عکس پروفایل برادر جانب

برادر جان

۹۴عضو
در دوره بچگی با داداشم دعوا می‌کردیم. هادی با وجود اینکه 5 سال از من بزرگتر بود، هیچ وقت دستش را روی من بلند نمی‌کرد حتی اجازه می‌داد من او را بزنم! اوایل فکر می کردم حتماً از او قوی‌تر هستم که می‌توانم او را بزنم ولی وقتی بزرگتر شدم، فهمیدم حرمتم را نگه داشته است.
راوی:هانیه کاظم‌زاده (خواهر)
منبع:فصل اول کتاب: از مدرسه شهید غفاری تا کارگاه خیابان دماوند
@ketabebaradarjan

۱۲:۱۷

در همه عمرش، حتی یک‌بار با من و پدرش، بلند صحبت نکرد. بعضی وقت‌ها تلاش می‌کردم آقا هادی بین من و پدرش قضاوت کند ولی هیچ وقت قبول نمی‌کرد چون می ترسید پدرش ناراحت شود.
راوی:انسیه کاظم‌زاده (مادر)
منبع:فصل اول کتاب: از مدرسه شهید غفاری تا کارگاه خیابان دماوند
@ketabebaradarjan

۱۲:۱۸

پسرم همیشه روی توکّل به خدا خیلی تأکید داشت. ضمناً به نماز اول وقت هم مقید بود. اگر با اتوبوس به مسافرت می‌رفتیم، تأکید می‌کرد، حتماً موقع اذان از اتوبوس پیاده شود و نمازش را بخواند. حتی اگر مجبور می‌شد، باقی راه را سوار اتوبوس دیگری شود. وقتی به او می‌گفتیم: اینقدر حساس نباش! شاید اتوبوس گیرمون نیاد و به دردسر بیفتیم!با آرامش خاصی می‌گفت: نگران نباشید!آ‌نقدر مقید به نماز اول وقت بود که حتی اگر وقت خرید، صدای اذان می‌آمد، بدون اینکه خریدش را کامل کند، سراغ نماز می‌رفت .
پسرم تا قبل از ازدواج حتی یک نماز واجب را در خانه نخواند. همه نمازها، حتی نماز صبح را به مسجد می‌رفت و به جماعت می‌خواند.
راوی:انسیه کاظم‌زاده (مادر)
منبع:فصل اول کتاب: از مدرسه شهید غفاری تا کارگاه خیابان دماوند
@ketabebaradarjan

۶:۰۹

سال 83 یا 84 با هیئت «عاشقان مهدی» به سفر زیارتی مشهد رفته بودیم. شبی، حرم رفتیم و برای خواب برگشتیم. وقتی برای نماز صبح بیدار شدم، دیدم هادی بلند شده و مشغول پوشیدن لباس است. پرسیدم: داری میری حرم؟گفت: نه! گفتم: پس چرا داری لباس می پوشی؟ گفت: می‌خوام نماز بخونم. این کار آقا هادی با توجه به اینکه آدم معمولاً نماز صبح خواب‌آلود است و سر و وضعش خیلی مرتب و منظم نیست، برای من خیلی ارزشمند بود. هنوز بعد از گذشت این همه سال، در ذهنم مانده است.
راوی:امیررضا عارفی پور (دوست)
منبع:فصل اول کتاب: از مدرسه شهید غفاری تا کارگاه خیابان دماوند
@ketabebaradarjan

