ب

بصیرت خوشاب، آخرین اخبار و تحلیل های روز کشور به همراه اخبار سبزوار،ششتمد، داورزن، جوین،جغتای و شهرستان خوشاب

۷۵۳عضو
قصه‌نویسی با هوش مصنوعی ۶
undefinedعلی اکبر ملکی
🟢پرواز الاغ ...
در روزگاران قدیم در روستای سلطان‌آباد، الاغی زندگی می‌کرد به نام «کُلنگ».
کلنگ الاغی متفاوت با بقیه الاغ‌های روستا بود.او سر به هوا بود، خیال‌پرداز و عاشق ماجراجویی.
در حالی که دیگر الاغ‌ها آرام و قرار داشتند و به کارهای روزمره خود می‌رسیدند، کلنگ همیشه در جستجوی چیزهای جدید و غیرمنتظره بود.
یک روز آفتابی پاییزی، کلنگ در حال چرا در مزارع سرسبز اطراف روستا بود. بوی خوش گندم تازه درو شده در هوا پیچیده بود و نسیم خنکی از سمت کوه‌های بلند خوشاب می‌وزید.
کلنگ، به جای اینکه به چرای آرام خود ادامه دهد،  چشمانش به پرواز پرندگان در آسمان دوخته شد.
او آرزو می‌کرد که می‌توانست مثل آن‌ها آزادانه در آسمان پرواز کند.
ناگهان،  ایده‌ای به ذهنش رسید.او تصمیم گرفت که از کوه‌های خوشاب بالا برود و از آنجا به پرواز درآید! 
بدون اینکه به عواقب کارش فکر کند،  کلنگ به سمت کوه‌ها دوید.
او از شیب‌های تند کوه بالا رفت و از سنگ‌ها و صخره‌های کوه عبور کرد.
سگ‌های روستا که او را می‌دیدند،با تعجب پارس می‌کردند، اما کلنگ به راه خود ادامه داد.
بالاخره به قله‌ی کوه رسید. منظره‌ی روستا از آن بالا،  بسیار زیبا بود.  کلنگ،  با غرور و افتخار،  به پایین نگاه کرد و  تصمیم گرفت که پرواز کند!
او خودش را از بالای کوه به پایین پرتاب کرد.اما،  به جای پرواز،  با صدای بلندی به زمین افتاد و  پاهایش پیچ خورد.
سگ‌های روستا که صدای افتادن او را شنیده بودند،  به سرعت به سمتش دویدند. کلنگ،  با درد و رنج،  به آن‌ها نگاه کرد و  از کار احمقانه‌ی خود پشیمان شد.
سگ‌ها،  به جای اینکه به او حمله کنند،  به او کمک کردند تا به پایین کوه برگردد.
کلنگ،  با کمک سگ‌ها، به روستا برگشت و  مدتی طول کشید تا از جراحاتش بهبود یابد.از آن روز به بعد،  کلنگ الاغ سر به هوا،  درس بزرگی آموخته بود.او دیگر خیال‌پردازی‌های بی‌مورد نمی‌کرد و  به جای دنبال کردن رویاهای غیرممکن،  به کارهای روزمره خود می‌رسید و  از زندگی آرام و ساده‌ی خود در روستای سلطان‌آباد لذت می‌برد. و این داستان کلنگ،  تا سال‌ها در روستای سلطان‌آباد نقل می‌شد و  به دیگر الاغ‌ها یادآوری می‌کرد که  همیشه باید  به عواقب کارهای خود فکر کنند.
پایگاه خبری بصیرت خوشاب #حکایت @khoshab1Basiratkhoshab.ir

۱۰:۰۰

دعوت مدیرعامل برق منطقه ای خراسان از مردم برای پیوستن به پویش #دو_درجه_کمتر
undefinedحسین محمودی ضمن دعوت مردم برای پیوستن به این پویش، گفت: با توجه به بروز ناترازی انرژی در کشور و محدودیت تامین سوخت نیروگاه ها که موجب ایجاد ناترازی در تولید برق شده، از هم استانی های گرامی خراسان رضوی، خراسان شمالی و خراسان جنوبی درخواست می کنیم به منظور تامین برق پایدار برای همه، نسبت به کاهش دمای محیط کار و منزل خود اقدام کنند.
#دو_درجه_كمتر#مصرف_بهینهپایگاه خبری بصیرت خوشاب @khoshab1

