با تاخیر عیدتون مبارک
۲۱:۰۰
امشب حدود ۱۰ الی ۱۲ پارت داریم



۱۶:۰۷
من امروز و امشب هام خلاصه میشه به:( یک روزی که یادم افتاد و طوفان های زندگیم کمتر شدن)
۱۳:۳۰
°↑جـزیـره گمـشده🍃↓°
ماهمن
#پارت_۶۸ سینا: این صدای جیغ نبات بود یا من توهم زدم؟ رزیتا: منم شنیدم سینا! _احتملا اتفاقی افتاده... هرسه تامون تند از جا بلند شدیم و به طرف اتاقش رفتیم در اتاقو باز کردم و دیدم رو تخته! سینا و رزیتا هم پشت سرم اومدن داخل رفتم کنار تخت ایستادم! نبات از کنار چشم هاش اشک میریخت و چیزایی زیر لب میگفت ...موهاش دورش ریخته بودن و به حالت معصومانه ای خواب رفته بود.... دستاش میلرزیدن و گاهی فشارشون میداد! متعجب به سینا نگاه کردم و گفتم: نبات چشه؟ حالش خوب بود که سینا اومد کنار تخت ایستاد دستشو گذاشت رو پیشونی نبات تبشو چک کنن و بعدش ضربانش رو چک کرد سینا: تب و سرما نداره....نبات تو دوره سوگواری برای آریاست! این خواب دیدناش عادیه ولی باید کنترلشون کرد.. باید بیشتر حواسمون به نبات باشه نذاریم تنها بمونه و فکر و خیال کنه...اون الان کوچکترین فرصت پیدا میکنه تا به باباش و یاداوری خاطراتش فکر کنه! نبات جیغی کشید و داد زد: نهههع بابایی این غیرممکنههه تند نشستم کنارش و صداش زدم:نبات...نبات پاشو داری خواب میبینی! سینا هم صداش میزد و تکونش میداد اما نبات همچنان جیغ میکشید و التماس میکرد: بابایییمو نبرییید اون اکسیژن منههه... دست و پا میزد و فقط جیغ میکشید خیلی معصوم و بی دفاع بود! قلبم دردشو حس میکرد. حالا رزیتا هم صداش میزد...سه نفری صداش میزدیم اما جوابی نمیگرفتیم! اون فقط داد میزد:آریایی دایی جونم بابایی... پوکر به اون دوتا اسکل نگاه کردم خب اگه با صدا زدن حل میشد که تا الان بیدار میشد! دیگه نمیتونستم فقط نگاهش کنم سینارو کنار زدم و نزدیک تر به نبات نشستم دستاشو که تکون میداد با یکی دستم توهم قفل کردم و نگه داشتم اون دیگه دستمو هم بردم پشت کمرش بلندش کردم و محکم به اغوش کشیدمش: هیس نبات آروم باش دختر این فقط ی خوابه! یکم دست و پا زد که دستاشو رها کردم و دستمو از دور کمرش رد کردم به خودم فشردمش و گفتم: نبات من اینجام اون یک خوابه فقط! بلاخره اروم شد و سرشو گذاشت رو سینهام نفس عمیقی کشیدم و به سینا خیره شدم! لبخند خاص و نگاه معنا دارش منو معذب کرد ولی به روی خودم نیاوردم و بیتفاوت نگاهش کردم! بلاخره که رفیقم بود و میدونست که وقتی از شقایق شکست خودرم چه عهد های با خودم بستم! الانم با بغل کرد نبات و اروم کردنش داشتم تمام عهد هارو میشکستم. برام مهم نبود که تو گذشته بر سر عصبانیت چی گفتم...الان نبات مهم بود برام و دلمو باخته بودم بهش!
هرکاری میکردم تا از این حال خراب بیاد بیرون! به موجود اروم و ریزه توی بغلم نگاهی کردم... بی هوا روی موهاش بوسه ارومی زدم که فکر نکنم متوجه شده باشه! •••••••••••••••••• SAHEL!
ماهمن

#پارت_۶۹سینا رفت داروخونه تا براش دارو بخره رزیتا هم رفت براش میوه و غذا بیاره! احتملا دوباره توی بغلم خواب رفته...چون نفساش منظم و عمیق شده بودن! گذاشتمش رو تخت و ملافه رو تا روی شونه هاش کشیدم موهاشو مرتب کردم و نشستم کنارش...مگه میشه معصوم تر از تو پیدا کرد؟ خورشید در حال غروب بود و هنوز شب نشده بود اتاقش هنوز یکم نامرتب بود...تم اتاقش مشکی و سفید بود فکر کنم علاقه زیادی به مشکی یا سفید داشت چون تقریبا نصف وسایلش یا سفید بودن یا مشکی بقیه هم رنگای پرنگی مثل ابی و سرمهای و خاکستری بودن! رزیتا با سینی میوه و غذا اومد و روی میز روبهروی کاناپه گذاشت اومد بالاسر من ایستاد نگاهش کردم که لبخندی زد و دستشو برد تو موهام:خیلی خوشحالم برات داداشی! متعجب نگاهش کردم و گفتم: دقیقا از چی خوشحالی؟+از اینکه دیگه به شقایق و عهد هایی که بستی فکر نمیکنی و حالا بعد ۸ سال نسبت به یک دختر واکنش نشون دادی و نگرانش شدی! نیمچه لبخندی زدم و به نبات نگاه کردم:فکر کنم دلمو باختم بهش ی شب کامل بیخوابی کشیدم برا این حس جدیدی که داره تو وجودم رشد میکنه! +این حس یک عشق مرغوب و پاکه داداشی! یادت باشه اون حسی که نسبت به شقایق داشتی توهمی بیش نبود که خود شقایق فرو کرده بود تو ذهن و سرت!_رزیتا شاید شماها بگین اون توهم بود ولی من میدونم عاشق شدم...عاشق شدم ولی عاشق یک ادم اشتباه! اگه ادم درستشو انتخاب میکردم شاید حالم بهتر میبود! اون موقع تجربه خاصی نداشتم که بدونم چجوری ادم درستی انتخاب کنم!+باشه حق با تو...اینبار بزرگ شدی و درس زندگی یاد گرفتی خودت بهتر از ما میدونی عاشق کی باشی و ادمشو خودت انتخاب میکنی! رزیتا بدون هیچ حرف دیگری از اتاق رفت بیرون...رفتم سمت سینی ظرف میوه هارو برداشتم و دوباره به سمت تخت رفتم...کنار نبات نشستم و یکی دستمو گذاشتم صورتش! اروم چند ضربه ای به صورتش زدم و صداش زدم:نبات! نبات بیدار شو...اروم پلکش لرزید و کم کم چشماش باز شد..با تعجب به من نگاه میکرد... دستمو از کنار صورتش دور کردم و گفتم:پاشو بشین یکم میوه بخور ظهر هم غذا نخوردی تو!دستاشو ستون بندش کرد و نشست و به تاج تخت تیکه داد! _حالت بهتره؟سرشو به معنای اره تکون داد که موهاش اشفته وار ریختن رو صورتش! دستمو دراز کردم و با انگشتام موهایی که جلو صورتش بودن رو فرستادم پشت گوشش! از تو ظرف میوه تیکه سیبی برداشتم و بردم نزدیک دهنش!دستشو ارود بالا و از دستم گرفت خورد!••••••••••••••••••SAHEL!
#پارت_۶۹سینا رفت داروخونه تا براش دارو بخره رزیتا هم رفت براش میوه و غذا بیاره! احتملا دوباره توی بغلم خواب رفته...چون نفساش منظم و عمیق شده بودن! گذاشتمش رو تخت و ملافه رو تا روی شونه هاش کشیدم موهاشو مرتب کردم و نشستم کنارش...مگه میشه معصوم تر از تو پیدا کرد؟ خورشید در حال غروب بود و هنوز شب نشده بود اتاقش هنوز یکم نامرتب بود...تم اتاقش مشکی و سفید بود فکر کنم علاقه زیادی به مشکی یا سفید داشت چون تقریبا نصف وسایلش یا سفید بودن یا مشکی بقیه هم رنگای پرنگی مثل ابی و سرمهای و خاکستری بودن! رزیتا با سینی میوه و غذا اومد و روی میز روبهروی کاناپه گذاشت اومد بالاسر من ایستاد نگاهش کردم که لبخندی زد و دستشو برد تو موهام:خیلی خوشحالم برات داداشی! متعجب نگاهش کردم و گفتم: دقیقا از چی خوشحالی؟+از اینکه دیگه به شقایق و عهد هایی که بستی فکر نمیکنی و حالا بعد ۸ سال نسبت به یک دختر واکنش نشون دادی و نگرانش شدی! نیمچه لبخندی زدم و به نبات نگاه کردم:فکر کنم دلمو باختم بهش ی شب کامل بیخوابی کشیدم برا این حس جدیدی که داره تو وجودم رشد میکنه! +این حس یک عشق مرغوب و پاکه داداشی! یادت باشه اون حسی که نسبت به شقایق داشتی توهمی بیش نبود که خود شقایق فرو کرده بود تو ذهن و سرت!_رزیتا شاید شماها بگین اون توهم بود ولی من میدونم عاشق شدم...عاشق شدم ولی عاشق یک ادم اشتباه! اگه ادم درستشو انتخاب میکردم شاید حالم بهتر میبود! اون موقع تجربه خاصی نداشتم که بدونم چجوری ادم درستی انتخاب کنم!+باشه حق با تو...اینبار بزرگ شدی و درس زندگی یاد گرفتی خودت بهتر از ما میدونی عاشق کی باشی و ادمشو خودت انتخاب میکنی! رزیتا بدون هیچ حرف دیگری از اتاق رفت بیرون...رفتم سمت سینی ظرف میوه هارو برداشتم و دوباره به سمت تخت رفتم...کنار نبات نشستم و یکی دستمو گذاشتم صورتش! اروم چند ضربه ای به صورتش زدم و صداش زدم:نبات! نبات بیدار شو...اروم پلکش لرزید و کم کم چشماش باز شد..با تعجب به من نگاه میکرد... دستمو از کنار صورتش دور کردم و گفتم:پاشو بشین یکم میوه بخور ظهر هم غذا نخوردی تو!دستاشو ستون بندش کرد و نشست و به تاج تخت تیکه داد! _حالت بهتره؟سرشو به معنای اره تکون داد که موهاش اشفته وار ریختن رو صورتش! دستمو دراز کردم و با انگشتام موهایی که جلو صورتش بودن رو فرستادم پشت گوشش! از تو ظرف میوه تیکه سیبی برداشتم و بردم نزدیک دهنش!دستشو ارود بالا و از دستم گرفت خورد!••••••••••••••••••SAHEL!