۶:۱۱

با هیئت «عاشقان مهدی»، زیارت مشهدالرضا رفته بودیم. آقا هادی به حرم رفته بود و ما توی حسینیه‌ای که گرفته بودیم، استراحت می‌کردیم. ناگهان هادی داخل شد در حالی‌که یک روحانی جوانی را همراه خودش آورد بود تا برای بچه‌های حسینیه صحبت کند. یواشکی خودم را به او رساندم و گفتم: این بنده خدا را چطوری پیدا کردی و آوردی؟ گفت: توی حرم باهاش آشنا شدم و صحبت کردم، دیدم خیلی خوب صحبت می‌کنه، بهش پیشنهاد دادم که بیاد حسینیه و برای بچه ها صحبت کنه.حاج آقا شروع به صحبت کرد. بچه‌ها هم جوان بودند. مرتب سؤال می‌پرسیدند و او را به چالش می‌کشیدند. گاهی هم با او شوخی کردند. سخنرانی حاج آقا تمام شد و بیرون رفت. هادی تا دم در ایشان بدرقه کرد. وقتی برگشت، بعد از چند دقیقه، پیش من نشست و گفت: امیرحسین! میشه بیای دم در، باهات کار دارم. گفتم: درخدمتم. احساس می‌کردم من که توی جلسه با حاج آقا شوخی کردم و گفتم و خندیدم، از این کار من ناراحت شده است. با او همراه شدم. ناگهان من را بغل کرد، بوسید و خیلی عذرخواهی کرد و گفت: من درباره شما فکر بد کردم و به خودم اجازه دادم چون شما با حاج آقا شوخی می‌کردی، توی دل خودم بگم که امیرحسین کسی هست که ملاحظه نمی‌کنه و احترام نگه نمی‌داره. برای همین، از شما عذرخواهی می‌کنم. گفتم: ممنونم که خیلی باکلاس و مرتب و منظم به من تذکر دادی که این کار را نکنم. خیلی جدی جواب داد که: اصلاً اینطوری نیست! من واقعاً دارم از شما عذرخواهی می‌کنم. منو ببخش! من نباید اینجوری باشم.
راوی:امیرحسین شاکر (دوست)
منبع:فصل اول کتاب: از مدرسه شهید غفاری تا کارگاه خیابان دماوند
@ketabebaradarjan

۱۰:۴۴

اسمش را در فضای مجازی و اکانت‌هایی که می‌ساخت، «عبدالله» می‌گذاشت. همان روز که این صحبت را درباره آن روحانی جوان با هم داشتیم به من گفت: کسی که می‌خواهد عبد واقعی خدا باشد و هیچ چیزی جز خدا را نبیند، نباید ذهنش به انحراف کشیده شود و درباره بندگان خدا بد فکر کند. ما همه بندگان خدا هستیم، بندگان خوب خدا! کسی حق ندارد درباره‌ دیگری فکر بد بکند.
راوی:امیرحسین شاکر (دوست)
منبع:فصل اول کتاب: از مدرسه شهید غفاری تا کارگاه خیابان دماوند
@ketabebaradarjan

۱۰:۴۵

محله ما یک خواروبار فروشی داشت. وقتی که آقا هادی می‌خواست به سربازی برود، صاحب آن مغازه به من گفت: به پسرت بگو که کارت ملی و شناسنامه‌اش را به من بده تا هماهنگ کنم، سربازی‌اش را در پادگان نیروی هوایی انجام دهد. این پادگان به منزل‌مان در تهران خیلی نزدیک بود. اما پسرم گفت: من پارتی‌بازی دوست ندارم. هر جایی که تقسیم بشم، میرم. خدمتم را انجام میدم و برمی‌گردم.چند روز بعد، آقا هادی تقسیم شد و برای خدمت سربازی به تبریز رفت. روزی به من گفت: بابا! میای دنبال من؟ گفتم: میام. چرا نیام؟! به تبریز رفتیم. وقتی از اتوبوس پیاده شدم، به پسرم گفتم: چون من در سازمان صداوسیما کار می‌کنم و سازمان خوابگاه دارد، به آنجا برویم و شب آنجا بخوابیم. فردا صبح که بیدار شدیم، به پادگان برمی‌گردیم.گفت: برای من پارتی بازی نکن! من صداوسیما نمیام. گفتم: خوابگاه برای همه کارمنداست. ایرادی که نداره، بیا بریم! هر چقدر اصرار کردم، قبول نکرد. نهایتاً مجبور شدیم در فضای سبز همان محله، بدون پتو و بالش بخوابیم. آقا هادی فردا صبح به پادگان رفت تا کارش را انجام دهد. بعد از مدتی، مجدداً آن‌ها را تقسیم کردند و محل خدمتش، کهریزک افتاد. بعد از دو ماه، دوباره تقسیم شدند، این‌بار به پادگانی حوالی خیابان جمال زاده تهران منتقل شد و تا آخر دوره اول خدمتش آنجا ماند .
راوی:حیدر کاظم زاده (پدر)
منبع:فصل اول کتاب: از مدرسه شهید غفاری تا کارگاه خیابان دماوند
@ketabebaradarjan