۱۲:۴۸

داستان نویسی با هوش مصنوعی ۸
undefinedعلی اکبر ملکی
بره ناقلا!
یکی بود یکی نبود در روزگاران قدیم سلطان‌آباد در حالی که شب یلدا فرا رسیده بود.  در روستای کوچک کوهپایه‌ای، همه مشغول آماده کردن سفره‌ی رنگین یلدا بودند؛ انارهای سرخ، هندوانه‌های شیرین، آجیل‌های خوشمزه و شیرینی‌های خانگی.
اما در میان گله‌ی گوسفندان،  یکی از آن‌ها،  گوسفندی زبل و بازیگوش به نام «وروجک»،  جای خود را خالی کرده بود.
وروجک،  از همان صبح،  حسابی شیطنت کرده بود.  او از میان گله فرار کرده و به سمت کوه‌های سر به فلک کشیده دویده بود.  بوی علف‌های تازه و صدای جیرجیرک‌ها،  او را به سوی ماجراجویی می‌کشاند.  او از صخره‌ها بالا می‌رفت،  از رودخانه‌ی کوچک می‌گذشت و  در میان بوته‌ها و درختچه‌ها  پنهان می‌شد.
شب یلدا،  در حالی که خانواده‌ها دور هم جمع شده بودند و  داستان‌های قدیمی را برای هم تعریف می‌کردند،  گوسفند قصه ما  در میان کوه‌ها سرگردان بود. هوای سرد و تاریک شب،  او را کمی ترسانده بود،  اما  حس ماجراجویی  هنوز در وجودش  زنده بود.
او  در میان صخره‌ها،  غاری کوچک پیدا کرد.  در داخل غار،  گرمای عجیبی حس می‌شد.  وروجک  به آرامی وارد غار شد و  در آنجا،  با منظره‌ی عجیبی روبرو شد. یک خانواده‌ی روباه،  دور هم جمع شده بودند و  سفره ی کوچکی  چیده بودند.  آن‌ها  مثل مردم روستا،  در حال جشن گرفتن شب یلدا بودند!
روباه‌ها،  با دیدن گوسفند،  ابتدا ترسیدند،  اما  وروجک  با  چشمان معصومش،  به آن‌ها نگاه کرد.  روباه‌ها  فهمیدند که  وروجک  هیچ  نیت  بدی  ندارد.  آن‌ها  به گوسفند  خوش آمد گفتند و  از او  پذیرایی کردند.  وروجک  برای اولین بار،  یلدایی متفاوت را تجربه کرد.
صبح روز بعد،  وروجک  به روستا برگشت.  او  داستان  ماجراجویی  شب یلدایش  را  برای  بقیه‌ی  گوسفندان  و  حتی  چوپان  روایت  کرد.  همه  از  ماجراجویی  گوسفند بازیگوش  خنده  کردند،  اما  همزمان  به  او  یادآوری  کردند  که  همیشه  باید  به  فکر  امنیت  خود  باشد.  وروجک  درس  بزرگی  آموخته  بود.  او  هنوز  بازیگوش  بود،  اما  حالا  با  هوشیاری  بیشتر  به  ماجراجویی  می‌پرداخت.  و  این  داستان  گوسفند  زبل  و  بازیگوش،  تا  سال‌ها  در  روستا  نقل  محافل  شد.
پایگاه خبری بصیرت خوشاب #حکایت @khoshab1Basiratkhoshab.ir

۸:۵۹

"بردن و باختن خیلی اهمیت ندارد.
مهم مسیری است که شما طی می‌کنید. نتیجه بازی در اصل یک‌جور خبر دادن به مردمه.
اگر ته وجودت خودت را برنده بدانی، دیگه کی جرئت می‌کند تو را بازنده بداند؟
زندگی هم درست همین‌طور است. همیشه کسانی هستند که از تو تندتر یا کندترند.مهم‌ترین چیز، اینه که بدانی چطور باید مسیر را طی کنید."
#ژوئل_دیکراز کتاب " پرونده هری کبر "

@khoshab1

۹:۳۷

undefined آیت‌الله مکارم‌شیرازی: مسئله حجاب با فشار و سخت‌گیری قابل حل نیست/حجاب تبدیل به یک مسئله سیاسی شده که نیاز هست حساب شده برخورد کنیم
undefinedآیت الله مکارم شیرازی در دیدار با وزیر علوم:
undefinedباید دلایل مهاجرت نخبگان شناسایی شود و از ظرفیت نخبگی که در حوزه‌های علمیه و دانشگاه‌ها وجود دارد برای آبادانی مملکت استفاده شود.
undefinedبعضی معضلات اخلاقی در دانشگاه‌ها ناپسند است‌؛ شنیده می شود که در بعضی از دانشگاه‌ها مشکلات اخلاقی اتفاق افتاده که لازم است نسبت به آن، اهتمام ویژه ای داشت.
undefinedحجاب تبدیل به یک مسئله سیاسی شده که نیاز هست ما هم با آن حساب شده برخورد کنیم. این مسئلۀ از طریق فشار و سخت‌گیری قابل حل نیست، بلکه باید از روش های ایجابی و مثبت استفاده کرد./تسنیم
#⃣ #حجاب@khoshab1

