عکس پروفایل مامان رسانه چیم

مامان رسانه چی

۷۳عضو
thumnail
سلام دوستانداستان عکس‌های دیشب!اوایل فروردین ۱۴۰۰ بود که به همسرم گفتم: پاشو بریم یه قدمی بزنیم، از هوای بهاری لذت ببریم! undefinedundefined بچه‌ها رو هم آماده کردم، پسرکوچیکم رو گذاشتم تو کالسکه و با دختر هشت‌ساله‌م راه افتادیم سمت پارک. زهرا خانم که کلی احساس بزرگی می‌کرد، هر از گاهی کالسکه داداشش رو هل می‌داد، یه بار با کمک باباش، یه بارم خودش! undefinedundefined
چندتا سوژه‌ی عکاسی تو ذهنم بود، چون عاشق عکاسی از طبیعتم! undefinedundefined دوربینو درآوردم و شروع کردم به عکاسی. یه جا اون‌قدر غرق کار شدم که نشسته بودم روی زمین، همسرم فکر کرد حالم بده! undefinedundefined undefined
وقتی برگشتم خونه و داشتم عکس‌ها رو نگاه می‌کردم، یه چیز قشنگ به ذهنم رسید... undefinedundefined خدا چقدر حواسش به ما هست! توی عکسا، گل‌هایی رو دیدم که وسط علف‌ها و توی شرایط سخت رشد کرده بودن. undefinedundefined زندگی هم همینه؛ سختی‌ها همیشه هستن، اما رشد کردن قشنگه. وقتی به هدفامون فکر کنیم و به راهمون ادامه بدیم، حتی توی سخت‌ترین شرایط هم خسته نمی‌شیم، چون می‌دونیم داریم قدم‌به‌قدم به چیزی که می‌خوایم نزدیک‌تر می‌شیم. undefinedundefined

۱۶:۳۷

thumnail
این عکس‌مربوط به مسجدی است که در کودکی اونجا زندگی می‌کردیم. خونمون دقیقاً پشت همین مسجد بود و صدای اذان و دعای سحر همیشه تو خونه‌مون می‌پیچید. ما هم با همین صدا بیدار می‌شدیم! یادش بخیر، چه حال و هوایی داشت! حس خیلی خوبی بود undefined. بعضی وقت‌ها خادم مسجد با لهجه شیرین سمنانی اذان می‌گفت یا اینکه رادیو رو روشن می‌کرد تا اذان رو بشنویم. بعد از سحر که ناهار خوردیم، می‌رفتم مسجد و چادر گلدار سفیدم رو سرم می‌کردم و باهاش می‌رفتم. هنوز وقتی به اون سحرها فکر می‌کنم، نسیم صبحش می‌خوره تو صورتم. یادم میاد اون سال‌ها، ماه رمضان توی مدرسه‌ها بود، یادش بخیر undefined.
یه هفته صبحی بودیم و یه هفته بعدازظهری بودیم قرار بود تو مدرسه افطاری داشته باشیم. من سفره‌ای قبول کرده بودم ببرم که هم جشن تکلیف‌مون بود و هم افطاری. خیلی ساده و بی‌آلایش، جدا از این همه تجملات امروزی! البته من مخالف جذابیت برای بچه‌ها نیستم، ولی گاهی بعضی از ما درگیر تجملات می‌شیم و بچه‌ها هم اذیت می‌شن. undefined
.شب‌های احیا هم همه به همین مسجد می‌اومدن و تقریباً هم‌کلاسی‌هام هم می‌اومدن و با هم احیا می‌گرفتیم. چه حال و هوای خوبی داشت! من تو این مسجد بزرگ شدم؛ هم محل بازی‌مون بود، هم محل عبادت و هم محل ملاقات با دوستان. یادش بخیر، ختم قرآن‌های هرشب و نمازهای ظهر! وقتی از مدرسه می‌اومدم و می‌دیدم مامان خونه نیست، بدو بدو می‌رفتم مسجد. اونقدر مسجد پر می‌شد که دیگه جا نبود، برای همین یا جایی رو برای نماز پیدا می‌کردم یا صبر می‌کردم تا مامانم نمازش تموم بشه و با هم برگردیم خونه. خواهر کوچیک‌ترم هنوز مدرسه نمی‌رفت و با هم برمی‌گشتیم.undefined
یادش بخیر! بعد از افطار بلااستثنا می‌رفتیم مسجد و با دعا افتتاح شروع می‌شد و تا جزخوانی ادامه پیدا می‌کرد. شب‌هایی هم که احیا بود، با همون احیا تمام می‌شد و برمی‌گشتیم خونه. مادرم مشغول دعا بود و من و خواهرم با هم‌کلاسی‌ها بازی‌های بی‌سر و صدا انجام می‌دادیم و گاهی هم به دعا و قرآن گوش می‌کردیم. به بچه‌ها هم هدیه می‌دادن undefined. یادش بخیر!
می‌شه همه چیز رو ساده گرفت و اینقدر سختش نکرد. undefined
#خاطرات_کودکی#ماه_رمضان#مسجد#آیین_دینی#دوستای_نوستالژیک#اذان#افطار#خانواده#مکانی_برای_نماز#سحرهای_زیبا#فصل_دوستی 

۱۰:۳۷

سلام به روی ماهتون! امیدوارم سال پیش رو به نور و برکت امیرالمؤمنین (ع) سرشار از خیر، آرامش و لحظه‌های ناب باشه. دل‌هاتون روشن و گام‌هاتون استوار!اومدم با داستان اولین شب احیا

