۱۴:۳۶
۱۴:۳۶
۱۴:۳۶
#روایت_خدمت
لحظه آخری آقا طلبید! اینقدر آرزوی خدمت تومسیرو داشتم که ساعت ۱۱ شب زنگ زدم مسئول بسیج دانشکده که منم راهیی شدم اگرراه داره پکیج مدارحبیب به منم بدید ببرم...و اما جواب که مهلت درخواست تموم شده و کلی خادم داریم! ناامید نشدم رفتم سراغ کتابای طب اسلامیم و بعد کابینت دمنوشای مامان!یسری دمنوش برای گلودرد و روغن برای ماساژ برداشتم و یه کیسه جموجور بستم و عازم شدم.خدا خدا میکردم بتونم کسیوپیدا کنم هرجورشده خادمی کنم براش ... اولین روز که تموم شد ناامید خوابیدم توموکب دومین روزم گذشتو خبری نبود ازعرصه خدمت ، ولی سومین روز تواوج گرما که رسیدیم خونه« ام علوش »یکم که گذشت نشست پای سفره و خوش آمد گفت و پاشو درازکرد؛ نگاهم کرد و باشرمندگی گفت: پادرد امونمو بریده بد خوابیدم از صبه درد داره...گلایه ام علوش از درد همانا و بازشدن کیسه روغن درمانی من همانا... خدمت شروع شد یکی دمنوش ارامش میخواست و اون یکی دمنوش برای گلوش توی گردو خاک یکی روغن بابونه برای عرق سوختگی و بعدی پماد عسل برای تاولاش...چه لذتی بود! مادر پهلو شکسته این خادمی دست و پاشکسته را از من بپذیر
ارسالی از زهره خوانساری_استان مرکزی
دَر مَـدار حَرمـت خدمـت عُشـاق کنیم...#در_مدار_حبیب#زائر_خادم#مسابقه_روایت_خدمت
| madaarehabib | درمدارحبیب
لحظه آخری آقا طلبید! اینقدر آرزوی خدمت تومسیرو داشتم که ساعت ۱۱ شب زنگ زدم مسئول بسیج دانشکده که منم راهیی شدم اگرراه داره پکیج مدارحبیب به منم بدید ببرم...و اما جواب که مهلت درخواست تموم شده و کلی خادم داریم! ناامید نشدم رفتم سراغ کتابای طب اسلامیم و بعد کابینت دمنوشای مامان!یسری دمنوش برای گلودرد و روغن برای ماساژ برداشتم و یه کیسه جموجور بستم و عازم شدم.خدا خدا میکردم بتونم کسیوپیدا کنم هرجورشده خادمی کنم براش ... اولین روز که تموم شد ناامید خوابیدم توموکب دومین روزم گذشتو خبری نبود ازعرصه خدمت ، ولی سومین روز تواوج گرما که رسیدیم خونه« ام علوش »یکم که گذشت نشست پای سفره و خوش آمد گفت و پاشو درازکرد؛ نگاهم کرد و باشرمندگی گفت: پادرد امونمو بریده بد خوابیدم از صبه درد داره...گلایه ام علوش از درد همانا و بازشدن کیسه روغن درمانی من همانا... خدمت شروع شد یکی دمنوش ارامش میخواست و اون یکی دمنوش برای گلوش توی گردو خاک یکی روغن بابونه برای عرق سوختگی و بعدی پماد عسل برای تاولاش...چه لذتی بود! مادر پهلو شکسته این خادمی دست و پاشکسته را از من بپذیر
ارسالی از زهره خوانساری_استان مرکزی
دَر مَـدار حَرمـت خدمـت عُشـاق کنیم...#در_مدار_حبیب#زائر_خادم#مسابقه_روایت_خدمت
| madaarehabib | درمدارحبیب
۱۶:۴۷
۵:۳۴
۱۱:۰۰
۱۱:۰۰
۱۱:۰۰
۱۱:۰۰
#روایت_خدمت