۸:۱۴

undefinedگریه ستارخان!
ستارخان در خاطراتش می‌گوید:من هیچوقت گریه نکردم، چون اگر گریه می‌کردم آذربایجان شکست می‌خورد و اگر آذربایجان شکست می‌خورد ایران شکست می‌خورد.اما یک بار گریستم و آن زمانی بود که ۹ ماه در محاصره بودیم بدون آب و بدون غذااز قرارگاه آمدم بیرون، مادری را دیدم با کودکی در بغل کودک از فرط گرسنگی به سمت بوته علفی رفت و باضعف شدید بوته را با خاک ریشه میخوردگفتم الان مادر کودک مرا ناسزا می‌دهد و می‌گوید لعنت به ستارخان. اما مادر، فرزند را در آغوش گرفت و گفت:"اشکالی ندارد فرزندم، خاک می‌خوریم، اما خاک نمی‌دهیم."آنجا بود که اشک از چشمانم سرازیر شد.#حکایت @khoshab1

۱۸:۰۷

در غربت؛ قسمت اول
undefinedسید حسن کیخسروی
صدای زوزه‌ی باد یکدم قطع نمی‌شد. انگار دسته‌ای گرگ گرسنه، پوزه بر آسمان بلند کرده و از ته گلو فریاد برآورده باشند. گاهی صدای بر هم ساییده شدن چند تکه آهن زنگ زده‌ی قراضه، باقی‌مانده از لاشه‌ی کامیون تصادفی رها در کنار جاده برمی‌خاست.
کلبه در هجوم باد نیمه‌شب بیابان بی‌تاب می‌نمود و بیم آوار شدنش می‌رفت.
کلبه‌ای در حاشیه‌ی شهر تهران نزدیک یک دهکده‌ی اربابی قجری در جنوب. کنار راه. راضیه از شدت درد استخوان دادش به آسمان می‌رفت.
چراغ فانوس انگلیسی با تمام توان و نورش، کلبه‌ی کوچک بیابانی را رنگ می‌زد. چندان که در تاریک روشن نور آن بشود اشباح ویرانه نشین را تشخیص داد. راضیه هرشب فانوس روشن را در طاقچه‌ای که ضلع بیرونی‌اش را با یک قطعه شیشه‌ی نامنظم و شکسته‌ی کامیون در گل گرفته و جدا می‌شد، می‌گذاشت، تا وقتی که جاسم در تاریکی شب از سر جاده از وانت زباله روبی دهیاری پیاده می‌شود، چشم در روشنای اندک فانوس راهش را گم نکند. 
جاسم خودش را به هر در و دیواری زده بود تا عشقش را راضیه‌اش را درمان کند. اما هیهات شیمیایی شدن و سرطان راضیه را نمی‌شد درمان کرد. آن‌هم بادست خالی جاسم. 
پیت حلبی زنگ زده‌ی روغن نباتی که اطرافش را ضربدری سوراخ سوراخ کرده بودند، به عنوان وسیله‌ی گرما و خوراک‌پزی از آن استفاده می‌شد، جلو در یک لت حلبی کلبه دیده می‌شد و ته مانده‌ی تکه چوب آغشته به روغن سوخته‌ی ماشین در آن دود می‌کرد و زل می‌زد. 
راضیه پشت سر هم خمیازه می‌کشید و با تکه پارچه‌ی سبز چرکین که بیشتر با آن کتری سیاه آب جوش را از روی قوطی حلبی بر می‌داشت، اشک چشم‌ها و آب دماغش را می‌گرفت. 
از چند روز پیش جای بخیه‌های شکمش بد جوری می‌سوخت.
امشب علاوه بر آن درد خماری هم بر جانش افتاده بود.
آمدن جاسم به درازا کشیده بود. ‌وقتش می‌گذشت. «جایی نداره که بره، مگه همو شیره‌کش خونه‌ی اون لکاته‌ی بی‌شرف، دده بلقیس.»
