شبحیات
مسئلهی «شدن» در فلسفهی دلوز و مسئلهی «جدایی از مادر» در اندیشهی کریستوا، هر دو به نوعی نقد و واسازی ساختارهای تثبیتشدهای هستند که نظمهای فلسفی، اجتماعی و روانکاویِ سنتی بر آنها استوار بودهاند. با این حال، هر یک از این متفکران از مسیرهای متفاوتی به این نتیجه میرسند که سوژگی نهتنها امری ایستا نیست، بلکه فرایندی پویا و گشوده به تغییر است. ۱. شدن در فلسفهی دلوز: اقلیت-شدن و زن-شدن دلوز و گتاری در کتاب هزار فلات مفهوم «شدن» (Devenir) را به عنوان جایگزینی برای هویتهای ثابت معرفی میکنند. در اینجا، «شدن» نه یک فرایند تقلیدی است و نه حرکتی از یک هویت تثبیتشده به سوی هویتی دیگر؛ بلکه فرایندی است که در آن مرزهای بین هویتها درهمشکسته و امکان تغییر و حرکت دائمی فراهم میشود. دلوز میگوید که ما در جامعهای پدرسالارانه زندگی میکنیم که مردانگی بهمثابهی وضعیت اکثریتی و استاندارد در نظر گرفته میشود، بنابراین زنشدن نه به معنای زنبودن، بلکه خروج از چارچوبهای اکثریتی و ورود به یک حرکت اقلیتمحور است. این ایده در پیوند با مفهوم «اقلیت-شدن» (Devenir-minoritaire) قرار میگیرد که دلوز آن را راهی برای مقاومت در برابر نظمهای تثبیتشدهی اجتماعی و زبانی میداند. برای دلوز، «زن-شدن» صرفاً یک مسئلهی جنسیتی نیست، بلکه نوعی خروج از تثبیتهای دوگانه (مانند زن/مرد، عقلانیت/احساس، مرکز/حاشیه) است. به همین دلیل، حتی زنان نیز باید «زن-شدن» را تجربه کنند، چرا که در نظامهای اجتماعی، آنان نیز در چارچوبهای از پیش تعیینشدهی زنانه قرار داده شدهاند. بنابراین، زن-شدن به معنای فراتر رفتن از این چارچوبها و وارد شدن به یک حرکت ریزومی و نامتمرکز است. اینجا، دلوز نوعی حرکت آزاد و گریز را پیشنهاد میکند که به هیچ نظمی وفادار نمیماند و همواره در حال عبور از وضعیتهای تثبیتشده است. ۲. کریستوا و روانکاوی: ضرورت جدایی از مادر کریستوا، برخلاف دلوز که ساختارهای اجتماعی و زبانی را از منظر «شدن» نقد میکند، از طریق روانکاوی به مسئلهی سوژگی میپردازد. او بر این باور است که یکی از مراحل بنیادین در شکلگیری سوژه، جدایی از مادر است. این ایده از روانکاوی لکانی سرچشمه میگیرد، جایی که ورود به نظم نمادین (که با زبان و قانون پدر پیوند دارد) تنها از طریق جدایی از مادر و ورود به عرصهی نمادین امکانپذیر است. در نگاه کریستوا، این جدایی برای همه، چه مردان و چه زنان، ضروری است. عدم این جدایی میتواند فرد را در وضعیت روانپریشی نگه دارد، زیرا بدون ورود به نظم نمادین، فرد نمیتواند سوژهای خودآگاه باشد. اما در عین حال، کریستوا از یک نقطهی مهم فراتر میرود: او تأکید میکند که این ورود به نظم نمادین نباید به معنای حذف کامل «امر نشانهای» (Semiotic) باشد. ۳. امر نشانهای و مداخلهی کورا در نمادین کریستوا مفهومی را مطرح میکند به نام «کورا» (Chora)، که از فلسفهی افلاطون گرفته شده است و به فضایی پیشا-نمادین و مادرانه اشاره دارد که در آن نشانهها و عواطف هنوز در نظم زبانی تثبیت نشدهاند. اینجا، امر نشانهای را میتوان به نوعی نیروی پیشا-زبانی و عاطفی تشبیه کرد که بعدها در مواجهه با نظم نمادین سرکوب میشود. با این حال، کریستوا برخلاف روانکاوی کلاسیک که نظم نمادین را بهطور مطلق حاکم