خوب روزای اربعین حال من خوب نبود ،قسمت نشد برم زیارت، منی که حسرت زیارت سال ها به دلم مونده بوددرصورتی همه چی جور شده بود ولی نشد اما یه روز بهم زنگ زدند که خانم دنیا رضایی شما می تونید بیاید و در مسیر پیاده روی مرز خسروی به عنوان خادم خدمت کنید امام حسین ،خادم بودن من رو به زائر بودنم ترجیح دادخیلی خوشحال شدم احساس عجیبی داشتم نمی دونستم از پسش بر میام یا نه
وارد مرز که شدم یه گرمای عجیبی رو حس کردم هوا بسیار گرم بودکنار موکب فرهنگی دانشگاه نشستم و به زائرا نگاه کردم من چیزی جز عشق ندیدم یعنی جز عشق چی میتونست باشه؟این گرما و تشنگی رو تحمل کنی که به چی برسی؟همینطورکه اشکام سرازیر میشد که صدام زدند بریم واسه بچه ها سربند درست کنیم اونم با پارچه مشکی و رنگ دونه دونه سربندا رو درست کردیم روسر بند ها[ خادم الحسین لبیک یا حسین نوشتیم ]رو سر بچه های کوچیک می بستیم هم اونا خوشحال بودن هم ما بطری آب معدنی ها رو جمع میکردیم و حتی زائرا رو با شلنگ آب خیس میکردیموسایل زائرا رو به عنوان امانتی قبول میکردیم بهشون دارو میدادیم و حتی خیاطی میکردیم
حتی سر شلنگ آب دعوا میکردیم استکان میشستیم هنوز صدای استکان ها تو گوشمه۳ روز گذشت و لحظه ی آخر موقع دل کندن از اونجا واقعا سخت بودوقتی هم برگشتم ناراحت بودم هر کی اونجا بود عاشق بود عشق حسین در مرز خسروی شبیه خورشید همونجا بود همونقدر گرم همونقدر نورانی و همونقدر زیبا
روایت خدمت در مرز خسروی کرمانشاه ۱۴۰۳ارسالی از دنیا رضایی
دَر مَـدار حَرمـت خدمـت عُشـاق کنیم...#در_مدار_حبیب#زائر_خادم#مسابقه_روایت_خدمت
| madaarehabib | درمدارحبیب
خوب روزای اربعین حال من خوب نبود ،قسمت نشد برم زیارت، منی که حسرت زیارت سال ها به دلم مونده بوددرصورتی همه چی جور شده بود ولی نشد اما یه روز بهم زنگ زدند که خانم دنیا رضایی شما می تونید بیاید و در مسیر پیاده روی مرز خسروی به عنوان خادم خدمت کنید امام حسین ،خادم بودن من رو به زائر بودنم ترجیح دادخیلی خوشحال شدم احساس عجیبی داشتم نمی دونستم از پسش بر میام یا نه
وارد مرز که شدم یه گرمای عجیبی رو حس کردم هوا بسیار گرم بودکنار موکب فرهنگی دانشگاه نشستم و به زائرا نگاه کردم من چیزی جز عشق ندیدم یعنی جز عشق چی میتونست باشه؟این گرما و تشنگی رو تحمل کنی که به چی برسی؟همینطورکه اشکام سرازیر میشد که صدام زدند بریم واسه بچه ها سربند درست کنیم اونم با پارچه مشکی و رنگ دونه دونه سربندا رو درست کردیم روسر بند ها[ خادم الحسین لبیک یا حسین نوشتیم ]رو سر بچه های کوچیک می بستیم هم اونا خوشحال بودن هم ما بطری آب معدنی ها رو جمع میکردیم و حتی زائرا رو با شلنگ آب خیس میکردیموسایل زائرا رو به عنوان امانتی قبول میکردیم بهشون دارو میدادیم و حتی خیاطی میکردیم
