عکس پروفایل مـِقدامهم

مـِقدامه

۴۳۶عضو
عکس پروفایل مـِقدامهم
۴۳۶ عضو

مـِقدامه

undefinedصِـدای دختران پیـشرو جریانِ دانشجـویی..
undefinedمرکز معرفتی تشکیلاتی اسلام نابundefined
متن خودت رو برام بفرستundefinedundefined@meghdameh_admiin

۱۷ آبان

بازارسال شده از اسلام ناب
thumnail
undefined گزارش تصویری برنامه رونمایی از واحد مِقدامه؛ با حضور خانم دکتر فاطمه گیتی‌پسند و خانم حریر عادلی
undefined مجموعه فرهنگی سرچشمه (یادمان شهدای هفتم تیر)undefined ۱۶ آبان ۱۴۰۳
#مقدامه#وقتی_الگو_زینب_است
undefined مرکز معرفتی‌ تشکیلاتی اسلام نابundefined@eslamenaab_irundefined@meghdameh_eslamenab

۲۱:۲۷

بازارسال شده از اسلام ناب
thumnail

۲۱:۲۷

بازارسال شده از اسلام ناب
thumnail

۲۱:۲۷

بازارسال شده از اسلام ناب
thumnail

۲۱:۲۷

بازارسال شده از اسلام ناب
thumnail

۲۱:۲۷

بازارسال شده از اسلام ناب
thumnail

۲۱:۲۷

بازارسال شده از اسلام ناب
thumnail

۲۱:۲۷

بازارسال شده از اسلام ناب
thumnail

۲۱:۲۷

بازارسال شده از اسلام ناب
thumnail

۲۱:۲۷

۱۸ آبان

یحیی سنوار
از ۷۲ ساعت قبل از شهادت
چیزی نخورده بوده

معنایی در ترکیب این واژگان در کنار هم هست که زبان بیانش را ندارم؛ فقط کلماتی را کنار هم می‌چینم بلکه سایه‌ای شود از حقیقتی که در عالم‌ معنا مرا به خویش می‌خواند.
قبل از ۷ اکتبر ۲۰۲۳ هم، این سوال را از خود پرسیده بودم اما بعد از آن جور دیگری به پاسخش می‌اندیشم. پرسش همیشگی‌ام در اوج احساس غم در مواجهه با خبری جگرسوز، از فایده‌ی این احساس است. مثل وقتی که عکس چهره‌ی کودک فلسطینی مجروحی را می‌بینم که چشمانش می‌خواهد رازهای بسیار برایم فاش کند. اما من توان زل زدن به صفحه گوشی را ندارم و با بغضی فروخورده فقط می‌خواهم از واقعیت آن به سرعت عبور کنم. چون می‌ترسم جان از بدنم بگریزد! آری آن احساس چیزی شبیه همین است؛ مردن! و دیگر نای زنده ماندن نداشتن! همین وقت از خود می‌پرسم که چه؟ این احساس عمیق و سنگین غم، تو‌ را به چه کار آید؟ آنقدر پرسش اصیلی می‌دانمش که هرگز به پاسخ‌های سطحی و کوچکی که ذهنم می‌پروراند، اکتفا نکرده‌ام. هربار از خود پرسیده‌ام با تصویر بعدی، خبر بعدی و حتی تصور بعدی... حقیقتا والا مدبر عالم چنان سرنوشتی را برای آن معصوم مظلوم مقدر کرده است که سنگی در گلوی چون تویی راه نفست را ببندد؟ همین؟ ارزشش را دارد؟ هدف یک رنج مادی هرقدر هم سنگین است؟ حقا که نه!
در تکاپویی برای یافتن پاسخ به آن پرسش، کلمات تا اینجا بر زبانم میلغزند که مدعی شوم حقیقتی کمی آن‌طرف‌تر در انتظارت ایستاده و این رنج مادی مرکب سفر توست از این جایی که هستی تا آنجایی که باید باشی. آن حقیقت چیست و چگونه؟ من کلماتش را در زبانم ندارم. حتی معنایش را هم مطمئن نیستم که درک کرده باشم. مسیرش را هم حتی شک دارم پیموده باشم!اما نجوایی در قلبم می‌گوید یحیی سنوار خوب سواری بر آن مرکب و خوب سائری به آن مقصد معنا بود. حتما به رنج آوارگانش اجازه داده بود برود در اعماق جانش چنان جاگیر شود که تو گویی وجودش بر آن رنج استوار است. نه فرار کرده بود و نه عادت. حتما هربار با گرسنگی غزه، گرسنگی را در خود حاضر یافته بود. او گرسنگی را فقط نشنیده یا ندیده بود بلکه آن را وجدان کرده بود. من می‌خواهم اینگونه باور کنم که جسمش ۷۲ ساعت گرسنگی را با خود حمل کرده بود اما وجودش از خیلی قبل‌تر. آنچنان قبل‌تر که خدا در مرگش آیتی به ودیعه گذاشت. آیتی که با ما سخن می‌گوید، از فایده از غایت از رنجی که می‌بریم.
خدای سنوار، حیات و ممات یحیی‌وار روزی همه‌ی چشم‌ دوختگانش کند...
undefinedسارا حاجلی ادوار بسیج دانشجویی دانشگاه شریف
مقدامه undefinedundefined@meghdameh_eslamenab

