عکس پروفایل مادران شریف ایران زمینم

مادران شریف ایران زمین

۷,۶۳۵عضو
عکس پروفایل مادران شریف ایران زمینم
۷.۶هزار عضو

مادران شریف ایران زمین

اینجا پر از تجربه‌ست، تجربهٔ زندگی مامان‌های چند فرزندی پویا، «از همه جای ایران»، که در کنار بچه‌هاشون رشد می‌کنند.این کانال، سال ۱۳۹۸ به همت چند مامان دانش‌آموختهٔ دانشگاه شریف تاسیس شد.
undefinedتبلیغات نداریم‌undefined
ارتباط با ما:@moh255ارسال تجربه:@z_monazami

۱۹ اردیبهشت

thumnail

۱۸:۲۱

«۴. اولین تجربهٔ مامان شدن من»
#م_طهرانی(مامان #حسین ۱۲، #معصومه ۷ و #فاطمه ۲ ساله)

۲.۵ سال از زندگی مشترکمون گذشته بود و فقط چند واحد از کارشناسی‌م باقی مونده بود که خدا حسین رو به ما داد.🥰 واحدای باقی مونده‌م رو هم معرفی به استاد گرفتم و درسمو تموم کردم.
به لحاظ جسمی بارداری راحتی رو سپری کردم ولی به لحاظ روحی نه...undefinedاز خانواده م دور بودم و این تنهایی خیلی اذیتم می‌کرد. حتی گاهی فکر می‌کردم اگه تو تنهایی درد زایمان بیاد سراغمundefined چیکار کنم... که فقط به ذهنم می‌رسید از همسایه‌ها کمک بگیرم.اواخر بارداری‌م محل کار همسرم هم منتقل شده بود به تهران و شب‌ها دیروقت می‌رسیدن خونه.تصمیم گرفتیم بعد از زایمانم، ما هم خونه‌مونو منتقل کنیم شهر ری تا هم نزدیک پدر و مادرم باشیم و هم نزدیک محل کار همسرم.undefined
۲۵ روز از زایمانم گذشته بود که ما خونه پیدا کردیم و با یک بچهٔ ۲۵ روزه، و با وضعیتی که هنوز کامل سرپا نشده بودم، شروع کردم به جمع کردن اسباب. پدر و مادرم هم به کمکمون اومدن و خلاصه با هر سختی بود اثاث‌کشی کردیم.
بعد زایمان یه مقدار هم افسردگی اومد سراغم. چون ۲.۵ سال زندگی بدون بچه و خونه‌ای که همه چیزش سرجاشه، یک دفعه تبدیل شده بود به خونه زندگی‌ای که همه چیزش با بچه تنظیم می‌شه.undefined مخصوصاً که خونه‌مون هم جابه‌جا شده بود و احساس می‌کردم کانون زندگی‌م کلا از هم پاشیده!
بیشتر اوقات خونهٔ پدر و مادرم بودم و گاهی تو خونهٔ خودمون مشغول چیدن اسباب و اثاثیه‌ها و همین دوری از خونه باعث می‌شد بیشتر احساس بی‌سر و سامونی بکنم.undefined
تا ۴۰ روزگی که کامل تونستیم تو خونهٔ خودمون مستقر بشیم،‌ همین اوضاع رو داشتم ولی بعدش، زندگی برام شیرین و دلچسب شد.🥰حسین بچهٔ اولم بود و من بی‌تجربه. الان خنده‌م می‌‌گیره به کارهایی که کردیم و بلاهایی که سر این بچه آوردیم.undefined
یه نمونه‌ش وقتی بود که حسین ۴ ۵ روزش بود. من و همسرم تو اتاق کنار بچه بودیم و مامانم بیرون اتاق. یه لحظه احساس کردیم بچه که داره روبه‌رو رو نگاه می‌کنه، هیچ حرکتی نمی‌کنه!undefinedچند ثانیه نگاه کردیم و حس کردیم این بچه نفس نمی‌کشه! شروع کردیم با داد و بیداد که مامان بیا! این بچه نفس نمی‌کشه؛ حرکت نمی‌کنه؛ خشک شدهundefined مامانم بدو اومدن تو اتاق، که یک دفعه بچه سرشو چرخوند!undefinedنشستیم و کلی خندیدیم.undefined
تا ۱.۵ سالگی حسین، دوران نسبتاً پایداری رو گذروندیم. تو این دوران فقط یه مقدار مضیقهٔ مالی اذیتمون می‌کرد. چون اجاره خونه تهران خیلی سنگین بود برامون.

