۲۱ فروردین
باید همه به سوی نور در حرکت باشیم...
با دوستان مادرانه، برای توزیع افطاری رفته بودم که اونجا برحسب بین دوتا از خانم های گروه،اتفاق درباره ی کمک به مردم غزه و شماره حساب مخصوص کمک صحبت شد .
با خودم تو فکر رفتم که واقعا کمک ما مردم چقدر نیاز اونارو رفع میکنه اصلا این کمک های ناچیز ما باعث رفع نیاز هم میشه؟این مسئله تو فکرم بود همچنان ...
اتفاقا دوسه روز قبل هم تو گروه مجازی افطاری،درباره ی این صحبت بود که بعضی دوستان میگفتن این کار کوچیکی که ما میکنیم ، جامعه ی اثرش خیلی خیلی ناچیزه و این قدم بسیار کوچیک ما چقدر میتونه مُثمِر ثمر برای این اوضاع مردم تو ماه مبارک باشه؟!البته که برای این مسئله هم تو ذهنم پاسخ قانع کننده ای نداشتم ولی چون حرکت ،حرکت درست و بسیار به جایی بودم تلاشمو میکردم تا جایی که میتونم همراهی بکنم
آخرشب داشتم یه کتابی از شهید مطهری میخوندم که تو اون کتاب اتفاقا داشت درباره ی کمک به فلسطین صحبت میکرد و برای اون مثالِ داستانی رو زد که
در زمانی که حضرت ابراهیم رو میخواستن آتش بزنن و در هیزم انداختن یه پرنده میرفته و دهانش رو پرآب میکرده و هِی رو آتیش میریخته که وقتی بهش میگن آخه این یه ذره آبی که تو میاری چه به درد میخوره در جواب میگه درسته که با آبی که من روی آتش میریزم شاید آتش خاموش نشه ولی به این وسیله میتونم عقیده و ایمان و علاقه و وابستگی خودم رو به پیامبر نشون بدم.با خوندن این قسمت از کتاب خیلی ذوق کردم و واقعا خداروشکر کردم که خدا من رو تو این دوتا قضیه روشن کرد .
به نظرم این مسیرها پر از نوره حالا یه مسیر هست شعاع نورِش بیشتره یه مسیر شعاعش کمتره ولی مهم اینه که درنهایت همه به سمت منبع و سرچشمه ی نور در حرکت باشیم .مهم اون حرکته هست که آدم رو از سستی ودست رو دست گذاشتن دربیاره...
#روایت#مادرانهسبزوار #پویش_افطاری_ساده_خیابانیبهنیترهاییقدس#غزه_کنارتیم#رمضانالمقاومه#تومهربانیکنیکشهرمهربانمیشود #فصلیکیشدن#مهربانباشیممثلخدا@madaranemeidan
با دوستان مادرانه، برای توزیع افطاری رفته بودم که اونجا برحسب بین دوتا از خانم های گروه،اتفاق درباره ی کمک به مردم غزه و شماره حساب مخصوص کمک صحبت شد .
با خودم تو فکر رفتم که واقعا کمک ما مردم چقدر نیاز اونارو رفع میکنه اصلا این کمک های ناچیز ما باعث رفع نیاز هم میشه؟این مسئله تو فکرم بود همچنان ...
اتفاقا دوسه روز قبل هم تو گروه مجازی افطاری،درباره ی این صحبت بود که بعضی دوستان میگفتن این کار کوچیکی که ما میکنیم ، جامعه ی اثرش خیلی خیلی ناچیزه و این قدم بسیار کوچیک ما چقدر میتونه مُثمِر ثمر برای این اوضاع مردم تو ماه مبارک باشه؟!البته که برای این مسئله هم تو ذهنم پاسخ قانع کننده ای نداشتم ولی چون حرکت ،حرکت درست و بسیار به جایی بودم تلاشمو میکردم تا جایی که میتونم همراهی بکنم
آخرشب داشتم یه کتابی از شهید مطهری میخوندم که تو اون کتاب اتفاقا داشت درباره ی کمک به فلسطین صحبت میکرد و برای اون مثالِ داستانی رو زد که
در زمانی که حضرت ابراهیم رو میخواستن آتش بزنن و در هیزم انداختن یه پرنده میرفته و دهانش رو پرآب میکرده و هِی رو آتیش میریخته که وقتی بهش میگن آخه این یه ذره آبی که تو میاری چه به درد میخوره در جواب میگه درسته که با آبی که من روی آتش میریزم شاید آتش خاموش نشه ولی به این وسیله میتونم عقیده و ایمان و علاقه و وابستگی خودم رو به پیامبر نشون بدم.با خوندن این قسمت از کتاب خیلی ذوق کردم و واقعا خداروشکر کردم که خدا من رو تو این دوتا قضیه روشن کرد .
به نظرم این مسیرها پر از نوره حالا یه مسیر هست شعاع نورِش بیشتره یه مسیر شعاعش کمتره ولی مهم اینه که درنهایت همه به سمت منبع و سرچشمه ی نور در حرکت باشیم .مهم اون حرکته هست که آدم رو از سستی ودست رو دست گذاشتن دربیاره...
#روایت#مادرانهسبزوار #پویش_افطاری_ساده_خیابانیبهنیترهاییقدس#غزه_کنارتیم#رمضانالمقاومه#تومهربانیکنیکشهرمهربانمیشود #فصلیکیشدن#مهربانباشیممثلخدا@madaranemeidan
۲:۰۳
۲:۰۳
پنجشنبه بود و پدر و برادر شهیدم، آنجا منتظرم بودند...
با تماس دوستم، برای گرفتن بروشورها از خونه زدم بیرون...کار آقای تایپ و تکثیر تموم نشده بود که تعدادی از برگههارو گرفتم و راهی مقر کتاب شدم.وارد اتاق که شدم، ماشاءالله همه مشغول بودند، از کودک و نوجوان گرفته تا دوشیزه و بانوان جوان.بلافاصله مشغول شدم.کارم گذاشتن برگهها تو بستههای کلوچه بود، که باید راهی آستان مقدس شهدا میشد برای شیرین شدن کام روزهداران، به همراه گفتگوی چهرهبه چهره درباره غزه.دوست داشتم خلوص کار بچههارو با سلام به ائمه جواب بدم، فیالبداهه به ذهنم رجوع و شروع به خواندن کردم،
ای شهِ کربلا...(سلام علیک۲)ای سر از تن جدا..(سلامعلیک۲)سیدی یک نظر سوی ما کنقسمت ما همه کربلا کن
همه با شور و شوق جواب دادند.برای نوشتنِ برشی از کتابهای رنج مقدس، تاب طناب دار و....به اتاق دیگه رفتم.اونجا خانمها روی مقوای بزرگ جملات حماسی مینوشتند درباره مبارزه،صهیون، غزه و..خواستم حال و هوای حماسی به جمع بدم شروع به خواندن شعر کردم.
یا زهرا، پیش شما روسفیدشدن، روپای ارباب شهید شدن، تموم آرزومِ......
ناگفته نمونه این شعر به هوای همین لحظه و ایجاد فضای حماسی رو همون روز ظهر از تو سررسید سالهای خیلی دور، بازنویسی کردم و برای مادرم که کنجکاو شده بود دارم چکار میکنم همون لحظه خوندم خیلی خوشش اومد. کارم اینجا تموم شد، دوباره به اتاق تهیه ساندویچها نقل مکان کردم.جمع صمیمی و پرشور، با وجود بچههای کوچک قاب قشنگی رو ترسیم کرده بودند.
