سلام دوستانداستان عکسهای دیشب!اوایل فروردین ۱۴۰۰ بود که به همسرم گفتم: پاشو بریم یه قدمی بزنیم، از هوای بهاری لذت ببریم! 
بچهها رو هم آماده کردم، پسرکوچیکم رو گذاشتم تو کالسکه و با دختر هشتسالهم راه افتادیم سمت پارک. زهرا خانم که کلی احساس بزرگی میکرد، هر از گاهی کالسکه داداشش رو هل میداد، یه بار با کمک باباش، یه بارم خودش! 

چندتا سوژهی عکاسی تو ذهنم بود، چون عاشق عکاسی از طبیعتم!
دوربینو درآوردم و شروع کردم به عکاسی. یه جا اونقدر غرق کار شدم که نشسته بودم روی زمین، همسرم فکر کرد حالم بده! 

وقتی برگشتم خونه و داشتم عکسها رو نگاه میکردم، یه چیز قشنگ به ذهنم رسید...
خدا چقدر حواسش به ما هست! توی عکسا، گلهایی رو دیدم که وسط علفها و توی شرایط سخت رشد کرده بودن. 
زندگی هم همینه؛ سختیها همیشه هستن، اما رشد کردن قشنگه. وقتی به هدفامون فکر کنیم و به راهمون ادامه بدیم، حتی توی سختترین شرایط هم خسته نمیشیم، چون میدونیم داریم قدمبهقدم به چیزی که میخوایم نزدیکتر میشیم. 

