جمعه ها خون جای بارون میچکه.
-فرهاد.
-فرهاد.
۱۹:۱۰
پس من چه میشوم؟
من با تسکین دادن آدمهای اطرافم خودم را باختم اما پس من چه؟
من با آدمها ساختم و گفتم «اشکالی ندارد.» در حالیکه خیلی اشکال داشت اما پس من چه؟
من به هر راهی برای نگهداشتن آدمهای زندگیام چنگ زدم تا بمانند و نروند اما پس من چه؟
پس من چه میشوم؟..@hostage
من با تسکین دادن آدمهای اطرافم خودم را باختم اما پس من چه؟
من با آدمها ساختم و گفتم «اشکالی ندارد.» در حالیکه خیلی اشکال داشت اما پس من چه؟
من به هر راهی برای نگهداشتن آدمهای زندگیام چنگ زدم تا بمانند و نروند اما پس من چه؟
پس من چه میشوم؟..@hostage
۱۷:۱۰
شیرینزاده، تو اهل این دیار خونین نیستی !
این خاک بوی خون میدهد و چشمه هایش سرخ رنگ تر از گل رزت است و آسمانش خاکستری..
پروانه تو اهل آن آسمان آبی رنگ و گلهای یاس تر و تازهی سبزهزارهای دوری.
پر بکش عزیزِ من!
این هوای سرد و مردمان بی رحم و بیروح و این خاک، برای ظرافت تو دردناک است و سخت..
پر بکش و برو!
به همانجا که زندهای..به همانجا که میخندی..
برو به خانهات پروانه..@hostage
این خاک بوی خون میدهد و چشمه هایش سرخ رنگ تر از گل رزت است و آسمانش خاکستری..
پروانه تو اهل آن آسمان آبی رنگ و گلهای یاس تر و تازهی سبزهزارهای دوری.
پر بکش عزیزِ من!
این هوای سرد و مردمان بی رحم و بیروح و این خاک، برای ظرافت تو دردناک است و سخت..
پر بکش و برو!
به همانجا که زندهای..به همانجا که میخندی..
برو به خانهات پروانه..@hostage
۱۵:۴۰
مردهام فقط هنوز دفن نشدهام.
-صادق هدایت.@hostage
-صادق هدایت.@hostage
۱۵:۵۶
هیچ گاه به یکباره تنها شدن را تجربه نکرده بودم.
اما حالا چرا..!
حالا میان بودنهای ساختگی این آدمها، رفتن آنهایی که قول ماندن داده بودند، از دست رفتن آن که دوستش میداشتم و جای خالی «او» تنهایم.
من و درد درون تنم، افکار زننده و دوست نداشتنیام، چشمان خالی از حسام، فریادهای سر نداده ام و اشکهای دیده نشدهام تنهاییم.@hostage
اما حالا چرا..!
حالا میان بودنهای ساختگی این آدمها، رفتن آنهایی که قول ماندن داده بودند، از دست رفتن آن که دوستش میداشتم و جای خالی «او» تنهایم.
من و درد درون تنم، افکار زننده و دوست نداشتنیام، چشمان خالی از حسام، فریادهای سر نداده ام و اشکهای دیده نشدهام تنهاییم.@hostage
۱۶:۵۱
نمیدانم به کجا میروم ولی امید دارم هنگامی که چشم به دنیا میبندم پشیمانی ای وجود نداشته باشد.@hostage
۱۱:۳۸
در من پیچکی سبز و زیبا رویید و عشق نامیدمَش
در آخر پیچید به دور گردنم و کشت مرا همان زیبا رو..@hostage
در آخر پیچید به دور گردنم و کشت مرا همان زیبا رو..@hostage
۲۰:۵۹
آبی تر از آنم که بی رنگ بمیرم
از شیشه نبودم که با سنگ بمیرم
من آمده بودم که تا مرز رسیدن
همراه تو به فرسنگ بمیرم
یک جرأت پیدا شدن و شعر چکیدن
بس بود که با آن غزل آهنگ بمیرم
فرصت بده ای روح جنون تا غزل بعد
در غیرت من نیست که در ننگ بمیرم
تقصیر کسی نیست که اینگونه غریبم
شاید که خدا خواست که دلتنگ بمیرم..
