سلام خانومای گل 
دیدار جذاب هفته پیش حضرت آقا با بانوان رو یادتونه؟
احتمالا اکثرتون بعضی جملات یا فیلمهای کوتاه سخنان آقا رو دیدید.
ولی حالا میخوایم باهم یک دور کامل و با دقت این بیانات مهم رو بخونیمو توی جلسه مجازی دربارهش گفتگو کنیم.
مخاطب این سخنان، خود خود ما خانومها هستیم و میخوایم بهتر بفهمیم و بهشون عمل کنیم.
امروز ساعت ۱۵ توی جلسه مجازی منتظر تک تک شما عزیزان هستیم و دوست داریم نظراتتون رو بشنویم.
جلسه مرور بیانات رهبری در دیدار با بانوان
امروز دوشنبه ۱۷ آذر ساعت ۱۵
آدرس اتاق جلسه:
daneh.ir/demo2/mod/lmskaranskyroomtwo/view.php?id=39964
اگر دوست دارید بیاید، ساعت کوک کنید برای ساعت ۱۵ که یادتون نره.


کانال مادران شریف ایران زمین@madaran_sharif
دیدار جذاب هفته پیش حضرت آقا با بانوان رو یادتونه؟
ولی حالا میخوایم باهم یک دور کامل و با دقت این بیانات مهم رو بخونیمو توی جلسه مجازی دربارهش گفتگو کنیم.
مخاطب این سخنان، خود خود ما خانومها هستیم و میخوایم بهتر بفهمیم و بهشون عمل کنیم.
امروز ساعت ۱۵ توی جلسه مجازی منتظر تک تک شما عزیزان هستیم و دوست داریم نظراتتون رو بشنویم.
آدرس اتاق جلسه:
daneh.ir/demo2/mod/lmskaranskyroomtwo/view.php?id=39964
اگر دوست دارید بیاید، ساعت کوک کنید برای ساعت ۱۵ که یادتون نره.
۷:۲۰
مادران شریف ایران زمین
سلام خانومای گل
دیدار جذاب هفته پیش حضرت آقا با بانوان رو یادتونه؟
احتمالا اکثرتون بعضی جملات یا فیلمهای کوتاه سخنان آقا رو دیدید. ولی حالا میخوایم باهم یک دور کامل و با دقت این بیانات مهم رو بخونیم و توی جلسه مجازی دربارهش گفتگو کنیم. مخاطب این سخنان، خود خود ما خانومها هستیم و میخوایم بهتر بفهمیم و بهشون عمل کنیم.
امروز ساعت ۱۵ توی جلسه مجازی منتظر تک تک شما عزیزان هستیم و دوست داریم نظراتتون رو بشنویم.
جلسه مرور بیانات رهبری در دیدار با بانوان
امروز دوشنبه ۱۷ آذر ساعت ۱۵ آدرس اتاق جلسه: daneh.ir/demo2/mod/lmskaranskyroomtwo/view.php?id=39964 اگر دوست دارید بیاید، ساعت کوک کنید برای ساعت ۱۵ که یادتون نره.


کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
تا دقایقی دیگه منتظرتونیمتوی جلسه مرور بیانات رهبری
ساعت ۱۵
ساعت ۱۵
۱۱:۱۵
۱۱:۳۱
مرور بیانات رهبری در دیدار بانوان.mp3
۰۱:۴۶:۰۶-۳۶.۴۳ مگابایت
صوت جلسهمون برای مرور بیانات حضرت آقادر دیدار با بانوان 
#بیانات_رهبری