مکثی کرد و گفت: «حالا چه فرقی می‌کنه، کجا هس. باید این موقع می‌آمد.» با نگرانی کتری سیاه را از دبه‌ی پلاستیکی پر کرد و شیشه‌ی کوچک نفت را از پشت در برداشت. این روزها قوز پشتش آشکارا دیده می‌شد و از او در اوج جوانی زنی فرتوت نشان می‌داد. سرش را بلند کرد و در تاریکی شب نگاهی به بیرون انداخت. سرعت حرکت ماشین‌ها را از کشیده شدن نور چراغ‌های‌شان که به تندی می‌گذشتند، می‌شد فهمید. 
از آخرین باری که راضیه خودش را در آیینه دیده بود، خیلی می‌گذشت. یادش نبود از کی چشمان سیاه و درشت و ابروهای پیوسته‌اش را ندیده است. گاهی که در شعله‌ی سرکش قوطی حلبی شراره‌ی آتش کرک و مو‌های زائد صورتش را می‌سوزاند. گونه‌های تکیده‌اش گل می‌انداخت، جاسم می‌خندید و دندان‌های یکی در میان کرم خورده‌اش را نشان می‌داد و می‌گفت:«عجب بزک شدی بره هکوم. خو پاری وختا ‌ای کارو بکو. اصلاً بیو فردا ببرومت آرایشگاه.» و راضیه گره روسری‌اش را زیر گلویش محکم‌تر کرده بود، تا جای خالی زلف‌های خال خال ریخته‌اش را جاسم نبیند و اشک‌های گوشه‌ی چشم‌هایش را پاک می‌کرد. 
ایستاد و به جاده خیره شد خبری از جاسم نبود، سرما به جانش افتاد. برگشت در را بست و تکه سنگ سیاه را پشت در سرآند.
چکه‌ای نفت روی شاخه‌ی کوچک ریخت و در قوطی حلبی انداخت. از سوراخ قوطی در نیم‌سوز داخل آن دمید، آتش شعله کشید. 
دود سفید نفت نیم خام بخار شده و دود چوب در هوا پیچید، سرفه کرد. پشت سر هم آن‌قدر که نفسش گرفت.
هرم شعله‌ی آتش صورتش را سوزاند. دست‌هایش را در کنار آتش گرم کرد و کنار کشید. خیلی طول نکشید که کتری سیاه با آهنگ ملایم و غلغلی آرام به جوش آمد.
آتش فروکش کرده بود. راضیه با دستمال سبز کتری را برداشت و چنگالی چای داخل قوری ریخت و آب بست و به دیواره‌ی قوطی حلبی چسباند تا دم بکشد.
دست‌هایش را بهم مالید. روی پاهایش چمباتمه زد. دوباره خمیازه به جانش افتاد. خمیازه‌های کشدار خماری. یادش آمد نصفه سیگاری در طاقچه دیده است.
برخاست و سیگار را برخلاف حرف دکترش گیراند و پکی عمیق زد و پشت‌بند آن سرفه‌های پی درپی، چندان‌که نفسش گرفت و پس افتاد. سیگار را نکشیده در پیت حلبی انداخت و با خود نالید. «مرگ، مرگ.» 
لیوانی چای برای خودش ریخت و شیشه‌ی مربای جاسم را پرکرد و با نگرانی حرکت کرد و از شیشه به بیرون چشم انداخت. از جاسم خبری نبود. در آیینه‌ی شکسته‌ای که روی دیوار نزدیک طاقچه به گل گرفته شده بود، نگاهی به خود انداخت. خودش را نشناخت. سرش را پیش آورد و در آیینه خیره شد. گره روسری‌اش را باز کرد. چیزی از موهای شبق گونش نمانده بود.
ادامه دارد....
#داستان  #حکایت پایگاه خبری بصیرت خوشاب @khoshab1