هرکس مشغول کاری بود. یکی فلافل، کاهو و خیارشور را داخل نان میگذاشت و لول میکرد، آن یکی ساندویچ را داخل نایلون میگذاشت و دیگری بروشور راجع به غزه و ماه مبارک ، با روبان به نایلون وصل میکرد.کوچک و بزرگ نداشت، دختر چهارساله هم درگیر پیچاندن سر نایلون بود، برای بستن با روبان.همهی این صحنههای زیبا من رو به خواندن شعر حماسی ترغیب میکرد.به شوخی به جمع گفتم، اگه ساکت باشین براتون شعر میخونم.گفتن همان و درخواست اجرا همان، نه یکبار بلکه سه بار...کار آماده کردن ساندویچ که پایان گرفت، همه محیای رفتن به ایستگاههای خود شدند، و من کم توفیق، فقط توانستم با بردن وسایل و بعضی دوستان، تا ایستگاه میدان کارگر همراه باشم.و از آنجا به سمت آستان مقدس شهدا راهی شدم، چرا که پنجشنبه بود و پدر و برادر شهیدم، آنجا منتظرم بودند...
#روایت#مادرانهسبزوار #پویش_افطاری_ساده_خیابانیبهنیترهاییقدس#غزه_کنارتیم#رمضانالمقاومه#تومهربانیکنیکشهرمهربانمیشود #فصلیکیشدن#مهربانباشیممثلخدا@madaranemeidan
با تماس دوستم، برای گرفتن بروشورها از خونه زدم بیرون...کار آقای تایپ و تکثیر تموم نشده بود که تعدادی از برگههارو گرفتم و راهی مقر کتاب شدم.وارد اتاق که شدم، ماشاءالله همه مشغول بودند، از کودک و نوجوان گرفته تا دوشیزه و بانوان جوان.بلافاصله مشغول شدم.کارم گذاشتن برگهها تو بستههای کلوچه بود، که باید راهی آستان مقدس شهدا میشد برای شیرین شدن کام روزهداران، به همراه گفتگوی چهرهبه چهره درباره غزه.دوست داشتم خلوص کار بچههارو با سلام به ائمه جواب بدم، فیالبداهه به ذهنم رجوع و شروع به خواندن کردم،
ای شهِ کربلا...(سلام علیک۲)ای سر از تن جدا..(سلامعلیک۲)سیدی یک نظر سوی ما کنقسمت ما همه کربلا کن
همه با شور و شوق جواب دادند.برای نوشتنِ برشی از کتابهای رنج مقدس، تاب طناب دار و....به اتاق دیگه رفتم.اونجا خانمها روی مقوای بزرگ جملات حماسی مینوشتند درباره مبارزه،صهیون، غزه و..خواستم حال و هوای حماسی به جمع بدم شروع به خواندن شعر کردم.
یا زهرا، پیش شما روسفیدشدن، روپای ارباب شهید شدن، تموم آرزومِ......
ناگفته نمونه این شعر به هوای همین لحظه و ایجاد فضای حماسی رو همون روز ظهر از تو سررسید سالهای خیلی دور، بازنویسی کردم و برای مادرم که کنجکاو شده بود دارم چکار میکنم همون لحظه خوندم خیلی خوشش اومد. کارم اینجا تموم شد، دوباره به اتاق تهیه ساندویچها نقل مکان کردم.جمع صمیمی و پرشور، با وجود بچههای کوچک قاب قشنگی رو ترسیم کرده بودند.
هرکس مشغول کاری بود. یکی فلافل، کاهو و خیارشور را داخل نان میگذاشت و لول میکرد، آن یکی ساندویچ را داخل نایلون میگذاشت و دیگری بروشور راجع به غزه و ماه مبارک ، با روبان به نایلون وصل میکرد.کوچک و بزرگ نداشت، دختر چهارساله هم درگیر پیچاندن سر نایلون بود، برای بستن با روبان.همهی این صحنههای زیبا من رو به خواندن شعر حماسی ترغیب میکرد.به شوخی به جمع گفتم، اگه ساکت باشین براتون شعر میخونم.گفتن همان و درخواست اجرا همان، نه یکبار بلکه سه بار...کار آماده کردن ساندویچ که پایان گرفت، همه محیای رفتن به ایستگاههای خود شدند، و من کم توفیق، فقط توانستم با بردن وسایل و بعضی دوستان، تا ایستگاه میدان کارگر همراه باشم.و از آنجا به سمت آستان مقدس شهدا راهی شدم، چرا که پنجشنبه بود و پدر و برادر شهیدم، آنجا منتظرم بودند...
#روایت#مادرانهسبزوار #پویش_افطاری_ساده_خیابانیبهنیترهاییقدس#غزه_کنارتیم#رمضانالمقاومه#تومهربانیکنیکشهرمهربانمیشود #فصلیکیشدن#مهربانباشیممثلخدا@madaranemeidan
۲:۰۳
۲:۰۴
۲:۰۴
حاجت روایی از امام رضا(ع) در شب قدر
شب سوم قدر،خدا خواست و مشهد امام رضا جان رفتیم...میگن شب قدر رزق یکسال رو مینویسن و به دست آقا امام زمان (عج) امضا میشه... منم یکی از خواسته هام این بود که خدایا مارو مسبب کار خیر قرار بده که همیشه توی کارهای جهادی ، فرهنگی و ...کمک حال باشیم و بتونیم با این کارها دل امام زمان (عج) رو شاد کنیم.
از برنامه های افطاری ساده خیابانی مطلع بودم،ولی از گروه مجازی افطاری ساده خیابانی توی ایتا خبر نداشتم...که از قضا همون روز متوجه شدم دوستان برای هماهنگی امور افطاری، گروهی توی ایتا ایجاد کردن... عضو گروه شدم و متوجه شدم که دوستان قراره همون روزدوتا موکب در سطح شهر بزنن... به دخترم که دوساله روزه میگیره برنامه رو توضیح دادم و گفتم ما هم بریم... اما دخترم بی حال و تشنه بود...از طرفی آقامون به خاطر بیماری توی خونه بود و حتی نمیتونست راه بره...یه لحظه گفتم ولش کن...نمیرم. ولی باز یاد بچه های غزه افتادم و دلم بی تاب شد...یاد دوستانی که چند وقته دارن توی سطح شهر افطاری میدن و خالصانه کار میکنن با تمام شرایط سختی که هر کدومشون دارن... با همسر و دخترم صحبت کردم که منم برم کمکی کنم...موافقت کردن و ۳ تا دخترم رو آماده کردم و راهی شدیم.نمیخواستم دختر کوچیکمو بیارم ولی نمیتونستم تو خونه به همسر بسپارمش...اونجا که رفتم دیدم دوستان مخلصانه و با تمام توان،دارن کار میکنن... یکی در واحد تبیین یکی عکاسی یکی پذیرایی یکی واحد کودک حتی خانمهای پارک که حجاب خوبی هم نداشتن و ظاهرشون با ما متفاوت بود برای نصب پرچم و بنرها کمک میرسوندن خیلی حس خوبی بود!خداروشکر بچمم اذیت نکرد و مشغول بازی شد...الحمدللّه برنامه به خوبی و با استقبال زیاد مردم برگزار شد.اواخر مراسم بود که همسرم تماس گرفت،از درد ناله میکرد و ازم خواست که زودتر خودمو به خونه برسونم...یکی از دوستان گفت صبر کن وسایل رو جمع کنیم خودمون میرسونیمت ولی باید زودتر میرفتم و نمیتونستم صبر کنم... اسنپ گرفتم که هر چه زودتر به خونه برسم و به مداوای همسر بپردازم که هم خدا راضی باشه هم همسر جان...ان شاءالله که خدا از همه دوستان مخلص قبول کنه و دل مردم غزه از این همدری ها شاد بشه و زودتر پیروز بشن،ان شاءالله.
#روایت#مادرانهسبزوار #پویش_افطاری_ساده_خیابانیبهنیترهاییقدس#غزه_کنارتیم#رمضانالمقاومه#تومهربانیکنیکشهرمهربانمیشود #فصلیکیشدن#مهربانباشیممثلخدا@madaranemeidan
شب سوم قدر،خدا خواست و مشهد امام رضا جان رفتیم...میگن شب قدر رزق یکسال رو مینویسن و به دست آقا امام زمان (عج) امضا میشه... منم یکی از خواسته هام این بود که خدایا مارو مسبب کار خیر قرار بده که همیشه توی کارهای جهادی ، فرهنگی و ...کمک حال باشیم و بتونیم با این کارها دل امام زمان (عج) رو شاد کنیم.
