتنی‌ام، چشمان خالی از حس‌ام، فریادهای سر نداده ام و اشک‌های دیده نشده‌ام تنهاییم.
@hostage

۱۶:۵۱

نمی‌دانم به کجا می‌روم ولی امید دارم هنگامی که چشم به دنیا می‌بندم پشیمانی ای وجود نداشته باشد.@hostage

۱۱:۳۸

در من پیچکی سبز و زیبا رویید و عشق نامیدمَش
در آخر پیچید به دور گردنم و کشت مرا همان زیبا رو..
@hostage

۲۰:۵۹

آبی تر از آنم که بی رنگ بمیرم
از شیشه نبودم که با سنگ بمیرم
من آمده بودم که تا مرز رسیدن
همراه تو به فرسنگ بمیرم
یک جرأت پیدا شدن و شعر چکیدن
بس بود که با آن غزل آهنگ بمیرم
فرصت بده ای روح جنون تا غزل بعد
در غیرت من نیست که در ننگ بمیرم
تقصیر کسی نیست که اینگونه غریبم
شاید که خدا خواست که دلتنگ بمیرم..

۲۰:۲۲