کانال کاشانگردی در پیام رسان بله و صفحه اینیستاگرام ایجاد شده است. هدف از این صفحات انتشار تصاویر کاشانگردی میباشد. همچنین نوشتههای اعضای تور نیز برای امتیاز دهی دیگران منتشر خواهد شد.مطمئنا امتیازی که مخاطبان به نوشتهها بدهند در انتخاب بهترین نوشته تاثیر خواهد داشت.@kashangardi
۱۳:۱۹
https://www.instagram.com/p/BnBmsB0hTJh/?hl=en&taken-by=kashangardii
۲۲ مرداد ۹۷تور #کاشانگردىمسیر#گذر_میان_درب_هو#گذر_شیخ#میدان_ولی_سلطان#کوچه_سرو#ملک_آباد#طاهر_و_منصور#مسجد_باباولی
۲۲ مرداد ۹۷تور #کاشانگردىمسیر#گذر_میان_درب_هو#گذر_شیخ#میدان_ولی_سلطان#کوچه_سرو#ملک_آباد#طاهر_و_منصور#مسجد_باباولی
۱۴:۰۲
https://www.instagram.com/p/BnBobvsBS5M/?hl=en&taken-by=kashangardii
متن #مهدی_خرم_آبادی از مسیر اول تور کاشان گردی
ممنون میشم به متن ایشان امتیاز بدهید.
جواد بیا ! الان ماموران سر می رسند. بیا دیگه! اون طرف هنوز مونده. به چه چیز فکر می کردی؟ به اینکه کی ذلت این گرگان درنده
رو به چشم خود می بینم؟ در پاسخش گفتم :آن روز نزدیک است! روز وصال یار! سوسوی چراغی
توجه من رو به خود جلب کرد
جواد اونجا رو نگاه کن ! اینکه ماشین ساواکیاهه بدو بدو
بیا از این طرف. نفس نفس زنان به پشت دیواری پناه آوردیم ؛ قلبم داشت از سینه ام جدا می شد
بلند شدم و یک سرکی کشیدم ؛ دیدم اوضاع آروم شده. یاد حوض فیروزه ای پر ماهی مادر جون موجی از آرامش رو ایجاد کرد
که بعد دست و صورتم رو در حوض فیروزه ای خونه مان شستم و به آرامش ماهیان
باید غبطه می خورد و بایدی که یادی من رو پیوند زد .
سخنان واعظ اقتدار عجیبی به من می داد و می گفت : ای مردم ! شاه در برابر وحدت و همدلی شما کسی نیست. امشب شب قدره ! شب نزول قرآن!
؛ شب با عظمتی است. از خداوند متعال بخواهیم ؛ در این راهی که در آن قدم نهادیم تا به آخر آن را دنبال کنیم و بدانید دشمن بسیار حقیر است..... که صدایی
توجه من رو جلب کرد.
در عقب پوشش گاز اشک آور 
به چشم می خورد. همهمه ای در مسجد به پا شده بود و هرکس به سویی می رفت.
یک ترس
و امیدی
در وجودم ایجاد شد. که این امید
باعث شد که سوزش چشم خودم رو به خاطر هدف مقدسم تحمل کنم و شاید و شاید این سوزش چشم
در بعضی از لحظات برایم خوشایند
بود. در همین حال خوش به یاد سخنان واعظ افتادم:
اینها بسیار ضعیفند که حمله
بر مردمی بی سلاح می برند که این حرف به من شجاعتی داد.
وقتی که به خود آمدم ؛ دیدم. ظلم وستم مزدوران شاه مهر تاییدی بود بر سخنان واعظ. مهدی خرم آبادی #کاشانگردى #نویسندگی@kashangardi
متن #مهدی_خرم_آبادی از مسیر اول تور کاشان گردی
ممنون میشم به متن ایشان امتیاز بدهید.
جواد بیا ! الان ماموران سر می رسند. بیا دیگه! اون طرف هنوز مونده. به چه چیز فکر می کردی؟ به اینکه کی ذلت این گرگان درنده
۱۴:۱۶
https://www.instagram.com/p/BnBwXt4B-4n/?hl=en&taken-by=kashangardii
متن علی محمد دادایی را بخونید و نظر بدهید.متن اول ایشان:بسم الله صور و تصدیقبه خواست رییس و دستیارانش سعی کردم توریست تاریخ شوم و در لابلای کوچه پس کوچه هایی که خانه های کاه گلی اش یا دارد زیر برف باران و باد ویران میشود و یا زیر تیشه میراثی ها ساخته...البته ترکیب ناهمگون زننده ساختمان های مدرن در دوران پُست مدرن با خانه های کاه گلی هم به چشم میخورد که موجبات تهوع فکری برای من است.از این نامربوط ها که بگذریم میشوم توریست و روی حرف های آقا موسی می نشینم . سفر از کوچه میم در رو آغاز میشود. به ذهنم رجوع میکنم، در جایی که بتوانم صور خیالم را بسازم و من باشم و چهل سال پیش این کوچه پس کوچه ها. پرده های حائل بر زمان را پس میزنم. انگار صدای هم سن سالی را میشنوم. پِیَش را که میگیرم به جوانکی شعار نویس میرسم که دارد در دل شب با دست های چابک اما لرزان خود کلیشه مرگ بر شاه را پر میکند و به مرتضی نامی میگوید زود باش تا یکی ما را ندیده. و در دل شب غرق میشوند...به کهنه دَرِ سالمی میرسم. همیشه تفاوت دو دستگیره این در ها مرا مجذوب میکند. تفکیک جنسیت بر اساس اعتماد به کوبنده.میبینم پسرک شعار نویس را در حالی که می دود در را میزند و می جهد داخل. تعجب میکنم از رفتار پسرک، اما وقتی پاسبان دماغ سوخته را که هن هن کنان وارد کوچه میشد را دیدم فهمیدم که ماجرا چیست. اسپری پسرک را در دست داشت و لباسش سیاه بود. لابد پسرک موقع فرار...از کنار در هم می گذرم اما نمی گذارم خیال از من بگذرد. از میان فرار گریز های مکرر پسرک و دیوار نوشته هایش که می گذریم به کوچه سرو و میدان ولی سلطان می رسیم. قلم نقاشی را به دست آقا موسی میدهم که بکشد آنچه را باید ذهن من حس کند. او انگار خِبره اینکار است. میکشد روزی را که تعزیه خوان دارد تمثالی میشود از اندوه حسین بن علی و جماعتی که دارند از اندوه سینه چاک میدهند...نقاشی آقا موسی تار میشود، بغض جلوی چابکی دستش را گرفته، سخت میتواند نیت روز آخر را بکشد بر پرده ذهن. اما موسی با همه سختی هایش نقاشی کسی که میعادگاهش را در روزی اینجا انتخاب میکرد، و آن روز را روز آخر زندگی خود میدانست را چه خوب کشید. قلم موسی را ارزانی دیگران میکنم و خودم با قلم خودم به عقب می آیم و گوشم را به روایت دیوار های ولی سلطان میسپارم، به زوزه های باد...میدان را غرق در ماتم حسین به دیده میکشم.با چهره هایی گاها سفید، از ترس انسان هایی به قول آقا موسی دژخیم. و سینه چاکانی که برای لوله هفت تیر پاسبان ها یقه دریده اند.میدان ولی سلطان حال و هوای غریبی داشت...کوچه سرو را که طی میکنیم موسی سی ساله را میبینم که دارد میدود، هدفش را نمیدانم، و یا شاید نمفهمم، اما با تمام انگیزه دویدنش را میبینم.یک گروهی را میبینم که دارند رد میشوند و از چیز های عجیبی روایت میکنند. پرده ذهن با گفته های آنها رنگ خون به خود گرفته، خونی جوشنده که انگار میخواهد یک دیو را در خود غرق و خفه کند.می گذریم، از میان زمزمه های دیوار ها. بیغوله آقا موسی را که پذیرای خود دیدم، پیر مرد امروز را در تنگنای اتاق تصور کردم که دارد با دود گرد سوز سینه جلا میدهد و قلم میزند به نام طلوع فجر. و به قصد جاویدان شدن. به قصد ماندن در افکار. به قصد نقاشی بر پرده ذهن. آن هم در دل شب... شب را تصور میکنم. خفقان حاکم بر شب.ظلمت محض. و مردی که فانوس به دست در کوچه سرو قدم پشت قدم میگذارد. و نوری سرشار از گرما به قلب یخ کرده از ترس اهالی هدیه میکند. مرد در تمام دنیا قدم گذاشته بود. حتی داخل روستایی کوچک در فرانسه...کاش میشد نور فانوس مرد، بر قلب های خسته و بی جان ما نیز بتابد...کاش...@kashangardi
متن علی محمد دادایی را بخونید و نظر بدهید.متن اول ایشان:بسم الله صور و تصدیقبه خواست رییس و دستیارانش سعی کردم توریست تاریخ شوم و در لابلای کوچه پس کوچه هایی که خانه های کاه گلی اش یا دارد زیر برف باران و باد ویران میشود و یا زیر تیشه میراثی ها ساخته...البته ترکیب ناهمگون زننده ساختمان های مدرن در دوران پُست مدرن با خانه های کاه گلی هم به چشم میخورد که موجبات تهوع فکری برای من است.از این نامربوط ها که بگذریم میشوم توریست و روی حرف های آقا موسی می نشینم . سفر از کوچه میم در رو آغاز میشود. به ذهنم رجوع میکنم، در جایی که بتوانم صور خیالم را بسازم و من باشم و چهل سال پیش این کوچه پس کوچه ها. پرده های حائل بر زمان را پس میزنم. انگار صدای هم سن سالی را میشنوم. پِیَش را که میگیرم به جوانکی شعار نویس میرسم که دارد در دل شب با دست های چابک اما لرزان خود کلیشه مرگ بر شاه را پر میکند و به مرتضی نامی میگوید زود باش تا یکی ما را ندیده. و در دل شب غرق میشوند...به کهنه دَرِ سالمی میرسم. همیشه تفاوت دو دستگیره این در ها مرا مجذوب میکند. تفکیک جنسیت بر اساس اعتماد به کوبنده.میبینم پسرک شعار نویس را در حالی که می دود در را میزند و می جهد داخل. تعجب میکنم از رفتار پسرک، اما وقتی پاسبان دماغ سوخته را که هن هن کنان وارد کوچه میشد را دیدم فهمیدم که ماجرا چیست. اسپری پسرک را در دست داشت و لباسش سیاه بود. لابد پسرک موقع فرار...از کنار در هم می گذرم اما نمی گذارم خیال از من بگذرد. از میان فرار گریز های مکرر پسرک و دیوار نوشته هایش که می گذریم به کوچه سرو و میدان ولی سلطان می رسیم. قلم نقاشی را به دست آقا موسی میدهم که بکشد آنچه را باید ذهن من حس کند. او انگار خِبره اینکار است. میکشد روزی را که تعزیه خوان دارد تمثالی میشود از اندوه حسین بن علی و جماعتی که دارند از اندوه سینه چاک میدهند...نقاشی آقا موسی تار میشود، بغض جلوی چابکی دستش را گرفته، سخت میتواند نیت روز آخر را بکشد بر پرده ذهن. اما موسی با همه سختی هایش نقاشی کسی که میعادگاهش را در روزی اینجا انتخاب میکرد، و آن روز را روز آخر زندگی خود میدانست را چه خوب کشید. قلم موسی را ارزانی دیگران میکنم و خودم با قلم خودم به عقب می آیم و گوشم را به روایت دیوار های ولی سلطان میسپارم، به زوزه های باد...میدان را غرق در ماتم حسین به دیده میکشم.با چهره هایی گاها سفید، از ترس انسان هایی به قول آقا موسی دژخیم. و سینه چاکانی که برای لوله هفت تیر پاسبان ها یقه دریده اند.میدان ولی سلطان حال و هوای غریبی داشت...کوچه سرو را که طی میکنیم موسی سی ساله را میبینم که دارد میدود، هدفش را نمیدانم، و یا شاید نمفهمم، اما با تمام انگیزه دویدنش را میبینم.یک گروهی را میبینم که دارند رد میشوند و از چیز های عجیبی روایت میکنند. پرده ذهن با گفته های آنها رنگ خون به خود گرفته، خونی جوشنده که انگار میخواهد یک دیو را در خود غرق و خفه کند.می گذریم، از میان زمزمه های دیوار ها. بیغوله آقا موسی را که پذیرای خود دیدم، پیر مرد امروز را در تنگنای اتاق تصور کردم که دارد با دود گرد سوز سینه جلا میدهد و قلم میزند به نام طلوع فجر. و به قصد جاویدان شدن. به قصد ماندن در افکار. به قصد نقاشی بر پرده ذهن. آن هم در دل شب... شب را تصور میکنم. خفقان حاکم بر شب.ظلمت محض. و مردی که فانوس به دست در کوچه سرو قدم پشت قدم میگذارد. و نوری سرشار از گرما به قلب یخ کرده از ترس اهالی هدیه میکند. مرد در تمام دنیا قدم گذاشته بود. حتی داخل روستایی کوچک در فرانسه...کاش میشد نور فانوس مرد، بر قلب های خسته و بی جان ما نیز بتابد...کاش...@kashangardi
۱۵:۳۲
https://www.instagram.com/p/BnBwXt4B-4n/?hl=en&taken-by=kashangardii