۱۱:۰۲

۲۰ آبان

undefined قسمت اول شکست قاعده
می‌خواستم از حال و هوای دانشگاه بعد از شهادت‌های اخیر و حس حماسی که در دانشجویان می‌جوشد بنویسم ولی در دلم غوغایی به پا شد و من را به شکستن قاعده ترغیب کرد، حال از سفر خویش می‌نویسم:
undefinedچهارشنبه ۲۵ مهر
آن روز برای آن‌هایی که جبهه‌ی مقاومت برایشان مهم است، روز خاصی بود. روز تشییع شهید نیلفروشان و دقیقا روز رسیدن ما به مشهد!منطق میگفت بمانید و خستگی رفع کنید، بعد به حرم روید؛ ولی دل جای دیگر بود و آرام و قرار نداشت. اگر نمی‌رفت، خود را تا مدت‌ها سرزنش میکرد! حرکت کردیم و وقتی که به حرم رسیدیم، آخرهای مراسم بود و بعضی از افراد حاضر در حال برگشت بودند.امنیت حرم بیشتر شده بود و شلوغی بیداد میکرد. اما مگر این چیزها پای رفتن به حرم را قفل میکرد؟ نه هیچکدام مانع از اینکه در مراسم شرکت کنیم نمیشد. حرم پر شده بود از عکس شهید....فکرش را بکنید، دیدن یک عکس بزرگ از شهیدی که لبخند میزند، چه احساسی به آدمی می‌دهد؟ گاهی عکس‌ها را می‌بینم که با من حرف می‌زنند! باید محوشان شوید تا متوجه حرفم شوید. گاهی عکس شهید لبخند رضایت دارد، گاهی نگاه نگران و... به صحن قدس که رسیدم، گویا آن‌جا پاتوقی برای شهدای مقاومت بود و دور هم بودند! نمی‌شد ساعت‌ها آنجا بود و اصلا به اتفاقات اخیر فکر نکرد. می‌نشستی و چقدر خود را جا مانده از جهانِ آن‌ها می دیدی...در رواق امام خمینی(ره) جمعیت حاضر ذکری را بلند، حماسی، محکم و با صلابت همراه مداح می‌گفتند. تا وقتی که صدای جمعیت خاموش شد، حس اقتدار و اتحاد بین همدیگر مشهود بود.
روز بعد به تنهایی خیابان‌ها را طی می‌کردم. در خیابانی که منتهی به باب‌الرضا می‌شد، دخترانی را دیدم که به نظر دانشجو بودند و عکس‌هایی به دیوار زده بودند و شمع روشن کرده بودند. زائرانی که حتی ایرانی نبودند، محو آن محفل کوچک شده بودند. مشخص بود که آن‌ها نیز در حد و اندازه‌ی خود دوست داشتند کاری کنند...من از آن‌جا عبوری گذرا داشتم ولی همان که نگاهم به تصویر سید حسن افتاد کافی بود برای آتش زدنم! و یادآوری اینکه چه حیف رفتند و چه زیبا رفتند...
undefinedمریم صفرزاده عضو تشکل جامعه اسلامی دانشگاه ولی‌عصر (عج) رفسنجان
مقدامهundefinedundefined@meghdameh_eslamenab

