بله | کانال نویسندگان جریان
عکس پروفایل نویسندگان جریانن

نویسندگان جریان

۲۲۵عضو
همراهان عزیز لطفاً پیشنهاد به مجله رو برای پست فراخوان بزنید تا بیشتر دیده بشه و تجربه‌های بیشتری از پناه بردن به دامان مادر بخونیم.

۴:۵۱

اولین روایت چه اندازه خواستنی است. پایان این روایت حال دلتان عوض خواهد شد. 🥺خوش به حال نویسنده که با نوشتن ماجرایش، روضه‌ای برپا کرد.‌

۷:۳۰

thumbnail
روضه‌ی حضرت مادر
من بودم و حاج خانم. او روی صندلی چوبی نشسته‌بود و به من تعارف کرد روی مبل راحتی بنشینم.سکوت سنگینی بین ما بود. نمی‌دانستم چطور سر صحبت را باز کنم. یک چای پر رنگ خوش عطر به همراه خرما برایم آورد. آن قدر فضای خانه ساکت بود که صدای فوت کردن چای هم در فضا می‌پیچید. صدای قورت دادن خرما را هم حس کردم؛ او هم شنید.اسمش اکرم خانم بود، خدا بیامرزدش. همسایه‌ بودیم. یک طبقه ما، یک طبقه او و‌ یک طبقه پسر و عروسش. عروسش گویا مسافرت بود. جوان بودم و تازه عروس. تا به حال در چنین مراسمی تنها شرکت نکرده بودم. نمی‌دانستم چکار باید کنم و چه بگویم. جو سکوت و کم حرفی همسایه، حوصله‌ام را سر برده‌بود. رو به اکرم خانم که حاج خانم صدایش می‌زدند، کردم و پرسیدم: «حاج خانم روضه کی شروع می شه؟؟؟» نگاهی به ساعت کرد و گفت :«الان دیگه آقا میاد».صدای زنگ بلند شد، حاج خانم چادرش را کیپ صورتش کرد و آیفون را زد. آقای روضه‌خوان با آن کلاه سبز و عبای بلند یا الله گویان وارد خانه شد. حاج خانم از روی صندلی چوبی بلند شد و حاج آقا آنجا نشست. بعد خودش رفت جلوی در نشست و هنوز بسم الله روضه‌خوان شروع نشده، زار زار گریه کرد. از گریه‌اش بیشتر گریه‌ام گرفت تا روضه‌ای که هنوز شروع نشده‌بود. کل مداحی پنج دقیقه بیشتر طول نکشید. بعد از اتمام روضه، حاج آقا چند دعا کرد و برای روح همسر حاج خانم فاتحه ای قرائت کرد. چای خورد و پاکت و یک ظرف کاچی که روی میز جلویش بود را برداشت و تشکر کرد و رفت.حاج خانم هنوز داشت گریه می‌کرد. رو به من کرد و گفت: «دخترم یه کاسه کاچی روی کابینته؛ بردار ببر پایین بخور».هاج و‌ واج ماندم؛ روضه تمام شد؟ همین !!!کاسه کاچی به دست پله‌ها را پایین رفتم. چه روضه‌ای بود این؟ جز من کس دیگری نبود. روضه به این کوتاهی ،چه زود تمام شده بود. پیش خودم گفتم: «این دفعه دیگه نمی‌رم. منو مسخره کرده.»فردا دوباره زنگ زد: «یکتا جان امروزم روضه حضرت مادر دارم، بیا.»گفتم: «ببخشید من امروز کاردارم.»راستش حوصله نداشتم . عصر که شد،صدای بلند آقای روضه خوان و گریه های اکرم خانم تا خانه مامی آمد. آقا می‌خواند و او، تنهاعزاداری می‌کرد. بعد از اتمام روضه، اکرم خانم با آن پای دردناک پایین آمد و یک ظرف آش برایم آورد و گفت:«دخترم حاجت روا شی جات خالی بود»شرمنده شده بودم.شب خواب دیدم باز بالا روضه است. خیلی شلوغ بود. چهره هیچ کس مشخص نبود. جلوی در بانویی ایستاده‌بود و اکرم خانم در آغوشش گریه می‌کرد. آن خانم دست برصورت او می‌کشید و اشک‌هایش را پاک می‌کرد. به اکرم خانم گفتم :«چه خوب امروز شلوغ شده دیروز خیلی من تنها بودم»بانوی نورانی که چهره اش مشخص نبود، رو به من کرد و گفت: «دیروز هم ما بودیم، چرا فکر کردی تنهایی؟ »ناگهان از خواب پریدم. تمام بدنم خیس عرق شده‌بود. اشک‌هایم ناخودآگاه سرازیر شد....
undefinedملیحه نورافشان یکتا
undefinedundefined جریان، تربیت نویسنده جریان ساز undefined
undefined @jaryanihaa
undefined در جریان باشید.