از شیشه نبودم که با سنگ بمیرم
من آمده بودم که تا مرز رسیدن
همراه تو به فرسنگ بمیرم
یک جرأت پیدا شدن و شعر چکیدن
بس بود که با آن غزل آهنگ بمیرم
فرصت بده ای روح جنون تا غزل بعد
در غیرت من نیست که در ننگ بمیرم
تقصیر کسی نیست که اینگونه غریبم
شاید که خدا خواست که دلتنگ بمیرم..
۲۰:۲۲
بازارسال شده از HOSTAGE
گاهی اوقات مجبوریم بپذیریم که بعضی آدمها فقط میتوانند در قلبمان بمانند نه در زندگیمان...!
فقط میتوانند در خاطراتمان در کنارمان باشند نه در اطرافمان..
فقط میتوانند در رویا برای ما باشند و در زندگی واقعی، فقط میتوان از دور بودنشان را آرزو کرد..
زمان ارزش آدم هارا مشخص میکند، ذات انسان با زمان آرام آرام آشکار میشود. خورشید به آسمان میآید و سایه ها آهسته آهسته محو میشوند..
زمان آدمهای ماندنی و رفتنی را از هم سوا و اَلَک میکند..شاید همین باشد رسم زیستن و زندگانی..@hostage
فقط میتوانند در خاطراتمان در کنارمان باشند نه در اطرافمان..
فقط میتوانند در رویا برای ما باشند و در زندگی واقعی، فقط میتوان از دور بودنشان را آرزو کرد..
زمان ارزش آدم هارا مشخص میکند، ذات انسان با زمان آرام آرام آشکار میشود. خورشید به آسمان میآید و سایه ها آهسته آهسته محو میشوند..
زمان آدمهای ماندنی و رفتنی را از هم سوا و اَلَک میکند..شاید همین باشد رسم زیستن و زندگانی..@hostage
۱۳:۴۷
لطفاً بازنگرد…
میدانم بیقرارم، میدانم دلَم میلرزد،
اما بازنگرد.
میدانم درد در رگهام میدود،
اما تو نیا.
بگذار زانوانم خم شوند
و قلبم زیر بارِ خاطراتت خرد شود؛
بگذار گریه کنم
اما زخمم را دوباره وا نکن.
تنم خراشیده است
و چشمانم دو کاسهی خون و بیخوابیاند،
با این همه… نیا.
بگذار این تنهایی
آخرین پناه و آخرین فرو ریختنم باشد.
بگذار بیهیاهوی حضورت
در سکوتِ خودم خاموش شوم…
و بمیرم.@hostage
میدانم بیقرارم، میدانم دلَم میلرزد،
اما بازنگرد.
میدانم درد در رگهام میدود،
اما تو نیا.
بگذار زانوانم خم شوند
و قلبم زیر بارِ خاطراتت خرد شود؛
بگذار گریه کنم
اما زخمم را دوباره وا نکن.
تنم خراشیده است
و چشمانم دو کاسهی خون و بیخوابیاند،
با این همه… نیا.
بگذار این تنهایی
آخرین پناه و آخرین فرو ریختنم باشد.
بگذار بیهیاهوی حضورت
در سکوتِ خودم خاموش شوم…
و بمیرم.@hostage
۱۶:۵۳
فرق است میان آنچه میبینی و آنچه در درونم رخ میدهد.
آنچه که میبینی بخشیست که میخواهم ببینی. اگر دردی که میکشم را میبینی بدان تمام ماجرا نیست. پشت آن درد که میبینی اشکهای بسیار خوابیده است و نمیدانی که در رگهایم غم جاری است ؛ نمیدانی که اندک اندک از درون میمیرم و فرو میریزم.
پس «هرکه را دیدی که خنده میکند ،بی دریغ گویی که حالش روبراست
خنده را معنی به سرمستی نکن ،آنکه میخندد غمش بی انتهاست»@hostage
آنچه که میبینی بخشیست که میخواهم ببینی. اگر دردی که میکشم را میبینی بدان تمام ماجرا نیست. پشت آن درد که میبینی اشکهای بسیار خوابیده است و نمیدانی که در رگهایم غم جاری است ؛ نمیدانی که اندک اندک از درون میمیرم و فرو میریزم.
پس «هرکه را دیدی که خنده میکند ،بی دریغ گویی که حالش روبراست
خنده را معنی به سرمستی نکن ،آنکه میخندد غمش بی انتهاست»@hostage
۱۷:۵۲
بازارسال شده از حرفهاینگفته؛
۵:۵۱
زیبای من..
آسان نبود که خود با خود بجنگم و این چنین درد را در استخوان هایم احساس کنم، آسان نبود که بروم و ویرانهای که ساختی را از آغاز بسازم!