میداند، استدلال میکند که امر نشانهای همچنان میتواند به شیوههای خاصی در امر نمادین رخنه کند. اما این رخنه نباید به شکلی «مادرآلوده» باشد، یعنی نباید فرد را به وضعیت پیشا-نمادین بازگرداند، بلکه باید از طریق فرمهای متعالی و دموکراتیک مانند هنر، ادبیات، گفتمان عاشقانه و استعارههای شاعرانه نمود یابد. در واقع، کریستوا بر آن است که هنر و ادبیات یکی از راههایی هستند که امر نشانهای میتواند بدون بازگشت به وضعیت پیشا-سوژهگی، در زندگی سوژه حضوری فعال داشته باشد. این دیدگاه، راهی است برای ایجاد تعادلی میان امر نمادین (که نمایندهی قانون و زبان است) و امر نشانهای (که نمایندهی عواطف، بدن و پیشا-زبانی است). ۴. تقاطعهای دلوز و کریستوا دلوز و کریستوا هر دو با هویتهای تثبیتشده و چارچوبهای دوگانه مخالفاند، اما راهکارهای آنها متفاوت است: دلوز راهی را پیشنهاد میدهد که مبتنی بر «شدن» و خروج از هویتهای تثبیتشده است. در نگاه او، هیچ امر استعلایی جز خودِ شدن وجود ندارد، و واقعیت چیزی جز حرکت و تغییر نیست. او از ما میخواهد که بهجای پذیرش هویتهای تثبیتشده، وارد فرآیندهای اقلیت-شدن شویم و از طریق حرکتهای ریزومی از ساختارهای اکثریتی فرار کنیم. کریستوا اگرچه مخالف تثبیتهای هویتی است، اما همچنان به ضرورت نظم نمادین در شکلگیری سوژه معتقد است. او بر این باور است که اگرچه ورود به نظم نمادین و پذیرش «پدر» ضروری است، اما این امر نباید به معنای حذف کامل «مادر» و امر نشانهای باشد.
اولی را خواندید؟نمایشنامه جدیدم که جمعه این هفته اجرا میشود حول این نظریه میچرخد.نه در مقام اثبات بلکه فقط طرح بحث.بحثی که چه بخواهیم چه نخواهیم در سر پرشور دختران نوجوانمان هست بدون آن که از این حضرات چیزی خوانده یا شنیده باشند.مشتمان خالیست رفقاخالی خالی
۲۲:۴۹
غسان کنفان میگه: هرچه ميخواهی از دست بده به جز دلی كه تلاش ميكند برای خوشحال كردنت دست به كارهای بسياری بزند، بعضی دل ها هيچ جايگزينی ندارند..
@BookTop
۱۹:۲۳
برایم اگر نان نشود آب که میشود. آب پاکی که یک قطرهاش میتواند خودم را پیش خودم طاهر کند.مرور برگههای دستاورد سالانهام را میگویم. 6 برگه A4 که پشت و رویش دستاوردهای هر ماه را نوشتهام. شمارهگذاری و مرتب با به نام خدایی سر در هر برگه.حالا که دارم مرورشان میکنم حس خفهکننده مهآلود بغضآور چند لحظه پیشم جا عوض میکند به رضایت. رضایت از این که شمارههای هر برگه از تعداد روزهای ماه جلو زده و این یعنی کمتر به بطالت گذراندهام. کمتر حواسم پرت بیهودگیهای این دنیا بوده. خب چرا شکر نکنم؟ من یک آفرین به خودم بدهکار بودم و این برگهها به من یادآوری کردند که کمی با خودم مهربانتر باشم. کمی دست از سختگیری بردارم. کمی بیشتر باور کنم که کمالگرایی هیچ فضیلتی ندارد و همان هوش پایین در عدم درک توانایی و موقعیتهای زندگیست. این که خجلزده باشم بابت پوزخندی که با دیدن کلمه دستاوردها کنار نام خدا در بالای هر برگه زدم و به خودم گفتم دستِ چه آوردی؟ من بعد از مرور از فروردین تا اسفند سال 1403 که به مدد کلمه در هر برگه ثبت شده بود به خودم گفتم آفرین دختر خوب. اما همه اینها دلیل نمیشود که یادم برود همه آن دستاوردها برایم نان نمیشود و فقط آب است. که مبادا خوابم ببرد از شکمسیری.