متن علی محمد دادایی را بخوانید و نظر بدهید.متن دوم ایشان:بسم الله غالب علی القلوبنه میخواهم به ذهن آقا موسی رسوخ کنم، نه میخواهم بشوم میدان ولی سلطان و کوچه سرو، نه اتاق نمور نویسنده. نه، هیچ کدام از این ها روح و ذهن مرا ارضا نمیکند. تا راضی شوم در راهشان جوهری به صفحه شفافی بکشم. باید ریز شوم، کوچک کوچک. شاید به اندازه یک تکه سنگ یا حتی کوچک تر و ریز تر و سیال تر... به مانند قطره ای آب، و یا شاید معلق تر و قدیمی تر، شاید باید ذره ای از هوا باشم مختار بر باد و زمان. تا سفری کنم نه دور دراز. شاید این ماه های آخر مانده به فجر...میشوم هوایی که لابه لای هق هق دخترک چادر سیاه، میان تعزیه خواندن تعزیه خوان های ولی سلطان پرت میشود. یا هوایی که جوانک از ترس، هِی به داخل میکشد و بیرون میدهد و قطره های شور سرد از صورتش میچکد که مبادا در تنگنا های کوچه سرو به دامان گرگ های شب بیفتد. آه . یاد نفس های خسته ای میفتم که در صدای خواننده ای می آمد و میرفت: کی میدونه تو دل تاریک شب چی میگذره، پای برده های شب اسیر زنجیر غمه...میشوم لرزش صدایی که از دست گیره زنانه در خارج میشود پشت بندش چادر سیاهی داد میزند: تو را به خدا باز کنید، بی شرم ها الان است که ...دخترک نمیداند که کسی در خانه نیست، همانطور که لحظه ای بعد دیگری چادری بر سرش...نه،خیلی دور شدم، باید برگردم نزدیک تر.به آن شب قدری که در مسجد بابا ولی آلوده به زهری عجیب شدم و حلق و بینی و چشم آن مرد بالای پله های آهنی نشسته را سوزاندم. می گفتند صبور مردیست از جنس فولاد...چه تیره شب های که بالای گردسوزه نویسنده سیاه روی شدم. نویسنده عجیب مسمم مردیست. این روز ها همه ی هستش را در کنجی تنگ با قلم میسازد، به امید ماندن و جاوید شدن...هی، ذره هوا نباید پر حرفی کند...ذره هوا باید زو بکشد (همین الان نسیم اومد) در گوش آنکه میخواهد صور خیالش را به قفس حرف ها بیندازد...همین
@kashangardi
متن علی محمد دادایی را بخوانید و نظر بدهید.متن دوم ایشان:بسم الله غالب علی القلوبنه میخواهم به ذهن آقا موسی رسوخ کنم، نه میخواهم بشوم میدان ولی سلطان و کوچه سرو، نه اتاق نمور نویسنده. نه، هیچ کدام از این ها روح و ذهن مرا ارضا نمیکند. تا راضی شوم در راهشان جوهری به صفحه شفافی بکشم. باید ریز شوم، کوچک کوچک. شاید به اندازه یک تکه سنگ یا حتی کوچک تر و ریز تر و سیال تر... به مانند قطره ای آب، و یا شاید معلق تر و قدیمی تر، شاید باید ذره ای از هوا باشم مختار بر باد و زمان. تا سفری کنم نه دور دراز. شاید این ماه های آخر مانده به فجر...میشوم هوایی که لابه لای هق هق دخترک چادر سیاه، میان تعزیه خواندن تعزیه خوان های ولی سلطان پرت میشود. یا هوایی که جوانک از ترس، هِی به داخل میکشد و بیرون میدهد و قطره های شور سرد از صورتش میچکد که مبادا در تنگنا های کوچه سرو به دامان گرگ های شب بیفتد. آه . یاد نفس های خسته ای میفتم که در صدای خواننده ای می آمد و میرفت: کی میدونه تو دل تاریک شب چی میگذره، پای برده های شب اسیر زنجیر غمه...میشوم لرزش صدایی که از دست گیره زنانه در خارج میشود پشت بندش چادر سیاهی داد میزند: تو را به خدا باز کنید، بی شرم ها الان است که ...دخترک نمیداند که کسی در خانه نیست، همانطور که لحظه ای بعد دیگری چادری بر سرش...نه،خیلی دور شدم، باید برگردم نزدیک تر.به آن شب قدری که در مسجد بابا ولی آلوده به زهری عجیب شدم و حلق و بینی و چشم آن مرد بالای پله های آهنی نشسته را سوزاندم. می گفتند صبور مردیست از جنس فولاد...چه تیره شب های که بالای گردسوزه نویسنده سیاه روی شدم. نویسنده عجیب مسمم مردیست. این روز ها همه ی هستش را در کنجی تنگ با قلم میسازد، به امید ماندن و جاوید شدن...هی، ذره هوا نباید پر حرفی کند...ذره هوا باید زو بکشد (همین الان نسیم اومد) در گوش آنکه میخواهد صور خیالش را به قفس حرف ها بیندازد...همین
@kashangardi
۱۵:۳۶
https://www.instagram.com/p/BnD_8sMhNGe/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=jrm4aysdewre
هفتم شهریور ۹۷جلسه سوم کارگاه #نویسندگیمدرسه #رویشیادداشتهای بچه ها فوق العاده بود.به زودی منتشر خواهیم کرد و منتظر نظر شما خواهیم بود.یادداشت اول #محمد_واصفىاز نظر اعضای کارگاه و آقای #علیرضا_مهران به عنوان یادداشت برتر انتخاب شد. (البته برای مسابقه نیاز به بررسی بیشتری است.
)#کاشانگردى#نویسندگی#تور@kashangardi
هفتم شهریور ۹۷جلسه سوم کارگاه #نویسندگیمدرسه #رویشیادداشتهای بچه ها فوق العاده بود.به زودی منتشر خواهیم کرد و منتظر نظر شما خواهیم بود.یادداشت اول #محمد_واصفىاز نظر اعضای کارگاه و آقای #علیرضا_مهران به عنوان یادداشت برتر انتخاب شد. (البته برای مسابقه نیاز به بررسی بیشتری است.
۱۲:۳۲
https://www.instagram.com/p/BnQNQKtHrjb/?hl=en&taken-by=kashangardii
هفته سوم تور11شهریور 97 #کاشانگردیمسیر: خیابان محتشم، مسجد صادقیه، درب زنجیر، پاقپان، میرنشانه، بقعه محتشم کاشانی، گذر محتشم (سه سوک)، درب یلان، پامنار، کوی دو مسجدان و مسجد آقا بزرگمهمانان این هفته: موسی کیخا، سید فخرالدین شجاعی، رضا پارسا، عباس محبوبی، حمید کافیزاده@mardomekashan@kashangardii
هفته سوم تور11شهریور 97 #کاشانگردیمسیر: خیابان محتشم، مسجد صادقیه، درب زنجیر، پاقپان، میرنشانه، بقعه محتشم کاشانی، گذر محتشم (سه سوک)، درب یلان، پامنار، کوی دو مسجدان و مسجد آقا بزرگمهمانان این هفته: موسی کیخا، سید فخرالدین شجاعی، رضا پارسا، عباس محبوبی، حمید کافیزاده@mardomekashan@kashangardii
۹:۵۰
https://www.instagram.com/p/BnVrAljHn1T/?taken-by=kashangardii
۱۴ شهریور ۹۷ جلسه چهارم کارگاه #نویسندگی مدرسه #رویش
امروز علاوه بر شنیدن یادداشت های زیبا شاهد نقدهای دقیق و جدی بچه ها از هم بودیم. یادداشت #علی_محمد_دادايى از نظر خود اعضای کارگاه، متن برگزیده انتخاب شد. #نویسندگی #کاشانگردى@kashangardi
۱۴ شهریور ۹۷ جلسه چهارم کارگاه #نویسندگی مدرسه #رویش
امروز علاوه بر شنیدن یادداشت های زیبا شاهد نقدهای دقیق و جدی بچه ها از هم بودیم. یادداشت #علی_محمد_دادايى از نظر خود اعضای کارگاه، متن برگزیده انتخاب شد. #نویسندگی #کاشانگردى@kashangardi
۹:۱۹
https://www.instagram.com/p/BnVzg76H6Ee/?taken-by=kashangardii
یادداشت علی محمد دادايى بعد از مسیر سوم تور #کاشانگردى ۱۴شهريور ۹۷
جمعه سیاهاون موقع ها هنوز توده ای بودم. نه که دین و مذهب سرم نشه، گه گاهی با بچه مذهبیها نماز میخوندم و ماه رمضونم روزه میگرفتم. اون موقه ها چپ صدامون میکردن. سبیل میزاشتیم و تو خیابون جلو پاسبونا سِف قدم بر میداشتیم که چپ چپ نگاهمون کنن و مام قند تو دلمون آب شه که چریک های مبارز خلقیم.اینم که با بچه مذهبیا میپریدم فقط یه دلیل داشت، اونم رضا بود. و گرنه منو چه صَنم به جوجه ریشو های دُگمِ مذهبی. ولی رضا فرق میکرد، دو زار حرف دُرُس واسه گفتن تو مخش بود، انقدر که بعضی وقتا از بیخ شب تا خروس خون بحث میکردیم و اذون صبحو میگفتن و رضا آستین ها ور قلمبیدشو بالا میزد و میگفت: همینجای بحثو نگه دار، باقیش بمونه فردا شب.با رضا هم خونه بودیم، اتاقشون اون طرف حیاط بود. خونه هه بزرگ نبود، ولی جا برا تنها نشستن منو رضا داشت. یه خونه سیصد متری تو محله پشت مشهد با چارتا خونواده که تو هر اتاق جا خوش کرده بودن.یه شب توی یکی از ِ زیره های اون خونه که اتاق شخصیم بود نشسته بودم. مینوشتم و سیگارم داشت رو لبم دود میکرد. نوار جمعه سیاه فرهاد گوش میدادم و از آرمان های کبیر حزب توده و شوروی بزرگ برای جهان قلم میزدم...یه دفه رضا اومد تو،با خنده گفت: چی مینویسی چریک سیبیلو...سیگار و خفه کردم و صدای فرهادُ که داشت میگفت« جمعه ها خون جای چی میچکه» رو بریدم. گفتم حرف های مونده تو دلمون رو به کاغذ میگیم که خودمون سبک شیم و کاغذا سنگین.پوزخندی به کلمه سنگینم زد و گفت: اومدم بپرسم هنوزم به قیام مسلحانه معتقدی؟؟گفتم: چریکی که به تفنگش اعتقاد نداشته باشه چریک نیست.بازم کنج لبشو تلخ بالا داد و گفت: چه اعتقادیه که هنوز دستتم بهش نخورده.بهم بر خورد، ولی حرفی هم نداشتم واسه زدن. گفت عاشورا جمعس و میخوان قبل از خروس خون بریزن کلانتری دروازه اصفهان رو تصرف کنن. هم تفنگ میخواستن، هم امنیت بیشتر واسه تظاهرات عاشورا. گفت میخوایم خون بدیم پای خون مردم. گفت هیچی از ته کار معلوم نیست. ممکنه هر اتفاقی بیفته.فقط یه سوال هستی یا نه؟؟تو یه صدم ثانیه دلم لرزید و ترس وجودمو گرفت. ولی جلوی رضا یه لحظم جای تردید نبود. بعد از این همه کَلی که با هم داشتیم جاش نبود جلوش دم از ترسِ جون بزنم.درسته که با بچه مذهبیا آبم تو یه جوب نمیرفت، ولی فعلا یه هدف مشترک داشتیم،حذف رژیم، اونا بهش میگفتن طاغوتی، ما میگفتیم استبدادی.پنج شنبه رسید و من اصلا باور نمیکردم که دارم جایی میرم که مرگ مثل ننه م برام بقل باز کرده.شب هوا سرخ و ابری بود. دلشوره بدی داشتم. با بچه هایی که قرار داشتیم اومدیم تو دسته سینه زنی هیئت و شروع کردیم به عزاداری، هر چند که من هیچ وقت دوست نداشتم کارای مذهبی رو وارد مبارزاتم کنم، ولی اون شب استثنائا اینکارو کردم. خودمون دسته رو سوق دادیم به طرف کلانتری و ولوله تصرف کلانتری رو به جون مردم هم انداختیم. رسیدیم کمال الملک.همینجور که عربده مرگ بر شاهمون گوش کاشون رو داشت کر میکرد وارد خیابون ملاحبیب الله شدیم، پاسبونا احساس خطر کردن و یه ریز تیراشونو خرج هوا میکردن.یه ندایی یا علی اومد و مام دویدیم سمت کلانتری. لول تفنگا رو، روی ما ها نشونه گرفتن و میزدن. مام مدام جا عوض میکردیم که تیر نخوریم.هر چند به پا و دست چند نفر تیر خورد.نزدیکای پا منار آتیششون دو برابر شد. بچه ها هن هن میکردن و تو کوچه تنگا قایم میشدن تا نفس تازه کنن بعد از یکم آروم شدن اوضاع شروع دوباره.من طرف چپ خیابون بودم و حواسم به رضا که اون طرف راه میرفت بود. رو به روی منار کج پامنار کوچه درب یلان بود، رضا دوید بره تو کوچه که...زانو هام شل شد. اسمشو داد زدم خواستم بدوم سمتش. یکی دستمو گرفت و گفت دیونه هنوز آتیششون سنگینه میزننت، با همه زورم پرتش کردم عقب و رفتم سمت رضا و کشوندمش تو کوچه که میخواست بره توش.گفت عه، توییگفتم حرف نزن رضا، تو رو خدا حرف نزنخندید و گفت: آخرشم باید تو دستای کمونیستا شهید شیم. خدایا کرمتو شکرگفتم رضا حرف نزن،لعنتی اگر تو نباشی کی به زور منو مسجد ببره، کی میشینه تا بوق سگ با من بحث کنه، تو روخدا بمونگفتش : اون آهنگه که گوش میدادی، وسطش چی میگفت؟؟یه دفعه غرّه زد و بارون گرفت.فک کردم، یهو دلم لرزیدفرهاد تو اون آهنگ میگفت: داره از ابر سیاه خون میچکه، جمعه ها خون جای بارون میچکه.تا اومدم براش بخونم، رضا دیگه پیشم نبود.نمیدونم تیر از چه تفنگی بود، اما هر چی بود، آنقدر نامرد بود که تا ته قلب من رو هم سوراخ کرد...