حتی سر شلنگ آب دعوا میکردیم استکان میشستیم هنوز صدای استکان ها تو گوشمه۳ روز گذشت و لحظه ی آخر موقع دل کندن از اونجا واقعا سخت بودوقتی هم برگشتم ناراحت بودم هر کی اونجا بود عاشق بود عشق حسین در مرز خسروی شبیه خورشید همونجا بود همونقدر گرم همونقدر نورانی و همونقدر زیبا
روایت خدمت در مرز خسروی کرمانشاه ۱۴۰۳ارسالی از دنیا رضایی
دَر مَـدار حَرمـت خدمـت عُشـاق کنیم...#در_مدار_حبیب#زائر_خادم#مسابقه_روایت_خدمت
| madaarehabib | درمدارحبیب
۱۱:۰۲
۱۱:۰۵
۱۱:۰۵
۱۱:۰۵
۱۱:۰۵
۱۱:۰۵
imam_reza_tdel.ir (1).mp3
۰۲:۲۴-۵.۷۱ مگابایت
۷:۵۶
۷:۵۹
۹:۳۱
#روایت_خدمت
خادمی به نام «ایمان» از قطیفبرق تازه آمده بود. سرم را تکیه داده بودم به دیوار راهروی موکب و آرام آرام پایم را تکان میدادم. هیچ حرکت اضافهای نمیکردم از ترس بیدار شدن دخترک دو سالهام که بعد از دو ساعت گریهی مداوم تازه خوابش برده بود. موهای دخترک خیس از عرق به هم چسبیده بود. پنکهی بالا سرمان مثل من، بیجان و بینفس زور میزد تا کمی هوا را بهتر کند.در اتاق که باز شد باد خنک کولر گازی دوید توی صورتم. پشتبندش زن جوان عرب با قامتی کشیده در آستانهی در چشم در چشمم شد. کجا میخواست برود نمیدانم اما مستقیم آمد سمت من. با ایما و اشاره پرسید که چرا اینجا نشستی. سعی کردم حالیاش کنم که از ترس بیدار شدن دخترک و شروع دوباره بیقراریهایش جرات تکان خوردن ندارم. فهمید یا نفهمید دوباره اصرار کرد. بیرمقتر از آن بودم که بحث کنم. تن دادم به خواستهاش. دست برد زیر بچه و بسم الله گویان بلندش کرد. پشتسرش پا تند کردم سمت اتاق. انگار از جهنم وارد بهشت شدیم. بچه را دوباره گذاشت روی پایم. دخترک چشم باز کرد. شروع کرد نقنق کردن. آه از نهادم بلند شد که الان دوباره بیدار میشود و روز از نو و روزی از نو. زن جوان دست گذاشت روی سینهی بچه. با لهجهی شیرین عربی مثل لالایی، آهنگین و نرم آیت الکرسی خواند. خواند و خواند. دخترک چشمانش را که بست و دستانش شل شد خیال هر دوی ما جمع شد. انگلیسی هردوی ما از فارسی او و عربی من بهتر بود. اسمش ایمان بود. اهل شهر قطیف در عربستان. هر سال اربعین سه هفته میآمدند عراق و در این موکب خدمت میکردند. فقط چهار سال از من بزرگتر بود و شش تا بچه داشت! از بیست و چهار ساله تا نه ساله. حرف میزدیم و غم غربت از شانههایم کم میشد. گفتیم و شنیدیم آنقدر که فکر کردم خواهری داشتهام که چند سالی دور از هم بودهایم و حالا به هم رسیدهایم و اندازهی تمام خاطرات این سالها حرف داریم. چه اهمیتی داشت که او در قطیف زندگی میکرد و من در تهران!؟ چه اهمیتی داشت که قبل از آن همدیگر را نمیشناختیم و بعد از آن هم ممکن بود هیچ وقت یکدیگر را نبینیم!؟ این معجزه در قرن تنهاییِ آدمها فقط در جغرافیایی به نام اربعین قابل تصور است که قلبها همه در مدار امام میچرخند و نژاد و ملیت و حتی مذهب در آن رنگ می بازند و این طلیعهی تمدن جدید بشریت است...ارسالی از مریم صفدری
