بله | کانال مهجور
عکس پروفایل مهجور م

مهجور

۶۱عضو
هوالشافی

پر از فریادم سکوتم بغض دارد.گو فلسطین اشغالی‌ام چو صهیون نامروت، فتح کرده مرا.اندکی از سرزمینم باقی است.اشغالگرش هر روز زخم می‌زند مرا.و جانم را می‌فِشرد.خیال نابودی‌ام را در سر می‌پروراند.باید محو کنم نقشه‌اش را.و بسازم تابوتش را.تیشه‌ای هست آوار کند دیوار را ؟!هنوز کمی مانده تا سقوط جسم.این مقاومت است که پیروز میدان است.باید اندکم مومن‌تر شود به خواستن.مومن‌تر شود به توانستن.مجاهدانه فتح کند سرزمین اشغالی‌ام را.و بشکند حبس را.روانم درد دارد.سکوتم بغض دارد.چیزی درونم به منتها رسیده.روزی بیت المقدسم را آزاد خواهم کرد.همیشه ایمان است که پیروز است.

#مقاومت#دشمن_تادندان_مسلح
@maaahjor

۹:۴۵

thumbnail
هو الجبار
چند روز است تقلا می‌کنم به نوشتن.تا لااقل اندکی از آتش ریخته بر جانم سرد شود.پناه می‌برم به کلمات.تا شاید هُرم جگرسوز سینه‌ام، کمی تسکین یابد.اما کلمات سرکش‌اند. رام نمی‌شوند. نه که نخواهند، عاجزند، الکن‌اند.
کلمه تاب سوختن ندارد. جانِ به دوش‌کشیدنِ لاشه‌‌ی متعفنِ رذیلت را ندارد.نمی‌تواند بار ننگش را به دوش بکشد.
کلمه ناتوان است. از نشان‌دادن کُنه و حقیقیتِ درنده‌خوئی و رذالت ریخته در بطنِ دیو وحشی.
کلمات دل‌خون‌اند. فراری‌اند. نگران‌اند که مبادا این ننگ و عار، شرافت و قداست دیرینه را لکه‌دار کند.کلمات بارکش امانت الهی بوده‌اند، چطور می‌توانند این رذالت و پستی را حمل کنند.
کلمات شرمگین‌اند.بی‌تاب‌اند. قاصرند از بازگو کردن. و تقلایم بی‌ثمر است.
ننگ ابدی بر فرومایگانِ پَست که رذیلانه به سَلاخی آدمیّت مشغولند.