#قسمت_چهارم#تجربیات_تخصصی#مادران_شریف_ایران_زمین

undefinedundefinedundefinedکانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif

۱۸:۲۱

۲۰ اردیبهشت

thumnail

۱۸:۰۷

«۵. یک دورهٔ ۴۵ روزه در سوریه»
#م_طهرانی(مامان #حسین ۱۲، #معصومه ۷ و #فاطمه ۲ ساله)

حسین ۱.۵ سال بود که از طرف حاج قاسم سلیمانی فراخوان دادن که نیازمند تعدادی طلبه هستیم برای تبلیغ دینی و کار فرهنگی در کشور سوریه.
اسلامی که به مردم سوریه رسیده بود، اسلام کج و معوجی بود. مثلاً یه فرقهٔ علوی بودن که می‌گفتن نمازای ما رو حضرت علی خونده!undefined نماز نمی‌خوندن، مشروب می‌خوردن و حجاب نداشتن؛ در‌عین‌حال ۱۲ امام رو هم قبول داشتن!undefinedو انواع اسلام‌هایی که از خودشون درآورده بودن.چون شرایط سوریه جنگی بود و ایرانی‌ها به این‌ها کمک می‌کردن، دولت سوریه، باب فرهنگی رو هم به روی ایرانی‌ها باز گذاشته بود تا تبلیغ دینی بکنن. دنبال افراد مناسبی بودن تا بتونن اسلام درست رو به مردم سوریه نشون بدن.undefined
همسر من اون زمان ۲۷ ۲۸ ساله بودن و با وجود کلی طلبهٔ باتجربه از کل کشور، امیدی به انتخاب شدن توی دوره نداشتن. مخصوصاً که آخر دوره فقط یه نفر رو می‌خواستن؛ برای اینکه مسئولیت اصلی کار تبلیغی سوریه رو به عهده بگیره.این‌ها رو به منم گفتن؛ و گفتن که درسته امکان نداره قبول شم، ولی اجازه بده این دوره رو برم. دوست دارم ۴۵ روز در جوار حرم حضرت زینب باشم.undefinedبا رفتن همسرم موافقت کردم و ایشون رفتن.
و این ۴۵ روزِ «سخت» شروع شد.من اون زمان تقریباً ۲۳ سالم بود، حسین شیرخوار بود، جوون کم تجربه‌ای بودم و تنها زندگی کردن خیلی برام سخت بود.🥲 مخصوصاً که نمی‌خواستم کامل منزل پدرم بمونم. روزها گاهی ۲ ۳ ساعت می‌رفتم خونه‌شون و دوباره برمی‌گشتم و باید به تنهایی امورات بچه و زندگی رو رفع و رجوع می‌کردم.
اون زمان هنوز پیام‌رسان‌هایی مثل واتساپ و وایبر نبود و ما ارتباطمون منحصر به یه تماس تلفنی کوتاه شبانه بود که به سختی برقرار می‌شد.undefined
اون موقع این فضای مثبتی که الان نسبت به مدافعان حرم وجود داره، نبود. بعضی‌ها می‌گفتن «تو با همسرت مشکلی با هم دارین که تو رو ول کرده رفته؟!»undefinedمن هر چقدر توضیح می‌دادم که برای کار فرهنگیه، بازم حرف و حدیث بود.
این فشارهای روانی اضافه می‌شد به فشارهای فیزیکی تنهایی و کارهای خونه.شب‌ها که حسین می‌خوابید و تنها می‌شدم، همه‌ش صدای کلید انداختن همسرم رو می‌شنیدم. بعد می‌رفتم می‌دیدم کسی نیست و فقط خیال بوده.undefinedبالاخره دوره تموم شد و من خیلی خوشحال بودم که همسرم برگشتن خونه‌.بعد از گذشت مدت کوتاهی همسرم گفتن برای تبلیغ در کشور سوریه انتخاب شدن و باید سه سال به سوریه برن. خودشونم باور نمی‌کردن که انتخاب شدن!🥹
ایشون به خاطر تسلط به زبان عربی و کار فرهنگی و کار دانش آموزی انتخاب شده بودن.

#قسمت_پنجم#تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

undefinedundefinedundefinedکانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif

۱۸:۰۷

۲۲ اردیبهشت

thumnail

۱۷:۴۴

«۶. سختی‌هایی که ادامه دارند...»
#م_طهرانی(مامان #حسین ۱۲، #معصومه ۷ و #فاطمه ۲ ساله)