۶:۴۱

بازارسال شده از اسلام ناب

وقتی الگو زینب است(بخش اول).mp3

۳۶:۳۰-۸۳.۸۵ مگابایت
undefinedصوت بخش اول جلسه رونمایی از واحد مقدامه(صدای دختران پیشروی جریان دانشجویی)
undefined دکتر فاطمه گیتی پسند
#مقدامه#بانوی_پیشرو
undefined مرکز معرفتی‌ تشکیلاتی اسلام ناب
undefined@eslamenaab_irundefined@meghdameh_eslamenab

۱۴:۲۶

بازارسال شده از اسلام ناب

وقتی الگو زینب است(بخش دوم).m4a

۴۹:۲۳-۳۴.۱۵ مگابایت
undefinedصوت بخش دوم جلسه رونمایی از واحد مقدامه(صدای دختران پیشروی جریان دانشجویی)
undefined خانم حریر عادلی
#مقدامه#بانوی_پیشرو
undefined مرکز معرفتی‌ تشکیلاتی اسلام ناب
undefined@eslamenaab_irundefined@meghdameh_eslamenab

۱۴:۲۶

۲۱ آبان

به نام خدای قلم
#آنچه‌گذشتدر بخش پیشین مروری بر روان‌نویسی و نکاتی در راستای تمرینات نوشتار داشتیم و امید داریم برای مخاطبین عزیز ما مفید واقع شده باشد.
#داستان‌این‌قسمت از سایر نکاتی که باید در نوشتار به آن توجه داشته باشید چند مورد را در اين بخش بررسی خواهیم کرد.
اول: انتخاب موضوع متناسبی داشته باشید.موضوع یادداشت باید متناسب با زمان باشد و تازگی داشته باشد و برای مخاطبان، موضوعیت داشته باشد.
دوم: طرح کلی به دست آورید.باید به بافت، سبک و مشی رسانه توجه داشت و همچنین برای آغاز نوشتن باید طرح کلی داشت که شامل: علت تحریر یادداشت، جنبه‌های تازه و جدیدی که در این یادداشت مطرح میشود، مدارک و اطلاعات دقیق آماری و چگونگی نتیجه گیری پایانی می‌شود.
سوم: برای یادداشت انتقادی راه حل ارائه دهید.اگر یادداشت انتقادی است، باید راه حلی ارائه کرد. مخاطب را نباید در بن‌بست نگه داشت؛ راه خروج از مشکلی که از آن انتقاد شده را باید نشان داد‌.
چهارم: اهمیت ورودی را فراموش نکنید!یادداشت باید ورودی خوبی داشته باشد. معمولا ورودی یادداشت‌ها، پنج گونه است:۱) ورودی ساده، مستقیم یا خبری؛ انعکاس اتفاقی که موجب شکل‌گیری یادداشت شده، به مخاطب.۲) نقل‌قول و اقتباس از افکار و عقاید دیگران؛ شروع یادداشت با کلامی از نفر دیگر.۳) حکایت، روایت، مَثَل و... ۴) شعر۵) وصفی؛ تصویرپردازی از یک صحنه، به شکلی که برای مخاطب عینی شود.
پنجم: به نحوه انتقال مطلب توجه داشته باشید.انتخاب واژگان، در انتقال مطلب موثر است. پس در واژه گزینی باید دقت کرد و واژه‌های غیر‌متداول به کار نبرد. باید به نحوی مخاطب را تحت تاثیر قرار داد که مخاطب حس خوبی نسبت به یادداشت داشته باشد. نباید جوری نوشت که مخاطب احساس کند با کینه و حرص و غضب نوشته‌ایم. نتیجه‌گیری یادداشت نیز خیلی مهم است.
در هر یادداشت این پنج رکن را باید رعایت کنید
الف) وحدت موضوع؛ کل یادداشت باید به یک موضوع بپردازد.ب) وحدت زمان.ج) وحدت مکان.د) انسجام؛ مخاطب وقتی یک بند را خواند، منتظر بند بعدی باشد.ه) قواعد نگارش را باید رعایت کرد. در یک متن، یک نوع سبک نگارش به کار ببریم؛ سبک رسمی، محاوره‌ای، قدیمی و تاریخی و غیره.
undefined با ما همراه باشید.
#واحد_آموزش_مقدامه#قسمت_پنجم
مقدامهundefinedundefined@meghdameh_eslamenab

