۱۱:۲۴
#شاعرانہ #باباطاهرعریان🦋
خداوندابہفریاد دلم رَسکسبۍکستویۍمن ماندهبۍکس!همہگویندطاهرکسندارهخدایارهمنه؛چہحاجتکس!
تجزیہ!معنۍایندوبیتۍکاملمشخصہ!خداونداتوهمہچیزانسانهاهستی . . تنهاترینانسانهمغمۍنداره؛چونتویاور بۍکسانۍ...هر چند کلمہ بۍ کس کاملا اشتباههتاخداهست هیچکستنها نیست . . .
در بله به رفاقت با خدا بپیوندید.•••┈✾~~✾┈•••@life_tayebeh
•••┈✾~~✾┈•••@life_tayebeh
خداوندابہفریاد دلم رَسکسبۍکستویۍمن ماندهبۍکس!همہگویندطاهرکسندارهخدایارهمنه؛چہحاجتکس!
تجزیہ!معنۍایندوبیتۍکاملمشخصہ!خداونداتوهمہچیزانسانهاهستی . . تنهاترینانسانهمغمۍنداره؛چونتویاور بۍکسانۍ...هر چند کلمہ بۍ کس کاملا اشتباههتاخداهست هیچکستنها نیست . . .
در بله به رفاقت با خدا بپیوندید.•••┈✾~~✾┈•••@life_tayebeh
•••┈✾~~✾┈•••@life_tayebeh
۱۵:۱۳
#تلنگرانہ🦉
میگفت↓میدونیتنهاکوچہایکھبنبستنداره کوچہخداست..؟!+توبرودرخونہخداروبزناگھگفتدروبازنمیکنم گردنمن!(:
#گرفتیچیمیگمرفیق؟
میگفت↓میدونیتنهاکوچہایکھبنبستنداره کوچہخداست..؟!+توبرودرخونہخداروبزناگھگفتدروبازنمیکنم گردنمن!(:
#گرفتیچیمیگمرفیق؟
۱۵:۱۴
سورھ یس بخوانید و ثوابش را بھ امام جواد "؏" هدیه ڪنید ،حاجات شما را خواهد داد ...-آیٺاللهکشمیرۍ
۱۵:۱۷
۱۵:۱۸
بازارسال شده از 🤲🏻 رفاقت با خدا 🤲🏻
زیارت+عاشورا+با+صدای+علی+فانی (1).mp3
۱۱:۳۹-۲۷.۱۲ مگابایت
۱۷:۴۶
۱۷:۴۷
۱۷:۴۹
۱۷:۵۱
#من_میترا_نیستم🍂🌸#قسمتسیوسوم
اوضاع شهر روز به روز خراب تر میشد. بازار و مغازه ها تعطیل شده بود. مواد غذایی پیدا نمیشد. نان گیر نمیآمد. حملهی عراقی ها هم هر روز سنگین تر میشد. مردم بعضی از محله ها در کوچه و خیابان هایشان سنگر ساخته بودند و در سنگر ها زندگی میکردند. ولی ما سنگر نداشتیم. توی خانهی شرکـتی خودمان زندگی میکردیم. حیاط سیمانی خانه زیر دودهی سیاه پیدا نبود. مخزن های نفت پالایشگاه آتش گرفته بودند و شبانه روز در حال سوختن بودند و دودهی سیاه آن ها حیاط همهی خانه های اطراف پالایشگاه را پر کرده بود.یکی از روزهای آخر مهر ماه، مهران و مهرداد با عصبانیت به خانه آمدند و گفتند: شما باید از شهر بروید.من و مادرم مخالفت کردیم. مهرداد گفت:" شما که مخالفت میکنید، اگر عراقی ها آمدند وارد خانه شدند، با دخترها چه میکنید؟"من گفتم:"توی باغچهی خانه گودالی بکنید، ما را در گودال خاک کنید."آن روز مینا و مهری از دست برادر ها فرار کردند و به مسجد پیروز رفتند و آنجا پنهان شدند. مهران و مادرم به دنبال دخترها به مسجد پیروز رفتند. بابای مهران و پسر ها مصمم شده بودند که ما را از آبادان بیرون ببرند. مهری و مینا توی مسجد قایم شده بودند و حاضر به ترک آبادان نبودند. مهران به زور آن ها را از مسجد بیرون آورد و به خانه برگرداند. من تسلیم شده بودم و با دخترها حرف میزدم که آنها را راضی به رفتن کنم. اما دختر ها مرتب گریه میکردند و اعتراض داشتند.