از برنامه های افطاری ساده خیابانی مطلع بودم،ولی از گروه مجازی افطاری ساده خیابانی توی ایتا خبر نداشتم...که از قضا همون روز متوجه شدم دوستان برای هماهنگی امور افطاری، گروهی توی ایتا ایجاد کردن... عضو گروه شدم و متوجه شدم که دوستان قراره همون روزدوتا موکب در سطح شهر بزنن... به دخترم که دوساله روزه میگیره برنامه رو توضیح دادم و گفتم ما هم بریم... اما دخترم بی حال و تشنه بود...از طرفی آقامون به خاطر بیماری توی خونه بود و حتی نمیتونست راه بره...یه لحظه گفتم ولش کن...نمیرم. ولی باز یاد بچه های غزه افتادم و دلم بی تاب شد...یاد دوستانی که چند وقته دارن توی سطح شهر افطاری میدن و خالصانه کار میکنن با تمام شرایط سختی که هر کدومشون دارن... با همسر و دخترم صحبت کردم که منم برم کمکی کنم...موافقت کردن و ۳ تا دخترم رو آماده کردم و راهی شدیم.نمیخواستم دختر کوچیکمو بیارم ولی نمیتونستم تو خونه به همسر بسپارمش...اونجا که رفتم دیدم دوستان مخلصانه و با تمام توان،دارن کار میکنن... یکی در واحد تبیین یکی عکاسی یکی پذیرایی یکی واحد کودک حتی خانمهای پارک که حجاب خوبی هم نداشتن و ظاهرشون با ما متفاوت بود برای نصب پرچم و بنرها کمک میرسوندن خیلی حس خوبی بود!خداروشکر بچمم اذیت نکرد و مشغول بازی شد...الحمدللّه برنامه به خوبی و با استقبال زیاد مردم برگزار شد.اواخر مراسم بود که همسرم تماس گرفت،از درد ناله میکرد و ازم خواست که زودتر خودمو به خونه برسونم...یکی از دوستان گفت صبر کن وسایل رو جمع کنیم خودمون میرسونیمت ولی باید زودتر میرفتم و نمیتونستم صبر کنم... اسنپ گرفتم که هر چه زودتر به خونه برسم و به مداوای همسر بپردازم که هم خدا راضی باشه هم همسر جان...ان شاءالله که خدا از همه دوستان مخلص قبول کنه و دل مردم غزه از این همدری ها شاد بشه و زودتر پیروز بشن،ان شاءالله.
#روایت#مادرانهسبزوار #پویش_افطاری_ساده_خیابانیبهنیترهاییقدس#غزه_کنارتیم#رمضانالمقاومه#تومهربانیکنیکشهرمهربانمیشود #فصلیکیشدن#مهربانباشیممثلخدا@madaranemeidan
۲:۰۴
آرام،مهربان و در میدان...
اولین مشارکت حضوریم برای درست کردن ساندویچ ها خورد به فلافلاز بس با کلاسم خدا خواست که تو همین مورد حضور داشته باشم🥲
در بدو وردم با یه مامان خنده رو مواجه شدم که با گشاده رویی در رو به روی مادران میدان باز میکرد
یه طرف خواهرا مشغول برش و تازدن بروشور بودن برای حمایت از مردم غزه یه طرف هم مادران و دختران مشغول پیچیدن ساندویچ ها با طعم سلام و صلوات و روضه بودن🥺
خواهر شهید خوش ذوقمون با صدای گرم و دلنشینشون اشعار حماسی میخوندن و یه دختر خانم خوش ذوق هم میگفتن ناز نفست و ایشون هم ادامه میدادن
فضا خیلی دوست داشتنی بود...یه مامان مهربون و صبور بود که با دوقلو های نازشون اومده بودن کمکفسقلی های دوست داشتنی با دست های ناز و کوچولوشون نایلون های ساندویچ رو میپیچوندن و یکی شون هم کمک مامانش میشمرد ساندویچ ها رو
یه گوشه،یه خانم آروم و مهربون،در آرامش ساندویچ ها رو میپیچید...اواخر کار، کاهو تموم شدهنوز بچه ها اومدن بجای کاهو، گوجه آماده کنن که یهو همین خانم مهربون و آروم که اسمشونم نمیدونم،کاهو به دست از در وارد شدن🥺بعضی ها حضورشون با برکته
یه مامان مهربون هم بود که با اینکه افطار مهمونی دعوت بود، تا آخرین لحظه مشغول ظرف شستن و تمیز کردن و هماهنگی افطاری پارک ها بود🥲خدا به فکرش و جسمش قوت بده ان شاءالله
#روایت#مادرانهسبزوار #پویش_افطاری_ساده_خیابانیبهنیترهاییقدس#غزه_کنارتیم#رمضانالمقاومه#تومهربانیکنیکشهرمهربانمیشود #فصلیکیشدن#مهربانباشیممثلخدا@madaranemeidan
اولین مشارکت حضوریم برای درست کردن ساندویچ ها خورد به فلافلاز بس با کلاسم خدا خواست که تو همین مورد حضور داشته باشم🥲
در بدو وردم با یه مامان خنده رو مواجه شدم که با گشاده رویی در رو به روی مادران میدان باز میکرد
یه طرف خواهرا مشغول برش و تازدن بروشور بودن برای حمایت از مردم غزه یه طرف هم مادران و دختران مشغول پیچیدن ساندویچ ها با طعم سلام و صلوات و روضه بودن🥺
خواهر شهید خوش ذوقمون با صدای گرم و دلنشینشون اشعار حماسی میخوندن و یه دختر خانم خوش ذوق هم میگفتن ناز نفست و ایشون هم ادامه میدادن
فضا خیلی دوست داشتنی بود...یه مامان مهربون و صبور بود که با دوقلو های نازشون اومده بودن کمکفسقلی های دوست داشتنی با دست های ناز و کوچولوشون نایلون های ساندویچ رو میپیچوندن و یکی شون هم کمک مامانش میشمرد ساندویچ ها رو
یه گوشه،یه خانم آروم و مهربون،در آرامش ساندویچ ها رو میپیچید...اواخر کار، کاهو تموم شدهنوز بچه ها اومدن بجای کاهو، گوجه آماده کنن که یهو همین خانم مهربون و آروم که اسمشونم نمیدونم،کاهو به دست از در وارد شدن🥺بعضی ها حضورشون با برکته
یه مامان مهربون هم بود که با اینکه افطار مهمونی دعوت بود، تا آخرین لحظه مشغول ظرف شستن و تمیز کردن و هماهنگی افطاری پارک ها بود🥲خدا به فکرش و جسمش قوت بده ان شاءالله
#روایت#مادرانهسبزوار #پویش_افطاری_ساده_خیابانیبهنیترهاییقدس#غزه_کنارتیم#رمضانالمقاومه#تومهربانیکنیکشهرمهربانمیشود #فصلیکیشدن#مهربانباشیممثلخدا@madaranemeidan
۲:۰۴
۲:۰۵
مسئولیت پخش نذری
توی خونه بودم که گوشیم زنگ خورد. یکی از دوستام بود.تصمیم گرفته بود به مناسبت شهادت حضرت علی علیه السلام شله زرد نذری بپزه و برای افطاری خیابونی بده به گروه مادرانه که ما پخش کنیم.کارای خرید و پخت با خودش بود.فقط ظرف های یکبارمصرف رو من گرفتم. با یکی از دوستان مادرانه،هماهنگ کردم که جلو مغازه همسر ایشون میز بزاریم و شله زرد ها رو پخش کنیم.روزی که قرار داشتیم رفتم سبد هایی که برای جابهجایی شله زردها لازم داشتیم رو از خونه یکی از دوستام گرفتم.ظرف ها و سبد ها رو بردم خونه ی دوستم و شله زردهای خوشرنگ و لعاب رو تو هیاهوی بچه هامون تو ظرف ها ریختیم و سرد که شد، شروع کردیم به تزیین کردن. اینجا بود که صدای «بده من، بده من، فقط یکی، فقط دو تا» از گوشه و کنار میومد. بچه ها مشتاق تزئین کردن بودن. یه کم بهشون دادیم که آروم بگیرن. برگه های چاپ شده رو هم با کمک بچه ها به قاشقا بستیم.تزئین شله زردها که تموم شد، تو سبد ها چیدیم و بردیم که توزیع کنیم.میز جلوی مغازه رو آماده کردیم ، مداحی رو پخش کردیم و شروع کردیم دونه دونه پخش کردن شله زرد ها...من باید زودتر بر میگشتم خونه و آماده میشدم که برم افطاری...از دوستان خداحافظی کردم و راهی منزل شدم.واقعا خدا رو شکر که بچه هامون تو این فضا ها بزرگ میشن و تو اینجور کارا کمکمون میکنن...