@kashangardi
یادداشت علی محمد دادايى بعد از مسیر سوم تور #کاشانگردى ۱۴شهريور ۹۷
جمعه سیاهاون موقع ها هنوز توده ای بودم. نه که دین و مذهب سرم نشه، گه گاهی با بچه مذهبیها نماز میخوندم و ماه رمضونم روزه میگرفتم. اون موقه ها چپ صدامون میکردن. سبیل میزاشتیم و تو خیابون جلو پاسبونا سِف قدم بر میداشتیم که چپ چپ نگاهمون کنن و مام قند تو دلمون آب شه که چریک های مبارز خلقیم.اینم که با بچه مذهبیا میپریدم فقط یه دلیل داشت، اونم رضا بود. و گرنه منو چه صَنم به جوجه ریشو های دُگمِ مذهبی. ولی رضا فرق میکرد، دو زار حرف دُرُس واسه گفتن تو مخش بود، انقدر که بعضی وقتا از بیخ شب تا خروس خون بحث میکردیم و اذون صبحو میگفتن و رضا آستین ها ور قلمبیدشو بالا میزد و میگفت: همینجای بحثو نگه دار، باقیش بمونه فردا شب.با رضا هم خونه بودیم، اتاقشون اون طرف حیاط بود. خونه هه بزرگ نبود، ولی جا برا تنها نشستن منو رضا داشت. یه خونه سیصد متری تو محله پشت مشهد با چارتا خونواده که تو هر اتاق جا خوش کرده بودن.یه شب توی یکی از ِ زیره های اون خونه که اتاق شخصیم بود نشسته بودم. مینوشتم و سیگارم داشت رو لبم دود میکرد. نوار جمعه سیاه فرهاد گوش میدادم و از آرمان های کبیر حزب توده و شوروی بزرگ برای جهان قلم میزدم...یه دفه رضا اومد تو،با خنده گفت: چی مینویسی چریک سیبیلو...سیگار و خفه کردم و صدای فرهادُ که داشت میگفت« جمعه ها خون جای چی میچکه» رو بریدم. گفتم حرف های مونده تو دلمون رو به کاغذ میگیم که خودمون سبک شیم و کاغذا سنگین.پوزخندی به کلمه سنگینم زد و گفت: اومدم بپرسم هنوزم به قیام مسلحانه معتقدی؟؟گفتم: چریکی که به تفنگش اعتقاد نداشته باشه چریک نیست.بازم کنج لبشو تلخ بالا داد و گفت: چه اعتقادیه که هنوز دستتم بهش نخورده.بهم بر خورد، ولی حرفی هم نداشتم واسه زدن. گفت عاشورا جمعس و میخوان قبل از خروس خون بریزن کلانتری دروازه اصفهان رو تصرف کنن. هم تفنگ میخواستن، هم امنیت بیشتر واسه تظاهرات عاشورا. گفت میخوایم خون بدیم پای خون مردم. گفت هیچی از ته کار معلوم نیست. ممکنه هر اتفاقی بیفته.فقط یه سوال هستی یا نه؟؟تو یه صدم ثانیه دلم لرزید و ترس وجودمو گرفت. ولی جلوی رضا یه لحظم جای تردید نبود. بعد از این همه کَلی که با هم داشتیم جاش نبود جلوش دم از ترسِ جون بزنم.درسته که با بچه مذهبیا آبم تو یه جوب نمیرفت، ولی فعلا یه هدف مشترک داشتیم،حذف رژیم، اونا بهش میگفتن طاغوتی، ما میگفتیم استبدادی.پنج شنبه رسید و من اصلا باور نمیکردم که دارم جایی میرم که مرگ مثل ننه م برام بقل باز کرده.شب هوا سرخ و ابری بود. دلشوره بدی داشتم. با بچه هایی که قرار داشتیم اومدیم تو دسته سینه زنی هیئت و شروع کردیم به عزاداری، هر چند که من هیچ وقت دوست نداشتم کارای مذهبی رو وارد مبارزاتم کنم، ولی اون شب استثنائا اینکارو کردم. خودمون دسته رو سوق دادیم به طرف کلانتری و ولوله تصرف کلانتری رو به جون مردم هم انداختیم. رسیدیم کمال الملک.همینجور که عربده مرگ بر شاهمون گوش کاشون رو داشت کر میکرد وارد خیابون ملاحبیب الله شدیم، پاسبونا احساس خطر کردن و یه ریز تیراشونو خرج هوا میکردن.یه ندایی یا علی اومد و مام دویدیم سمت کلانتری. لول تفنگا رو، روی ما ها نشونه گرفتن و میزدن. مام مدام جا عوض میکردیم که تیر نخوریم.هر چند به پا و دست چند نفر تیر خورد.نزدیکای پا منار آتیششون دو برابر شد. بچه ها هن هن میکردن و تو کوچه تنگا قایم میشدن تا نفس تازه کنن بعد از یکم آروم شدن اوضاع شروع دوباره.من طرف چپ خیابون بودم و حواسم به رضا که اون طرف راه میرفت بود. رو به روی منار کج پامنار کوچه درب یلان بود، رضا دوید بره تو کوچه که...زانو هام شل شد. اسمشو داد زدم خواستم بدوم سمتش. یکی دستمو گرفت و گفت دیونه هنوز آتیششون سنگینه میزننت، با همه زورم پرتش کردم عقب و رفتم سمت رضا و کشوندمش تو کوچه که میخواست بره توش.گفت عه، توییگفتم حرف نزن رضا، تو رو خدا حرف نزنخندید و گفت: آخرشم باید تو دستای کمونیستا شهید شیم. خدایا کرمتو شکرگفتم رضا حرف نزن،لعنتی اگر تو نباشی کی به زور منو مسجد ببره، کی میشینه تا بوق سگ با من بحث کنه، تو روخدا بمونگفتش : اون آهنگه که گوش میدادی، وسطش چی میگفت؟؟یه دفعه غرّه زد و بارون گرفت.فک کردم، یهو دلم لرزیدفرهاد تو اون آهنگ میگفت: داره از ابر سیاه خون میچکه، جمعه ها خون جای بارون میچکه.تا اومدم براش بخونم، رضا دیگه پیشم نبود.نمیدونم تیر از چه تفنگی بود، اما هر چی بود، آنقدر نامرد بود که تا ته قلب من رو هم سوراخ کرد...
@kashangardi
۱۰:۱۸
https://www.instagram.com/p/BnYNVqMHpm1/?hl=en&taken-by=kashangardii
یادداشت #علی_محمد_دادايى بعد از مسير دوم #کاشانگردى
۳۰ آذر ۱۳۵۷کاشانآسمان کاشان تار است و هوا سرد. شهر بوی خون میدهد. لکه ای سرخ بر سینه لباس شهر در سیمای دستی پیداست که انگار حرفی دارد. شاید وهم است. مگر سیمای سرخ یک دست بر شهر ،حرفی هم میتواند داشته باشد؟؟نگاهت را که وسیع تر به شهر بیندازی، می فهمی تنها رد سرخ دست، آن یکی نیست و شهر شده جلوه گاهی از سرخی خون هایی که هُرمشان دارد نفس میدهد به آخرین روز پاییز.جایی از شهر شلوغ است. کوچک زیارتی که حبیب موسی ندایش میدهند دهند. در این سکوت مرگ بار و در این سرمای سخت، سر هایی که اضافی اند بر تن خویش، گرم گرد هم اند و اشک هایی در چشم دارند. مایه های حیاتی که جاری میشود در تن جان دادگان به سکوت و زندانیان در سکون.صدای زیرِ حزن آلودی، شنیده میشود. صدا مردانه نیست، بچه ای هم میان جمع نیست . یحتمل عاملان این صدا ها همین چادر سیاهانی اند که که سخت در خود خزیده و مویه میکنند. رنگ بوی صدا مرا به یاد سیمای خون آلود شهر میندازد.در صدر جمعیت ریش سپیدی پیداست. پارچه ای سیاه و گرد بر سرش است که گویا نشان از عزای خونی دیرین دارد.و تن نحیفش را میان توری سیاه نگه داشته.چشمان پیرمرد سرخ و گونه های گل انداخته اش خیس است.راه میرود به سمت جایی که رسا تر باشد بر جمعیت. شانه هایش بار کوهی سنگین را انگار متحمل اند.سخت راه میرود. مثل مردی کمر شکسته. یا پدری پسر ز دست داده.از خدایش سوگندی یاد میکند و سپس با جمله ای که از لا به لای صدای بغض آلودش بیرون می آید، بغض همه را پاره میکند...انا لله و انا الیه راجعونپیرمرد شروع میکند به شکایت از سنگ دلانی که داغ بر سینه او و همراهانش گذاشته اند. داغ عزیز...پرسان است که (( بی مروت ها، مگر عزیزان و فرزندان ما با شما چه کار داشتند که به خونشان کشیدید. اگر آزاری بود، به پدرشان که من باشم میگفتید تا آرامشان کنم.نامرد ها، شما با اینکار خواستید بهانه ای داشته باشید برای کشاندن چهار نفر قوی تر از خودتان به این شهراما چه کسی از ماست که نداند ید الله فوق ایدیهم. منتظر روزی باشید که ندانسته هاتان را مقابل چشمتان بیاوریم.))سر سپردگان به حرف های پیر مرد بلند بلند گریه و آه سر میدهند و جگرِ سوخته خود را تسکین. بوی باروت و بوی خون هایی که همین روز در خیابان های شهر کشاکش داشتند دارد در شامه شان می پیچد و فکر آن موجب سفت شدن مشت گره شده دستشان میشود.طاقت آسمان هم طاق شد و ابر هم شروع به باریدن گرفت. و چه زیبا و دلبرانه است همدلی ابر آسمان با سر سپردگان و عشاق راه حق.نوایی میپیچد در سرِ سر به داران شهر در این هنگام، که کلامی دارد با باران، کلامی آفریده شده از زبان شاعری دامغانیببار ای بارون بباربا دلم گریه کن خون ببارداد و بیداد از این روزگارای بارونببار ای بارون بباربه یاد عاشقای این دیاربه یاد عاشقای بی مزارای بارون
@kashangardi
یادداشت #علی_محمد_دادايى بعد از مسير دوم #کاشانگردى
۳۰ آذر ۱۳۵۷کاشانآسمان کاشان تار است و هوا سرد. شهر بوی خون میدهد. لکه ای سرخ بر سینه لباس شهر در سیمای دستی پیداست که انگار حرفی دارد. شاید وهم است. مگر سیمای سرخ یک دست بر شهر ،حرفی هم میتواند داشته باشد؟؟نگاهت را که وسیع تر به شهر بیندازی، می فهمی تنها رد سرخ دست، آن یکی نیست و شهر شده جلوه گاهی از سرخی خون هایی که هُرمشان دارد نفس میدهد به آخرین روز پاییز.جایی از شهر شلوغ است. کوچک زیارتی که حبیب موسی ندایش میدهند دهند. در این سکوت مرگ بار و در این سرمای سخت، سر هایی که اضافی اند بر تن خویش، گرم گرد هم اند و اشک هایی در چشم دارند. مایه های حیاتی که جاری میشود در تن جان دادگان به سکوت و زندانیان در سکون.صدای زیرِ حزن آلودی، شنیده میشود. صدا مردانه نیست، بچه ای هم میان جمع نیست . یحتمل عاملان این صدا ها همین چادر سیاهانی اند که که سخت در خود خزیده و مویه میکنند. رنگ بوی صدا مرا به یاد سیمای خون آلود شهر میندازد.در صدر جمعیت ریش سپیدی پیداست. پارچه ای سیاه و گرد بر سرش است که گویا نشان از عزای خونی دیرین دارد.و تن نحیفش را میان توری سیاه نگه داشته.چشمان پیرمرد سرخ و گونه های گل انداخته اش خیس است.راه میرود به سمت جایی که رسا تر باشد بر جمعیت. شانه هایش بار کوهی سنگین را انگار متحمل اند.سخت راه میرود. مثل مردی کمر شکسته. یا پدری پسر ز دست داده.از خدایش سوگندی یاد میکند و سپس با جمله ای که از لا به لای صدای بغض آلودش بیرون می آید، بغض همه را پاره میکند...انا لله و انا الیه راجعونپیرمرد شروع میکند به شکایت از سنگ دلانی که داغ بر سینه او و همراهانش گذاشته اند. داغ عزیز...پرسان است که (( بی مروت ها، مگر عزیزان و فرزندان ما با شما چه کار داشتند که به خونشان کشیدید. اگر آزاری بود، به پدرشان که من باشم میگفتید تا آرامشان کنم.نامرد ها، شما با اینکار خواستید بهانه ای داشته باشید برای کشاندن چهار نفر قوی تر از خودتان به این شهراما چه کسی از ماست که نداند ید الله فوق ایدیهم. منتظر روزی باشید که ندانسته هاتان را مقابل چشمتان بیاوریم.))سر سپردگان به حرف های پیر مرد بلند بلند گریه و آه سر میدهند و جگرِ سوخته خود را تسکین. بوی باروت و بوی خون هایی که همین روز در خیابان های شهر کشاکش داشتند دارد در شامه شان می پیچد و فکر آن موجب سفت شدن مشت گره شده دستشان میشود.طاقت آسمان هم طاق شد و ابر هم شروع به باریدن گرفت. و چه زیبا و دلبرانه است همدلی ابر آسمان با سر سپردگان و عشاق راه حق.نوایی میپیچد در سرِ سر به داران شهر در این هنگام، که کلامی دارد با باران، کلامی آفریده شده از زبان شاعری دامغانیببار ای بارون بباربا دلم گریه کن خون ببارداد و بیداد از این روزگارای بارونببار ای بارون بباربه یاد عاشقای این دیاربه یاد عاشقای بی مزارای بارون
