بله | کانال 🇮🇷مادران میدان🇮🇷
عکس پروفایل 🇮🇷مادران میدان🇮🇷

🇮🇷مادران میدان🇮🇷

۷۰۹عضو
thumbnail
undefinedمسیر روشن
دیشب توی جمعی که از یه آدم غیبت می‌شد، بالاخره تونستم زبانم رو نگه دارم... نه، بیشتر از این! تونستم ازش دفاع کنم. هنوز باورم نمیشه که شد... اولین بار بود که اینطوری شجاعت پیدا کردم.
و اون عهدی که بسته بودم راجع به چادر... دیشب بهش عمل کردم. با خودم می‌گفتم: "مادرِ من، چادرش خاکی شد اما از سرش نیفتاد." این فکر بهم قوت داد که با چادر توی جمع حاضر شم.
پیروزی دیگه‌ام هم دیروز تو جمع فامیل بود. اونجا که حرف از سیاست شد، دیگه ساکت ننشستم. از انقلابمون، از خاک ایرانمون دفاع کردم.

#پویش_سرمشق_فاطمی#از_شهادت_تا_ولادت#خود_خانواده_جامعه#مادرانه_سبزوار
undefinedمادران میدانundefined(روایت پویش‌های مادرانه سبزوار)@madaranemeidan

۵:۵۲

thumbnail
undefinedمعجزه ی یک انتخاب
"صبح پنج‌شنبه بود و خانه پر از هیاهوی مهمانِ پیشِ رو.کارها را به ترتیب پیش می‌بردم. همه چیز در مسیر بود...ناگهان نگاهم به ساعت افتاد:اذان نزدیک بود‌ و لیستی از کارهای ناتمام اذیتم می‌کرد..وقتی صدای مؤذن از گلدسته‌ها برخاست، اولین فکری که به ذهنم رسید این بود: "وقت تنگ است... بگذار کارها را تمام کنم، بعد نماز!"
اما ناگهان، یاد عهد فاطمی افتادم.کارها را رها کردم ونماز را خواندم.
و معجزه آنگاه رخ داد...پس از نماز،همه کارها آسان‌تر و زیباتر از همیشه انجام شد.آن‌قدر که حتی پیش از رسیدن مهمانان، در آرامشی شیرین،نشستم و چایی داغی نوشیدم...
#پویش_سرمشق_فاطمی#از_شهادت_تا_ولادت#خود_خانواده_جامعه#مادرانه_سبزوار
undefinedمادران میدانundefined(روایت پویش‌های مادرانه سبزوار)@madaranemeidan

۵:۵۳

thumbnail
undefinedمسیر روشن
همیشه سعی‌ام بر این بود، اما در این هفته به یاری خداوند و برکت دعای مادر، توفیق یافتم نمازهایم را اول وقت اقامه کنم. بیشتر شب‌ها نیز برای نماز شب بیدار شدم و قران خواندم. سعی کردم با فرزندانم با ملایمت بیشتری رفتار کنم و هرگاه لغزشی رخ داد و غیبتی از کسی شد، در نماز برایش طلب آمرزش کردم.


#پویش_سرمشق_فاطمی#از_شهادت_تا_ولادت#خود_خانواده_جامعه#مادرانه_سبزوار
undefinedمادران میدانundefined(روایت پویش‌های مادرانه سبزوار)@madaranemeidan

۲۰:۰۳

thumbnail
undefinedنسیم وصال
چندوقتی بود کتابی دربارهٔ ارتباط با امام زمان(ع) هدیه گرفته بودم، اما فرصت خواندنش نشده بود. توی این کتاب، سوره‌های توصیه‌شده پس از هر نماز واجب آمده بود. از هفتهٔ پیش که با عزمی راسخ در پویش فاطمی شرکت کردم، قدم اول را برداشتم: برگهٔ پویش را به درِ یخچال چسباندم و اولین تصمیمم این بود: نماز اول وقت، هرگز ترک نشود و سوره‌های توصیه‌شده نیز خوانده شود. الحمدلله تا امروز توفیق انجامش را داشته‌ام.
ان‌شاءالله این توفیق الهی پایدار بماند. اما ذوقم برای هفتهٔ آینده بیشتر است؛ چرا که احساس می‌کنم رشد خانوادگی برایم ضروری‌تر است. ان‌شاءالله در این پویش انسان‌ساز، سربلند بیرون آیم.
#پویش_سرمشق_فاطمی#از_شهادت_تا_ولادت#خود_خانواده_جامعه#مادرانه_سبزوار
undefinedمادران میدانundefined(روایت پویش‌های مادرانه سبزوار)@madaranemeidan