۱۹:۳۸

۲۲ آبان

سلام و عرض ادبundefined
مسابقه‌ داریم از جنس مقاومت...
به این شکل که شما در رابطه با موضوع زیر یک متن نسبتا کوتاه (۳۰۰ الی ۳۵۰ کلمه) برای ما میفرستید.
موضوع:«به نظر شما قسمتی از زندگی یک دختر فلسطینی چگونه است؟ از زبان خودش روایت کنید.»
undefinedمتن خود را به همراه نام و نام‌خانوادگی و شماره تماس برای ادمین مقدامه ارسال کنید.@meghdameh_admiin
از بین متن‌های ارسالی، هیئت تحریریه مقدامه دو الی سه متن را انتخاب می‌کند و در کانال قرار می‌گیرد. در نهایت متنی که بیشترین لایک را داشته باشد به عنوان متن برگزیده انتخاب خواهد شد.
undefinedو به فرد برگزیده، سنگ حرم حضرت زینب(س) تعلق می‌گیرد.
undefined️مهلت ارسال متن‌های شما تا ۳۰م آبان ماه
مقدامهundefinedundefined@meghdameh_eslamenab

۱۸:۰۰

۲۸ آبان

به نام خدای قلم
#آنچه‌گذشتدر بخش پنجم آموزش نگارش مقدامه، گریزی بر انتخاب موضوع نوشتار و تهیه‌ی طرح کلی آن داشتیم. در این قسمت تخصصی‌تر در رابطه با مسئله‌ی مهم انتخاب موضوع صحبت خواهیم کرد.
#دربابِ‌انتخاب‌موضوع چه موضوعاتی را می‌توان برای یادداشت نویسی انتخاب کرد؟
در پاسخ به این سؤال باید گفت از هر موضوعی می‌توان در یادداشت استفاده کرد!اما چیزی که یادداشت را جذاب می کند، نوع نگاه شما و نحوه‌ی پرداختن به موضوع است.
در اینجا به تعدادی از موضوعات اشاره می‌کنیم:
اتفاقات روزانه برای اینکه ایده برای یادداشت پیدا کنید، در تجربیات روزانه‌ی خود دقیق شوید.
نوشتن از آموخته‌هاشما به عنوان یک نویسنده‌ی جوانِ دانشجو، مدام در حال یادگیری هستید. کتاب‌های زیادی می‌خوانید و در دوره‌های آموزشی مختلفی شرکت می‌کنید. نوشتن از این آموخته‌ها میتواند بهترین ماده‌ی خام برای یادداشت‌های شما باشد. حتماً شنیده‌اید که بهترین راه یادگیری، یاد دادن است؛ با نوشتن از آموخته‌ها هم به خودتان کمک می‌کنید و هم یادداشتی می‌نویسید و آموخته‌هایتان را به دیگران انتقال می‌دهید.