#روایت#مادرانهسبزوار #پویش_افطاری_ساده_خیابانیبهنیترهاییقدس#غزه_کنارتیم#رمضانالمقاومه#تومهربانیکنیکشهرمهربانمیشود #فصلیکیشدن#مهربانباشیممثلخدا@madaranemeidan
توی خونه بودم که گوشیم زنگ خورد. یکی از دوستام بود.تصمیم گرفته بود به مناسبت شهادت حضرت علی علیه السلام شله زرد نذری بپزه و برای افطاری خیابونی بده به گروه مادرانه که ما پخش کنیم.کارای خرید و پخت با خودش بود.فقط ظرف های یکبارمصرف رو من گرفتم. با یکی از دوستان مادرانه،هماهنگ کردم که جلو مغازه همسر ایشون میز بزاریم و شله زرد ها رو پخش کنیم.روزی که قرار داشتیم رفتم سبد هایی که برای جابهجایی شله زردها لازم داشتیم رو از خونه یکی از دوستام گرفتم.ظرف ها و سبد ها رو بردم خونه ی دوستم و شله زردهای خوشرنگ و لعاب رو تو هیاهوی بچه هامون تو ظرف ها ریختیم و سرد که شد، شروع کردیم به تزیین کردن. اینجا بود که صدای «بده من، بده من، فقط یکی، فقط دو تا» از گوشه و کنار میومد. بچه ها مشتاق تزئین کردن بودن. یه کم بهشون دادیم که آروم بگیرن. برگه های چاپ شده رو هم با کمک بچه ها به قاشقا بستیم.تزئین شله زردها که تموم شد، تو سبد ها چیدیم و بردیم که توزیع کنیم.میز جلوی مغازه رو آماده کردیم ، مداحی رو پخش کردیم و شروع کردیم دونه دونه پخش کردن شله زرد ها...من باید زودتر بر میگشتم خونه و آماده میشدم که برم افطاری...از دوستان خداحافظی کردم و راهی منزل شدم.واقعا خدا رو شکر که بچه هامون تو این فضا ها بزرگ میشن و تو اینجور کارا کمکمون میکنن...
#روایت#مادرانهسبزوار #پویش_افطاری_ساده_خیابانیبهنیترهاییقدس#غزه_کنارتیم#رمضانالمقاومه#تومهربانیکنیکشهرمهربانمیشود #فصلیکیشدن#مهربانباشیممثلخدا@madaranemeidan
۲:۰۵
۲:۰۵
خودمون واجب تریم یا پویش افطاری خیابانی؟!
در مورد افطاری خیابانی قبل سال تحویل،خیلی دوست داشتم منم یه کاری بکنم که قبل عیدی یه نوری بشه تو زندگیم... میخواستم در حد وسعم یه غذایی که مدنظرم بود و موادش تو خونه زیاد بود رو بپزم که مسئول پویش افطاری خیابانی،گفتن نه...مناسب افطاری خیابونی نیست! کار یدی هم در توانم نبود...چون خیلی شلوغ بودم.ولی نیت کردم حتما فلان مقدار تا قبل سال تحویل به پویش افطاری خیابانی، کمک نقدی کنم.توی همون اوضاع یه مقدار از خرید عید بچه ها مونده بود...دوره ای که مدتها تو فکرش بودم قسطی شرکت کنم ، حالا موقع ثبت نامش شده بود...موجودی کارتمم فقط به اندازه دوره و خرید بچه ها بود!یکی دو روز دست نگه داشتم تا تصمیم بگیرم خودمون واجب تریم یا افطاری؟!اولویت رو کدوم قرار بدم؟!داشتم قید دوره رو میزدم که دیدم کانال ایتای دوره زده تو سایت یه تغییر جدید ایجادکردیم رفتم دیدم در کمال ناباوری به پرداخت قسطی یه مورد دیگه هم اضافه کردن که دقیقا همون مبلغی که من نیت کرده بودم واسه افطاری کمک کنم از قسط اول کم شده بود!!!در واقع پول من جفت و جور میشد!!!! اینجوری تونستم هم اون مبلغ مورد نظرمو واسه افطاری کمک کنم، هم خرید مونده واسه عید رو بکنم،هم دوره رو قسطی شرکت کنم.خداروشکر که این توفیق نصیبم شد...
#روایت#مادرانهسبزوار #پویش_افطاری_ساده_خیابانیبهنیترهاییقدس#غزه_کنارتیم#رمضانالمقاومه#تومهربانیکنیکشهرمهربانمیشود #فصلیکیشدن#مهربانباشیممثلخدا@madaranemeidan
در مورد افطاری خیابانی قبل سال تحویل،خیلی دوست داشتم منم یه کاری بکنم که قبل عیدی یه نوری بشه تو زندگیم... میخواستم در حد وسعم یه غذایی که مدنظرم بود و موادش تو خونه زیاد بود رو بپزم که مسئول پویش افطاری خیابانی،گفتن نه...مناسب افطاری خیابونی نیست! کار یدی هم در توانم نبود...چون خیلی شلوغ بودم.ولی نیت کردم حتما فلان مقدار تا قبل سال تحویل به پویش افطاری خیابانی، کمک نقدی کنم.توی همون اوضاع یه مقدار از خرید عید بچه ها مونده بود...دوره ای که مدتها تو فکرش بودم قسطی شرکت کنم ، حالا موقع ثبت نامش شده بود...موجودی کارتمم فقط به اندازه دوره و خرید بچه ها بود!یکی دو روز دست نگه داشتم تا تصمیم بگیرم خودمون واجب تریم یا افطاری؟!اولویت رو کدوم قرار بدم؟!داشتم قید دوره رو میزدم که دیدم کانال ایتای دوره زده تو سایت یه تغییر جدید ایجادکردیم رفتم دیدم در کمال ناباوری به پرداخت قسطی یه مورد دیگه هم اضافه کردن که دقیقا همون مبلغی که من نیت کرده بودم واسه افطاری کمک کنم از قسط اول کم شده بود!!!در واقع پول من جفت و جور میشد!!!! اینجوری تونستم هم اون مبلغ مورد نظرمو واسه افطاری کمک کنم، هم خرید مونده واسه عید رو بکنم،هم دوره رو قسطی شرکت کنم.خداروشکر که این توفیق نصیبم شد...
#روایت#مادرانهسبزوار #پویش_افطاری_ساده_خیابانیبهنیترهاییقدس#غزه_کنارتیم#رمضانالمقاومه#تومهربانیکنیکشهرمهربانمیشود #فصلیکیشدن#مهربانباشیممثلخدا@madaranemeidan
۲:۰۵
.شاید برای شماهم اتفاق بیفتد!!!
همونطور که برگهی تبیین دستم بود، حواسم به افرادی که میومدن و میرفتن هم جمع بود...