۰:۳۸

thumbnail
undefinedگام های آسمانی...
روزی که پویش "سرمشق فاطمی" آغاز شد و روایات را می‌خواندم، به این باور رسیدم که باید همان رفتارهای روزانۀ خودم را درست کنم؛ چرا که هر کردار کوچکی در کارنامه‌ی اعمالم ثبت می‌شود. از خودم پرسیدم: کدام یک از این رفتارها به سیرۀ حضرت زهرا (س) نزدیک‌تر است؟
کم‌کم بیدار شدم. فهمیدم باید خودم را بسازم و هوشیار باشم. از همان تلنگرهای کوچک، آرام‌آرام رفتارهایم بهبود یافت.
کنترل خشم را تمرین کردم تا کمتر عصبانی شوم و با آرامش بیشتری به همسر و فرزندم پاسخ دهم. رفتارم با اقوام نیز بهتر شد و دیگر کینه‌ای به دل نمی‌گیرم...
#پویش_سرمشق_فاطمی#از_شهادت_تا_ولادت#خود_خانواده_جامعه#مادرانه_سبزوار
undefinedمادران میدانundefined(روایت پویش‌های مادرانه سبزوار)@madaranemeidan

۰:۳۸

thumbnail
undefined نسخه مادر
با خودم قرار گذاشته بودم که این شبها، خانوادگی یه کاری انجام بدیم. مثلا بازی کنیم، نماز جماعت بخونیم، کتاب بخونیم، قرآن بخونیم، فیلم ببینیم و درموردش گفتگو کنیم، نقاشی بکشیم و....
ولی دخترم چند روزیه که حالش بده و بی‌حال و بی‌رمق یه گوشه درازه.دیشب همونجوری که سرِ دخترِ بیمارم روی پام بود و نوازشش می‌کردم، بقیه بچه‌ها رو صدا زدم و گفتم: بچه‌ها! بیاین یه کار خانوادگی انجام بدیم.با شوق وارد اتاق شدن و پرسیدن: چه کاری؟گفتم: دفترهای نقاشیتون رو بیارین تا بگم. دفترهاشون رو که آوردن، گفتم کی بلده عکس یه کتاب رو بکشه؟دختر بزرگترم سریع یه کتاب کشید و نشونم داد. تشویقش کردم و گفتم من میخوام درباره یه کتاب باهاتون حرف بزنم. اگه گفتی این کتاب چیه؟از قضا دخترم سریع جواب داد: قرآن.
گفتم: آفرین.undefinedمی‌دونین که کتاب قرآن برای آدمهای خوب شفاست؟ خدا توی قرآن گفته: "و ننزل من القرآن هو شفاء و رحمه للمومنین"یعنی قرآن برای آدمای مومن شفا و رحمت است.الانم بیاین با هم سوره حمد رو به نیت شفای آبجی بخونیم. دستمو گذاشتم روی سر دخترم، سوره حمد را واژه به واژه می‌خوندم و بچه‌ها تکرار می‌کردن.
این بود فعالیت خانوادگی ما توی امشب. یه جورایی سعی کردیم قرآن رو به اندازه پَرِ کاهی، بیاریم توی متن زندگی‌ و خانواده‌مون.
#پویش_سرمشق_فاطمی#از_شهادت_تا_ولادت#خود_خانواده_جامعه#مادرانه_سبزوار
undefinedمادران میدانundefined(روایت پویش‌های مادرانه سبزوار)@madaranemeidan

۰:۳۹

undefinedبوی بهشت در خانه ی ما
سر یه اتفاق خیلی کوچیک که اصلا هم مقصرش من نبودم شوهرم خیلی به هم ریخت و عصبانی شد، واکنشی نشون داد که هیچ وقت توی زندگیمون ازش ندیده بودم، خیلی خیلی دلم شکست و شوک بدی بهم وارد شد...تا دو روز فقط تو تنهایی‌هام گریه کردمروز شهادت حضرت زهرا سلام‌الله به حرمت حضرت مادر بخشیدمش.فرداش اومد عذرخواهی و زمانی که دید خیلی زود بخشیدمش تعجب کرد، گفت نذر کردم و به حضرت زهرا سپردم که دلت رو نرم کنه و منو ببخشی... خدا رو شکر برکت پویش فاطمه باز هم توی زندگیمون جاری شد.