۵:۴۶

داستان نویسی با هوش مصنوعی ۱۱
undefinedعلی اکبر ملکی
برف سنگین زمستانی، روستای کوچک سلطان‌آباد را در آغوش گرفته بود. هر صبح، گربه‌ی کوچک و چابک روستا و خروس خوش‌خوان روستا، خورشید، راهی مدرسه می‌شدند. گربه، با چشمان زرد و هوشیار خود، همیشه مراقب خورشید بود، و خورشید، با صدای بلند و دلنشینش، راه را برای آن‌ها روشن می‌کرد.
یک روز صبح، در حالی که آن‌ها در راه مدرسه بودند، با الاغ قدیمی و بزرگ روستا، الاغ کدخدا، مواجه شدند. الاغ کدخدا، به خاطر سن و سالش، کمی تنها بود و اغلب در کنار جاده به تنهایی می‌ایستاد.
گربه، با هوشیاری خود، فهمید که الاغ کدخدا به کمک نیاز دارد. او به خورشید گفت: «بیا به الاغ کدخدا کمک کنیم.» خورشید، با صدای دلنشینش، به الاغ کدخدا دلداری داد و گربه هم به او کمک کرد تا به راحتی راه برود.
از آن روز به بعد، گربه و خورشید و الاغ کدخدا، هر روز با هم به مدرسه می‌رفتند. آن‌ها با هم بازی می‌کردند، به هم کمک می‌کردند و با هم دوست بودند. دوستی آن‌ها گرمای خاصی به زمستان سرد و برفی بخشیده بود.
در یکی از روزها، در حالی که آن‌ها در راه مدرسه بودند، با گاو بزرگ و قوی روستا مواجه شدند. گاو، به خاطر برف و یخ، نمی‌توانست به راحتی راه برود. گربه، خروس و الاغ کدخدا، با همکاری هم، به گاو کمک کردند تا به کناری امن برود.
گاو از مهربانی آن‌ها بسیار خوشحال شد و به آن‌ها شیر گرم و خوشمزه‌ای هدیه داد. آن‌ها با هم شیر گرم را نوشیدند و از گرمای آن لذت بردند. دوستی آن‌ها هر روز بیشتر می‌شد.
از آن روز به بعد، گربه، خروس، الاغ کدخدا و گاو، هر روز با هم به مدرسه می‌رفتند. آن‌ها با هم بازی می‌کردند، به هم کمک می‌کردند و با هم دوست بودند. زمستان سرد و برفی، با وجود دوستی آن‌ها، گرم و صمیمی شده بود. و این شد داستان گربه، خروس، الاغ و گاو در زمستانی برفی سلطان‌آباد، داستانی از دوستی و همکاری در سخت‌ترین شرایط. آن‌ها یاد گرفتند که با همکاری و مهربانی، می‌توانند بر هر مشکلی غالب شوند. و این درس بزرگی بود که برای همیشه با آن‌ها ماند.
پایگاه خبری بصیرت خوشاب #حکایت@khoshab1

۷:۲۲

داستان نویسی با هوش مصنوعی ۱۲
undefinedعلی اکبر ملکی
در دشتی سرسبز و پهناور، روباهی زیرک و حیله‌گر زندگی می‌کرد که به روباه قاضی معروف بود. او باهوش بود و همیشه سعی می‌کرد با ترفندهای خود، به نفع خودش حکم صادر کند.
روزی، شیری بزرگ و قوی و گرگی چابک و زیرک، بر سر یک شکار با هم دعوا کردند.
هر دو به روباه قاضی مراجعه کردند تا او بین آن‌ها حکمیت کند.
شیر، با غرور و قدرت، گفت: «این شکار از آن من است. من آن را شکار کرده‌ام.» گرگ، با چابکی و زیرکی، گفت: «نه، این شکار از آن من است. من آن را اول دیده ام.»
روباه قاضی، با لبخندی مکارانه، گفت: «من برای حل این دعوا، به یک شاهد نیاز دارم.» او سپس به شیر و گرگ گفت: «شما دو نفر باید به من یک شاهد بیاورید.»
شیر و گرگ، هر دو به دنبال شاهد رفتند. شیر، یک خرس بزرگ و قوی را به عنوان شاهد آورد، و گرگ، یک روباه دیگر را.
روباه قاضی، با دیدن شاهدها، لبخندی مکارانه زد و گفت: «خب، حالا بگویید چه اتفاقی افتاده است.»
شیر و گرگ، هر دو داستان خود را برای روباه قاضی تعریف کردند. اما روباه قاضی، با هوشیاری خود، به سخنان آن‌ها گوش داد و سپس حکم داد: «شکار از آن کسی است که شاهد او راستگوتر است.»
او سپس به خرس و روباه دیگر نگاه کرد و گفت: «شما دو نفر باید به من بگویید که چه اتفاقی افتاده است.»
خرس و روباه دیگر، هر دو داستان خود را برای روباه قاضی تعریف کردند. اما روباه قاضی، با حیله‌گری خود، حکم داد که شکار از آن اوست!
شیر و گرگ، از این حکم بسیار عصبانی شدند، اما کاری از دستشان برنمی‌آمد. روباه قاضی، با خنده، شکار را برداشت و رفت. و این شد داستان روباه قاضی و حکمیت بین شیر و گرگ، داستانی که به ما یادآوری می‌کند که همیشه نباید به ظاهر افراد اعتماد کرد.
پايگاه خبری بصیرت خوشاب @khoshab1

۲۱:۳۰

رهبر معظم انقلاب:احمق ها بوی کباب شنیدند!