@kashangardi
۸:۴۷
https://www.instagram.com/p/BnVzg76H6Ee/?taken-by=kashangardii
یادداشت #علی_محمد_دادايىبعد از مسیر سوم #تور #کاشانگردى
جمعه سیاهاون موقه ها هنوز توده ای بودم. نه که دین و مذهب سرم نشه، گه گاهی با بچه مذهبیها نماز میخوندم و ماه رمضونم روزه میگرفتم. اون موقه ها چپ صدامون میکردن. سبیل میزاشتیم و تو خیابون جلو پاسبونا سِف قدم بر میداشتیم که چپ چپ نگاهمون کنن و مام قند تو دلمون آب شه که چریک های مبارز خلقیم.اینم که با بچه مذهبیا میپریدم فقط یه دلیل داشت، اونم رضا بود. و گرنه منو چه صَنم به جوجه ریشو های دُگمِ مذهبی. ولی رضا فرق میکرد، دو زار حرف دُرُس واسه گفتن تو مخش بود، انقدر که بعضی وقتا از بیخ شب تا خروس خون بحث میکردیم و اذون صبحو میگفتن و رضا آستین ها ور قلمبیدشو بالا میزد و میگفت: همینجای بحثو نگه دار، باقیش بمونه فردا شب.با رضا هم خونه بودیم، اتاقشون اون طرف حیاط بود. خونه هه بزرگ نبود، ولی جا برا تنها نشستن منو رضا داشت. یه خونه سیصد متری تو محله پشت مشهد با چارتا خونواده که تو هر اتاق جا خوش کرده بودن.یه شب توی یکی از ِ زیره های اون خونه که اتاق شخصیم بود نشسته بودم. مینوشتم و سیگارم داشت رو لبم دود میکرد. نوار جمعه سیاه فرهاد گوش میدادم و از آرمان های کبیر حزب توده و شوروی بزرگ برای جهان قلم میزدم...یه دفه رضا اومد تو،با خنده گفت: چی مینویسی چریک سیبیلو...سیگار و خفه کردم و صدای فرهادُ که داشت میگفت« جمعه ها خون جای چی میچکه» رو بریدم. گفتم حرف های مونده تو دلمون رو به کاغذ میگیم که خودمون سبک شیم و کاغذا سنگین.پوزخندی به کلمه سنگینم زد و گفت: اومدم بپرسم هنوزم به قیام مسلحانه معتقدی؟؟گفتم: چریکی که به تفنگش اعتقاد نداشته باشه چریک نیست.بازم کنج لبشو تلخ بالا داد و گفت: چه اعتقادیه که هنوز دستتم بهش نخورده.بهم بر خورد، ولی حرفی هم نداشتم واسه زدن.گفت عاشورا جمعس و میخوان قبل از خروس خون بریزن کلانتری دروازه اصفهان رو تصرف کنن.هم تفنگ میخواستن، هم امنیت بیشتر واسه تظاهرات عاشورا. گفت میخوایم خون بدیم پای خون مردم. گفت هیچی از ته کار معلوم نیست. ممکنه هر اتفاقی بیفته.فقط یه سوالهستی یا نه؟؟تو یه صدم ثانیه دلم لرزید و ترس وجودمو گرفت. ولی جلوی رضا یه لحظم جای تردید نبود. بعد از این همه کَلی که با هم داشتیم جاش نبود جلوش دم از ترسِ جون بزنم.درسته که با بچه مذهبیا آبم تو یه جوب نمیرفت، ولی فعلا یه هدف مشترک داشتیم،حذف رژیم، اونا بهش میگفتن طاغوتی، ما میگفتیم استبدادی.پنج شنبه رسید و من اصلا باور نمیکردم که دارم جایی میرم که مرگ مثل ننه م برام بقل باز کرده.شب هوا سرخ و ابری بود. دلشوره بدی داشتم. با بچه هایی که قرار داشتیم اومدیم تو دسته سینه زنی هیئت و شروع کردیم به عزاداری، هر چند که من هیچ وقت دوست نداشتم کارای مذهبی رو وارد مبارزاتم کنم، ولی اون شب استثنائا اینکارو کردم. خودمون دسته رو سوق دادیم به طرف کلانتری و ولوله تصرف کلانتری رو به جون مردم هم انداختیم. رسیدیم کمال الملک.همینجور که عربده مرگ بر شاهمون گوش کاشون رو داشت کر میکرد وارد خیابون ملاحبیب الله شدیم، پاسبونا احساس خطر کردن و یه ریز تیراشونو خرج هوا میکردن.یه ندایی یا علی اومد و مام دویدیم سمت کلانتری.لول تفنگا رو، روی ما ها نشونه گرفتن و میزدن. مام مدام جا عوض میکردیم که تیر نخوریم.هر چند به پا و دست چند نفر تیر خورد.نزدیکای پا منار آتیششون دو برابر شد. بچه ها هن هن میکردن و تو کوچه تنگا قایم میشدن تا نفس تازه کنن بعد از یکم آروم شدن اوضاع شروع دوباره.من طرف چپ خیابون بودم و حواسم به رضا که اون طرف راه میرفت بود. رو به روی منار کج پامنار کوچه درب یلان بود، رضا دوید بره تو کوچه که...زانو هام شل شد. اسمشو داد زدم خواستم بدوم سمتش. یکی دستمو گرفت و گفت دیونه هنوز آتیششون سنگینه میزننت،با همه زورم پرتش کردم عقب و رفتم سمت رضا و کشوندمش تو کوچه که میخواست بره توش.گفت عه، توییگفتم حرف نزن رضا، تو رو خدا حرف نزنخندید و گفت: آخرشم باید تو دستای کمونیستا شهید شیم. خدایا کرمتو شکرگفتم رضا حرف نزن،لعنتی اگر تو نباشی کی به زور منو مسجد ببره، کی میشینه تا بوق سگ با من بحث کنه، تو روخدا بمونگفتش : اون آهنگه که گوش میدادی، وسطش چی میگفت؟؟یه دفعه غرّه زد و بارون گرفت.فک کردم، یهو دلم لرزیدفرهاد تو اون آهنگ میگفت: داره از ابر سیاه خون میچکه، جمعه ها خون جای بارون میچکه.تا اومدم براش بخونم، رضا دیگه پیشم نبود.نمیدونم تیر از چه تفنگی بود، اما هر چی بود، آنقدر نامرد بود که تا ته قلب من رو هم سوراخ کرد...
یادداشت #علی_محمد_دادايىبعد از مسیر سوم #تور #کاشانگردى
جمعه سیاهاون موقه ها هنوز توده ای بودم. نه که دین و مذهب سرم نشه، گه گاهی با بچه مذهبیها نماز میخوندم و ماه رمضونم روزه میگرفتم. اون موقه ها چپ صدامون میکردن. سبیل میزاشتیم و تو خیابون جلو پاسبونا سِف قدم بر میداشتیم که چپ چپ نگاهمون کنن و مام قند تو دلمون آب شه که چریک های مبارز خلقیم.اینم که با بچه مذهبیا میپریدم فقط یه دلیل داشت، اونم رضا بود. و گرنه منو چه صَنم به جوجه ریشو های دُگمِ مذهبی. ولی رضا فرق میکرد، دو زار حرف دُرُس واسه گفتن تو مخش بود، انقدر که بعضی وقتا از بیخ شب تا خروس خون بحث میکردیم و اذون صبحو میگفتن و رضا آستین ها ور قلمبیدشو بالا میزد و میگفت: همینجای بحثو نگه دار، باقیش بمونه فردا شب.با رضا هم خونه بودیم، اتاقشون اون طرف حیاط بود. خونه هه بزرگ نبود، ولی جا برا تنها نشستن منو رضا داشت. یه خونه سیصد متری تو محله پشت مشهد با چارتا خونواده که تو هر اتاق جا خوش کرده بودن.یه شب توی یکی از ِ زیره های اون خونه که اتاق شخصیم بود نشسته بودم. مینوشتم و سیگارم داشت رو لبم دود میکرد. نوار جمعه سیاه فرهاد گوش میدادم و از آرمان های کبیر حزب توده و شوروی بزرگ برای جهان قلم میزدم...یه دفه رضا اومد تو،با خنده گفت: چی مینویسی چریک سیبیلو...سیگار و خفه کردم و صدای فرهادُ که داشت میگفت« جمعه ها خون جای چی میچکه» رو بریدم. گفتم حرف های مونده تو دلمون رو به کاغذ میگیم که خودمون سبک شیم و کاغذا سنگین.پوزخندی به کلمه سنگینم زد و گفت: اومدم بپرسم هنوزم به قیام مسلحانه معتقدی؟؟گفتم: چریکی که به تفنگش اعتقاد نداشته باشه چریک نیست.بازم کنج لبشو تلخ بالا داد و گفت: چه اعتقادیه که هنوز دستتم بهش نخورده.بهم بر خورد، ولی حرفی هم نداشتم واسه زدن.گفت عاشورا جمعس و میخوان قبل از خروس خون بریزن کلانتری دروازه اصفهان رو تصرف کنن.هم تفنگ میخواستن، هم امنیت بیشتر واسه تظاهرات عاشورا. گفت میخوایم خون بدیم پای خون مردم. گفت هیچی از ته کار معلوم نیست. ممکنه هر اتفاقی بیفته.فقط یه سوالهستی یا نه؟؟تو یه صدم ثانیه دلم لرزید و ترس وجودمو گرفت. ولی جلوی رضا یه لحظم جای تردید نبود. بعد از این همه کَلی که با هم داشتیم جاش نبود جلوش دم از ترسِ جون بزنم.درسته که با بچه مذهبیا آبم تو یه جوب نمیرفت، ولی فعلا یه هدف مشترک داشتیم،حذف رژیم، اونا بهش میگفتن طاغوتی، ما میگفتیم استبدادی.پنج شنبه رسید و من اصلا باور نمیکردم که دارم جایی میرم که مرگ مثل ننه م برام بقل باز کرده.شب هوا سرخ و ابری بود. دلشوره بدی داشتم. با بچه هایی که قرار داشتیم اومدیم تو دسته سینه زنی هیئت و شروع کردیم به عزاداری، هر چند که من هیچ وقت دوست نداشتم کارای مذهبی رو وارد مبارزاتم کنم، ولی اون شب استثنائا اینکارو کردم. خودمون دسته رو سوق دادیم به طرف کلانتری و ولوله تصرف کلانتری رو به جون مردم هم انداختیم. رسیدیم کمال الملک.همینجور که عربده مرگ بر شاهمون گوش کاشون رو داشت کر میکرد وارد خیابون ملاحبیب الله شدیم، پاسبونا احساس خطر کردن و یه ریز تیراشونو خرج هوا میکردن.یه ندایی یا علی اومد و مام دویدیم سمت کلانتری.لول تفنگا رو، روی ما ها نشونه گرفتن و میزدن. مام مدام جا عوض میکردیم که تیر نخوریم.هر چند به پا و دست چند نفر تیر خورد.نزدیکای پا منار آتیششون دو برابر شد. بچه ها هن هن میکردن و تو کوچه تنگا قایم میشدن تا نفس تازه کنن بعد از یکم آروم شدن اوضاع شروع دوباره.من طرف چپ خیابون بودم و حواسم به رضا که اون طرف راه میرفت بود. رو به روی منار کج پامنار کوچه درب یلان بود، رضا دوید بره تو کوچه که...زانو هام شل شد. اسمشو داد زدم خواستم بدوم سمتش. یکی دستمو گرفت و گفت دیونه هنوز آتیششون سنگینه میزننت،با همه زورم پرتش کردم عقب و رفتم سمت رضا و کشوندمش تو کوچه که میخواست بره توش.گفت عه، توییگفتم حرف نزن رضا، تو رو خدا حرف نزنخندید و گفت: آخرشم باید تو دستای کمونیستا شهید شیم. خدایا کرمتو شکرگفتم رضا حرف نزن،لعنتی اگر تو نباشی کی به زور منو مسجد ببره، کی میشینه تا بوق سگ با من بحث کنه، تو روخدا بمونگفتش : اون آهنگه که گوش میدادی، وسطش چی میگفت؟؟یه دفعه غرّه زد و بارون گرفت.فک کردم، یهو دلم لرزیدفرهاد تو اون آهنگ میگفت: داره از ابر سیاه خون میچکه، جمعه ها خون جای بارون میچکه.تا اومدم براش بخونم، رضا دیگه پیشم نبود.نمیدونم تیر از چه تفنگی بود، اما هر چی بود، آنقدر نامرد بود که تا ته قلب من رو هم سوراخ کرد...