تو جلسات خواستگاری، همسرم گفته بودن هر جایی که نیاز به تبلیغ باشه، حتی کشورهای دیگه، می‌رن.undefined چون این نرفتن‌ها، دین رو عقب انداخته. یه مثالی زدن؛ «یکی از کشورهای آفریقایی، درخواست مُبلّغ به قم دادن که اینجا فضا مستعده، مبلغ بفرستین برای مسلمان شدن و شیعه شدن. ولی هیچ کدوم از طلاب قبول نکردن. گفتن ما نمی‌تونیم بریم تو غربت و تنهایی در بلاد کفر. و چون طلاب قم نپذیرفتن🥴، اون‌ها درخواست دادن به یک کشور سنیundefinedundefined و اون‌ها پذیرفتن. حالا ۱ یا ۲ میلیون مسلمان سنی در اون کشور تربیت شدن.»
همون‌جا توی خواستگاری این رو با من شرط کردن. منم دیدی نداشتم که چقدر این مدل زندگی کردن سختهundefined، پذیرفته بودم.
و حالا ایشون برای کار تبلیغی توی سوریه انتخاب شده بودن. به خاطر قول خواستگاری، چیزی نمی‌تونستم بگمundefined؛ ولی قلباً از دوری ایشون، سختی‌هایی که برای ما داشت، و خطر جانی‌ای که شرایط جنگی سوریه براشون ایجاد می‌کرد، ناراحت بودم.undefined
ازشون پرسیدم: «شرایط کاری چطوریه؟! چقدر اون‌جایی؟ چقدر این‌جایی؟!»گفتن: «تمام وقت اون‌جام و صرفاً به خاطر خانواده و استراحت به ایران برمی‌گردم.»
این برام شوک عجیبی بود.undefined خیلی سنگین بود برای من که قراره همسرم در یه کشور دیگه کار کنن. برام سوال بود که ما باید چه‌کار کنیم؟ این‌جا باشیم؟ اون‌جا باشیم؟اون‌جا شرایطش به خاطر داعش و جبهه‌النصره ناامن بود و باید مثل اون دورهٔ ۴۵ روزه، سختی‌ش رو تحمل می‌کردم.
همسرم یکی دو هفته موندن و مجدد راهی سوریه شدن. به خاطر اوضاع ناآرام سوریه، اصلاً اجازه نمی‌دادن که خانواده‌شون رو با خودشون بیارن.نیروهای داعش و جبهه‌النصره، تا نزدیکی‌های حرم حضرت زینب رسیده بودن و همسرم یک وقت هایی پیام می‌دادن که وقتی می‌خوایم بریم حرم، باید زیگزاگی بدوییم و نمی‌تونیم مستقیم بریم؛ چون قطعاً ما رو می‌زنن. انقدر که به حرم نزدیک بودن.undefinedاز طرفی خانواده‌م هم به خاطر همین شرایط ناامن، با رفتن من مخالفت می‌کردن.
من موندم و یه بچهٔ کوچیک و شرایط سخت. ما سه تا خواهر بودیم و همگی بچه داشتیم و به خونهٔ پدرم رفت و آمد می‌کردیم.فضای خونه پدرم طوری نبود که بخوام برم اونجا بمونم. احساس می‌کردم به پدر و مادرم فشار میاد. نمی‌خواستم سختی‌ای که برای زندگی منه، به خانواده‌م منتقل بشه. به خاطر همین فقط سر می‌زدم و شب تنها با پسرم تو خونهٔ خودمون می‌خوابیدیم.undefined
بعد ۴۵ روز همسرم اومدن، یه هفته موندن و دوباره برگشتن.به همین ترتیب چند بار به فاصلهٔ ۴۵ روز یا ۲ ماه اومدن و هر بار یه هفته موندن و برگشتن.

#قسمت_ششم#تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

undefinedundefinedundefinedکانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif

۱۷:۴۴

۲۳ اردیبهشت

thumnail
سلام مامانای عزیز undefinedما از دیروز همخوانی یه کتاب مادرانه رو شروع کردیم.
کتاب #مادر_پروازیخرده روایت‌هایِ مادرانی که از کرهٔ ماه نیامده‌اند!
تو این کتاب ۱۴ روایت مادرانه رو میخونیم که اگر هر کدوممون بعنوان یک مادر با چشم و گوش خودمون ندیده و نشنیده بودیم، ممکن بود وجودشون رو از بیخ انکار کنیم!
مادران این کتاب یک حرف مشترک دارن و اون هم اینکه، شرایط زندگی هر طور که باشه فرزندپروری یکی از ارکان اصلی زندگیه!
undefinedundefinedundefinedundefinedundefined
اگر دوست دارین تو همخوانی این کتاب با ما همراه باشین عضو این گروه بشید:undefined
undefined eitaa.com/joinchat/298713884C69f9e846bb
undefined️گروه همخوانی مختص خانم‌هاستundefined
undefined کتاب الکترونیکی رو می‌تونید با کد تخفیف ۵۰ درصدی madaran از فراکتاب تهیه کنید.

undefined کانال پویش کتاب مادران شریف
undefined eitaa.com/madaran_sharif_pooyesh_ketab

