آدم خسته دوست دارد دروغ ها را باور کند !!
حدود صد روز از شروع جنگ صفین می گذشت. عرب تا به حال تجربه چنین جنگ طولانی و فرسایشی را نداشت. در شب های پایانی کارزار گاه کار آنقدر بالا می گرفت که شمشیر و تیر و نیزه ها در هم می شکست و حتی نوبت به مشت و لگد و خفه کردن با دستها می رسید.با این همه بالاخره کار به جایی رسید که مالک اشتر تنها اجازه یک حمله دیگر میخواست تا خودش را به خیمه معاویه برساند و کار را تمام کند.
اما درست در چند قدمی فتح قله ورق برگشت و لشکر حضرت امیر با دست خودش پیروزی قطعی را به شکست حسرت باری تبدیل کرد. شکست و حسرتی که هنوز تاریخ بشریت در زیر فشار آن تاوان پس میدهد.
همه ما ماجرای مکر عمروعاص و قرآن های بر سر نیزه را شنیده ایم اما پیش از این واقعه علت این شکست را باید در جای دیگری جستجو نمود. حضرت امیر ع در خطبه ای می فرماید که از آغاز خلافتش با وجود همه دشواری ها و مانع تراشی ها وضعیت تحت مدیریتش بود تا اینکه لشکرش خسته می شود.
آری دردی به سادگی و پیچیدگی « خسته شدن ». فتح قله خستگی دارد و نزدیک قله بیش از تمام راه این خستگی خودنمایی میکند. بالاخص اگر مسیر مه آلود باشد و فاصله خود تا قله را ندانیم .
درست در همین لحظات که دیگر توان ها رو به پایان است حتما اشعثی پیدا می شود که شبانه میان لشکر علی ع به راه بیفتد و با ادعای ریش سفیدی و مصلحت سنجی آنها را نصیحت کند. اشعثی که امام مجبور است به خاطر رئیس قبیله بودنش، او را به عنوان یکی از فرمانده ان لشکرش تحمل کند در آن شبها و لحظات سخت ، آشکار و پنهان در میان هم قبیلهایها خطبه می خواند که آی عرب با این وضعیت که شما به جان هم افتاده اید دیگر از عرب کسی نمی ماند! به خودتان رحم کند! به خودتان رحم نمی کنید به زن و بچه هایتان رحم کنید! و ...
اشعث آن سرمایه دار زمان خلفای پیشین ، خیلی خوب می داند که اگر با شکست معاویه قدرت علی فراگیر شود دیگر جایی برای عرض اندام امثال او نخواهد ماند و حالا درست در زمانی که بسیاری در اوج خستگی دیگر خیلی عقلشان کار ن می کند به نام عاقل قوم به نصیحت برخاسته است.
عمارها شهید شده اند و در آن خستگی کارزار شاید یکی هم پیدا نمی شود که در دهن اشعث بکوبد که چرا حالا که تمام راه را آمده ایم تازه یاد کشته ها افتاده ای و دلت برای خستگی ما کباب شده ؟!
اما اصلا آدم خسته دوست می دارد راه فراری پیدا کند حتی اگر بداند آن راه دروغ است!! آری وسط آن همه خون و عرق و خستگی هیچ چیز به مانند دروغ ها و تحلیل های آبکی اشعث نمی چسبید. اینکه «چرا بجنگیم وقتی می شود با حکمیت و مذاکره مشکل را حل کرد» احمقانه ترین حرفی بود که در آن لحظات پایانی جنگ برای سربازان خسته حرفی عقلانی می نمود و کلام یاران علی برای مقاومت احمقانه.
چقدر در تاریخ اشعث ها تکرار شده اند و به نام دلسوزی و حمایت از خسته ها و جاماندگان مانع پیمودن چند قدم پایانی تا قله شده اند.
با وجود این همه کمبود ها و سختی ها و ریزش ها و ... باور این بیان رهبری که «ما نزدیک قله ایم » سخت است و شاید برخی آن را یک توهم ایدئولوژیک قلمداد کنند اما اگر کمی از غرق شدن در مسائل خرد و کوتاه مدت و خستگی دست انداز ها فاصله بگیریم و بتوانیم از افقی تمدنی امروز جهان را نظاره کنیم شاید حداقل احتمال آن دور از ذهن نباشد.
