۱۹ اردیبهشت
۱۸:۲۱
«۴. اولین تجربهٔ مامان شدن من»
#م_طهرانی(مامان #حسین ۱۲، #معصومه ۷ و #فاطمه ۲ ساله)
۲.۵ سال از زندگی مشترکمون گذشته بود و فقط چند واحد از کارشناسیم باقی مونده بود که خدا حسین رو به ما داد.🥰 واحدای باقی موندهم رو هم معرفی به استاد گرفتم و درسمو تموم کردم.
به لحاظ جسمی بارداری راحتی رو سپری کردم ولی به لحاظ روحی نه...از خانواده م دور بودم و این تنهایی خیلی اذیتم میکرد. حتی گاهی فکر میکردم اگه تو تنهایی درد زایمان بیاد سراغم چیکار کنم... که فقط به ذهنم میرسید از همسایهها کمک بگیرم.اواخر بارداریم محل کار همسرم هم منتقل شده بود به تهران و شبها دیروقت میرسیدن خونه.تصمیم گرفتیم بعد از زایمانم، ما هم خونهمونو منتقل کنیم شهر ری تا هم نزدیک پدر و مادرم باشیم و هم نزدیک محل کار همسرم.
۲۵ روز از زایمانم گذشته بود که ما خونه پیدا کردیم و با یک بچهٔ ۲۵ روزه، و با وضعیتی که هنوز کامل سرپا نشده بودم، شروع کردم به جمع کردن اسباب. پدر و مادرم هم به کمکمون اومدن و خلاصه با هر سختی بود اثاثکشی کردیم.
بعد زایمان یه مقدار هم افسردگی اومد سراغم. چون ۲.۵ سال زندگی بدون بچه و خونهای که همه چیزش سرجاشه، یک دفعه تبدیل شده بود به خونه زندگیای که همه چیزش با بچه تنظیم میشه. مخصوصاً که خونهمون هم جابهجا شده بود و احساس میکردم کانون زندگیم کلا از هم پاشیده!
بیشتر اوقات خونهٔ پدر و مادرم بودم و گاهی تو خونهٔ خودمون مشغول چیدن اسباب و اثاثیهها و همین دوری از خونه باعث میشد بیشتر احساس بیسر و سامونی بکنم.
تا ۴۰ روزگی که کامل تونستیم تو خونهٔ خودمون مستقر بشیم، همین اوضاع رو داشتم ولی بعدش، زندگی برام شیرین و دلچسب شد.🥰حسین بچهٔ اولم بود و من بیتجربه. الان خندهم میگیره به کارهایی که کردیم و بلاهایی که سر این بچه آوردیم.
یه نمونهش وقتی بود که حسین ۴ ۵ روزش بود. من و همسرم تو اتاق کنار بچه بودیم و مامانم بیرون اتاق. یه لحظه احساس کردیم بچه که داره روبهرو رو نگاه میکنه، هیچ حرکتی نمیکنه!چند ثانیه نگاه کردیم و حس کردیم این بچه نفس نمیکشه! شروع کردیم با داد و بیداد که مامان بیا! این بچه نفس نمیکشه؛ حرکت نمیکنه؛ خشک شده مامانم بدو اومدن تو اتاق، که یک دفعه بچه سرشو چرخوند!نشستیم و کلی خندیدیم.
تا ۱.۵ سالگی حسین، دوران نسبتاً پایداری رو گذروندیم. تو این دوران فقط یه مقدار مضیقهٔ مالی اذیتمون میکرد. چون اجاره خونه تهران خیلی سنگین بود برامون.
#قسمت_چهارم#تجربیات_تخصصی#مادران_شریف_ایران_زمین
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#م_طهرانی(مامان #حسین ۱۲، #معصومه ۷ و #فاطمه ۲ ساله)
۲.۵ سال از زندگی مشترکمون گذشته بود و فقط چند واحد از کارشناسیم باقی مونده بود که خدا حسین رو به ما داد.🥰 واحدای باقی موندهم رو هم معرفی به استاد گرفتم و درسمو تموم کردم.
به لحاظ جسمی بارداری راحتی رو سپری کردم ولی به لحاظ روحی نه...از خانواده م دور بودم و این تنهایی خیلی اذیتم میکرد. حتی گاهی فکر میکردم اگه تو تنهایی درد زایمان بیاد سراغم چیکار کنم... که فقط به ذهنم میرسید از همسایهها کمک بگیرم.اواخر بارداریم محل کار همسرم هم منتقل شده بود به تهران و شبها دیروقت میرسیدن خونه.تصمیم گرفتیم بعد از زایمانم، ما هم خونهمونو منتقل کنیم شهر ری تا هم نزدیک پدر و مادرم باشیم و هم نزدیک محل کار همسرم.
۲۵ روز از زایمانم گذشته بود که ما خونه پیدا کردیم و با یک بچهٔ ۲۵ روزه، و با وضعیتی که هنوز کامل سرپا نشده بودم، شروع کردم به جمع کردن اسباب. پدر و مادرم هم به کمکمون اومدن و خلاصه با هر سختی بود اثاثکشی کردیم.
بعد زایمان یه مقدار هم افسردگی اومد سراغم. چون ۲.۵ سال زندگی بدون بچه و خونهای که همه چیزش سرجاشه، یک دفعه تبدیل شده بود به خونه زندگیای که همه چیزش با بچه تنظیم میشه. مخصوصاً که خونهمون هم جابهجا شده بود و احساس میکردم کانون زندگیم کلا از هم پاشیده!
بیشتر اوقات خونهٔ پدر و مادرم بودم و گاهی تو خونهٔ خودمون مشغول چیدن اسباب و اثاثیهها و همین دوری از خونه باعث میشد بیشتر احساس بیسر و سامونی بکنم.
تا ۴۰ روزگی که کامل تونستیم تو خونهٔ خودمون مستقر بشیم، همین اوضاع رو داشتم ولی بعدش، زندگی برام شیرین و دلچسب شد.🥰حسین بچهٔ اولم بود و من بیتجربه. الان خندهم میگیره به کارهایی که کردیم و بلاهایی که سر این بچه آوردیم.
یه نمونهش وقتی بود که حسین ۴ ۵ روزش بود. من و همسرم تو اتاق کنار بچه بودیم و مامانم بیرون اتاق. یه لحظه احساس کردیم بچه که داره روبهرو رو نگاه میکنه، هیچ حرکتی نمیکنه!چند ثانیه نگاه کردیم و حس کردیم این بچه نفس نمیکشه! شروع کردیم با داد و بیداد که مامان بیا! این بچه نفس نمیکشه؛ حرکت نمیکنه؛ خشک شده مامانم بدو اومدن تو اتاق، که یک دفعه بچه سرشو چرخوند!نشستیم و کلی خندیدیم.
تا ۱.۵ سالگی حسین، دوران نسبتاً پایداری رو گذروندیم. تو این دوران فقط یه مقدار مضیقهٔ مالی اذیتمون میکرد. چون اجاره خونه تهران خیلی سنگین بود برامون.
#قسمت_چهارم#تجربیات_تخصصی#مادران_شریف_ایران_زمین
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
۱۸:۲۱
۲۰ اردیبهشت
۱۸:۰۷
«۵. یک دورهٔ ۴۵ روزه در سوریه»
#م_طهرانی(مامان #حسین ۱۲، #معصومه ۷ و #فاطمه ۲ ساله)
حسین ۱.۵ سال بود که از طرف حاج قاسم سلیمانی فراخوان دادن که نیازمند تعدادی طلبه هستیم برای تبلیغ دینی و کار فرهنگی در کشور سوریه.