۷:۳۱

thumbnail
مسیری به سوی نور
لبخندشان برای حس و حال وجود خوبشان بود...کمی که در خلوت خود تامل می کنممتوجه دعوتی ویژه برای حضور در روضه شان می شوم...خدایا خشنودم که توانسته ام قدمی در این مسیر برداشته باشم..
برایم همین کافی است که در یاد و خاطراتشان حس و حال خوب کودکانه شان به یادگار بماند...زمانی که توپ رو بهم می دادند و شعر سوره کوثر را می خواندند...زمانی که در کنار هم سوره کوثر را زمزمه می کردند...زمانی که تک تک نعمت هایی که به خاطر می آوردند روی درخت سپاسگزاری شان می نوشتند و می شمردندزینب که تازه کلاس اولی بود تا داد را آموخته بود نعمت هایی که دوست داشت بنویسد را به دوست مهربانش طهورا می گفت و او بر روی کاغذش می نوشت.چقدر زیبا شاکر خدای مهربان بودندوقتی که برای نعمت وجود بانوی دو عالم دو رکعت نماز شکر بجا آوردند و آنهایی که قدشان کمی بلند تر بود و سن‌شان کمی بیشتر بود برای کوچکترها نماز را بلند بلند می خواندند و همراهیشان‌ می کردند...برای زیبایی وجود کودکانه شان و برای حضورمان خوبی ها بود...من حقیر چه بوده ام که کاری کرده باشم باورم نمی شود اماخدای من خودشان بودند و مجلسشان را می چرخاندند.خدای مهربانمهمین که فرزندانم روزی شکرگزارت باشند برای من کافیه.
کنار رود کوثر نشسته بودند، خودشان همانند گلهای زیبایی کنار رود بودند و دلشان به زلالی آب بود و نقاشی رود کوثر را می کشیدند...چقدر حالم خوبه و چه آرامشی دارمخداوندا شکر میکنم تو را،الحمدلله که روزی ام کردی توفیق خادمی مادرم را داشته باشم و بتوانم قدمی در این راه و معرفی مهربانی شان به فرزندانشان برداشته باشم.
زهرا جانم، مادر خوبی هاااخیلی خیلی دوستت دارم.
undefinedس. ز. اundefined

undefined جریان، تربیت نویسنده جریان ساز undefined
undefined @jaryanihaa
undefined در جریان باشید.

۱۹:۵۸

در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمی‌شود.