#غده‌ی_سرطانی#طوفان_الأقصی
@maaahjor

۹:۴۶

thumbnail
بسم هو...
وسط قاب‌های کوچک و بزرگ چوبی روی دیوار، قابی رزینی توی چشم می‌آمد. از دور هم می‌شد فهمید بقیهٔ قاب‌ها عکس دختر یا پسری را در خودش جای داده، حتی بعضی‌شان تصویر چند نفر را در خودشان حبس کرده بودند. اما این قاب شامپاینی طلایی جادویی که انگار از وسط انیمیشن سفیدبرفی و هفت‌کوتوله، سر از خانهٔ پیرزن درآورده بود، معلوم نبود چرا بین این همه قاب عکس چوبی جا خوش کرده بود روی دیوار.هرچه تغلا کردم چیزی دستگیرم نشد. کنجکاوی بیخ گلویم چسبیده بود و بی‌خیال نمی‌شد. آخر دل‌دل کردن را یک کاسه کردم و پا شدم رفتم سمت دیوار خاطرات پیرزن. نقطه‌های طلایی نامفهوم از دور، تبدیل شدن به یک مشت دندان جورواجور طلایی. عجیب بود قابی به این رویایی به جای درآغوش گرفتن خاطرهٔ یک روز قشنگ و به‌یادماندنی مثلاً روز عروسی یا فارغ‌التحصیلی و یا هرچی، باید محل انباشت چندین دندان ریز و درشت باشد؟! حتی بگویی نگویی چندشم شده بود.ماتِ قاب، غرق خیال‌پردازی بودم که پیرزن با عصایش ضربه‌ای به زمین کوفت. انگار که چُرت بعدازظهرم پاره شده باشد، یک‌هو تکانی خوردم و سر چرخاندم سمت صدا.تکیده و لاغراندام بود. عینک ته‌اسکانی‌اش با بندی رنگی وصل به گردن می‌شد. موهای جوگندمی‌اش را کوپ مردانه کوتاه کرده بود.دست‌پاچه گفتم: «خیلی عکسای قشنگیه، بچه‌هاتونن؟»انگار که صدایم را نشنیده باشد رفت سمت شومینه. ترکیب صدای ضربات عصا روی پارکت چوبی کف و لخ‌لخ دنپایی چرمی‌اش، سکوت اتاق را می‌شکست. صورت استخوانی‌اش با آن چشمِ سرمه‌کشیده و ابروهای تُنُک، جدی به نظر می‌رسید. با نگاهم دنبالش کردم، منتظر نهیبش بودم که چرا به خاطراتم سرک کشیده‌ای؟!نشست روی صندلی راک فندقی جلوی شومینه، صدای ترکیبی شیفتش را داد به قیج‌قیج صندلی.شومینه هم به‌ تأثر از رخوت و کسالتی که پخش فضای خانه بود، بی‌رمق و سرد بود. بالاخره به زبان آمد.«باهات درمورد شرایط کاری صحبت کردن؟»مجسمهٔ تنم وا داد. آرام به طرف کاناپهٔ مقابل شومینه رفتم. رسیدم بهش.«اجازه هست بشینم؟!»با دستش به کاناپه اشاره کرد، نشستم. «بله، سمیرا خانم گفتن که پرستار تمام‌وقت می‌خواین. البته بهشون گفتم که جمعه‌ها رو نمی‌تونم. قبول کردن. گفتن جمعه‌ها خودشون هستن.»چشمانش را بست. صندلی هم مجسمه شد، ساکت و ثابت. سکوت دردی مسری در تمام جان خانه شد.انگار در برهوتی بی‌مکان و بی‌زمان پرت شده باشم، خوفی تنم را لرزاند. خودم را لعن کردم که «کار نظافت مگه چش بود! بیا اینم کار کم‌دردسر، محیط ثابت، کارفرمای مشخص! دق نکنم خوبه؟!»صدای قیج‌قیج صندلی از برهوت برم‌گرداند. زن با صدایی که بغض پیچیده بود به دست‌ و پایش، گفت:«نمی‌دونم چند آلبوم عکس دارم! ده‌تا بیست‌تا! شایدم بیشتر. از بچگی‌شون تا بزرگسالی، بی‌مناسبت بامناسبت بردم عکاسی ازشون عکس گرفتم. اولین سلمونی که بردم، تیکه موهاشون رو برداشتم و تو پاکت گذاشتم و بعد لای آلبوم خاطراتشون. هر دندون شیری که ازشون افتاد، بردم دادم روکش طلا زدن که بمونه برام. بعدها حتی روکش دندون‌هاشون هم حیفم اومد بریزم دور. نمی‌دونم چندتا چمدون از لباسا و اسباب‌بازیا و وسایل بچگی تا بزرگیشون رو دارم. دلم می‌خواست همیشه عطر تنشون، بودنشون بمونه برام. اما حالا فقط قاب خاطراتشون مونده! اونا رفتن دنبال آرزوهاشون و من موندم تو آرزوی اونا. می‌بینی دختر کوچیکه لطف کرده برام پرستار تمام‌وقت گرفته که مبادا قد یه سر زدن وقتشو بگیرم!»پیشانی‌اش پرچین و پرچروک‌تر از دقایقی قبل شد. بغض کار خودش را کرده بود. آنقدر دور صدا پیچید تا خفه‌اش کرد. صوت کلمات تبدیل به هق‌هق شد. نگاهم به سمت قاب رزینی شامپاینی طلایی چرخید. خاطراتی قاب‌گرفته و تغلایی برای ماندن و داشتن همیشهٔ صاحب خاطره‌ها.