اسلامی که به مردم سوریه رسیده بود، اسلام کج و معوجی بود. مثلاً یه فرقهٔ علوی بودن که میگفتن نمازای ما رو حضرت علی خونده! نماز نمیخوندن، مشروب میخوردن و حجاب نداشتن؛ درعینحال ۱۲ امام رو هم قبول داشتن!و انواع اسلامهایی که از خودشون درآورده بودن.چون شرایط سوریه جنگی بود و ایرانیها به اینها کمک میکردن، دولت سوریه، باب فرهنگی رو هم به روی ایرانیها باز گذاشته بود تا تبلیغ دینی بکنن. دنبال افراد مناسبی بودن تا بتونن اسلام درست رو به مردم سوریه نشون بدن.
همسر من اون زمان ۲۷ ۲۸ ساله بودن و با وجود کلی طلبهٔ باتجربه از کل کشور، امیدی به انتخاب شدن توی دوره نداشتن. مخصوصاً که آخر دوره فقط یه نفر رو میخواستن؛ برای اینکه مسئولیت اصلی کار تبلیغی سوریه رو به عهده بگیره.اینها رو به منم گفتن؛ و گفتن که درسته امکان نداره قبول شم، ولی اجازه بده این دوره رو برم. دوست دارم ۴۵ روز در جوار حرم حضرت زینب باشم.با رفتن همسرم موافقت کردم و ایشون رفتن.
و این ۴۵ روزِ «سخت» شروع شد.من اون زمان تقریباً ۲۳ سالم بود، حسین شیرخوار بود، جوون کم تجربهای بودم و تنها زندگی کردن خیلی برام سخت بود.🥲 مخصوصاً که نمیخواستم کامل منزل پدرم بمونم. روزها گاهی ۲ ۳ ساعت میرفتم خونهشون و دوباره برمیگشتم و باید به تنهایی امورات بچه و زندگی رو رفع و رجوع میکردم.
اون زمان هنوز پیامرسانهایی مثل واتساپ و وایبر نبود و ما ارتباطمون منحصر به یه تماس تلفنی کوتاه شبانه بود که به سختی برقرار میشد.
اون موقع این فضای مثبتی که الان نسبت به مدافعان حرم وجود داره، نبود. بعضیها میگفتن «تو با همسرت مشکلی با هم دارین که تو رو ول کرده رفته؟!»من هر چقدر توضیح میدادم که برای کار فرهنگیه، بازم حرف و حدیث بود.
این فشارهای روانی اضافه میشد به فشارهای فیزیکی تنهایی و کارهای خونه.شبها که حسین میخوابید و تنها میشدم، همهش صدای کلید انداختن همسرم رو میشنیدم. بعد میرفتم میدیدم کسی نیست و فقط خیال بوده.بالاخره دوره تموم شد و من خیلی خوشحال بودم که همسرم برگشتن خونه.بعد از گذشت مدت کوتاهی همسرم گفتن برای تبلیغ در کشور سوریه انتخاب شدن و باید سه سال به سوریه برن. خودشونم باور نمیکردن که انتخاب شدن!🥹
ایشون به خاطر تسلط به زبان عربی و کار فرهنگی و کار دانش آموزی انتخاب شده بودن.
#قسمت_پنجم#تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#م_طهرانی(مامان #حسین ۱۲، #معصومه ۷ و #فاطمه ۲ ساله)
حسین ۱.۵ سال بود که از طرف حاج قاسم سلیمانی فراخوان دادن که نیازمند تعدادی طلبه هستیم برای تبلیغ دینی و کار فرهنگی در کشور سوریه.
اسلامی که به مردم سوریه رسیده بود، اسلام کج و معوجی بود. مثلاً یه فرقهٔ علوی بودن که میگفتن نمازای ما رو حضرت علی خونده! نماز نمیخوندن، مشروب میخوردن و حجاب نداشتن؛ درعینحال ۱۲ امام رو هم قبول داشتن!و انواع اسلامهایی که از خودشون درآورده بودن.چون شرایط سوریه جنگی بود و ایرانیها به اینها کمک میکردن، دولت سوریه، باب فرهنگی رو هم به روی ایرانیها باز گذاشته بود تا تبلیغ دینی بکنن. دنبال افراد مناسبی بودن تا بتونن اسلام درست رو به مردم سوریه نشون بدن.
همسر من اون زمان ۲۷ ۲۸ ساله بودن و با وجود کلی طلبهٔ باتجربه از کل کشور، امیدی به انتخاب شدن توی دوره نداشتن. مخصوصاً که آخر دوره فقط یه نفر رو میخواستن؛ برای اینکه مسئولیت اصلی کار تبلیغی سوریه رو به عهده بگیره.اینها رو به منم گفتن؛ و گفتن که درسته امکان نداره قبول شم، ولی اجازه بده این دوره رو برم. دوست دارم ۴۵ روز در جوار حرم حضرت زینب باشم.با رفتن همسرم موافقت کردم و ایشون رفتن.
و این ۴۵ روزِ «سخت» شروع شد.من اون زمان تقریباً ۲۳ سالم بود، حسین شیرخوار بود، جوون کم تجربهای بودم و تنها زندگی کردن خیلی برام سخت بود.🥲 مخصوصاً که نمیخواستم کامل منزل پدرم بمونم. روزها گاهی ۲ ۳ ساعت میرفتم خونهشون و دوباره برمیگشتم و باید به تنهایی امورات بچه و زندگی رو رفع و رجوع میکردم.
اون زمان هنوز پیامرسانهایی مثل واتساپ و وایبر نبود و ما ارتباطمون منحصر به یه تماس تلفنی کوتاه شبانه بود که به سختی برقرار میشد.
اون موقع این فضای مثبتی که الان نسبت به مدافعان حرم وجود داره، نبود. بعضیها میگفتن «تو با همسرت مشکلی با هم دارین که تو رو ول کرده رفته؟!»من هر چقدر توضیح میدادم که برای کار فرهنگیه، بازم حرف و حدیث بود.
این فشارهای روانی اضافه میشد به فشارهای فیزیکی تنهایی و کارهای خونه.شبها که حسین میخوابید و تنها میشدم، همهش صدای کلید انداختن همسرم رو میشنیدم. بعد میرفتم میدیدم کسی نیست و فقط خیال بوده.بالاخره دوره تموم شد و من خیلی خوشحال بودم که همسرم برگشتن خونه.بعد از گذشت مدت کوتاهی همسرم گفتن برای تبلیغ در کشور سوریه انتخاب شدن و باید سه سال به سوریه برن. خودشونم باور نمیکردن که انتخاب شدن!🥹
ایشون به خاطر تسلط به زبان عربی و کار فرهنگی و کار دانش آموزی انتخاب شده بودن.
#قسمت_پنجم#تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
۱۸:۰۷
۲۲ اردیبهشت
۱۷:۴۴
«۶. سختیهایی که ادامه دارند...»
#م_طهرانی(مامان #حسین ۱۲، #معصومه ۷ و #فاطمه ۲ ساله)
تو جلسات خواستگاری، همسرم گفته بودن هر جایی که نیاز به تبلیغ باشه، حتی کشورهای دیگه، میرن. چون این نرفتنها، دین رو عقب انداخته. یه مثالی زدن؛ «یکی از کشورهای آفریقایی، درخواست مُبلّغ به قم دادن که اینجا فضا مستعده، مبلغ بفرستین برای مسلمان شدن و شیعه شدن. ولی هیچ کدوم از طلاب قبول نکردن. گفتن ما نمیتونیم بریم تو غربت و تنهایی در بلاد کفر. و چون طلاب قم نپذیرفتن🥴، اونها درخواست دادن به یک کشور سنی و اونها پذیرفتن. حالا ۱ یا ۲ میلیون مسلمان سنی در اون کشور تربیت شدن.»