مینا که عصبانی تر از بقیه دختر ها بود، شروع به داد و فریاد کرد و گفت:" من از شهرم فرار نمیکنم، میخواهم بمانم و دفاع کنم. "مهرداد، که از دست دخترها عصبانی بود و غصهی ناموسش را داشت و از اینکه دختر ها دست عراقی ها بیفتند وحشت داشت، برای اولین بار خواهرش را زد. مهردا با عصبانیت آن چنان لگدی به سمت مینا پرت کرد که یک طرف صورت مینا کبود شد.روز خیلی بدی بود؛ حملهی دشمن یک طرف، ترک خانه و شهرمان و دعوای خواهر و برادر ها یک طرف دیگر، اعصاب همهی ما خرد شده بود. در طی همهی سال هایی که در آبادان زندگی کردیم، هیچ وقت بین بچه هایم دعوا و ناراحتی نشده بود. تا یادم میآمد، دخترها و پسرهایم همه کس هم بودند و به هم احترام میگذاشتند. اما آن روز پسرها یک طرف فریاد میزدند و دخترها یک طرف...
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّڪَالْفَــرَج•••┈✾~~✾┈•••@life_tayebeh
اوضاع شهر روز به روز خراب تر میشد. بازار و مغازه ها تعطیل شده بود. مواد غذایی پیدا نمیشد. نان گیر نمیآمد. حملهی عراقی ها هم هر روز سنگین تر میشد. مردم بعضی از محله ها در کوچه و خیابان هایشان سنگر ساخته بودند و در سنگر ها زندگی میکردند. ولی ما سنگر نداشتیم. توی خانهی شرکـتی خودمان زندگی میکردیم. حیاط سیمانی خانه زیر دودهی سیاه پیدا نبود. مخزن های نفت پالایشگاه آتش گرفته بودند و شبانه روز در حال سوختن بودند و دودهی سیاه آن ها حیاط همهی خانه های اطراف پالایشگاه را پر کرده بود.یکی از روزهای آخر مهر ماه، مهران و مهرداد با عصبانیت به خانه آمدند و گفتند: شما باید از شهر بروید.من و مادرم مخالفت کردیم. مهرداد گفت:" شما که مخالفت میکنید، اگر عراقی ها آمدند وارد خانه شدند، با دخترها چه میکنید؟"من گفتم:"توی باغچهی خانه گودالی بکنید، ما را در گودال خاک کنید."آن روز مینا و مهری از دست برادر ها فرار کردند و به مسجد پیروز رفتند و آنجا پنهان شدند. مهران و مادرم به دنبال دخترها به مسجد پیروز رفتند. بابای مهران و پسر ها مصمم شده بودند که ما را از آبادان بیرون ببرند. مهری و مینا توی مسجد قایم شده بودند و حاضر به ترک آبادان نبودند. مهران به زور آن ها را از مسجد بیرون آورد و به خانه برگرداند. من تسلیم شده بودم و با دخترها حرف میزدم که آنها را راضی به رفتن کنم. اما دختر ها مرتب گریه میکردند و اعتراض داشتند.مینا که عصبانی تر از بقیه دختر ها بود، شروع به داد و فریاد کرد و گفت:" من از شهرم فرار نمیکنم، میخواهم بمانم و دفاع کنم. "مهرداد، که از دست دخترها عصبانی بود و غصهی ناموسش را داشت و از اینکه دختر ها دست عراقی ها بیفتند وحشت داشت، برای اولین بار خواهرش را زد. مهردا با عصبانیت آن چنان لگدی به سمت مینا پرت کرد که یک طرف صورت مینا کبود شد.روز خیلی بدی بود؛ حملهی دشمن یک طرف، ترک خانه و شهرمان و دعوای خواهر و برادر ها یک طرف دیگر، اعصاب همهی ما خرد شده بود. در طی همهی سال هایی که در آبادان زندگی کردیم، هیچ وقت بین بچه هایم دعوا و ناراحتی نشده بود. تا یادم میآمد، دخترها و پسرهایم همه کس هم بودند و به هم احترام میگذاشتند. اما آن روز پسرها یک طرف فریاد میزدند و دخترها یک طرف...