#پویش_سرمشق_فاطمی#از_شهادت_تا_ولادت#خود_خانواده_جامعه#مادرانه_سبزوار
undefinedمادران میدانundefined(روایت پویش‌های مادرانه سبزوار)@madaranemeidan

۰:۳۹

thumbnail
undefinedیک بطری آب،هزار اراده...
همیشه عادت داشتم هنگام آشپزی، پس از هر مرحله دست‌هایم را بشویم و خشک کنم:بعد از ریختن روغن توی تابه، بعد از شکستن تخم مرغ، بعد از مخلوط کردن سبزی و ادویه.اما از دیشب این عادت را شکستم.
همیشه در خانه ما صرفه‌جویی در آب و برق و گاز حرف اول را می‌زد؛از تابستان، آب اضافه ی لیوان‌ها و آب شستن میوه و سبزی را برای باغچه نگه می‌داشتم.اما حالا فهمیدم چقدر آبِ دیگر هم هست که می‌شود نجاتش داد:آبی که در حمام منتظر گرم شدن است،آبی که در سینک می‌ماند و...
حالا سطل‌ها را پر می‌کنم برای گل‌ها و شستشوها.دیگر میانِ پخت و پز، دست‌هایم را نمی‌شویم.یک دستمال پارچه‌ای گذاشته‌ام؛اگر دستم به روغن یا تخم مرغ آغشته شد، با آن پاک می‌کنم.
امروز با خودم گفتم:این هم یک جور مبارزه ی کوچک با نفس است.
#پویش_سرمشق_فاطمی#از_شهادت_تا_ولادت#خود_خانواده_جامعه#مادرانه_سبزوار
undefinedمادران میدانundefined(روایت پویش‌های مادرانه سبزوار)@madaranemeidan

۰:۳۹

thumbnail
undefinedسفره ی مهر
همسرم به خانه آمد، ولی چهره‌اش غبارِ پریشانی داشت.پرسیدم: «چه شده؟»گفت: «از پیش پدرم می‌آیم. دلم می‌خواست چیزی برایش ببرم... مادر خانه نیست و تنهاست؛ شاید غذای آماده نداشته باشد.»
در میان شور و شوق پختن غذا برای خانواده، بر آن شدم تا گامی هرچند کوچک، در مسیر پویش «سرمشق فاطمی» بردارم.پس هنگامی که غذای خودمان آماده شد، دست به کار شدم:ظرفی دیگر برای پدرشوهرم تدارک دیدم، شیشه‌ای مربا کنارش گذاشتم، میوه‌ها را در سفره‌ای چیدم و مقداری حلوای ارده، برای صبحانه‌ای پربرکت.
برکت این حرکت، دل‌ها را به هم نزدیکتر کرد و دعای خیر همسرم و پدرشوهرم، صبحی روشن در دلم نشاند.

#پویش_سرمشق_فاطمی#از_شهادت_تا_ولادت#خود_خانواده_جامعه#مادرانه_سبزوار
undefinedمادران میدانundefined(روایت پویش‌های مادرانه سبزوار)@madaranemeidan

۰:۳۹

thumbnail
undefinedو خانه، از نو معنا شد...
تصمیم گرفتم از این به‌ بعد، زمان بیشتری را با فرزندانم بگذرانم و برای آن‌ها وقت ویژه‌ای اختصاص دهم.ظهر به مدرسهٔ دخترم رفتم تا او را بیاورم. از دیدنم بسیار خوشحال شد. پس از آن، با هم به مسجد رفتیم تا نماز ظهر را بخوانیم. چون اذان گفته شده بود و من باید نماز می‌خواندم. از طرفی، دختر کوچولویم هم عاشق فضای مسجد است.البته به خرید هم علاقهٔ زیادی دارد!برای اینکه لحظات شادتری را با هم تجربه کنیم، راهی فروشگاه شدیم تا مایحتاج خانه را تهیه کنیم. در فروشگاه، او مستقیماً سراغ سبد خرید رفت و با کمک یکدیگر، وسایل مورد نیاز را انتخاب کردیم و داخل سبد گذاشتیم. به او گفتم: «یک خوراکی هم برای خودت انتخاب کن.» او هم کلی فکر کرد و انرژی صرف نمود تا تصمیم بگیرد چه چیزی بخرد! undefinedدر نهایت، با کمک هم خریدها را به خانه آوردیم.از این فرصت استفاده کردم و دختر کوچولو را هم در کارها دخیل نمودم. چیدن وسایل خریداری شده در جای خودش، به یک بازی جذاب برای او تبدیل شد:ادویه‌ها را سرجایشان گذاشت،لیمو امانی‌ها را در ظرف مخصوصش چید،شامپو را داخل حمام قرار داد،دستمال‌کاغذی‌ها را در جعبهٔ مربوطه گذاشت،ماکارونی را در کابینت وسیب‌زمینی و پیاز را نیز داخل سبد مخصوص سبزیجات قرار داد.خلاصه اینکه با این نیت زیبا و در مسیر رشد خانوادگی،هم کارهایم را پیش بردم و هم وقت ویژه‌ای برای فرزندانم صرف کردم.نتیجه‌اش نیز حال خوب خودم و بچه‌ها بود و فرصتی شد تا از پای تلویزیون بلند شوند و در فعالیتی مشترک شرکت کنند.
#پویش_سرمشق_فاطمی#مادرانه_سبزوار
undefinedمادران میدانundefined@madaranemeidan