#عکس‌نوشت
@maaahjor

۱۲:۲۶

دوستان مایل بودم مطالب ایتا رو اینجا بایگانی کنم که شاید ایتا رو حذف کنم.
ولی خیلی از دوستان با ایتا راحت‌ترند و نیومدن اینجا. برای همین دیگه با مطالب قبلی آزارتون نمی‌دم undefined و همزمان با مطالب روز کانال رو پیش می‌برم.

ممنون که همراهید با مهجور و می‌خونیدش undefinedundefined

۱۲:۲۸

thumbnail
هو معطی‌العطایا
گفتی حجاب رو دوست داری...می‌دونی عزیزدلم!دوست داشتن حجاب هم خوبه هم نه! باید حسابی حواست جمع باشه همین حجابت، حجاب نشه بین تو و نور!می‌دونی عزیزم خط باریکیه خط بین خود و خدا.لحظه‌ای غفلت کنی ممکنه بلغزی سمت هوای نفست. سمت منیّتت. سمت خودت!و یادت بره چرا حجاب رو دوست داری!!تازه فقط این نیست، حجاب رو دوست داشته باش ولی مواظب باش هیچ چیزی حجاب نشه برات.حجاب داشتن هم خوبه هم پرچالش! باید قوی بشی که بتونی چالش‌هاش رو تاب بیاری و کم نیاری.
گفتی حجاب رو دوست داری، گفتی میخوای مثل من بشی، شبیه مادرت.ولی عزیزدلم کمیت مادرت می‌لنگه و قدر وجودیش قدر الگو شدن نیست.منم تو این راه پام لغزیده، کج شده، خواب رفته، سرم گیج رفته، خوابم برده، درسته سعی کردم کج‌دار و مریز خودم رو گوشه کنار این مسیر بچپونم هرچند بلدش نباشم و در توانم نبود تنهایی طی طریق کنم.اما عزیزدلم!همیشه دست به دامن آدم‌های خوب روزگار که هیچ وقت نلغزیدند و همیشه سمت نور، سمت خدا هستند، بودم.
حالا دستات رو بده به من، که با هم ببریم سمت نور و دعا کنیم که بهترین و عزیزترین مادر دنیا، دستامون رو بگیره و ببره سمت منشأ نور. بانویی که از هر مادری بهتر و نیک‌تر مادری می‌کنه...آره عزیزدلم! بیا تمام تلاشمون رو بکنیم که شبیه او باشیم، شبیه حضرت مادر!
#عیدتون‌مبااااارکا🌱#صلی‌الله‌علیک‌یا‌فاطمةُ‌الزَّهرَاءُ#یا‌وجیهة‌عندالله‌اشفعي‌لنا‌عندالله

مهجور | جدامانده و به تعبیری سخن پریشان @maaahjor

۲۲:۱۱

Default Gift Icon

پاکت هدیه

عکس پروفایل مهجور م

مهجور

به گل طلعت او هر دو جهان زیبا شدذکر جان و دل ما سوره اعطینا شد undefined
عیدتون مبااارکااااundefinedundefined
سلام و آرزوی خیر و عافیت undefined
عرض خیرمقدم و خوش‌آمد خدمت دوستانی که تازه به أهالی مهجور پیوستند.