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّڪَالْفَــرَج•••┈✾~~✾┈•••@life_tayebeh
۱۸:۴۷
#من_میترا_نیستم🍂🌸#قسمتسیوچهارم
تک تک بچه ها به آبادان وابسته بودند. در همهی سال های زندگیمان حتی یک مسافرت نرفته بودیم. همهی خوشی ما همان خانه و محله وشهر خودمان بود. کسی را هم نداشتیم که خانهاش برویم. تنها عمهی بچهها که شوهرش عرب و آشپز شرکت نفت بود، در ماهشهر زندگی میکرد. او هشت تا بچه داشت. هیچ وقت مزاحم او نشده بودیم. خانهی فامیل های بابای مهران در رامهرمز هم نرفته بودیم. حالا با این وضع باید همهی ما به عنوان جنگ زده و خانه از دست داده به جاهایی میرفتیم که تا آن روز با عزت هم نرفته بودیم.ما دلخوشی به آینده داشتیم. فقط چند دست لباس برداشتیم. به این امید بودیم که جنگ در چند روز آینده یا چند ماه آینده تمام میشود و به خانهی خودمان بر میگردیم. فقط مینا و مهری حاضر نشدند لباس جمع کنند. تا لحظهی آخر کتاب مفاتیح در دستشان بود و دعا میخواندند و از خدا میخواستند که یک اتفاقی بیفتد، معجزهای بشود که ما از آبادان بیرون نرویم. غم سنگینی هم در صورت زینب نشسته بود. حرف نمیزد. چون کوچک ترین دختر بود به خودش اجازه نمیداد که خیلی مخالفت کند. سنش کم بود و میدانست کسی به او اجازهی ماندن نمیدهد.بابای مهران ما را سوار یک کامیون کرد. کامیون دو کابینه بود. همهی ما توی اتاقک کامیون نشستیم و به سمت پل ایستگاه۱۲ رفتیم. پل را بسته بودند و اجازهی عبور از پل را نمیدادند. اجباراً به زیارتگاه «سیدعباسی» در ایستگاه۲۱ رفتیم.دختر ها در زیارتگاه حسابی گریه کردند و متوسل به سید عباس شدند که راه بسته بماند. تعداد زیادی از مردم در زیارتگاه سید عباسی و خیابان های اطراف منتظر بودند که پل ایستگاه۱۲ یا ۷ باز شود.چند ساعتی گذشت که خبر باز شدن پل ایستگاه۷ را دادند و ما توانستیم از آن مسیر از شهر خارج بشویم. روز خارج شدن از آبادان برای همهی ما روز سختی بود. با کامیون به ماهشهر رفتیم.خانهی عمهی بچهها در منطقهی شرکتی ماهشهر بود. جمعیت آن ها زیاد بود و جایی برای ما نداشتند. ما فقط یک شب مهمان آنها بودیم و روز بعد به رامهرمز به خانهی پسرعموی بابای مهران رفتیم. مینا و مهری از روز خارج شدنمان از آبادان اعتصاب غذا کرده بودند و چیزی نمیخوردند. البته شهرام یواشکی به آنها بیسکویت و نان میداد...