۰:۴۰

thumbnail
undefinedخانه بازیِ زندگی...
هشدار گوشی نرم نرم برای خودش چهارپنج باری را نواخته بود و من در آغوش گرم پتو یک ساعتی را خواب مانده بودم. به خودم که آمدم و ساعت را دیدم پتو را انداختم کنار و از تخت کنده شدم. زدم توی آشپزخانه و فاطمه را صدا زدم. - پاشو دخترم! خونه‌بازیت دیر شد!از دست خودم کلافه بودم که چرا دقیقا امروز که توی مهد یک بازی خفن داشتند باید خواب بمانم. زودتر از توی کمد لباس‌های فاطمه را برداشتم و گذاشتم جلویش. - امروز این لباس و شلوار لیمویی‌تو بپوش!از اینکه مخالفتی نکرد و تازه با خنده گفت پس امروز محیاجون میگه من لیمو شدم، توی دلم خدا را شکر کردم و رفتم سراغ لباس های خودم. چند دقیقه بعد برگشتم توی اتاق‌. فاطمه لباسش را پوشیده بود و شلوار به دست نشسته بود و فکر می‌کرد. نفس عمیقی کشیدم.- مامان جان چرا نپوشیدی؟ با آرامشی که لابد یک شب تا صبح وقت داریم برای لباس پوشیدن پرسید:- مامان چرا بعضی‌ها تو خیابون پای لخت دامن می‌پوشن؟یک لحظه ماندم. هم از سوال هم از وقت پرسیدنش. - چرا اینو می‌پرسی الان؟- من دلم می‌خواد دامن بپوشم الان.نگاهی به ساعت انداختم. قربانش بروم این وقت‌ها انگار سگ دنبالش می‌کند بس که می‌دود. یک لشکر انگار دم گوشم می‌گفت بگو: «بدو بدو الان دیر میشه حالا بعدا دامن می‌پوشی. بدو بدو با دامن سرما می‌خوری» ولی نفس عمیقی کشیدم و یک لشکر دیگر توی گوشم گفت: «مگه تو نمی‌بریش خونه بازی برای اینکه بازی کنه، تجربه کنه، رشد کنه؟ خوب الانم یک بستر رشده. چرا می‌خوای مانعش بشی که برسه به خونه بازی؟ چه دلیلی داره تو این لحظه بهش حق انتخاب ندی؟»


لشکر دوم به دادم رسید. گفتم: «باشه. تو هم میتونی دامن بپوشی. فقط می‌دونی که قانون مهد اینه که همه باید ساق بپوشن.»دوید سمت کمدش. یک پیراهن قرمز انتخاب کرد و بعد چشمش را چرخاند بین ساق شلواری‌ها. - این پاپیون‌داره!یک ربعی تلاش کرد ساقش را بپوشد و پیراهنش را تن کند. هراز چند گاهی هم به من نگاه می‌کرد و مثل وقت‌هایی که از چیزی راضی است چشم‌هایش را ریز میکرد و می‌خندید. دیگر ساعت را ول کردم‌. دیر رسیدیم به خانه‌بازی ولی فکر کردم مگر کل زندگی و تک تک لحظه‌هاش یک خانۀ بازی‌ بزرگ نیست برای بچه‌ها؟ خانه‌ای که کشف کنند، تجربه‌ کنند و تمرین کنند انتخاب کردن را؟ پس برای رسیدن به کجا دیر شد؟ زندگی همین‌جاست. همین‌جایی که ترس از گذر زمان لحظه‌های زندگی را از ما می‌دزدد. کوچه را غلطی نرویم که خیلی دیر می‌رسیم.
#مادرانه_سبزوار #خود_خانواده_جامعه #از_شهادت_تا_ولادت #پویش_سرمشق_فاطمی