آمریکا و اسرائیل با آن همه عده و توان هیچگاه مثل امروز در لبه پرتگاه نابودی نبوده اند. به باور همه تحلیل گران تمدنی ، جهان در آستانه تغییرات و تحولات بزرگی است و درست در لحظاتی که ایران با پشت سر گذاشتن تمام آن سختی ها و موانع بی شمار می تواند در قله این تحولات نقش آفرینی کند و جایگاهی متناسب با تمامی شایستگی ها و مجاهدت های تاریخی خود داشته باشد باز صدای اشعث ها به گوش می رسد.آدم خسته دوست دارد دروغها را باور کندمردم از تحریم و فشار اقتصادی و هزار نوع بی مهری اقتصادی و فرهنگی و مدیریتی خسته اند و حالا چقدر کلام اشعث ها به جان می نشیند:بس است این همه شعار! بس است این همه از مقاومت گفتن! بگذارید مردم ما هم مثل بقیه مردم زندگی کنند! تا کی می خواهید تافته جدابافته از تعاملات قدرت جهانی باشید! باید با کدخدا کار را بست! و ...
آری اگر از تاریخ عبرت نگیریم فلک گویی هیچ ابایی از تکرار کردن خود ندارد. علی ع که در محراب به خون نشست تازه اهل کوفه فهمیدند چه کرده اند اما دیگر دیر شده بود و نمی شد جلوی این سقوط مرگبار تا قعر جهنم بنی امیه را گرفت.
حدود صد روز از شروع جنگ صفین می گذشت. عرب تا به حال تجربه چنین جنگ طولانی و فرسایشی را نداشت. در شب های پایانی کارزار گاه کار آنقدر بالا می گرفت که شمشیر و تیر و نیزه ها در هم می شکست و حتی نوبت به مشت و لگد و خفه کردن با دستها می رسید.با این همه بالاخره کار به جایی رسید که مالک اشتر تنها اجازه یک حمله دیگر میخواست تا خودش را به خیمه معاویه برساند و کار را تمام کند.
اما درست در چند قدمی فتح قله ورق برگشت و لشکر حضرت امیر با دست خودش پیروزی قطعی را به شکست حسرت باری تبدیل کرد. شکست و حسرتی که هنوز تاریخ بشریت در زیر فشار آن تاوان پس میدهد.
همه ما ماجرای مکر عمروعاص و قرآن های بر سر نیزه را شنیده ایم اما پیش از این واقعه علت این شکست را باید در جای دیگری جستجو نمود. حضرت امیر ع در خطبه ای می فرماید که از آغاز خلافتش با وجود همه دشواری ها و مانع تراشی ها وضعیت تحت مدیریتش بود تا اینکه لشکرش خسته می شود.
درست در همین لحظات که دیگر توان ها رو به پایان است حتما اشعثی پیدا می شود که شبانه میان لشکر علی ع به راه بیفتد و با ادعای ریش سفیدی و مصلحت سنجی آنها را نصیحت کند. اشعثی که امام مجبور است به خاطر رئیس قبیله بودنش، او را به عنوان یکی از فرمانده ان لشکرش تحمل کند در آن شبها و لحظات سخت ، آشکار و پنهان در میان هم قبیلهایها خطبه می خواند که آی عرب با این وضعیت که شما به جان هم افتاده اید دیگر از عرب کسی نمی ماند! به خودتان رحم کند! به خودتان رحم نمی کنید به زن و بچه هایتان رحم کنید! و ...
اشعث آن سرمایه دار زمان خلفای پیشین ، خیلی خوب می داند که اگر با شکست معاویه قدرت علی فراگیر شود دیگر جایی برای عرض اندام امثال او نخواهد ماند و حالا درست در زمانی که بسیاری در اوج خستگی دیگر خیلی عقلشان کار ن می کند به نام عاقل قوم به نصیحت برخاسته است.
عمارها شهید شده اند و در آن خستگی کارزار شاید یکی هم پیدا نمی شود که در دهن اشعث بکوبد که چرا حالا که تمام راه را آمده ایم تازه یاد کشته ها افتاده ای و دلت برای خستگی ما کباب شده ؟!