مهجور، حیات خلوتِ ثبت خط‌خطی‌های قلم ناکوک حقیره، امیدوارم این خط‌خطی‌ها زیاد رو اعصابتون رژه نره undefined

خوش تشریف آوردید و امید که پشیمان نشوید undefinedundefined

@maaahjor

۱۸:۲۴

thumbnail
هو خیرَالمُحسِنین
از دومین شمارهٔ مدام به‌عنوان نمونه‌خوان به مدامیان پیوستم. در تمام این یک سال و نیم همراهی با مدام، همیشه قلبم تپیده که همه چیز درست و به‌ قاعده پیش برود. و کوتاهی یا قصور من در نمونه‌خوانی، لطمه‌ای به محبوبیت یا اعتبار مجله نزند و یا تعللم کار تیم تحریریه را لنگ نکند. چند روزی که درگیر نمونه‌خوانی‌ مجله‌ام جزء پرفشارترین روزهایم است. کنترل استرس و مراقبت از جسم مخصوصاً چشمام که به نحو أحسن همراهی کند تا مبادا دچار لغزش و خطای چشمی شوم، چراکه وقت تنگ است و کار باید دو روزه یا حداکثر و به‌ندرت سه‌روزه جمع شود و تحویل داده شود. اما راستش را بخواهید خودم را کاره‌ای در این مجلهٔ عزیزِ موفق نمی‌دانم، حسم مثل چای‌ریز هیئت است که تمام تلاشش را می‌کند با چایی به‌موقع خستگی افراد اصلی دربرود و حواسش هست آخر هیئت چراغی روشن نماند و درها بسته و قفل شود. من تمام این مدت خودم را بیشتر از چای‌ریز مدام نمی‌دانستم، وقتی در نوشتهٔ روی کارت همکار عزیز مدام خطاب قرار گرفتم، تو گویی همان پرنده‌ای‌ام که به نشان اوج گرفتن و پرواز بر قله‌ها برایم هدیه فرستادند.فارغ از حسن سلیقه و لطف مستمر مدام و البته شکسته‌نفسی‌اش در به‌کارگیری کلمات، اعتراف می‌کنم همان خط اول هدیه‌ام را گرفتم و روز عیدم شیرین‌تر شد.
مدام عزیزم، من مفتخرم به همراهی و همکاری با تو، و این مایهٔ مباهاتم است.
ساقی ار باده از این دست به جام اندازد
عارفان را همه در شُربِ مُدام اندازد

مهجور | جدامانده و به تعبیری سخن پریشان @maaahjor@modaam_magazine

۱۸:۵۰

thumbnail
امیدمون به خدا باشه...

مهجور | جدامانده و به تعبیری سخن پریشان @maaahjor

۲۲:۵۳

«چقدر خوبن آدم‌هایی که باطنشون خیلی قشنگ‌تر از ظاهرشونه»

خدا زیاااادتون کنه الهی!

@maaahjor

۵:۳۶

می‌گفت: «داروی هیچ کسی نباشید، آدم‌ها وقتی خوب می‌شوند، دیگر دارو مصرف نمی‌کنند.»

به نظرم درست می‌گفتundefined
@maaahjor

۲۲:۰۷

می‌گفت: «محبت از درخت آموز که سایه از سر هیزم‌شکن هم بر نمی‌دارد!»

به نظرم درست‌تر می‌گفت undefined
@maaahjor

۱۱:۳۳

undefined از دالان گذشتیم و رسیدیم پایِ ماشین‌. آن‌جا یک قهوه‌خانه بود. امّا نَنشستیم به نوشیدنِ دو تا استکان چای. چرا؟ دنیا خراب می‌شُد اگر دقایقی آن‌جا می‌نشستیم و نفری یک استکان چای می‌خوردیم؟ عجله، همیشه عجله. کدام گوری می‌خواستم بِروم؟ من به بهانه‌ی رسیدن به زندگی، همیشه زندگی را کُشته‌ام.