۲۲:۱۴
ژان یک بغل روزنامه را روی میز گذاشت. ذرههای غبار از روی میز بلند شد و زیر نوری که از پنجره به داخل راه پیدا کرده بود، پیدا شد. فضا پر از بوی سرب و کاغذ بود. ژان صندلی فلزی را به طرف خود کشید و روی آن نشست. صدای پایه صندلی روی زمین، نگاه سه مرد را به طرف ژان کشاند. هر کدام مشغول کاری بودند. یکی از آنها که مشغول دستمالکشی میز ماشین تحریر بود دست از کار کشید. دستهایش را که سیاه شده بود با دستمال توی دستش تمیز کرد. توی لیوان دم دستش آب ریخت و به طرف ژان رفت. لیوان آب را جلوی صورت ژان گرفت. قامت مرد، جلو نور را گرفته بود. ژان به صورت پرخون مرد نگاه کرد و لیوان آب را از دست او گرفت. نور، دوباره توی صورت ژان پاشید. مرد در حالی که به جای قبلی خود برمیگشت از ژان پرسید: «امروز کمی حالت بهتر است برادر!»ژان در حالی که لیوان آب را در دست میچرخاند جواب داد: «هنوز مشامم بوی خون میدهد.»مرد دیگری که در حال نمونهخوانی بود گفت: «ریختت حسابی به هم ریخته بود مرد! ماندهام چطور جان سالم به در بردی.»ژان لیوان را به طرف دهانش برد و یکنفس آب را خورد. سپس خم شد و لیوان را زیر صندلی که روی آن نشسته بود گذاشت. در همان حال ماند. سر را میان دستهایش گرفت و گفت: «جانم را مدیون شما هستم...» سپس در همان حالت سرش را کمی کج گرد. نیمنگاهی به مردی که به او آب داده بود انداخت و ادامه داد: «مدیون شما و سید!»لبخند کجی روی لبهای سید نشست که همچنان در حال دستمالکشی بود. ژان صاف نشست و یکی از روزنامههای روی میز را برداشت. چینی به پیشانی داد و کلمهها را پایید. خط، همان خط بود؛ خط توی کاغذ؛ کاغذی که در لیفه شلوار آن را پنهان کرده بود و نزدیک بود به خاطر آن سرش به باد رود. آن هم در مهلکهای که خودش برای خودش درست کرده بود.
برشی از رمان جان عاشق
در دست انتشار
برشی از رمان جان عاشق
در دست انتشار
۲۱:۲۱
سبکم... سبک سبک... مثل پر... از هیچ کس هیچ خردهای به دل ندارم... نه این که در حقم بدی نکرده باشند... بدی کردند... آن قدر که روزی از سالی که گذشت به یکی از دوستان اهل دلی پیام دادم به من بخشیدن یاد بده... آن قدر که روزی از سالی که گذشت لبه مبل نشستم و آرزوی مرگ کردم... آن قدر که... آن قدر که... اما همه را بخشیدم... نه از سر بزرگواری که بلدش نیستم... نمیدانم چطور شد... اما همین قدر میدانم که الان دلم صاف صاف است... شاید شاید شاید کسی خردهای از من داشته و من را بخشیده... شاید شاید شاید این بازتاب نور بخششهاست به دلهای آینهایمان... سجده شکر دارد این صافی دل به بلندای مطلع فجر آن هنگام که سلام فرشتگان در ملکوت میپیچد.