undefinedرهبر انقلاب، هم‌اکنون: برنامه آمریکا برای تسلط بر کشورها یکی از دو چیز است: یا ایجاد استبداد یا هرج‌ومرج و اغتشاش
undefinedدر سوریه هرج و مرج به وجود آوردند و حالا به خیال خودشان احساس پیروزی میکنند/ یک عنصر آمریکایی در لفافه میگوید هر که در ایران اغتشاش کند ما کمکش میکنیم؛ احمق‌ها بوی کباب شنیدند!undefinedملت ایران هر کسی را که مزدوری آمریکا را در این زمینه قبول بکند، در زیر گام‌های خود لگدمال خواهد کرد.
پایگاه خبری بصیرت خوشاب @khoshab1

۸:۵۸

داستان نویسی با هوش مصنوعی ۱۳
undefinedنویسنده: علی اکبر ملکی
🟢خروس آواز خوان و روباه مکار
یکی بود یکی نبود. در روزگاران قدیم روستای سلطان‌آباد سر سبز و زیبا گربه و خروس آواز خوانی وجود داشت که هر روز در محله های روستا آواز می خواندن و با کودکان همبازی بودند.آنها هر روز به مدرسه می رفتند ومردم‌ را صبح‌زود از خواب بیدار می کردند در این بین روباه مکار و حیله گری بود که سعی داشت هر روز خروس را شکار و صدای او را خفه کند.
گربه و خروس هر روز صبح زود از خواب بیدار می‌شدند و با صدای دلنشین خروس، که آوازش در تمام محله پیچیده بود، روز را آغاز می‌کردند. گربه نیز با نرمی و چابکی‌اش به او ملحق می‌شد و در کنار خروس آواز می‌خواند.
صبح‌های شاداب
هر روز صبح، وقتی خورشید از افق سر برمی‌آورد، خروس با صدای بلندش همه را از خواب بیدار می‌کرد. بچه‌های روستا که عاشق بازی با این دو دوست بودند، به سرعت لباس‌هایشان را می‌پوشیدند و به بیرون می‌دویدند. گربه با حرکات بازیگوشانه‌اش و خروس با آوازهای شادابش، فضای روستا را پر از شادی و نشاط می‌کردند.
مدرسه و ماجراهای روزانه
پس از اینکه بچه‌ها از خواب بیدار می‌شدند و صبحانه می‌خوردند، همگی به سمت مدرسه راهی می‌شدند. گربه و خروس هم همیشه در کنار بچه‌ها بودند. آنها در حیاط مدرسه بازی می‌کردند و به بچه‌ها کمک می‌کردند تا درس‌هایشان را بهتر یاد بگیرند. گربه با هوش خود، به بچه‌ها در حل معماها کمک می‌کرد و خروس با آوازهایش روحیه آنها را بالا می‌برد.
روباه مکار
اما در این میان، روباه مکار و حیله‌گر نیز در سایه‌ها کمین کرده بود. او همیشه به دنبال فرصتی بود تا خروس را شکار کند.
روباه فکر می‌کرد که اگر بتواند خروس را بگیرد، نه تنها صدای زیبای او را خاموش خواهد کرد بلکه دوستان خروس را نیز ناراحت خواهد کرد.
روزی روباه تصمیم گرفت تا نقشه‌ای بکشد. او به بچه‌ها نزدیک شد و گفت: "اگر کسی بتواند خروس را برای من بیاورد، من به او یک جایزه بزرگ می‌دهم!"
بچه‌ها که از این پیشنهاد شگفت زده شده بودند، شروع به فکر کردن کردند.
دوستی و شجاعتاما گربه که همیشه مراقب دوستش بود، متوجه نقشه روباه شد. او به بچه‌ها گفت: "ما نباید اجازه بدهیم که روباه خروس را بگیرد! بیایید با هم متحد شویم و از دوستمان دفاع کنیم."
بچه‌ها با شنیدن این حرف تصمیم گرفتند تا با هم همکاری کنند. آنها دور خروس جمع شدند و با هم فریاد زدند: "ما خروس را نمی‌دهیم!" روباه که دید نقشه‌اش شکست خورده است، ناامید شد و تصمیم گرفت که دیگر به دنبال شکار خروس نرود.
از آن روز به بعد، گربه، خروس و بچه‌ها بیشتر از قبل با هم دوست شدند و هر روز صبح با آوازهای زیبا و بازی‌های شادابشان روستا را پر از شادی کردند. مردم روستا نیز از صدای دلنشین آنها لذت می‌بردند و زندگی پر از خوشحالی را تجربه کردند.
و بدین ترتیب، دوستی و شجاعت بر حیله‌گری پیروز شد و داستان گربه و خروس آوازخوان به یکی از زیباترین داستان‌های روستا تبدیل شد.
پایگاه خبری بصیرت خوشاب @khoshab1