۱۳:۵۳
ماهمن

#پارت_۷۰سینا تقهای به در زد و وارد شد! اومد پشت سر من ایستاد:خوبی نبات؟ حالت بهتره!نبات به سینا نگاه کرد و برق اشک تو نگاهش خبر از خوب نبودن حالش میداد لباش لرزید و اروم با صدایی که گرفته بود گفت: سینا بابام...بغض کرد و دیگه نتونست حرف بزنه! رفتم نزدیک تر نشستم و دست یخ زدشو تو دستم گرفتم: بابات چیشده نبات؟ چی دیدی تو خواب! نگاهم کرد و چشمامو با درد بست: عمه و شوهر عمه گفتن یک تصادف ساده بوده که تو رودخونه افتاده و بر اثر غرق شدن فوت کرده! ولی من خودم دیدم تو خوابم! دیدم چجوری بعد زنگ زدن من حالش بد شد و برگشت! گفت شماله گفت تو راهه ولی منه احمق با شیطونی الکی صدامو بغض دار کردم و گفتم زودبیاد پیشم!چشماشو باز کرد و اشکاش چكید پایین حال من و سینا بهتر از نبات نبود! کم مونده بود با نبات بزنیم زیر گریه منتها اونقدر غرور مردونه داشتیم که بغض میشد میموند تو گلوهامون! دستشو نوازش کردم و گفتم: اشکالی نداره نبات! بیا میوه بخور جون بگیری! اما اون بی توجه به ما شروع چرد حرف زدن: اتوبوسه زرد رنگ بود! بچه مدرسه ای توش بود داشتن میرقصیدن و شعر میخوندن حواس راننده به جاده نبود....هقی زد و اشکاش بیشتر شد و تند تر پایین اومدن! تصادف کردن،خیلی بد ماشین خورد به اتوبوس راهش کج شد و خورد به درخت و چپه شد! شیشه جلویی ماشین شکسته بود من همه اینارو دیدم ولی هیچ کاری نتونستم بکنم...تنش پر خون بود دستاش خونی بودن موهاشم خونی بودن...با ناراحتی به نبات نگاه کردم دستش هر لحظه سرد تر میشد و کل تنش میلرزید! حالا سینا هم اونطرف تخت کنار نبات نشسته بود و بازوشو گرفته بود ارومش میکرد! اما نبات فقط میگفت و میگفت: ندیدین اونجا نبودین! تو قفسه سینهاش شیشه رفته بود...خودش تو نامه گفته بود که چون شش هاش اسیب دیدن نمیتونه زنده بمونه! پرستارا بردن بابامو...نفس نفس میزد من التماسشون کردم خوبش کنن ولی اونا بردنش!ثانیهای سکوت کرد...جیغ کشید و با داد گفت: بابایمو بردن سینا...با درد به نبات و حال بدش نگاه کردم انگاری هنوز از تو خوابش برنگشته بود...لحظه ای اینجا بود و به من و سینا نگاه میکرد لحظه ای به ملافه نگاه میکرد و حرف میزد! دیگه صبر نکردم ببینم سینا چه حرکتی انجام میده!دستای نباتو محکم گرفتم و صداش زدم: نباااات!با صدای دادم ساکت شد و به چشمام نگاه کرد! _نبااات منو ببین! ببین من اهورام! من اینجام تو توی اتاقتی. بیا پیش ما نبات حواست به حرفام هست؟نبات فقط اشک میریخت و خیره خیره نگاهم میکرد!
••••••••••••••••••SAHEL!
#پارت_۷۰سینا تقهای به در زد و وارد شد! اومد پشت سر من ایستاد:خوبی نبات؟ حالت بهتره!نبات به سینا نگاه کرد و برق اشک تو نگاهش خبر از خوب نبودن حالش میداد لباش لرزید و اروم با صدایی که گرفته بود گفت: سینا بابام...بغض کرد و دیگه نتونست حرف بزنه! رفتم نزدیک تر نشستم و دست یخ زدشو تو دستم گرفتم: بابات چیشده نبات؟ چی دیدی تو خواب! نگاهم کرد و چشمامو با درد بست: عمه و شوهر عمه گفتن یک تصادف ساده بوده که تو رودخونه افتاده و بر اثر غرق شدن فوت کرده! ولی من خودم دیدم تو خوابم! دیدم چجوری بعد زنگ زدن من حالش بد شد و برگشت! گفت شماله گفت تو راهه ولی منه احمق با شیطونی الکی صدامو بغض دار کردم و گفتم زودبیاد پیشم!چشماشو باز کرد و اشکاش چكید پایین حال من و سینا بهتر از نبات نبود! کم مونده بود با نبات بزنیم زیر گریه منتها اونقدر غرور مردونه داشتیم که بغض میشد میموند تو گلوهامون! دستشو نوازش کردم و گفتم: اشکالی نداره نبات! بیا میوه بخور جون بگیری! اما اون بی توجه به ما شروع چرد حرف زدن: اتوبوسه زرد رنگ بود! بچه مدرسه ای توش بود داشتن میرقصیدن و شعر میخوندن حواس راننده به جاده نبود....هقی زد و اشکاش بیشتر شد و تند تر پایین اومدن! تصادف کردن،خیلی بد ماشین خورد به اتوبوس راهش کج شد و خورد به درخت و چپه شد! شیشه جلویی ماشین شکسته بود من همه اینارو دیدم ولی هیچ کاری نتونستم بکنم...تنش پر خون بود دستاش خونی بودن موهاشم خونی بودن...با ناراحتی به نبات نگاه کردم دستش هر لحظه سرد تر میشد و کل تنش میلرزید! حالا سینا هم اونطرف تخت کنار نبات نشسته بود و بازوشو گرفته بود ارومش میکرد! اما نبات فقط میگفت و میگفت: ندیدین اونجا نبودین! تو قفسه سینهاش شیشه رفته بود...خودش تو نامه گفته بود که چون شش هاش اسیب دیدن نمیتونه زنده بمونه! پرستارا بردن بابامو...نفس نفس میزد من التماسشون کردم خوبش کنن ولی اونا بردنش!ثانیهای سکوت کرد...جیغ کشید و با داد گفت: بابایمو بردن سینا...با درد به نبات و حال بدش نگاه کردم انگاری هنوز از تو خوابش برنگشته بود...لحظه ای اینجا بود و به من و سینا نگاه میکرد لحظه ای به ملافه نگاه میکرد و حرف میزد! دیگه صبر نکردم ببینم سینا چه حرکتی انجام میده!دستای نباتو محکم گرفتم و صداش زدم: نباااات!با صدای دادم ساکت شد و به چشمام نگاه کرد! _نبااات منو ببین! ببین من اهورام! من اینجام تو توی اتاقتی. بیا پیش ما نبات حواست به حرفام هست؟نبات فقط اشک میریخت و خیره خیره نگاهم میکرد!
••••••••••••••••••SAHEL!
۱۳:۵۶
ماهمن

#پارت_۷۱ فکر نکنم هنوز از تو شوک برگشته باشه! برای همین دستاشو محکم فشار دادم و تکونش دادم!گوش کن به حرفام نبات!
آریا...یا بابات ۴ ساله که رفته....نبات اون راضی نیست تو اینجوری تو این حال باشی!
بیا پیش ما برگرد نبات تو گذشته فرو نرو...نرو جایی که دیگه وجود نداره! اونایی که وجود دارن و کنارت هستن ماییم!
دستاش داشت کمکم گرم میشد و جریان خون توی دستاشو حس میکردم!
ببین منو نبات... مگه خودت نگفتی دوست منی؟ بیا پیش دوستت برگرد! آریا پیشمون نیست نبات ۴ ساله که رفته...تو باید رفتنشو قبول کنی میفهمی؟نبات دیگه اروم شده بود و نمیلرزید دستاش داشت گرم میشد! بلاخره واکنش نشون داد و یکم سرشو تکون داد! بدون اینکه فکر کنم و منطقی باشم گفتم:رویا میخواد امشب باهم بریم شهر بازی اماده شو با رزیتا و سینا باهم میریم! نبات اینبار چشماش گرد شدن و لباش تکون خوردن:واقعا؟ میریم شهربازی با رویا؟ سرمو به معنای اره تکان دادم: تا ساعت ۸ اماده شو نبات میوه و اون غذایی که رو میز کاناپه گذاشتن رو بخور تا جون بگیری بعد اماده شو که بریم! دستاشو اروم ول کردم و اونم پاهاشو تکون داد و از تخت اومد پایین و رفت به سمت سرویس... وارد سرویس که شد نفس عمیقی کشیدم! ایستادم رو به سینا کردم و گفتم:برو به رزیتا بگو اماده شه منم به رویا زنگ میزنم تا خودشونو برسونن به شهربازی! سینا باشه ای گفت و رفت منم رفتم تو اتاقم گوشیمو از رو تخت برداشتم و به رویا زنگ زدم! بعد دو بوق جواب داد! رویا: سلام رئیس چطوری حالت خوبه؟_سلام رویا خوبم ممنون...کجایی؟+خونه ام چطور کاری داشتی؟_امیر کجاست؟+اونم خونه خودشه! _رویا یک کاری داشتم که نمیشه الان پشت گوشی توضیح داد! الان زنگ بزن به دوقلو ها و امیر بگو برن شهربازی میلاد! ترجیحا سهند و هیراد نباشن بهتره! +باشه رئیس ولی میشه بگی چیشده؟ _نبات تو سوگواری و حالش خیلی بده همین چند لحظه پیش از تو شوک بیرونش آوردیم میخوام سرگرمش کنم تا کمتر تنها باشه! +باشه حله تا ساعت ۸ همونجاییم! فقط اونجا رسیدیم باید کامل توضیح بدی چیشده! _باشه خداحافظ رویا....گوشیو قطع کردم و رفتم سمت کمدم تا لباسامو عوض کنم ی تیشرت جذب سفید با شلوار لی مشکی پوشیدم!ساعت مچی که طرح کلاسیکی داشت دستم کردم به گردن و مچ دست هام یکم عطر زدم و با پوشیدن اسپرت های مشکی ام از اتاق خارج شدم••••••••••••••••••SAHEL!