۱۰:۴۷

آقای کاظم‌زاده به من می‌گفت: در دوره سربازی، تنها سربازی که تحت هیچ شرایطی مرخصی نگرفت، من بودم. کاری به من سپرده بودند که هفتگی نوبتم می‌شد. در روزهایی که نوبت دیگران بود، به‌خصوص چند سربازی که ضعیف بودند و مثل من جثه کوچکی داشتند اما با توان جسمی کمتر، برای این‌که آن‌ها کم نیاورند، می‌رفتم و کمک‌شان می‌کردم تا افسر نگهبان آن‌ها را اذیت نکند. با یک پوتین و یک دست لباس، کل دوره خدمتم را گذراندم .
راوی:محمدرضا جعفری (همکار)
منبع:فصل اول کتاب: از مدرسه شهید غفاری تا کارگاه خیابان دماوند
@ketabebaradarjan

۱۴:۴۳

از وقتی که سرباز شدم، آقا هادی برای من احترام ویژه‌ای قائل بود و می‌گفت: قدر این دوران را بدان! ‏از سربازی خودش تعریف می‌کرد و می‌گفت: در دوره سربازی هیچ وقت مرخصی نگرفتم. در آخر دوره هم از مرخصی‌ها استفاده نکردم. بعد از پایان 24 ماه هم باز به پادگان می‌رفتم و کار می‌کردم. در نهایت، فرمانده گفت: دیگر فردا به هیچ وجه حق نداری پادگان بیایی! اگر بیایی بازداشتت می‌کنم.اینطوری سربازی را به پایان رسانده بود. خدا را شاکر بود از این‌که یک فرصت طلایی برای خدمت رایگان به نظام داشته است.
راوی:محسن شهرابی فراهانی (همکار)
منبع:فصل اول کتاب: از مدرسه شهید غفاری تا کارگاه خیابان دماوند
@ketabebaradarjan

۱۴:۴۴

معمولاً بابا آخر هفته‌ها ما را به مزار شهدا یا زیارتگاه‌ها می‌برد. مدتی با آن‌ها مأنوس می‌شدیم و بعد به نماز جمعه می‌رفتیم. من بابت اینکه پدرم همیشه مشغول کار یا امور خیریه بود و وقت کمی در هفته، ایشان را می‌دیدم، ناراحت نیستم زیرا سردار شهید قاسم سلیمانی هم مجموعاً یک ماه در سال به منزل می‌آمدند و خانواده، ایشان را می‌دیدند. به خاطر همین، ما باید خدا را شکر می‌کردیم.
راوی:محمدحسین کاظم‌زاده (پسر ارشد)
منبع:فصل دوم کتاب: از مسجد الهادی تا محله شارع شرقی
@ketabebaradarjan

۱۴:۴۶

من نسبت فامیلی با خانواده همسرشون داشتم و در دوره دوم سربازی ایشان در پادگان 02 ارتش در افسریه، با هم بودیم. علاقه زیادی داشت که زبان لکی یاد بگیرد و وقتی به ایشان آموزش می‌دادم، خیلی خوب یاد گرفت. آقا هادی به بهانه‌های مختلف مثل اینکه سوالات عقیدتی دارم به بخش محل خدمت من یعنی بخش عقیدتی می‌آمد ولی خودش اطلاعات خیلی خوبی در این زمینه داشت و صرفا می‌خواست با من همنشین شود. خیلی خیرخواه دیگران بود.
راوی:مسلم ملکی (فامیل)
منبع:فصل اول کتاب: از مدرسه شهید غفاری تا کارگاه خیابان دماوند
@ketabebaradarjan

