سربازهای بند انگشتیگاو گفت: من شاخشون میزنم شیر گفت: خوب میدونم چکارشون کنم بسپارینشون به من تمساح گفت : با همین دندونام ریز ریزشون میکنم زنبور گفت: انقدر نیششون میزنم که همه جاشون باد کنه قورباغه گفت: پس من چکار کنم ؟ آها من وقتی دیدمشون قور قور میکنم شما رو خبر میکنم بیاین.دیگه نذاشتم بقیه شون حرف بزنن. -بچه ها یه دقیقه ساکت. گفتم میخواین برین به جنگ اسرائیلیا ولی قرار نیست این کارا رو بکنین. شما همون کار همیشه رو میکنید. فقط با بچه ها بازی میکنید. یکدفعه برق ذوق از تو چشاشون پرید.من مامان عروسکام. همیشه باهاشون حرف میزنم. بهشون یاد میدم چجوری عشقو بکارن تو دل بچه هایی که میرن خونه شون. مگه بقیه مامانا با بچه هاشون حرف نمیزنن؟از اولین دونه شون که رو قلابم در میاد کلی آرزوی خوب براشون تو دلم جوونه میزنه. هر مامانی دلش میخواد بچه هاش عاقبت بخیر شن.من چرا نخوام؟از وقتی بهشون گفتم شما رو میخوام بفرستم به جنگ اسرائیل همینجوری هی نقشه میکشن و خیال میبافن. ولی نه بچه جاش توی جنگه نه عروسک. جنگ نه به بافته های تن عروسکا رحم میکنه نه به گیس بافته دختر بچه ها. اما عروسکای بند انگشتی من قراره یه کار بزرگ بکنن. در گوششون گفتم قراره هر کی شما رو ببره پیش خودش هزینه شو بده برای کمک به مقاومت.دونه به دونه ردیفشون میکنم. هی ازشون عکس میگیرم تا همه خوشگلیاشون تو عکس جا بشه. بتونن تا جا داره دلبر باشن.منتظر میشینم و عاقبت به خیر شدن دونه دونه شون رو نگاه میکنم و کیف میکنم.