عکس پروفایل رسانه کودک ایران صدار

رسانه کودک ایران صدا

۴,۴۷۶عضو
عکس پروفایل رسانه کودک ایران صدار
۴.۵هزار عضو

رسانه کودک ایران صدا

تولیدات پایگاه کودک ایران صدا.http://kids.iranseda.ir
ارتباط با ما: @erahsepar

۱۳ آذر

1_8187720890.mp3

۱۲:۲۸-۴.۲۸ مگابایت
undefinedکلاغی بود و عقابی. کلاغ رو یه درخت لانه داشت و عقاب در بالای کوهی بلند.undefinedکلاغ دوست داشت مثل عقاب پرواز کند اما نمی توانست.

undefinedموضوعات قصه#عقاب#کلاغ

#قصه_صوتی #قصه_شبundefinedتولید محتوای پاک برای کودکان تخصص ماستundefinedundefined @koodak_iransedaundefined @koodak_iranseda

۱۴:۰۸

thumnail

۱۴:۰۸

1_8187744262.mp3

۱۱:۲۲-۳.۹ مگابایت
undefinedundefinedمرد خارکنی روزی با ناراحتی داشت از کوچه های ده رد می شد. محکم در خانه ی نصرالدین را زد.undefinedنصرالدین عصبانی شد و پاهایش را به نصرالدین نشان داد و گفت: من کفش ندارم پاهایم زخمی شده. آمده ام تا فکری برایم بکنی.

undefinedموضوعات قصه#دزدی

#قصه_صوتی #قصه_شبundefinedتولید محتوای پاک برای کودکان تخصص ماستundefinedundefined @koodak_iransedaundefined @koodak_iranseda

۱۴:۰۹

thumnail

۱۴:۱۰

1_8187767053.mp3

۱۳:۳۸-۴.۶۹ مگابایت
undefinedدر دوران قدیم پادشاهی زندگی می کرد که رابطه ی خوبی با مردم نداشت.undefinedروزی پادشاه روی تختش تکیه داده بود و با اطرافیانش بلند بلند می خندید.

undefinedموضوعات قصه#پادشاه

#قصه_صوتی #قصه_شبundefinedتولید محتوای پاک برای کودکان تخصص ماستundefinedundefined @koodak_iransedaundefined @koodak_iranseda

۱۴:۱۰

thumnail
آموزش کاردستی تابلوی درخت خوشگل رنگی رنگی undefined
#کاردستی
undefinedتولید محتوای پاک برای کودکان تخصص ماستundefinedundefined @koodak_iransedaundefined @koodak_iranseda

۱۴:۱۲

۱۴ آذر

thumnail

۱۵:۳۷

1_8218266273.mp3

۱۷:۰۲-۵.۸۵ مگابایت
undefinedنصرالدین به یک خر خوب و کاری نیاز داشت.🥷برای همین سوار خر پیرش شد و به بازار رفت دزدی که خر شده بودundefinedیک روز «نصرالدین» به بازار می رود تا یک خر جوان و سرحال بخرد.

undefinedموضوعات قصه#دزدی#ملا_نصرالدین

#قصه_صوتی #قصه_شبundefinedتولید محتوای پاک برای کودکان تخصص ماستundefinedundefined @koodak_iransedaundefined @koodak_iranseda

۱۵:۳۸

thumnail

۱۵:۳۸

1_8218281852.mp3

۰۷:۳۷-۲.۶۲ مگابایت
undefinedآقا تلفن روی یک میز در یک اتاق زندگی می کرد و هی زنگ می زد.undefinedدر خانه، تلفن قدیمی وجود داشت که صدای آن همه اعضاء خانه را آزار می داد undefined‍🦳به جز یک نفر، آن هم مادربزرگ بود که نه تنها از زنگ تلفن بدش نمی آمد بلکه آن را دوست هم داشت.

undefinedموضوعات قصه#تلفن

#قصه_صوتی #قصه_شبundefinedتولید محتوای پاک برای کودکان تخصص ماستundefinedundefined @koodak_iransedaundefined @koodak_iranseda

۱۵:۳۹

thumnail

۱۵:۴۰

1_8218305822.mp3

۲۵:۰۳-۸.۶۱ مگابایت
undefinedپادشاه به جنگ رفت و پسرش را جانشین خود کرد.undefinedاما پادشاه به پسرش سفارشی کرد. او به پسرش گفت: تا وقتی من برنگشته ام نباید ازدواج کنی. undefinedمسافرت پادشاه ده سال طول کشید و شاهزاده جوان تصمیم گرفت به دنبال همسر آینده اش به سفر برود

undefinedموضوعات قصه#شاهزاده#ازدواج

#قصه_صوتی #قصه_شبundefinedتولید محتوای پاک برای کودکان تخصص ماستundefinedundefined @koodak_iransedaundefined @koodak_iranseda

۱۵:۴۱

thumnail
چراغ زنبوری undefinedundefined
#کاردستی
undefinedتولید محتوای پاک برای کودکان تخصص ماستundefinedundefined @koodak_iransedaundefined @koodak_iranseda

۱۵:۴۱

۱۵ آذر

thumnail

۱۵:۰۹

1_8243370287.mp3

۱۱:۳۵-۳.۹۸ مگابایت
undefinedمسافر جوان در ده گردش می کرد و با همه ی مردم حرف می زد اما مردم چیزی از او نمی دانستند.undefinedundefinedکشاورز در بیرون از ده مزرعه ای داشت و تا غروب در آنجا کار می کرد. یک روز مسافری از راه رسید که دنبال جایی برای ماندن می گشت. undefinedمسافر با او به مزرعه رفت و منتظر شد تا غروب شود.

undefinedموضوعات قصه#غاز#تخم_طلا

#قصه_صوتی #قصه_شبundefinedتولید محتوای پاک برای کودکان تخصص ماستundefinedundefined @koodak_iransedaundefined @koodak_iranseda

۱۵:۱۱

thumnail

۱۵:۱۲

1_8243377146.mp3

۱۲:۰۷-۴.۱۶ مگابایت
undefinedخرگوش سفید با یک تمساح وسط یک جزیره زندگی می کردند.در جزیره همه ی فامیل ها با هم زندگی می کردند.undefinedخرگوش قهوه ای برادر خرگوش سفید بود و از این که به جزیره آمده خوشحال بود.undefinedهمه چیز عالی بود فقط یک مشکل وجود داشت ...

undefinedموضوعات قصه#خرگوش

#قصه_صوتی #قصه_شبundefinedتولید محتوای پاک برای کودکان تخصص ماستundefinedundefined @koodak_iransedaundefined @koodak_iranseda

۱۵:۱۲

thumnail

۱۵:۱۲

1_8243389025.mp3

۱۱:۰۰-۳.۷۸ مگابایت
undefinedمریم کوچولو فکر می کرد که پدر و مادرش فقط نادر را دوست دارند.undefinedنادر برادر کوچولوی مریم است. او به دوستش می گوید: مادر و پدرم وقتی نادر تب کرده بود خیلی مواظب او بودند. undefinedوقتی که او امتحان داشت هم فقط به او کمک می کردند.

undefinedموضوعات قصه#حسادت#نوزاد

#قصه_صوتی #قصه_شبundefinedتولید محتوای پاک برای کودکان تخصص ماستundefinedundefined @koodak_iransedaundefined @koodak_iranseda

۱۵:۱۳

thumnail
گلدان‌های بازیافتی🪴🪴
#کاردستی
undefinedتولید محتوای پاک برای کودکان تخصص ماستundefinedundefined @koodak_iransedaundefined @koodak_iranseda

۱۵:۱۳