همونجا توی خواستگاری این رو با من شرط کردن. منم دیدی نداشتم که چقدر این مدل زندگی کردن سخته، پذیرفته بودم.
و حالا ایشون برای کار تبلیغی توی سوریه انتخاب شده بودن. به خاطر قول خواستگاری، چیزی نمیتونستم بگم؛ ولی قلباً از دوری ایشون، سختیهایی که برای ما داشت، و خطر جانیای که شرایط جنگی سوریه براشون ایجاد میکرد، ناراحت بودم.
ازشون پرسیدم: «شرایط کاری چطوریه؟! چقدر اونجایی؟ چقدر اینجایی؟!»گفتن: «تمام وقت اونجام و صرفاً به خاطر خانواده و استراحت به ایران برمیگردم.»
این برام شوک عجیبی بود. خیلی سنگین بود برای من که قراره همسرم در یه کشور دیگه کار کنن. برام سوال بود که ما باید چهکار کنیم؟ اینجا باشیم؟ اونجا باشیم؟اونجا شرایطش به خاطر داعش و جبههالنصره ناامن بود و باید مثل اون دورهٔ ۴۵ روزه، سختیش رو تحمل میکردم.
همسرم یکی دو هفته موندن و مجدد راهی سوریه شدن. به خاطر اوضاع ناآرام سوریه، اصلاً اجازه نمیدادن که خانوادهشون رو با خودشون بیارن.نیروهای داعش و جبههالنصره، تا نزدیکیهای حرم حضرت زینب رسیده بودن و همسرم یک وقت هایی پیام میدادن که وقتی میخوایم بریم حرم، باید زیگزاگی بدوییم و نمیتونیم مستقیم بریم؛ چون قطعاً ما رو میزنن. انقدر که به حرم نزدیک بودن.از طرفی خانوادهم هم به خاطر همین شرایط ناامن، با رفتن من مخالفت میکردن.
من موندم و یه بچهٔ کوچیک و شرایط سخت. ما سه تا خواهر بودیم و همگی بچه داشتیم و به خونهٔ پدرم رفت و آمد میکردیم.فضای خونه پدرم طوری نبود که بخوام برم اونجا بمونم. احساس میکردم به پدر و مادرم فشار میاد. نمیخواستم سختیای که برای زندگی منه، به خانوادهم منتقل بشه. به خاطر همین فقط سر میزدم و شب تنها با پسرم تو خونهٔ خودمون میخوابیدیم.
بعد ۴۵ روز همسرم اومدن، یه هفته موندن و دوباره برگشتن.به همین ترتیب چند بار به فاصلهٔ ۴۵ روز یا ۲ ماه اومدن و هر بار یه هفته موندن و برگشتن.
#قسمت_ششم#تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#م_طهرانی(مامان #حسین ۱۲، #معصومه ۷ و #فاطمه ۲ ساله)
تو جلسات خواستگاری، همسرم گفته بودن هر جایی که نیاز به تبلیغ باشه، حتی کشورهای دیگه، میرن. چون این نرفتنها، دین رو عقب انداخته. یه مثالی زدن؛ «یکی از کشورهای آفریقایی، درخواست مُبلّغ به قم دادن که اینجا فضا مستعده، مبلغ بفرستین برای مسلمان شدن و شیعه شدن. ولی هیچ کدوم از طلاب قبول نکردن. گفتن ما نمیتونیم بریم تو غربت و تنهایی در بلاد کفر. و چون طلاب قم نپذیرفتن🥴، اونها درخواست دادن به یک کشور سنی و اونها پذیرفتن. حالا ۱ یا ۲ میلیون مسلمان سنی در اون کشور تربیت شدن.»
همونجا توی خواستگاری این رو با من شرط کردن. منم دیدی نداشتم که چقدر این مدل زندگی کردن سخته، پذیرفته بودم.
و حالا ایشون برای کار تبلیغی توی سوریه انتخاب شده بودن. به خاطر قول خواستگاری، چیزی نمیتونستم بگم؛ ولی قلباً از دوری ایشون، سختیهایی که برای ما داشت، و خطر جانیای که شرایط جنگی سوریه براشون ایجاد میکرد، ناراحت بودم.
ازشون پرسیدم: «شرایط کاری چطوریه؟! چقدر اونجایی؟ چقدر اینجایی؟!»گفتن: «تمام وقت اونجام و صرفاً به خاطر خانواده و استراحت به ایران برمیگردم.»
این برام شوک عجیبی بود. خیلی سنگین بود برای من که قراره همسرم در یه کشور دیگه کار کنن. برام سوال بود که ما باید چهکار کنیم؟ اینجا باشیم؟ اونجا باشیم؟اونجا شرایطش به خاطر داعش و جبههالنصره ناامن بود و باید مثل اون دورهٔ ۴۵ روزه، سختیش رو تحمل میکردم.
همسرم یکی دو هفته موندن و مجدد راهی سوریه شدن. به خاطر اوضاع ناآرام سوریه، اصلاً اجازه نمیدادن که خانوادهشون رو با خودشون بیارن.نیروهای داعش و جبههالنصره، تا نزدیکیهای حرم حضرت زینب رسیده بودن و همسرم یک وقت هایی پیام میدادن که وقتی میخوایم بریم حرم، باید زیگزاگی بدوییم و نمیتونیم مستقیم بریم؛ چون قطعاً ما رو میزنن. انقدر که به حرم نزدیک بودن.از طرفی خانوادهم هم به خاطر همین شرایط ناامن، با رفتن من مخالفت میکردن.
من موندم و یه بچهٔ کوچیک و شرایط سخت. ما سه تا خواهر بودیم و همگی بچه داشتیم و به خونهٔ پدرم رفت و آمد میکردیم.فضای خونه پدرم طوری نبود که بخوام برم اونجا بمونم. احساس میکردم به پدر و مادرم فشار میاد. نمیخواستم سختیای که برای زندگی منه، به خانوادهم منتقل بشه. به خاطر همین فقط سر میزدم و شب تنها با پسرم تو خونهٔ خودمون میخوابیدیم.
بعد ۴۵ روز همسرم اومدن، یه هفته موندن و دوباره برگشتن.به همین ترتیب چند بار به فاصلهٔ ۴۵ روز یا ۲ ماه اومدن و هر بار یه هفته موندن و برگشتن.
#قسمت_ششم#تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
۱۷:۴۴
۲۳ اردیبهشت
۵:۵۹
مادران شریف ایران زمین
سلام مامانای عزیز ما از دیروز همخوانی یه کتاب مادرانه رو شروع کردیم. کتاب #مادر_پروازی خرده روایتهایِ مادرانی که از کرهٔ ماه نیامدهاند! تو این کتاب ۱۴ روایت مادرانه رو میخونیم که اگر هر کدوممون بعنوان یک مادر با چشم و گوش خودمون ندیده و نشنیده بودیم، ممکن بود وجودشون رو از بیخ انکار کنیم! مادران این کتاب یک حرف مشترک دارن و اون هم اینکه، شرایط زندگی هر طور که باشه فرزندپروری یکی از ارکان اصلی زندگیه! اگر دوست دارین تو همخوانی این کتاب با ما همراه باشین عضو این گروه بشید: eitaa.com/joinchat/298713884C69f9e846bb ️گروه همخوانی مختص خانمهاست️ کتاب الکترونیکی رو میتونید با کد تخفیف ۵۰ درصدی madaran از فراکتاب تهیه کنید. کانال پویش کتاب مادران شریف eitaa.com/madaran_sharif_pooyesh_ketab
وقتی شنید زیر بار زورگویی مسئولان دانشگاه نرفتهام و طرحم را نصفه رها کردهام، تب کرد. باورش نمیشد مثل گاو نه من شیر، قید همه سختیها و زحماتم را بزنم. دعوا نکرد. قهر هم معنایی نداشت. اما برق چشمانش خاموش شده بود.همیشه معتقد بود دختر باید درس بخواند و از درسش درآمدزایی کند. حالا همه آرزوهایش بربادرفته میدید. من اما مادر بودم. مادر دو پسر هفت و سهساله. چراغ خانه بر مسجد روا نبود. آینده و سلامت روحی فرزندانم را فدای موقعیت شغلیام نکردم.دستکم درسی که خوانده بودم، به درد خودم و خانوادهام میخورد. همین برای من بس بود، اما برای آنها نه.