اما اصلا آدم خسته دوست می دارد راه فراری پیدا کند حتی اگر بداند آن راه دروغ است!! آری وسط آن همه خون و عرق و خستگی هیچ چیز به مانند دروغ ها و تحلیل های آبکی اشعث نمی چسبید. اینکه «چرا بجنگیم وقتی می شود با حکمیت و مذاکره مشکل را حل کرد» احمقانه ترین حرفی بود که در آن لحظات پایانی جنگ برای سربازان خسته حرفی عقلانی می نمود و کلام یاران علی برای مقاومت احمقانه.
چقدر در تاریخ اشعث ها تکرار شده اند و به نام دلسوزی و حمایت از خسته ها و جاماندگان مانع پیمودن چند قدم پایانی تا قله شده اند.
با وجود این همه کمبود ها و سختی ها و ریزش ها و ... باور این بیان رهبری که «ما نزدیک قله ایم » سخت است و شاید برخی آن را یک توهم ایدئولوژیک قلمداد کنند اما اگر کمی از غرق شدن در مسائل خرد و کوتاه مدت و خستگی دست انداز ها فاصله بگیریم و بتوانیم از افقی تمدنی امروز جهان را نظاره کنیم شاید حداقل احتمال آن دور از ذهن نباشد.
آمریکا و اسرائیل با آن همه عده و توان هیچگاه مثل امروز در لبه پرتگاه نابودی نبوده اند. به باور همه تحلیل گران تمدنی ، جهان در آستانه تغییرات و تحولات بزرگی است و درست در لحظاتی که ایران با پشت سر گذاشتن تمام آن سختی ها و موانع بی شمار می تواند در قله این تحولات نقش آفرینی کند و جایگاهی متناسب با تمامی شایستگی ها و مجاهدت های تاریخی خود داشته باشد باز صدای اشعث ها به گوش می رسد.آدم خسته دوست دارد دروغها را باور کندمردم از تحریم و فشار اقتصادی و هزار نوع بی مهری اقتصادی و فرهنگی و مدیریتی خسته اند و حالا چقدر کلام اشعث ها به جان می نشیند:بس است این همه شعار! بس است این همه از مقاومت گفتن! بگذارید مردم ما هم مثل بقیه مردم زندگی کنند! تا کی می خواهید تافته جدابافته از تعاملات قدرت جهانی باشید! باید با کدخدا کار را بست! و ...
آری اگر از تاریخ عبرت نگیریم فلک گویی هیچ ابایی از تکرار کردن خود ندارد. علی ع که در محراب به خون نشست تازه اهل کوفه فهمیدند چه کرده اند اما دیگر دیر شده بود و نمی شد جلوی این سقوط مرگبار تا قعر جهنم بنی امیه را گرفت.
۷:۳۱
چرا خدا مسائل اجتماعی را به گونه دیگری تدبیر نمیکند؟چون ما با خدا اختلاف فتوا داریم
۲۰:۳۳
15190_bdf0ad424a875bbb28c9c2a02e.mp3
۲۱:۱۵-۱۹.۴۶ مگابایت
مکن ای صبح طلوع...
۱۳:۳۷
مخالف خوانبسمه تعالی
یکی از دوستان دوران حوزه ازدواج کرد و صاحب دختری شد. این دوست ما ذاتاً آدم احساساتی بود و ما را نیز عاشقانه دوست داشت، چه رسد به دخترش. روزی دور هم جمع بودیم و از رطب و یابس سخن می گفتیم که صحبت به همین مطلب رسید. به او گفتم: می دانی خداوند انسان را درباره چیزهایی آزمایش می کند که آدمی بیشتر به آنها دلبستگی دارد؟ رفیقمان مستأصل شده گفت: خدایا مرا در این یک قلم آزمایش نکن که نمی توانم.
هفته پیش خواب دیدم در بیابانی تعزیه ای برپا است و من و محمد مهدی هم جزء بازیگران صحنه هستیم؛ با این تفاوت که من در سپاه امام بودم و محمد مهدی مخالف خوان بود. در کنار صحنه، ساختمان شش هفت طبقه ای بود که محمد مهدی بالای آن رفته بود و از آنجا نقش «تیرانداز» را بازی می کرد.