دَر مَـدار حَرمـت خدمـت عُشـاق کنیم...#در_مدار_حبیب#زائر_خادم#مسابقه_روایت_خدمت
| madaarehabib | درمدارحبیب
خادمی به نام «ایمان» از قطیفبرق تازه آمده بود. سرم را تکیه داده بودم به دیوار راهروی موکب و آرام آرام پایم را تکان میدادم. هیچ حرکت اضافهای نمیکردم از ترس بیدار شدن دخترک دو سالهام که بعد از دو ساعت گریهی مداوم تازه خوابش برده بود. موهای دخترک خیس از عرق به هم چسبیده بود. پنکهی بالا سرمان مثل من، بیجان و بینفس زور میزد تا کمی هوا را بهتر کند.در اتاق که باز شد باد خنک کولر گازی دوید توی صورتم. پشتبندش زن جوان عرب با قامتی کشیده در آستانهی در چشم در چشمم شد. کجا میخواست برود نمیدانم اما مستقیم آمد سمت من. با ایما و اشاره پرسید که چرا اینجا نشستی. سعی کردم حالیاش کنم که از ترس بیدار شدن دخترک و شروع دوباره بیقراریهایش جرات تکان خوردن ندارم. فهمید یا نفهمید دوباره اصرار کرد. بیرمقتر از آن بودم که بحث کنم. تن دادم به خواستهاش. دست برد زیر بچه و بسم الله گویان بلندش کرد. پشتسرش پا تند کردم سمت اتاق. انگار از جهنم وارد بهشت شدیم. بچه را دوباره گذاشت روی پایم. دخترک چشم باز کرد. شروع کرد نقنق کردن. آه از نهادم بلند شد که الان دوباره بیدار میشود و روز از نو و روزی از نو. زن جوان دست گذاشت روی سینهی بچه. با لهجهی شیرین عربی مثل لالایی، آهنگین و نرم آیت الکرسی خواند. خواند و خواند. دخترک چشمانش را که بست و دستانش شل شد خیال هر دوی ما جمع شد. انگلیسی هردوی ما از فارسی او و عربی من بهتر بود. اسمش ایمان بود. اهل شهر قطیف در عربستان. هر سال اربعین سه هفته میآمدند عراق و در این موکب خدمت میکردند. فقط چهار سال از من بزرگتر بود و شش تا بچه داشت! از بیست و چهار ساله تا نه ساله. حرف میزدیم و غم غربت از شانههایم کم میشد. گفتیم و شنیدیم آنقدر که فکر کردم خواهری داشتهام که چند سالی دور از هم بودهایم و حالا به هم رسیدهایم و اندازهی تمام خاطرات این سالها حرف داریم. چه اهمیتی داشت که او در قطیف زندگی میکرد و من در تهران!؟ چه اهمیتی داشت که قبل از آن همدیگر را نمیشناختیم و بعد از آن هم ممکن بود هیچ وقت یکدیگر را نبینیم!؟ این معجزه در قرن تنهاییِ آدمها فقط در جغرافیایی به نام اربعین قابل تصور است که قلبها همه در مدار امام میچرخند و نژاد و ملیت و حتی مذهب در آن رنگ می بازند و این طلیعهی تمدن جدید بشریت است...ارسالی از مریم صفدری
دَر مَـدار حَرمـت خدمـت عُشـاق کنیم...#در_مدار_حبیب#زائر_خادم#مسابقه_روایت_خدمت
| madaarehabib | درمدارحبیب
۱۰:۴۷
۱۷:۵۵