برشی از کتاب #مادر_پروازی به دبیری: محمدعلی جعفریانتشارات شهید کاظمی
کانال پویش کتاب مادران شریف
eitaa.com/madaran_sharif_pooyesh_ketab
برشی از کتاب #مادر_پروازی به دبیری: محمدعلی جعفریانتشارات شهید کاظمی
کانال پویش کتاب مادران شریف
eitaa.com/madaran_sharif_pooyesh_ketab
۵:۵۹
۱۶:۰۶
«۷. تصمیم گرفتیم بریم سوریه!»
#م_طهرانی(مامان #حسین ۱۲، #معصومه ۷ و #فاطمه ۲ ساله)
تا ۶ ماه اوضاع به همین شکل بود. دیگه هم خودم اعصاب و شرایطم بهم ریخته بود و هم پسرم اذیت میشد. حسین خیلی به پدرش وابسته بود. وقتی که همسرم ایران بودن، یک هفته حسابی با هم خوشگذرونی داشتن. این محبتها و گردش رفتنها، نبود پدر رو برای حسین سختتر میکرد. به شدت انس میگرفت و بعد ضربه روحی سنگینی میخورد.
شرایط جوری شده بود که من ترجیح میدادم حتی توی ناامنی، کنار همسرم باشم. تصمیم گرفتیم ایشون جا بگیرن و ما بریم پیششون.🥰حتی خانواده هم وقتی وضعیت من و پسرم رو دیدن، به رفتنمون راضی شدن.
الحمدلله فضای سوریه هم کمی آرومتر شده بود. وقتی همسرم با حاج حسین همدانی صحبت کردن، ایشون موافقت کردن و گفتن ما براتون خونه میگیریم و شما میتونین خانوادهتون رو بیارین اینجا.
قبل از سکونت دائم تو سوریه، به همسرم و همکارانش، اجازه دادن که هتل بگیرن و برای دلجویی از خانوادهها، یه سفر یک هفتهای به سوریه براشون فراهم کنن.
همسرم پاسپورتها رو از من گرفتن و گفتن «باید پاسپورتهاتون رو بدم که هماهنگی کارهای سوریه رو یکی از همکارامون انجام بدن.»روز پرواز، همسرم سوریه بودن و قرار شد من و حسین با تعدادی دیگه از خانوادهها بریم.
پدر و مادرم من رو رسوندن فرودگاه و برگشتن. همکار همسرم هم با چند خانوادهٔ دیگه اومدن.همکارشون به من گفتن: «بیزحمت پاسپورتهاتون رو بدین»من گفتم پاسپورتها دست شماست! گفت نه دست من نیست.گفتم یادمه همسرم چند وقت پیش پاسپورتها رو آوردن تحویل دادن بهتون.گفتن بله تحویل دادن. ولی من بهشون برگردوندم.
انگار آب سردی رو سر من ریختن.
با همسرم تماس گرفتم و جریان رو گفتم و اون موقع بود که همهمون دو دستی کوبیدیم تو سرمون.🥲همسرم گفتن من فراموش کردم بگم که پاسپورتها رو پس گرفتم و گذاشتم توی کمد خونه.
فوری زنگ زدم به پدرم که کلید منزل ما رو داشتن، گفتم بابا لطفاً یه ماشین بگیرین و پاسپورتای ما رو سریع بفرستین.اصلاً نمیدونستم که میرسم به پرواز یا نه. ممکن بود گیتها بسته بشه و هواپیما پرواز کنه تا پاسپورتهای ما برسه.پدرم سریع رفتن خونه و خودشون راه افتادن به سمت فرودگاه.خانوادههای دیگه از گیت اول و دوم رد شدن ولی همکار همسرم پیش ما موندن تا تکلیف روشن بشه.همهمون دلشوره داشتیم...
#قسمت_هفتم#تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#م_طهرانی(مامان #حسین ۱۲، #معصومه ۷ و #فاطمه ۲ ساله)
تا ۶ ماه اوضاع به همین شکل بود. دیگه هم خودم اعصاب و شرایطم بهم ریخته بود و هم پسرم اذیت میشد. حسین خیلی به پدرش وابسته بود. وقتی که همسرم ایران بودن، یک هفته حسابی با هم خوشگذرونی داشتن. این محبتها و گردش رفتنها، نبود پدر رو برای حسین سختتر میکرد. به شدت انس میگرفت و بعد ضربه روحی سنگینی میخورد.
شرایط جوری شده بود که من ترجیح میدادم حتی توی ناامنی، کنار همسرم باشم. تصمیم گرفتیم ایشون جا بگیرن و ما بریم پیششون.🥰حتی خانواده هم وقتی وضعیت من و پسرم رو دیدن، به رفتنمون راضی شدن.
الحمدلله فضای سوریه هم کمی آرومتر شده بود. وقتی همسرم با حاج حسین همدانی صحبت کردن، ایشون موافقت کردن و گفتن ما براتون خونه میگیریم و شما میتونین خانوادهتون رو بیارین اینجا.
قبل از سکونت دائم تو سوریه، به همسرم و همکارانش، اجازه دادن که هتل بگیرن و برای دلجویی از خانوادهها، یه سفر یک هفتهای به سوریه براشون فراهم کنن.
همسرم پاسپورتها رو از من گرفتن و گفتن «باید پاسپورتهاتون رو بدم که هماهنگی کارهای سوریه رو یکی از همکارامون انجام بدن.»روز پرواز، همسرم سوریه بودن و قرار شد من و حسین با تعدادی دیگه از خانوادهها بریم.
پدر و مادرم من رو رسوندن فرودگاه و برگشتن. همکار همسرم هم با چند خانوادهٔ دیگه اومدن.همکارشون به من گفتن: «بیزحمت پاسپورتهاتون رو بدین»من گفتم پاسپورتها دست شماست! گفت نه دست من نیست.گفتم یادمه همسرم چند وقت پیش پاسپورتها رو آوردن تحویل دادن بهتون.گفتن بله تحویل دادن. ولی من بهشون برگردوندم.
انگار آب سردی رو سر من ریختن.
با همسرم تماس گرفتم و جریان رو گفتم و اون موقع بود که همهمون دو دستی کوبیدیم تو سرمون.🥲همسرم گفتن من فراموش کردم بگم که پاسپورتها رو پس گرفتم و گذاشتم توی کمد خونه.
فوری زنگ زدم به پدرم که کلید منزل ما رو داشتن، گفتم بابا لطفاً یه ماشین بگیرین و پاسپورتای ما رو سریع بفرستین.اصلاً نمیدونستم که میرسم به پرواز یا نه. ممکن بود گیتها بسته بشه و هواپیما پرواز کنه تا پاسپورتهای ما برسه.پدرم سریع رفتن خونه و خودشون راه افتادن به سمت فرودگاه.خانوادههای دیگه از گیت اول و دوم رد شدن ولی همکار همسرم پیش ما موندن تا تکلیف روشن بشه.همهمون دلشوره داشتیم...