اذان گذشته بود، و یه خانوم به همراه دختر خانوم ۱۶-۱۷ سالهشون اومده بودن روبروی موکب و مشغول تماشای ما بودن...
جلو رفتم و سلام کردم و تصویر کودکی که درون کالسکه بود رو بهشون نشون دادم و پرسیدم به نظرتون این بچه داره به چی نگاه میکنه؟
مادر گفتن به آسمون 🪐و دختر خانومشون گفتن به بادکنکی که توی آسمون هست...
بهشون گفتم این تصویر قسمتی از یک تصویر بزرگتر هست...آماده اید تصویر کامل رو ببینید
برگه رو که کامل باز کردم، مادر چند لحظهای بغض کردن🥺ولی نتونستن جلوی خودشون رو بگیرن و اشکهاشون جاری شد...
دختر خانوم نوجوان مون که گویا از اینکه احساسات مادر برانگیخته شده ناراحت شده بودن، گفتن:« فرقی نمیکنه که بچهها مال کجا باشن... اونا واقعا گناه دارن و جنگ بهشون آسیب میزنه و ما هم انسانیم و قاعدتاً چنین صحنههایی باعث ناراحتی ما میشن...»
مادر رو کمی تسلی دادم و ازشون خواستم که اگر باعث ناراحتی ایشون شدم حلال کنن،و گفتم حتما در این روزها برای پایان رنج مردم مقتدر و مظلوم فلسطین دعا کنن...
بعد از دادن دعوتنامه و برگهی شبهه باهم خداحافظی کردیم.من رفتم داخل موکب، و خواهرای گلم با چای و ساندویچ از اونها پذیرایی کردن...️
بعد از گذشت یه مدت، یکی از دوستان به یه دختر خانومی اشاره کردن و گفتن که با ایشون صحبت کنم...
منم که وقتی عینک نمیزنم دست کمی از روشندلان عزیز ندارم! و با توجه به اینکه در مقابل عینک زدن غیر از زمانهای حیاتی مقاومت ویژهای دارم!متوجه نشدم که ایشون دختر همون خانوم رقیقالقلبی هستن که با دیدن برگه چالش گریه کرده بودن🥲
بهشون گفتم:« میتونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟!»
که ایشون هم لطف کردن و گفتن:« قبلا وقتمون رو گرفتید!»
من که تازه متوجه شده بودم چه سوتی بزرگی دادم، زدم زیر خنده و گفتم:« فکر کنم بابت اینکه مامانتون گریه کردن خیلی ناراحت شدین؟!»
با این حرفم سر درد و دل دخترمون باز شد:
گفت من خیلی جمعهایی مثل شماها رو که میبینم، دوست دارم بین تون باشم...🥰و توی اغتشاشات سال گذشته علی رغم اینکه بیشتر دوستام میرفتن بیرون، ولی من علاقهای به این کارها نداشتم...
و بالآخره حرف دلش رو زد:«اصلا چرا شما این کار رو میکنید؟!»
کاملا مشخص بود که خیلی ناراحت شده بابت گریه افتادن مامانش...🥺بازم ازش عذرخواهی کردم و گفتم که ما از ابتدای طوفان الاقصی، این مدل چالش ها رو زیاد در سطح شهر انجام میدیم و مامان گل شما هم نفر اولی نیستن که بخاطر قلب پاکشون، و بخاطر حس همدردی با مردم غزه اشکشون جاری میشه
اتفاقا این نشانهی این هست که شما مخالف ظلم و ظالمین هستید و این خیلی خوبه...
خلاصه که امیدوارم این مادر و دختر گلمون بنده رو حلال کرده باشن،وگرنه دستی دستی خودمو مدیون کردم و سر پل صراط باید معطل این بندگان خدا بشم🥲
.
#روایت#مادرانهسبزوار #پویش_افطاری_ساده_خیابانیبهنیترهاییقدس#غزه_کنارتیم#رمضانالمقاومه#تومهربانیکنیکشهرمهربانمیشود #فصلیکیشدن#مهربانباشیممثلخدا@madaranemeidan
همونطور که برگهی تبیین دستم بود، حواسم به افرادی که میومدن و میرفتن هم جمع بود...
اذان گذشته بود، و یه خانوم به همراه دختر خانوم ۱۶-۱۷ سالهشون اومده بودن روبروی موکب و مشغول تماشای ما بودن...
جلو رفتم و سلام کردم و تصویر کودکی که درون کالسکه بود رو بهشون نشون دادم و پرسیدم به نظرتون این بچه داره به چی نگاه میکنه؟
مادر گفتن به آسمون 🪐و دختر خانومشون گفتن به بادکنکی که توی آسمون هست...
بهشون گفتم این تصویر قسمتی از یک تصویر بزرگتر هست...آماده اید تصویر کامل رو ببینید
برگه رو که کامل باز کردم، مادر چند لحظهای بغض کردن🥺ولی نتونستن جلوی خودشون رو بگیرن و اشکهاشون جاری شد...
دختر خانوم نوجوان مون که گویا از اینکه احساسات مادر برانگیخته شده ناراحت شده بودن، گفتن:« فرقی نمیکنه که بچهها مال کجا باشن... اونا واقعا گناه دارن و جنگ بهشون آسیب میزنه و ما هم انسانیم و قاعدتاً چنین صحنههایی باعث ناراحتی ما میشن...»
مادر رو کمی تسلی دادم و ازشون خواستم که اگر باعث ناراحتی ایشون شدم حلال کنن،و گفتم حتما در این روزها برای پایان رنج مردم مقتدر و مظلوم فلسطین دعا کنن...
بعد از دادن دعوتنامه و برگهی شبهه باهم خداحافظی کردیم.من رفتم داخل موکب، و خواهرای گلم با چای و ساندویچ از اونها پذیرایی کردن...️
بعد از گذشت یه مدت، یکی از دوستان به یه دختر خانومی اشاره کردن و گفتن که با ایشون صحبت کنم...
منم که وقتی عینک نمیزنم دست کمی از روشندلان عزیز ندارم! و با توجه به اینکه در مقابل عینک زدن غیر از زمانهای حیاتی مقاومت ویژهای دارم!متوجه نشدم که ایشون دختر همون خانوم رقیقالقلبی هستن که با دیدن برگه چالش گریه کرده بودن🥲
بهشون گفتم:« میتونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟!»
که ایشون هم لطف کردن و گفتن:« قبلا وقتمون رو گرفتید!»
من که تازه متوجه شده بودم چه سوتی بزرگی دادم، زدم زیر خنده و گفتم:« فکر کنم بابت اینکه مامانتون گریه کردن خیلی ناراحت شدین؟!»
با این حرفم سر درد و دل دخترمون باز شد:
گفت من خیلی جمعهایی مثل شماها رو که میبینم، دوست دارم بین تون باشم...🥰و توی اغتشاشات سال گذشته علی رغم اینکه بیشتر دوستام میرفتن بیرون، ولی من علاقهای به این کارها نداشتم...
و بالآخره حرف دلش رو زد:«اصلا چرا شما این کار رو میکنید؟!»
کاملا مشخص بود که خیلی ناراحت شده بابت گریه افتادن مامانش...🥺بازم ازش عذرخواهی کردم و گفتم که ما از ابتدای طوفان الاقصی، این مدل چالش ها رو زیاد در سطح شهر انجام میدیم و مامان گل شما هم نفر اولی نیستن که بخاطر قلب پاکشون، و بخاطر حس همدردی با مردم غزه اشکشون جاری میشه
اتفاقا این نشانهی این هست که شما مخالف ظلم و ظالمین هستید و این خیلی خوبه...
خلاصه که امیدوارم این مادر و دختر گلمون بنده رو حلال کرده باشن،وگرنه دستی دستی خودمو مدیون کردم و سر پل صراط باید معطل این بندگان خدا بشم🥲
.