روشنایِ کلمه
داستان می نوشتم اما نه برای "او"...، اصلا مگر می‌شد، فکر می‌کردم قلمم لیاقت نوشتنِ "او" را ندارد؛ قلمم که می‌رقصید و می‌خواند، مست و منگ بود، چطور می‌توانست گریانِ "فاطمه" باشد؟ "او" طور دیگری بود و نوشتنِ من، طوری دیگر!و فکر کردم نمی شود......توی تاریکی فضای ماشین، چشمم مي‌دويد میانِ نیمه ‌روشن بیرونِ شب. که "اسمِ او" روی تکه سیاهِ پارچه‌ای میانه‌ی کلماتی دیگر، میانه‌ی آسمان و زمین، میانه‌ی باد تکان می‌خورد! کلمه‌ی "فاطمه" بر من نگاه بود: لب‌هايم زمزمه کرد: می‌توان از شما نوشت؟و ناگاه فکرش افتاد توی سرم... مدتی فکری بودم.... آمده بودیم حرم موسی الرضا علیه السلام، آقای همسر که نماز بست، به طلایی گنبد خیره ماندم و صدا صدباره توی سر تکرار شد: مي توان مگر از "فاطمه" نوشت، نوشتِ من کجا و بلندای ردایِ کلمه‌اش کجا؟ سئوالی بود که جرأت جواب خواهی نداشت!، لیک سئوال مکرّر بود!!... همزمان نگاه کردم به روشنایِ خورشیدوار گنبد، که ناگاه... ناگاه میان آن همه کلمات اسلیمی حلقه زده بر گِردِ گنبد طلا، کلمه‌ی "فاطمه" نمایان درخشید... انگار "فاطمه" بود و دگر کلمه‌ای هیچ نبود... نگاهم بر "کلمه‌ی فاطمه"! ... خیره ماند ... دقیقه‌ای بود گویا!و عجب که هیچ حیّرت نبود در من،نگاه کردم به آقای همسر، که نمازش تمام شد و کتابی به دعا برای زمزمه برداشت. دوباره نگاه کردم، کلمات اسلیمی بودند، لیک "کلمه‌ی فاطمه" نبود!...توی ماشین آقای همسر که نشستم، از علت لبخندی که به نظرش بی‌جهت بود، پرسید و من مثل همیشه درب رازانه را گشودم... لحظاتی در سکوت سر پائین انداخت و گفت: بنویس!پرسیدم: چرا اینطور شد؟... یعنی مجوز دادند؟گفت: بنویس!پرسیدم: یعنی فقط چشمان من دید؟... قلمِ بی مقدارِ من؟گفت: بنویس!...
مدتی در باب "فاطمه" مطالعه می‌کردم... و نوشتم: ما ادراک ما الفاطمهو تو چه می‌دانی فاطمه‌ را؟ما کلماتِ کتابِ خداوند را بر فاطمه‌ فروفرستادیم!که فاطمه معنای شب است(۱) ، بالاتر از هزاران قمر!و تو چه می‌دانی فاطمه‌ی خداوندی را؟که ورای خوبی‌هاست!تمامی فرشته‌ها و روح درخشنده‌ی فاطمه در قیامت بزرگ به اذن الله بر بستر هستی می‌ایستند!سلام خداوند بر او تا به روشنای همیشه‌‌ی او.

این آغاز نوشتن داستانِ "فاطمه" است به اسمِ "سوّمین کلمه" واینگونه آغاز می‌شود:در ابتدا...روایت انجیل‌ گوید: در ابتدا، کلمه[عیسی] بود و کلمه نزد خدا بود و کلمه خدا بود، همان در ابتدا نزد خدا بود، همه چیز به واسطه‌ی او آفریده شد و به غیر او چیزی از موجودات وجود نیافت.(۲) روایت کتاب الله-قرآن- ‌گوید: در ابتدا خدا بود(۳) ، و جز او نبود، و خدا نزد کلمه نبود(۴) ؛ بلکه اولین آفرینشِ خداوند، کلمه(۵) بود، کلمه‌ی "کن" اراده‌ی خداوند و خواستِ او، که "باش" پس "یکون"و آن "موجود شد". (۶) و آن "نور" بود؛ و سه شد: و محمدِ پیامبر گفت: اولِ نور من بودم، دومین وصیِ من، و سومی ریحانه‌ام، فاطمه! (۷)
........
۱.امام صادق فرمود: منظور از«لیله» خداوند، و منظور از «قدر» فاطمه است. بحارالانوار، ج 43 ، ص65. ۲.‌یوحنا، باب1، آیات 1و2. ۳. هوالاول، حدید، آیه 3. ۴.کان الله و لم یکن شیء فبله:بخاری،1426، 8: 175.. ۵.‌او کلمه است: آل عمران، 45، اشاره به حضرت عیسی مسیح دارد، لیکن ایشان اولین کلمه نبود.. ۶. کن فیکون، بقره، 117.. ۷. الصراط المستقیم، ج 2، ص42

undefinedمعصومه عسکری نیاundefined
undefined جریان، تربیت نویسنده جریان ساز undefined
undefined @jaryanihaa
undefined در جریان باشید.