۸:۱۸
https://www.instagram.com/p/BndIQohnq8J/?taken-by=kashangardii
یادداشت #محمدحسن_کارگرنژادبعد از مسیر دوم #کاشانگردى
از طرف چهاراه داشتم روبه خونه ی مادر بزرگم میرفتم نزدیک میدون کمال الملک بودم . احساس کردم که صدای شلیک تیر می اید . تعجب کردم . کل وجودم رو استرس گرفت . دست و پام شل شده بود ولی باز هم فضولیم گل کرد و رفتم جلو. صحنه ی عجی بود کلی جوون و نوجون وسط فلکه توسط اژان ها محاصره شده بودند . شجاعت توی چهره ی تک تک بچه ها موج می زد.انگار همه برای شهادت آماده بودند.اون صدایی که من شنیده بودم فقط صدای چند تا تیر هوایی بود .صحنه ی وحشت ناکی بود . کم کم سر اسلحه ها روبه پایین اومد، یعنی سمت بچه ها . هر کدومشون به سمتی از میدون پناه می بردند.گلوله ای رو دیدم که از اسلحه به بیرون پرت شد و به سمت چپ فلکه می رفت . رفت و رفت و رفت تا به مقصدش رسید. این گلوله فقط بهونه ای برای به خدا رسیدن . این تیر سینه ی سینه ی جونه زیبایی رو درید و از کمر ش خارج شد . همونجا سر اون کوچه دور فلکه زمین افتاد. زیر او بارون گلوله هیچ کس جرات کمک به اون رو نداشت . ۳ روز بعد روز تشیع جنازه فرا رسید . صحنه ای عجیبی بود انگار کل کاشونی ها برای تشیع جنازه ی این شهید اومده بودند . اما باز هم اژان ها به تشیع جنازه ی این شهید هم رحم نکردند.@kashangardi
یادداشت #محمدحسن_کارگرنژادبعد از مسیر دوم #کاشانگردى
از طرف چهاراه داشتم روبه خونه ی مادر بزرگم میرفتم نزدیک میدون کمال الملک بودم . احساس کردم که صدای شلیک تیر می اید . تعجب کردم . کل وجودم رو استرس گرفت . دست و پام شل شده بود ولی باز هم فضولیم گل کرد و رفتم جلو. صحنه ی عجی بود کلی جوون و نوجون وسط فلکه توسط اژان ها محاصره شده بودند . شجاعت توی چهره ی تک تک بچه ها موج می زد.انگار همه برای شهادت آماده بودند.اون صدایی که من شنیده بودم فقط صدای چند تا تیر هوایی بود .صحنه ی وحشت ناکی بود . کم کم سر اسلحه ها روبه پایین اومد، یعنی سمت بچه ها . هر کدومشون به سمتی از میدون پناه می بردند.گلوله ای رو دیدم که از اسلحه به بیرون پرت شد و به سمت چپ فلکه می رفت . رفت و رفت و رفت تا به مقصدش رسید. این گلوله فقط بهونه ای برای به خدا رسیدن . این تیر سینه ی سینه ی جونه زیبایی رو درید و از کمر ش خارج شد . همونجا سر اون کوچه دور فلکه زمین افتاد. زیر او بارون گلوله هیچ کس جرات کمک به اون رو نداشت . ۳ روز بعد روز تشیع جنازه فرا رسید . صحنه ای عجیبی بود انگار کل کاشونی ها برای تشیع جنازه ی این شهید اومده بودند . اما باز هم اژان ها به تشیع جنازه ی این شهید هم رحم نکردند.@kashangardi
۸:۲۰
https://www.instagram.com/p/BndKjwDnKU7/?taken-by=kashangardii
یادداشت #مهدی_خرم_آبادی بعد از مسیر سوم #کاشانگردى
به رنگ خداخیابان بوی خون می دهد. بوی آزادی بوی امید!امیدی که در قلب های مردم جاری است که به آن ها نیرویی می دهد تماشایی!دل ها خاشعند در برابر او و در برابر آن روز؛ حتی دل سنگ را هم می شکند. سرو ها قد خمیده می شوند در مظلومیت آن روز روز عاشورا.دیگر ما از خود چیزی نداشتیم و فقط امید به رسیدن معشوقی داشتیم به نام خمینی!
امروز بغض و اندوه عجیبی در تظاهرات حاکم بود همه در عین شجاعت سر به زیر بودند ولی با وجود این سر به زیری شعار ها چون گلوله ای قلب سربازان را می فشرد و همین طور ماشه اسلحه شان را.
نقش واقعه عاشورا تصویرگر شده بود بر دلها.حتی می شد قاسم های سیزده ساله را دید که عکس امام را به دست گرفته و خود نمایی می کنند. علی اکبر ها و زینب هارا هم می توان دید که با جسارت خود لرزه بر اندام مزدوران شاه انداخته بودند.
زمانی که به مسجد آقا بزرگ رسیدیم؛ معماری زیبا و روح نواز
مسجد سر فرو می آورد بر اقتدار ما
کوچک و بزرگ و زن و مرد واقعا مصداق این جمله بودند که بر سردر مسجد زده شده بود: از به تو یک اشاره از ما با سر دویدنحال به دنبال کسی می گشتیم و مضطرب بودیم و می گفتیم: نکند اتفاقی افتاده باشد؛
که در همین حین آیت الله مشکینی در جلوی دیدگان همگان حاضر شد و با سخنان خود به ما جان تازه داد.زمانی که آفتاب غروب کرد و تاریکی شب همه جا را گرفت.
فریاد الله اکبر لا اله الا الله سکوت شب را شکست.
سکوت شب که چیزی نیست ما سکوت جهان را می شکنیم که سال ها بر آن پرده انداخته. و قلب ها به شوق رسیدن به او می تپد.
مهدی خرم آبادی
@kashangardi
یادداشت #مهدی_خرم_آبادی بعد از مسیر سوم #کاشانگردى
به رنگ خداخیابان بوی خون می دهد. بوی آزادی بوی امید!امیدی که در قلب های مردم جاری است که به آن ها نیرویی می دهد تماشایی!دل ها خاشعند در برابر او و در برابر آن روز؛ حتی دل سنگ را هم می شکند. سرو ها قد خمیده می شوند در مظلومیت آن روز روز عاشورا.دیگر ما از خود چیزی نداشتیم و فقط امید به رسیدن معشوقی داشتیم به نام خمینی!
@kashangardi
۸:۲۲
https://www.instagram.com/p/BndSSxZH_1q/?taken-by=kashangardii
یادداشت #محمدپويا_جمالیبعد از مسیر دوم #کاشانگردی
میکشم آنکه برادرم کشت۸ مهر ۵۷برای نماز صبح که بیدار شدم دیگر نخوابیدم ، آنروز قرارمان یک ساعت زودتر بود. لقمه نان و پنیری خوردم و راه افتادم ؛ میدانستم امروز روز درس و کتاب نیست. آنروز روز دوچرخه هم نبود ؛ راه درازی در پیش داشتم. باباافضل و محتشم را که پشت سر گذاشتم دیده میشدند. کنار میدان امام خمینی ایستاده بودند. راه آنها نزدیک تر بود. بچه پشت مشهد بودند. دوسال بود که همدیگر را میشنخاتیم. مجتبی و حسین و رضا. من با رضا هم رفاقت داشتم اما با حسین بیشتر. گاهی هم بیدلیل از رضا بدم میآمد. البته آنقدرهام بی حساب نبود. رضا همسایه حسین بود ، با حسین هم محله ای بودند ، از بچه گی باهم بزرگ شده بودند. اما من چه ؟؟؟ کارم شده بود این فکرها. با خودم میگفتم اسمی هم حساب کنی من باید همسایه حسین باشم ، مگر حضرت مجتبی و حضرت حسین برادر نبودند؟ بگذریم ؛ آن دو لبخند به لب منتظر من بودند. باهم دست دادیم و راهی مدرسه پهلوی شدیم ، مدرسه مان نبش میدان مجسمه بود. در حیاط مدرسه همهمه ای بود. با هم خداحافظی کردیم. رضا ادبیات میخواند. من و حسین هم طبیعیات. وقتی که داشتیم به کلاس میرفتیم حسین مرا گوشه ای کشید. هراسان بود. گفت: بیا این انگشتر را بگیر دُرّ نجف است ، پدرم برایم آورده امروز عصر ازت میگیرم. فعلا کار دارم.این ها را گفت و رفت داخل کلاس. با چندتا بچه ها از قبل برنامه چیده بودند. من و رضا خیلی جرات سیاسی نداشتیم. برای همین حسین توی برنامه های انقلابی با گروه دیگری کار میکرد. انگشتر را نگاه کردم مثل ماه سفید بود. وارد کلاس شدم حسین روی صندلی ایستاده بود عکس شاه را کند و عکس امام را به دیوار زد همه مان کف زدیم. چشمانمان نمناک بود از شوق. از سالن صدایی می آمد تا به خودم جنبیدم دیدم هیچ کس توی کلاس نیست همه داشتند از دیوارها بیرون می پریدند. ناگهان در باز شد موج جمعیت بیرون ریخت. چشمانم به دنبال حسین میگشت. دیدم که دارد پرده ای روی تابلوی مدرسه پهلوی میزند. رویش نوشته بود مدرسه امام خمینی.دور تا دور میدان مجسمه را گارد ویژه در برگرفته بود. گوشه ای نشستم به انگشتر نگاه میکردم به آینده فکر میکردم.خودم هم باورم نمیشد شماهم باورتان نخواهد شد مهم نیست. اما دیدم رنگ دُرّ دارد عوض میشود. ناگهان رضا با پای خون آلود از کنارمگذشت توجه ای به من نکرد فقط فریاد میزد : حسین ، حسین را کشتند...حال خودم را نمیفهمیدم انگار از حال رفتم عصر با صدای پدر رضا بیدار شدم: چیزی نشده ، نگران نباش. حال رضا خوب است بردیمش بیمارستان. راستی عقیقت چرا این رنگی است؟وحشت زده به دُرّ نجفی حسین نگاه کردم : سرخ شده بود به رنگ شفق. فهمیدم کار از کار گذشته دیگر صبح ها با چه کسی به مدرسه روم؟ دیگر چه کسی اعلامیه های امام را در مدرسه پخش کند ؟ دیگر... دیگر حسین بین ما نبود... دیگر حسین پیشم نبود.