۱۹:۲۴
خدا رحمت کند خاله فاطمه را؛امروز عصر یادش کردم وقتی دلم تنگ پدر شد.یادم افتاد یک روز، غروب پنجشنبه خاله فاطمه رو کرد به مامان و خاله نرگس که دلم دمزده ننه شد. کمی حلوا بپزیم برای خیرات؟ ننه سید سالها بود مرده بود؛ اما تا جایی که یادم مانده هر غروب پنجشنبه دخترهاش یادش میکردند و اگر همتشان قد میداد برایش کاری میکردند.بابا چهار سال است که مرده و شاید در جمع خواهرانهمان نه هر بار اما گاهی یادش را رج میزنیم.اما امروز یاد بابا در خلوت عصر چهارشنبه در بیست و پنجمین روز از ماه رمضان سر طاقچه خاطراتم نشست و دلم دمزده شد. با خودم گفتم همت میکنی کمی حلوا بپزی برای خیرات؟که به خودم آمدم و دیدم کنار در فریزر مشغول بیرون کشیدن آردها هستم؛ گندم و شیرخشک و نشاسته ذرت.سه پیمانه از اولی و دو پیمانه از دومی و یک پیمانه از سومی را زدم تنگ هم و از الک ریز ردشان کردم. رد سفیدی آردها نشست روی سیاهی غم نبود بابا.چهار پیمانه شکر با یک پیمانه آب و همان قدر گلاب، غوغای شیرینی میشود که برایت برگ خاطرات خوب کسی را که دیگر نداریاش رو میکند. چهار پر زعفران سابیدهشده که بریزی توی آن، وقتی که ریزجوش میزند بوی فرحبخش زندگی توی خانه پخش میشود این شیره خوشآب و رنگ، داریدن میخواهد که آبش کم است و شکرش زیاد. زیاد که قل بزند شیره به تلخی میزند و زردی مسرتبخش زعفران هم تیره. که جوشوجلای زیادی، هر چیزی را تلخ میکند و از رنگورو میاندازد. آردهای الکشده که توی تابه دیگر با روغن خمیر شوند و تفت بخورند شیره هم از دما افتاده و کمی سرد میشود. که یادمان بماند سردی و گرمی روزگار دست توی دست هم زندگیمان را سر و شکل دادهاند. این که آردها تا کی تفت بخورند دست خودمان است؛ اما باید با شعله ملایم توی تابه اینور و آنور شوند و باید مدام اینور و آنور شوند. قربانش بروم اگر کمی شعله زیاد شود و یا لحظهای با قاشق همشان نزنی سیاهی آردها مینشیند روی سیاهه خاطراتت. آرد خمیری که به رنگ دلخواه رسید شیره سرد را آرامآرام به خوردش میدهی انگار که نسیم ملایمی به جان چله تابستان. کار شعله، اینجا تمام میشود. آتشش را سوزانده و هر چه داشته رو کرده.تابه را از دسته میگیری و حلوا را داغ داغ توی ظرف برمیگردانی. بگذاری و بروی پی کارت و حلوا سرد شود به سختی به دل ظرف مینشیند.بگذارید توی همان ظرف سرد شود تا مگر دل دمزده آدمزندههای داغدیده، خیرات شود به دنیایی که بعد داغ عزیز باید به هر دری بزنند تا خنک شوند.