چندتا سوژهی عکاسی تو ذهنم بود، چون عاشق عکاسی از طبیعتم!
وقتی برگشتم خونه و داشتم عکسها رو نگاه میکردم، یه چیز قشنگ به ذهنم رسید...
۱۶:۳۷
این عکسمربوط به مسجدی است که در کودکی اونجا زندگی میکردیم. خونمون دقیقاً پشت همین مسجد بود و صدای اذان و دعای سحر همیشه تو خونهمون میپیچید. ما هم با همین صدا بیدار میشدیم! یادش بخیر، چه حال و هوایی داشت! حس خیلی خوبی بود
. بعضی وقتها خادم مسجد با لهجه شیرین سمنانی اذان میگفت یا اینکه رادیو رو روشن میکرد تا اذان رو بشنویم. بعد از سحر که ناهار خوردیم، میرفتم مسجد و چادر گلدار سفیدم رو سرم میکردم و باهاش میرفتم. هنوز وقتی به اون سحرها فکر میکنم، نسیم صبحش میخوره تو صورتم. یادم میاد اون سالها، ماه رمضان توی مدرسهها بود، یادش بخیر
.
یه هفته صبحی بودیم و یه هفته بعدازظهری بودیم قرار بود تو مدرسه افطاری داشته باشیم. من سفرهای قبول کرده بودم ببرم که هم جشن تکلیفمون بود و هم افطاری. خیلی ساده و بیآلایش، جدا از این همه تجملات امروزی! البته من مخالف جذابیت برای بچهها نیستم، ولی گاهی بعضی از ما درگیر تجملات میشیم و بچهها هم اذیت میشن.
.شبهای احیا هم همه به همین مسجد میاومدن و تقریباً همکلاسیهام هم میاومدن و با هم احیا میگرفتیم. چه حال و هوای خوبی داشت! من تو این مسجد بزرگ شدم؛ هم محل بازیمون بود، هم محل عبادت و هم محل ملاقات با دوستان. یادش بخیر، ختم قرآنهای هرشب و نمازهای ظهر! وقتی از مدرسه میاومدم و میدیدم مامان خونه نیست، بدو بدو میرفتم مسجد. اونقدر مسجد پر میشد که دیگه جا نبود، برای همین یا جایی رو برای نماز پیدا میکردم یا صبر میکردم تا مامانم نمازش تموم بشه و با هم برگردیم خونه. خواهر کوچیکترم هنوز مدرسه نمیرفت و با هم برمیگشتیم.
یادش بخیر! بعد از افطار بلااستثنا میرفتیم مسجد و با دعا افتتاح شروع میشد و تا جزخوانی ادامه پیدا میکرد. شبهایی هم که احیا بود، با همون احیا تمام میشد و برمیگشتیم خونه. مادرم مشغول دعا بود و من و خواهرم با همکلاسیها بازیهای بیسر و صدا انجام میدادیم و گاهی هم به دعا و قرآن گوش میکردیم. به بچهها هم هدیه میدادن
. یادش بخیر!
میشه همه چیز رو ساده گرفت و اینقدر سختش نکرد.
#خاطرات_کودکی#ماه_رمضان#مسجد#آیین_دینی#دوستای_نوستالژیک#اذان#افطار#خانواده#مکانی_برای_نماز#سحرهای_زیبا#فصل_دوستی
یه هفته صبحی بودیم و یه هفته بعدازظهری بودیم قرار بود تو مدرسه افطاری داشته باشیم. من سفرهای قبول کرده بودم ببرم که هم جشن تکلیفمون بود و هم افطاری. خیلی ساده و بیآلایش، جدا از این همه تجملات امروزی! البته من مخالف جذابیت برای بچهها نیستم، ولی گاهی بعضی از ما درگیر تجملات میشیم و بچهها هم اذیت میشن.
.شبهای احیا هم همه به همین مسجد میاومدن و تقریباً همکلاسیهام هم میاومدن و با هم احیا میگرفتیم. چه حال و هوای خوبی داشت! من تو این مسجد بزرگ شدم؛ هم محل بازیمون بود، هم محل عبادت و هم محل ملاقات با دوستان. یادش بخیر، ختم قرآنهای هرشب و نمازهای ظهر! وقتی از مدرسه میاومدم و میدیدم مامان خونه نیست، بدو بدو میرفتم مسجد. اونقدر مسجد پر میشد که دیگه جا نبود، برای همین یا جایی رو برای نماز پیدا میکردم یا صبر میکردم تا مامانم نمازش تموم بشه و با هم برگردیم خونه. خواهر کوچیکترم هنوز مدرسه نمیرفت و با هم برمیگشتیم.
یادش بخیر! بعد از افطار بلااستثنا میرفتیم مسجد و با دعا افتتاح شروع میشد و تا جزخوانی ادامه پیدا میکرد. شبهایی هم که احیا بود، با همون احیا تمام میشد و برمیگشتیم خونه. مادرم مشغول دعا بود و من و خواهرم با همکلاسیها بازیهای بیسر و صدا انجام میدادیم و گاهی هم به دعا و قرآن گوش میکردیم. به بچهها هم هدیه میدادن
میشه همه چیز رو ساده گرفت و اینقدر سختش نکرد.
#خاطرات_کودکی#ماه_رمضان#مسجد#آیین_دینی#دوستای_نوستالژیک#اذان#افطار#خانواده#مکانی_برای_نماز#سحرهای_زیبا#فصل_دوستی
۱۰:۳۷
سلام به روی ماهتون! امیدوارم سال پیش رو به نور و برکت امیرالمؤمنین (ع) سرشار از خیر، آرامش و لحظههای ناب باشه. دلهاتون روشن و گامهاتون استوار!اومدم با داستان اولین شب احیا
۱۰:۳۸
دیشب شب قدر بود. با جناب همسر نشستیم گفتیم کجا بریم، بالاخره یه جا رو انتخاب کردیم. خیلی خسته بودم
رسیدیم، یه جای خوب پیدا کردیم و نشستیم. هنوز درست و حسابی جاگیر نشده بودیم که خانم کوچولوی سهسالم شروع کرد به بهونه گرفتن. خوراکی دادم، اسباببازی آوردم، ولی باز گفت آب میخوام. تازه یادم افتاد که آب با خودم نیاوردم!
رفتم داخل، یه پسر جوان موفرفری فروشنده بود، معلوم بود حسابی خستهست و بی حوصله. خرید رو انجام دادم، بعد یادم افتاد که کوچولو بهونه شکلات هم گرفته بود
راستی، یادم رفت بگم که یه کیف جدا هم برای پسرم آماده کرده بودم که با باباش باشه. با جناب همسر قرار گذاشتیم که پسر تا آخر مراسم پیش باباش بمونه و یه تایم پدر و پسری داشته باشن.
۱۲:۱۹
بعد اینکه فسقل خانم آبش رو خورد، دوباره بهونه گرفت. گفتم: «پاشو بریم یه دور بزنیم.» کفشهاش رو پوشوندم کفش خودمم پوشیدم و رفتیم تو حیاط امامزاده. راه رفتیم
هرجوری بود تحمل کردم و البته ناگفته نماند که زهرا خانم، دخترم هم خیلی کمک کردو دنبالش میرفت.دستوپاشکسته قرآن رو به سر گرفتیم.
#شب_قدر#مادرانه #احیا_با_خانواده #ماه_رمضان #بچه
۱۲:۲۰
۱۹:۰۹
۱۳:۱۸
۱۳:۲۲
۱:۵۲
سلام دوستان به دلیل سنگین بودن این شبها ان شاالله بعداز پایان این شبهای سنگین میام برای داستان های جدید خیلی خیلی التماس دعا 
ان شاالله این چند شب بندگی و عاشقی قبول حق باشه#احیا#شب_قدر#ماه_رمضان
۱:۵۴
۹:۱۵
۹:۳۱
۹:۳۶