نوشتن درباره‌ی نقل قول‌های جالبنوشتن از نقل‌قول‌ها هم برای نویسنده جالب است و هم برای خواننده. سعی کنید هر روز یک نقل قول از افراد شناخته شده در حوزه‌ی کاری‌تان را بردارید و درباره‌اش یادداشتی بنویسید. الزامی نیست حتماً با این نقل قول موافق باشید. بکوشید نظر خودتان را در مورد سخن مزبور بنویسید و دلیل‌تان در قبول یا رد نقل‌قول را شرح دهید. این کار کمک می‌کند بهتر بیندیشید و افکارتان شفاف‌تر شود.
نوشتن درباره‌ی کتاب‌هایی که میخوانیدمی‌توانید در یادداشت‌های خود کتاب‌های خوب را معرفی کنید و نظر خود را درباره‌ی این کتاب‌ها با بقیه به اشتراک بگذارید. این کار باعث می‌شود دقیق‌تر بخوانید، مطالب کتاب در ذهنتان ماندگار شود و موضوعات را بهتر به خاطر بیاورید. برای مخاطبان هم این نوع یادداشت‌ها جذابند، چون انتخاب کتاب را برایشان آسان‌تر می‌کند.
نوشتن درباره‌ی یک کلمه یا مفهومگاهی در یادداشت‌هایتان می‌توانید برداشت و نظر خود درباره‌ی یک کلمه یا مفهوم را شرح دهید. می‌توانید درباره‌ی یک کلمه‌ی خاص مفهوم پردازی کنید و اندیشه‌های خود را در قالب یک یادداشت بنویسید. این کار مفاهیم را در ذهن شما ساماندهی می‌کند و مخاطبان را با باورها و درونیات شما آشنا تر می‌سازد.
نوشتن در مورد وقایع اجتماعیکدام یک از وقایع روز برای شما جالب است یا ذهنتان را درگیر کرده است؟ مثلا ممکن است قطعی برق‌های اخیر برای شما آزاردهنده باشد. می‌توانید یادداشتی بنویسید و در آن تجربه‌ی خود از این اتفاق را شرح دهید. سپس به بررسی اثرات منفی قطعی برق در زندگی مردم بپردازید. با نوشتن این نوع یادداشت‌ها احساسات منفی شما تخلیه می‌شوند. مخاطبان هم با این نوع نوشته‌ها همزاد پنداری می‌کنند و یادداشت شما بیشتر خوانده می‌شود.
undefined با ما همراه باشید.
#واحد_آموزش_مقدامه#قسمت_ششم
مقدامهundefinedundefined@meghdameh_eslamenab

۱۵:۵۲

۱ آذر

سلام و نور undefined
مهلت شرکت در مسابقه به پایان رسید و نوبت به انتخاب متن برگزیده با توجه به رأی شما عزیزان رسیده از شما همراهان همیشگی مقدامه میخواهیم که از بین متون زیر یکی را به دلخواه انتخاب کرده و با ایموجی undefined رای دهید.
رای گیری تا فردا شب ادامه دارد و سپس به نویسنده متن برگزیده هدیه‌ای به یادگار تقدیم می‌گردد.
مقدامهundefinedundefined@meghdameh_eslamenab