۰:۳۸

پاکت هدیه
شبحیات
عید سعید فطر مبارک 

ژان از جایش بلند شد. حس بدی داشت. حس کودکی که میداند کار بدی کرده و بزرگترهایش هم میدانند اما نمیفهمد چرا تنبیهش نمیکنند. صدای نرم شماس، او را نگه داشت: «اتاق اعتراف آماده است فرزندم!» سر تا پای ژان خیس از عرق شد. قلبش در دهانش میتپید. سعی کرد به خودش مسلط باشد. صدا رساند: «برای اعتراف نیامده بودم پدر! کوچه تاریک بود و چشمهایم ته کیسهام را نمیدید. تنها نور این کوچه سردر کلیسای شما بود ...» کشیش به میان حرف ژان آمد و گفت: «و کافه ته کوچه! چرا آنجا برای دیدن ته کیسهات نرفتی؟»ژان به طرف شماس سر چرخاند که هنوز جلو محراب زانو زده بود. به طرف نیمکتی رفت که چند لحظه پیش روی آن نشسته بود. انگشت اشارهاش را روی پشتی نیمکت کشید و گفت: «یک عمر دنبال نور بودم و نشانهای از نور پدر! نتیجهاش شد فرورفتن در سیاهی اقیانوسی عمیق!»شماس از جایش بلند شد؛ به سمت ژان آمد و گفت: «ذات حق خودش نورانیست؛ این تیرگیست که برای دیدنش نیاز به نور داری!»ژان روی نیمکت نشست و جواب داد: «دنبال نشانهای میگردم که ایمانم را به من برگرداند.»شماس دست روی شانههای ژان گذاشت و گفت: « اطرافت پر از نشانه است؛ فقط کافیست چشم باز کنی!»ژان جواب داد: «نشانهای که بیشتر سرگردانم میکند...» شماس در حالی که به طرف نمازخانه میرفت گفت: «هر نشانهای در ظاهر جلوهای دارد و در دل موضوعی؛ آن جلوه تو را میبرد به آن معنایی که در دل نشانه است؛ به آن جلوه اعتماد کن و دنبال آن را بگیر!»سپس دستمالی از جیب قبای خود بیرون آورد و درحالی که مشغول تمیز کردن شمعهای داخل آن بود ادامه داد: «رد نشانه را بگیر تا به نور حقیقت برسی!» سپس به سمت ژان سر چرخاند و گفت: «قبل از آن روحت را پاکیزه کن!»ژان روی نیمکت میخکوب شده بود. چشمهای سبز شماس، او را به یاد افسانههای پریان انداخت که همگی نشانهای از رنگ سبز داشتند. ژان سر به زیر انداخت و گفت: «من گناهی مرتکب نشدهام! سالیان درازی خادم کلیسا بودهام و برای ظهور منجیمان، نذر ماهانه میکردم. اگر عشق دامنگیرم نمیشد الان میباید آن ردایی که بر تن شماست بر تن من میبود.»شماس به کارش ادامه داد و گفت: « پشیمانی؟»ژان جواب داد: «از چه؟»شماس گفت: «از عشق»ژان جواب داد: «من فقط میدانم که رزهای وحشی و زنبق با هم گل نمیدهند.»شماس گفت: «حکایت آن سه مرد دانا را در انجیل متی خواندهای؟»ژان جواب داد: «سه مُغ ایرانی که زایش ستاره پیامبری عیسی را در آسمان دیدند و در پی آن ستاره به مقصد نوزاد آسمانی سفر کردند...»شماس ادامه حرف ژان را گرفت: «... با هدایایی از زر و مُر و کندر!»ژان سکوت کرد. شماس ادامه داد: «روحالقدس هر سه هدیه را پذیرفت؛ اگرچه هیچگاه ارزش کندر و مر به پایه طلا نرسد؛ اما هر سه در جای خود ارزشی دارند که آن یکی ندارد.»
برشی از رمان جان عاشق
در دست انتشار
برشی از رمان جان عاشق
در دست انتشار
۱۵:۳۹
روزها ذات دارند؛هویت دارند؛ذات روز دوشنبه را دوست دارم؛ دوست من است؛ خود من است؛ نگاهش گرم و قلبش تپنده است؛ دست باز دارد برای در آغوش کشیدن و صدای خوش دارد برای مدهوش شدن؛ دوشنبه روز حسنین است نور چشمهای پیامبر؛ خدا زمین را در روز دوشنبه آفرید.