۵:۵۹

مادران شریف ایران زمین
undefined سلام مامانای عزیز undefined ما از دیروز همخوانی یه کتاب مادرانه رو شروع کردیم. کتاب #مادر_پروازی خرده روایت‌هایِ مادرانی که از کرهٔ ماه نیامده‌اند! تو این کتاب ۱۴ روایت مادرانه رو میخونیم که اگر هر کدوممون بعنوان یک مادر با چشم و گوش خودمون ندیده و نشنیده بودیم، ممکن بود وجودشون رو از بیخ انکار کنیم! مادران این کتاب یک حرف مشترک دارن و اون هم اینکه، شرایط زندگی هر طور که باشه فرزندپروری یکی از ارکان اصلی زندگیه! undefinedundefinedundefinedundefinedundefined اگر دوست دارین تو همخوانی این کتاب با ما همراه باشین عضو این گروه بشید:undefined undefined eitaa.com/joinchat/298713884C69f9e846bb undefined️گروه همخوانی مختص خانم‌هاستundefinedundefined کتاب الکترونیکی رو می‌تونید با کد تخفیف ۵۰ درصدی madaran از فراکتاب تهیه کنید. undefined کانال پویش کتاب مادران شریف undefined eitaa.com/madaran_sharif_pooyesh_ketab
وقتی شنید زیر بار زورگویی مسئولان دانشگاه نرفته‌ام و طرحم را نصفه رها کرده‌ام، تب کرد. باورش نمی‌شد مثل گاو نه من شیر، قید همه سختی‌ها و زحماتم را بزنم. دعوا نکرد. قهر هم معنایی نداشت. اما برق چشمانش خاموش شده بود.همیشه معتقد بود دختر باید درس بخواند و از درسش درآمدزایی کند. حالا همه آرزوهایش بربادرفته می‌دید. من اما مادر بودم. مادر دو پسر هفت و سه‌ساله. چراغ خانه بر مسجد روا نبود. آینده و سلامت روحی فرزندانم را فدای موقعیت شغلی‌ام نکردم.دست‌کم درسی که خوانده بودم، به درد خودم و خانواده‌ام می‌خورد. همین برای من بس بود، اما برای آن‌ها نه.
undefined برشی از کتاب #مادر_پروازی به دبیری: محمدعلی جعفریانتشارات شهید کاظمی
undefined کانال پویش کتاب مادران شریف
undefined eitaa.com/madaran_sharif_pooyesh_ketab

۵:۵۹

thumnail

۱۶:۰۶

«۷. تصمیم گرفتیم بریم سوریه!»
#م_طهرانی(مامان #حسین ۱۲، #معصومه ۷ و #فاطمه ۲ ساله)

تا ۶ ماه اوضاع به همین شکل بود. دیگه هم خودم اعصاب و شرایطم بهم ریخته بود و هم پسرم اذیت می‌شد.undefined حسین خیلی به پدرش وابسته بود. وقتی که همسرم ایران بودن، یک هفته حسابی با هم خوشگذرونی داشتن. این محبت‌ها و گردش رفتن‌ها، نبود پدر رو برای حسین سخت‌تر می‌کرد. به شدت انس می‌گرفت و بعد ضربه روحی سنگینی می‌خورد.undefined
شرایط جوری شده بود که من ترجیح می‌دادم حتی توی ناامنی، کنار همسرم باشم. تصمیم گرفتیم ایشون جا بگیرن و ما بریم پیششون.🥰حتی خانواده هم وقتی وضعیت من و پسرم رو دیدن، به رفتنمون راضی شدن.
الحمدلله فضای سوریه هم کمی آروم‌تر شده بود. وقتی همسرم با حاج حسین همدانی صحبت کردن، ایشون موافقت کردن و گفتن ما براتون خونه می‌گیریم و شما می‌تونین خانواده‌تون رو بیارین اینجا.undefined
قبل از سکونت دائم تو سوریه، به همسرم و همکارانش، اجازه دادن که هتل بگیرن و برای دلجویی از خانواده‌ها، یه سفر یک هفته‌ای به سوریه براشون فراهم کنن.undefined
همسرم پاسپورت‌ها رو از من گرفتن و گفتن «باید پاسپورت‌هاتون رو بدم که هماهنگی کارهای سوریه رو یکی از همکارامون انجام بدن.»روز پرواز، همسرم سوریه بودن و قرار شد من و حسین با تعدادی دیگه از خانواده‌ها بریم.
پدر و مادرم من رو رسوندن فرودگاه و برگشتن. همکار همسرم هم با چند خانوادهٔ دیگه اومدن.همکارشون به من گفتن: «بی‌زحمت پاسپورت‌هاتون رو بدین»من گفتم پاسپورت‌ها دست شماست!undefined گفت نه دست من نیست.گفتم یادمه همسرم چند وقت پیش پاسپورت‌ها رو آوردن تحویل دادن بهتون.گفتن بله تحویل دادن. ولی من بهشون برگردوندم.undefined
انگار آب سردی رو سر من ریختن.undefinedundefined
با همسرم تماس گرفتم و جریان رو گفتم و اون موقع بود که همه‌مون دو دستی کوبیدیم تو سرمون.🥲undefinedهمسرم گفتن من فراموش کردم بگم که پاسپورت‌ها رو پس گرفتم و گذاشتم توی کمد خونه.
فوری زنگ زدم به پدرم که کلید منزل ما رو داشتن، گفتم بابا لطفاً یه ماشین بگیرین و پاسپورتای ما رو سریع بفرستین.اصلاً نمی‌دونستم که می‌رسم به پرواز یا نه. ممکن بود گیت‌ها بسته بشه و هواپیما پرواز کنه تا پاسپورت‌های ما برسه.undefinedپدرم سریع رفتن خونه و خودشون راه افتادن به سمت فرودگاه.خانواده‌های دیگه از گیت اول و دوم رد شدن ولی همکار همسرم پیش ما موندن تا تکلیف روشن بشه.همه‌مون دلشوره داشتیم...undefined