کانال مادران شریف ایران زمین@madaran_shari
#بیانات_رهبری
۱۳:۴۹
«بابای زمینی، بابای آسمانی...»
#ح_یزدانیار(مامان #علیرضا ۱۳، #زهرا ۱۰، #زینب و #فاطمه ۵ ساله)
معجزه!این تنها واژهایست که حال این روزهایم را توصیف میکند.مدتها بود خواب و خوراک نداشتم.حالم دگرگون بود؛ از دردهای جسمی گرفته تا دردهای روانتنی. سردردهای مداوم، اختلال خواب، دردهای روماتیسمی، تنگی نفس، تپش قلب، سکتهٔ گوش و کمشنوایی...
گریههای گاه و بیگاه...نداشتن حوصلهٔ سروصدا و حتی حرف زدن بچهها
.
دکترهای مختلف تزریق وآزمایشها و درمانهای مختلف و مشاوره و روانشناسی...هیچ کدوم حالم رو خوب نکرد. اگر هم بود، مثل مسکن موقت و کوتاه مدت بودند.انگار گمشدهای داشتم. هر روز حالم یک جور بود. صبح با انرژی بیدار میشدم. تصمیم میگرفتم امروزم رو خوب شروع کنم، ولی با کوچکترین اتفاق، بدترین حال میشدم.اصلاً کنترل ذهن نداشتم. نمیتونستم خودم رو کنترل کنم. سر بچهها داد میزدم و بعد مینشستم گریه میکردم
.
سر دردهای مداوم حتی بعد از بیدار شدن از خواب کلافهام کرده بود. یک دکتر تشخیص افسردگی داد. یک روانشناس تشخیص اختلال اضطراب فراگیر داد. توصیه و داروهایی که فقط من رو از این عالم دور میکرد و به دنیای خواب و منگی میکشوند...
این روند سه ماه گذشتهٔ زندگی من بود.دیدم از دست زمینیها کاری برنمیاد.دست به دامن آسمان شدم.هر هفته گاهی میرفتم سر خاک پدرم. جایی که پدرم رو فقط اونجا شناخته بودم. فرزند شهیدی بودم که ۸ماه بعد از شهادت پدرم به دنیا آمده بودم. پدر برایم قاب عکس روی طاقچه و سنگ مزار سردی بود که سالها با او خو گرفته بودم
.
هر وقت از دست زمینیها کاری بر نمیآمد، دست به دامن بابای آسمانیام میشدم. الحق که برام پدری میکرد، برای دختر ندیدهاش.یک بار یادم هست سال ۸۳ غروبهای اوایل پاییز خیلی به هم ریخته بودم. رفتم سر خاک. نشستم یه کم دورتر از قبر،قهر بودم،نگاهش نمیکردم،کفری بودم از همه چیز و همه کس.گفتم کجایی؟پس کو ولا تحسبن الذین قتلوا... بل احیاء اگر زندهای، چرا نیستی؟چرا برام هیچ کاری نمیکنی؟چرا یه بارم که شده تو خوابم نمیآی؟اصلاً میدونی منم هستم؟
تو که منو ندیدی از کجا معلوم خبر داری یه دختر هم داری؟اصلاً تو بابای من اگر زندهای، اگه راست میگی، چند روز دیگه تولدمه، من کادوی تولد میخوام.
با لحن طلبکارانهٔ دوره نوجوانی عتاب کردم. مثل همهٔ دخترهای نوجوانی که گاهی با پدرشان لج میکنند. خداحافظی نکرده بلند شدم. گفتم من منتظر کادوی تولدت هستم
.صبح روز تولدم از طرف بنیاد تماس گرفتن و گفتن یک هدیه از طرف دفتر مقام معظم رهبری برات اومده، بیا تحویل بگیر و من فقط بهت زده بودم🥺.
آنجا متوجه شدم دستاندرکار زمینی دستهای آسمانی پدرم شمائید آقا جانم.از همان روز شدید بابای مهربانم.دانهای که از حب شما در دلم از کودکی توسط مادرم کاشته شده بود، بابا آبیاریاش کرد و حالا نهال استواری شده بود.همان شب بابا را خواب دیدم با همان کت و شلوار آبی که در عکسهایش بود.بیصدا نگاهم کرد و رد شد. با همان نگاه آبم کرد. خجالت کشیدم از عتاب آن روزم. دویدم دنبالش تا عذر خواهی کنم از نفهمیام. اما در میان جمعیت گم شد
.
بارها و بارها در لحظات سخت آمد کنارم و حضورش را حس کردم. برای تولد هر چهار فرزندم به گونهای حضورش را برایم ثابت کرد. میآمد با ساک و تا چهل روز میماند، بیشتر از باباهای زمینی و واقعی.










و حالا بعد از مدتها باز دست به دامن آسمانیاش شده بودم. میرفتم و ساعتها مینشستم کنار مزارش. حرف میزدم و گریه میکردم. هر آنچه که نمیتوانستم به زمینیها بگویم، درگوشی به دل آسمانیاش میگفتم. کمک میخواستم. میدانستم دست رد به سینهام نمیزند. بالاخره جوابم را میدهد🥺. هر روز منتظر یک خواب، یک تلنگر، یک نشانه بودم...
تا اینکه دعوتنامهای دیدم.باز کار از دست زمینیها در آمده و بابا متوسل به دستاندرکار زمینیاش شده.دعوت به دیدار رهبری چیزی که حتی در خواب هم نمیدیدم
. تا این سن بارها به چند جا سپرده بودم که اگر دیداری میسر شد، من رو هم فراموش نکنند...اما سالها سهمم فقط حسرت بود و آه از فراق و دوری...رفتم سرخاک بابا، رویم نبود حرف بزنم! فقط سنگ سردش را بوسیدم و دست مریزاد گفتم که چقدر قشنگ دستم را میخواهد بگیرد🥹.
ناباورانه یک هفته را سپری کردم.وقتی ترک دیار و خانواده کردم برای دیدار حضرت پدر، هنوز در باورم نمیگنجید که این منم که دعوت شدهام از ۴۵۰ کیلومتر دورتر برای این دیدار.کل مسیر ۴۵۰ کیلومتری را نخوابیدم و خیره به ماه بودم و در خیالم، تصویر همچون ماه مولا و مقتدایم، بابای زمینی ام در برابر چشمانم بود.
ادامه 
#سبک_مادری