@madaranemeidan

۰:۴۰

thumbnail
undefinedدرمسیر رضایت
تقریبا موقع اذان صبح بیدار شده بودم… بعد ازنماز، یک روز تازه شروع شد؛امروز انگار توی یک ماراتُن بی وقفه افتاده بودم!!آماده کردن بچه ها، پختن ناهار،رتق و فتق کارهای خانه، رفت و آمدهای خانه و بیرون. بدو، بدو، بدو… تا ساعت سه ظهر. حتی فرصت نکردم غذا بخورمundefinedundefined فقط سفره رو پهن کردم و برای همسرم و بچه ها غذا گذاشتم و بعد هم با عجله خودم را به کلاسم رساندم.
از کلاس که برگشتم، خستگی تمام وجودم را گرفته بود.انگار باتریِ وجودم تا آخرین ذره خالی شده بود.اما ناگهان یاد یک چیز افتادم: یاد تمام دلیل های کوچک و بزرگ زندگیم... یاد رضایتِ او...یاد اینکه هر قدمم را برای خشنودی او برداشته ام...یک تلنگر درونی زدم.نفس عمیقی کشیدم و رفتم سمت بچه ها باهاشون بازی کردم. خنده شان مثل باران بهاری روی روحِ خسته ام نشست...یهو ایده ای توی ذهنم جرقه زد: چای. یک چای تازه دم و خوش رنگ میتونست حال هممونو بهتر کنه...وسایلم را آماده کردم، چای دم کشید و در فلاسک ریختمش. بچه ها را برداشتم و راهی مغازه همسرم شدیم.
همسرم وقتی چشمش به ما افتاد لبخند پهنی روی لبانش نشست و همین لبخند باعث شد تمام خستگی هایم را فراموش کنم. دور هم نشستیم وبا هم چایی خوردیم و بعد با هم به خانه برگشتیم.روز پر از مشغله ی من،در آغوش خانواده و با یاد رضای او، به آرامش رسید.
#پویش_سرمشق_فاطمی#از_شهادت_تا_ولادت#خود_خانواده_جامعه#مادرانه_سبزوار
undefinedمادران میدانundefined(روایت پویش‌های مادرانه سبزوار)@madaranemeidan

۰:۴۰

thumbnail
undefined اندر فواید سبزی پاک کردن با بچه‌ها
می‌شود همین روال معمول زندگی، بستر بازی و نشاط و تربیت باشد. اصلا اصلش همین است و ترکیب اینها می‌شود هنر مادری کردن و الا یک مادر مگر چقدر زمان و توان دارد؟!با این دیدگاه عزمم را جزم کردم که به اندازه سر سوزنی، هنر مادری کردن را تمرین کنم.سبزیها را گذاشتم وسط و دخترها را دورم جمع کردم. توی ذهنم بود که میتوانم به بهانه‌ی سبزی پاک کردن، بساط دست‌ورزی و کسب مهارت برای بچه‌ها فراهم کنم. می‌توانم سبزیها را معرفی کنم، خواص و موارد استفاده‌ی هر کدام را بگویم. اصلا می‌توانم به همین سبزیجات بی‌جان، جان بدهم و از زبان آنها با بچه‌ها صحبت کنم. یکهو به خودم گفتم اگر بجای این کارها کمی با دختر کلاس‌اولی‌ات حروف الفبا کار کنی بهتر نیست؟ و باز به خودم جواب دادم؛ خب این همه سبزی را اگر پاک نکنم که خراب می‌شود. پس تصمیم گرفتم سرِ همین بساط سبزی، آشنایی با حروف الفبا و بخش و صداکشی را هم تمرین کنیم.اول شویدها را گذاشتم وسط و پرسیدم: اگه گفتین اسم این سبزی چیه؟دخترها با هم گفتند: شوید.گفتم: آفرین دخترای قشنگم. اگه گفتین شوید رو توی چه غذاهایی می‌ریزیم؟ جوابهایی دادند، درست و غلط.گفتم موافقین از خود شوید بپرسیم؟دخترها پرسیدند: چطوری؟گفتم: اینطوری. شوید را دستم نگه داشتم و شروع کردم با او به حرف زدن و باز با تقلید صدا بجای شوید خانم هم جواب دادم.شوید خانم! میشه بگین شما توی چه غذاهایی هستین؟شوید خانم موهایش را کنار زد گفت: منو داخل سبزی‌پلو با مرغ و کو‌کو و آش می‌ریزن.شویدها را پاک کردیم و ریختیم داخل سبد‌. من می‌گفتم: کی به ما شوید خوشمزه داده؟ دخترها جواب می‌دادند: خدا داده، خدا داده.کی به ما شاهی و جعفری داده؟ خدا داده، خدا داده.نوبت رسید به خانم جعفری. او هم خیلی خوب خودش را معرفی کرد و از خاصیتهایش گفت. گفتم: خب فاطمه خانم! حالا جعفری رو بخش کن دخترم. بگو چند بخشه؟جع... فَ... ری. سه بخشه مامان!آفرین! عدد سه رو با انگشتت نشون بده.و نشان داد.رفتیم سراغ بادرنج که فاطمه خانم بیشتر حروفش را خوانده بود.گفتم: فاطمه! بادرنج چند بخشه؟شما کدوم حروفش رو خوندین؟بخش کرد و نصف و نیمه جوابم را داد.گفتم حالا بگو ب ... با ... آ... چی میشه؟ با... با ... با میشه.ر... با... _َ ... چی میشه؟ رَ.. رَ... رَ میشه.باد چه طوری نوشته میشه؟ به ترتیب حروفش رو بگو. و گفت‌.بعد گفتم می‌دونستین بادرنج سبزی مورد علاقه امام علی (ع) بوده؟!زینب گفت: چرا؟گفتم: چون خیلی فایده داره. آدمو قوی می‌کنه.رفتیم سراغ آقای پیازچه.هر کدام یک چاقو برداشتیم تا موهای آقای پیازچه را کوتاه کنیم.دخترها کلی از کچل کردن پیازچه کیف کردند و از خنده ریسه می‌رفتند.بعد گفتم وای وای وای! ببینین چقدر ناخن‌هاش درازه! بچه‌ها بیاین ناخن‌هاش رو هم کوتاه کنیم. همینجوری بازی بازی تمام سبزیها را پاک کردیم و خندیدیم و بازی کردیم و حروف الفبا را هم تمرین کردیم.سروصدایمان فضای خانه را پر کرده بود. آنقدر که دختر بزرگم را از بستر بیماری بلند کرد و کشاند توی آشپزخانه. او هم با ما شروع کرد به شعر خواندن و خندیدن.
ممنونم "پویش سرمشق فاطمی"یادآوری کننده خوبی بودی وسط گرفتاریها و روزمرگی‌ها.
#پویش_سرمشق_فاطمی#از_شهادت_تا_ولادت#خود_خانواده_جامعه#مادرانه_سبزوار
undefinedمادران میدانundefined(روایت پویش‌های مادرانه سبزوار)@madaranemeidan