۸:۳۵
توی کوره کارخانهشان بود. کوره هنوز از آتش داغ بود و از داغی زیاد به سرخی میزد. پنج لایه لباس به تنش پوشانده بودند و او را به درون کوره فرستاده بودند. پارچهای خیس روی سرش بود و داشت از توی کوره، ظرفهای زرد ناپلی را بیرون میآورد. ظرفها تمام نمیشد. جلوی چشمهایش موج برداشته بود و به ظرفهای فیروزهای که ته کوره بودند نمیرسید. از بشقابی با طرح سرو خمیده و نوشتهای در وسط آن، نوری تنوره میکشید تا بالا. ماریان را دید که دور ظرف میچرخد و زیر لب آوازی از داود پیامبر را میخواند. مشتهای ماریان پر بود از زنجیرهایی از جنس طلا. ماری از ساق پای ماریان راه گرفت و پیچید دور بدنش؛ ماریان همچنان دور ظرف میچرخید و با مشتی از زنجیرهای طلا آواز میخواند. مار رسیده بود دور گردن ماریان؛ همه گردن ماریان شده بود تن مار. ژان وقتی به هوش آمد خودش را در دفتر روزنامه دید؛ دفتر روزنامه سید و دوستانش.
برشی از رمان جان عاشق
در دست انتشار
برشی از رمان جان عاشق
در دست انتشار
۱۸:۴۶
بزرگسالی است دیگر. هر امری را برایت موحش میکند. قبل از آن میرفتی توی دل هر کاری؛ اما وقتی به بزرگسالی میرسی کمی مصلحتاندیش میشوی. چشمهایت آن قدر تیز میشود و شامهات آن قدر قوی که از کبریت بیخطر، انبار باروت میسازی. قبلترها بیمحابا به جاده میزدی اما حالا خیالاتت جلو جلو میسُرد به اتفاقاتی که حتی برای هالیوود هم قفل است. قبلترها لب وا میکردی به حرفهایی که خود خودت را نشان میداد اما بزرگسالی قفلی میزند به بزرگی سکوت بر دهانت و به بلندای تماشای نکندهایی که مبادا دردسری درست کند. جنس بزرگسالی، مراقبت است. مراقبت از خطرها؛ مراقبت از شأنیتها و شخصیتها. مراقبت از یک امر بیرونی که آب میشود بر آتش درونت. آبی که خاموش نمیکند و شعله را بیشتر میگیراند اما تو موظفی به آن. چون تو محکومی به بزرگسالی.
۱۸:۴۰
بازارسال شده از نوش گوش
bache_haza_salam 128 (1).mp3
۰۵:۱۵-۶.۰۸ مگابایت
هذا سلام
این صلح است
فلم السلام
چرا صلح ؟
نظرة تؤلم قلبی فی المنام
یک نگاهی که در خواب قلبم را به درد می کشد
کلام ُبعد کلام
حرف پشت حرف
و عین تنزف ماء
و چشمی که آب از آن سرازیر میشه
فی فضاء بین فضاء
در فضایی میان فضاها
لا مکان له فی الوجود
در جهان مکانی برای وجود او نیست
لم لا
چرا نیست؟
این صلح است
فلم السلام
چرا صلح ؟
نظرة تؤلم قلبی فی المنام
یک نگاهی که در خواب قلبم را به درد می کشد
کلام ُبعد کلام
حرف پشت حرف
و عین تنزف ماء
و چشمی که آب از آن سرازیر میشه
فی فضاء بین فضاء
در فضایی میان فضاها
لا مکان له فی الوجود
در جهان مکانی برای وجود او نیست
لم لا
چرا نیست؟
۹:۰۳
امروز خیالم به یاد تو ریشه دواند؛تویی که گرمی پوستت و مخملی صدایت جانم میدهد؛تویی که نگاه آرامت دانه سبزی در دلم میکارد؛ تویی که مرا بلدی و یادم دادی؛چگونه ایستادن را؛ کدام افق نگریستن را؛چه مسیری رفتن را؛ کدام راه ماندن را؛ چطور دوست داشتن را؛ چگونه دوست داشته شدن را؛شاید خودت ندانی امامن به تو مدیونم خوب من؛ شاید خودت ندانی اماتوتوی همه روزهای خوب زندگیام بودهای؛ من خرّمم از این که اینجا هستی و حس من را در مورد خودت میخوانی؛ چه خوش است که اینجا هم تو را دارم خوب من.