۳:۴۷

undefinedصعود دلار به کانال ۷۸ هزار تومان پس از اظهارات همتی / پزشکیان رکورددار گرانی دلار در ۵ ماه ابتدایی دولت
undefinedپس از آنکه وزیر اقتصاد دولت پزشکیان قیمت دلار ۷۳ هزارتومان را بر اساس محاسباتش رقم مناسبی عنوان کرد، سیگنال افزایش قیمت ارز به بازار آزاد داده شد و دلار برای اولین بار در تاریخ ایران به کانال ۷۸ هزار تومان رسید.
undefinedافزایش بیش از ۲۰ هزارتومانی دلار آن هم فقط طی ۵ ماه اول دولت باعث شده تا پزشکیان از این جهت رکوردشکن باشد.
@khoshab1

۱۵:۲۳

چرا باید سگ و خر کسی باشد!
در یکی از روزهای زمستان، یکی از علمای معروف برای نماز ظهر به مسجد رفت و در صحن مسجد قدری در آفتاب ایستاد تا گرم شود و در آن گوشه در زیر آفتاب، چهار پسربچه از شاگردان بازار نیز نشسته بودند و ناهار می‌خوردند.
یکی از آنها نان و حلوا می‌خورد. دومی و سومی نان و پنیر می‌خوردند و چهارمی نان خالی می‌خورد. یکی از آنها که نان و پنیر داشت به آن‌ یکی که نان و حلوا داشت گفت: «من هم حلوا می‌خواهم، یک‌کمی حلوا هم به من بده.» پسرک حلوایی گفت: «اگر سگ من باشی و صدای سگ بکنی حلوا می‌دهم.» او هم مانند سگ صدایی کرد و قدری حلوا گرفت و همه خندیدند.
سومی گفت: «من هم حلوا می‌خواهم، به من هم بده.» پسرک حلوا خور گفت: «اگر الاغ من باشی و صدای خر بکنی حلوا می‌دهم.» او هم مانند الاغ صدایی کرد و قدری حلوا گرفت.
پسرک چهارمی که نان خالی می‌خورد گفت: «حالا که به آن‌ها حلوا دادی به من هم بده.» پسرک حلوایی گفت: «اگر گربه من باشی و میومیو بکنی حلوا می‌دهم.»جواب داد: «نه، من گربه کسی نمی‌شوم و حلوا هم می‌خواهم. تو که حاضری حلوا بدهی همین‌طوری بده.»
حلوایی گفت: «نه، رسمش همین است. اگر گربه نیستی از حلوا خبری نیست. اگر حلوا می‌خواهی باید گربه من باشی.» پسرک فکری کرد و گفت: «صبر کن من از این آقا که دارد تماشا می‌کند می‌پرسم ببینم حلوا خوردن به گربه شدن ارزش دارد؟»
بعد رو به مرد دانشمند کرد و گفت: «آقا، آیا به عقیده‌ی شما گربه باشم و حلوا بخورم بهتر است یا خودم باشم و نان خودم را بخورم؟» مرد دانشمند جواب داد: «فرزند عزیزم، نمی‌دانم به تو چه جوابی بدهم. تو بچه‌ای و دلت حلوا می‌خواهد و حرف‌های شما هم خیلی جدی نیست اما این را می‌دانم که من خودم سی سال است حلوا نخورده‌ام و می‌بینی که چیزی از دیگران کم ندارم و مردم هم به من احترام می‌گذارند، همسایه‌ای هم دارم که هرروز حلوا می‌خورد و پیش هیچ‌کس هم عزیز و محترم نیست.»
پسرک گفت: «حالا که این‌طور است من هم نان خودم را می‌خورم و حلوا نمی‌خواهم. وقتی آدم می‌تواند سی سال حلوا نخورد صدسال هم می‌تواند. پس چرا سگ کسی باشد؟ چرا خر کسی باشد؟ چرا گربه کسی باشد؟»
#قابوس_بن_وشمگیر از کتاب " قابوس نامه " (به نثر امروز)#حکایت پایگاه خبری بصیرت خوشاب @khoshab1