#پارت_۷۱ فکر نکنم هنوز از تو شوک برگشته باشه! برای همین دستاشو محکم فشار دادم و تکونش دادم!گوش کن به حرفام نبات!
آریا...یا بابات ۴ ساله که رفته....نبات اون راضی نیست تو اینجوری تو این حال باشی!
بیا پیش ما برگرد نبات تو گذشته فرو نرو...نرو جایی که دیگه وجود نداره! اونایی که وجود دارن و کنارت هستن ماییم!
دستاش داشت کمکم گرم میشد و جریان خون توی دستاشو حس میکردم!
ببین منو نبات... مگه خودت نگفتی دوست منی؟ بیا پیش دوستت برگرد! آریا پیشمون نیست نبات ۴ ساله که رفته...تو باید رفتنشو قبول کنی میفهمی؟نبات دیگه اروم شده بود و نمیلرزید دستاش داشت گرم میشد! بلاخره واکنش نشون داد و یکم سرشو تکون داد! بدون اینکه فکر کنم و منطقی باشم گفتم:رویا میخواد امشب باهم بریم شهر بازی اماده شو با رزیتا و سینا باهم میریم! نبات اینبار چشماش گرد شدن و لباش تکون خوردن:واقعا؟ میریم شهربازی با رویا؟ سرمو به معنای اره تکان دادم: تا ساعت ۸ اماده شو نبات میوه و اون غذایی که رو میز کاناپه گذاشتن رو بخور تا جون بگیری بعد اماده شو که بریم! دستاشو اروم ول کردم و اونم پاهاشو تکون داد و از تخت اومد پایین و رفت به سمت سرویس... وارد سرویس که شد نفس عمیقی کشیدم! ایستادم رو به سینا کردم و گفتم:برو به رزیتا بگو اماده شه منم به رویا زنگ میزنم تا خودشونو برسونن به شهربازی! سینا باشه ای گفت و رفت منم رفتم تو اتاقم گوشیمو از رو تخت برداشتم و به رویا زنگ زدم! بعد دو بوق جواب داد! رویا: سلام رئیس چطوری حالت خوبه؟_سلام رویا خوبم ممنون...کجایی؟+خونه ام چطور کاری داشتی؟_امیر کجاست؟+اونم خونه خودشه! _رویا یک کاری داشتم که نمیشه الان پشت گوشی توضیح داد! الان زنگ بزن به دوقلو ها و امیر بگو برن شهربازی میلاد! ترجیحا سهند و هیراد نباشن بهتره! +باشه رئیس ولی میشه بگی چیشده؟ _نبات تو سوگواری و حالش خیلی بده همین چند لحظه پیش از تو شوک بیرونش آوردیم میخوام سرگرمش کنم تا کمتر تنها باشه! +باشه حله تا ساعت ۸ همونجاییم! فقط اونجا رسیدیم باید کامل توضیح بدی چیشده! _باشه خداحافظ رویا....گوشیو قطع کردم و رفتم سمت کمدم تا لباسامو عوض کنم ی تیشرت جذب سفید با شلوار لی مشکی پوشیدم!ساعت مچی که طرح کلاسیکی داشت دستم کردم به گردن و مچ دست هام یکم عطر زدم و با پوشیدن اسپرت های مشکی ام از اتاق خارج شدم••••••••••••••••••SAHEL!
۱۳:۵۶
ماهمن

#پارت_۷۲سینا و رزیتا آماده کنار راه پله ایستاده بودن! رفتم سمت اتاق نبات و چند ضربهای به در زدم و بعد وارد شدم! نبات جلو اینه ایستاده بود و موهاشو شونه میکرد ...تیپ تماما مشکی زده بود....یک شلوار مشکی گشاد با تیشرت مشکی که روش کت کوتاه مشکی رنگی پوشیده بود شال حریر مشکی رنگش هم رو تخت گذاشته بود...بجز کفش و کیفش که سفید بودن بقیه همشون مشکی بودنزیبا و خیره کننده شده بود! بعد بستن موهاش کفشاشو پا کرد و شال رو روی سرش انداخت و به همراه کیفش اومد سمت من..روبهروم ایستاد و نیم لبخندی زد:بریم اهورا؟منم لبخندی زدم و گفتم: اول خانم ها مقدم اند!با هم از اتاق رفتیم بیرون...کنار سینا و رزیتا ایستادیم که رزیتا جیغ کوتاهی کشید و گفت: دختر من مُردم یا تو؟هممون خندیدیم و از خونه رفتیم بیرون سینا و رزیتا سوار ماشین سینا شدن منو نبات هم سوار ماشین من ماشینو بعد اینکه اومدیم خونه دادم کارواش الانم هیچ اثری از خاک های صبح نبود روش! از خونه خارج شدیم که رویا پیام فرستاد رسیدیم! یکم پشت ترافیک موندیم و بعدش به شهربازی رسیدیم در طول تمام راه ساکت بودیم و به اهنگ گوش میدادیم! نمیخواستم تو ماشین زیاد سوال پیچش کنم چون دخترا برنامه سرگرم کردنشو چیده بودن! از ماشین پیاده شدیم و چهار نفری کنار هم ایستادیم..به سمت در ورودی رفتیم...دوقلو ها به همراه رویا و امیر دم در ورودی ایستاده بودن! بهشون رسیدیم اول از همه رویا نبات رو گرم و صمیمی بغل کرد و خوش آمد گفت بهش بعدشم میترا و مینا قبلا با سینا و رزیتا آشنا شده بودن و الان فقط احوال پرسی کردن! وارد شهر بازی شدیم سوار دو وسیله شدیم که بچه ها گفتن یجا بشینیم یکم بعدش دوباره میریم! دوقلو ها نباتو برده بودن به بستنی فروشی تا یکم دورش کنن رویا:خب اهورا بگو ببینم چیشده؟ چرا نبات یکم تو خودشه؟ اهورا: قضیهاش خیلی طولانیه ولی من خلاصه میگم! نبات تازه فهمیده پدرش اونی که فکر میکرد نیست و یکی دیگه اس! پدر اصلیش هم ۴ سال پیش تصادف میکنه میمیره! وقتی میگن پدر اصلیش کیه تو شوک میره الانم تو دوره سوگواری پدرشه!رویا: بیچاره نبات! میشه بگی پدر اصلیش چه نسبتی داشته و پدر ناتنیش چه نسبتی؟اینبار سینا جواب داد: پدر و مادر ناتنی اش عمه و شوهر عمهاش میشن و پدر اصلیشو به عنوان داییش میشناخت...رزیتا: فعلا نمیشه مفصل و با جزئیات گفت الان نبات میاد ولی یادتون باشه هیچکی از شماها اینارو نمیدونه! هممون ساکت شدیم و به دوقلو ها و نبات و یک دختر دیگه که هرکدوم دوتا بستنی تو دست داشتن نگاه کردیم...نبات هر از گاهی میخندید و لبخند میزد! رسیدن بهمون نبات بی توجه به بقیه روبهروی من ایستاد و بستنیو سمت من گرفت و با لحنی دوستانه گفت:اینو خاص برا تو گرفتم که دوستمی! ••••••••••••••••••SAHEL!