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّڪَالْفَــرَج•••┈✾~~✾┈•••@life_tayebeh
تک تک بچه ها به آبادان وابسته بودند. در همهی سال های زندگیمان حتی یک مسافرت نرفته بودیم. همهی خوشی ما همان خانه و محله وشهر خودمان بود. کسی را هم نداشتیم که خانهاش برویم. تنها عمهی بچهها که شوهرش عرب و آشپز شرکت نفت بود، در ماهشهر زندگی میکرد. او هشت تا بچه داشت. هیچ وقت مزاحم او نشده بودیم. خانهی فامیل های بابای مهران در رامهرمز هم نرفته بودیم. حالا با این وضع باید همهی ما به عنوان جنگ زده و خانه از دست داده به جاهایی میرفتیم که تا آن روز با عزت هم نرفته بودیم.ما دلخوشی به آینده داشتیم. فقط چند دست لباس برداشتیم. به این امید بودیم که جنگ در چند روز آینده یا چند ماه آینده تمام میشود و به خانهی خودمان بر میگردیم. فقط مینا و مهری حاضر نشدند لباس جمع کنند. تا لحظهی آخر کتاب مفاتیح در دستشان بود و دعا میخواندند و از خدا میخواستند که یک اتفاقی بیفتد، معجزهای بشود که ما از آبادان بیرون نرویم. غم سنگینی هم در صورت زینب نشسته بود. حرف نمیزد. چون کوچک ترین دختر بود به خودش اجازه نمیداد که خیلی مخالفت کند. سنش کم بود و میدانست کسی به او اجازهی ماندن نمیدهد.بابای مهران ما را سوار یک کامیون کرد. کامیون دو کابینه بود. همهی ما توی اتاقک کامیون نشستیم و به سمت پل ایستگاه۱۲ رفتیم. پل را بسته بودند و اجازهی عبور از پل را نمیدادند. اجباراً به زیارتگاه «سیدعباسی» در ایستگاه۲۱ رفتیم.دختر ها در زیارتگاه حسابی گریه کردند و متوسل به سید عباس شدند که راه بسته بماند. تعداد زیادی از مردم در زیارتگاه سید عباسی و خیابان های اطراف منتظر بودند که پل ایستگاه۱۲ یا ۷ باز شود.چند ساعتی گذشت که خبر باز شدن پل ایستگاه۷ را دادند و ما توانستیم از آن مسیر از شهر خارج بشویم. روز خارج شدن از آبادان برای همهی ما روز سختی بود. با کامیون به ماهشهر رفتیم.خانهی عمهی بچهها در منطقهی شرکتی ماهشهر بود. جمعیت آن ها زیاد بود و جایی برای ما نداشتند. ما فقط یک شب مهمان آنها بودیم و روز بعد به رامهرمز به خانهی پسرعموی بابای مهران رفتیم. مینا و مهری از روز خارج شدنمان از آبادان اعتصاب غذا کرده بودند و چیزی نمیخوردند. البته شهرام یواشکی به آنها بیسکویت و نان میداد...
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّڪَالْفَــرَج•••┈✾~~✾┈•••@life_tayebeh
۱۸:۴۸
#من_میترا_نیستم🍂🌸#قسمتسیوپنجم
یک هفته در خانهی پسرعموی جعفر ماندیم. آنها مقید به حجاب و رعایت مسائل شرعی نبودند. پسر بزرگ هم داشتند و دخترها خیلی معذب بودند. هرکدام که میخواستند دستشویی بروند یا وضو بگیرند، من همراهشان میرفتم. آنها هر روز در خانه نوار میگذاشتند و بزن و برقص میکردند. ما دیگر تحمل ماندن در آنجا را نداشتیم. سال ها قبل، ما از دختر آنها در آبادان، ماه ها پذیرایی میکردیم تا او دورهی تربیت معلمش را تمام کرد. اما آنها در مدت اقامت ما در خانهشان، رفتار خوبی نداشتند؛ طوری که من و مادرم احساس میکردیم روی خار نشستهایم.آبان ماه بود و سرما از راه رسیده بود. دخترها لباس کافی نداشتند. به بازار رفتم و برای آنها لباس خریدم. روزهای سختی بود؛ آدم یک عمر حتی یک روز هم خانهی کسی نرود و مزاحم کسی نشود، ولی جنگ بلایی سرش بیاورد که با پنج تا بچه در خانهی فامیل آواره شود و احترامش از بین برود.در یکی از همان روزهای سخت، من بعد از خرید لباس برای بچه ها، مقداری گوشت و میوه و سبزی خریدم و به خانه برگشتم. زن پسرعموی جعفر و چندتا از زن های همسایه در کوچه ایستاده بودند؛ تا مرا دیدند و چشمشان به مواد غذایی افتاد، با تمسخر خندیدند و گفتند: مگر جنگ زِدِه یَل، برنج و خورش هم میخورند؟(مگر جنگ زده ها، برنج و خورش هم میخورند؟)