۱۹ شهریور
۵:۳۱
۹:۴۷
۱۲:۱۲
۱۴:۲۸
☆☆☆بسماللهالقاصمالجبارین☆☆☆
✍داستان کوتاه امنیتی #ماشه✍قسمت سوم
سوژه ما او نیست... بدنم ناخواسته شل میشود و تکانی به خودم میدهم. سرنشینان ماشین دوم هم بلافاصله از آن خارج میشوند و نه تنها بدون تشریفات این کار را انجام میدهند، بلکه همهی آنها خانم هستند و سوژه من یک مرد چهل و هشت ساله با موهایی بور و چشمانی آبی است. اسلحه را در دستم چفت میکنم، حالا زمان آن رسیده بخواهم کار را تمام کنم... نگاهی به عکس کوچکی که کنار دستم است میاندازم تا چهرهاش برای لحظهای که شده از پیش چشمانم پاک نشود. نفسم را به بیرون پرتاب میکنم و منتظر باز شدن درب ماشین میشوم...قطعا بهترین و بیدردسر ترین زمان برای شلیک به یک سوژه آن هم با این فاصله که من مجبور به انتخاب شدهام، زمانی است که او در حال پیاده شدن از ماشینش است. درست همان هنگامی که بین ماشین و درب نیمه باز آن قرار گرفته و امکان حرکت سریع به چپ و راست ندارد...لبم را درون دهانم جمع میکنم و چشم راستم را کاملا چفت به دوربین اسلحه ام میکنم. درب ماشین باز میشود...نفسهایم ناخواسته تند میشوند و من با محکم نگه داشتن اسلحهام سعی میکنم با این موضوع مقابله کنم. نفر اول پیاده میشود، مردی بدون مو و سیاه پوست است. محافظ اصلیاش که در تمام دیدارهای رسمی و غیر رسمی در کنارش دیده شده و حالا باید شاهد به درک واصل شدن ارباب کثیفش باشد. دستی به روی درب ماشین قرار میگیرد و لحظهای بعد مردی با کت و شلوار مشکی و پیراهن مردانه سفید از درون ماشین پیاده میشود. هنوز به سمتم برنگشته؛ اما ساعت دستش همان ساعت مچی طلایی رنگ اصل و گران قیمتی است که سال پیش از نامزدش هدیه گرفته بود...همان ساعتی که ما را از جزییات رفت و آمدها و قرارهای کاریاش مطلع میکرد...همان ساعتی که به قول آقا عماد، از نعمتهای الهی برای سازمان محسوب و از برکات خون شهید سلیمانی در جهت انجام هر چه بهتر این عملیات درست سر جای خودش قرار گرفته بود.سوژه حالا کاملا در جایگاهی که انتظارش را میکشیدم قرار گرفته و لحظهای به سمتم میچرخد... خودش است... بدون معطلی نفسم را به بیرون پرتاب میکنم و انگشتم را روی ماشه چفت میکنم تا با یک شلیک دقیق به سمتش همه چیز را تمام کنم...اما همه چیز آن طور که فکرش را میکنیم پیش نمیرود و سوژه در چشم بهم زدنی از میدان تیررس من خارج میشود...