#قسمت_هفتم#تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

undefinedundefinedundefinedکانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif

۱۶:۰۶

۲۴ اردیبهشت

thumnail
undefined ارائه استاد قاسمیان با موضوع "سنت‌های خداوند در رزق و روزی فرزند"
undefined فردا سه‌شنبه ۲۵ اردیبهشت undefined ساعت ۱۶
undefinedدر اتاق مجازی: undefined http://B2n.ir/Madaran_sharif

undefinedundefinedundefinedکانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif

۶:۴۲

مادران شریف ایران زمین
undefined undefined ارائه استاد قاسمیان با موضوع "سنت‌های خداوند در رزق و روزی فرزند" undefined فردا سه‌شنبه ۲۵ اردیبهشت undefined ساعت ۱۶ undefinedدر اتاق مجازی: undefined http://B2n.ir/Madaran_sharif undefinedundefinedundefined کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
undefinedسلام به همه ماما‌های عزیزundefined
یادتونه چند وقت پیش همین‌جا با هم دیگه در مورد رزق و روزی بچه‌ها تبادل تجربه کردیم؟
خاطره‌های خیلی جالبی برامون تعریف کردین که از اینجا می‌تونین اونا رو بخونین:undefined
B2n.ir/n94932

از بین این تجربه‌ها سوالایی برامون پیش اومد؛مثلاً مگه نمی‌گن هر بچه با خودش رزقش رو میاره؟undefinedپس چرا انقدر تجربهٔ خلافش هست؟undefinedاصلاً با عقل جور در نمیاد رو این رزق حساب کنی و به فرزند جدید فکر کنی!undefined
و اما یه خبر خوب!قراره به گفت‌و‌گو بشینیم با «حجت الاسلام قاسمیان» تا برامون از قرآن و روایات و سنت‌های رزق و روزی خداوند رزّاق بگن.undefined

undefined تاریخ: سه شنبه ۲۵ اردیبهشتundefined ساعت: ۱۶ undefined مکان: اتاق جلسات مجازی ماundefined http://B2n.ir/Madaran_sharif

undefinedundefinedundefinedکانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif

۶:۴۲

thumnail

۱۷:۵۳

«۸. روزی سخت در فرودگاه!»
#م_طهرانی(مامان #حسین ۱۲، #معصومه ۷ و #فاطمه ۲ ساله)