*کانال مادران شریف ایران زمین*
@madaran_sharif
#ح_یزدانیار(مامان #علیرضا ۱۳، #زهرا ۱۰، #زینب و #فاطمه ۵ ساله)
معجزه!این تنها واژهایست که حال این روزهایم را توصیف میکند.مدتها بود خواب و خوراک نداشتم.حالم دگرگون بود؛ از دردهای جسمی گرفته تا دردهای روانتنی. سردردهای مداوم، اختلال خواب، دردهای روماتیسمی، تنگی نفس، تپش قلب، سکتهٔ گوش و کمشنوایی...
دکترهای مختلف تزریق وآزمایشها و درمانهای مختلف و مشاوره و روانشناسی...هیچ کدوم حالم رو خوب نکرد. اگر هم بود، مثل مسکن موقت و کوتاه مدت بودند.انگار گمشدهای داشتم. هر روز حالم یک جور بود. صبح با انرژی بیدار میشدم. تصمیم میگرفتم امروزم رو خوب شروع کنم، ولی با کوچکترین اتفاق، بدترین حال میشدم.اصلاً کنترل ذهن نداشتم. نمیتونستم خودم رو کنترل کنم. سر بچهها داد میزدم و بعد مینشستم گریه میکردم
سر دردهای مداوم حتی بعد از بیدار شدن از خواب کلافهام کرده بود. یک دکتر تشخیص افسردگی داد. یک روانشناس تشخیص اختلال اضطراب فراگیر داد. توصیه و داروهایی که فقط من رو از این عالم دور میکرد و به دنیای خواب و منگی میکشوند...
این روند سه ماه گذشتهٔ زندگی من بود.دیدم از دست زمینیها کاری برنمیاد.دست به دامن آسمان شدم.هر هفته گاهی میرفتم سر خاک پدرم. جایی که پدرم رو فقط اونجا شناخته بودم. فرزند شهیدی بودم که ۸ماه بعد از شهادت پدرم به دنیا آمده بودم. پدر برایم قاب عکس روی طاقچه و سنگ مزار سردی بود که سالها با او خو گرفته بودم
هر وقت از دست زمینیها کاری بر نمیآمد، دست به دامن بابای آسمانیام میشدم. الحق که برام پدری میکرد، برای دختر ندیدهاش.یک بار یادم هست سال ۸۳ غروبهای اوایل پاییز خیلی به هم ریخته بودم. رفتم سر خاک. نشستم یه کم دورتر از قبر،قهر بودم،نگاهش نمیکردم،کفری بودم از همه چیز و همه کس.گفتم کجایی؟پس کو ولا تحسبن الذین قتلوا... بل احیاء اگر زندهای، چرا نیستی؟چرا برام هیچ کاری نمیکنی؟چرا یه بارم که شده تو خوابم نمیآی؟اصلاً میدونی منم هستم؟
با لحن طلبکارانهٔ دوره نوجوانی عتاب کردم. مثل همهٔ دخترهای نوجوانی که گاهی با پدرشان لج میکنند. خداحافظی نکرده بلند شدم. گفتم من منتظر کادوی تولدت هستم
آنجا متوجه شدم دستاندرکار زمینی دستهای آسمانی پدرم شمائید آقا جانم.از همان روز شدید بابای مهربانم.دانهای که از حب شما در دلم از کودکی توسط مادرم کاشته شده بود، بابا آبیاریاش کرد و حالا نهال استواری شده بود.همان شب بابا را خواب دیدم با همان کت و شلوار آبی که در عکسهایش بود.بیصدا نگاهم کرد و رد شد. با همان نگاه آبم کرد. خجالت کشیدم از عتاب آن روزم. دویدم دنبالش تا عذر خواهی کنم از نفهمیام. اما در میان جمعیت گم شد
بارها و بارها در لحظات سخت آمد کنارم و حضورش را حس کردم. برای تولد هر چهار فرزندم به گونهای حضورش را برایم ثابت کرد. میآمد با ساک و تا چهل روز میماند، بیشتر از باباهای زمینی و واقعی.
و حالا بعد از مدتها باز دست به دامن آسمانیاش شده بودم. میرفتم و ساعتها مینشستم کنار مزارش. حرف میزدم و گریه میکردم. هر آنچه که نمیتوانستم به زمینیها بگویم، درگوشی به دل آسمانیاش میگفتم. کمک میخواستم. میدانستم دست رد به سینهام نمیزند. بالاخره جوابم را میدهد🥺. هر روز منتظر یک خواب، یک تلنگر، یک نشانه بودم...
تا اینکه دعوتنامهای دیدم.باز کار از دست زمینیها در آمده و بابا متوسل به دستاندرکار زمینیاش شده.دعوت به دیدار رهبری چیزی که حتی در خواب هم نمیدیدم
ناباورانه یک هفته را سپری کردم.وقتی ترک دیار و خانواده کردم برای دیدار حضرت پدر، هنوز در باورم نمیگنجید که این منم که دعوت شدهام از ۴۵۰ کیلومتر دورتر برای این دیدار.کل مسیر ۴۵۰ کیلومتری را نخوابیدم و خیره به ماه بودم و در خیالم، تصویر همچون ماه مولا و مقتدایم، بابای زمینی ام در برابر چشمانم بود.
#سبک_مادری
@madaran_sharif
۱۸:۲۳
لحظات سخت و سنگین میگذشت. دیدار دوستان انرژی مضاعف میداد، اما اضطراب از نیامدنتان خونم را میخورد. لحظهای که سرم پایین بود و چشمم به گلیمهای سادهٔ سفید و آبی کف حسینیه افتاد، اولین چیزی که حس کردم همراهی پدرم بود. تا همین جا دقیقاً جلوی حسینیه امام (رحمةاللهعلیه) جایی که قدمگاه شهدای بسیاری بوده و هست. جایی که شما بیشتر از هر جای دیگری در آن نفس کشیدهاید و ستونها و در و دیوار با شما مأنوساند. بودن بابا در جمع زنانهٔ حسینیه برایم رشکبرانگیز بود. چرا که هیچ پدر زمینیای در این فضا اجازهٔ حضور در کنار دخترش را نداشت. اما حساب پدران آسمانی فرق داشت
.آقای من، من آن روز با بابایم آمده بودم.اصلاً علت حال خوبم تا آن لحظه، حضور بابا کنارم بود. اصلاً واسطهٔ حضور من در اینجا، درخواست کمک از پدرم بود. که یکبار دیگر شما را واسطهٔ کمک به من کردند.
امان از آن لحظه که پردهٔ آبی رنگ کنار رفت و صورت همچون ماهتان از پشت پرده نمایان شد. من از صفر به هزار نه، صدها هزار بالاتر از آنچه که در ذهنم بود، رسیدم. حضور در آن مکان و تنفس هوایی که شما در آن نفس میکشید و دیدن روی ماهتان از آن فاصله، مثل خواب بود. خوابی شیرین و دلانگیز
.خوابی که ای کاش هیچ وقت از آن بیدار نمیشدم. خوابی روان و عمیق که تا مغز استخوانم نفوذ کرد و تمام تن و جانم را از هر چه بیماری و پلیدی بود، شست. اگر اشکهای مزاحم اجازه میدادند، حتی صدمثانیه را هم از دست نمیدادم.
تمام مدت دیدارتان ورد زبانم قربان صدقه بود و عشق. به اندازهٔ تمام عمرم بابا نگفتنم، شما و بابایم را صدا زدم و خودم، جانم، فرزندانم، زندگی و هر آنچه که دارم را فدایتان کردم.
حالا از آن روز به بعد نه دردی دارم نه قرصی میخورم نه هیچ چیز دیگر...
به یک باره وقتی به خانه برگشتم، تمام مشکلاتی که با آنها دست و پنجه نرم میکردم انگار محو شد. انگار همه مهربانتر شده بودند. محبتها عیانتر شده بود...به اندازهٔ تمام عمرم انرژی برای بچههای خودم و بچههای مدرسه و کار و زندگی دارم.
من روز چهارشنبه جز معدود دخترانی بودم که با پدرش پا در حسینیهٔ امام (رحمةاللهعلیه) گذاشت. حتماً پدر ریحانه هم بود. حتماً پدر و مادر فهیمه سادات هم بودند.اصلاً به نظرم آنجا بیشتر از زمینیها محل تردد آسمانیها بود.بابای زمینیام دوستت دارم به اندازهٔ تک تک لحظههای عمرم و برگ برگ دختران عالم از ابتدای خلقت.گوش به فرمان شمایم تا در راهتان جان خودم، همسر و فرزندانم را فدا کنم تا این پرچم از دستان پر فیض و برکت شما به دستان مبارک حضرت ولی عصر (عجلاللهتعالی) برسد انشالله.
#سبک_مادری


کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
امان از آن لحظه که پردهٔ آبی رنگ کنار رفت و صورت همچون ماهتان از پشت پرده نمایان شد. من از صفر به هزار نه، صدها هزار بالاتر از آنچه که در ذهنم بود، رسیدم. حضور در آن مکان و تنفس هوایی که شما در آن نفس میکشید و دیدن روی ماهتان از آن فاصله، مثل خواب بود. خوابی شیرین و دلانگیز
تمام مدت دیدارتان ورد زبانم قربان صدقه بود و عشق. به اندازهٔ تمام عمرم بابا نگفتنم، شما و بابایم را صدا زدم و خودم، جانم، فرزندانم، زندگی و هر آنچه که دارم را فدایتان کردم.
حالا از آن روز به بعد نه دردی دارم نه قرصی میخورم نه هیچ چیز دیگر...
من روز چهارشنبه جز معدود دخترانی بودم که با پدرش پا در حسینیهٔ امام (رحمةاللهعلیه) گذاشت. حتماً پدر ریحانه هم بود. حتماً پدر و مادر فهیمه سادات هم بودند.اصلاً به نظرم آنجا بیشتر از زمینیها محل تردد آسمانیها بود.بابای زمینیام دوستت دارم به اندازهٔ تک تک لحظههای عمرم و برگ برگ دختران عالم از ابتدای خلقت.گوش به فرمان شمایم تا در راهتان جان خودم، همسر و فرزندانم را فدا کنم تا این پرچم از دستان پر فیض و برکت شما به دستان مبارک حضرت ولی عصر (عجلاللهتعالی) برسد انشالله.
#سبک_مادری
@madaran_sharif
۱۸:۲۴
مادران شریف ایران زمین
«بابای زمینی، بابای آسمانی...» #ح_یزدانیار (مامان #علیرضا ۱۳، #زهرا ۱۰، #زینب و #فاطمه ۵ ساله) معجزه! این تنها واژهایست که حال این روزهایم را توصیف میکند. مدتها بود خواب و خوراک نداشتم. حالم دگرگون بود؛ از دردهای جسمی گرفته تا دردهای روانتنی. سردردهای مداوم، اختلال خواب، دردهای روماتیسمی، تنگی نفس، تپش قلب، سکتهٔ گوش و کمشنوایی...
گریههای گاه و بیگاه... نداشتن حوصلهٔ سروصدا و حتی حرف زدن بچهها
. دکترهای مختلف تزریق وآزمایشها و درمانهای مختلف و مشاوره و روانشناسی... هیچ کدوم حالم رو خوب نکرد. اگر هم بود، مثل مسکن موقت و کوتاه مدت بودند. انگار گمشدهای داشتم. هر روز حالم یک جور بود. صبح با انرژی بیدار میشدم. تصمیم میگرفتم امروزم رو خوب شروع کنم، ولی با کوچکترین اتفاق، بدترین حال میشدم. اصلاً کنترل ذهن نداشتم. نمیتونستم خودم رو کنترل کنم. سر بچهها داد میزدم و بعد مینشستم گریه میکردم
. سر دردهای مداوم حتی بعد از بیدار شدن از خواب کلافهام کرده بود. یک دکتر تشخیص افسردگی داد. یک روانشناس تشخیص اختلال اضطراب فراگیر داد. توصیه و داروهایی که فقط من رو از این عالم دور میکرد و به دنیای خواب و منگی میکشوند... این روند سه ماه گذشتهٔ زندگی من بود. دیدم از دست زمینیها کاری برنمیاد. دست به دامن آسمان شدم. هر هفته گاهی میرفتم سر خاک پدرم. جایی که پدرم رو فقط اونجا شناخته بودم. فرزند شهیدی بودم که ۸ماه بعد از شهادت پدرم به دنیا آمده بودم. پدر برایم قاب عکس روی طاقچه و سنگ مزار سردی بود که سالها با او خو گرفته بودم
. هر وقت از دست زمینیها کاری بر نمیآمد، دست به دامن بابای آسمانیام میشدم. الحق که برام پدری میکرد، برای دختر ندیدهاش. یک بار یادم هست سال ۸۳ غروبهای اوایل پاییز خیلی به هم ریخته بودم. رفتم سر خاک. نشستم یه کم دورتر از قبر، قهر بودم، نگاهش نمیکردم، کفری بودم از همه چیز و همه کس. گفتم کجایی؟ پس کو ولا تحسبن الذین قتلوا... بل احیاء اگر زندهای، چرا نیستی؟ چرا برام هیچ کاری نمیکنی؟ چرا یه بارم که شده تو خوابم نمیآی؟ اصلاً میدونی منم هستم؟
تو که منو ندیدی از کجا معلوم خبر داری یه دختر هم داری؟ اصلاً تو بابای من اگر زندهای، اگه راست میگی، چند روز دیگه تولدمه، من کادوی تولد میخوام. با لحن طلبکارانهٔ دوره نوجوانی عتاب کردم. مثل همهٔ دخترهای نوجوانی که گاهی با پدرشان لج میکنند. خداحافظی نکرده بلند شدم. گفتم من منتظر کادوی تولدت هستم
. صبح روز تولدم از طرف بنیاد تماس گرفتن و گفتن یک هدیه از طرف دفتر مقام معظم رهبری برات اومده، بیا تحویل بگیر و من فقط بهت زده بودم🥺. آنجا متوجه شدم دستاندرکار زمینی دستهای آسمانی پدرم شمائید آقا جانم. از همان روز شدید بابای مهربانم. دانهای که از حب شما در دلم از کودکی توسط مادرم کاشته شده بود، بابا آبیاریاش کرد و حالا نهال استواری شده بود. همان شب بابا را خواب دیدم با همان کت و شلوار آبی که در عکسهایش بود. بیصدا نگاهم کرد و رد شد. با همان نگاه آبم کرد. خجالت کشیدم از عتاب آن روزم. دویدم دنبالش تا عذر خواهی کنم از نفهمیام. اما در میان جمعیت گم شد
. بارها و بارها در لحظات سخت آمد کنارم و حضورش را حس کردم. برای تولد هر چهار فرزندم به گونهای حضورش را برایم ثابت کرد. میآمد با ساک و تا چهل روز میماند، بیشتر از باباهای زمینی و واقعی. 