۱۹:۳۲

یک‌بار در گروه معاونت پژوهش در پیام‌رسان بله و هنگامی که بحث اصلاح شیوه خدمت سربازی مطرح شده بود، آقا هادی دست به قلم شد و درباره این دوره از زندگی خودش نوشت: «بنده حقیر دو بار به خدمت مقدس سربازی رفتم. دو بار آموزش دیده‌ام. دو بار دوره دیده‌ام و در چهار پادگان ارتش جمهوری اسلامی ایران خدمت کرده‌ام. در دوره آموزشی هیچ مسئولیتی به سرباز داده نمی‌شود. در یگان هست که مسئولیتی هم‌تراز با کارکنان پایور(کادر) داده می‌شود. بنده حقیر در نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران خدمت کرده‌ام. مسئولیت‌پذیری- تعامل با افراد در شرایط مختلف و مواردی دیگر که الان فرصت شمردن آن را ندارم در خدمت سربازی آموزش داده می‌شود. این که بعضی از دوره‌های آموزشی بیش از حد کفایت است، حرف درستی است. اما مجموعاً در خدمت سربازی، افراد مهارت‌های اجتماعی را کسب می کنند که در هیچ‌کجا و در هیچ دوره ای از زندگی رایگان هیچ‌کس به آنان آموزش نخواهد داد. مسئولیت‌های بنده: مسئول بازداشتگاه دژبان مرکز ارتش، واحد عملیات دژبان مرکز ارتش، افسر آموزش، آجودان فرمانده گردان (500 سرباز هر دوماه آموزش می‌دادیم در قالب 4 گروهان و 8 دسته)».
منبع:فصل اول کتاب: از مدرسه شهید غفاری تا کارگاه خیابان دماوند
@ketabebaradarjan

۱۹:۳۴

تازه دیپلم گرفته بودم. یکی از روزهای تابستان، هادی که سرباز بود، با یک برگه تبلیغ مؤسسه «قرآن پژوهان» به خانه آمد و به من گفت: آبجی! تو هم برو در دوره حفظ کل قرآن شرکت کن!من هم رفتم و ثبت‌نام کردم. به لطف خدا و با حمایت مادر و برادرم، موفق به حفظ نیمی از قرآن شدم. تابستان سال بعد، به رسم تابستان هر سال، به روستای حسین‌آباد دامغان رفتیم. آنجا از من امتحان گرفتند و رتبه آوردم. آن روز برای حفظ 15 جزء قرآن به من نیم سکه‌ای جایزه دادند.سال دوم، برای ثبت‌نام در دوره بعدی 370 هزار تومان نیاز داشتم. آن روزها ما دامغان بودیم ولی سه ماهی گذشته بود و پشت من باد خورده بود. از یک طرف تنبلی می‌کردم و از طرف دیگر پول لازم برای پرداخت هزینه دوره را نداشتم.هادی متوجه این موضوع شده بود. خودش بدون اینکه به من بگوید، به تهران برگشت. نیم سکه را فروخت و من را در سال دوم دوره حفظ قرآن، ثبت‌نام کرد و به دامغان برگشت. به من گفت: آبجی! برای سال دوم دوره حفظ قرآن ثبت‌نامت کردم.فوری پرسیدم: پولش رو از کجا آوردی؟ کمی مکث کرد و گفت: آبجی! سکه‌ات رو فروختم و ثبت‌نامت کردم.کمی ناراحت شدم. هادی گفت: وقتی رفتم سر کار، پول سکه‌ات رو بهت میدم. بالاخره به توفیق خدا و حمایت مادرم و هادی، دوره دو ساله حفظ قرآنم به پایان رسید و حافظ کل قرآن شدم. الان هم دوست دارم هر روز برادرم را شریک قرآن خواندنم، کنم.
راوی:هانیه کاظم زاده (خواهر)
منبع:فصل اول کتاب: از مدرسه شهید غفاری تا کارگاه خیابان دماوند
@ketabebaradarjan