۱۴:۴۲

متن undefined
اول تا آخرش ۲۰ متر بیشتر نیست ؛ راحت صدا به صدا می‌رسد،اما نمی‌دانم چرا این روزها کمتر جوابی می شنوم.صدایم را بالاتر بردم طوری که مطمئن شوم مامان بابا می شنوندگفتم :"ابو خلیل بود. مقداری سبزی آورده تا آش بیصاره درست کنم و کمی برایش ببرم."اخیرا کم حرف شده اند مدام باید حرف بکشم ازشان.بلوک شکسته ای پیدا کردم وزیر پایم گذاشتم.تمام سعیم را کردم تا به یاد بیاورم مامان چطور آش می‌پخت.آنقدر ظرف ها را محکم بهم کوبیدم تا شاید صدای سکوت خانه بشکند.سرچرخاندم سمت بابا و برادر ۶ ساله ام"بابا می‌شود این آش را ببرید برای ابو خلیل؟محمود تو چطور؟"این خانه انگار نه انگار که مرد دارد.لباس های حصه(لباس کهنه های اهدایی آژانس) را پوشیدم،سه چهار تا کاسه گذاشتم توی سینی،چیزی کم بود؛رفتم بیرون،سینی را با احتیاط گذاشتم لبه ی یک تخته چوب نیم سوخته دست دراز کردم و یک شاخه ی باریک زیتون از درخت جدا کردم،حالا بهتر شد.پدربزرگ همیشه می‌گفت زیتون حرمت دارد.زنده است؛در هرکدامشان روح یک شهید خفته.راه افتادم آش را ببرم برای ابو خلیل و ابو حاتمیادم نمی آید دیگر مردی در روستا باشد جز این چند نفر.همان موقع که بعد از آن یوم النکبه(روز آواره شدن دائمی اکثریت مردم فلسطینی)مردهارا صدازدند بروند مدرسه، جز تعدادی اندک کسی بازنگشت.در راه بازگشت صدای همهمه با درون‌مایه ای مبهم به گوشم رسید.کلماتی که از گلو بیرون پرتاب می‌شدند و سکوت دیر یاسین را درهم می شکستند، چیزی شبیه به اینها بودند:[بالروح بالدم نفدیک یا فلسطین(فلسطین؛جانمان،خونمان،فدایت)]بعد هم چند شلیک هوایی و آژیراز وقتی یاسر عرفات آمده این جوان ها مدام دست به قبضه می‌برند .این چندمین انتفاضه است که شکل گرفتهاینطور که معلوم است سلاحشان را زمین نمی‌گذارند جز وقتی که خودشان را زمین گذاشته باشند.سریع دویدم سمت پناهگاه و به محمود گفتم منع تردد است فردا نمیتوانی مدرسه بروی.حالت چهره اش تغییر نکرد؛همان طور مثل قبل زل زده بود توی تخم چشم هایم.چراغ گرد سوز را خاموش کردم و پتو را روی هرچهارنفرمان کشیدم.
به چهره‌ی بی تفاوت محمود فکر میکردمبه نشنیده گرفتن های مامانبه خانه نشینی بابامامان راست می‌گفت که عروسک ها جای آدم هارا نمی‌گیرند...
_حبسیه ای کوتاه از بزرگترین زندان دنیا
undefinedخانم نرگس سلمان ادوار بسيج دانشجویی دانشگاه علوم پزشکی اصفهان
مقدامهundefinedundefined@meghdameh_eslamenab