۱۲:۳۶
زبیده به سمت خیزران میآید:زنده نباشم مادر! قصدم کنایه نیست هشدار است. قلبتان از طلاست و وجودتان گوهر نایاب. همه را مثل خود بیغلّ و غش میبینید. ندیمهتان تا زمانی که دور و برتان است همة تلاشش را میکند و مهرتان را میدزدد. آنگاه سوء استفاده میکند و معلوم نیست از صلات ظهر تاکنون کجاست و چه میکند.خیزران به سمت تختش میرود و مینشیند: حسنیه را بارها آزمودهام. حاشا و کلّا که خائن باشد[ کمی سکوت میکند. کمی چشمهایش را ریز میکند و رو به زبیده میگوید] ببینم! نکند به حسنیّه حسادت میکنی؟ آری! توجّه من و خلیفه به حسنیّه حسادت زنانهات را تحریک کرده. اگر این طور است که از شأن خود دور افتادی!زبیده:من! من به کنیزی چون او حسادت کنم؟ من که از خاندان با اصل و نسب عبّاسی هستم به کنیزی چون او حسادت کنم؟ او اصلاً لیاقت این را ندارد که حتّی به او فکر کنم[ با ناراحتی به سمت چپ صحنه و پشت به خیزران میرود] مراجل، آن کنیز مطبخی که حاصل بزرگترین اشتباه زندگیم آن هم در زمان مستی بود دیروز با شنباء ندیمهاش به دیدنم آمدند. با سند و مدرک ثابت کردند زمانی که به حسنیه اذن مرخصی میدهید به مجلس درس موسی بن جعفر میرود[ رو به خیزران میکند] حسنیه ندیمة جان و دلتان، شیعه است. رافضیست. سر سفرة عبّاسیان مینشیند و دل در گرو محبّت هاشمیان دارد. ترس از این مسأله و نگرانی برجان شما و خلیفه مرا به اینجا کشاند. فکرش را بکنید. حسنیّة شیعه بشود همسر خلیفه و پسری برایش بزاید. پسری که به پشتوانة شیر مادر، محبّ هاشمیان است و سر سفرة عبّاسیان، در دربار باشکوه هارون الرشید، استخوان میترکاند و نقشه میکشد برای به روی کار آمدن هاشمیان[ زبیده چند قدمی به سمت خیزران میرود]چطور است؟ مو لای درز نقشهشان..... خیزران دستش را بلند میکند: بس است دیگر![خیزران به فکر فرم میرود. نیمنگاهی به زبیده میاندازد]
برشی از نمایشنامه حُسنیه
دختری از تبار مکتب جعفری
برشی از نمایشنامه حُسنیه
دختری از تبار مکتب جعفری
۹:۲۴
شبحیات
زبیده به سمت خیزران میآید: زنده نباشم مادر! قصدم کنایه نیست هشدار است. قلبتان از طلاست و وجودتان گوهر نایاب. همه را مثل خود بیغلّ و غش میبینید. ندیمهتان تا زمانی که دور و برتان است همة تلاشش را میکند و مهرتان را میدزدد. آنگاه سوء استفاده میکند و معلوم نیست از صلات ظهر تاکنون کجاست و چه میکند.
خیزران به سمت تختش میرود و مینشیند: حسنیه را بارها آزمودهام. حاشا و کلّا که خائن باشد[ کمی سکوت میکند. کمی چشمهایش را ریز میکند و رو به زبیده میگوید] ببینم! نکند به حسنیّه حسادت میکنی؟ آری! توجّه من و خلیفه به حسنیّه حسادت زنانهات را تحریک کرده. اگر این طور است که از شأن خود دور افتادی!