بالاخره پاسپورت‌ها رسید.پرواز تأخیر داشت و من و حسین بدو‌ بدو راه افتادیم.undefined من بودم و یه بچه و ۴ چمدون پر از وسایل!(دو تا چمدون برای خودم و حسین و دو تا هم وسایلی که همسرم خواسته بودن براشون ببرم؛ کتاب و لباس گرم و...)چون گیت تحویل چمدون بسته شده بود، باید ساک‌ها رو خودم می‌بردم. همکار همسرم هم چون مسافر نبودن، نتونستن با ما بیان.
به سختی از گیت اول و دوم گذشتیم. من این چهار تا ساک رو می‌کشیدم و حسین دو ساله، چند قدم می‌رفت و یه دفعه جهتش رو عوض می‌کرد.undefinedمجبور شدم برم پشت حسین و آروم با لگد پا هدایتش کنم. مدام با دوستانمون در تماس بودم که می‌گفتن هنوز داخل هواپیما نشستیم.
رسیدیم به گیت آخر؛ اون‌جایی که بعد از اون سوار اتوبوس می‌شن. یه خانمی بودن که نمی‌دونم دعا کنم برای هدایتشون یا چی.undefinedگفتن نمی‌شه رد بشین! گیت بسته شده. گفتم هواپیما هنوز نشسته، پاسپورتم دیر رسید و کلی خواهش.هر چقدر من التماس کردم، گفتن نه به هیچ عنوان راه نداره.undefinedفکر کنید بعد از این همه دوری از همسر، با چه سختی جور شده بود که بریم سوریه و حالا به این مشکل بزرگ برخوردیم. فقط گریه می‌کردم.گفتم خانم دعاتون می‌کنم، هر کاری بگید می‌کنم.همسرم هم از اون طرف توی سوریه بال‌بال می‌زدن، ولی دستشون به هیچ‌جا نمی‌رسید.undefinedتمام تلاششونو کردن توی فرودگاه آشنایی پیدا کنن، ولی موفق نشدن.undefinedاون خانم اون‌قدر من رو پشت گیت با بچه نگه داشت، که پرواز بلند شد.undefined
خدا می دونه با چه حالی برگشتم.
به من گفتن تمام مراحل رو باید معکوسش رو طی کنی. مهر ورود باید باطل بشه، مهر خروج بخوره و برگردی.وقتی به یکی از گیت‌ها رسیدم که برای سپاه بود، با دیدن حال نزار من که اصلاً نمی‌تونستم جلوی گریه‌مو بگیرم، گفتن چی شده؟ گفتم تا پای پرواز رسیدم ولی اون خانم نذاشتن برم.undefinedاون بنده خدا گفتن پرواز اصلاً برای سپاه بود. اون خانم حق نداشته اجازه نده.undefined چرا نیومدین به ما بگین؟ گفتم آقا من دفعهٔ اولمه. نمی‌دونم آشنا کیه، سپاه کجاست! هیچ اطلاعاتی نداشتم. فهمیدم اون خانم نخواسته کار ما رو راه بندازه.اون بنده خدا هم کلی حرص خوردن که ما خیلی راحت می‌تونستیم شما رو رد کنیم و بفرستیم.🥲
همهٔ مراحل رو که برگشتم، دیدم همکار همسرم منتظر موندن تا از وضعیت ما مطمئن بشن. ایشون من و حسین رو رسوندن خونه.خیلی حالم بد بود. خدا می‌دونه چقدر گریه کردم که چرا اینجوری شد. حکمتش چی بود؟همسرم هم تو‌ی غربت حسابی مستأصل و ناراحت بودن، مخصوصاً که اون چند خانواده رسیده بودن و فقط ما جامونده بودیم.undefined

#قسمت_هشتم#تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

undefinedundefinedundefinedکانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif

۱۷:۵۳

۲۵ اردیبهشت

thumnail

۱۸:۵۵

«۹. آرامش ضریح عمهٔ سادات»
#م_طهرانی(مامان #حسین ۱۲، #معصومه ۷ و #فاطمه ۲ ساله)

اون روز سختِ فرودگاه گذشت!خداروشکر، با پیگیری همسرم، دو روز بعد بلیط پیدا کردیم و راهی شدیم.🥹
این اولین سفرم به سوریه بود. وقتی کنار ضریح حضرت زینب (سلام‌الله‌علیها) رسیدم، یاد همهٔ رنج‌های این مدت افتادم و شروع کردم به درد و دل با خانم.گفتم: «من چیکار کنم؟! همسرم می‌گه من باید این کار رو به سرانجام برسونم. اما با وجود شرایط و سختی‌های اینجا، نمی‌تونم بیام بمونم. ایشون هم که راضی به برگشتن نمی‌شن.undefined»
به دلم افتاد که فکر کن همسرت شهید شدن و از پیشتون رفتن، تو و حسین تنها موندین. حتی تو ذهنم تشییعشون رو هم دیدم.undefined
همسرم چند بار تا مرز شهادت رفته بودن. خمپاره کنارشون خورده بود، تک تیر انداز ماشینشون رو می‌زد و...فکر اینکه شهید بشن، مدام توی سرم بود و هیچ چیز بعیدی نبود.undefined
بعد انگار خود خانم تمام وجود منو دست گرفتن.«برای اینکه دوباره بتونی ببینی‌ش، چیکار می‌کنی؟تا کجای عالم حاضری بری که دلتنگی‌ت رفع بشه؟چه سختی‌هایی حاضری تحمل کنی که حتی شده برای دقایقی کنارت برگرده؟»
بی‌اختیار جواب دادم تا هر جای عالم می‌رم که ببینمش و کنارش باشم، همهٔ زندگی‌مو می‌دم برای دیدن دوباره‌ش.undefined
این خیالات از ذهنم گذشت...
«خب الان بهت این فرصت رو دادیم!همسرت سالم و سلامت برگشته پیشت،پس قدر بودنش رو بدون و سختی‌ها‌ رو تحمل کن.»
بعد از این توسل کنار ضریح حضرت زینب (سلام‌الله‌علیها)، ورق برگشت و روی تمام دلهره‌هام مهر آرامش خورد؛ آروم گرفتم و راضی شدم کنار همسرم بمونم.🥺🥲undefined
اون سفر یک هفته‌ای تموم شد، برگشتیم ایران ولی باید آماده می‌شدم برای زندگی در سوریه.
نمی‌دونستم خونه و وسایلمون رو چیکار باید بکنم؟! از طرفی دلم نمی‌اومد خونه رو جمع کنم، چون دوست داشتم هر وقت به ایران سر زدیم، خونهٔ خودمون بریم، نه اینکه مهمون باشیم این‌طرف و‌ اون‌طرف.undefined جایی هم برای گذاشتن موقت وسایل نداشتیم. هزینهٔ اجاره خونه هم زیاد بود و منطقی نبود بابت خونه‌ای که توش زندگی نمی‌کنیم این همه اجاره بدیم.به همسرم پیشنهاد دادم که ماشین رو بفروشیم و با پول پیش خونه و وام و قرض، یه خونهٔ خیلی کوچیک بخریم.
ایشون هم راضی شدن، ولی مسئله اینجا بود که خودشون ایران نبودن!گفتن من که نمی‌تونم بیام، اگه خودت توان انجام این کارو داری بسم الله...undefined