۱۴:۴۶

متن undefined
من در یک روستای سرسبز و پر از تاریخ در کرانه ی باختری زندگی میکنم،جایی که مهربانی و درد به یک دیگر گره خورده اند،جایی که رویارویی با دنیایی از احساسات قلب را به فغان می اندازد.زندگی من پر از مشقت و تلاش است و هر روز با چالش ها و سختی هایی روبرو میشوم که شاید برای بسیاری غیرقابل تصور باشد،زندگی در سرزمینی که همواره درگیر تنش هاست برای من و خانواده ام به یک حقیقت تلخ تبدیل شده است.آری من اهل فلسطینم،جایی که به من درس های زیادی اموخته است و این باور را که قدرت واقعی در درون ماست را در وجودمان بنا نهاده است.صبح ها وقتی‌که از خواب بیدار میشوم اولین چیزی که میبینم آفتاب درخشان است که از پشت تپه ها سرک میکشد و دلم را پر از گرما می‌کند،در این لحظه ها احساس میکنم که میتوانم به فراتر از مرزها پرواز کنم،اما ناگهان در دل این زیبایی ها سایه ای از حس امید و نگرانی بار سنگینی بر روی دوش های جوانم می‌گذارد، آنگاه که خود را در آیینه نگاه میکنم تا آماده ی رفتن به مدرسه شوم این احساس دوگانه با من است و می‌دانم که زندگی ام با دیگر دختران جهان متفاوت است.در مسیر مدرسه مجبورم از ایست های بازرسی عبور کنم،گاهی صف ها بسیار طولانی هستند و باید ساعت ها در صف بیاستم گهگهایی صداهایی به بلندای ناقوس و گهگایی سکوتی سنگین فضای اطراف را پر کرده است،در آن لحظه ها آنقدر به رویا هایم فکر میکنم که زمان برایم متوقف می‌شود و قلبم تند تر می‌تپد و افکارم مانند پرنده ای آواره در آسمان بی نهایت پرسه می‌زند اما با این حال نوری در دلم جوانه می‌زند که مرا به جلو می برد،امید به تغییر!وقتی در کلاس معلم از ادبیات صحبت می‌کند به دنیایی دیگر سفر میکنم جایی که ازاد هستم و هنگامی که قلم را روی کاغذ می‌کشم دروازه های دنیای جدیدی برایم گشوده می‌شود. واژه ها به من کمک می‌کنند که احساساتم را به تصویر بکشم،از عشق به سرزمینم گرفته تا دغدغه های روزانه ام و امیدی که در دلم می‌تپد و باعث می شود که بخواهم از طریق هنر زیبایی و غم را همزمان به تصور بکشم.هر زمان قلم در دست میگیرم ،حس میکنم صدای قلبم را روی کاغد می‌نویسم و این قدرتی به من می‌دهد که هرجا هستم بتوانم پیامی از عشق و امید به جهانیان ارسال کنم.آنگاه که معلم از بررگان تاریخ ما سخن میگوید احساس میکنم که روح آنها در من زنده است و پر از شور زندگی میشوم اما گاهی نیز ناامیدی به سراغم می آید،آن زمان هایی که شاهد درد و رنج و حسرت هم وطنانم هستم اما باز بر این باورم  که هر نسل باید صدای خود را پیدا کند.در دل من یک شعله ی امید همیشه زنده است.در دل شب های تاریک وقتی که دنیا خاموش میشود با تفکر به اینکه در هر گوشه از سرزمینم داستان ها و خاطراتی نهفته است که هرگز دیگر روایت نمیشوند اشک هایم را پنهان میکنم اما همچنان به عنوان یک دختر فلسطینی با احساسیاتی پر از ازادی و شادی به قلمم اجازه میدهم تا قصه ام را بنویسد زیرا که ما رویایی داریم که فراتر از مرز هاست،رویایی که ما در دل این سرزمین مقدس ارام خواهیم گرفت.پدرم قهرمان زندگی من است که با دست های خالی اما پرتوانش در مسیر آرمایش همه چیزش را فدا کرد تا دختران این سرزمین مانند من ایستاده بمانند،آری این من هستم،نورا،دختری با قلبی پر از رویا و اراده ای آهنین که در میان تمام چالش ها هرگز تسلیم نخواهد شد زیرا که رسم وجود ما مبارزه و ایستادگی است.
undefinedخانم حدیث رجبیان عضو بسیج دانشجویی دانشگاه علوم‌ پزشکی شیراز
مقدامهundefinedundefined@meghdameh_eslamenab