۱۳:۲۹

thumbnail
در آغوش مادر
حرکتهاش رو هر روز بیشتر از روز قبل حس میکردم و به جنین تو شکمم وابسته تر میشدم. وقتی رفتم سونوگرافی ذوق داشتم، دلم میخواست دختر باشه وهمبازی خواهرش بشه وقتی دکتر سونوگرافی بهم گفت بچت دختره، ازشدت ذوق، دوست داشتم دکتر رومحکم بغل کنم .هرروز با همسرم اسامی دخترونه رو زیرورو میکردیم ولی باهم به توافق نمیرسیدیم.فرشته کوچولوی توی شکمم هفت ماهه شده بود ومن روزها را به انتظار میکشیدم تا دوماهه باقیمانده هم بگذره ودخترکوچولومو بغل کنم،که دردهایی سراغم آمد و این خوشایند نبود، هنوز تا زمان زایمان دوماه مانده بود وبرای این دردها خیلی زود بود. چندروز دردکشیدم تا رفتم بیمارستان و گفتند باید بستری بشی و احتمال زایمان زودرس داری. با این سنِ حاملگی، زایمان خطرهای زیادی داشت .یک پرستار میگفت برو فلان بیمارستان شاید امکانات اونجا بتونه زنده نگهش داره، یک پرستار دیگه میگفت ریسکش زیاده واصلا معلوم نیست زنده به دنیا بیاد، یک پرستار دیگه میگفت ممکنه اکسیژن کم بیاره ودکتر هم همین‌ ها رو میگفت. حالم خیلی داغون بود همسرمو صدازدم اشک تو چشام جمع شده بود گفتم چه کنیم ؟با نگرانی وحال دگرگون باهم صحبت کردیم. وقتی خواستیم دوباره بریم داخل بخش بستری تو دلم به حضرت زهرا توسل کردم کمک خواستم که اگه بچم زنده بمونه اسمشو بزارم بنام خانم جانم .همینطوری که کنار همسرم راه میرفتم میترسیدم بهش نگاه کنم و گریه امانم نده و زارزار گریه کنم .همسرم صدام زد وگفت دست به دامان حضرت زهرا شدم و نیت کردم اگر بچمون بمونه اسمشو هم نام حضرت مادر بزاریم. اشک تو چشمام جمع شد وگفتم منم همین به دلم افتاد ...چند شب بعد درست در شب قدر بصورت اورژانسی وبا حال وخیم رفتم اتاق عمل...صدای اذان میومد که دخترکوچولوی ریزه میزه ما با عنایت حضرت زهرا دنیا اومد... دکتر وپرستارا بادیدن اوضاع واحوال نوزاد گفتن با این سنِ ِحاملگی بچتون اوضاع خوبی داره واز لحاظ اکسیژن هم مشکلی نداره..هر روز که دخترم فاطمه زهرا رو در آغوش میگیرم ، بوی خانوم فاطمه زهرا رو ازش استشمام میکنم.
undefinedزینب . یundefined
undefined جریان، تربیت نویسنده جریان ساز undefined
undefined @jaryanihaa
undefined در جریان باشید.

۱۶:۳۴

در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمی‌شود.