۵:۲۵

اکثر مردم هنگامی که به پایانِ کار می‌رسند و نظری بر گذشته می‌افکنند، درمی‌یابند که سرتاسرِ زندگی را چون چیزی گذرا زیسته‌اند و با حیرت مشاهده می‌کنند که آنچه بی‌اعتنا از کنارش گذشته‌اند و لذّتی از آن نبرده‌اند، همان زندگیشان بوده است.
یعنی همان چیزی که به خاطرش زندگی کرده‌اند.
انسان فریاد بر می‌آورد که امید و آرزو، او را فریفته‌اند تا این‌که عاقبت در آغوش مرگ به رقص درآید! آه چه مخلوق حریصِ سیری ناپذیری است این انسان!
#آرتور_شوپنهاوراز کتاب " جهان و تاملات فیلسوف "
@khoshab1

۱۱:۴۱

undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined#توییت(ایکس)
undefined هنوز نفهمیدیم چرا ریش و حجاب تو سوریه خوبه و تو ایران ضد آزادی و انسانیت میشهundefined
دقیقا این مشکل را با اُملت هم داریم؛چرا وقتی که صبحانه باشه برای یه آدم درست و حسابیه ولی همون اُملت وقتی که شام باشه برای یه آدم بدبخته...!!!!؟؟؟؟undefinedundefined
undefinedاستانداردهای دوگانه غرب که حاصل نفاق و ظاهر سالم و باطن وحشی آنهاست./شیر خدا
#بصیرت_خوشاب @khoshab1

۳:۲۶

undefined️ هدیه یک میلیونی کمیته امداد به مددجویان اقلیت‌های دینی
undefined معاون کمیته امداد:undefinedکارت هدیه یک میلیون تومانی به تمام مددجویان اقلیت‌های دینی به مناسبت فرا رسیدن سال نو میلادی اهداء می‌شود.
undefinedاین هدیه به مددجویان مسیحی، کلیمی و زرتشتی تعلق گرفته است.
پایگاه خبری بصیرت خوشاب @khoshab1

۱۳:۵۲

کرم شب‌تاب گفت:
من همیشه می‌کوشم مجلس تاریک دیگران را روشن کنم. اگر چه بعضی از جانوران مسخره‌ام می‌کنند و می‌گویند:
با یک گل بهار نمی‌شود!
تو بیهوده می‌کوشی با نور ناچیزت جنگل را روشن کنی.
خرگوش گفت:این حرف‌ها مال قدیمی‌هاست.
ما هم می‌گوییم هر نوری هر چه قدر هم ناچیز باشد بالاخره روشنایی است!»صمد_بهرنگی
از‌ کتاب " کرم ابریشم "
@khoshab1

۱۳:۵۵

اگر من انتخاب بین عدالت و آزادی، اختیار داشته باشم، من آزادی را انتخاب میکنم.
چرا که در یک جامعه آزادِ غیر عادلانه، من آزادی دفاع از عدالت را دارم،ولی در یک جامعه که به نام عدالت، آزادی مرا گرفته باشند، اگر عدالت محقق نشود، من آزادیِ اعتراض را هم ندارم./کارل پوپر
پایگاه خبری بصیرت خوشاب @khoshab1

۱۳:۵۵

فی الواقع که چقدر بی چشم و روست این آمیزاد !
مثل گرگ، آدم را پاره پاره می کند و فردایش راست راست در خیابان راه می رود ...
این چه جور گرگی است که تا روز پیش از غارت، حتی تا ساعتی پیش از غارت از بره هم رام تر می نماید.
محمود_دولت_آبادی  کتاب " کلیدر "
پایگاه خبری بصیرت خوشاب @khoshab1

۱۳:۵۸

بزرگی كه در ثروت، قارون زمان خود بود، اجل فرا رسيد و اميد زندگاني قطع كرد. جگر‌گوشگان خود را حاضر كرد. گفت:اي فرزندان، روزگاري دراز در كسب مال، زحمت‌هاي سفر و حضر كشيده‌ام و حلق خود را به سرپنجه گرسنگي فشرده‌ام، هرگز از محافظت آن غافل مباشيد و به هيچ وجه دست خرج بدان نزنيد.
اگر كسی با شما سخن گويد كه پدر شما را در خواب ديدم قليه حلوا مي‌خواهد، هرگز به مكر آن فريب نخوريد كه آن من نگفته باشم و مرده چيزي نخورد.
اگر من خود نيز به خواب شما بيايم و همين التماس كنم، بدان توجه نبايد كرد كه آن را خواب و خيال و رويا خوانند. چه بسا كه آن را شيطان به شما نشان داده باشد، من آنچه در زندگي نخورده باشم در مردگي تمنا نكنم. اين بگفت و جان به خزانه مالك دوزخ سپرد.
عبیدزاکانیکتاب " رساله دلگشا "
#حکایتپایگاه خبری بصیرت خوشاب @khoshab1

۱۵:۵۷