۸ مهر ۱۴۰۲از وقتی که حسین رفت تا امروز دیوانگی زیاد کردم ۸ سال برای شهادت جنگیدن کم نیست. تازگی ها به سرم زده بود بروم سوریه. تا اینکه دیشب حسین آمد به خوابم. ماموریتی دارم. حسین که دروغ نمیگوید. حسین هم نمیگفت خدا که گفته. خدا هم نمیگفت عقلم که میگوید؟ از همه این ها گذشته دلم خون است. به سرداب خانه رفتم امانتی ای را که از سپاه گرفته ام برداشتم امروز روز موعود است. برای یک بسیجی قدیمی مثل من سخت نیست یک سر برود سپاه و مجوز اسلحه بگیرد برای دفاع از جان آقای دیپلمات. بلاخره امروز قرار است رضا بیاید کاشان. رفیق قدیمی مان. چفیه ام را گردن انداختم ساعت ۹ صبح مراسم استقبال است. من باید زودتر آنجا باشم. به خیابان ۲۲ بهمن می روم اداره نفت. رضا با ماشین ضد گلوله اش آمد. با شیشه های دودی نمیدانم بنز بود چه بود. باز خوب بود که تا پیاده شد مرا شناخت برایم عجیب بود. جانباز دیروز انقلاب ، ترکمنچای نویس امروز. یک لحضه تردید کردم اما بعد که به دُرّ سیاه شده حسین نگاه کردم دیگر جای تردید نبود. چند سالی بود که دُرّ مثل ماه مثل شب سیاه و تاریک شده بود. پای رضا هنوز هم می لنگید. کلتی که از سپاه گرفته بودم را در آوردم. به یاد برادر شهیدم سرش را نشانه گرفتم. خونی بود که کف حیاط اداره نفت میریخت. خیالم راحت شد دُرّ سیاه دوباره سفید شد مثل ماه اما سرخی عجیبی در پیش داشت. مثل شفق
@kashangardi
یادداشت #محمدپويا_جمالیبعد از مسیر دوم #کاشانگردی
میکشم آنکه برادرم کشت۸ مهر ۵۷برای نماز صبح که بیدار شدم دیگر نخوابیدم ، آنروز قرارمان یک ساعت زودتر بود. لقمه نان و پنیری خوردم و راه افتادم ؛ میدانستم امروز روز درس و کتاب نیست. آنروز روز دوچرخه هم نبود ؛ راه درازی در پیش داشتم. باباافضل و محتشم را که پشت سر گذاشتم دیده میشدند. کنار میدان امام خمینی ایستاده بودند. راه آنها نزدیک تر بود. بچه پشت مشهد بودند. دوسال بود که همدیگر را میشنخاتیم. مجتبی و حسین و رضا. من با رضا هم رفاقت داشتم اما با حسین بیشتر. گاهی هم بیدلیل از رضا بدم میآمد. البته آنقدرهام بی حساب نبود. رضا همسایه حسین بود ، با حسین هم محله ای بودند ، از بچه گی باهم بزرگ شده بودند. اما من چه ؟؟؟ کارم شده بود این فکرها. با خودم میگفتم اسمی هم حساب کنی من باید همسایه حسین باشم ، مگر حضرت مجتبی و حضرت حسین برادر نبودند؟ بگذریم ؛ آن دو لبخند به لب منتظر من بودند. باهم دست دادیم و راهی مدرسه پهلوی شدیم ، مدرسه مان نبش میدان مجسمه بود. در حیاط مدرسه همهمه ای بود. با هم خداحافظی کردیم. رضا ادبیات میخواند. من و حسین هم طبیعیات. وقتی که داشتیم به کلاس میرفتیم حسین مرا گوشه ای کشید. هراسان بود. گفت: بیا این انگشتر را بگیر دُرّ نجف است ، پدرم برایم آورده امروز عصر ازت میگیرم. فعلا کار دارم.این ها را گفت و رفت داخل کلاس. با چندتا بچه ها از قبل برنامه چیده بودند. من و رضا خیلی جرات سیاسی نداشتیم. برای همین حسین توی برنامه های انقلابی با گروه دیگری کار میکرد. انگشتر را نگاه کردم مثل ماه سفید بود. وارد کلاس شدم حسین روی صندلی ایستاده بود عکس شاه را کند و عکس امام را به دیوار زد همه مان کف زدیم. چشمانمان نمناک بود از شوق. از سالن صدایی می آمد تا به خودم جنبیدم دیدم هیچ کس توی کلاس نیست همه داشتند از دیوارها بیرون می پریدند. ناگهان در باز شد موج جمعیت بیرون ریخت. چشمانم به دنبال حسین میگشت. دیدم که دارد پرده ای روی تابلوی مدرسه پهلوی میزند. رویش نوشته بود مدرسه امام خمینی.دور تا دور میدان مجسمه را گارد ویژه در برگرفته بود. گوشه ای نشستم به انگشتر نگاه میکردم به آینده فکر میکردم.خودم هم باورم نمیشد شماهم باورتان نخواهد شد مهم نیست. اما دیدم رنگ دُرّ دارد عوض میشود. ناگهان رضا با پای خون آلود از کنارمگذشت توجه ای به من نکرد فقط فریاد میزد : حسین ، حسین را کشتند...حال خودم را نمیفهمیدم انگار از حال رفتم عصر با صدای پدر رضا بیدار شدم: چیزی نشده ، نگران نباش. حال رضا خوب است بردیمش بیمارستان. راستی عقیقت چرا این رنگی است؟وحشت زده به دُرّ نجفی حسین نگاه کردم : سرخ شده بود به رنگ شفق. فهمیدم کار از کار گذشته دیگر صبح ها با چه کسی به مدرسه روم؟ دیگر چه کسی اعلامیه های امام را در مدرسه پخش کند ؟ دیگر... دیگر حسین بین ما نبود... دیگر حسین پیشم نبود.
۸ مهر ۱۴۰۲از وقتی که حسین رفت تا امروز دیوانگی زیاد کردم ۸ سال برای شهادت جنگیدن کم نیست. تازگی ها به سرم زده بود بروم سوریه. تا اینکه دیشب حسین آمد به خوابم. ماموریتی دارم. حسین که دروغ نمیگوید. حسین هم نمیگفت خدا که گفته. خدا هم نمیگفت عقلم که میگوید؟ از همه این ها گذشته دلم خون است. به سرداب خانه رفتم امانتی ای را که از سپاه گرفته ام برداشتم امروز روز موعود است. برای یک بسیجی قدیمی مثل من سخت نیست یک سر برود سپاه و مجوز اسلحه بگیرد برای دفاع از جان آقای دیپلمات. بلاخره امروز قرار است رضا بیاید کاشان. رفیق قدیمی مان. چفیه ام را گردن انداختم ساعت ۹ صبح مراسم استقبال است. من باید زودتر آنجا باشم. به خیابان ۲۲ بهمن می روم اداره نفت. رضا با ماشین ضد گلوله اش آمد. با شیشه های دودی نمیدانم بنز بود چه بود. باز خوب بود که تا پیاده شد مرا شناخت برایم عجیب بود. جانباز دیروز انقلاب ، ترکمنچای نویس امروز. یک لحضه تردید کردم اما بعد که به دُرّ سیاه شده حسین نگاه کردم دیگر جای تردید نبود. چند سالی بود که دُرّ مثل ماه مثل شب سیاه و تاریک شده بود. پای رضا هنوز هم می لنگید. کلتی که از سپاه گرفته بودم را در آوردم. به یاد برادر شهیدم سرش را نشانه گرفتم. خونی بود که کف حیاط اداره نفت میریخت. خیالم راحت شد دُرّ سیاه دوباره سفید شد مثل ماه اما سرخی عجیبی در پیش داشت. مثل شفق
@kashangardi
۸:۲۴
https://www.instagram.com/p/BndXBw7nfgB/?taken-by=kashangardii
یادداشت #محمدپويا_جمالی بعد از مسیر سوم #کاشانگردى
محکومتسبیح اش را در جیب میگذارد. این یک مورد خاص است. مظطرب است و وقت زیادی ندارد. گفته اند دادستان فردا میاید قم. دادستان هم که بازجویی نمیخواند. باید خودش دست به کار شود بلاخره همکلاسی بوده اند. دستور میدهد چشمهایش را باز کنند؛ کمی صدایش را عوض میکند:- اسم ، سن ، تحصیلات ، شهر تولد- اینا رو هزار بار گفتم دست از سرم بردارید.- دوباره!- اصغر احمدی فرزند مهدی ، ۲۷ سال دارم ، ریاضیات از مدرسه عالی کاشان ، متولد کاشان- تو تهران چکار داشتی ؟- فعالیت ام خوب بود بعد از دفعه اولی که ساواک گرفتم حزب فرستادم تهران توی هسته.- قبلش کجا و چه میکردی؟- قبلش خب خیلی کارا میکردم؛ توی دانشگاه کتاب های مارکسیستی پخش میکردم ؛ توی کارخانه های کاشان هم اعلامیه های حزب رو منتشر میکردم.- ما دفعه اول برای همین گرفتیمت؟- دفعه اول گفتید که توی بازار کاشان با نقاب لیدر تظاهرات بودی!لبخند شیطنت آمیزی میزند و میگوید :- ببین این گزارشیه که من دارم. یه لحضه صبر کن. آهان :از ریاست شهربانی کاشانبه اداره کل شهربانی و ساواک تهرانبه نام خدا و حضرت والامقام آریامهر محمدرضا پهلوی. همانطور که مستحضرید چندی است عده ای خرابکار نومذهبی بلای جان میهن شده اند. و به آشوب گری و شورش میپردازند. نظیر چنین اتفاقاتی دو روز پیش در بازار کاشان روی داد. خرابکاران که نقاب پارچه ای به سر کشیده بودند از کوچه درگلدون وارد بازار میشوند. قسمتی از بازار را طی کرده شعار الله اکبر میدهند. دیده شده آنها به شیوه رزمی از روی موانع زیادی عبور کرده اند.به نظر می آمد آنها چریک های به اصطلاح فدایی خلق باشند تا اینکه این حقیر موفق شد سردسته آنان " اصغر احمدی " را دستگیر کند. مشخص شد این گروه از کمونیست های مسلمان بوده اند. مارکسیست هایی که تحت تاثیر جو مذهبی کاشان و برای جلب نظر توده ها شعار الله اکبر سرداده اند. شهربانی کاشان آماده خدمت به شاه و میهن و در انتظار دستورات صادره است. ۲۸ آذر ماه- خب تو گزارش نوشته کمونیست های مسلمان؛ نظرت چیه؟- چندبار باید بگم من توی هیچ تظاهراتی شرکت نکردم چه برسه به این که بخواهم لیدر باشم.لبخندی از روی آگاهی میزند.- قبول تو هیچ وقت لیدر نبودی ؛ نظرت درباره اسلام چیه؟- دین افیون توده هاست.مرد بازجو لبش را میگزد و چند بار خُ خُ میکند. نمیتواند. آخرش قدری صندلی را عقب میبرد و یک حضرت امام ریز میگوید بعد ادامه میدهد:- خمینی چی؟ نظرت درباره اش چیه؟- خمینی مجبوره برای کشش توده ها از دین استفاده کنه. خمینی اگه بیاد جمهوری کمونیستی راه میندازه. دیده شده لنین هم چندباری قبل انقلاب اکتبر به کلیسا رفته.- اصغر جان این حرف ها را نزن. دوره این ها تمام شد.صندلی اش را جلو میکشد و تسبیح را در میآورد دیگر چهره اش کامل پیداست. هردو بلند میشوند همدیگر را بقل میکنند. اما همچنان اصغر هاج و واج مانده. بازجو یا همان همکلاسی دانشگاه ادامه میدهد:- شاه رفت ، انقلاب پیروز شد ، امام هم آمد.اصغر هیچ وقت نه اینقدر خوشحال بوده. نه اینقدر سوال داشته. میپرسد:- کی انقلاب شد چرا مرا آزاد نکردند؟-خب تو... آخه...چجوری بگم...کمونیستی! بعدش هم یک هفته بیشتر از پیروزی نمیگذرد. تو قلب پاکی داری ولی خب مسیرت اشتباه است. این ریش را میبینی در مبارزه سفید شده. در ساواک سوخته. ولی من همین ریش را گرو میگذارم تا بروی. قول بده فعلا فعالیت سیاسی نکنی. چندتا کتاب میدهم بخوان تا راه درست را انتخاب کنی. چرا اینطور داری نگاه میکنی.- فقط یک سوال. خمینی نوع حکومت را انتخاب کرده؟- فعلا که حرف از جمهوری اسلامی است اما...اصغر هیچ نمیگوید. اشک غبار گونه هایش را پاک میکند. به سمت در اتاق میرود.- کجا میروی؟- میروم سلولم.- که وسایلت را برداری؟- وسیله؟ وسیله کجا بود؟ وسیله منم که حماقت کردم.- تعهدی برایم بده آنوقت آزادی. به همین راحتی!- نه ، نه شما نمیتوانید مرا به آزادی محکوم کنید. نمیتوانید.- حالا کجا میروی؟- میروم به زندانم ادامه دهم. تا پرولتاریا فرا رسد. بهشت موعود مارکس ، آرمان های لنین بزرگ ، دیکتاتوری زحمت کشان. اینها بیخ گوشمان بود از ما گرفتید اش.- لجبازی نکن . چیزی که فعلا بیخ گوش توست آزادی است ؛ آزادیسرش را پایین انداخت و رفت سلولش. زیر لب میگفت:- نمیتوانید مرا به آزادی محکوم کنید ؛ نمیتوانید...@kashangardi
یادداشت #محمدپويا_جمالی بعد از مسیر سوم #کاشانگردى