#پارت_۷۲سینا و رزیتا آماده کنار راه پله ایستاده بودن! رفتم سمت اتاق نبات و چند ضربهای به در زدم و بعد وارد شدم! نبات جلو اینه ایستاده بود و موهاشو شونه میکرد ...تیپ تماما مشکی زده بود....یک شلوار مشکی گشاد با تیشرت مشکی که روش کت کوتاه مشکی رنگی پوشیده بود شال حریر مشکی رنگش هم رو تخت گذاشته بود...بجز کفش و کیفش که سفید بودن بقیه همشون مشکی بودنزیبا و خیره کننده شده بود! بعد بستن موهاش کفشاشو پا کرد و شال رو روی سرش انداخت و به همراه کیفش اومد سمت من..روبهروم ایستاد و نیم لبخندی زد:بریم اهورا؟منم لبخندی زدم و گفتم: اول خانم ها مقدم اند!با هم از اتاق رفتیم بیرون...کنار سینا و رزیتا ایستادیم که رزیتا جیغ کوتاهی کشید و گفت: دختر من مُردم یا تو؟هممون خندیدیم و از خونه رفتیم بیرون سینا و رزیتا سوار ماشین سینا شدن منو نبات هم سوار ماشین من ماشینو بعد اینکه اومدیم خونه دادم کارواش الانم هیچ اثری از خاک های صبح نبود روش! از خونه خارج شدیم که رویا پیام فرستاد رسیدیم! یکم پشت ترافیک موندیم و بعدش به شهربازی رسیدیم در طول تمام راه ساکت بودیم و به اهنگ گوش میدادیم! نمیخواستم تو ماشین زیاد سوال پیچش کنم چون دخترا برنامه سرگرم کردنشو چیده بودن! از ماشین پیاده شدیم و چهار نفری کنار هم ایستادیم..به سمت در ورودی رفتیم...دوقلو ها به همراه رویا و امیر دم در ورودی ایستاده بودن! بهشون رسیدیم اول از همه رویا نبات رو گرم و صمیمی بغل کرد و خوش آمد گفت بهش بعدشم میترا و مینا قبلا با سینا و رزیتا آشنا شده بودن و الان فقط احوال پرسی کردن! وارد شهر بازی شدیم سوار دو وسیله شدیم که بچه ها گفتن یجا بشینیم یکم بعدش دوباره میریم! دوقلو ها نباتو برده بودن به بستنی فروشی تا یکم دورش کنن رویا:خب اهورا بگو ببینم چیشده؟ چرا نبات یکم تو خودشه؟ اهورا: قضیهاش خیلی طولانیه ولی من خلاصه میگم! نبات تازه فهمیده پدرش اونی که فکر میکرد نیست و یکی دیگه اس! پدر اصلیش هم ۴ سال پیش تصادف میکنه میمیره! وقتی میگن پدر اصلیش کیه تو شوک میره الانم تو دوره سوگواری پدرشه!رویا: بیچاره نبات! میشه بگی پدر اصلیش چه نسبتی داشته و پدر ناتنیش چه نسبتی؟اینبار سینا جواب داد: پدر و مادر ناتنی اش عمه و شوهر عمهاش میشن و پدر اصلیشو به عنوان داییش میشناخت...رزیتا: فعلا نمیشه مفصل و با جزئیات گفت الان نبات میاد ولی یادتون باشه هیچکی از شماها اینارو نمیدونه! هممون ساکت شدیم و به دوقلو ها و نبات و یک دختر دیگه که هرکدوم دوتا بستنی تو دست داشتن نگاه کردیم...نبات هر از گاهی میخندید و لبخند میزد! رسیدن بهمون نبات بی توجه به بقیه روبهروی من ایستاد و بستنیو سمت من گرفت و با لحنی دوستانه گفت:اینو خاص برا تو گرفتم که دوستمی! ••••••••••••••••••SAHEL!
۱۴:۰۵
ماهمن

#پارت_۷۳
رزیتا به شوخی گفت: باشه نبات جان منم اینجا برگ چغندرم! نبات فقط رزیتا رو نگاه کرد و لبخندی بهش زد!حالا همه ما بستنی داشتیم و مشغول خوردن بستنی ها بودیم! همه باهم گرم صحبت بودن ولی من خیره نباتی بودم که هر از گاهی به جوک های دوقلو ها میخندید! این حسی که داشت تو وجودم رشد میکرد منو نسبت به نبات حساس تر میکرد...تمام حرکتاشو زیر نظر داشتم و برای هر خنده اش ضربان قلبم بالا میرفت و حسی دلنشین تو رگام تزریق میشد! با جوک ها و شیطون بازی های دوقلو ها کل وسایلا شهربازی رو سوار شدیم و حالا تقسیم شده بودیم به دو گروه ۴ نفره و سوار چرخ و فلک شده بودیم! منو نبات و امیر و رویا باهم دوقولو ها و سینا و رزیتا باهم! رویا تو بغل امیر لش کرده بود و به بیرون خیره شده بود نبات هم کنار پنجره اتاقک چرخ و فلک کز کرده بود و به بیرون نگاه میکرد! بلاترین نقطه چرخ و فلک بودیم که یهو ایستاد...یهو ایستادنش باعث شد اتاقک مانند گهواره تکون بخوره نبات ترسیده از کنار پنجره اومد عقب و به ما نگاه کرد! نگاه ترسیدهاش رو که دیدم لبخند دلگرمی زدم بهش و گفتم: بیا کنار من بشین نبات نترس! نبات خزید و کنار من نشست رویا هم لبخندی زد و گفت: نبات اسم دانشگاهی که درس خوندی توش چی بود؟فهمیدم میخواد حواسشو پرت کنه! نبات درحالی که گوشه تیشرتمو با دستش نگه داشته بود اسم دانشگاهشو گفت! صدای جیغی از اتاقک جلویی اومد...بعد صدای جیغ همزمان کسی به اتاقک با دستاش ضربه میزد انگاری که در میزدن تا باز شه! نبات ترسیده خودشو بیشتر بهن نزدیک کرد! دستمو از دور کمرش رد کردم و به خودم فشردمش: به صدا توجه نکن نبات احتمالا دختره ترس از ارتفاع داره! نبات: چرا اینجوری جیغ میکشه آهو؟ حالا رویا هم از صدای جیغ دختره ترسیده بود! از لحن آهو گفتن ترسیده اش خوشم اومد بیشتر به خودم فشردمش! گوشیمو از جیبم در آوردم و رفتم تو دوربین گوشیم! از لامپ های زیادی ساختمون ها اتاقک روشن بود و میشد عکس گرفت! _نبات اینجارو نگاه کن! نبات سرشو بلند کرد و تو دوربین جلویی گوشی خیره شد لبخندی زدم و عکسو گرفتم! صدای جیغ ها قطع شده بود چرخ و فلک شروع کرد به حرکت و راه افتاد! به پایین که رسیدیم دست نباتو گرفتم و پیاده شدیم پشت سرمون هم امیر و رویا اومدن بیرون! دوقلو ها و سینا و رزیتا هم اومدن پیشمون میترا: خب بچه ها من دیگه نمیتونم راه برم! مینا: منم خسته شدم بچه ها خوابم هم میاد حس میکنم پاهام قطع شدن!نبات خندید و گفت: خب دیگه هممون خسته ایم باید بریم! همه موافقت کردن.به سمت خروجی شهربازی رفتیم••••••••••••••••••SAHEL!
#پارت_۷۳
رزیتا به شوخی گفت: باشه نبات جان منم اینجا برگ چغندرم! نبات فقط رزیتا رو نگاه کرد و لبخندی بهش زد!حالا همه ما بستنی داشتیم و مشغول خوردن بستنی ها بودیم! همه باهم گرم صحبت بودن ولی من خیره نباتی بودم که هر از گاهی به جوک های دوقلو ها میخندید! این حسی که داشت تو وجودم رشد میکرد منو نسبت به نبات حساس تر میکرد...تمام حرکتاشو زیر نظر داشتم و برای هر خنده اش ضربان قلبم بالا میرفت و حسی دلنشین تو رگام تزریق میشد! با جوک ها و شیطون بازی های دوقلو ها کل وسایلا شهربازی رو سوار شدیم و حالا تقسیم شده بودیم به دو گروه ۴ نفره و سوار چرخ و فلک شده بودیم! منو نبات و امیر و رویا باهم دوقولو ها و سینا و رزیتا باهم! رویا تو بغل امیر لش کرده بود و به بیرون خیره شده بود نبات هم کنار پنجره اتاقک چرخ و فلک کز کرده بود و به بیرون نگاه میکرد! بلاترین نقطه چرخ و فلک بودیم که یهو ایستاد...یهو ایستادنش باعث شد اتاقک مانند گهواره تکون بخوره نبات ترسیده از کنار پنجره اومد عقب و به ما نگاه کرد! نگاه ترسیدهاش رو که دیدم لبخند دلگرمی زدم بهش و گفتم: بیا کنار من بشین نبات نترس! نبات خزید و کنار من نشست رویا هم لبخندی زد و گفت: نبات اسم دانشگاهی که درس خوندی توش چی بود؟فهمیدم میخواد حواسشو پرت کنه! نبات درحالی که گوشه تیشرتمو با دستش نگه داشته بود اسم دانشگاهشو گفت! صدای جیغی از اتاقک جلویی اومد...بعد صدای جیغ همزمان کسی به اتاقک با دستاش ضربه میزد انگاری که در میزدن تا باز شه! نبات ترسیده خودشو بیشتر بهن نزدیک کرد! دستمو از دور کمرش رد کردم و به خودم فشردمش: به صدا توجه نکن نبات احتمالا دختره ترس از ارتفاع داره! نبات: چرا اینجوری جیغ میکشه آهو؟ حالا رویا هم از صدای جیغ دختره ترسیده بود! از لحن آهو گفتن ترسیده اش خوشم اومد بیشتر به خودم فشردمش! گوشیمو از جیبم در آوردم و رفتم تو دوربین گوشیم! از لامپ های زیادی ساختمون ها اتاقک روشن بود و میشد عکس گرفت! _نبات اینجارو نگاه کن! نبات سرشو بلند کرد و تو دوربین جلویی گوشی خیره شد لبخندی زدم و عکسو گرفتم! صدای جیغ ها قطع شده بود چرخ و فلک شروع کرد به حرکت و راه افتاد! به پایین که رسیدیم دست نباتو گرفتم و پیاده شدیم پشت سرمون هم امیر و رویا اومدن بیرون! دوقلو ها و سینا و رزیتا هم اومدن پیشمون میترا: خب بچه ها من دیگه نمیتونم راه برم! مینا: منم خسته شدم بچه ها خوابم هم میاد حس میکنم پاهام قطع شدن!نبات خندید و گفت: خب دیگه هممون خسته ایم باید بریم! همه موافقت کردن.به سمت خروجی شهربازی رفتیم••••••••••••••••••SAHEL!