#قسمت_هفتم#تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
۱۶:۰۶
۲۴ اردیبهشت
۶:۴۲
مادران شریف ایران زمین
ارائه استاد قاسمیان با موضوع "سنتهای خداوند در رزق و روزی فرزند" فردا سهشنبه ۲۵ اردیبهشت ساعت ۱۶ در اتاق مجازی: http://B2n.ir/Madaran_sharif کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
سلام به همه ماماهای عزیز
یادتونه چند وقت پیش همینجا با هم دیگه در مورد رزق و روزی بچهها تبادل تجربه کردیم؟
خاطرههای خیلی جالبی برامون تعریف کردین که از اینجا میتونین اونا رو بخونین:
B2n.ir/n94932
از بین این تجربهها سوالایی برامون پیش اومد؛مثلاً مگه نمیگن هر بچه با خودش رزقش رو میاره؟پس چرا انقدر تجربهٔ خلافش هست؟اصلاً با عقل جور در نمیاد رو این رزق حساب کنی و به فرزند جدید فکر کنی!
و اما یه خبر خوب!قراره به گفتوگو بشینیم با «حجت الاسلام قاسمیان» تا برامون از قرآن و روایات و سنتهای رزق و روزی خداوند رزّاق بگن.
تاریخ: سه شنبه ۲۵ اردیبهشت ساعت: ۱۶ مکان: اتاق جلسات مجازی ما http://B2n.ir/Madaran_sharif
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
یادتونه چند وقت پیش همینجا با هم دیگه در مورد رزق و روزی بچهها تبادل تجربه کردیم؟
خاطرههای خیلی جالبی برامون تعریف کردین که از اینجا میتونین اونا رو بخونین:
B2n.ir/n94932
از بین این تجربهها سوالایی برامون پیش اومد؛مثلاً مگه نمیگن هر بچه با خودش رزقش رو میاره؟پس چرا انقدر تجربهٔ خلافش هست؟اصلاً با عقل جور در نمیاد رو این رزق حساب کنی و به فرزند جدید فکر کنی!
و اما یه خبر خوب!قراره به گفتوگو بشینیم با «حجت الاسلام قاسمیان» تا برامون از قرآن و روایات و سنتهای رزق و روزی خداوند رزّاق بگن.
تاریخ: سه شنبه ۲۵ اردیبهشت ساعت: ۱۶ مکان: اتاق جلسات مجازی ما http://B2n.ir/Madaran_sharif
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
۶:۴۲
۱۷:۵۳
«۸. روزی سخت در فرودگاه!»
#م_طهرانی(مامان #حسین ۱۲، #معصومه ۷ و #فاطمه ۲ ساله)
بالاخره پاسپورتها رسید.پرواز تأخیر داشت و من و حسین بدو بدو راه افتادیم. من بودم و یه بچه و ۴ چمدون پر از وسایل!(دو تا چمدون برای خودم و حسین و دو تا هم وسایلی که همسرم خواسته بودن براشون ببرم؛ کتاب و لباس گرم و...)چون گیت تحویل چمدون بسته شده بود، باید ساکها رو خودم میبردم. همکار همسرم هم چون مسافر نبودن، نتونستن با ما بیان.
به سختی از گیت اول و دوم گذشتیم. من این چهار تا ساک رو میکشیدم و حسین دو ساله، چند قدم میرفت و یه دفعه جهتش رو عوض میکرد.مجبور شدم برم پشت حسین و آروم با لگد پا هدایتش کنم. مدام با دوستانمون در تماس بودم که میگفتن هنوز داخل هواپیما نشستیم.
رسیدیم به گیت آخر؛ اونجایی که بعد از اون سوار اتوبوس میشن. یه خانمی بودن که نمیدونم دعا کنم برای هدایتشون یا چی.گفتن نمیشه رد بشین! گیت بسته شده. گفتم هواپیما هنوز نشسته، پاسپورتم دیر رسید و کلی خواهش.هر چقدر من التماس کردم، گفتن نه به هیچ عنوان راه نداره.فکر کنید بعد از این همه دوری از همسر، با چه سختی جور شده بود که بریم سوریه و حالا به این مشکل بزرگ برخوردیم. فقط گریه میکردم.گفتم خانم دعاتون میکنم، هر کاری بگید میکنم.همسرم هم از اون طرف توی سوریه بالبال میزدن، ولی دستشون به هیچجا نمیرسید.تمام تلاششونو کردن توی فرودگاه آشنایی پیدا کنن، ولی موفق نشدن.اون خانم اونقدر من رو پشت گیت با بچه نگه داشت، که پرواز بلند شد.
خدا می دونه با چه حالی برگشتم.
به من گفتن تمام مراحل رو باید معکوسش رو طی کنی. مهر ورود باید باطل بشه، مهر خروج بخوره و برگردی.وقتی به یکی از گیتها رسیدم که برای سپاه بود، با دیدن حال نزار من که اصلاً نمیتونستم جلوی گریهمو بگیرم، گفتن چی شده؟ گفتم تا پای پرواز رسیدم ولی اون خانم نذاشتن برم.اون بنده خدا گفتن پرواز اصلاً برای سپاه بود. اون خانم حق نداشته اجازه نده. چرا نیومدین به ما بگین؟ گفتم آقا من دفعهٔ اولمه. نمیدونم آشنا کیه، سپاه کجاست! هیچ اطلاعاتی نداشتم. فهمیدم اون خانم نخواسته کار ما رو راه بندازه.اون بنده خدا هم کلی حرص خوردن که ما خیلی راحت میتونستیم شما رو رد کنیم و بفرستیم.🥲
همهٔ مراحل رو که برگشتم، دیدم همکار همسرم منتظر موندن تا از وضعیت ما مطمئن بشن. ایشون من و حسین رو رسوندن خونه.خیلی حالم بد بود. خدا میدونه چقدر گریه کردم که چرا اینجوری شد. حکمتش چی بود؟همسرم هم توی غربت حسابی مستأصل و ناراحت بودن، مخصوصاً که اون چند خانواده رسیده بودن و فقط ما جامونده بودیم.
#قسمت_هشتم#تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#م_طهرانی(مامان #حسین ۱۲، #معصومه ۷ و #فاطمه ۲ ساله)
بالاخره پاسپورتها رسید.پرواز تأخیر داشت و من و حسین بدو بدو راه افتادیم. من بودم و یه بچه و ۴ چمدون پر از وسایل!(دو تا چمدون برای خودم و حسین و دو تا هم وسایلی که همسرم خواسته بودن براشون ببرم؛ کتاب و لباس گرم و...)چون گیت تحویل چمدون بسته شده بود، باید ساکها رو خودم میبردم. همکار همسرم هم چون مسافر نبودن، نتونستن با ما بیان.
به سختی از گیت اول و دوم گذشتیم. من این چهار تا ساک رو میکشیدم و حسین دو ساله، چند قدم میرفت و یه دفعه جهتش رو عوض میکرد.مجبور شدم برم پشت حسین و آروم با لگد پا هدایتش کنم. مدام با دوستانمون در تماس بودم که میگفتن هنوز داخل هواپیما نشستیم.