#یک_پیاله_کتاب‌ #محمود_دولت‌آبادی#روزگارسپری‌شده‌ی‌مردم‌ِسالخورده
@Negahe_To

۹:۳۲

Default Gift Icon

پاکت هدیه

عکس پروفایل مهجور م

مهجور

حلول ماه رجب مبااارک undefinedundefined
thumbnail
هو الباسط
بزم و سُروری برای بلندترین شب سال، همان آنی که میزبان کوتاه‌ترین روز سالیم....ضیافتی برای دقیقه‌ای تاریکی بیشتر که از روشنی روزمان کم شده....درازای ظلمات را بهانهٔ جمع‌شدنمان می‌کنیم، جشن می‌گیریم و عزیز می‌شماریم. حتی با علم به اینکه بهایش روشنایی کمتر است. کاش بهانهٔ دورهمی‌ و سرور و شادی‌مان، طولانی شدن روز و روشنایی باشد و جشن نور بگیریم.یا لااقل حواسمان باشد یلدا را برای روزهای بعد از این شب بلند، که تاریکی فشرده می‌شود و روشنایی دامن می‌گستراند، جشن می‌گیریم.یلدا نویدبخش آغاز روزهای پر از نور و روشنایی است، نه جشن طولانی شدن تاریکی.روزهای روشنی که پس از تاریکی به درازا کشیده سر خواهد رسید و روشنایی و گرما غالب خواهد شد به هرچه ظلمت و رخوت و سردی.....
یلدای‌تان روشن و پرنور توأم با مهر و اُمید به عنایت خالق منقلب‌کننده فصل‌ها و حال‌ها
#یلدا#جشن‌نور
@maaahjor

۲۰:۱۸

thumbnail
«اسرار ماه رجب؛ ادب حضور (دفتر اول)» را از طاقچه دریافت کنیدhttps://taaghche.com/book/38876

۹:۱۱

thumbnail
هوالشافی
سه ساله شدی. ناخواسته‌ گذاشته شدی در دامنم. قبولت کردم. امیدوار بودم به تربیت و اصلاحت. اسمت را نمی‌دانستم. تن دادم به اسمی که دیگران صدایت کردند. اما می‌دانستم اسمت هر چه باشد، ملحق به منی. سنجاق شده‌ای به من. چرا به این فکر نکردم خودم برایت اسم بگذارم! یلدا چطور است؟! تو آن شب متولد شدی. سه سال پیش را می‌گویم. از آن شبِ یلدا شناسنامه‌دار شدی. نگفتی یلدا چطور است؟ اسمت به رسمت می‌آید.یلدای تاریک و طولانی هم که باشی بالأخره تمام می‌شوی. سپیده‌دم، اتمام طول و درازی‌ات را نوید می‌دهد.خوب یلدا جان! فاش کن چرا کمر به نابودی‌ام بستی. تو که هر ساز زدی، رقصیدم؟! عزیزم دیگر چه می‌خواهی؟! می‌دانم دلخوری از تولد ناخواسته‌ات! از اینکه منتظرت نبودم. برایت شوق نداشتم. اصلاً از آمدنت شوکه شدم. امّا باور کن منم بی‌تقصیرم! به شوق و اختیار دامن از کف ندادم که بگویی دندت نرم بکش جورش را!شاید سر بی مبالاتی‌ام و بوالهوسی روزگار بی‌مروت متولد شدی! نمی‌دانم چندروز، چندماه، چندسال درونم رشد کردی و قد کشیدی؟! البته اواخر قبل متولد شدنت، لگدهایت را حس می‌کردم. سقلمه زدن و هشدارت که من هستم. وجود دارم. چرا باورت نکردم و نمی‌خواستم قبولت کنم؟! شاید چون به میل و اختیارم درونم به ودیعه گذاشته نشدی. هراس داشتم از باورت، قبول کردنت، پذیرفتنت! تو اما اصرار داشتی بر وجود. یک‌هو و بی‌محابه به دنیایم آمدی. و مُهرت خورد بر پیشانی‌ام. دیگر نمی‌شد از زیر بار مسئولیتت شانه خالی کنم.بیا قبول کنیم ما هر دو مقصریم. و کوتاهی کردیم. درست است که من تو را قبول نمی‌کردم و با هر ضرب و زوری می‌خواستم شانه خالی کنم از بودنت. اما تو هم کم نگذاشتی در اذیت و آزارم. از در راندمت از پنجره آمدی! از پنجره کیشت کردم از سقف آویزان شدی. با سماجت چسبیدی بهم و شدی جزئی از من.با این‌حال بیا آشتی کنیم یلدا.همزیستی مسالمت‌آمیز. من تو را به رسمیت بشناسم. تو هم هوای مرا داشته باش.راستی تولدت مبارک یلدای من.
با من هزار نوبت اگر دشمنی کنیای دوست همچنان دل من مهربان توست
#چون_دوست_دشمن_است_شکایت_کجا_بریم
@maaahjor