۱۴:۰۵
ماهمن

#پارت_۷۴#پارت_هدیه💞
دو به دو با فاصله دو متر از همدیگه راه میرفتیم سینا و امیر باهم میترا و رزیتا باهم مینا و رویا باهم و در اخر من و نبات باهم نبات اروم اروم قدم برمیداشت منم کنارش اروم راه میرفتم! داشتیم از ی جایی رد میشدیم که چند تا پسر که یجا نشسته بودن رو دیدم! داشتن با نگاههای هیزشون نبات رو دید میزدن...دستامو مشت کردم و اروم بازوی نبات رو گرفتم و کشیدمش اونور خودم!نبات با تعجب نگاهم کرد و صدای خنده پسرا بلند شد!یکی از پسرا: بهبه نگاهش کن ترسید عسلشو بخوریم! با حرفش سرجام ایستادم و برگشتم سمتشون! نبات نگران نگاهم کرد و بازومو گرفت و گفت:اهورا اونا خودشون دنبال دردسرن بیا بریم بچه ها دارن دور میشن! با حرف نبات به پسرا با خشم نگاه کردم و داشتم برمیگشتم که یکیشون گفت: سوگولیت هرچقدر قیمتش باشه بهت میدیم فقط بزار امشبو پیش ما باشه...خندیدن و پشت بندش یکی دیگه گفت:اووف چشماش جون میدن برا وحشی بازی!تو چشمای نبات نگاه کردم و دستشو از بازوم پایین آوردم و آروم لب زدم:برو پیش بقیه الان میام...برگشتم سمت پسرا و اروم اروم قدم زدم به سمتشون! نزدیکشون که شدم همه ایستادن و خندیدن....معلوم بود نوشیدنی خوردن و تو حال خودشون نیستن ولی این باعث نمیشد از خشم وجودم کم کنه...دسمتو مشت کردم و زدم به پسر اولی که جلو بود! پسره تلو تلو خورد و افتاد رو زمین...خندید...رفتم سمت پسره ای که آخرین جمله رو گفته بود و یقه شو گرفتم دست و پا میزد و با ترس نگاهم میکرد:گوه خوردم اقا... ولم کن شکایت میکنم ازت! محکم کوبونمدش به درخت پشت سرش و با فک چفت شده تو صورتش خم شدم و گفتم: که چشماش جون میدن برا وحشی بازی! وحشی بازی نشونت بدم که تا عمر داری یادت نره! دستشو گرفتم و پیچوندمش که از درد صورتش جمع شد و با زانو افتاد رو پاهاش لگد محکمی به پشت گردنش زدم که کامل افتاد...دستشو بیشتر پیچوندم که صدای دادش به هوا رفت:ولم کن اخخخخ....اسکلا بیایین بگیرینش دوستاش بلاخره به خودشون اومدن و قدم برداشتن بیان نزدیک که با عصبانیت نگاهشون کردم و گفتم: اگه جرئت دارین بیایین نزدیک تا از نخاع فلجتون کنم! همشون ترسیدن و عقب رفتن..دستشو کامل پیچ دادم که صدای شکستنش دلمو خنک کرد و به حال خودش ولش کردم! هنوز از خشمم کم نشده بود و رفتم سراغ همون پسر اولی که افتاد رو زمین! نشستم روبهروش: که دلت میخواد قیمت بدم بهت؟ باشه میگم دستمو دور گردنش بردم و محکم فشار دادم و تو صورتش غریدم:قیمتش به اندازه جونته حاضری بدی؟ چشماش گرد شده و بود و دستاش مچ دستمو گرفته بود و میکشید! تند تند نفس میکشید و صورتش بنفش و قرمز شده بود! با پوزخند بهش نگاه میکردم که یکی دستاشو گذاشتم رو شونم و عقب کشید منو! متعجب سرمو چرخوندم و نگاه کردم!نبات با ترس خیره شده بود بهم : آهو ولش کن کشتیش بدبختو بیا بریم! نمیخواستم تو تصور نبات از خودم ی هیولای قاتل بسازم برا همین دستمو که رو گردن پسره بود شل کردم و ایستادم سرفه میکرد و دو دستی گردنشو ماساژ میداد...بهشون نگاه کردم و گفتم:دفعه بعدی از خیر هیچ کدومتون نمیگذرم حواستون باشه! دست نباتو گرفتم و با قدم های محکم به سمت بچه ها رفتیم! به بچه ها رسیدیم...رزیتا:کجا گم و گور شدین یهوحال و حوصله توضیح نداشتم اروم دست نبات رو فشردم و گفتم:هیجا خواستیم یکم تنها باشیم! رویا خندید و گفت: ازت بعید بود رئیس...همه خندیدن چیزی نگفتم که نبات گفت:••••••••••••••••••SAHEL!
#پارت_۷۴#پارت_هدیه💞
دو به دو با فاصله دو متر از همدیگه راه میرفتیم سینا و امیر باهم میترا و رزیتا باهم مینا و رویا باهم و در اخر من و نبات باهم نبات اروم اروم قدم برمیداشت منم کنارش اروم راه میرفتم! داشتیم از ی جایی رد میشدیم که چند تا پسر که یجا نشسته بودن رو دیدم! داشتن با نگاههای هیزشون نبات رو دید میزدن...دستامو مشت کردم و اروم بازوی نبات رو گرفتم و کشیدمش اونور خودم!نبات با تعجب نگاهم کرد و صدای خنده پسرا بلند شد!یکی از پسرا: بهبه نگاهش کن ترسید عسلشو بخوریم! با حرفش سرجام ایستادم و برگشتم سمتشون! نبات نگران نگاهم کرد و بازومو گرفت و گفت:اهورا اونا خودشون دنبال دردسرن بیا بریم بچه ها دارن دور میشن! با حرف نبات به پسرا با خشم نگاه کردم و داشتم برمیگشتم که یکیشون گفت: سوگولیت هرچقدر قیمتش باشه بهت میدیم فقط بزار امشبو پیش ما باشه...خندیدن و پشت بندش یکی دیگه گفت:اووف چشماش جون میدن برا وحشی بازی!تو چشمای نبات نگاه کردم و دستشو از بازوم پایین آوردم و آروم لب زدم:برو پیش بقیه الان میام...برگشتم سمت پسرا و اروم اروم قدم زدم به سمتشون! نزدیکشون که شدم همه ایستادن و خندیدن....معلوم بود نوشیدنی خوردن و تو حال خودشون نیستن ولی این باعث نمیشد از خشم وجودم کم کنه...دسمتو مشت کردم و زدم به پسر اولی که جلو بود! پسره تلو تلو خورد و افتاد رو زمین...خندید...رفتم سمت پسره ای که آخرین جمله رو گفته بود و یقه شو گرفتم دست و پا میزد و با ترس نگاهم میکرد:گوه خوردم اقا... ولم کن شکایت میکنم ازت! محکم کوبونمدش به درخت پشت سرش و با فک چفت شده تو صورتش خم شدم و گفتم: که چشماش جون میدن برا وحشی بازی! وحشی بازی نشونت بدم که تا عمر داری یادت نره! دستشو گرفتم و پیچوندمش که از درد صورتش جمع شد و با زانو افتاد رو پاهاش لگد محکمی به پشت گردنش زدم که کامل افتاد...دستشو بیشتر پیچوندم که صدای دادش به هوا رفت:ولم کن اخخخخ....اسکلا بیایین بگیرینش دوستاش بلاخره به خودشون اومدن و قدم برداشتن بیان نزدیک که با عصبانیت نگاهشون کردم و گفتم: اگه جرئت دارین بیایین نزدیک تا از نخاع فلجتون کنم! همشون ترسیدن و عقب رفتن..دستشو کامل پیچ دادم که صدای شکستنش دلمو خنک کرد و به حال خودش ولش کردم! هنوز از خشمم کم نشده بود و رفتم سراغ همون پسر اولی که افتاد رو زمین! نشستم روبهروش: که دلت میخواد قیمت بدم بهت؟ باشه میگم دستمو دور گردنش بردم و محکم فشار دادم و تو صورتش غریدم:قیمتش به اندازه جونته حاضری بدی؟ چشماش گرد شده و بود و دستاش مچ دستمو گرفته بود و میکشید! تند تند نفس میکشید و صورتش بنفش و قرمز شده بود! با پوزخند بهش نگاه میکردم که یکی دستاشو گذاشتم رو شونم و عقب کشید منو! متعجب سرمو چرخوندم و نگاه کردم!نبات با ترس خیره شده بود بهم : آهو ولش کن کشتیش بدبختو بیا بریم! نمیخواستم تو تصور نبات از خودم ی هیولای قاتل بسازم برا همین دستمو که رو گردن پسره بود شل کردم و ایستادم سرفه میکرد و دو دستی گردنشو ماساژ میداد...بهشون نگاه کردم و گفتم:دفعه بعدی از خیر هیچ کدومتون نمیگذرم حواستون باشه! دست نباتو گرفتم و با قدم های محکم به سمت بچه ها رفتیم! به بچه ها رسیدیم...رزیتا:کجا گم و گور شدین یهوحال و حوصله توضیح نداشتم اروم دست نبات رو فشردم و گفتم:هیجا خواستیم یکم تنها باشیم! رویا خندید و گفت: ازت بعید بود رئیس...همه خندیدن چیزی نگفتم که نبات گفت:••••••••••••••••••SAHEL!
۱۴:۰۹
اهورامون به موقعاش قاتل هم میشه🫡
۱۴:۰۹
سلام امیدوارم حالتون خوب باشه متاسفانه گوشی ساحل مفقود شده و نمیتونه پارت گذاری کنه بعد از کنکورش تصمیم میگیریم چیکار کنیم 
#الی
۱۸:۴۲
ببخشید بابت این تغییر یهویی
🩹
۱۸:۴۷
ماه من

#پارت- ۷۵
نبات: ممنونم بچه ها برا امشب خوشگذشت بهم!