رسیدیم به گیت آخر؛ اونجایی که بعد از اون سوار اتوبوس میشن. یه خانمی بودن که نمیدونم دعا کنم برای هدایتشون یا چی.گفتن نمیشه رد بشین! گیت بسته شده. گفتم هواپیما هنوز نشسته، پاسپورتم دیر رسید و کلی خواهش.هر چقدر من التماس کردم، گفتن نه به هیچ عنوان راه نداره.فکر کنید بعد از این همه دوری از همسر، با چه سختی جور شده بود که بریم سوریه و حالا به این مشکل بزرگ برخوردیم. فقط گریه میکردم.گفتم خانم دعاتون میکنم، هر کاری بگید میکنم.همسرم هم از اون طرف توی سوریه بالبال میزدن، ولی دستشون به هیچجا نمیرسید.تمام تلاششونو کردن توی فرودگاه آشنایی پیدا کنن، ولی موفق نشدن.اون خانم اونقدر من رو پشت گیت با بچه نگه داشت، که پرواز بلند شد.
خدا می دونه با چه حالی برگشتم.
به من گفتن تمام مراحل رو باید معکوسش رو طی کنی. مهر ورود باید باطل بشه، مهر خروج بخوره و برگردی.وقتی به یکی از گیتها رسیدم که برای سپاه بود، با دیدن حال نزار من که اصلاً نمیتونستم جلوی گریهمو بگیرم، گفتن چی شده؟ گفتم تا پای پرواز رسیدم ولی اون خانم نذاشتن برم.اون بنده خدا گفتن پرواز اصلاً برای سپاه بود. اون خانم حق نداشته اجازه نده. چرا نیومدین به ما بگین؟ گفتم آقا من دفعهٔ اولمه. نمیدونم آشنا کیه، سپاه کجاست! هیچ اطلاعاتی نداشتم. فهمیدم اون خانم نخواسته کار ما رو راه بندازه.اون بنده خدا هم کلی حرص خوردن که ما خیلی راحت میتونستیم شما رو رد کنیم و بفرستیم.🥲
همهٔ مراحل رو که برگشتم، دیدم همکار همسرم منتظر موندن تا از وضعیت ما مطمئن بشن. ایشون من و حسین رو رسوندن خونه.خیلی حالم بد بود. خدا میدونه چقدر گریه کردم که چرا اینجوری شد. حکمتش چی بود؟همسرم هم توی غربت حسابی مستأصل و ناراحت بودن، مخصوصاً که اون چند خانواده رسیده بودن و فقط ما جامونده بودیم.
#قسمت_هشتم#تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
۱۷:۵۳
۲۵ اردیبهشت
۱۸:۵۵
«۹. آرامش ضریح عمهٔ سادات»
#م_طهرانی(مامان #حسین ۱۲، #معصومه ۷ و #فاطمه ۲ ساله)
اون روز سختِ فرودگاه گذشت!خداروشکر، با پیگیری همسرم، دو روز بعد بلیط پیدا کردیم و راهی شدیم.🥹
این اولین سفرم به سوریه بود. وقتی کنار ضریح حضرت زینب (سلاماللهعلیها) رسیدم، یاد همهٔ رنجهای این مدت افتادم و شروع کردم به درد و دل با خانم.گفتم: «من چیکار کنم؟! همسرم میگه من باید این کار رو به سرانجام برسونم. اما با وجود شرایط و سختیهای اینجا، نمیتونم بیام بمونم. ایشون هم که راضی به برگشتن نمیشن.»
به دلم افتاد که فکر کن همسرت شهید شدن و از پیشتون رفتن، تو و حسین تنها موندین. حتی تو ذهنم تشییعشون رو هم دیدم.
همسرم چند بار تا مرز شهادت رفته بودن. خمپاره کنارشون خورده بود، تک تیر انداز ماشینشون رو میزد و...فکر اینکه شهید بشن، مدام توی سرم بود و هیچ چیز بعیدی نبود.
بعد انگار خود خانم تمام وجود منو دست گرفتن.«برای اینکه دوباره بتونی ببینیش، چیکار میکنی؟تا کجای عالم حاضری بری که دلتنگیت رفع بشه؟چه سختیهایی حاضری تحمل کنی که حتی شده برای دقایقی کنارت برگرده؟»
بیاختیار جواب دادم تا هر جای عالم میرم که ببینمش و کنارش باشم، همهٔ زندگیمو میدم برای دیدن دوبارهش.
این خیالات از ذهنم گذشت...
«خب الان بهت این فرصت رو دادیم!همسرت سالم و سلامت برگشته پیشت،پس قدر بودنش رو بدون و سختیها رو تحمل کن.»
بعد از این توسل کنار ضریح حضرت زینب (سلاماللهعلیها)، ورق برگشت و روی تمام دلهرههام مهر آرامش خورد؛ آروم گرفتم و راضی شدم کنار همسرم بمونم.🥺🥲
اون سفر یک هفتهای تموم شد، برگشتیم ایران ولی باید آماده میشدم برای زندگی در سوریه.
نمیدونستم خونه و وسایلمون رو چیکار باید بکنم؟! از طرفی دلم نمیاومد خونه رو جمع کنم، چون دوست داشتم هر وقت به ایران سر زدیم، خونهٔ خودمون بریم، نه اینکه مهمون باشیم اینطرف و اونطرف. جایی هم برای گذاشتن موقت وسایل نداشتیم. هزینهٔ اجاره خونه هم زیاد بود و منطقی نبود بابت خونهای که توش زندگی نمیکنیم این همه اجاره بدیم.به همسرم پیشنهاد دادم که ماشین رو بفروشیم و با پول پیش خونه و وام و قرض، یه خونهٔ خیلی کوچیک بخریم.
ایشون هم راضی شدن، ولی مسئله اینجا بود که خودشون ایران نبودن!گفتن من که نمیتونم بیام، اگه خودت توان انجام این کارو داری بسم الله...
#قسمت_نهم#تجربیات_تخصصی#مادران_شریف_ایران_زمین
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#م_طهرانی(مامان #حسین ۱۲، #معصومه ۷ و #فاطمه ۲ ساله)
اون روز سختِ فرودگاه گذشت!خداروشکر، با پیگیری همسرم، دو روز بعد بلیط پیدا کردیم و راهی شدیم.🥹
این اولین سفرم به سوریه بود. وقتی کنار ضریح حضرت زینب (سلاماللهعلیها) رسیدم، یاد همهٔ رنجهای این مدت افتادم و شروع کردم به درد و دل با خانم.گفتم: «من چیکار کنم؟! همسرم میگه من باید این کار رو به سرانجام برسونم. اما با وجود شرایط و سختیهای اینجا، نمیتونم بیام بمونم. ایشون هم که راضی به برگشتن نمیشن.»
به دلم افتاد که فکر کن همسرت شهید شدن و از پیشتون رفتن، تو و حسین تنها موندین. حتی تو ذهنم تشییعشون رو هم دیدم.
همسرم چند بار تا مرز شهادت رفته بودن. خمپاره کنارشون خورده بود، تک تیر انداز ماشینشون رو میزد و...فکر اینکه شهید بشن، مدام توی سرم بود و هیچ چیز بعیدی نبود.
بعد انگار خود خانم تمام وجود منو دست گرفتن.«برای اینکه دوباره بتونی ببینیش، چیکار میکنی؟تا کجای عالم حاضری بری که دلتنگیت رفع بشه؟چه سختیهایی حاضری تحمل کنی که حتی شده برای دقایقی کنارت برگرده؟»
بیاختیار جواب دادم تا هر جای عالم میرم که ببینمش و کنارش باشم، همهٔ زندگیمو میدم برای دیدن دوبارهش.
این خیالات از ذهنم گذشت...
«خب الان بهت این فرصت رو دادیم!همسرت سالم و سلامت برگشته پیشت،پس قدر بودنش رو بدون و سختیها رو تحمل کن.»