#روایت#مادرانهسبزوار #پویش_افطاری_ساده_خیابانیبهنیترهاییقدس#غزه_کنارتیم#رمضانالمقاومه#تومهربانیکنیکشهرمهربانمیشود #فصلیکیشدن#مهربانباشیممثلخدا@madaranemeidan
۲:۰۶
حس خوب افطاری ساده خیابانی
تصمیم گرفتیم با خواهرم افطاری ساده ای اماده کنیم،خریدها رو که انجام دادیم،تو گروه افطاری مطرح و درخواست کمک برای پیچیدن ساندویچ کردیم،دونفر برای کمک اعلام امادگی کردن..توی خونه ی خواهرم دورهم جمع شدیم...۲۰۰ تا نون گرفته بودیم!!اما تعدادمون خیلی کم بود...اتفاقا یکی از دوستان هم ۵۰ تا نون گرفته بود و اورد...خواهرم از همسایش کمک خواست و ایشون اومدن...دو نفر از اقوام هم اومدن،حین کار پنیر کم اوردیم.شوهر خواهرم رو از خواب بیدار کردیم و رفت دوباره پنیر خرید،ساندویچ هامون اماده شدن و خودمون رو به خیابان کاشفی رسوندیم، از مغازه ی همسر دوستم میز گرفتیم و جلوی پاساژ گذاشتیم،همزمان با ندای دلنشین ربنا ساندویچ ها رو پخش میکردیم.داخل مغازه ی لباس فروشی رفتم،چند تاخانم جلو اتاق پرو باهم مشورت میکردن،یک نفر هم تو اتاق پرو بود.رفتم ساندویچ تعارف کردم،بهت زده نگاه میکردن و با کلی تشکر ساندویچ برداشتن همسر دوستم هم،خداخیرشون بده خیلی کمک کردن،ساندویچ ها تموم شدن و با یک حس خوب و رضایتمندی به خونه برگشتیم
#روایت#مادرانهسبزوار #پویش_افطاری_ساده_خیابانیبهنیترهاییقدس#غزه_کنارتیم#رمضانالمقاومه#تومهربانیکنیکشهرمهربانمیشود #فصلیکیشدن#مهربانباشیممثلخدا@madaranemeidan
تصمیم گرفتیم با خواهرم افطاری ساده ای اماده کنیم،خریدها رو که انجام دادیم،تو گروه افطاری مطرح و درخواست کمک برای پیچیدن ساندویچ کردیم،دونفر برای کمک اعلام امادگی کردن..توی خونه ی خواهرم دورهم جمع شدیم...۲۰۰ تا نون گرفته بودیم!!اما تعدادمون خیلی کم بود...اتفاقا یکی از دوستان هم ۵۰ تا نون گرفته بود و اورد...خواهرم از همسایش کمک خواست و ایشون اومدن...دو نفر از اقوام هم اومدن،حین کار پنیر کم اوردیم.شوهر خواهرم رو از خواب بیدار کردیم و رفت دوباره پنیر خرید،ساندویچ هامون اماده شدن و خودمون رو به خیابان کاشفی رسوندیم، از مغازه ی همسر دوستم میز گرفتیم و جلوی پاساژ گذاشتیم،همزمان با ندای دلنشین ربنا ساندویچ ها رو پخش میکردیم.داخل مغازه ی لباس فروشی رفتم،چند تاخانم جلو اتاق پرو باهم مشورت میکردن،یک نفر هم تو اتاق پرو بود.رفتم ساندویچ تعارف کردم،بهت زده نگاه میکردن و با کلی تشکر ساندویچ برداشتن همسر دوستم هم،خداخیرشون بده خیلی کمک کردن،ساندویچ ها تموم شدن و با یک حس خوب و رضایتمندی به خونه برگشتیم
#روایت#مادرانهسبزوار #پویش_افطاری_ساده_خیابانیبهنیترهاییقدس#غزه_کنارتیم#رمضانالمقاومه#تومهربانیکنیکشهرمهربانمیشود #فصلیکیشدن#مهربانباشیممثلخدا@madaranemeidan
۲:۰۶
۲:۰۶
۲:۰۷
۲:۰۷
دعای مستجاب شده...
امسال با شروع ماه مبارک رمضان تو گروه مادرانه هم یه شور جدید به پا شده بود یه جنب و جوش جدید و خود جوش مثل تواصی انتخابات...خیلی دوست داشتم منم همراهشون باشم ولی شرایط خانواده م بهم این اجازه رو نمیداد! وقتی کارهایی که انجام دادن یا در حال انجامش بودن رو میدیدم براشون نور و رحمت خدا رو ارزو میکردم...یکی دو روز مونده به پایان سال همسر جانم در منزل و تعطیلات به سر میبرد. بهش گفتم بچه های مادرانه یه همچین کاری انجام میدن دلم میخواد برم حداقل تو ساندویچ درست کردن کمک شون بدمفکر نمیکردم قبول کنه دخترم رو نگه داره و نهارشم بده...اما قبول کرد 🥺من از ته قلبم خوشحال بودم که یه قطره بتونم کمک کنم...اواخر کار بود که همسرم تماس گرفت و گفت دختر کوچولوم بعد خوردن غذا حالش بد شده دخترم خیلی بد مریض میشه و اخر کارشم به بستری شدن بیمارستان میرسه!!اونجا من به خانمای پای کار گفتم برا دخترم دعا کنید که این دفعه طول نکشه و زود خوب بشه...من فکر میکنم نفس های پاک مادرانه های روزه دار خیلی زود اثر کرد اومدم خونه تا شب دخترم خیلی بهتر شده بود...الحمدللّه
#روایت#مادرانهسبزوار #پویش_افطاری_ساده_خیابانیبهنیترهاییقدس#غزه_کنارتیم#رمضانالمقاومه#تومهربانیکنیکشهرمهربانمیشود #فصلیکیشدن#مهربانباشیممثلخدا@madaranemeidan
امسال با شروع ماه مبارک رمضان تو گروه مادرانه هم یه شور جدید به پا شده بود یه جنب و جوش جدید و خود جوش مثل تواصی انتخابات...خیلی دوست داشتم منم همراهشون باشم ولی شرایط خانواده م بهم این اجازه رو نمیداد! وقتی کارهایی که انجام دادن یا در حال انجامش بودن رو میدیدم براشون نور و رحمت خدا رو ارزو میکردم...یکی دو روز مونده به پایان سال همسر جانم در منزل و تعطیلات به سر میبرد. بهش گفتم بچه های مادرانه یه همچین کاری انجام میدن دلم میخواد برم حداقل تو ساندویچ درست کردن کمک شون بدمفکر نمیکردم قبول کنه دخترم رو نگه داره و نهارشم بده...اما قبول کرد 🥺من از ته قلبم خوشحال بودم که یه قطره بتونم کمک کنم...اواخر کار بود که همسرم تماس گرفت و گفت دختر کوچولوم بعد خوردن غذا حالش بد شده دخترم خیلی بد مریض میشه و اخر کارشم به بستری شدن بیمارستان میرسه!!اونجا من به خانمای پای کار گفتم برا دخترم دعا کنید که این دفعه طول نکشه و زود خوب بشه...من فکر میکنم نفس های پاک مادرانه های روزه دار خیلی زود اثر کرد اومدم خونه تا شب دخترم خیلی بهتر شده بود...الحمدللّه
#روایت#مادرانهسبزوار #پویش_افطاری_ساده_خیابانیبهنیترهاییقدس#غزه_کنارتیم#رمضانالمقاومه#تومهربانیکنیکشهرمهربانمیشود #فصلیکیشدن#مهربانباشیممثلخدا@madaranemeidan
۲۱:۴۲
چرا نمیتونم هرکاری دوست دارم انجام بدم؟!