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: علیرضا سکاکی رمان مذهبی امنیتی@iranrhdm
✍داستان کوتاه امنیتی #ماشه✍قسمت سوم
سوژه ما او نیست... بدنم ناخواسته شل میشود و تکانی به خودم میدهم. سرنشینان ماشین دوم هم بلافاصله از آن خارج میشوند و نه تنها بدون تشریفات این کار را انجام میدهند، بلکه همهی آنها خانم هستند و سوژه من یک مرد چهل و هشت ساله با موهایی بور و چشمانی آبی است. اسلحه را در دستم چفت میکنم، حالا زمان آن رسیده بخواهم کار را تمام کنم... نگاهی به عکس کوچکی که کنار دستم است میاندازم تا چهرهاش برای لحظهای که شده از پیش چشمانم پاک نشود. نفسم را به بیرون پرتاب میکنم و منتظر باز شدن درب ماشین میشوم...قطعا بهترین و بیدردسر ترین زمان برای شلیک به یک سوژه آن هم با این فاصله که من مجبور به انتخاب شدهام، زمانی است که او در حال پیاده شدن از ماشینش است. درست همان هنگامی که بین ماشین و درب نیمه باز آن قرار گرفته و امکان حرکت سریع به چپ و راست ندارد...لبم را درون دهانم جمع میکنم و چشم راستم را کاملا چفت به دوربین اسلحه ام میکنم. درب ماشین باز میشود...نفسهایم ناخواسته تند میشوند و من با محکم نگه داشتن اسلحهام سعی میکنم با این موضوع مقابله کنم. نفر اول پیاده میشود، مردی بدون مو و سیاه پوست است. محافظ اصلیاش که در تمام دیدارهای رسمی و غیر رسمی در کنارش دیده شده و حالا باید شاهد به درک واصل شدن ارباب کثیفش باشد. دستی به روی درب ماشین قرار میگیرد و لحظهای بعد مردی با کت و شلوار مشکی و پیراهن مردانه سفید از درون ماشین پیاده میشود. هنوز به سمتم برنگشته؛ اما ساعت دستش همان ساعت مچی طلایی رنگ اصل و گران قیمتی است که سال پیش از نامزدش هدیه گرفته بود...همان ساعتی که ما را از جزییات رفت و آمدها و قرارهای کاریاش مطلع میکرد...همان ساعتی که به قول آقا عماد، از نعمتهای الهی برای سازمان محسوب و از برکات خون شهید سلیمانی در جهت انجام هر چه بهتر این عملیات درست سر جای خودش قرار گرفته بود.سوژه حالا کاملا در جایگاهی که انتظارش را میکشیدم قرار گرفته و لحظهای به سمتم میچرخد... خودش است... بدون معطلی نفسم را به بیرون پرتاب میکنم و انگشتم را روی ماشه چفت میکنم تا با یک شلیک دقیق به سمتش همه چیز را تمام کنم...اما همه چیز آن طور که فکرش را میکنیم پیش نمیرود و سوژه در چشم بهم زدنی از میدان تیررس من خارج میشود...
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: علیرضا سکاکی رمان مذهبی امنیتی@iranrhdm
۱۷:۳۹
۲۰ شهریور
۶:۳۲
۱۰:۰۵
۱۱:۲۶
☆☆☆بسماللهالقاصمالجبارین☆☆☆
✍داستان کوتاه امنیتی #ماشه✍قسمت ۴
چند ثانیه پلکهایم را به روی هم فشار میدهم و سعی میکنم تا اینطور از شدت خشمی که به یک باره در سراسر وجودم شعله ور میشود، کم کنم.چشمهایم را باز میکنم و زاویهام را تغییر میدهم. با دوربین اسلحهای که در دست دارم دنبالش میکنم وارد ساختمان میشود و من دیگر کاملا از شکار او در داخل ساختمان ناامید میشوم.
انگشتم را روی گوشم میگذارم:-شماره یک سوژه از دستم رفت.
پاسخی از آن سمت نمیآید؛ اما چند ثانیهی بعد و درحالیکه همانطور دراز کشیده و اسلحه به دست و با فاصلهای معقول منتظر رسیدن دستور جدید هستم، متوجه صفحهی گوشی ماهوارهای ام میشوم:-اتاق شش شمالی! چهل و پنج درجه به راست...
آه کوتاهی میکشم و نگاهی به سمت راستم میاندازم که ساختمانی بلند با شیشه های رفلکس قرار دارد و عملا امکان انجام عملیات را از من سلب میکند. با خودم فکر میکنم چطور ممکن است بتوانم او را درون ساختمان شکار کنم. من با یک لحظه غفلت شانس شلیک به او را در فرصتی مناسب از دست دادهام و محال است که... هنوز غرق در افکارم هستم که ناگهان پیام دیگری روی خط ماهوارهایام ارسال میشود:-وَيَرزُقهُ مِن حَيثُ لا يَحتَسِبُ ۚبا دیدن این آیه گل لبخند به روی لبهایم شکوفه میزند...«و او را از جایی که گمان ندارد روزی میدهد»
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: علیرضا سکاکی@iranrhdm
✍داستان کوتاه امنیتی #ماشه✍قسمت ۴
چند ثانیه پلکهایم را به روی هم فشار میدهم و سعی میکنم تا اینطور از شدت خشمی که به یک باره در سراسر وجودم شعله ور میشود، کم کنم.چشمهایم را باز میکنم و زاویهام را تغییر میدهم. با دوربین اسلحهای که در دست دارم دنبالش میکنم وارد ساختمان میشود و من دیگر کاملا از شکار او در داخل ساختمان ناامید میشوم.
انگشتم را روی گوشم میگذارم:-شماره یک سوژه از دستم رفت.