۱۹:۳۵

دخترم از ابتدا چادری نبود. وقتی در اوایل دهه هشتاد، به سال اول دبیرستان رسید، آقا هادی خواهرش را خیلی تشویق ‌کرد که چادری شود. به من هم پیشنهاد داد و گفت: مامان! چادری برای آبجی بگیر که در شأن ایشان باشه و دیگه چادر را زمین نذاره.من هم چادری به قیمت 18 هزار تومان خریدم ولی آقا هادی که آن زمان در پیک موتوری کار می‌کرد، 50 هزار تومان از درآمدش را به من داد و گفت: مامان برو و یک چادر خیلی خوب برای آبجی بخر تا انشالله دیگه چادر را زمین نذاره.من هم این کار را کردم و چادر دیگری برای دخترم خریدم و ایشان از آن وقت، چادری شد.
راوی:انسیه کاظم زاده (مادر)
منبع:فصل اول کتاب: از مدرسه شهید غفاری تا کارگاه خیابان دماوند
@ketabebaradarjan

۱۹:۳۶

بعضی وقت‌ها، ساعت 12 شب یا 1 نیمه شب از سر باغ می‌آمدم و متوجه می‌شدم یک نفر در سرویس بهداشتی مسجد روستا کارهایی انجام می‌دهد. وقتی سرک می‌کشیدم، آقا هادی را می‌دیدم که مشغول شست‌و‌شوی سرویس بهداشتی مسجد روستاست. آقا هادی وقتی در دوران دانشجویی برای استراحت به روستای حسین‌آباد دامغان می‌آمد، برای اینکه کسی متوجه نشود این کارها را در این ساعت نیمه شب انجام می‌داد.
راوی:محمد کاظم زاده (دایی)
منبع:فصل اول کتاب: از مدرسه شهید غفاری تا کارگاه خیابان دماوند
@ketabebaradarjan

۴:۰۲

وقتی که در شاهرود دانشجو بود، به روستای حسین‌آباد دامغان می‌رفت. آقا هادی خوراکی‌هایی که من و پدرش برایش می‌فرستادیم، مصرف نمی‌کرد. آن‌ها را به روستا می‌آورد و بین بچه‌های فامیل یا بچه هایی که توی مسجد جمع می‌کرد تا به آن‌ها قرآن خواندن یاد بدهد، توزیع می‌کرد. خیلی از بچه‌های روستا را نمازخوان کرد. پسرم اولین نفری بود که مراسم اعتکاف را در حسین‌آباد به راه انداخت و احکام شرعی‌ را که بلد بود، به رفقای هم‌سن و سالش یاد داد.
راوی:انسیه کاظم زاده (مادر)
منبع:فصل اول کتاب: از مدرسه شهید غفاری تا کارگاه خیابان دماوند
@ketabebaradarjan

۴:۰۳

در یکی از سفرهایی که همراه هیئت «عاشقان مهدی» در مسیر برگشت از مشهد بودیم، از آقا هادی پرسیدم: الان کارتون چیه؟ گفت: درسم تموم شده و الان دنبال پیدا کردن کار هستم. من چون آن موقع پدر و مادرم در سازمان حفاظت محیط زیست کار می‌کردند، همینجوری گفتم: می‌خواید با پدرم صحبت و هماهنگ کنم که برید اداره‌ پدرم، مشغول بشید؟ فوری گفت: بله! حتماً! خیلی خوبه. گفتم: پس انشالله اولین فرصت برسم خانه، با پدرم صحبت می‌کنم تا با همکاراش صحبت کنه و شما برید اونجا. آقا هادی ناگهان سرش را برگرداند و گفت: اینکه گزینش را دور بزنیم، نه. اگر گزینش و امتحانی باشد، برای شرکت در آن امتحان به من اطلاع بده.
راوی:امیررضا عارفی‌پور (دوست)
منبع:فصل اول کتاب: از مدرسه شهید غفاری تا کارگاه خیابان دماوند
@ketabebaradarjan