انتظار داشتند که من به بچه هایم نان خالی بدهم. فکر میکردند که ما فقیریم. در حالی که ما در آبادان برای خودمان همه چیز داشتیم و بهتر و قشنگ تر از آنها زندگی میکردیم.بابای مهران دوباره به ماهشهر برگشت. باید ماهشهر میماند. پالایشگاه آبادان از بین رفته بود. پسرها هم که آبادان بودند. من و مادرم و دخترها و شهرام در رامهرمز اسیر شده بودیم. یک روز از سر ناچاری و فشار، پرسان پرسان به سراغ دفتر امام جمعهی رامهرمز رفتم. وقتی دفتر او را پیدا کردم و امام جمعه را دیدم، از او خواستم که به ما یک اتاق بدهد تا با دخترهایم با عزت زندگی کنم. حتی گفتم: کرایهی خانه هم میدهم. شوهرم کارگر شرکت نفت است و حقوق میگیرد. امام جمعه جواب داد: جنگ زده های زیادی به اینجا آمده و در چادر های هلال احمر ساکن شدهاند. گفت: شما هم میتوانید با بچههایتان در چادر زندگی کنید. من که نمیتوانستم چهارتا دختر را توی چادر که در و پیکر ندارد و امنیت ندارد، نگه دارم. چهارتا دختر جوان چطور در چادر زندگی کنند؟ بعد از اینکه از همه ناامید شدم، خودم هر روز دنبال خانه میرفتم. خیلی دنبال خانه گشتم، اما جایی را پیدا نکردم...
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّڪَالْفَــرَج•••┈✾~~✾┈•••@life_tayebeh
یک هفته در خانهی پسرعموی جعفر ماندیم. آنها مقید به حجاب و رعایت مسائل شرعی نبودند. پسر بزرگ هم داشتند و دخترها خیلی معذب بودند. هرکدام که میخواستند دستشویی بروند یا وضو بگیرند، من همراهشان میرفتم. آنها هر روز در خانه نوار میگذاشتند و بزن و برقص میکردند. ما دیگر تحمل ماندن در آنجا را نداشتیم. سال ها قبل، ما از دختر آنها در آبادان، ماه ها پذیرایی میکردیم تا او دورهی تربیت معلمش را تمام کرد. اما آنها در مدت اقامت ما در خانهشان، رفتار خوبی نداشتند؛ طوری که من و مادرم احساس میکردیم روی خار نشستهایم.آبان ماه بود و سرما از راه رسیده بود. دخترها لباس کافی نداشتند. به بازار رفتم و برای آنها لباس خریدم. روزهای سختی بود؛ آدم یک عمر حتی یک روز هم خانهی کسی نرود و مزاحم کسی نشود، ولی جنگ بلایی سرش بیاورد که با پنج تا بچه در خانهی فامیل آواره شود و احترامش از بین برود.در یکی از همان روزهای سخت، من بعد از خرید لباس برای بچه ها، مقداری گوشت و میوه و سبزی خریدم و به خانه برگشتم. زن پسرعموی جعفر و چندتا از زن های همسایه در کوچه ایستاده بودند؛ تا مرا دیدند و چشمشان به مواد غذایی افتاد، با تمسخر خندیدند و گفتند: مگر جنگ زِدِه یَل، برنج و خورش هم میخورند؟(مگر جنگ زده ها، برنج و خورش هم میخورند؟)انتظار داشتند که من به بچه هایم نان خالی بدهم. فکر میکردند که ما فقیریم. در حالی که ما در آبادان برای خودمان همه چیز داشتیم و بهتر و قشنگ تر از آنها زندگی میکردیم.بابای مهران دوباره به ماهشهر برگشت. باید ماهشهر میماند. پالایشگاه آبادان از بین رفته بود. پسرها هم که آبادان بودند. من و مادرم و دخترها و شهرام در رامهرمز اسیر شده بودیم. یک روز از سر ناچاری و فشار، پرسان پرسان به سراغ دفتر امام جمعهی رامهرمز رفتم. وقتی دفتر او را پیدا کردم و امام جمعه را دیدم، از او خواستم که به ما یک اتاق بدهد تا با دخترهایم با عزت زندگی کنم. حتی گفتم: کرایهی خانه هم میدهم. شوهرم کارگر شرکت نفت است و حقوق میگیرد. امام جمعه جواب داد: جنگ زده های زیادی به اینجا آمده و در چادر های هلال احمر ساکن شدهاند. گفت: شما هم میتوانید با بچههایتان در چادر زندگی کنید. من که نمیتوانستم چهارتا دختر را توی چادر که در و پیکر ندارد و امنیت ندارد، نگه دارم. چهارتا دختر جوان چطور در چادر زندگی کنند؟ بعد از اینکه از همه ناامید شدم، خودم هر روز دنبال خانه میرفتم. خیلی دنبال خانه گشتم، اما جایی را پیدا نکردم...