۲۰:۴۹

مهجور
undefined هوالشافی سه ساله شدی. ناخواسته‌ گذاشته شدی در دامنم. قبولت کردم. امیدوار بودم به تربیت و اصلاحت. اسمت را نمی‌دانستم. تن دادم به اسمی که دیگران صدایت کردند. اما می‌دانستم اسمت هر چه باشد، ملحق به منی. سنجاق شده‌ای به من. چرا به این فکر نکردم خودم برایت اسم بگذارم! یلدا چطور است؟! تو آن شب متولد شدی. سه سال پیش را می‌گویم. از آن شبِ یلدا شناسنامه‌دار شدی. نگفتی یلدا چطور است؟ اسمت به رسمت می‌آید. یلدای تاریک و طولانی هم که باشی بالأخره تمام می‌شوی. سپیده‌دم، اتمام طول و درازی‌ات را نوید می‌دهد. خوب یلدا جان! فاش کن چرا کمر به نابودی‌ام بستی. تو که هر ساز زدی، رقصیدم؟! عزیزم دیگر چه می‌خواهی؟! می‌دانم دلخوری از تولد ناخواسته‌ات! از اینکه منتظرت نبودم. برایت شوق نداشتم. اصلاً از آمدنت شوکه شدم. امّا باور کن منم بی‌تقصیرم! به شوق و اختیار دامن از کف ندادم که بگویی دندت نرم بکش جورش را! شاید سر بی مبالاتی‌ام و بوالهوسی روزگار بی‌مروت متولد شدی! نمی‌دانم چندروز، چندماه، چندسال درونم رشد کردی و قد کشیدی؟! البته اواخر قبل متولد شدنت، لگدهایت را حس می‌کردم. سقلمه زدن و هشدارت که من هستم. وجود دارم. چرا باورت نکردم و نمی‌خواستم قبولت کنم؟! شاید چون به میل و اختیارم درونم به ودیعه گذاشته نشدی. هراس داشتم از باورت، قبول کردنت، پذیرفتنت! تو اما اصرار داشتی بر وجود. یک‌هو و بی‌محابه به دنیایم آمدی. و مُهرت خورد بر پیشانی‌ام. دیگر نمی‌شد از زیر بار مسئولیتت شانه خالی کنم. بیا قبول کنیم ما هر دو مقصریم. و کوتاهی کردیم. درست است که من تو را قبول نمی‌کردم و با هر ضرب و زوری می‌خواستم شانه خالی کنم از بودنت. اما تو هم کم نگذاشتی در اذیت و آزارم. از در راندمت از پنجره آمدی! از پنجره کیشت کردم از سقف آویزان شدی. با سماجت چسبیدی بهم و شدی جزئی از من. با این‌حال بیا آشتی کنیم یلدا. همزیستی مسالمت‌آمیز. من تو را به رسمیت بشناسم. تو هم هوای مرا داشته باش. راستی تولدت مبارک یلدای من. با من هزار نوبت اگر دشمنی کنی ای دوست همچنان دل من مهربان توست #چون_دوست_دشمن_است_شکایت_کجا_بریم @maaahjor
و دو سال دیگر گذشت.....
پنج سال از وقتی تو درون من متولد شدی، و با من ماندی می‌گذرد....