اول از همه دوقلو ها با پرویی گفتن:خواهش میکنیم
بعدش هم رویا و امیر خواهش میکنمی و وظیفه بودی گفتن و بعد یک خداحافظی مفصل ازهم جدا شدیم! پشت چراغ قرمز ایستاده بودیم! نبات: میگم اهورا تو خستهای؟ رومو برگردوندم سمتش! اگه خسته بودم هم نمیگفتم! لبخندی زدم و گفتم: نه چطور؟ نبات بلاخره از نگاه کردن به ماشین های بیرون دل کند و نگاهم کرد! نبات: دلم هوس بام رو کرده! میشه بریم بام تهران؟ به ساعت نگاه کردم ساعت ۱۱ شب بود پس اشکالی نداشت یکم دیر برسیم خونه! همونطور که داشتم از پشت چراغ قرمز رد میشدم گفتم: اره میریم!...بعد از گذشت ۴۰ دقیقه به بام رسیدیم ماشینو پارک کردم و از ماشین پیاده شدیم! بعد قفل کردن ماشین راه افتادیم سمت صندلی ها شلوغ بود اما نه اونقدری که نشه نشست! رفتیم رو یکی از صندلی ها که دید بهتری نسبت به تهران داشتیم نشستیم! چند دقیقه ای با سکوت گذشت...نبات: میشه اون قضیه شقایق رو بفهمم؟ از سوال یهویی یکم جاخوردم ولی به روی خوردم نیاوردم! چون خودم بهش گفته بودم شب باهم حرف میزنیم! الانم موقع اش رسیده بود!به ۸ سال پیش فکر کردم! با فکر و خیره به جلو شروع کردم حرف زدن: قضیه شقایق برمیگرده به ۸ سال پیش وقتی من ۲۴ سالم بود! اون موقع ها یک دانشجوی درس خونی بودم که هرکاری میکردم تا همه درس هارو پاس بشم! شقایق دانشجوی سال اول دانشگاه بود! یک دختر شر و شیطون و با نمک! خلاصه که میاد تو اکیپ و با همه ما دوست میشه! با همه ما صمیمی شد و برخلاف بقیه که رئیس صدام میزدن اون اهورا یا نکو نام صدام میکرد! دختر لوندی بود و زیادی دلبری میکرد انقدر اینکارو کرد که دلمو باختم بهش و عاشقش شدم! اعتراف کردم بهش اونم گفت دوستم داره! از اردیبهشت ماه تک تک لحظات باهم بودیم و باهم گذروندیم تا دی! دی که رسید رفتم خواستگاریش جواب مثبت داد و خلاصه همه خوشحال بودن حتی خود افراد اکیپ! برای عقد و عروسی تاریخ نوشتیم و نامزد شدیم! تا زمان عقد اصلی صیغه محرمیت خوندن بینمون تا بقول بزرگتر ها برای خرید ها باهم راحت باشیم!اوایل دوران نامزدیمون خیلی خوب بود من هر روز ببشتر از دیروز عاشق شقایق میشدم! اواسط دوران نامزدیمون بود که دیدم شقایق سرد شده! فکر میکردم بخاطر فشار ریاد درس هاشه زیاد به پر و بالش نمیپیچیدم و به اندازه دوتامون بهش عشق میورزیدم! ۲ روز مونده بود به عقدمون شقایق خیلی کم میومد بیرون و زیاد تحویلم نمیگرفت منم فکر میکردم احتملا خانوادهاش چیزی گفتن بهش! شب روز دوم بود که زنگ زد بهم گفت به یک مهمونی دوستانه دعوت شده میخواد بره ولی ماشینش خرابه! منم گفتم خب میرسونمش..ساعتای ۱۱ بردمش دی ماه بود پالتو تنش کرده بود و ندیدم چه لباس بازی پوشیده بود! رفتم رسوندمش و پیاده شد و رفت هنوز ۱۰ دقیقه از برگشتنم نگذشته بود که متوجه کیفش شدم...فراموشش کرده بود تو ماشین! منم دوباره برگشتم همون ادرسی که رفته بودیم!
••••••••••••••••••
SAHEL!
#پارت- ۷۵
نبات: ممنونم بچه ها برا امشب خوشگذشت بهم!
••••••••••••••••••
SAHEL!
۱۸:۲۲
ماه من

#پارت-۷۶
رفتم درو زدم وقتی نگهبان بازش کرد همه احتمالاتم پرید! یک مهمونی بزرگ مخلوط بود که دختر پسر ها با لباس هایی نامناسب تو بغل هم ولو بودن و مست میکردن و میرقصیدن! شقایق بهم گفته بود یک مهمونی دخترونه است! نه اینکه حساس باشم رو این مهمونی ها ولی دروغ شقایق بدجور احساساتمو بهم ریخته بود! نیم ساعت تمام گشتم دنبالش تا که اخر یک دختر که احتملا دوستش بود و تو اوج مستیش بهم گفت: با سامیار جونش رفتن بالا عشق و حال کنن! رفتم بالا دونه دونه اتاقارو باز کردم و تو هر اتاقی یک صحنه بدتری از اتاق قبلی میدیدم! بلاخره تو یک اتاقی با یک پسر چشم ابی و موهایی جوگندمی دیدمش! اونو تو بدترین وضعیت دیدم! نبات هینی کشید و اسممو صدا زد ولی من تو ۸ سال پیش گیر کرده بودم جایی که صدای اهنگ کر کننده بود اما صدای معشوقه ام که زیر یک پسر دیگه داشت آه و ناله میکرد صدای آزار دهنده و بدتری بود! اونجا یک پسر ۲۴ ساله ای میدیدم که دلش به بدترین شکل ممکن شکسته بود! دستامو محکم فشار میدادم رگای دستام زده بود بیرون و شقیقه ام بشدت درد میکرد! به نباتی که بازومو نگه داشته بود و تکونم میداد نگاه کردم! نبات ترسیده نگاهم میکرد:اهورا چشات قرمز شدن! اهورا اینجوری نگاهم نکن دارم میترسم ی چیزی بگو! همونطور خیره بهش دوباره غرق شدم تو گذشته و ادامه دادم: نبات اونجا دیگه اهورایی نبود! اونجا یک پسر عاشق دل شکسته ای بود که عشقشو با یک پسر دیگه میدید! همونجا پیر شدم! مردم و روح از تنم رفت! کیفشو تو اتاق گذاشتم و برای بیشتر ازار ندادن خودم درو بستم و رفتم اونا حتی متوجه اومدن من نشده بودن! اون شبو تا صبح تو ماشین بودم و کل خیابون هارو گشتم! روز بعدش رفتم خونه شقایق و اینا! پسر ۲۴ ساله بودم و میدونستم چی منطقیه چی نه!با باباش ملاقات کردم و عکس اون صحنه رو نشونش دادم... بیچاره پدرش شکستن غرورشو دیدم ولی من دلم بدتر از اون شکسته بود فقط به باباش دلیل اصلی رو گفتم و همه چیو بهم ریختم! به خود پدرش سپردم که به بقیه چی میگه گفتم بهش حتی منو مقصر کنه و به کسی نگه شقایق چیکار کرده! مامان و بابام انگلستان بودن بهشون چیزی نگفتم فقط گفتم همه چی بهم زدم و شقایق رو نمیخوام! اون روز ها فقط سینا بود کنارم و رزیتایی که ارومم میکرد! ولی من تو خودم بودم و افسرده شده بودم! با خودم عهد بستم دیگه سمت هیچ دختری نرم! عهد بستم تا ابد به کسی اجازه ندم وارد قلبم بشه! برای اینکه خودمو جمع و جور کنم رفتم سمت علاقه ام که ماشین و سرعت بود تو مسابقات شرکت کردم و برنده شدم پولارو جمع کردم و نمایشگاه خاص خودمو زدم اونم در عرض دوهفته! اسم و نامم همه جا پیچیده بود با پولام مجوز همون پیست سرعتی رو گرفتم! یک روز با بچه ها برای افتتاحش جمع شده بودیم و جشن میگرفتیم! اونجا بود که من به صورت واقعی شدم رئیس! همونروز شقایق با همون پسر که اسمش سامیار بود اومد! جلو همه اومد روبهروم ایستاد! بهم تهمت هوس زد... گفت منو برای هوس خواستی و ۲ روز قبل عقد ولم کردیو رفتی! گفت اصلا عاشقش نبودم و الکی ادعا داشتم! بازم هیچی نگفتم و گذاشتم هرچی میگه بگه! ولی کشتم....همه دخترا رو بجز رزیتا و مادرم همه رو تو دلم کشتم و به شدت از همشون متنفر شدم!
••••••••••••••••••SAHEL!