۱۴:۴۸

متن undefined
صدای گریه اش مرا از خواب پراند. ضجه می زد و اشک می ریخت و می‌گفت نوزادم گرسنه بود. شیر میخواست...مردم سعی می کردند آرامش کنند. شب بود نمیخواستند بقیه بیدار بشوند. بعد از چند روز آوارگی تازه توانستنه بودند بخوابند. چشمم را از روی آنها برداشتم و به پنجره ی روبرویم نگاه کردمبه خاطر تاریکی، بیرون خیلی واضح نبود. چیزی نمی دیدم. اما پنجره! پنجره برای من یادآور کودکی ام است. زمانی که با صدای قرآن خواندن مادربزرگ و گفت و گوی پدر و مادرم در حیاط از خواب بیدار می شدم.همیشه می دویدم تا رفتن بابا را نگاه کنم.صبح زود باید می رفت.مادرم پدرم را همیشه بدرقه می کرد. بعد از بدرقه به خانه باز می گشت و کمی آرد برمی داشت و به پختن نان برای طول روز مشغول می شد.پدربزرگ هم معمولا خودش را مشغول رسیدگی به باغچه ی داخل حیاط می کرد. پدربزرگ همیشه لبخند داشت اما نگاهش همراه با غم بود. از زمانی که خانه اش را خراب کردند همراه مادربزرگ به خانه ی ما آمدند.خانه! واژه ی غریب و آشنای من!کاش می دانستم خانه مان الان چه شکلی شده است.پنجره هنوز سر جایش هست یا بعد از فرار ما از بین رفته است.میزم، دفترم، کتابم، لباس‌هایم، وسایلمان هنوز سر جایشان هستند؟!چون من هنگام فرار فقط روسری ام را سر کردم. هیچ چیز همراه خودم نیاوردم. راستش نمی توانستم بیاورم فقط باید خودمان را نجات می دادیم.حتی نمی دانم مادرم، پدرم، مادربزرگم و پدربزرگم الان کجا هستند.در چه حالی هستند؟! زنده اند؟! دوباره آنها را می بینم؟! فقط می دانم بین جمعیت گمشان کردم.فقط می دانم در این پناهگاهی که هستم، نیستند.من! تنها!نمی دانم... چشم از پنجره برداشتم و دوباره به سمت آن زن نگاه کردم. کمی آرام تر شده بود ولی همچنان اشک می ریخت.بلند شدم و به سمتش رفتم پتویی که داشتم را روی شانه اش انداختم به سمتم نگاه کرد با چشمهای پر از اشکش از من تشکر کرد.سرش را پایین انداخت. کمی مکث کرد. با صدای ضعیف گفت: تو بچه داری؟!گفتم : نه!گفت: شوهر چه؟! گفتم :قرار بود ازدواج کنم اما نشد فقط باید فرار می کردیم. الآن هم اصلاً از سرنوشتش خبر ندارم!غمگین سرش را به پایین انداخت و گفت : فرزندم تازه به دنیا اومده بود با پدرش در خانه بودند هر دو باهم شهید شدند.بغض کردم و دستم را جهت دلداری روی شانه اش گذاشتم.دوباره پرسید : مدرسه چه؟! می رفتی؟! گفتم : آره ولی آن هم خرابش کردند. هر دو چند لحظه ای سکوت کردیم و به چشم های هم خیره شدیم. در آن چند لحظه در سکوت، با نگاهمان به اندازه ساعت ها حرف زدیم.ای کاش معنی نگاه همدیگر را نمیفهمیدیم.... ای کاش...سرم را پایین انداختم. دوباره برگشتم به پنجره نگاه کردم.مادرم دارد پدرم را بدرقه می کند.پدربزرگ دارد به باغچه داخل حیاط رسیدگی می کند.مادربزرگ دارد قرآن می خواند.من هم تازه از خواب بیدار شده ام...
undefinedخانم هانیه سادات جعفری‌تنها، ادوار بسیج دانشجویی دانشگاه الزهرا
مقدامهundefinedundefined@meghdameh_eslamenab

۱۴:۵۰