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّڪَالْفَــرَج•••┈✾~~✾┈•••@life_tayebeh
۱۸:۴۸
#من_میترا_نیستم🍂🌸#قسمتسیوششم
پسرعموی جعفر کنار خانهاش یک خانه باغی داشت. وسط باغ، یک خانهی کوچکی داشتند که سقفش از چندل¹ بود و تمام سقف، گنجشک ها و پرنده ها لانه کرده بودند. خانه باغی از چوب ساخته شده بود و موش های زیادی در آن زندگی میکردند.بعد از یک هفته عذابِ همنشینی با فامیل نامهربان، تمسخر و اذیتهایشان، به آن خانه رفتیم. حاضر شدیم با موش و گنجشک زندگی کنیم، اما زخم زبان فامیل را نشنویم. البته بعد از رفتنمان به خانه باغی، زخم زبان ها و اذیت ها چند برابر شد.از یک طرف، موش ها توی ساک و وسائلمان میرفتند و بعضی از لباس ها را خورده بودند و گنجشک ها روی سرمان فضله میریختند، و از طرفی فامیل هم همچنان به ما دهن کجی میکرد.در خانه باغ یک میز قراضهی چوبی بود که ما از سر نا چاری، وسائلمان را روی آن گذاشتیم. آن خانه آشپزخانه و حمام نداشت. به بازار رفتم و یک فِرِیمِز² و یک بخاری فوجیکا³ خریدم. از درد بی جایی، فریمز را توی توالت میگذاشتم و هر وقت میخواستم غذا درست کنم، آن را توی راهرو میکشیدم و غذا درست میکردم.هر وقت به تنگ میآمدم، مینشستم و به یاد خانهی تمیز و قشنگم در آبادان گریه میکردم. خانهای که دور تا دورش شمشاد سبز بود و باغچه ای پر از گل و سبزی داشت. اتاق هایی که دیوارهای رنگ روغن شدهاش، مثل آینه بود و از صافی و تمیزی میدرخشید. آشپزخانهای که من صبح تا شب در حال نظافتـش بودم و بذار و بردار میکردم.در کمتر از یک ماه، صدام، زندگی من و بچه هایم را شخم زد. آواره و محتاج فامیلی شدیم که تا قبل از آن جز خدمت و محبت کاری در حقشان نکرده بودیم. بچه هایم از درس و مشق عقب ماندند. مینا و مهری شب و روز گریه میکردند و غصهی رفتن به آبادان را میخوردند. زینب آرام و قرار نداشت. اخلاقی هم که داشت این بود که سریع با وضعیت جدید کنار میآمد. هیچ وقت تحمل نمیکرد که زندگیاش بیهوده بگذرد. زینب رفت و در کلاس های قرآن و نهجالبلاغهی بسیج که در مسجد محل زندگیمان بود، شرکت کرد. یک کتاب نهج البلاغه خرید. اسم معلم کلاسشان آقای شاهرخی بود.زینب با علاقه روی خطبه های حضرت علی علیه سلام کار میکرد. دخترهای فامیل جعفر، حجاب درست و حسابی نداشتند. زینب با آنها دوست شد و دربارهی حجاب و نماز با آنها حرف میزد...
¹ چوبی که در سقف خانه ها به کار میبرند.² وسیله ای برای پختن غذا شبیه به گاز پیک نیک که با نفت روشن میشود.³ بخاری نفتی که در زمان جنگ مورد استفادهٔ اکثر خانواده ها بود.