بعد از این توسل کنار ضریح حضرت زینب (سلاماللهعلیها)، ورق برگشت و روی تمام دلهرههام مهر آرامش خورد؛ آروم گرفتم و راضی شدم کنار همسرم بمونم.🥺🥲
اون سفر یک هفتهای تموم شد، برگشتیم ایران ولی باید آماده میشدم برای زندگی در سوریه.
نمیدونستم خونه و وسایلمون رو چیکار باید بکنم؟! از طرفی دلم نمیاومد خونه رو جمع کنم، چون دوست داشتم هر وقت به ایران سر زدیم، خونهٔ خودمون بریم، نه اینکه مهمون باشیم اینطرف و اونطرف. جایی هم برای گذاشتن موقت وسایل نداشتیم. هزینهٔ اجاره خونه هم زیاد بود و منطقی نبود بابت خونهای که توش زندگی نمیکنیم این همه اجاره بدیم.به همسرم پیشنهاد دادم که ماشین رو بفروشیم و با پول پیش خونه و وام و قرض، یه خونهٔ خیلی کوچیک بخریم.
ایشون هم راضی شدن، ولی مسئله اینجا بود که خودشون ایران نبودن!گفتن من که نمیتونم بیام، اگه خودت توان انجام این کارو داری بسم الله...
#قسمت_نهم#تجربیات_تخصصی#مادران_شریف_ایران_زمین
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
۱۸:۵۵
۲۶ اردیبهشت
۱۸:۵۶
«۱۰. عزیزم آدرس خونهمونو میدی؟»
#م_طهرانی(مامان #حسین ۱۲، #معصومه ۷ و #فاطمه ۲ ساله)
تلاش برای خرید خونه رو تنهایی شروع کردم.دو سه ماه با بچهٔ کوچیک دنبال خونه میگشتم. یه وقتایی پیش مامانم میذاشتم و یه وقتایی با خودم میبردمش.در کنارش کلی هم دوندگی کردم و از این بانک به اون بانک میرفتم تا بتونم وام بگیرم.
دوسه مرتبه حتی خونه پیدا کردم و تا پای قولنامه رفتم ولی بهم خورد.بالاخره یه خونهٔ ۶۰ متری پیدا کردم.اثاثکشی مثل دفعهٔ قبل، نزدیک عید افتاد و من عجله میکردم که اثاثم رو قبل از عید ببرم چون اگر میافتاد تو تعطیلات نوروز، باید مجوز میگرفتیم.
همسرم نزدیک سال تحویل برمیگشتن و من حدود ۲۰ اسفند آماده جابهجایی بودم.تمام این مدت همسرم نتونسته بودن از سوریه برگردن، مرخصی نداشتن. ایشون خونه رو ندیده بودن و فقط با عکس در جریان کارها بودن.برای اثاثکشی من بودم و پدرم. همسرم هم چند نفر از دوستانشون رو هماهنگ کردن که بیان کمک ما.چند روز بعد از اثاث کشی، همسرم پیام دادن: «عزیزم اگه میشه آدرس خونه رو بفرست، من میخوام برگردم»منم یه مدت اذیتش کردم و گفتم «نه آدرس خونه رو فعلاً بهت نمیدم!»
اون ماجرا هم گذشت در حالیکه من هیچوقت فکر نمیکردم روزی برسه که بخوام با بچهٔ کوچیک و بدون حضور همسر خونه پیدا کنم، قولنامه کنم و حتی اثاثکشی کنم!!
بالاخره برای زندگی عازم سوریه شدیم. اما از اونجایی که نمیشد هر جایی خونه گرفت، باید مدتی تو یه هتل که بیشتر ایرانیها و سپاهیها بودن، زندگی میکردیم. اونجا دو تا محدودهٔ امن برای خونه گرفتن ایرانیها وجود داشت و ما باید منتظر میشدیم که تو یکی از این دو محله خونهای خالی بشه تا اجاره کنیم.
زندگی تو هتل برخلاف تصور که خیلی راحت و خوبه ولی چون فضا، بسته است و امکانات محدوده، برای طولانی مدت خیلی سخته.مخصوصاً که نه کار خاصی داشتیم و نه رفتوآمدی با کسی و حوصلهٔ آدم سر میرفت.
تلویزیون ایران رو هم نداشتیم و تلویزیونهای هتل، فقط شبکههای ماهوارهای رو داشت. فقط یه شبکهٔ کودک بود که محتواش نسبتاً قابل قبول بود.اونجا نمیتونستیم غذا بپزیم و باید از بیرون تهیه میکردیم.غذای بیرون برای چند وعده دوستداشتنیه، ولی بیشتر از اون دیگه خستهکننده میشه و آدم دلش غذای خونه میخواد.
بعد از سه ماه زندگی توی هتل، روز سهشنبه بود که گفتن در منطقهٔ کفرسوسه یه خونه براتون پیدا شده.تو سوریه خونهها رو مبله اجاره میدن. مثل خونههای ایران نیست که خونه خالی باشه و هر کسی وسایل خودش رو ببره.
#قسمت_دهم#تجربیات_تخصصی#مادران_شریف_ایران_زمین
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#م_طهرانی(مامان #حسین ۱۲، #معصومه ۷ و #فاطمه ۲ ساله)
تلاش برای خرید خونه رو تنهایی شروع کردم.دو سه ماه با بچهٔ کوچیک دنبال خونه میگشتم. یه وقتایی پیش مامانم میذاشتم و یه وقتایی با خودم میبردمش.در کنارش کلی هم دوندگی کردم و از این بانک به اون بانک میرفتم تا بتونم وام بگیرم.
دوسه مرتبه حتی خونه پیدا کردم و تا پای قولنامه رفتم ولی بهم خورد.بالاخره یه خونهٔ ۶۰ متری پیدا کردم.اثاثکشی مثل دفعهٔ قبل، نزدیک عید افتاد و من عجله میکردم که اثاثم رو قبل از عید ببرم چون اگر میافتاد تو تعطیلات نوروز، باید مجوز میگرفتیم.
همسرم نزدیک سال تحویل برمیگشتن و من حدود ۲۰ اسفند آماده جابهجایی بودم.تمام این مدت همسرم نتونسته بودن از سوریه برگردن، مرخصی نداشتن. ایشون خونه رو ندیده بودن و فقط با عکس در جریان کارها بودن.برای اثاثکشی من بودم و پدرم. همسرم هم چند نفر از دوستانشون رو هماهنگ کردن که بیان کمک ما.چند روز بعد از اثاث کشی، همسرم پیام دادن: «عزیزم اگه میشه آدرس خونه رو بفرست، من میخوام برگردم»منم یه مدت اذیتش کردم و گفتم «نه آدرس خونه رو فعلاً بهت نمیدم!»
اون ماجرا هم گذشت در حالیکه من هیچوقت فکر نمیکردم روزی برسه که بخوام با بچهٔ کوچیک و بدون حضور همسر خونه پیدا کنم، قولنامه کنم و حتی اثاثکشی کنم!!
بالاخره برای زندگی عازم سوریه شدیم. اما از اونجایی که نمیشد هر جایی خونه گرفت، باید مدتی تو یه هتل که بیشتر ایرانیها و سپاهیها بودن، زندگی میکردیم. اونجا دو تا محدودهٔ امن برای خونه گرفتن ایرانیها وجود داشت و ما باید منتظر میشدیم که تو یکی از این دو محله خونهای خالی بشه تا اجاره کنیم.
زندگی تو هتل برخلاف تصور که خیلی راحت و خوبه ولی چون فضا، بسته است و امکانات محدوده، برای طولانی مدت خیلی سخته.مخصوصاً که نه کار خاصی داشتیم و نه رفتوآمدی با کسی و حوصلهٔ آدم سر میرفت.