thumbnail
نسیم، خاک های بیابان زیر پایم را به آرامی تکان می داد .دردی عظیم و غیر قابل باور درونم را پر کرده بود. اتفاقی عجیب میان من و خانواده فاصله انداخته بود و آن اتفاق بوی خستگی و استرس می‌داد .تصادفی برایمان پیش آمده بود که در کتاب زندگی‌ام نادر و کمیاب اما دلخراش بود .انگار زمان ایستاده بود و ساعت دیجیتال ماشین هم از حرکت ایستاده بود،تا من رنج بیشتری را تحمل کنم. اما من فارغ از رنج و اندوه در دنیای دیگری سیر می کردم شوکی عجیب به من وارد شده بود پس تحمل سختی را نداشتم و در دنیای شوک خودم به سر می بردم ...زمان هم دیگر صبرش تمام شده بود و به کار خود ادامه می‌داد. قرار نبود دنیا منتظر بماند تا من از شوک در بیایم پس نامردانه زخمی فراموش نشدنی بر دلم میزد .خواهرم بر روی زانوانم نشسته بود و برادرم نیز در سویی گریه می‌کرد هاله‌ای از ابهام این خاطرات را برایم مغشوش می کرد و شوکی عجیب درک من را بسیار از این واقعه کم می‌کرد . *ساعتی بعد انگار تازه بتوانم دنیا را با وجودم حس کنم و زندگی را از نو آغاز کنم. نیمه ای از وجودم را از این شوک عجیب رهاندم و تازه درکی از اطرافم یافتم .مادری که همیشه در کنار من بود و حتی شبی دوری از او حال من را آشفته می کرد، اکنون در شهری دیگر در بستر بیماری بود. و خواهر و برادرم نیز به شکر خدا از این حادثه خطیر فقط صدمه ای جزئی دیده و در کنار من نشسته بودند. مادربزرگم هم در اتاقی دیگر از این بیمارستان به سر می‌برد . این ها را از پرسش پشت سر هم و تکراری‌ام از پدر و برادرم فهمیدم. انگار که روح من در لحظاتی قبل حضور نداشته و فقط جسمی بوده و خدایش ، نه فرمانی از سوی من به جسمم صادر می‌شده و نه خاطره ای از آن لحظات در صندوق ذهنم ذخیره شده است .پدرم به لطف خدا سالم بود و به دنبال جمع و جور کردن خانواده در این شهر غریب .حالا که فکر می کنم اگر در آن لحظه یاد اهل بیت و مادرم حضرت زهرا نبود تحمل سختی را نداشتم .نشستم و ناخودآگاه با تکه هایی از پازل الگویی که از حضرت زهرا در ذهنم ساخته بودم‌ خودم را سامان بخشیده و کمی روحیه دادم که سختی تو در برابر سختی مادر یک از هزار است یا شاید هیچ در برابر بی نهایت .صبر من نیز قابل قیاس با صبر مادرم نبود، اما کمک ایشان بود که به من صبر بخشید تا لااقل کمی حال خواهر و برادرم را بهبود بخشم .اما صبوری سخت و طاقت فرساست. وقتی مادرت از تو دور است. چند روزی را دل به مادر کل امت بستم تا خود ایشان کمکی کردند ،و از فامیل عمه و مادربزرگم را به کمک فرستادند .روز های سختی بود. وقتی یاد خاطره روی خاک و شن های بیابان نشستن هایم می افتادم ناخودآگاه دلم به نوری آرام می شد که آن نور را در نور مصیبت مادر پهلو شکسته مان می‌بینم .و هر وقت اشک و یاد دوری از مادر خاطرم را آزرده می ساخت آبی زلال روح خشکیده ام را تازه می‌کرد و من آن آب زلال را در وجود مادرم حضرت زهرا و مدد ایشان می بینم .یا هر وقت اشک مژه هایم را خیس می‌کرد و بر گونه هایم غلتان می‌شد، غم دیگری یاد غم کوچک خودم را از دلم می برد که من آن غم را در سختی و رنج مادرم و در سختی فرزندانش می بینم .خلاصه که می دانم حتی اگر حضرت مادر گوشه چشمی نیز به کویری خشک و بی آب و علف بیاندازند آب زلال وجود کویر را روحی تازه می بخشد و کاش دعای خیر و نگاه چشمان مبارکشان به کویر های خشک جان ما بیفتد تا جان مان را به آبی زلال و قدم هایی سبز از حضور امام زمانمان روشن کنند .
undefinedزینب جوان
undefined

undefined جریان، تربیت نویسنده جریان ساز undefined
undefined @jaryaniha
undefined در جریان باشید.