و حالا بعد از مدتها باز دست به دامن آسمانیاش شده بودم. میرفتم و ساعتها مینشستم کنار مزارش. حرف میزدم و گریه میکردم. هر آنچه که نمیتوانستم به زمینیها بگویم، درگوشی به دل آسمانیاش میگفتم. کمک میخواستم. میدانستم دست رد به سینهام نمیزند. بالاخره جوابم را میدهد🥺. هر روز منتظر یک خواب، یک تلنگر، یک نشانه بودم... تا اینکه دعوتنامهای دیدم. باز کار از دست زمینیها در آمده و بابا متوسل به دستاندرکار زمینیاش شده. دعوت به دیدار رهبری چیزی که حتی در خواب هم نمیدیدم
. تا این سن بارها به چند جا سپرده بودم که اگر دیداری میسر شد، من رو هم فراموش نکنند... اما سالها سهمم فقط حسرت بود و آه از فراق و دوری... رفتم سرخاک بابا، رویم نبود حرف بزنم! فقط سنگ سردش را بوسیدم و دست مریزاد گفتم که چقدر قشنگ دستم را میخواهد بگیرد🥹. ناباورانه یک هفته را سپری کردم. وقتی ترک دیار و خانواده کردم برای دیدار حضرت پدر، هنوز در باورم نمیگنجید که این منم که دعوت شدهام از ۴۵۰ کیلومتر دورتر برای این دیدار. کل مسیر ۴۵۰ کیلومتری را نخوابیدم و خیره به ماه بودم و در خیالم، تصویر همچون ماه مولا و مقتدایم، بابای زمینی ام در برابر چشمانم بود.
ادامه
#سبک_مادری 

* کانال مادران شریف ایران زمین* @madaran_sharif
#پیام_شما
۲:۴۴
#ن_طالعی
اون روز صبحگوشی موبایلم زنگ خورد!شمارهٔ مدرسه بود.پر از سوال شدم
چه اتفاقی افتاده؟!پشت خط صدای احسانم بود.پسرک کلاس دومیامهمین دیشب وقت خواب ، از خواستاش میگفت:اینکه دلش میخواد وسط مدرسه با خانه تماس بگیرد و هیچوقت نمیشود!اینکه زنگ سوم و چهارم مثل بقیهٔ دوستانش دنبالش برویم و مدرسهاش زودتر تمام شود.
با خودم گفتم حتماً به همین بهانهها زنگ زده
اما گفت: «مامان روزت مبارک»تمام جانم به یک باره پر از شعفی آسمانی شد🥹پر از شوق چشمانم اشکی شد،قلبم به تپش افتاد، حس ناب مادرانهای که ابداً قابل وصف نیست.چه حسن سلیقهای داشت مدرسه...
🥹
#مزه_های_زندگی


کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
اون روز صبحگوشی موبایلم زنگ خورد!شمارهٔ مدرسه بود.پر از سوال شدم
با خودم گفتم حتماً به همین بهانهها زنگ زده
اما گفت: «مامان روزت مبارک»تمام جانم به یک باره پر از شعفی آسمانی شد🥹پر از شوق چشمانم اشکی شد،قلبم به تپش افتاد، حس ناب مادرانهای که ابداً قابل وصف نیست.چه حسن سلیقهای داشت مدرسه...
#مزه_های_زندگی
@madaran_sharif
۸:۵۸
پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله):انی سمیت ابنتی فاطمه لان الله عزوجل فطمها وفطم من احبها من النار.
پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله):من نام دخترم را فاطمه گذاشتم؛ زیرا خدای عزوجل فاطمه و هر کس که او را دوست دارد، از آتش دوزخ دور نگه داشته است.
بحار الأنوار ج ۴۳، ص ۱۲
ولادت حضرت فاطمه(سلام اللّٰه عليها) و روز بزرگداشت مقام مادر و زن بر شما مبارک باد





کانال مادران شریف ایران زمین@madaran_sharif
پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله):من نام دخترم را فاطمه گذاشتم؛ زیرا خدای عزوجل فاطمه و هر کس که او را دوست دارد، از آتش دوزخ دور نگه داشته است.
بحار الأنوار ج ۴۳، ص ۱۲
کانال مادران شریف ایران زمین@madaran_sharif
۹:۲۷
روز مادر پسر بزرگم برام یه گلدون کوچولو گرفته بودگفتم گل نمیخوام بعد دوتایی با هم گفتیم شما فقط آدم باشید

بعد گفت اولش خواستم آدم باشم دیدم سخته گل خریدم
#ز_فاطمی#مادری_به_توان_چهار#مزه_های_زندگی

کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
بعد گفت اولش خواستم آدم باشم دیدم سخته گل خریدم
#ز_فاطمی#مادری_به_توان_چهار#مزه_های_زندگی
۶:۵۷
«یه شب متفاوت برای خانوادهٔ ما...»
#ل_حسینی(مامان #حسین ۸، #محمد ۶، #مهدی ۴، #فاطمه ۲ساله)
از اول با بابای بچهها قرار گذاشته بودیم تولد هر امامی که اسمش رو بچههامونه رو متفاوت تو خونه جشن بگیریم
.هم برای شکرانهای که توفیق و سعادتش نصیبمون شده نام اون عزیز تو خونهمون روزی چندبار صدا شه، هم بچهها خاطره و حس خوبی نسبت به اسمشون داشته باشن.اینجوریه که تو ماه شعبان دو تا جشن داریم و تو ربیعالاول یه دونه
و از همه شیرینتر و دلبرترم که جمادیالثانیه
چون واقعاً عاجز میشیم برا شکرش، تولد دختری که آرزوی مامانش بوده و دعاهای آخر شب داداشاش
دختری که هم خواهر منه، هم خواهر داداشاش، هم خواهر باباش و عموش
کلی ایده تو ذهنم بود برای میلاد امسال ولی از چندروز قبلش درگیر مهمون ناخوندهای شدیم که این روزا سراغ خیلیها رفته
بچهها به نوبت مریض شدن و اتفاقاً روز میلاد نوبت رسید به فاطمه خانم خونهمون🥲اگه بچهٔ اولم بود، حتماً الان یه چشمم اشک بود یه چشمم خون که خدایا چرا آخه بچهٔ من باید مریض شه؟!🥺
به قول بابای بچهها حسین که مریض میشد، یکی باید منو میگرفت بس که مسئله برام حاد و سنگین بود!
ولی حالا شربت فاطمه رو دادم، پاشویهش کردم و لباس عروس خوشگلشو تنش کردم و با عشق موهای نازشو شونه کردم (صحنهای که یه روزی تصورشم حتی قند تو دلم آب میکرد
)جذابترین و مجلسیترین لباس خودمو پوشیدم و آماده و آراسته شدم.لابهلای کارا برای فاطمه حمد شفا خوندم و با کلی عشق ریسه زدم به دیوار.انقدر درگیر بچهها بودم، فرصت نشد بادکنک و خرت و پرت تزئین بگیرم🥲.یادم اومد بچهها صبح با دو تا نقاشی سورپرایزم کردن
، همونا رو زدم به دیوار.
یه کم دیگه فکر کردم که چهجوری خونه رو قشنگتر کنم؟!
تصمیم گرفتم یه عکس از هر کدومشونو بزنم به دیوار و بگم شما دلیلهای مهم و شیرین زندگیم هستین که حالا من مادرم و روز مادر و جشن میگیریم🥹
یادمه قبلترها یه مشکل کوچیک زود منو از پادر میآورد. همهش دنبال این بودم تا همه چی روی روال و ایدهآلترین حالت ممکنش باشه تا بخوام کاری بکنم
،ولی مادری و تکرارش، اینو بهم فهموند که نباید منتظر روز خوش و اتفاق خوب بمونم، بلکه باید خودم بسازمش
.کمالگرایی و کاملگرایی رو بذارم کنار و اگه نشد یه چیزی ۱۰۰ باشه، حداقل با ۷۰ هم حال خودم و عزیزامو خوش کنم🥰.با خودم گفتم حالا که نشد یه جشن حسابی بگیرم، حداقل نذارم فضای مریضی و ناراحتی غالب شه و با کمترین چیزایی که میشه، امشبو برا بچهها متفاوت کنم.
شده با یه ریسه رنگی،یه شام خوشمزهو یه لباس خوشگل🥰
#سبک_مادری


کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#ل_حسینی(مامان #حسین ۸، #محمد ۶، #مهدی ۴، #فاطمه ۲ساله)
از اول با بابای بچهها قرار گذاشته بودیم تولد هر امامی که اسمش رو بچههامونه رو متفاوت تو خونه جشن بگیریم
کلی ایده تو ذهنم بود برای میلاد امسال ولی از چندروز قبلش درگیر مهمون ناخوندهای شدیم که این روزا سراغ خیلیها رفته
ولی حالا شربت فاطمه رو دادم، پاشویهش کردم و لباس عروس خوشگلشو تنش کردم و با عشق موهای نازشو شونه کردم (صحنهای که یه روزی تصورشم حتی قند تو دلم آب میکرد
یه کم دیگه فکر کردم که چهجوری خونه رو قشنگتر کنم؟!
یادمه قبلترها یه مشکل کوچیک زود منو از پادر میآورد. همهش دنبال این بودم تا همه چی روی روال و ایدهآلترین حالت ممکنش باشه تا بخوام کاری بکنم
شده با یه ریسه رنگی،یه شام خوشمزهو یه لباس خوشگل🥰
#سبک_مادری
@madaran_sharif
۱۴:۳۸
بازارسال شده از KHAMENEI.IR
14040920_47332_64k.mp3
۳۷:۱۷-۱۷.۱ مگابایت
۶:۴۴
بازارسال شده از KHAMENEI.IR
۶:۴۴
سلام خانوما 
سخنرانی پنجشنبه حضرت آقا در دیدار با مداحان رو گوش دادید؟ نکاتی هم درباره شرایط روز داره که مهمه.
انشاءالله میخوایم امروز توی یه جلسه مجازی این بیانات رو مرور کنیم و دربارهش گفتگو داشته باشیم.
امروز شنبه ۲۲ آذر ساعت ۱۵ تا ۱۶
آدرس اتاق جلسه:
daneh.ir/demo2/mod/lmskaranskyroomtwo/view.php?id=39964
اگر دوست دارید بیاید، ساعت کوک کنید برای ساعت ۱۵ که یادتون نره.


کانال مادران شریف ایران زمین@madaran_sharif
سخنرانی پنجشنبه حضرت آقا در دیدار با مداحان رو گوش دادید؟ نکاتی هم درباره شرایط روز داره که مهمه.
آدرس اتاق جلسه:
daneh.ir/demo2/mod/lmskaranskyroomtwo/view.php?id=39964
اگر دوست دارید بیاید، ساعت کوک کنید برای ساعت ۱۵ که یادتون نره.
۶:۵۷
بیانات دیدار مداحان 1404-09-20.pdf
۱۶۲.۱۵ کیلوبایت
متن کامل بیانات قسمتهای مهم رنگی شده 
چون تعدادی از دوستان این فایلهای رنگی رو خواسته بودن، اینجا میذاریم.
چون تعدادی از دوستان این فایلهای رنگی رو خواسته بودن، اینجا میذاریم.
۱۱:۰۸
مادران شریف ایران زمین
سلام خانوما
سخنرانی پنجشنبه حضرت آقا در دیدار با مداحان رو گوش دادید؟ نکاتی هم درباره شرایط روز داره که مهمه.
انشاءالله میخوایم امروز توی یه جلسه مجازی این بیانات رو مرور کنیم و دربارهش گفتگو داشته باشیم.
امروز شنبه ۲۲ آذر ساعت ۱۵ تا ۱۶ آدرس اتاق جلسه: daneh.ir/demo2/mod/lmskaranskyroomtwo/view.php?id=39964 اگر دوست دارید بیاید، ساعت کوک کنید برای ساعت ۱۵ که یادتون نره.


کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
ساعت ۱۵ برای جلسه مرور بیانات منتظرتونیم. 


۱۱:۱۰
مادران شریف ایران زمین
سلام خانوما
سخنرانی پنجشنبه حضرت آقا در دیدار با مداحان رو گوش دادید؟ نکاتی هم درباره شرایط روز داره که مهمه.
انشاءالله میخوایم امروز توی یه جلسه مجازی این بیانات رو مرور کنیم و دربارهش گفتگو داشته باشیم.
امروز شنبه ۲۲ آذر ساعت ۱۵ تا ۱۶ آدرس اتاق جلسه: daneh.ir/demo2/mod/lmskaranskyroomtwo/view.php?id=39964 اگر دوست دارید بیاید، ساعت کوک کنید برای ساعت ۱۵ که یادتون نره.


کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
در حال برگزاری جلسه مرور بیانات حضرت آقا
daneh.ir/demo2/mod/lmskaranskyroomtwo/view.php?id=39964
۱۱:۲۶
مرور بیانات دیدار مداحان .mp3
۵۳:۲۶-۱۸.۳۵ مگابایت
صوت جلسهمون برای مرور بیانات حضرت آقادر دیدار با مداحان
#بیانات_رهبری