۴:۰۴

دوران دانشجویی، در یک پیک موتوری حوالی میدان شوش کار می‌کرد. یک روز با آقا هادی تماس گرفتند و گفتند: برای فلان مقصد، پیک موتوری خواسته‌اند. وقتی به آنجا رسید، دید مشتری یک خانم است. فکر کرد ایشان بسته‌ای دارد که می خواهد بفرستد ولی آن خانم سریع سوار موتور شد و به آقا هادی گفت: برو! بریم!آقا هادی خیلی ناراحت شد و گفت: خانم پیاده شوید! من شما را نمی‌برم.آن خانم هم به پسرم گفت: شما چی کار دارید؟! من پولش را میدم. شما کارتون رو انجام بدید.اما آقا هادی قبول نکرد و آن خانم را پیاده کرد. آن خانم خیلی ناراحت شد و با صاحب کار پسرم تماس گرفت و گلایه کرد که این چه آدمی هست که فرستادید؟! آقا هادی هم به صاحب کارش گفت: من نمی‌دانستم مسافر، خانم است وگرنه از همان اول قبول نمی‌کردم. من نامحرم سوار نمی‌کنم.
راوی:انسیه کاظم زاده (مادر)
منبع:فصل اول کتاب: از مدرسه شهید غفاری تا کارگاه خیابان دماوند
@ketabebaradarjan

۱۶:۰۴

وقتی برای خادمی حضرت عبدالعظیم (ع) تقاضا کرده بود، به او گفته بودند؛ یکی از دوستان قدیمی‌ات رو معرفی کن! یک روز از حرم با من تماس گرفتند و پشت سر هم سؤالاتی درباره ایشان پرسیدند. من هم گفتم: اینجوری نمیشه. شما باید لطف کنی و خودت را معرفی کنی.آن فرد تلفن را قطع کرد. چند دقیقه بعد، هادی تماس گرفت. بهش گفتم: همین الان یه نفر زنگ زده بود و داشت آمار شما رو می‌گرفت که من تلفن را قطع کردم و کم مونده بود بهش فحش بدم.هادی گفت: نکن تو رو حضرت عباس! توی حرم حضرت عبدالعظیم گفتن رفیقی که خیلی وقته می‌شناسدت را معرفی کن. منم شما رو معرفی کردم.آن فرد دوباره تماس گرفت. من بهش گفتم: آقا هادی، قدیم‌ها بچه شری بود و ما از قدیم با هم رفیق بودیم ولی الان آزارش به مورچه هم نمی‌رسه. خیالت راحت راحت باشه که این آدم، آدم سالمی هست. بعدش از ایشان پرسیدم: از کجا تماس گرفتید؟گفت: از حرم حضرت عبدالعظیم تماس می‌گیرم. بعد با هادی تماس گرفتم و قضیه را تعریف کردم. یکی دو هفته بعد، هادی مجدداً تماس گرفت و خبر داد که قبول شده است. اینقدر از این قضیه خوشحال بود که داشت پرواز می‌کرد.
راوی:مرتضی شاکری (دوست)
منبع:فصل اول کتاب: از مدرسه شهید غفاری تا کارگاه خیابان دماوند
@ketabebaradarjan

۱۶:۰۵

هر باری که با دوستان بودیم و آقا هادی را توی محل می‌دیدیم، چون می‌دانستیم چقدر خالص و مخلص است، پیش او می‌رفتیم و ازش تعریف می‌کردیم که: خیلی مردی! بامعرفتی! و از این جور حرفها. وقتی این کار را می‌کردیم، چهره‌اش توی هم می‌رفت. اصلاً خوشحال نمی‌شد. بعد هم سریع خداحافظی می‌کرد و می‌رفت. من بعدها متوجه شدم که یکی از ائمه فرموده‌اند؛ شما اصلاً اجازه ندهید کسی جلوی شما، ازتون تعریف کند چون این قضیه موجب افزایش غرور و منیت شما خواهد شد و من عمل به این حدیث را بارها در رفتار آقا هادی دیدم.
راوی:امیررضا عارفی‌پور (دوست)
منبع:فصل اول کتاب: از مدرسه شهید غفاری تا کارگاه خیابان دماوند
@ketabebaradarjan

۱۶:۰۶