پاسخی از آن سمت نمیآید؛ اما چند ثانیهی بعد و درحالیکه همانطور دراز کشیده و اسلحه به دست و با فاصلهای معقول منتظر رسیدن دستور جدید هستم، متوجه صفحهی گوشی ماهوارهای ام میشوم:-اتاق شش شمالی! چهل و پنج درجه به راست...
آه کوتاهی میکشم و نگاهی به سمت راستم میاندازم که ساختمانی بلند با شیشه های رفلکس قرار دارد و عملا امکان انجام عملیات را از من سلب میکند. با خودم فکر میکنم چطور ممکن است بتوانم او را درون ساختمان شکار کنم. من با یک لحظه غفلت شانس شلیک به او را در فرصتی مناسب از دست دادهام و محال است که... هنوز غرق در افکارم هستم که ناگهان پیام دیگری روی خط ماهوارهایام ارسال میشود:-وَيَرزُقهُ مِن حَيثُ لا يَحتَسِبُ ۚبا دیدن این آیه گل لبخند به روی لبهایم شکوفه میزند...«و او را از جایی که گمان ندارد روزی میدهد»
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: علیرضا سکاکی@iranrhdm
۱۷:۲۶
۲۱ شهریور
۶:۲۱
۱۱:۵۴
۱۴:۴۲
۱۴:۴۲
۱۴:۴۲
۱۴:۴۲
۱۴:۴۲
☆☆☆بسماللهالقاصمالجبارین☆☆☆
✍داستان کوتاه امنیتی #ماشه✍قسمت ۵
فورا به سمت راست میچرخم و پایهی اسلحهام را تنظیم میکنم تا این بار فرصت از دستم نرود.حالا از پشت دوربین یک اسلحه محو تماشای ساختمانی هستم که ساختار شیشهای پنجرههایش اجازهی دید به من را نمیدهد. بار دیگر به عکس سوژه نگاه میکنم...به مردی که فرمانده پایگاه هوایی العدید قطر است و همان فردی است که دستور شلیک به ماشین حاج قاسم و ابومهدی را صادر کرد و بابت این خوش خدمتی ارتقا درجه گرفت...به جیمز سی ویلیس که چند ثانیهی قبل با همان سر تراشیده و چشمهای سبز از مرکز دوربین اسلحه ام خارج شد؛ اما این وعدهی خداوند متعال است که در آیه ۲۲۷ سوره شعرا میفرماید:-وَ سَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ...یعنی «و آنان که ظلم و ستم کردند به زودی خواهند دانست که به چه کیفر گاهی و دوزخ انتقامی بازگشت میکنند.»
ناگهان تصاویر آن شب لعنتی از فرودگاه بغداد در پس پردهی تاریک چشمهایم تکرار میشود... صدای مهیب انفجار و دو ماشین که غرق در آتش میسوختند و گر میگرفتند...
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: علیرضا سکاکیاز رمان مذهبی امنیتی@iranrhdm
✍داستان کوتاه امنیتی #ماشه✍قسمت ۵
فورا به سمت راست میچرخم و پایهی اسلحهام را تنظیم میکنم تا این بار فرصت از دستم نرود.حالا از پشت دوربین یک اسلحه محو تماشای ساختمانی هستم که ساختار شیشهای پنجرههایش اجازهی دید به من را نمیدهد. بار دیگر به عکس سوژه نگاه میکنم...به مردی که فرمانده پایگاه هوایی العدید قطر است و همان فردی است که دستور شلیک به ماشین حاج قاسم و ابومهدی را صادر کرد و بابت این خوش خدمتی ارتقا درجه گرفت...به جیمز سی ویلیس که چند ثانیهی قبل با همان سر تراشیده و چشمهای سبز از مرکز دوربین اسلحه ام خارج شد؛ اما این وعدهی خداوند متعال است که در آیه ۲۲۷ سوره شعرا میفرماید:-وَ سَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ...یعنی «و آنان که ظلم و ستم کردند به زودی خواهند دانست که به چه کیفر گاهی و دوزخ انتقامی بازگشت میکنند.»
ناگهان تصاویر آن شب لعنتی از فرودگاه بغداد در پس پردهی تاریک چشمهایم تکرار میشود... صدای مهیب انفجار و دو ماشین که غرق در آتش میسوختند و گر میگرفتند...
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: علیرضا سکاکیاز رمان مذهبی امنیتی@iranrhdm
۱۷:۲۲
۱۹:۰۱
۲۲ شهریور
۸:۳۸
۱۰:۳۸