#پارت-۷۶
رفتم درو زدم وقتی نگهبان بازش کرد همه احتمالاتم پرید! یک مهمونی بزرگ مخلوط بود که دختر پسر ها با لباس هایی نامناسب تو بغل هم ولو بودن و مست میکردن و میرقصیدن! شقایق بهم گفته بود یک مهمونی دخترونه است! نه اینکه حساس باشم رو این مهمونی ها ولی دروغ شقایق بدجور احساساتمو بهم ریخته بود! نیم ساعت تمام گشتم دنبالش تا که اخر یک دختر که احتملا دوستش بود و تو اوج مستیش بهم گفت: با سامیار جونش رفتن بالا عشق و حال کنن! رفتم بالا دونه دونه اتاقارو باز کردم و تو هر اتاقی یک صحنه بدتری از اتاق قبلی میدیدم! بلاخره تو یک اتاقی با یک پسر چشم ابی و موهایی جوگندمی دیدمش! اونو تو بدترین وضعیت دیدم! نبات هینی کشید و اسممو صدا زد ولی من تو ۸ سال پیش گیر کرده بودم جایی که صدای اهنگ کر کننده بود اما صدای معشوقه ام که زیر یک پسر دیگه داشت آه و ناله میکرد صدای آزار دهنده و بدتری بود! اونجا یک پسر ۲۴ ساله ای میدیدم که دلش به بدترین شکل ممکن شکسته بود! دستامو محکم فشار میدادم رگای دستام زده بود بیرون و شقیقه ام بشدت درد میکرد! به نباتی که بازومو نگه داشته بود و تکونم میداد نگاه کردم! نبات ترسیده نگاهم میکرد:اهورا چشات قرمز شدن! اهورا اینجوری نگاهم نکن دارم میترسم ی چیزی بگو! همونطور خیره بهش دوباره غرق شدم تو گذشته و ادامه دادم: نبات اونجا دیگه اهورایی نبود! اونجا یک پسر عاشق دل شکسته ای بود که عشقشو با یک پسر دیگه میدید! همونجا پیر شدم! مردم و روح از تنم رفت! کیفشو تو اتاق گذاشتم و برای بیشتر ازار ندادن خودم درو بستم و رفتم اونا حتی متوجه اومدن من نشده بودن! اون شبو تا صبح تو ماشین بودم و کل خیابون هارو گشتم! روز بعدش رفتم خونه شقایق و اینا! پسر ۲۴ ساله بودم و میدونستم چی منطقیه چی نه!با باباش ملاقات کردم و عکس اون صحنه رو نشونش دادم... بیچاره پدرش شکستن غرورشو دیدم ولی من دلم بدتر از اون شکسته بود فقط به باباش دلیل اصلی رو گفتم و همه چیو بهم ریختم! به خود پدرش سپردم که به بقیه چی میگه گفتم بهش حتی منو مقصر کنه و به کسی نگه شقایق چیکار کرده! مامان و بابام انگلستان بودن بهشون چیزی نگفتم فقط گفتم همه چی بهم زدم و شقایق رو نمیخوام! اون روز ها فقط سینا بود کنارم و رزیتایی که ارومم میکرد! ولی من تو خودم بودم و افسرده شده بودم! با خودم عهد بستم دیگه سمت هیچ دختری نرم! عهد بستم تا ابد به کسی اجازه ندم وارد قلبم بشه! برای اینکه خودمو جمع و جور کنم رفتم سمت علاقه ام که ماشین و سرعت بود تو مسابقات شرکت کردم و برنده شدم پولارو جمع کردم و نمایشگاه خاص خودمو زدم اونم در عرض دوهفته! اسم و نامم همه جا پیچیده بود با پولام مجوز همون پیست سرعتی رو گرفتم! یک روز با بچه ها برای افتتاحش جمع شده بودیم و جشن میگرفتیم! اونجا بود که من به صورت واقعی شدم رئیس! همونروز شقایق با همون پسر که اسمش سامیار بود اومد! جلو همه اومد روبهروم ایستاد! بهم تهمت هوس زد... گفت منو برای هوس خواستی و ۲ روز قبل عقد ولم کردیو رفتی! گفت اصلا عاشقش نبودم و الکی ادعا داشتم! بازم هیچی نگفتم و گذاشتم هرچی میگه بگه! ولی کشتم....همه دخترا رو بجز رزیتا و مادرم همه رو تو دلم کشتم و به شدت از همشون متنفر شدم!
••••••••••••••••••SAHEL!
۱۸:۲۴
ماه من

#پارت-۷۷
ساکت شدم دیگه حرفام تموم شده بود ولی خاطرات گذشته برام زنده شده بودن! از جلو چشمم کنار نمیرفتن! هیچوقت اون درد لعنتی راحتم نمیذاشت!صدای نگران و ترسیده نبات رو میشنیدم اما بجز مشت کردن دستام و فشار دادن دندون هام روهم نمیتونستم کاری انجام بدم! رگ شقیقه ام زده بود بیرون و میدونستم از فشار زیادی چشمام سرخ شدن! از زبون نبات:اهورا محکم دستاشو مشت کرده بود و هر کاری میکردم تا با دستای ظریف و کوچیکم بازشون کنم باز نمیشدن! چشماش قرمز بودن و رگ هاش از اعصبانیت و فشار زده بودن بیرون! اشکام میچکید و دستپاچه بودم نمیدونستم چیکار کنم اگه به حال خودش بذارمش ممکنه تشنج کنه! پا شدم و جلوش ایستادم شونه هاشو گرفتم و تند تکونش دادم: اهوراااا...اهورااا..منو ببین ببین من اینجام! تکونش میدادم و صداش میکردم.... بلاخره نگاهش از جلو کنده شد و تو چشم های من که ایستاده بودم روبهروش نگاه کرد! مهبوت نگاهش کردم! من اهورای ۳۲ ساله پخته ای رو نمیدیدم!بلکه یک اهورا ۲۴ ساله ای رو میدیدم که به بدترین شکل حسشو به بازی دادن! چشم هاش پر از اشک شد که بیشتر از قبل جا خوردم دلم برای آهوی روبهروم سوخت! وقتی یک مرد اشک بریزه یعنی خود مرگ یعنی جهنم! تند دستامو دور گردنش بردم و سرشو بغل کردم! مثل یک مادری که ترسیده بچشو از دست بده محکم سرشو بغل کرده بودم! خم شدم و بوسه ای روی موهاش نشوندم! موهاشو نوازش کردم و تند تند با صدای ترسیده و لرزیده گفتم: نکن اهورا با خودت این کارو نکن من اشتباه کردم که گفتم بگی! گریه کن داد بکش! بزن! بشکن! ولی اینجوری تو خودت نریز! بدنت تحمل این فشار رو نداره تشنج میکنی اهورا! هیچی نگفت که دوباره ترسیده نگاهش کردم! تند اطراف رو نگاه کردم که دیدمپسر بچه ای با آب معدنی داشت راه میرفت که صداش زدم: پسر کوچولو میشه یک بطری آب بدی به من! اومد سمتم و بطری کوچولوی ابی داد دستم تند بازش کردم و نصفشو ریختم رو سر اهورا! رو پاهام نشستم و دستامو پر آب کردم و روی گردن اهورا گذاشتم و گردنشو با دستام خیس کردم! دوباره دستامو خیس کردم و اینبار گذاشتم رو شقیقه هاش و ماساژ دادم! موهای نرم و لختش حالا خیس خیس بودن و ریخته بودن رو پیشونیش! خم شدم و با دستام صورتشو قاب گرفتم نفسمو تو سینه حبس کردم و بعد خیلی اروم فوت کردم رو رو موها و صورتش! بلاخره اهورا چشماشو بست و بدنش تکون خورد! چند تا سرفه کرد و دست های مشت شدهاش رو باز کرد! سرجاش ایستاد تیشرت سفیدش یکم خیس شده بود و بهش چسپیده بود! به صورتش نگاه کردم...چشماشو باز کرد هنوز سرخ بودن اما کمتر از قبل!
••••••••••••••••••SAHEL!
#پارت-۷۷
ساکت شدم دیگه حرفام تموم شده بود ولی خاطرات گذشته برام زنده شده بودن! از جلو چشمم کنار نمیرفتن! هیچوقت اون درد لعنتی راحتم نمیذاشت!صدای نگران و ترسیده نبات رو میشنیدم اما بجز مشت کردن دستام و فشار دادن دندون هام روهم نمیتونستم کاری انجام بدم! رگ شقیقه ام زده بود بیرون و میدونستم از فشار زیادی چشمام سرخ شدن! از زبون نبات:اهورا محکم دستاشو مشت کرده بود و هر کاری میکردم تا با دستای ظریف و کوچیکم بازشون کنم باز نمیشدن! چشماش قرمز بودن و رگ هاش از اعصبانیت و فشار زده بودن بیرون! اشکام میچکید و دستپاچه بودم نمیدونستم چیکار کنم اگه به حال خودش بذارمش ممکنه تشنج کنه! پا شدم و جلوش ایستادم شونه هاشو گرفتم و تند تکونش دادم: اهوراااا...اهورااا..منو ببین ببین من اینجام! تکونش میدادم و صداش میکردم.... بلاخره نگاهش از جلو کنده شد و تو چشم های من که ایستاده بودم روبهروش نگاه کرد! مهبوت نگاهش کردم! من اهورای ۳۲ ساله پخته ای رو نمیدیدم!بلکه یک اهورا ۲۴ ساله ای رو میدیدم که به بدترین شکل حسشو به بازی دادن! چشم هاش پر از اشک شد که بیشتر از قبل جا خوردم دلم برای آهوی روبهروم سوخت! وقتی یک مرد اشک بریزه یعنی خود مرگ یعنی جهنم! تند دستامو دور گردنش بردم و سرشو بغل کردم! مثل یک مادری که ترسیده بچشو از دست بده محکم سرشو بغل کرده بودم! خم شدم و بوسه ای روی موهاش نشوندم! موهاشو نوازش کردم و تند تند با صدای ترسیده و لرزیده گفتم: نکن اهورا با خودت این کارو نکن من اشتباه کردم که گفتم بگی! گریه کن داد بکش! بزن! بشکن! ولی اینجوری تو خودت نریز! بدنت تحمل این فشار رو نداره تشنج میکنی اهورا! هیچی نگفت که دوباره ترسیده نگاهش کردم! تند اطراف رو نگاه کردم که دیدمپسر بچه ای با آب معدنی داشت راه میرفت که صداش زدم: پسر کوچولو میشه یک بطری آب بدی به من! اومد سمتم و بطری کوچولوی ابی داد دستم تند بازش کردم و نصفشو ریختم رو سر اهورا! رو پاهام نشستم و دستامو پر آب کردم و روی گردن اهورا گذاشتم و گردنشو با دستام خیس کردم! دوباره دستامو خیس کردم و اینبار گذاشتم رو شقیقه هاش و ماساژ دادم! موهای نرم و لختش حالا خیس خیس بودن و ریخته بودن رو پیشونیش! خم شدم و با دستام صورتشو قاب گرفتم نفسمو تو سینه حبس کردم و بعد خیلی اروم فوت کردم رو رو موها و صورتش! بلاخره اهورا چشماشو بست و بدنش تکون خورد! چند تا سرفه کرد و دست های مشت شدهاش رو باز کرد! سرجاش ایستاد تیشرت سفیدش یکم خیس شده بود و بهش چسپیده بود! به صورتش نگاه کردم...چشماشو باز کرد هنوز سرخ بودن اما کمتر از قبل!