محکومتسبیح اش را در جیب میگذارد. این یک مورد خاص است. مظطرب است و وقت زیادی ندارد. گفته اند دادستان فردا میاید قم. دادستان هم که بازجویی نمیخواند. باید خودش دست به کار شود بلاخره همکلاسی بوده اند. دستور میدهد چشمهایش را باز کنند؛ کمی صدایش را عوض میکند:- اسم ، سن ، تحصیلات ، شهر تولد- اینا رو هزار بار گفتم دست از سرم بردارید.- دوباره!- اصغر احمدی فرزند مهدی ، ۲۷ سال دارم ، ریاضیات از مدرسه عالی کاشان ، متولد کاشان- تو تهران چکار داشتی ؟- فعالیت ام خوب بود بعد از دفعه اولی که ساواک گرفتم حزب فرستادم تهران توی هسته.- قبلش کجا و چه میکردی؟- قبلش خب خیلی کارا میکردم؛ توی دانشگاه کتاب های مارکسیستی پخش میکردم ؛ توی کارخانه های کاشان هم اعلامیه های حزب رو منتشر میکردم.- ما دفعه اول برای همین گرفتیمت؟- دفعه اول گفتید که توی بازار کاشان با نقاب لیدر تظاهرات بودی!لبخند شیطنت آمیزی میزند و میگوید :- ببین این گزارشیه که من دارم. یه لحضه صبر کن. آهان :از ریاست شهربانی کاشانبه اداره کل شهربانی و ساواک تهرانبه نام خدا و حضرت والامقام آریامهر محمدرضا پهلوی. همانطور که مستحضرید چندی است عده ای خرابکار نومذهبی بلای جان میهن شده اند. و به آشوب گری و شورش میپردازند. نظیر چنین اتفاقاتی دو روز پیش در بازار کاشان روی داد. خرابکاران که نقاب پارچه ای به سر کشیده بودند از کوچه درگلدون وارد بازار میشوند. قسمتی از بازار را طی کرده شعار الله اکبر میدهند. دیده شده آنها به شیوه رزمی از روی موانع زیادی عبور کرده اند.به نظر می آمد آنها چریک های به اصطلاح فدایی خلق باشند تا اینکه این حقیر موفق شد سردسته آنان " اصغر احمدی " را دستگیر کند. مشخص شد این گروه از کمونیست های مسلمان بوده اند. مارکسیست هایی که تحت تاثیر جو مذهبی کاشان و برای جلب نظر توده ها شعار الله اکبر سرداده اند. شهربانی کاشان آماده خدمت به شاه و میهن و در انتظار دستورات صادره است. ۲۸ آذر ماه- خب تو گزارش نوشته کمونیست های مسلمان؛ نظرت چیه؟- چندبار باید بگم من توی هیچ تظاهراتی شرکت نکردم چه برسه به این که بخواهم لیدر باشم.لبخندی از روی آگاهی میزند.- قبول تو هیچ وقت لیدر نبودی ؛ نظرت درباره اسلام چیه؟- دین افیون توده هاست.مرد بازجو لبش را میگزد و چند بار خُ خُ میکند. نمیتواند. آخرش قدری صندلی را عقب میبرد و یک حضرت امام ریز میگوید بعد ادامه میدهد:- خمینی چی؟ نظرت درباره اش چیه؟- خمینی مجبوره برای کشش توده ها از دین استفاده کنه. خمینی اگه بیاد جمهوری کمونیستی راه میندازه. دیده شده لنین هم چندباری قبل انقلاب اکتبر به کلیسا رفته.- اصغر جان این حرف ها را نزن. دوره این ها تمام شد.صندلی اش را جلو میکشد و تسبیح را در میآورد دیگر چهره اش کامل پیداست. هردو بلند میشوند همدیگر را بقل میکنند. اما همچنان اصغر هاج و واج مانده. بازجو یا همان همکلاسی دانشگاه ادامه میدهد:- شاه رفت ، انقلاب پیروز شد ، امام هم آمد.اصغر هیچ وقت نه اینقدر خوشحال بوده. نه اینقدر سوال داشته. میپرسد:- کی انقلاب شد چرا مرا آزاد نکردند؟-خب تو... آخه...چجوری بگم...کمونیستی! بعدش هم یک هفته بیشتر از پیروزی نمیگذرد. تو قلب پاکی داری ولی خب مسیرت اشتباه است. این ریش را میبینی در مبارزه سفید شده. در ساواک سوخته. ولی من همین ریش را گرو میگذارم تا بروی. قول بده فعلا فعالیت سیاسی نکنی. چندتا کتاب میدهم بخوان تا راه درست را انتخاب کنی. چرا اینطور داری نگاه میکنی.- فقط یک سوال. خمینی نوع حکومت را انتخاب کرده؟- فعلا که حرف از جمهوری اسلامی است اما...اصغر هیچ نمیگوید. اشک غبار گونه هایش را پاک میکند. به سمت در اتاق میرود.- کجا میروی؟- میروم سلولم.- که وسایلت را برداری؟- وسیله؟ وسیله کجا بود؟ وسیله منم که حماقت کردم.- تعهدی برایم بده آنوقت آزادی. به همین راحتی!- نه ، نه شما نمیتوانید مرا به آزادی محکوم کنید. نمیتوانید.- حالا کجا میروی؟- میروم به زندانم ادامه دهم. تا پرولتاریا فرا رسد. بهشت موعود مارکس ، آرمان های لنین بزرگ ، دیکتاتوری زحمت کشان. اینها بیخ گوشمان بود از ما گرفتید اش.- لجبازی نکن . چیزی که فعلا بیخ گوش توست آزادی است ؛ آزادیسرش را پایین انداخت و رفت سلولش. زیر لب میگفت:- نمیتوانید مرا به آزادی محکوم کنید ؛ نمیتوانید...@kashangardi
۸:۴۲
https://www.instagram.com/p/BnwDlNHHYMS/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=6dw8kfqx267eیادداشت #پویا_جمالی_تبار بعد از اولین مسیر #کاشان گردیسال۱۳۴۷ بود که به ایران آمدیم. به گمانم ۳۵ تا بودیم. یک فرانسوی ما را به ایران آورد. من که به امید کاباره ای در گوشه تهران آمده بودم. همینطور هم شد، مدتی در یکی از این رقاصخانه ها مشغول شدم. اما کارم دوامی نیاورد. نمیدانم یک سال شد یا بیشتر مرا بیرون کردند. آخر ما کمی قدیمی بودیم و جدیدتر از ما هم زیاد آمده بودند. چند ماهی گوشه انباری قدیمی بی استفاده بودم. همیشه خاطرات خوش رقاص خانه در نظرم بود ؛ هرشب ساز و نوایی ، هرشب عطر های جدید فرانسوی ، هرشب چهره هایی زیباتر از شب قبل ، البته این مورد آخر را کمتر میدیدم. بگذریم. داشتم انبار را میگفتم. یک روز که مثل همیشه ساکت کنار انبار نشسته بودم. در باز شد صدای دومرد جاافتاده را میشندیم. انگار داشتند باهم چونه میزدند. به گمانم اولین بار همانجا حاج زینعلی را دیدم؛ ریش هایش جوگندمی بود و تسبیح به دست داشت. با همان لهجه غلیظ کاشانی اش گفت: - پَ مَ همینو خام برد.- فقط حاجی یه چیزی رو بهتون بگم که معامله حلال باشهصداش رو کم کرد نفهمیدم چی میگه. بلاخره اون روز عصر با ماشین حاجی راهی کاشان شدیم. البته من بعدا فهمیدم که داریم کجا میریم. نزدیک نیمه شب بود که رسیدیم. وقتی که تازه سوروسات تهران شروع میشد کاشان هفت پادشاه توی خواب دیده بود.به سختی ماشین از کوچه پس کوچه ها رد میشد؛ وارد یه کوچه شدیم به اسم داراب. حاجی پیاده شد و کلوخ مردونه در را زد؛ بعد از چند دقیقه پیرمرد ریش سفیدی بیرون آمد. به هم چیزی گفتند و بعد حاجی من رو به پیرمرد سپرد. باهم از در چوبی داخل رفتیم. پیرمرد من را به ایوان خانه برد نمیدانستم میخواهد چه کند ، دقیقه ای بعد با ظرف آبی برگشت البته به نظرم آب نبود ، بوی خیلی خوبی داشت خوش بو تر از تمام عطر های فرانسوی. دستمالی از جیب اش در آورد ، درون کاسه زد و با ملایمت روی من میکشید. خیلی خوب بود. نرم لطیف ، پیرمرد با لهجه کاشانی اش با من حرف هم میزد: - نجاستخونه بودِی. عوضش حالا بعز قبلد خی شد، گلاب کاشیه کعبه رم با اینا میشورن.آن شب گذشت و ظهر آنروز دوباره حاجی آمد دنبالم مرا به یک ساختمان قدیمی و زیبا بردند. خیلی بزرگ بود اصلا مثل آن جای قبلی ام تاریک نبود، خفه نبود. بعدا فهمیدا به آنجا میگویند مسجد ، مسجد گذر باباولی. هرروز همه آنجا جمع میشدند و با خدا حرف میزدند. البته فقط کار مسجد حرف زدن با خدا نبود مردم برای کمک به همدیگر هم به مسجد میامدند. آدم ها هر کدام چیزی دارند که ملاکشان است. بعضی همدیگر را با پول میسنجند. بعضی با علم بعضی با ایمان به خدا اما ملاک ما هیچ کدام این ها نیست ما پنکه ها همه چیز را با چرخش میسنجیم. برای همین رقاصخانه ها را دوست داشتیم. نمیدانم چه طور بگویم یک آقایی بود به اسم آیت الله صبوری من را بالا سر آن زده بودند وقتی شروع میکرد با خدا حرف زدن چرخش خاصی در او احساس میکردم چرخشی که دیگران نمیدیدند. بگذریم. البته کار مسجد فقط این نبود گاهی برای مبارزه با آدم های بد هم آنجا جمع میشدند. من چند سالی آنجا بودم. تا آنموقع چند پنکه دیگر هم آورده بودند. من قدیمیشان بودم و با تمام رسم و رسومات مسجد آشنا شده بودم. شب قدر شده بود. جمعیتی جمع شده بود که به چشم ندیده بودم جمعیت اصلی در حیاط بودند اما قسمتی هم در ساختمان اصلی سرریز کرده بودند. آخوندی را دعوت کرده بودند که حسابی شلوغش کرده بود. فهمیدم که مجلس امشب آرام نخواهد بود. خیلی از مراسم نگذشته بود که از شهربانی آمدند. هیچ کاری نکردند فقط چند گاز اشک آور به میان انداختند و رفتند. حسابی کفری شده بودم دیگر نمیتوانستم صبر کنم. ۱۰ سال شاهد وقایع بودن ۱۰ سال شاهد ظلم بودن ۱۰ سال حرف کمی نیست. دیگر نمیتوانستم صبر کنم. آنشب من هم به اعتصاب پیوستم. هنوز هم در اعتصابم. ۴۰ سال است در اعتصابم. تا پایان ماجرا هم در اعتصاب خواهم بود. نمیدانم این جملات را از کجا شنیده ام اما همیشه در ذهنم این را زمزمه میکنم: سگ اصحاب کهف میتواند پنکه مسجد نمیتواند؟ آری ؛ هروقت به مسجد گذر باباولی آمدید نگاهی هم به من بیاندازید. خواهید دید که هنوز هم در اعتصابم.@kashangardi
۲۰:۲۹
https://www.instagram.com/p/BnwpTEBHUti/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1addwc8kb7hchمتن #عرفان_خرم_آبادی از. مسیر دوم #کاشانگردی
عبایش را گرفتم و بغض آلود آخرین شانس های خودم را امتحان کردم ولی فایده نداشت مادرم مثل همیشه غیبش زده بود مثل همیشه بعد از اینکه پدر را راهی میکنم با چشم های سرخ پیدایش می شودپدرم مرا بغل وآخرین نکات را گوش زد می کند وقتی فکر می کنم ممکن است این آخرین دیدار ما باشد اشکم سرازیر میشود پدر م بلند می شود و در را باز می کند ،مکثی میکند انگار چیزی را از قلم انداخته است رو میکند به من و می گوید:اگر پسر آقای محبوبی اومد دنبالت .نیایید تظاهرات ها خطر دارد . من اخم میکنم و سینه سپر جوابش را میدهم :ما باید تا آخرین قطره خون پای این انقلاب بایستیم ونباید.......پدر باشدی می پراند و حرف را قطع میکند.لبخندی میزند.مطمئن شده است که در تربیت من کوتاهی نکرده.پدر میرود و من منتظر پسر آقای محبوبی هستمصدای زنگ در خانه بلند می شود.مطمئنم اوست آماده می شوم و میروم دم در.برای اینکه به پاسبان ها نخوریم از کوچه پس کوچه ها میرویم محبوبی از من پرسید :پدرت امروز سخنرانی خواهد داشت؟؟به نشانه ی اینکه نمی دانم شانه بالا می اندازم.*هی چه روزگاری داشتیم چه انقلابی بود پدر مرحومم خیلی برای این انقلاب زحمت کشید من و ومحبوبی هم یک پایمان لب گور است دیگر.حضار :نفرمایید.الان که من روی این منبر نشسته ام یک جمله بیشتر برای گفتن ندارم :هر انقلاب دو چهره دارد :خون و انقلاب.آنها که رفتند کاری حسینی کردند و آنهایی که ماندند باید زینبی کنند وگرنه یزیدی اند. والسلاماین کوتاه ترین سخنرانی پسر آقای اعتمادی بود...