۱۰:۳۸

thumnail
undefined داستان اولین شب قدر ۱۴۰۳ undefined
undefined بخش اول:
دیشب شب قدر بود. با جناب همسر نشستیم گفتیم کجا بریم، بالاخره یه جا رو انتخاب کردیم. خیلی خسته بودم undefined، سردردم هم امان نمی‌داد، ولی با خودم گفتم: «پاشو، اگه دیر بشه از مراسم عقب می‌مونیم.» خلاصه، شروع کردم وسایل جمع کردن. یه جارو دستی 🧹، چند تا اسباب‌بازی 🧸، آب undefined، لیوان، یه سری خوراکی مثل نخودکشمش، کلوچه undefined، چوب‌شور undefined و البته کتاب دعا undefined و قرآن. همه رو گذاشتم تو کیف undefined و راه افتادیم.
رسیدیم، یه جای خوب پیدا کردیم و نشستیم. هنوز درست و حسابی جاگیر نشده بودیم که خانم کوچولوی سه‌سالم شروع کرد به بهونه گرفتن. خوراکی دادم، اسباب‌بازی آوردم، ولی باز گفت آب می‌خوام. تازه یادم افتاد که آب با خودم نیاوردم! undefined فسقل خانم رو سپردم به دختر بزرگترم که یازده سالشه، گفتم: «یه لحظه پیشش باش، برم سوپری، زود برمی‌گردم.» فقط خدا خدا می‌کردم که سوپری باز باشه، که خدا رو شکر بود. undefined
رفتم داخل، یه پسر جوان موفرفری فروشنده بود، معلوم بود حسابی خسته‌ست و بی حوصله. خرید رو انجام دادم، بعد یادم افتاد که کوچولو بهونه شکلات هم گرفته بود undefined، پس دوتا شکلات هم خریدم و سریع برگشتم.
راستی، یادم رفت بگم که یه کیف جدا هم برای پسرم آماده کرده بودم که با باباش باشه. با جناب همسر قرار گذاشتیم که پسر تا آخر مراسم پیش باباش بمونه و یه تایم پدر و پسری داشته باشن. undefined
undefined ادامه دارد...#احیا

۱۲:۱۹

thumnail
undefined بخش دوم داستان اولین شب قدر
بعد اینکه فسقل خانم آبش رو خورد، دوباره بهونه گرفت. گفتم: «پاشو بریم یه دور بزنیم.» کفش‌هاش رو پوشوندم کفش خودمم پوشیدم و رفتیم تو حیاط امامزاده. راه رفتیم undefined، دور زدیم، بعد چشمم خورد به یه مهدکودک مخصوص بچه‌ها. دودل شدم که ببرمش یا نه،ولی گفتم: باهم میریم حالا یا بازی می‌کنه و سرگرم میشه یا اگر بهانه گیری کرد میارمش بیرون صندلی‌های کوچیک رو برداشت، گذاشت زیر پاش، بعد با زبون خودش گفت: «بایستم رو صندلی!» undefined منم همه جوره همراهیش کردم که یه خاطره خوب از این شب تو ذهنش بمونه، فقط حواسم بود که نیفته.همین‌طور که کنارش بودم، یه‌دفعه دلم شور دختر بزرگترم رو زد. undefined درسته یازده سالشه، ولی خب، تنها بود. فسقل خانم رو سپردم به یه خادمی که کلی باهاش رفیق شده بود، بعد بدو بدو رفتم سمت گلزار امامزاده که دختر بزرگترم رو با وسایلش بیارم مهد، که همه کنار هم باشیم. اصلاً نفهمیدم چطور رفتم و برگشتم، الان که فکر می‌کنم، انگار پرواز کردم! undefinedundefinedفسقلی خانم ، یه دفعه چشمش خورد به وسایل نقاشی که یه گوشه روی میز بچه‌ها بود. با کلی ذوق دوید سمت‌شون undefined، یه کم نقاشی کشید، ولی دوباره رفت سمت ضریح. این فسقل خانم از بس شیطنت کرد، من دیگه بریدم! undefinedundefined
هرجوری بود تحمل کردم و البته ناگفته نماند که زهرا خانم، دخترم هم خیلی کمک کردو دنبالش می‌رفت.دست‌وپاشکسته قرآن رو به سر گرفتیم. undefinedundefinedدرنهایت به این نتیجه رسیدم که صبر داشتن بعضی وقتا، حتی توی سخت‌ترین شرایط، می‌تونه بهترین خاطره‌ها رو برات بسازه.» undefined اولین شب احیا، اسفند۱۴۰۳
#شب_قدر#مادرانه #احیا_با_خانواده #ماه_رمضان #بچه

۱۲:۲۰

thumnail

۱۹:۰۹

thumnail

۱۳:۱۸

thumnail

۱۳:۲۲

thumnail

۱:۵۲

سلام دوستان به دلیل سنگین بودن این شبها ان شاالله بعداز پایان این شب‌های سنگین میام برای داستان های جدید خیلی خیلی التماس دعا undefinedundefinedان شاالله این چند شب بندگی و عاشقی قبول حق باشه#احیا#شب_قدر#ماه_رمضان

۱:۵۴

thumnail

۹:۱۵

thumnail

۹:۳۱

thumnail

۹:۳۶