••••••••••••••••••SAHEL!
۱۸:۲۵
ماه من

#پارت_۷۸
هقی زدم و ترسیده دستامو دور کمرش قفل کردم و درحالی که سرمو چسپونده بودم به سینهاش گفتم: تو که منو ترسوندی اهورا! یکی دستش دور شونه هام پیچید و با دست دیگهاش که شالمو که افتاده بود رو شونه هام مرتب کرد و روی سرم انداخت! اون دیگه دستش هم پیچید دورم و اینبار اون بود که از روی شال بوسهای روی سرم کاشت و با صدای دورگه و بم ناشی از فشار گفت: ببخشید عسلم! دیگه تکرار نمیشه!نفس عمیقی کشیدم! این بغل بهم آرامش میداد...حالمو خوب میکرد و حس خوبی بهم میداد! امیدوارم عادت نکنم بهش! اروم از تو بغل اهورا بیرون اومدم و قدمی عقب رفتم و فاصله گرفتم! به صورتش نگاه کردم و نگران گفتم:حالت خوبه؟ بهتر شدی؟لبخندی زد و اوهومی گفت: هنوز سیر نشدی از دیدن تهران ؟خندیدم و از کنارش رد شدم و به سمت ماشین رفتم:من دیگه عمرا بیام اینجا اگه قراره انقدر بترسم و نگران باشم! صدای قدم های اونو هم پشت سرم میشنیدم! سوار ماشین شدیم اومد استارت بزنه که گفتم: اهورا خسته نیستی؟ بزار زنگ بزنم سینا بیاد دنبالمون! اهورا لبخند دلگرم کننده ای بهم زد و ماشینو روشن کرد! گفت:الکی که رئیس بزرگترین نمایشگاه ماشین تهران نیستم! این فراری زیرپامو الکی نخریدم! یک لحظه لوکیشن رو میگم و میذارمش رو حالت اتوماتیک خودش میرسونه مارو! باشه ای گفتم و دوباره نگران به اهورا نگاه کردم: مطمئنی خوبی اهورا ؟ میخوای بریم بیمارستان دکترا چک کنن بهتره!اهورا لبخند خستهای به این نگرانیم زد و اروم گفت: نه خوبم فقط یک کوچولو خسته ام که با خواب و استراحت خوب میشه! سری تکون دادم و خسته خودمو رو صندلی ماشین رها کردم! عجب روز پر از تنشی بود! بعد از یکساعت به خونه رسیدیم ساعت ۱ شب بود و لامپا خاموش بودن... بازوی اهورا رو گرفته بودم و باهم از پله ها بالا میرفتیم! جلوی اتاقا رسیدیم که بازوی اهورا و ول کردم و وارد اتاقم شدم اومدم درو ببندم که اهورا صدام زد: نبات!راهرو با لامپ های کوچولو روشنی کمی داشت و صورت اهورا رو کم و بیش میدیدم! سوالی نگاهش کردم و اروم پرسیدم :چیه؟خنده ای زد که ته دلمو خالی کرد! چقدر این بشر زیبا میخندید!اهورا: ممنون که به حرفام گوش کردی نبات! خوب بخوابی قند و عسل....شبت هم خوش و وارد اتاقش شد! من بین در موندم..اون لحنی که گفت قند و عسل...این حس عجیب زیر پوستم!این جریان خون لعنتی!این تپش قلب...وارد اتاقم شدم و روبهروی آینه ایستادم و به خودم خیره شدم! خدایا من چم شده؟ چرا با هر حرف و کار اهورا از این رو به اون رو میشم!
••••••••••••••••••SAHEL!
#پارت_۷۸
هقی زدم و ترسیده دستامو دور کمرش قفل کردم و درحالی که سرمو چسپونده بودم به سینهاش گفتم: تو که منو ترسوندی اهورا! یکی دستش دور شونه هام پیچید و با دست دیگهاش که شالمو که افتاده بود رو شونه هام مرتب کرد و روی سرم انداخت! اون دیگه دستش هم پیچید دورم و اینبار اون بود که از روی شال بوسهای روی سرم کاشت و با صدای دورگه و بم ناشی از فشار گفت: ببخشید عسلم! دیگه تکرار نمیشه!نفس عمیقی کشیدم! این بغل بهم آرامش میداد...حالمو خوب میکرد و حس خوبی بهم میداد! امیدوارم عادت نکنم بهش! اروم از تو بغل اهورا بیرون اومدم و قدمی عقب رفتم و فاصله گرفتم! به صورتش نگاه کردم و نگران گفتم:حالت خوبه؟ بهتر شدی؟لبخندی زد و اوهومی گفت: هنوز سیر نشدی از دیدن تهران ؟خندیدم و از کنارش رد شدم و به سمت ماشین رفتم:من دیگه عمرا بیام اینجا اگه قراره انقدر بترسم و نگران باشم! صدای قدم های اونو هم پشت سرم میشنیدم! سوار ماشین شدیم اومد استارت بزنه که گفتم: اهورا خسته نیستی؟ بزار زنگ بزنم سینا بیاد دنبالمون! اهورا لبخند دلگرم کننده ای بهم زد و ماشینو روشن کرد! گفت:الکی که رئیس بزرگترین نمایشگاه ماشین تهران نیستم! این فراری زیرپامو الکی نخریدم! یک لحظه لوکیشن رو میگم و میذارمش رو حالت اتوماتیک خودش میرسونه مارو! باشه ای گفتم و دوباره نگران به اهورا نگاه کردم: مطمئنی خوبی اهورا ؟ میخوای بریم بیمارستان دکترا چک کنن بهتره!اهورا لبخند خستهای به این نگرانیم زد و اروم گفت: نه خوبم فقط یک کوچولو خسته ام که با خواب و استراحت خوب میشه! سری تکون دادم و خسته خودمو رو صندلی ماشین رها کردم! عجب روز پر از تنشی بود! بعد از یکساعت به خونه رسیدیم ساعت ۱ شب بود و لامپا خاموش بودن... بازوی اهورا رو گرفته بودم و باهم از پله ها بالا میرفتیم! جلوی اتاقا رسیدیم که بازوی اهورا و ول کردم و وارد اتاقم شدم اومدم درو ببندم که اهورا صدام زد: نبات!راهرو با لامپ های کوچولو روشنی کمی داشت و صورت اهورا رو کم و بیش میدیدم! سوالی نگاهش کردم و اروم پرسیدم :چیه؟خنده ای زد که ته دلمو خالی کرد! چقدر این بشر زیبا میخندید!اهورا: ممنون که به حرفام گوش کردی نبات! خوب بخوابی قند و عسل....شبت هم خوش و وارد اتاقش شد! من بین در موندم..اون لحنی که گفت قند و عسل...این حس عجیب زیر پوستم!این جریان خون لعنتی!این تپش قلب...وارد اتاقم شدم و روبهروی آینه ایستادم و به خودم خیره شدم! خدایا من چم شده؟ چرا با هر حرف و کار اهورا از این رو به اون رو میشم!
••••••••••••••••••SAHEL!
۱۸:۳۲
سوپرایزززززز

#الی
#الی
۱۸:۳۴
پیامی از طرف #ساحل
سلام عزیزدلای من(:عمیقا دلم براتون تنگ شده اینکه پیام ناشناس هاتونو بخونم و جواب بدم حرف بزنیم و دردودل کنیم
یکسال از ورود من به بله گذشت و من با شماها آشنا شدم عمیقا میخواستم بعد کنکورم بیشتر پیشتون باشم بیشتر فعالیت کنم داستان بنویسم و نقاشی نویسندگی یا از کارهای دیگم ولی نشد که بشه(:
خیلی معذرت میخوام بابت وقفهی طولانی که افتاده بود الان ادمین #الی براتون پارت هارو میذاره من همچنان نیستم خلاصه خیلی دوستتوندارم مواظب خودتون باشید
🫂
تا یادم نرفته اینم بگم دلم برا بله و دوستانی که تو بله باهاشون آشنا شدم خیلی تنگ شده بخصوص تو موج پرهیاهو 🫠و بقیه بچه های گروه تیمارستانی ها

خداحافظی تا دیدار بعدی
🩵
سلام عزیزدلای من(:عمیقا دلم براتون تنگ شده اینکه پیام ناشناس هاتونو بخونم و جواب بدم حرف بزنیم و دردودل کنیم
یکسال از ورود من به بله گذشت و من با شماها آشنا شدم عمیقا میخواستم بعد کنکورم بیشتر پیشتون باشم بیشتر فعالیت کنم داستان بنویسم و نقاشی نویسندگی یا از کارهای دیگم ولی نشد که بشه(:
خیلی معذرت میخوام بابت وقفهی طولانی که افتاده بود الان ادمین #الی براتون پارت هارو میذاره من همچنان نیستم خلاصه خیلی دوستتوندارم مواظب خودتون باشید
تا یادم نرفته اینم بگم دلم برا بله و دوستانی که تو بله باهاشون آشنا شدم خیلی تنگ شده بخصوص تو موج پرهیاهو 🫠و بقیه بچه های گروه تیمارستانی ها
خداحافظی تا دیدار بعدی
۲۱:۰۴
سلام عزیزانکانال روزمرهگی ساحل هستش تو تلگراماونجا بیایید قراره بهتون بگه از کجا ادامه رمان رو بخونید
#الی
#الی
۱۷:۰۷