آسان به نظر آمد چرا که تو نبودی.@hostage
آسان نبود که خود با خود بجنگم و این چنین درد را در استخوان هایم احساس کنم، آسان نبود که بروم و ویرانهای که ساختی را از آغاز بسازم!
آسان به نظر آمد چرا که تو نبودی.@hostage
۷:۲۲
ذرهذره میجوند مغزم را
مینوشند عصارهی قلبم را
و برایم قصه شب میگویند...
- پاتریسیوری وسوس ردوندینوی دریکوتا
مینوشند عصارهی قلبم را
و برایم قصه شب میگویند...
- پاتریسیوری وسوس ردوندینوی دریکوتا
۷:۲۴
واقعیت این است که در خیابان قدم میزنم و میفهمم هیچ کس در هیچ خانهای در انتظارم ننشسته است.@hostage
۸:۲۰
هر بار که به زندگیام فکر میکنم از خود میپرسم بهر چه آمدهام؟ برای چه کسی میخندم؟ چرا گریه میکنم؟ کسی در گوشهی دلش به من فکر میکند؟ چه کسی قلبش از دلتنگیِ من فشرده میشود؟
نکتهی غمگین ماجرا اینجاست که سالهاست به دنبال جوابم و در آخر سکوت بر لب مینشانم.@hostage
نکتهی غمگین ماجرا اینجاست که سالهاست به دنبال جوابم و در آخر سکوت بر لب مینشانم.@hostage
۸:۲۳
از اینجا به بعد تباهه دل بهش نده
جهانی که بوی خون گرفته از جنس نکبته!
-سینا ساعی.
جهانی که بوی خون گرفته از جنس نکبته!
-سینا ساعی.
۹:۱۲
گویی در میان جمعی از ناشنوایان فریادی از درد سر دادهام.@hostage
۱۷:۲۸
بازارسال شده از خاکستری من:)
روزی با خود فکر میکردم اگر او را با غریبهای ببینم دنیا را به آتش میکشم! اما امروز حاضر نیستم که کبریتی روشن کنم تا ببینم کجاست و چه میکند..
۱۵:۰۰
برگها به زمین سقوط میکردند و باد میوزید
تنها به روی سنگ فرش پوشیده شده از برگ های نارنجی رنگ قدم میگذاشت و برگهای خشک شده زیر کفش هایش خرد میشدند.
جرئه ای از قهوهاش نوشید و به اطراف نگاه کرد. تنها بود.
تنهایی هیچگاه آزارش نداد چرا که آدمها موجودات جالبی نبودند. موجوداتی دورو، دروغگو، طمعکار و هوسباز بودند.
حداقل او این فکر را میکرد.
قبل از ورود او فکر میکرد همهی آدمها در کالبدشان هیولایی نفهته اند که نمیخواهند آن را نشان دهند، هیولایی که سیاهیاش قلبهایشان را گرفته و میترسید که او نیز به این سیاهی گرفتار شود.
قبل از ورودش..
اما حالا هنگامی که کسی نیست که او را بخنداند از درد هایش بپرسد و بخواهد حتی عمیقترین غم ها و یا رازهای مدفون شدهاش را بداند و کشف کند.. کمی از این تنهایی میرنجید..
گویی که دوباره یکی بود و یکی نبود..@hostage
تنها به روی سنگ فرش پوشیده شده از برگ های نارنجی رنگ قدم میگذاشت و برگهای خشک شده زیر کفش هایش خرد میشدند.
جرئه ای از قهوهاش نوشید و به اطراف نگاه کرد. تنها بود.
تنهایی هیچگاه آزارش نداد چرا که آدمها موجودات جالبی نبودند. موجوداتی دورو، دروغگو، طمعکار و هوسباز بودند.
حداقل او این فکر را میکرد.
قبل از ورود او فکر میکرد همهی آدمها در کالبدشان هیولایی نفهته اند که نمیخواهند آن را نشان دهند، هیولایی که سیاهیاش قلبهایشان را گرفته و میترسید که او نیز به این سیاهی گرفتار شود.
قبل از ورودش..
اما حالا هنگامی که کسی نیست که او را بخنداند از درد هایش بپرسد و بخواهد حتی عمیقترین غم ها و یا رازهای مدفون شدهاش را بداند و کشف کند.. کمی از این تنهایی میرنجید..
گویی که دوباره یکی بود و یکی نبود..@hostage
۱۴:۵۱