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّڪَالْفَــرَج•••┈✾~~✾┈•••@life_tayebeh
پسرعموی جعفر کنار خانهاش یک خانه باغی داشت. وسط باغ، یک خانهی کوچکی داشتند که سقفش از چندل¹ بود و تمام سقف، گنجشک ها و پرنده ها لانه کرده بودند. خانه باغی از چوب ساخته شده بود و موش های زیادی در آن زندگی میکردند.بعد از یک هفته عذابِ همنشینی با فامیل نامهربان، تمسخر و اذیتهایشان، به آن خانه رفتیم. حاضر شدیم با موش و گنجشک زندگی کنیم، اما زخم زبان فامیل را نشنویم. البته بعد از رفتنمان به خانه باغی، زخم زبان ها و اذیت ها چند برابر شد.از یک طرف، موش ها توی ساک و وسائلمان میرفتند و بعضی از لباس ها را خورده بودند و گنجشک ها روی سرمان فضله میریختند، و از طرفی فامیل هم همچنان به ما دهن کجی میکرد.در خانه باغ یک میز قراضهی چوبی بود که ما از سر نا چاری، وسائلمان را روی آن گذاشتیم. آن خانه آشپزخانه و حمام نداشت. به بازار رفتم و یک فِرِیمِز² و یک بخاری فوجیکا³ خریدم. از درد بی جایی، فریمز را توی توالت میگذاشتم و هر وقت میخواستم غذا درست کنم، آن را توی راهرو میکشیدم و غذا درست میکردم.هر وقت به تنگ میآمدم، مینشستم و به یاد خانهی تمیز و قشنگم در آبادان گریه میکردم. خانهای که دور تا دورش شمشاد سبز بود و باغچه ای پر از گل و سبزی داشت. اتاق هایی که دیوارهای رنگ روغن شدهاش، مثل آینه بود و از صافی و تمیزی میدرخشید. آشپزخانهای که من صبح تا شب در حال نظافتـش بودم و بذار و بردار میکردم.در کمتر از یک ماه، صدام، زندگی من و بچه هایم را شخم زد. آواره و محتاج فامیلی شدیم که تا قبل از آن جز خدمت و محبت کاری در حقشان نکرده بودیم. بچه هایم از درس و مشق عقب ماندند. مینا و مهری شب و روز گریه میکردند و غصهی رفتن به آبادان را میخوردند. زینب آرام و قرار نداشت. اخلاقی هم که داشت این بود که سریع با وضعیت جدید کنار میآمد. هیچ وقت تحمل نمیکرد که زندگیاش بیهوده بگذرد. زینب رفت و در کلاس های قرآن و نهجالبلاغهی بسیج که در مسجد محل زندگیمان بود، شرکت کرد. یک کتاب نهج البلاغه خرید. اسم معلم کلاسشان آقای شاهرخی بود.زینب با علاقه روی خطبه های حضرت علی علیه سلام کار میکرد. دخترهای فامیل جعفر، حجاب درست و حسابی نداشتند. زینب با آنها دوست شد و دربارهی حجاب و نماز با آنها حرف میزد...
¹ چوبی که در سقف خانه ها به کار میبرند.² وسیله ای برای پختن غذا شبیه به گاز پیک نیک که با نفت روشن میشود.³ بخاری نفتی که در زمان جنگ مورد استفادهٔ اکثر خانواده ها بود.