برای پنج شنبه، روز قبل قدساز چند روز پیش تر خانومای مادرانهای خوش فکر و پای کار داشتن برنامه افطاری تدارک میدیدن...همراه با واحد کودک و تبیین برا بیزاری از رژیم کودک کش اسرائیل همراه ساندویچ فلافل و چایی توی دو تا فضای سبز شهرتوی گروه گفته بودن که چون کار زیاده، کمک یدی میخوان...منم رفتم! البته با نیم ساعت تاخیروقتی رفتم یه صحنه دیدم که شاید اصلا فکرشم نمیکردم حدود۲۰تا۳۰ تا خانم که البته خانم باردار خانم بچه بغل خانم همراه بچه های کوچولوی دست وپا گیر که تو خونه بخوای مهمون داشته باشی بهشون میگی برو از دور و برم کار دارم ولی اونجا همراه ماماناشون بودن و با صبر و مهربونی ماماناشون همراه و کمک کار بودن... دخترهای نوجوون ....همگی داشتند ساندویچ درست میکردن هر کسی یه گوشه کار رو گرفته بود یکی فلافل میذاشت روی نون یکی خیار شور و کاهو...یه نفر نایلون ساندویچ باز میکرد... بچه ها هم رزق های معنوی همراه ساندویچ ها رو پانچ میکردن با روبان وصل ساندویچ ها میکردن...من یه کم که نگاه کردم فکر کردم چه دیر اومدم دیگه کاری برام نیست ولی خب یه کارایی اون وسط پیدا شد مثل شستن مجدد کاهو و...رفتم کنار یه مادر مهربون نشستم تا ساندویچ هایی که اماده میکنه بذارم تو نایلون...همه یه شور و حال خوبی داشتن، زبون روزه اون حجم از کار انگار اصلا به چشمشون نمی اومد!خانم کنارم گفت یاد روزهای جنگ افتادم و شروع کرد یه تیکه از شعرهای حماسی اون زمان رو خوند...یه خانم دیگه م کنارم بود گفت: من براتون شعر میخونم همراهی م کنید.معلوم بود با دلش میخونه یه جاهاییش دلم میلرزید بعد فهمیدم خواهر شهید بودن...حدود ۶۰۰تا ساندویچ اماده شده بود ومن باید قبل از اذان به افطاری برای خانواده م میرسیدم.دلم رو پیش مادرانه ای ها گذاشتم و رفتم پیش خانواده...بعضی وقتا با خودم فکر میکنم چراااااا نمیتونم کارهایی که دوست دارم رو انجام بدم؟!! باز با خودم میگم رشد هر کسی توی مبارزه با هوای نفسشه! بعد تو افقِ خودم محو میشم
#روایت#مادرانهسبزوار #پویش_افطاری_ساده_خیابانیبهنیترهاییقدس#غزه_کنارتیم#رمضانالمقاومه#تومهربانیکنیکشهرمهربانمیشود #فصلیکیشدن#مهربانباشیممثلخدا@madaranemeidan
برای پنج شنبه، روز قبل قدساز چند روز پیش تر خانومای مادرانهای خوش فکر و پای کار داشتن برنامه افطاری تدارک میدیدن...همراه با واحد کودک و تبیین برا بیزاری از رژیم کودک کش اسرائیل همراه ساندویچ فلافل و چایی توی دو تا فضای سبز شهرتوی گروه گفته بودن که چون کار زیاده، کمک یدی میخوان...منم رفتم! البته با نیم ساعت تاخیروقتی رفتم یه صحنه دیدم که شاید اصلا فکرشم نمیکردم حدود۲۰تا۳۰ تا خانم که البته خانم باردار خانم بچه بغل خانم همراه بچه های کوچولوی دست وپا گیر که تو خونه بخوای مهمون داشته باشی بهشون میگی برو از دور و برم کار دارم ولی اونجا همراه ماماناشون بودن و با صبر و مهربونی ماماناشون همراه و کمک کار بودن... دخترهای نوجوون ....همگی داشتند ساندویچ درست میکردن هر کسی یه گوشه کار رو گرفته بود یکی فلافل میذاشت روی نون یکی خیار شور و کاهو...یه نفر نایلون ساندویچ باز میکرد... بچه ها هم رزق های معنوی همراه ساندویچ ها رو پانچ میکردن با روبان وصل ساندویچ ها میکردن...من یه کم که نگاه کردم فکر کردم چه دیر اومدم دیگه کاری برام نیست ولی خب یه کارایی اون وسط پیدا شد مثل شستن مجدد کاهو و...رفتم کنار یه مادر مهربون نشستم تا ساندویچ هایی که اماده میکنه بذارم تو نایلون...همه یه شور و حال خوبی داشتن، زبون روزه اون حجم از کار انگار اصلا به چشمشون نمی اومد!خانم کنارم گفت یاد روزهای جنگ افتادم و شروع کرد یه تیکه از شعرهای حماسی اون زمان رو خوند...یه خانم دیگه م کنارم بود گفت: من براتون شعر میخونم همراهی م کنید.معلوم بود با دلش میخونه یه جاهاییش دلم میلرزید بعد فهمیدم خواهر شهید بودن...حدود ۶۰۰تا ساندویچ اماده شده بود ومن باید قبل از اذان به افطاری برای خانواده م میرسیدم.دلم رو پیش مادرانه ای ها گذاشتم و رفتم پیش خانواده...بعضی وقتا با خودم فکر میکنم چراااااا نمیتونم کارهایی که دوست دارم رو انجام بدم؟!! باز با خودم میگم رشد هر کسی توی مبارزه با هوای نفسشه! بعد تو افقِ خودم محو میشم
#روایت#مادرانهسبزوار #پویش_افطاری_ساده_خیابانیبهنیترهاییقدس#غزه_کنارتیم#رمضانالمقاومه#تومهربانیکنیکشهرمهربانمیشود #فصلیکیشدن#مهربانباشیممثلخدا@madaranemeidan
۲۱:۴۳
تبیین و حکم جهاد رهبری
قرار بود ک روز پنجشنبه قبل از روز قدس , دوتا ایستگاه توزیع افطاری توی پارک شهربازی و فلکه زند برپا بشه...من مسئول تبیین پارک شهربازی شدم ، وقتی رسیدم تعداد زیادی از خانم ها و دخترای نوجهانی هم رسیدن و مشغول فضاسازی شدن ، من که کاری برای انجام دادن نداشتم ، با برگه های تبیین به سمت خانمهایی ک اطراف بودن رفتم. اکثر خانم ها با دیدن برگه چالشِ کودکی که به آسمان خیره شده بود و بعد دیدن قسمت دوم عکس اشک توی چشماشون حلقه میزد و از احساس وحشت و ناامنی میگفتن و همینطور ازینکه چقدر غصه دار بچه های غزه هستن ...
کم کم زمان اذان رسید و افطاری توزیع شد.بعد از افطار با برگه تبیین به سمت خانم هایی که توو نقاط دیگه پارک بودن رفتم ، تقریبا از همه بازخورد خوبی گرفتم و اگر شبهه ای هم بود پاسخ دادم.
مورد آخر ، خانمی بود که حدودا بیست دقیقه ای باهم صحبت کردیم و متأسفانه حرفهاشون پر از شبهه بود ، دو نفری که سعی در قانع کردن همدیگه داشتیم البته زمان بسیار کم بود، شبهه مطرح میشد و باز از دل پاسخ یک شبهه دیگه ، چندباری گفتم کاش زمان بیشتری برای صحبت داشتیم و چون زمان کمه ازتون خواهش میکنم تاریخچه یهود و صهیونیست رو مطالعه کنید و ببینید ک اسرائیل چطور شکل گرفته و ...گفتن ک حتی اگر یک کشور نوظهور باشه ، این خود فلسطینی ها بودن ک زمین هاشون رو فروختن ... لبخندی زدم به بروشوری ک بهشون داده بودم اشاره کردم و گفتم توی این بروشور به این سوال شماهم پاسخ داده شده ، گفتن حتما میخونم! وقت رفتن رسیده بود خداحافظی کردم و هم زمان به این جمله رهبر فکر میکردم ک توی یکی از کلیپ ها شنیده بودم با این مضمون که ما در جنگ هستیم ، جنگ رسانه و من خیلی وقته حکم جهاد دادم ... من برای این جنگ ، چه کردم؟مسئول جمع آوری روایت ها بهم پیام دادن که روایت حضورتون در افطاری های خیابانی رو برام بفرستین ، من خیلی حالم خوب نبود گفتم چشم بهتر بشم میفرستم ...