زبیده: من! من به کنیزی چون او حسادت کنم؟ من که از خاندان با اصل و نسب عبّاسی هستم به کنیزی چون او حسادت کنم؟ او اصلاً لیاقت این را ندارد که حتّی به او فکر کنم[ با ناراحتی به سمت چپ صحنه و پشت به خیزران میرود] مراجل، آن کنیز مطبخی که حاصل بزرگترین اشتباه زندگیم آن هم در زمان مستی بود دیروز با شنباء ندیمهاش به دیدنم آمدند. با سند و مدرک ثابت کردند زمانی که به حسنیه اذن مرخصی میدهید به مجلس درس موسی بن جعفر میرود[ رو به خیزران میکند] حسنیه ندیمة جان و دلتان، شیعه است. رافضیست. سر سفرة عبّاسیان مینشیند و دل در گرو محبّت هاشمیان دارد. ترس از این مسأله و نگرانی برجان شما و خلیفه مرا به اینجا کشاند. فکرش را بکنید. حسنیّة شیعه بشود همسر خلیفه و پسری برایش بزاید. پسری که به پشتوانة شیر مادر، محبّ هاشمیان است و سر سفرة عبّاسیان، در دربار باشکوه هارون الرشید، استخوان میترکاند و نقشه میکشد برای به روی کار آمدن هاشمیان[ زبیده چند قدمی به سمت خیزران میرود]چطور است؟ مو لای درز نقشهشان.....
خیزران دستش را بلند میکند: بس است دیگر!
[خیزران به فکر فرم میرود. نیمنگاهی به زبیده میاندازد]
برشی از نمایشنامه حُسنیه دختری از تبار مکتب جعفری
این اثر، اولین متن جدی من در حوزه نمایشنامه است.اجراهای خوبی داشتیم بهیادماندنی و مانا.به همت دوستان خوبم وفا طرفه، وجیهه حیدری، الهام بهشتی.همیشه دوستان خوبی داشتهام و دارم. بمانند برایم.
۹:۳۰
بازارسال شده از مونا سادات خضرائی.(قاضیان). نویسندهی کودک
خدا هست
مونا سادات خضرائی
خاطره
من یک دل دیوانهی افسون شده دارم، تو نداریمن چند سبد خاطر باران زده دارم، تو نداری از باغچهی سوخته و غرق شقایقیک دسته گل مانی و سرما زدهدارم، تو نداریهر ثانیه در کشف طلوعی و غروبی من ساحل افتاده و گرمازدهدارم، تو نداریمن نامه نوشتم، تو نه دیدی ونه خواندیمن نامهی پر حادثه دارم تو نداری من دست به دامان خدا دادم و شادمتو دست به دامان که دادی؟ تو ندادی
مونا سادات خضرائی
خاطره
من یک دل دیوانهی افسون شده دارم، تو نداریمن چند سبد خاطر باران زده دارم، تو نداری از باغچهی سوخته و غرق شقایقیک دسته گل مانی و سرما زدهدارم، تو نداریهر ثانیه در کشف طلوعی و غروبی من ساحل افتاده و گرمازدهدارم، تو نداریمن نامه نوشتم، تو نه دیدی ونه خواندیمن نامهی پر حادثه دارم تو نداری من دست به دامان خدا دادم و شادمتو دست به دامان که دادی؟ تو ندادی
۲۱:۳۷
شبحیات
خدا هست
مونا سادات خضرائی خاطره من یک دل دیوانهی افسون شده دارم، تو نداری من چند سبد خاطر باران زده دارم، تو نداری از باغچهی سوخته و غرق شقایق یک دسته گل مانی و سرما زدهدارم، تو نداری هر ثانیه در کشف طلوعی و غروبی من ساحل افتاده و گرمازدهدارم، تو نداری من نامه نوشتم، تو نه دیدی ونه خواندی من نامهی پر حادثه دارم تو نداری من دست به دامان خدا دادم و شادم تو دست به دامان که دادی؟ تو ندادی
طبع لطیف مونا جان
۲۱:۳۸
بازارسال شده از نوش گوش
Shab ~ UpMusic.mp3
۰۴:۱۳-۹.۷۸ مگابایت
سفر
۱۸:۵۷
شبحیات
سفر
دلِ خون
۱۸:۵۸
شبحیات
سفر
هجرتت مرده بر شانه بردن است
۱۹:۰۰