کانال مادران شریف ایران زمین@madaran_shari
#بیانات_رهبری
۱۲:۳۵
«هدیه تولد خیلی خاص!»
#ز_س_فاطمی(مامان #موسی ۱۷، #عباس ۱۳، #هدی ۱۰ و #حسین ۶ساله)
بیست آذر تولدمه هر چند که تو سن و سال من، دیگه رسیدن روز تولد خیلی مایهٔ خوشحالی نیست، ولی اینکه یه روز خاص در سال به نامت ضرب شده باشه، دلت رو هوایی میکنه و دوست داری تا دیگران لااقل این یه روز هواتو داشته باشن
.
امسال تولد چهل سالگیم درست مقارن شد با تولد مادر هستی (سلاماللهعلیها) تا خاصترین و به یادموندنیترین تولد عمرم بشه
.
ولی هر چی چشم میگردونم تو خونه خبری نیست🥲. هر سال این موقعها یه پچپچهای مشکوکی رصد میشد، اما امسال هیچ تحرک خاصی دیده نمیشه! نه از طرف همسر و نه بچهها.بابا حالا تولد هیچی؛ روز مادر که هست، نیست؟
هفتهٔ پیش به همسرم گفتم امسال تولدم با روز زن یکی شده، میخوای چیکار کنی؟
گفت: چه جالب، خوبه، یه هدیه کمتر
خلاصه که دیدم روا نیست دست رو دست بذارم و به این حجم از کممحلی تن بدم!
رفتم بازار شاهعبدالعظیم و یه جفت گوشوارهٔ نقره برای خودم خریدم.شب که همه جمع شدن، آوردمش گفتم وای راضی به زحمت نبودم خیلی قشنگه همونی که میخواستم
رفتم از طرف همهتون برای خودم هدیه خریدم

اما امشب که شب میلاد بود، بعدازظهر رفته بودم برای مادرشوهر هدیه بگیرم. وقتی برگشتم خیلی خسته بودم. گفتم به افتخار خودم امشب شام درست نمیکنم
و این تصمیمم رو اعلام عمومی کردمولی کوچیکه نمیتونست یا نمیخواست باور کنه🥲. هی رفت و اومد گفت: یعنی امشب باید گشنه بخوابیم؟! یعنی هیچی نداریم؟! مامان! یه بویی داره از تو آشپزخونه میاد رفتی شام درست کردی؟
گفتم بیا از ظهر ماکارونی مونده بشین بخور. وقتی خورد گفت کاش اینقدر زیاد نمیریختی... حالا دیگه نمیتونم شام بخورم.
تا ساعت ۸:۳۰ همچنان منتظر بود سفرهٔ شام پهن بشه
.دل نیست که شیشهٔ بلوره. دیگه طاقت نیاوردم و پاشدم نیمرو درست کردم. پنیر و گردو هم آوردم. صدا کردم پاشید بیایید سر سفره
یهو گل از گلش شکفد! سیر بودا ولی دلش بند همین جمع خانوادهست که دور سفره جمع بشن و حرف بزنن و اتفاقات روزشون رو تعریف کنن
.
درسته که یه قدم از موضعم پایین اومده بودم، ولی امشب شب من بود. نباید از دستش میدادم. آخرین دستاویزم ظرفهای شام بود. زودتر از همه از سر سفره بلند شدم و گفتم سفره رو که جمع کردید، آشپزخونه و ظرفها هم با شما
«روزمون مبارک»
#سبک_مادری


کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#ز_س_فاطمی(مامان #موسی ۱۷، #عباس ۱۳، #هدی ۱۰ و #حسین ۶ساله)
بیست آذر تولدمه هر چند که تو سن و سال من، دیگه رسیدن روز تولد خیلی مایهٔ خوشحالی نیست، ولی اینکه یه روز خاص در سال به نامت ضرب شده باشه، دلت رو هوایی میکنه و دوست داری تا دیگران لااقل این یه روز هواتو داشته باشن
امسال تولد چهل سالگیم درست مقارن شد با تولد مادر هستی (سلاماللهعلیها) تا خاصترین و به یادموندنیترین تولد عمرم بشه
ولی هر چی چشم میگردونم تو خونه خبری نیست🥲. هر سال این موقعها یه پچپچهای مشکوکی رصد میشد، اما امسال هیچ تحرک خاصی دیده نمیشه! نه از طرف همسر و نه بچهها.بابا حالا تولد هیچی؛ روز مادر که هست، نیست؟
هفتهٔ پیش به همسرم گفتم امسال تولدم با روز زن یکی شده، میخوای چیکار کنی؟
رفتم بازار شاهعبدالعظیم و یه جفت گوشوارهٔ نقره برای خودم خریدم.شب که همه جمع شدن، آوردمش گفتم وای راضی به زحمت نبودم خیلی قشنگه همونی که میخواستم
اما امشب که شب میلاد بود، بعدازظهر رفته بودم برای مادرشوهر هدیه بگیرم. وقتی برگشتم خیلی خسته بودم. گفتم به افتخار خودم امشب شام درست نمیکنم
تا ساعت ۸:۳۰ همچنان منتظر بود سفرهٔ شام پهن بشه
درسته که یه قدم از موضعم پایین اومده بودم، ولی امشب شب من بود. نباید از دستش میدادم. آخرین دستاویزم ظرفهای شام بود. زودتر از همه از سر سفره بلند شدم و گفتم سفره رو که جمع کردید، آشپزخونه و ظرفها هم با شما
#سبک_مادری
@madaran_sharif
۱۸:۱۶
#پیام_شما
دختر سه ساله ام واسه روز مادر این کاردستی خوشگل رو درست کرده بهم گفت مامان روزت مبارک. مامان اینم هدیه من. واست گل درست کردم.
اخه میدونید چی شدچند بار به همسرم گفتم با هم برید از مغازه گل فروشی واسم گل بخرید جدی نگرفتن دخترم خودش دست به کار شد و واسم گل درست کرد🥹


کانال مادران شریف ایران زمین@madaran_sharif
دختر سه ساله ام واسه روز مادر این کاردستی خوشگل رو درست کرده بهم گفت مامان روزت مبارک. مامان اینم هدیه من. واست گل درست کردم.
اخه میدونید چی شدچند بار به همسرم گفتم با هم برید از مغازه گل فروشی واسم گل بخرید جدی نگرفتن دخترم خودش دست به کار شد و واسم گل درست کرد🥹
۷:۱۱