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّڪَالْفَــرَج•••┈✾~~✾┈•••@life_tayebeh
۱۸:۴۹
🤲🏻 رفاقت با خدا 🤲🏻
#من_میترا_نیستم #قسمتسیوششم پسرعموی جعفر کنار خانهاش یک خانه باغی داشت. وسط باغ، یک خانهی کوچکی داشتند که سقفش از چندل¹ بود و تمام سقف، گنجشک ها و پرنده ها لانه کرده بودند. خانه باغی از چوب ساخته شده بود و موش های زیادی در آن زندگی میکردند. بعد از یک هفته عذابِ همنشینی با فامیل نامهربان، تمسخر و اذیتهایشان، به آن خانه رفتیم. حاضر شدیم با موش و گنجشک زندگی کنیم، اما زخم زبان فامیل را نشنویم. البته بعد از رفتنمان به خانه باغی، زخم زبان ها و اذیت ها چند برابر شد. از یک طرف، موش ها توی ساک و وسائلمان میرفتند و بعضی از لباس ها را خورده بودند و گنجشک ها روی سرمان فضله میریختند، و از طرفی فامیل هم همچنان به ما دهن کجی میکرد. در خانه باغ یک میز قراضهی چوبی بود که ما از سر نا چاری، وسائلمان را روی آن گذاشتیم. آن خانه آشپزخانه و حمام نداشت. به بازار رفتم و یک فِرِیمِز² و یک بخاری فوجیکا³ خریدم. از درد بی جایی، فریمز را توی توالت میگذاشتم و هر وقت میخواستم غذا درست کنم، آن را توی راهرو میکشیدم و غذا درست میکردم. هر وقت به تنگ میآمدم، مینشستم و به یاد خانهی تمیز و قشنگم در آبادان گریه میکردم. خانهای که دور تا دورش شمشاد سبز بود و باغچه ای پر از گل و سبزی داشت. اتاق هایی که دیوارهای رنگ روغن شدهاش، مثل آینه بود و از صافی و تمیزی میدرخشید. آشپزخانهای که من صبح تا شب در حال نظافتـش بودم و بذار و بردار میکردم. در کمتر از یک ماه، صدام، زندگی من و بچه هایم را شخم زد. آواره و محتاج فامیلی شدیم که تا قبل از آن جز خدمت و محبت کاری در حقشان نکرده بودیم. بچه هایم از درس و مشق عقب ماندند. مینا و مهری شب و روز گریه میکردند و غصهی رفتن به آبادان را میخوردند. زینب آرام و قرار نداشت. اخلاقی هم که داشت این بود که سریع با وضعیت جدید کنار میآمد. هیچ وقت تحمل نمیکرد که زندگیاش بیهوده بگذرد. زینب رفت و در کلاس های قرآن و نهجالبلاغهی بسیج که در مسجد محل زندگیمان بود، شرکت کرد. یک کتاب نهج البلاغه خرید. اسم معلم کلاسشان آقای شاهرخی بود. زینب با علاقه روی خطبه های حضرت علی علیه سلام کار میکرد. دخترهای فامیل جعفر، حجاب درست و حسابی نداشتند. زینب با آنها دوست شد و دربارهی حجاب و نماز با آنها حرف میزد... ¹ چوبی که در سقف خانه ها به کار میبرند. ² وسیله ای برای پختن غذا شبیه به گاز پیک نیک که با نفت روشن میشود. ³ بخاری نفتی که در زمان جنگ مورد استفادهٔ اکثر خانواده ها بود. #الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّڪَالْفَــرَج •••┈✾~~✾┈••• @life_tayebeh
اینم چهار پارت از رمان خدمت شما
ان شااللّٰه لذت ببرید
ان شااللّٰه لذت ببرید
۱۸:۵۰
بازارسال شده از 🤲🏻 رفاقت با خدا 🤲🏻
Dua Ahd Ali Fani 128.mp3
۰۸:۳۶-۷.۸۸ مگابایت
۷:۱۱
۷:۱۲
↻هـر شـب یڪ آیہ
●°وَأَسِرُّواقَوْلَكُمْ أَوِاجْهَرُوا بِهِ ۖ إِنَّهُ عَلِيمٌبِذَاتِ الصُّدُورِ°●گفتارتان را پنھان ڪنید یا آشڪار ، براۍ خدا تفاوت نمۍڪند؛ زیرا او بۍگمان بہ اسرار و نیات باطن ها آگاھ است ...
سورھ مُلڪ / آیھ۳۱
•••┈✾~~✾┈•••@life_tayebeh•••┈✾~~✾┈•••
●°وَأَسِرُّواقَوْلَكُمْ أَوِاجْهَرُوا بِهِ ۖ إِنَّهُ عَلِيمٌبِذَاتِ الصُّدُورِ°●گفتارتان را پنھان ڪنید یا آشڪار ، براۍ خدا تفاوت نمۍڪند؛ زیرا او بۍگمان بہ اسرار و نیات باطن ها آگاھ است ...
سورھ مُلڪ / آیھ۳۱
•••┈✾~~✾┈•••@life_tayebeh•••┈✾~~✾┈•••
۷:۱۳
۷:۱۴
۷:۱۵
۷:۱۹