۱۱:۲۹

thumbnail
بسم الله النور
از لطف و عنایت حضرت زهراست که چند سالی به منِ حقیر اجازه داده شده تا خادمیِ برگزاری مراسم خطبه خوانی فدکیه در بیت‌الرقیه بر عهده داشته باشم.
امسال روضه‌خوان دل مستمعین را برد تا مدینه و دلمه دلتنگی‌ام را کَند و زخم فراق و دوری را نو کرد.
مجلس، مجلس خطبه فدکیه بود و دل تا مدینه پرواز کرد و روحم لابلای خاطرات ثبت شده در مغزم، روزی را انتخاب کرد که مشرف شدیم به روضه رضوان مسجدالنبی.پشت سر هم توی صف در حال حرکت بودیم و به سمت قطعه‌ای از بهشت پیش می‌رفتیم.آرام و آهسته قدم برمی‌داشتم. همان‌جایی قدم برمی‌داشتم که عبدالله بن حسن از پدرانش علیهم السلام روایت کرده: هنگامی که ابوبکر و عمر توافق کردند که فدک را از حضرت فاطمه علیها السلام بگیرند و این خبر به گوش آن حضرت رسید، حجاب بر سر انداخت و همراه عده‌ای از زنان به راه افتاد ... و در حالیکه راه رفتنش همانند راه رفتن پیامبر اکرم (ص) بود، وارد مسجد پیامبر شد.
... راه رفتنش همانند راه رفتن پیامبر اکرم (ص)
اولین قدم‌هایم را در روضه رضوان به عشق رسول‌الله(ص) و به یاد حضرت زهرا(س) گذاشتم و با هر قدم در دلم مجلس فاطمیه شور می‌گرفت.
از الطاف مادر آسمانی‌ام بود که تا قبل از سفر حج و رفتن به مدینه و مسجدالنبی، با خطبه فدکیه آشنا شوم و بارها آن را بخوانم؛...که بفهمم به چه مکانی وارد می‌شوم و چه اتفاقاتی آنجا افتاده است؛... که وقتی با "یالا یا حَجه" گفتنهای مامورین آنجا مواجه شدم که یعنی وقت زیارت تمام شده بغض کنم؛... که وقتی اجازه دست کشیدن و توقف در کنار مرقد مطهر رسول‌الله(ص) نداشتم، بغضم بترکد؛...که وقتی با صدای بلند پلیس‌ها مجبور به ترک روضه شدم، زار بزنم و از ته قلبم از خدا، امام زمانم را بخواهم.
روضه‌خوان داشت وسط مجلس از مدینه میگفت و من واقعی داشتم در مدینه سیر می‌کردم و حسرت حسرت حسرت.
undefinedالهام فرح‌بخش
undefined
undefined جریان، تربیت نویسنده جریان ساز undefined
undefined @jaryaniha
undefined در جریان باشید.

۱۹:۳۹

thumbnail
{به نام آفریدگار شهیدان بی نام و نشان}
به اشاره مادر...چند شب بود گفته بودند شهید می‌آورند،اما هربار اتفاقی می‌افتاد ،کار عقب می افتاد...دل هایمان بی قرار بود،انگار چیزی کم بود در هوای هیئت.دهه فاطمیه بود،و هرشب سیاهی بیرق ها بیشتر به دل می نشست . می‌گفتیم شاید قسمت نیست این بار دیدار شهدا نصیبمان شود.اما هیچکس نمی‌دانست ،آن تاخیر ها خودش برنامه مادر بود.شب شهادت رسید. هوای دل ها سنگین شده بود؛روضه ی غربت حضرت زهرا (س)داشت تمام می شد که ناگهان صدای ماشین از دور آمد...و بعد صلوات ها یکی یکی زنجیر شدند در کوچه ی تاریک.دو تابوت که با پرچم سه رنگ پوشیده شده بودند آرام آرام نزدیک شدند؛ دو شهید،با عطر خاک و بهشتی که از چهره شان می‌بارید.همه مات و مبهوت بودند... کسی زیر لب گفت:«انگار خود بی بی امشب خواست شهدا بیان.»گریه ها از دلتنگی نبود.از یقین بود؛یقین به اینکه اگر دیر آمدند ،برای این بود که در شب مادرشان،با اجازه او وارد شوند . ما فهمیدیم که گاهی دعاها دیر مستجاب میشوند ،نه از بی توجهی ،بلکه از نقطه دقیق عنایت.جایی که خود حضرت زهرا (س)دلش بخواهد در شب غربتش ،دو شهید را بفرستند تا یادش را با خون و حضورشان تازه کنند.

ریحانه نبیundefined#دامان‌مادر
undefined جریان، تربیت نویسنده جریان ساز undefined
undefined @jaryanihaa
undefined در جریان باشید.

۵:۵۲

thumbnail

۵:۵۲

در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمی‌شود.