#قسمت_نهم#تجربیات_تخصصی#مادران_شریف_ایران_زمین

undefinedundefinedundefinedکانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif

۱۸:۵۵

۲۶ اردیبهشت

thumnail

۱۸:۵۶

«۱۰. عزیزم آدرس خونه‌مونو می‌دی؟»
#م_طهرانی(مامان #حسین ۱۲، #معصومه ۷ و #فاطمه ۲ ساله)

تلاش برای خرید خونه رو تنهایی شروع کردم.undefinedدو سه ماه با بچهٔ کوچیک دنبال خونه می‌گشتم. یه وقتایی پیش مامانم می‌ذاشتم و یه وقتایی با خودم می‌بردمش.در کنارش کلی هم دوندگی کردم و از این بانک به اون بانک می‌رفتم تا بتونم وام بگیرم.
دوسه مرتبه حتی خونه پیدا کردم و تا پای قولنامه رفتم ولی بهم خورد.بالاخره یه خونهٔ ۶۰ متری پیدا کردم.undefinedاثاث‌کشی مثل دفعهٔ قبل، نزدیک عید افتاد و من عجله می‌کردم که اثاثم رو قبل از عید ببرم چون اگر می‌افتاد تو تعطیلات نوروز، باید مجوز می‌گرفتیم.
همسرم نزدیک سال تحویل برمی‌گشتن و من حدود ۲۰ اسفند آماده جابه‌جایی بودم.تمام این مدت همسرم نتونسته بودن از سوریه برگردن، مرخصی نداشتن. ایشون خونه رو ندیده بودن و فقط با عکس در جریان کارها بودن.برای اثاث‌کشی من بودم و پدرم. همسرم هم چند نفر از دوستانشون رو هماهنگ کردن که بیان کمک‌ ما.undefinedچند روز بعد از اثاث کشی، همسرم پیام دادن: «عزیزم اگه می‌شه آدرس خونه رو بفرست، من می‌خوام برگردم»undefinedundefinedمنم یه مدت اذیتش کردم و گفتم «نه آدرس خونه رو فعلاً بهت نمی‌دم!»
اون ماجرا هم گذشت در حالی‌که من هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم روزی برسه که بخوام با بچهٔ کوچیک و بدون حضور همسر خونه پیدا کنم، قولنامه کنم و حتی اثاث‌کشی کنم!!undefined
بالاخره برای زندگی عازم سوریه شدیم. اما از اونجایی که نمی‌شد هر جایی خونه گرفت، باید مدتی تو یه هتل که بیشتر ایرانی‌ها و سپاهی‌ها بودن، زندگی می‌کردیم. اونجا دو تا محدودهٔ امن برای خونه گرفتن ایرانی‌ها وجود داشت و ما باید منتظر می‌شدیم که تو یکی از این دو محله خونه‌ای خالی بشه تا اجاره کنیم.undefined