گذشت و من فراموش کردم دوباره و دوباره پیام دادن و من که این شکلی بودم 🥺
یه دفعه یاد جمله رهبری افتادم و شروع کردم به نوشتن برای جنگ رسانه و جنگ روایت ها...
خرده روایت هایی ک شاید محرک و الگوی دیگران برای حرکت های سازنده ی این چنینی باشه!
#روایت#مادرانهسبزوار #پویش_افطاری_ساده_خیابانیبهنیترهاییقدس#غزه_کنارتیم#رمضانالمقاومه#تومهربانیکنیکشهرمهربانمیشود #فصلیکیشدن#مهربانباشیممثلخدا@madaranemeidan
قرار بود ک روز پنجشنبه قبل از روز قدس , دوتا ایستگاه توزیع افطاری توی پارک شهربازی و فلکه زند برپا بشه...من مسئول تبیین پارک شهربازی شدم ، وقتی رسیدم تعداد زیادی از خانم ها و دخترای نوجهانی هم رسیدن و مشغول فضاسازی شدن ، من که کاری برای انجام دادن نداشتم ، با برگه های تبیین به سمت خانمهایی ک اطراف بودن رفتم. اکثر خانم ها با دیدن برگه چالشِ کودکی که به آسمان خیره شده بود و بعد دیدن قسمت دوم عکس اشک توی چشماشون حلقه میزد و از احساس وحشت و ناامنی میگفتن و همینطور ازینکه چقدر غصه دار بچه های غزه هستن ...
کم کم زمان اذان رسید و افطاری توزیع شد.بعد از افطار با برگه تبیین به سمت خانم هایی که توو نقاط دیگه پارک بودن رفتم ، تقریبا از همه بازخورد خوبی گرفتم و اگر شبهه ای هم بود پاسخ دادم.
مورد آخر ، خانمی بود که حدودا بیست دقیقه ای باهم صحبت کردیم و متأسفانه حرفهاشون پر از شبهه بود ، دو نفری که سعی در قانع کردن همدیگه داشتیم البته زمان بسیار کم بود، شبهه مطرح میشد و باز از دل پاسخ یک شبهه دیگه ، چندباری گفتم کاش زمان بیشتری برای صحبت داشتیم و چون زمان کمه ازتون خواهش میکنم تاریخچه یهود و صهیونیست رو مطالعه کنید و ببینید ک اسرائیل چطور شکل گرفته و ...گفتن ک حتی اگر یک کشور نوظهور باشه ، این خود فلسطینی ها بودن ک زمین هاشون رو فروختن ... لبخندی زدم به بروشوری ک بهشون داده بودم اشاره کردم و گفتم توی این بروشور به این سوال شماهم پاسخ داده شده ، گفتن حتما میخونم! وقت رفتن رسیده بود خداحافظی کردم و هم زمان به این جمله رهبر فکر میکردم ک توی یکی از کلیپ ها شنیده بودم با این مضمون که ما در جنگ هستیم ، جنگ رسانه و من خیلی وقته حکم جهاد دادم ... من برای این جنگ ، چه کردم؟مسئول جمع آوری روایت ها بهم پیام دادن که روایت حضورتون در افطاری های خیابانی رو برام بفرستین ، من خیلی حالم خوب نبود گفتم چشم بهتر بشم میفرستم ...
گذشت و من فراموش کردم دوباره و دوباره پیام دادن و من که این شکلی بودم 🥺
یه دفعه یاد جمله رهبری افتادم و شروع کردم به نوشتن برای جنگ رسانه و جنگ روایت ها...
خرده روایت هایی ک شاید محرک و الگوی دیگران برای حرکت های سازنده ی این چنینی باشه!
#روایت#مادرانهسبزوار #پویش_افطاری_ساده_خیابانیبهنیترهاییقدس#غزه_کنارتیم#رمضانالمقاومه#تومهربانیکنیکشهرمهربانمیشود #فصلیکیشدن#مهربانباشیممثلخدا@madaranemeidan
۲۱:۴۳
۱۴ نفر یا ۵ نفر؟!
توی گروهی که با دخترای نوجوان داریم، پیام گذاشتم که با دوستام قصد توزیع افطاری خیابانی داریم،اگر دوست دارین بیاین برای کمک! ۵نفر اعلام آمادگی کردن.صبح اونروز همسرم تمام خریدهارو انجام دادن...منم مشغول سبزی پاک کردن بودم که زنگ خونه خورد،جاری جان که از قبل هماهنگ کرده بودیم برای کمک بیاد، از راه رسید مادرشون هم وقتی شنیدن که سبزی نذری هست اومده بودن...بعد از ظهر شد و من درحالی ک منتظر ۵تا از دخترام بود در عرض چند دقیقه با ۱۴تا از دخترها روبرو شدم ک چشماشون از ذوق میدرخشید!مسئولیت هارو تقسیم کردیم و مشغول پیچیدن ساندویچ ها شدیم...چه ذوق و شوقی داشتن دخترایی ک شاید فکرش رو هم نکنیم ک انقد علاقمند به انجام دادن این قبیل کارها باشن تا آخرین ساندویچ پای کار بودن وقتی هم که گفتم میخایم برای توزیع بریم ، همه گفتن ما هم میایم،من که دلم نیومد دلشون رو بشکنم 🥺خدا رو شکر یکی از مادران نوجوانها اومده بود،ازشون خواستم با ما همراه بشن...با دو تا تاکسی به سمت مقصد رفتیم و ساندویچ های افطاری بین خانم ها توزیع شد!
#روایت#مادرانهسبزوار #پویش_افطاری_ساده_خیابانیبهنیترهاییقدس#غزه_کنارتیم#رمضانالمقاومه#تومهربانیکنیکشهرمهربانمیشود #فصلیکیشدن#مهربانباشیممثلخدا@madaranemeidan
توی گروهی که با دخترای نوجوان داریم، پیام گذاشتم که با دوستام قصد توزیع افطاری خیابانی داریم،اگر دوست دارین بیاین برای کمک! ۵نفر اعلام آمادگی کردن.صبح اونروز همسرم تمام خریدهارو انجام دادن...منم مشغول سبزی پاک کردن بودم که زنگ خونه خورد،جاری جان که از قبل هماهنگ کرده بودیم برای کمک بیاد، از راه رسید مادرشون هم وقتی شنیدن که سبزی نذری هست اومده بودن...بعد از ظهر شد و من درحالی ک منتظر ۵تا از دخترام بود در عرض چند دقیقه با ۱۴تا از دخترها روبرو شدم ک چشماشون از ذوق میدرخشید!مسئولیت هارو تقسیم کردیم و مشغول پیچیدن ساندویچ ها شدیم...چه ذوق و شوقی داشتن دخترایی ک شاید فکرش رو هم نکنیم ک انقد علاقمند به انجام دادن این قبیل کارها باشن تا آخرین ساندویچ پای کار بودن وقتی هم که گفتم میخایم برای توزیع بریم ، همه گفتن ما هم میایم،من که دلم نیومد دلشون رو بشکنم 🥺خدا رو شکر یکی از مادران نوجوانها اومده بود،ازشون خواستم با ما همراه بشن...با دو تا تاکسی به سمت مقصد رفتیم و ساندویچ های افطاری بین خانم ها توزیع شد!
#روایت#مادرانهسبزوار #پویش_افطاری_ساده_خیابانیبهنیترهاییقدس#غزه_کنارتیم#رمضانالمقاومه#تومهربانیکنیکشهرمهربانمیشود #فصلیکیشدن#مهربانباشیممثلخدا@madaranemeidan
۲۱:۴۳