۰:۴۰

thumbnail
undefined دعوای خانوادگی، پَر ...
پسرم دستپاچه اومد سراغم و گفت: مامان! دستشویی دارم. دستم بند بود. همسرم رو صدا زدم و گفتم: آقا! بی‌زحمت بچه رو راهنمایی کن بره دستشویی.همین جوری مشغول کارم بودم که فهمیدم، بعله ... پسرم روی فرش خرابکاری کرده.حالا نتیجه‌ی دستپاچگی خودش بوده یا تعلل پدرش، نمیدونم.خلاصه میتونستم سر هردوتاشون غر بزنم و دعوا راه بندازم.اییییییییییش کشداری گفتم و ...یه مکث کردم. بقیه‌ی عصبانیتم رو قورت دادم.نفس عمیقی کشیدم و خیلی راحت از کنار این ماجرا گذشتم.از ماجرا گذشتم ولی از دم‌دری نجس، نمی‌شد بگذرم.سریع جمعش کردم و انداختم‌ توی حموم که بشورمش.خلاصه اینکه با کمی صبر و تامل، سایه‌ی یه دعوای خانوادگی رو از سر خانواده‌م دور کردم الحمدلله.
#پویش_سرمشق_فاطمی#از_شهادت_تا_ولادت#خود_خانواده_جامعه#مادرانه_سبزوار
undefinedمادران میدانundefined(روایت پویش‌های مادرانه سبزوار)@madaranemeidan

۰:۴۱

thumbnail
undefinedالویت بندی در لحظه
روز یکشنبه بودبا دعاهای صحیفه فاطمیه روزم رو شروع کردم.با دعای روز یکشنبه و دعای حیات طیبه.و توسل کردم به حضرت زهرا (س) و ازش مدد خواستم برای اینکه بتونم توی "پویش سرمشق فاطمی" شرکت کنم. با هوای نفسم مبارزه کنم، عبادت و خلوت فردی داشته باشم. خودسازی کنم. بیشتر دل بدم به بچه‌هام و همسرم و براشون وقت بیشتری بزارم. در قبال جامعه بی‌تفاوت نباشم و ....در طول روز سعی کردم زیاد سراغ گوشی نرم، مگر اینکه کار واجبی داشته باشم.نباید فضای مجازی، سایه بندازه روی فضای واقعی زندگیمون.ظهر همسرم دیر اومدن و ما ناهار خورده بودیم. سفره رو براشون پهن کردم و غذا براشون آوردم و رفتم سراغ کارهای تلمبار شده.یکهو به خودم اومدم و گفتم: اولویت‌بندیت کجا رفته؟الان کار مهم تو، جمع کردن اسباب‌بازیها و دستمال‌کشی و لباس تا زدن نیست.شوهرت تازه از سر کار اومده، کنارش باش. خلاصه که پا رو گذاشتم روی نفسم و از کاری که میخواستم گذشتم.
#پویش_سرمشق_فاطمی#از_شهادت_تا_ولادت#خود_خانواده_جامعه#مادرانه_سبزوار
undefinedمادران میدانundefined(روایت پویش‌های مادرانه سبزوار)@madaranemeidan