thumbnail
حاج محمود با آن حنجره‌ی خسته صدایش را رها میکند که: مرد مردااااس پسرت، درمون درداس پسرت...و همانطور که دلم برای آن گوشه‌ی دنج و دلچسب حرم مرد مردها تنگ میشود عدد ۷ را در یکی از خانه‌های جدول سودوکو مینشانم؛ گوشی میلرزد و در همان ردیف دو بلوک بالاتر یک ۷ دیگر قرمز میشود. احساس میکنم گریه و بیخوابی به هم آمیخته و چشمانم را کم‌سو کرده. بازی را میبندم و نوحه‌ای که به بخش‌های ذکر مصیبتش رسیده را رد میکنم؛ اعصابم به قدر کفایت برای آن روز خورد و خمیر شده است. روضه‌ی قمر بنی‌هاشم که جگر را میسوزاند باشد برای وقت دیگری.گشتی در شبکه‌های اجتماعی میزنم محرم‌ها از داشتن رهبری چنین فرزانه و روشنفکر که قدر زن را به تمام‌ میداند به وجد آمده‌اند و نامحرم‌ها از تصویب قانون سقف ۱۴‌ تایی برای مهریه بدون اعطای هیچ یک از حقوق ضمن عقد به زنان. تعدادشان طبق معمول دیگر اتفاقات مجازی بیشتر از محرم‌هاست و پرقدرت مشغول بار گذاشتن کله‌پاچه‌ی جمهوری اسلامی هستند.با خود فکر میکنم: جایی که زخم هست مگس‌ها جمع میشوند لابد. نمیفهمم امام از آن دیدار و مقارنه‌اش با ایام وفات حضرت ام‌البنین (س) چه حرفی ناگفتنی‌ای برای گفتن به من داشتند؟از مستمعان آن روز حسینیه امام خمینی، حرصی هستم. از دست زدن‌های آمیخته به صلوات‌شان و ذوق‌زدگی‌های ساده‌شان! آیا دل‌خوش هستند به ظرف نشستن و غذا نپختن و شنیدن دوستت دارم های توصیه‌ای؟این چند قلم را هم امام باید بگوید؟!با خود فکر میکنم چند خانم نماینده‌ی مجلس در آن جمع بود؟ زنانی که با حقوق و مزایای چند ماه‌ خود میتوانند خیلی بیشتر از آن مقداری که امروز در مجلس تصویب شد سکه‌های طلا بخرند.سکه‌های طلا...باز دلم هوای آن گوشه‌ی حرم را میکند و دوباره نوحه‌ی حاج محمود را پلی میکنم.یا ام‌البنین (س) چه خوب فرزندانی تربیت کردی! چه خوب همسری داشتی! چه خوب معامله‌ای کردی! خوش به حالت! مرد مرداس پسرت...عقلم میگوید: جمهوری اسلامی حق ندارد قوانین دشمن شاد کن تصویب کند. همان‌قدر که مطالبه‌ی رسیدگی به وضعیت حجاب و پوشش (برای زن و مرد) مطالبه‌ای به حق و انقلابی است، اصلاح قوانین مربوط به ازدواج، مهریه و طلاق نیز اقدامی انقلابی است. قوانینی که بیشتر یادآور احکام زمان خلیفه‌های اول و دوم هستند تا عدالت امیرالمومنین (ع).و باز همان عقل به صدا درمی‌آید که: چیزی نگو یا ننویس که دشمن شاد شود. باید آن قانون مصوب را با همه‌ی تبصره‌هایش بررسی کرد، بعد حکم داد. احساس می‌کنم از جای تمام زخم‌هایی که در این مدت در دادسراها و دادگاه‌ها خورده‌ام خون می‌چکد. زخم‌هایی که فکر میکردم آرام آرام خوب میشوند، با هر خبر و نیش و کنایه و حرف و حدیثی باز دهان باز میکنند و به خون می‌افتند.پاشو امید همه، خیمه‌هامون غرق غمه، ای خوش‌غیرت میبینی، نامحرم تو حرمه...زیر لب تکرار میکنم: نامحرم تو حرمه.اینبار ذکر مصیبت‌ها را قطع نمیکنم؛ میگذارم هرچه میخواهد جگرم را بسوزاند.موسیقی زیبای نشستن قطرات باران به کانال کولر قطع شده. هواشناسی گوشی آلارام می‌دهد برای به‌روز کردن وضعیت هوا. دلم نمی‌آید لوکیشنم را روشن کنم. دوست دارم تصویر قطرات باران را هربار به گوشی نگاه میکنم ببینم. دوست دارم وضعیت هوا برای همیشه بارانی بماند.
undefinedم.پ
#نقش‌زن#زن‌در‌اسلام#وفات‌خانم‌ام‌البنین
undefined جریان، تربیت نویسنده جریان ساز undefined
undefined @jaryanihaa
undefined در جریان باشید.