تلویزیون ایران رو هم نداشتیم و تلویزیونهای هتل، فقط شبکههای ماهوارهای رو داشت. فقط یه شبکهٔ کودک بود که محتواش نسبتاً قابل قبول بود.اونجا نمیتونستیم غذا بپزیم و باید از بیرون تهیه میکردیم.غذای بیرون برای چند وعده دوستداشتنیه، ولی بیشتر از اون دیگه خستهکننده میشه و آدم دلش غذای خونه میخواد.
بعد از سه ماه زندگی توی هتل، روز سهشنبه بود که گفتن در منطقهٔ کفرسوسه یه خونه براتون پیدا شده.تو سوریه خونهها رو مبله اجاره میدن. مثل خونههای ایران نیست که خونه خالی باشه و هر کسی وسایل خودش رو ببره.
#قسمت_دهم#تجربیات_تخصصی#مادران_شریف_ایران_زمین
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
۱۸:۵۶
۲۸ اردیبهشت
۱:۲۷
«۱۱. صحنهای که در عمرم ندیده بودم!»
#م_طهرانی(مامان #حسین ۱۲، #معصومه ۷ و #فاطمه ۲ ساله)
ما که دیگه از هتل خیلی خسته شده بودیم، دوست داشتیم هر چه زودتر به خونهای بریم که بزرگ باشه و خودم بتونم آشپزی کنم.🥹گفتن خونه نظافت میخواد! شما باید تا یکشنبه صبر کنید. چون کارگرها اینجا سه روز آخر هفته کار نمیکنن. شنبه تمیز میکنن و شما یکشنبه برید داخل خونه.من که بیطاقت شده بودم گفتم: وای باید پنج روز دیگه توی هتل باشم؟ نه! نظافت که کاری نداره! یک گردگیریه و جارو، من خودم انجام میدم.بندهٔ خدا گفتن نه خیلی نظافت میخوادا!
ولی من اصرار کردم و این شد که همون سه شنبه وسایلمون رو جمع کردیم و راه افتادیم به سمت خونه.
وقتی وارد خونه شدیم با صحنهٔ بسیار فاجعهای مواجه شدیم. ظاهراً کسانی که قبل ما اونجا زندگی میکردن، به تصور اینکه قراره کارگر بیاد و تمیز کنه، یک ماهی نظافت خونه رو رها کرده بودن! حتی عمدهٔ ظرفها نَشُسته بود و تهموندههای غذا رو هم جمع نکرده بودن.🥴 بوی مواد غذایی مونده و کپکزده تو خونه پیچیده بود. صحنهٔ عجیبی که من به عمرم ندیده بودم.
از طرفی با هتل هم تسویه کرده بودیم و نمیشد دوباره برگردیم.من قبل از هر کاری، توی یکی از اتاقها روی یه تخت ملافهٔ خودم رو انداختم و حسین رو خوابوندم. تو اون مدت، فقط آشغالهای خونه رو جمع کردم که حسین دست نزنه. شد شش تا پلاستیک بزرگ.
بعد از اون شروع کردم تیکهتیکه خونه رو تمیز کردن. اونجا معماری خونههاشون خیلی خوبه. مثلاً کف همهٔ اتاقها و هال و آشپزخونه، چاه آب داره.برای همین من تمام خونه رو با شلنگ آب شستم. فرشها رو هم دادیم قالیشویی.
تقریباً یه هفته طول کشید تا من بتونم اون خونه رو نظافت کنم و اونطور که باب میلمونه، در بیارم.
با وجود حسین دو ساله، تجربهٔ فوقالعاده سختی بود.بعد از اون یه هفته، اوضاعمون خوب شد. تونستیم تلویزیون ایران رو بگیریم و اینترنت تهیه کنیم، و تماس تصویری با خانوادههامون بگیریم.من مواد غذایی تهیه کرده بودم و خودم آشپزی میکردم و حس و حال خیلی بهتری نسبت به زمان اقامت تو هتل داشتیم.
از اون زمان به بعد، معمولاً ۱.۵ تا ۲ ماه دووم میآوردم و بعد طاقتم تموم میشد و میاومدم ایران.همسرمم گاهی با ما میاومدن؛ ولی بیشتر سفرهامون تنهایی بود. یکی دو هفته ایران بودم و دوباره برمیگشتم.
#قسمت_یازدهم#تجربیات_تخصصی#مادران_شریف_ایران_زمین
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#م_طهرانی(مامان #حسین ۱۲، #معصومه ۷ و #فاطمه ۲ ساله)
ما که دیگه از هتل خیلی خسته شده بودیم، دوست داشتیم هر چه زودتر به خونهای بریم که بزرگ باشه و خودم بتونم آشپزی کنم.🥹گفتن خونه نظافت میخواد! شما باید تا یکشنبه صبر کنید. چون کارگرها اینجا سه روز آخر هفته کار نمیکنن. شنبه تمیز میکنن و شما یکشنبه برید داخل خونه.من که بیطاقت شده بودم گفتم: وای باید پنج روز دیگه توی هتل باشم؟ نه! نظافت که کاری نداره! یک گردگیریه و جارو، من خودم انجام میدم.بندهٔ خدا گفتن نه خیلی نظافت میخوادا!
ولی من اصرار کردم و این شد که همون سه شنبه وسایلمون رو جمع کردیم و راه افتادیم به سمت خونه.
وقتی وارد خونه شدیم با صحنهٔ بسیار فاجعهای مواجه شدیم. ظاهراً کسانی که قبل ما اونجا زندگی میکردن، به تصور اینکه قراره کارگر بیاد و تمیز کنه، یک ماهی نظافت خونه رو رها کرده بودن! حتی عمدهٔ ظرفها نَشُسته بود و تهموندههای غذا رو هم جمع نکرده بودن.🥴 بوی مواد غذایی مونده و کپکزده تو خونه پیچیده بود. صحنهٔ عجیبی که من به عمرم ندیده بودم.
از طرفی با هتل هم تسویه کرده بودیم و نمیشد دوباره برگردیم.من قبل از هر کاری، توی یکی از اتاقها روی یه تخت ملافهٔ خودم رو انداختم و حسین رو خوابوندم. تو اون مدت، فقط آشغالهای خونه رو جمع کردم که حسین دست نزنه. شد شش تا پلاستیک بزرگ.
بعد از اون شروع کردم تیکهتیکه خونه رو تمیز کردن. اونجا معماری خونههاشون خیلی خوبه. مثلاً کف همهٔ اتاقها و هال و آشپزخونه، چاه آب داره.برای همین من تمام خونه رو با شلنگ آب شستم. فرشها رو هم دادیم قالیشویی.
تقریباً یه هفته طول کشید تا من بتونم اون خونه رو نظافت کنم و اونطور که باب میلمونه، در بیارم.
با وجود حسین دو ساله، تجربهٔ فوقالعاده سختی بود.بعد از اون یه هفته، اوضاعمون خوب شد. تونستیم تلویزیون ایران رو بگیریم و اینترنت تهیه کنیم، و تماس تصویری با خانوادههامون بگیریم.من مواد غذایی تهیه کرده بودم و خودم آشپزی میکردم و حس و حال خیلی بهتری نسبت به زمان اقامت تو هتل داشتیم.
از اون زمان به بعد، معمولاً ۱.۵ تا ۲ ماه دووم میآوردم و بعد طاقتم تموم میشد و میاومدم ایران.همسرمم گاهی با ما میاومدن؛ ولی بیشتر سفرهامون تنهایی بود. یکی دو هفته ایران بودم و دوباره برمیگشتم.
#قسمت_یازدهم#تجربیات_تخصصی#مادران_شریف_ایران_زمین
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
۱:۲۷