۲۳:۰۳

thumbnail
undefinedنقطه ی شروع تغییر...
از هفته پیش شروع کردم...چند وقت بود زود عصبانی میشدم و سر بچه‌ها داد و بیداد میکردم. تا دو هفته پیش، لبخند به لبم نمی‌آمد. فقط وقتی چشمم به آقای خونه می‌افتاد، زورکی لبخند می‌زدم. اما به بچه‌ها که می‌رسیدم، لبخند محو میشد. حتی حس میکردم باهاشون قهرم.undefined
هر روز، آقای همسر با چشم و ابرو بهم اشاره می‌کرد: "خانم، یه کم مهربون‌تر باش... آرومتر..." ولی من اصلاً نمی‌تونستم.
پویش که شروع شد، منم تصمیم خودمو گرفتم. تصمیم گرفتم تصور کنم هنوز بچه‌هایم چهارساله‌ن. اگه باهم دعوا می‌کنن یا کاری رو هزار بار باید تذکر بدم، دلخور نشم. لبخند رو زورکی مهمون لبم کردم و...
این عرصه فردی بود. اما ثمره‌اش شد این که: من و همسرم و بچه‌ها، همه با هم اخلاقمون تغییر کرد. بچه‌ها هم با هم مهربون‌تر شدن و مسئولیت‌پذیرتر.undefined
الان اون کانون امن و پرآرامش رو همه خانواده بهتر حس می‌کنیم.
به نظرم فقط مانعش، شروع نکردن بود. تا شروع نکنی، فکر می‌کنی نمیشه، سخته. اما وقتی شروع کنی، سختی کم‌کم آب میشه...undefined

#پویش_سرمشق_فاطمی#از_شهادت_تا_ولادت#خود_خانواده_جامعه#مادرانه_سبزوارundefined مادران میدان undefined(روایت پویش‌های مادرانه سبزوار)@madaranemeidan

۲۳:۰۳

thumbnail
undefinedیادم می‌آید…حدود دو هفته بود که از مهدکودک یک فرم به پسرم داده بودند؛ فرمی ساده اما پر از تأثیر، با عنوان «فعالیت‌های روزانه».
قرار بود هر شب، درست پیش از خواب، کنار هم بنشینیم و با رنگ سبز و قرمز مشخص کنیم که کدام کارها انجام شده و کدام نه.
یکی از فعالیت‌هایی که هر روز تکرار می‌شد، «بوسیدن دست پدر و مادر» بود.
هر صبح که پسرم را به مهد می‌بردم، پیش از اینکه از ماشین پیاده شود، خودش با یک دنیا معصومیت و محبت دستم را می‌بوسید؛ صحنه‌ای کوچک اما پر از نور.
اما عصرها، وقتی پدرش از سر کار برمی‌گشت، گاهی آن لحظه شیرین را فراموش می‌کرد و لازم بود یادش بیاورم.
تا اینکه یک روز، در نوبت «عرصه خانوادگیِ سرمشق فاطمی»، ناگهان یک جرقه در دلم افتاد؛ از آن جرقه‌هایی که آدم را لحظه‌ای سر جای خودش میخکوب می‌کند.
با خودم گفتم: چطور من از فرزندم چیزی را می‌خواهم که خودم انجامش نمی‌دهم؟ چطور از کودکی که هنوز اول مسیر زندگی‌ست می‌خواهم کاری را عادت کند که منِ بزرگ‌تر در آن کوتاهی کرده‌ام؟ همان حکمت قدیمی در گوشم پیچید: «رطب‌خورده منع رطب نکند.»
با خودم صادق شدم… من با این سن، هنوز یاد نگرفته بودم هر هفته حداقل یکبار، دست پدر و مادرم را ببوسم؛ چه برسد به هر روز. چطور از پسری کوچک می‌خواستم کاری را تبدیل به عادت کند که برای من هنوز به یک عمل مستمر تبدیل نشده بود؟
همان لحظه تصمیم گرفتم تغییر را از خودم شروع کنم. از آن روز به بعد، هر وقت پدر و مادرم را می‌بینم، با تمام وجود دستشان را می‌بوسم؛ نه از روی اجبار، نه برای اینکه فرزندم ببیند، بلکه برای اینکه یادم بماند هرروز فرصتی‌ست که شاید فردا نباشد. الحمدلله تا امروز این کار را ادامه داده‌ام؛ هم برای اینکه خودم از این محبت بی‌دلیل و بی‌منت سیراب شوم، و هم برای اینکه بچه‌هایم ببینند و در خانه ما بوسه بر دست والدین تبدیل شود به یک عادت زیبا؛ یک واجب عاشقانه.