زندگی تو هتل برخلاف تصور که خیلی راحت و خوبه ولی چون فضا، بسته است و امکانات محدوده، برای طولانی مدت خیلی سخته.مخصوصاً که نه کار خاصی داشتیم و نه رفت‌وآمدی با کسی و حوصلهٔ آدم سر می‌رفت.undefined
تلویزیون ایران رو هم نداشتیم و تلویزیون‌های هتل، فقط شبکه‌های ماهواره‌ای رو داشت. فقط یه شبکهٔ کودک بود که محتواش نسبتاً قابل قبول بود.اونجا نمی‌تونستیم غذا بپزیم و باید از بیرون تهیه می‌کردیم.غذای بیرون برای چند وعده‌ دوست‌داشتنیه، ولی بیشتر از اون دیگه خسته‌کننده می‌شه و آدم دلش غذای خونه می‌خواد.undefined
بعد از سه ماه زندگی توی هتل، روز سه‌شنبه بود که گفتن در منطقهٔ کفرسوسه یه خونه براتون پیدا شده.undefinedتو سوریه خونه‌ها رو مبله اجاره می‌دن. مثل خونه‌های ایران نیست که خونه خالی باشه و هر کسی وسایل خودش رو ببره.

#قسمت_دهم#تجربیات_تخصصی#مادران_شریف_ایران_زمین

undefinedundefinedundefinedکانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif

۱۸:۵۶

۲۸ اردیبهشت

thumnail

۱:۲۷

«۱۱. صحنه‌ای که در عمرم ندیده بودم!»
#م_طهرانی(مامان #حسین ۱۲، #معصومه ۷ و #فاطمه ۲ ساله)

ما که دیگه از هتل خیلی خسته شده بودیم، دوست داشتیم هر چه زودتر به خونه‌ای بریم که بزرگ باشه و خودم بتونم آشپزی کنم.🥹گفتن خونه نظافت می‌خواد! شما باید تا یکشنبه صبر کنید. چون کارگرها‌ اینجا سه روز آخر هفته کار نمی‌کنن. شنبه تمیز می‌کنن و شما یکشنبه برید داخل خونه.من که بی‌طاقت شده بودم گفتم: وای باید پنج روز دیگه توی هتل باشم؟ نه! نظافت که کاری نداره! یک گردگیریه و جارو، من خودم انجام می‌دم.undefinedبندهٔ خدا گفتن نه خیلی نظافت می‌خوادا!
ولی من اصرار کردم و این شد که همون سه شنبه وسایلمون رو جمع کردیم و راه افتادیم به سمت خونه.
وقتی وارد خونه شدیم با صحنهٔ بسیار فاجعه‌ای مواجه شدیم. ظاهراً کسانی که قبل ما اونجا زندگی می‌کردن، به تصور اینکه قراره کارگر بیاد و تمیز کنه، یک ماهی نظافت خونه رو رها کرده بودن!undefined حتی عمدهٔ ظرف‌ها نَشُسته بود و ته‌مونده‌های غذا رو هم جمع نکرده بودن.🥴 بوی مواد غذایی مونده و کپک‌زده تو خونه پیچیده بود. صحنهٔ عجیبی که من به عمرم ندیده بودم.
از طرفی با هتل هم تسویه کرده بودیم و نمی‌شد دوباره برگردیم.من قبل از هر کاری، توی یکی از اتاق‌ها روی یه تخت ملافهٔ خودم رو انداختم و حسین رو خوابوندم. تو اون مدت، فقط آشغال‌های خونه رو جمع کردم که حسین دست نزنه. شد شش تا پلاستیک بزرگ.undefinedundefinedundefined
بعد از اون شروع کردم تیکه‌تیکه خونه رو تمیز کردن. اونجا معماری خونه‌هاشون خیلی خوبه. مثلاً کف همهٔ اتاق‌ها و هال و آشپزخونه، چاه آب داره.برای همین من تمام خونه رو با شلنگ آب شستم.undefined فرش‌ها رو هم دادیم قالیشویی.
تقریباً یه هفته طول کشید تا من بتونم اون خونه رو نظافت کنم و اون‌طور که باب میلمونهundefined، در بیارم.
با وجود حسین دو ساله، تجربهٔ فوق‌العاده سختی بود.بعد از اون یه هفته، اوضاعمون خوب شد.undefined تونستیم تلویزیون ایران رو بگیریم و اینترنت تهیه کنیم، و تماس تصویری با خانواده‌هامون بگیریم.من مواد غذایی تهیه کرده بودم و خودم آشپزی می‌کردم و حس و حال خیلی بهتری نسبت به زمان اقامت تو هتل داشتیم.
از اون زمان به بعد، معمولاً ۱.۵ تا ۲ ماه دووم می‌آوردم و بعد طاقتم‌ تموم می‌شد و می‌اومدم ایران.همسرمم گاهی با ما می‌اومدن؛ ولی بیشتر سفرهامون تنهایی بود. یکی دو هفته ایران بودم و دوباره برمی‌گشتم.

#قسمت_یازدهم#تجربیات_تخصصی#مادران_شریف_ایران_زمین

undefinedundefinedundefinedکانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif

۱:۲۷