عبایش را گرفتم و بغض آلود آخرین شانس های خودم را امتحان کردم ولی فایده نداشت مادرم مثل همیشه غیبش زده بود مثل همیشه بعد از اینکه پدر را راهی میکنم با چشم های سرخ پیدایش می شودپدرم مرا بغل وآخرین نکات را گوش زد می کند وقتی فکر می کنم ممکن است این آخرین دیدار ما باشد اشکم سرازیر میشود پدر م بلند می شود و در را باز می کند ،مکثی میکند انگار چیزی را از قلم انداخته است رو میکند به من و می گوید:اگر پسر آقای محبوبی اومد دنبالت .نیایید تظاهرات ها خطر دارد . من اخم میکنم و سینه سپر جوابش را میدهم :ما باید تا آخرین قطره خون پای این انقلاب بایستیم ونباید.......پدر باشدی می پراند و حرف را قطع میکند.لبخندی میزند.مطمئن شده است که در تربیت من کوتاهی نکرده.پدر میرود و من منتظر پسر آقای محبوبی هستمصدای زنگ در خانه بلند می شود.مطمئنم اوست آماده می شوم و میروم دم در.برای اینکه به پاسبان ها نخوریم از کوچه پس کوچه ها میرویم محبوبی از من پرسید :پدرت امروز سخنرانی خواهد داشت؟؟به نشانه ی اینکه نمی دانم شانه بالا می اندازم.*هی چه روزگاری داشتیم چه انقلابی بود پدر مرحومم خیلی برای این انقلاب زحمت کشید من و ومحبوبی هم یک پایمان لب گور است دیگر.حضار :نفرمایید.الان که من روی این منبر نشسته ام یک جمله بیشتر برای گفتن ندارم :هر انقلاب دو چهره دارد :خون و انقلاب.آنها که رفتند کاری حسینی کردند و آنهایی که ماندند باید زینبی کنند وگرنه یزیدی اند. والسلاماین کوتاه ترین سخنرانی پسر آقای اعتمادی بود...
۲۰:۳۳
https://www.instagram.com/p/BnygnqBHjO8/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=16kpep448uh83متن علی محمد دادایی بعد از چهارمین کاشان گردی:برائتمحمود، گوشه سلول تاریک شهربانی از بی پناهی زانوانش را بغل گرفته بود و از اضطراب، لبش را میخورد.اضطراب از اینکه دردانه پسرش، عباس را بگیرند، از اینکه وسایل رزقش را ضبط کنند، یا اصلااگر محمود نباشد، چه کسی گوش های مردم حاضر در تظاهرات را به زیر سخنان رسوا کننده سفلگان خواهد برد؟ناگهان حاله ای از نور، تاریکی سلول را درید-نورجهان، بیا بیرون...محمود باطن پر طلاتمش را آرام نشان داد و حق به جانب به طرف در رفت،سرباز دستبندی که یک طرفش به دست خودش بسته شده بود را به دست چپ محمود بست و اورا برد، محمود همینطور که گامی از پس گام دیگر بر میداشت، میدید کسانی را که این روز ها تفنگ روی شقیقه مردم شهرش گذاشته اند . نگاهش به کلت سرباز می افتاد و وسوسه میشد در حمله ای ناگهانی انتقام برادران شهیدش را بگیرد، اما این فقط یک وسوسه بود.سرباز محمود را از در اتاق، داخل کرد و پشت در ایستاد.محمود بازجو را که دید قلبش تپش گرفت، سعی کرد به روی خود نیاورد و آرام روی صندلی آن طرف میز نشست.بازجو در حالی که خود را بی توجه به حضور محمود نشان میداد و چشمانش کاغذ رو میز را میپاییدند پرسید:نام؟-محمود-نام خانوادگی؟نور جهانشغل؟مغازه صوتی تصویری دارم بازجو کاغذ سفید را با خودکار بیکی که روی آن بود، با کف دست رو به محمود کشید.-بنویس-حتما قربان، ولی قبلش میشه بفرمایید از چی؟بازجو کنج لبش را تلخ بالا داد-از رابطه و تماسی که با این عمامه به سر های نفهم داری.محمود یاد آیت الله یثربی افتاد، میخواست میز را هوا بیندازد و بازجو را مثل سگ کتک بزند، اما آنجا جایش نبود.محمود خود را به آن راه زد و با پوز خندی گفت:-کدوم عمامه به سر نوکرتم، وصله خراب کاری و ضد شاهی به ما نچسبون خدا کفرش میگیره، من هنوز عکس ۳۰ در ۴۰ والا حضرت به دیوار مغازمه.محمود چند روزی بود که عکس امام را با قابی یُقُر به دیوار مغازه اش زده بود.بازجو در کثرت قضب قوطه ور شد و نگاه در نگاه محمود شروع کرد به فریاد زدن:-پس تو تظاهرات ظهر عاشورا چه غلطی میکردی مرتیکه؟؟محمود در حالی که چهره اش حالت تمنا گرفته بود با صدای زیر تری ادامه داد:-چی بگم والا نوکرتم، شما که باس بهتر از ما بدونی این آخوندا چه بلایی به سر ما آوردن، تو این اعتصابای سنگینی که دو قرون نمیشه در آورد، خب منم باید یه لقمه نون واسه زن و بچم ببرم. دو هفته پیش یه نفر از بیت یثربی اومد و پیشنهاد مالی خوبی داد، منم چاره ای نداشتم به جان شاهزاده.محمود اما هیچ وقت حتی یک ریال هم برای کارهای مجاهدانه اش دریافت نکرده بود، تعارف هم خورده بود، اما نمیخواست ارزش کارش چرکی دست خورده باشد.بازجو قانع شده بود، حرف های محمود باور پذیر بود و نگه داشتن او در شهربانی کاری بیهوده.گفت: حرف های مسخره ات قبول، اما وای به حالت اگر ببینیم همکاری دیگری با شورشیان بکنی، اینجا هم تعهد بده، بعد هم آزادی.بعد رو به در داد زد:-سرکار احمدی، ایشون آزاد اند.###محمود لنگه در را زد، در باز شد و چهره عباس در چشمان پدر درخشید، عباس از ذوق به من من افتاده بود، پدر پیشانی عباس را بوسید و اورا سخت در آغوش گرفت، میدانست آندو هنوز خیلی کار دارند، هنوز نهضت ادامه دارد و مانده تا روزی که پدر باید دل بکند از چهره درخشان پسر...@kashangardi
۲۰:۳۱
https://www.instagram.com/p/Bn0oOHlncjs/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1i2qhy3a0gbpt متن محمد واصفی بعد از چهارمین #کاشانگردیبسمه تعالی خوندفتر پیش رویم بازکرد و گفت: بنویس. گفتم: چیو؟! گفت: هرچی که از انقلاب و جنگ یادت مونده؟ گفتم: همشو؟ گفت: همه. گفتم: خیلی زیاد می شه ها؟گفت: موردی نداره.از چندروزی پیش که این دفتر را به من داد، نمی دانم چه بنویسم، نمی دانم باید از کجا شروع کنم. فقط اول صفحه نوشتم: باسمه تعالی. گفتم بگذار مقدمه ای بنویسم و بعد شروع کنم. خودکار را دست گرفتم و نوشتم: -به من گفتند که بنویس از آن چه دیدی و شنیدی اما ما کهنه سربازان این جنگ پایان یافته...این دیگر چه واژه ای است برای توصیف خودم؟! کهنه سرباز؟! کهنه سرباز یک جنگ پایان یافته؟! یعنی اینقدر از نویی افتادم و رنگ و رو رفته شدم؟! یعنی اینقدر چروکیده و پلاسیده شدم؟! یعنی اینقدر کمرم خمیده شده است؟! یعنی اینقدر گرد و خاک زمان روی من نشسته؟! مگر چند سال از جنگ می گذرد؟! فوق فوقش یک سال، به این زودی فراموش شدیم؟! به این زودی از آن رزمندگان دلیر جبهه های حق علیه باطل، تبدیل شدیم به کهنه سربازانی که روزگاری حرفی ازشان بود؛ ولی الان در میان تاریخ گم شده اند. اصلا مگر من چند سالم است؟! الان یک جوان نوزده ساله مثل من، تازه وارد اجتماع شده است و کلی امید به آینده دارد. کل فکر ها در سر می پروارند که چه کنم و چه نکنم. اما من چی؟ منِ جوان نوزده ساله شدم کهنه سرباز. قبول کنید که این لقب برای من کمی زود است. اصلا مگر من هم جوانم؟! شاید سنم این را تصدیق کند اما دلم نه. به خدا من جوان نیستم. اصلا اینقدر خون دیده ام که جوانی نکرده پیر شدم. پیرمردی خسته و قد خمیده. خودکار را برداشتم و تمام آن کلمات و جملاتی که نوشته بودم را خط زدم. سعی کردم همه چیز را از همان اول به یاد بیاورم. از سخنرانی آیت الله امامی توی زیارت پنجه شاه. از آن تظاهراتی که ارتشی ها آمدند و به سمت ما شلیک کرده اند، از آن نمازهایی هول هولکی که در مسجد میانچال می خواندیم، از آن روزهای اول انقلاب، از ترورهای کور مجاهیدن، از جنگ، جنگ تا پیروزی گفتن ها، از مرگ بر شاه گفتن ها و از درود بر خمینی گفتن ها. سعی کردم تمام آن وقایع را به یاد بیاورم. سرباز به سمت اکبر شلیک کرد و خون... فرمانده شان که لباس ارتشی پوشیده بود به سمت رضا شلیک کرد و خون... هواپیمای عراقی روی سرمان بمب ریخت و خون... خمپاره ای از آن طرف نهر به سمت ما آمد و خون... سرباز عراقی به سمت ما شلیک کرد و خون...تانک عراقی به سوی ما آمد و دقیقا از روی پای یکی از مجروحین گذشت و خون...حسین فانسقه اش را در آورد و با آن سرباز عراقی را خفه کرد و خون... علی آر پی جی ار برداشت و همان موقع آر پی جی در قبضه منفجر شد و خون...نارنجک افتاد و وسط سنگر تمام بچه ها به سمت در فرار کردند و خون...صدای شلیک خمسه خمسه هایشان به گوش رسید، صدا نزدیک شد و خون...از رادیو پیام امام بعد از قبول قطعنامه را خواندند و خون...حامد سرفه می کرد و خون...زخم عمیق پای چپ محمد باز شده بود و خون... گلوله ای که چند سال در گلوی احمد مانده، حرکت کرده بود به سمت نخاع اش و خون...مجری تلویزیون گفت: انا لله و انا الیه راجعون. روح پیشوای مسلمانان و آزادگان جهان، حضرت امام خمینی، به ملکوت اعلا پیوست و خون...در این چند سال تمام آن چه که دیدم خون است، تمام آن چه که شنیدم خون است، تمام خاطراتم خون است، هر لحظه بوی خون به مشامم می رسد. اصلا تمام زندگی ام خون است. توی آن دفتر فقط یک کلمه نوشتم: خون!@kashangardi
۲۰:۳۵
https://www.instagram.com/p/BoQ3j6SHeCW/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=sj8a2i2c3az9بسم اللهمسیر پنجم #کاشانگردی با خاطره و داستان گویی های آقایان #کیخا، جلو داری و زاهدی از #میدان_امام شروع ، از #زیارت_حبیب_موسی بازدید و به محله #میدانگاه_آقا ختم شد.منتظر #داستان های بچه های #کاشانگردی باشید...@kashangardi
۹:۴۷