۲۰:۵۰

thumbnail
هو الرزاق
undefined قلب نارنجی فرشته: مرتضی برزگر/نشر چشمه
۱۲۰ صفحه

مجموعه داستان کوتاه با محوریت روابط زوجین. مرگ، عشق، خیانت و انتقام مفاهیم تکرار شونده در این مجموعه داستان است. کتاب در کنار فرم قابل‌قبول از درونمایه امیدبخش کم‌بهره است. تیرگی تکرار شوندهٔ محتوا چنان کام مخاطب را تلخ می‌کند که کمتر فرصت اندیشیدن به او می‌دهد و در پایان برخی داستان‌ها او را در برهوت بلاتکلیفی رها می‌کند.
زبان داستان روان و بی‌تکلف است و مخاطب را همراه می‌کند.
به نظر بتوان «چراغی برای شاه» را قوی‌ترین داستان کتاب دانست و در داستان «رانده شده»، ردپای یزدانی‌خرم را در کسوت معلمی نویسنده کشف کرد. (فرشته، اشاره به رنگ و خونی که البته قرمز نیست.)
پ.ن: به نظر این سبک کتاب‌ها مناسب مخاطب پیگیر ادبیات تخصصی است که چاره‌ای جز همه‌چیزخوانی ندارد و برای عموم مخاطبین دستاوردی غنی و غیرقابل چشم‌پوشی نداشته باشد.
#معرفی‌کتاب#چند_از_چند#قلب_نارنجی_فرشته

@maaahjor

۲۰:۳۵

thumbnail
هو الرزاق
undefined ناخن کشیدن روی صورت شفیع‌الدین/ قاسم فتحی/ نشر برج
۱۱۵ صفحه


نویسنده در خلال داستانی پرکشش به مسائل و مشکلات و یا بعضاً معضلات برخی زوار غیرایرانی مشهد مقدس می‌پردازد. او به استناد تجربه‌زیستهٔ غنی خود در سال‌های زندگی در مشهد، به کنکاش و پرداخت متفاوتی از سبک زندگی برخی ساکنین مجاور حرم امام رضا ع پرداخته و نیز با نگاهی عمیق، دغدغه‌ای جدی را نسبت به بافت شهری اطراف حرم مطرح کرده.
فتحی در این کتاب، با حفظ خط داستانی اصلی، به نقل چند خرده‌روایت موازی و گاهاً در دل ماجرای اصلی پرداخته که احتمالاً این تنوع داستانی و پرداخت تو در توی داستان‌ها، باب سلیقهٔ برخی مخاطبین نباشد. چرا که نویسنده ناگزیر برای حفظ خط اصلی داستان و پروار نشدن حجم کتاب به لایهٔ سطحی و رویین ماجراها اشاره نموده و از عمیق شدن در خرده‌روایت‌ها اجتناب کرده.
این کتاب کم‌حجم با ریتم تند و زبان داستانی روان و لغزنده، نثر قابل‌توجه، تصویرسازی عالی، تعابیر و تشبیهات بدیع و نو
احتمالاً در ذهن مخاطب جدی ادبیات ماندگار خواهد شد.

undefined کتاب را دوست داشتم و حتماً دیگر آثار نویسنده را خواهم خواند و پیگیر آثار آتی او خواهم بود.

پ.ن: اگر مخاطب جدی ادبیات هستید و فرم اثر برایتان قابل‌اعتناست پیشنهاد می‌کنم حتماً کتاب را بخوانید. در غیر این‌صورت بسته به ذائقه و سلیقهٔ خود احتمالاً باید در مورد محتوای اثر قبل از خواندن کمی تأمل بفرمایید.

#معرفی‌کتاب#چند_از_چند#ناخن‌کشیدن‌روی‌صورت‌شفیع‌الدین

@maaahjor

۲۱:۰۶