۸:۲۸

رفقای جریانی و عزیز سلام.
دوست میداریم که درباره متن‌های ارسالی برا پویش نظر بدین.
منتظر دریافت پسندها و دیدگاههای شما هستیم.undefined

۸:۳۹

thumbnail
مادرجانundefined
چه زیبا و به جا رسم ادب و وفا را برای فرزندانت به یادگار گذاشتی. آن زمان که در صحرای کربلا، کنار شریعه فرات، به زیباترین شکل خودش را نشان داد.انجا که فرزند دلاورت، عباس با لبی تشنه به آب رسید اما ادب آموخته از دامان تو، مانع از نوشیندش شد. وفا را بر عطش خود مقدم شمرد تا اول مشک اب را به دست کودکان و مولایش برساند.
و در آن سوی تاریخ، لحظه ورودت به خانه ی امیرالمومنین(ع)، در آستانه‌ی در ایستادی و ورودت را به شرط اجازه یادگاران حضرت زهرا(س) قرار دادی. آنگاه که وارد شدی، چه متواضعانه گفتی:" من نیامدم جای مادرتان را بگیرم. من کنیز فرزندان حضرت زهرایم(س)"
از این مکتب عشق و معرفت بود که پسرانی چون کوه برخاستند و امامشان را تنها نگداشتند. چرا که خودت رو به عباس گفتی:"با حسین(ع) برو اما بی حسین(ع) برنگرد"
آه مادرمادر ادبمادر عباس تویی آن غزل بلندی که تمام قافیه ش وفا بود.undefined
undefinedبهناز ثریایی
#ام_البنین #عباس

undefined جریان، تربیت نویسنده جریان ساز undefined
undefined @jaryanihaa
undefined در جریان باشید.

۱۴:۱۳

thumbnail
از کودکی تا امروز بارها شنیده‌ام که مرا «خاله‌ی همه‌کاره و هیچ‌کاره» نامیده‌اند؛انگار کسی که دلش می‌خواهد شکل‌های مختلف زندگی را لمس کند،کسی که می‌خواهد هر روز چیزی بیاموزد و هر لحظه چیزی بیافریند،لایق عنوانی غیر از این نیست.اما من آموخته‌ام که روح انسان، تنها یک مسیر برای شکوفه دادن ندارد.من دلم نمی‌خواهد فقط رنگ بزنم،یا فقط در یک قالب بمانم؛من دلم می‌خواهد هر کاری را که جانم را آرام می‌کند،هر کاری را که ذره‌ای شادی، معنا، یا آرامش در آن باشد، انجام دهم.گاهی در سکوت قلم‌مو معنا را پیدا می‌کنم و گاهی در سکوت قلم.گاهی در ساختن و آزمودن،گاهی در آموختن،و گاهی در لحظه‌هایی کوچک که تنها برای دلِ خودم خلق می‌کنم.اگر این همه‌چیز بودن و هیچ‌چیز نبودن است،پس چه زیباست که انسان بتواند آزادانه در میان هزار مسیر قدم بگذارد و در هیچ‌کدام اسیر نماند.من ترجیح می‌دهم زندگی‌ام را نه با قضاوت دیگران،که با لذت دل خودم بسازم؛آهسته، آرام، و پر از رنگ‌های پنهانی که فقط خودم می‌فهمم.بگذار مرا هرچه می‌خواهند بنامند؛من راه خودم را می‌روم.هر روز، چیزی را که دوست دارم، به جهان کوچک خودم می‌افزایم.
undefinedمهلا رفیعی(عضو گروه نویسندگان جریان و مربی دوره دوم دبستان در طرح کوثر)

undefined جریان، تربیت نویسنده جریان ساز undefined
undefined @jaryanihaa
undefined در جریان باشید.

۱۵:۰۴

در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمی‌شود.

سلام به همه شما جریانی‌های عزیز.
میگم که فکر می‌کنید نوشتن این روایتها و انتشارش تو کانالی که حدود ۶۰۰ عضو داره چه اثراتی داشته باشه؟undefined
خوب با این تعداد مخاطب شاید فکر کنیم اتفاق خاصی رو رقم نمیزنیم‌.‌undefined
اما اگر باور داشته باشیم که انسان، قلبش و حالات روحیش می‌تونه بزرگتر از تموم این دنیا باشه undefinedاگر یک لحظه ایجاد حال خوب برای دیگران یا انتقال یک معنای ارزشمند به بقیه رو مهم بدونیم اونوقت اثرات این نوشتن‌ها می‌تونه تا بی نهایت پیش بره.
ببینید undefined🥺

۲۰:۲۰

thumbnail

۲۰:۲۰