#پویش_سرمشق_فاطمی#خود_خانواده_جامعه#مادرانه_سبزوارundefined مادران میدان undefined(روایت پویش‌های مادرانه سبزوار)@madaranemeidan

۲۳:۰۳

thumbnail
undefinedپایان خوشِ هفته
دقیقا از شنبه که هفته دوم پویش شروع شدهفته سخت و نفس گیر ما هم شروع شداینقدر سخت که الان که میخوام در موردش بنویسم ناخودآگاه قطره های اشک مهمون ناخونده میشن.سخت بودچرا؟چون به نوبت از دخترم گرفته، بعد خودم، بعد پسرم و بعد همسرم درگیر این ویروس منحوس شدیم و حسابی زمین گیرمون کرد.امشب با وجود بدن درد شدید و نگرانی برای پسر تب دارم، دیدم که عه!امشب سالگرد ازدواجمونهتو دلم گفتم خب ولش کن حالا حالمون که شد یه کاریش میکنم، اما همون موقع یاد پویش که آخرین روزش بود افتادم و گفتم چه فرصتی بهتر از اینمگه قرار نیست خودمونو کمی شبیه حضرت کنیم، پس در مسیر برگشت به خونه، با دوتا تکه کیک کوچیک و دو تا فشفشه، شادی رو به خونودامون هدیه کردم.
خداروشکر بخاطر همین چند دقیقه حال خوب undefined

#پویش_سرمشق_فاطمی#از_شهادت_تا_ولادت#خود_خانواده_جامعه#مادرانه_سبزوار
undefinedمادران میدانundefined(روایت پویش‌های مادرانه سبزوار)@madaranemeidan

۲۰:۲۹

thumbnail
undefinedخانه ی آینه ها...
حقیقتش بعد از شنیدن حرف‌های حضرت آقا به مناسبت هفته ی بسیج، یه حالی شدم. تصمیم گرفتم یه سری چیزا رو عوض کنم.
اول از خونه شروع کردم. سعی کردم بیشتر با پسرام بازی کنم.وقتی میبینمشون چقدر ذوق می‌کنن، خودمم خیلی روحیه‌م بهتر می‌شه و اینطوری میتونم با دخترم هم بیشتر حرف بزنم.
یه تصمیم دیگه‌م گرفتم. دیگه حاشیه نان رو جدا نمی‌ندازم. همون موقع سر سفره به همه گفتم که از این به بعد مواظب مصرف آب و برق و نان باشیم. خودمم شروع کردم به عمل کردن.
بچه‌ها اول یه‌ذره تعجب کردن، ولی بعدش خودشون رعایت میکنن...می‌بینم که چطور از من الگو می‌گیرن. انگار همین کارای کوچیک، حال همه رو بهتر کرده...
#پویش_سرمشق_فاطمی#از_شهادت_تا_ولادت#خود_خانواده_جامعه#مادرانه_سبزوار
undefinedمادران میدانundefined(روایت پویش‌های مادرانه سبزوار)@madaranemeidan

۲۰:۳۰

thumbnail
undefined درسته مشکلِ من نیست، اما...
هر روز که میرم مدرسه دنبال بچه‌ها، قلبم به درد میاد از بی‌مبالاتی همشهری‌های عزیزی که جلوی مدرسه، هرررررر جا که دلشون میخواد ماشین‌هاشون رو پارک می‌کنن.
یکی از همین روزها یه خانمی ماشینش رو وسط خیابون پارک کرده بود و راه رو بند آورده بود. همه فحش میدادن و بد و بیراه میگفتن.
دست دخترم رو کشیدم و گفتم‌ بیا بریم. ولی یکهو با خودم‌ گفتم: درسته که من ماشین ندارم و راه منو بند نیاورده، ولی درست نیست که بی‌تفاوت باشم. شاید خودش متوجه حرکتش نیست. یه برگه و کاغذ از توی کیفم درآوردم که یه یادداشت براش بنویسم و بزارم پشت شیشه ماشینش. یکهو دیدم با چند تا بچه اومد و نشست پشت فرمون. انگار سرویس مدرسه بود. سریع رفتم جلو و گفتم‌: "لطفا شیشه رو بدین پایین."سلام علیکی کردم و لبخندی زدم و گفتم: "خیلی عذر می‌خوام. ماشینتون رو خیلی جای بدی پارک کردین. دو قدم جلوتر جای پارک هست. به خاطر ماشین شما، کلی ماشین اینجا معطل شدن."
با سر تایید کرد و تشکر کرد و رفت.منم برگه و خودکار رو توی کیفم گذاشتم و دست دخترم رو گرفتم و راه خونه رو پیش گرفتیم.
نمی‌دونم تذکر من تاثیر میزاره یا نه، ولی حداقلش اینه که وظیفه‌ انسانی و اجتماعی‌مو انجام دادم، الحمدلله...
#پویش_سرمشق_فاطمی#از_شهادت_تا_ولادت#خود_خانواده_جامعه#مادرانه_سبزوار
undefinedمادران میدانundefined(روایت پویش‌های مادرانه سبزوار)@madaranemeidan

۲۰:۳۱