تعزیه شروع شد و طرفین هم بازی خود را آغاز کردند؛ ولی پس از دقایقی، بازی جدی شد و صحنه تعزیه تبدیل به میدان جنگ سال شصت و یک هجری گردید. در این کارزار، «تیرانداز» کار خود را به خوبی انجام می داد و با تیر، یکی دو نفر را زد و آنها را کشت. از این سو، به من و کس دیگری دستور دادند «تیر انداز» را سر جایش بنشانید. ما نیز از ساختمان بالا رفتیم تا جلوی او را بگیریم. زمانی که به بام رسیدیم، «تیرانداز» با یک تیر دیگر همراهم را زد و او را کشت؛ ولی من به «تیرانداز» رسیدم و تیرها را ازدستش گرفتم. علاوه براینکه به تندی دعوایش کردم که چرا مخالف خوان شده است. و تو می دانی که گفته اند تنبیه بدنی، همه جوره تأثیر ضد تربیتی دارد. به همین دلیل زیاده روی! نکردم. در همین احوال بودیم که ناگهان متوجه شدم «تیرانداز» تیری که مخفی کرده بود را در چله نشانده و این بار سینه امام را نشانه رفته است. فرصتی برای فکر کردن و تربیت کردن نبود. به سرعت نزدیکش رفتم و او را از بالای ساختمان به پایین پرتاب کردم.
چند سال پیش شبی با دوچرخه از یکی از خیابان های اصفهان می گذشتم. نوجوانی حدوداً پانزده ساله از عرض اتوبان می گذشت که اتوبوسی که جلوتر از من در حرکت بود او را ندید و گوشه اتوبوس به شدت با سر نوجوان برخورد کرد. پس از تصادف، من اولین نفری بودم که بالای سرش رسیدم. دوچرخه را طوری گذاشتم که ماشین بعدی به او نزند. پسرک با رسیدن من از جا برخاست و روی دو زانو نیم خیز شد؛ پس از آن نفسی کشید و افتاد. پیش از افتادن آن سوی سرش را دیدم. در اثر ضربه، نیمی از جمجمه اش نبود. به اطراف نگاه کردم، تکه های مغزش به وسط خیابان پرتاب شده بود.
وقتی «تیرانداز» را به پایین انداختم، عیناً صحنه تصادف را دیدم. با این تفاوت که به جای پسرک، محمد مهدی بود و به جای راننده اتوبوس، من بودم. وقتی محمد مهدی مُرد؛ مادرش هم وارد کارزار شد و ابتدا محمد مهدی را نگاه کرد و بعد از آن مبهوت نگاهش را به من دوخت. نگاه مبهوتش من را به فکر انداخت که آنکه پایین انداختم، «تیرانداز» نبود؛ بلکه «محمد مهدی» بود. این فکر پشیمان کرد. شاید اگر آن وقتی که فرصت فکر کردن نبود، فرصت داشتم؛ این پشیمانی کار دستم می داد.
پی نوشت: تا به حال فکر کرده ای ما بالای گود نشینان چقدر راحت بادی به غبغب می اندازیم و با یک فیگور عالمانه درباره دیگران قضاوت می کنیم که فلانی در امتحان فرزند شکست خورد؛ غافل از این که بالای گود نیستیم و خدا هرکس را با آنچه دوست دارد می آزماید؟ تا به حال فکر کرده ای پاشنه آشیل خواننده این متن چیست؟
یا علی مدد!
یکی از دوستان دوران حوزه ازدواج کرد و صاحب دختری شد. این دوست ما ذاتاً آدم احساساتی بود و ما را نیز عاشقانه دوست داشت، چه رسد به دخترش. روزی دور هم جمع بودیم و از رطب و یابس سخن می گفتیم که صحبت به همین مطلب رسید. به او گفتم: می دانی خداوند انسان را درباره چیزهایی آزمایش می کند که آدمی بیشتر به آنها دلبستگی دارد؟ رفیقمان مستأصل شده گفت: خدایا مرا در این یک قلم آزمایش نکن که نمی توانم.
هفته پیش خواب دیدم در بیابانی تعزیه ای برپا است و من و محمد مهدی هم جزء بازیگران صحنه هستیم؛ با این تفاوت که من در سپاه امام بودم و محمد مهدی مخالف خوان بود. در کنار صحنه، ساختمان شش هفت طبقه ای بود که محمد مهدی بالای آن رفته بود و از آنجا نقش «تیرانداز» را بازی می کرد.
تعزیه شروع شد و طرفین هم بازی خود را آغاز کردند؛ ولی پس از دقایقی، بازی جدی شد و صحنه تعزیه تبدیل به میدان جنگ سال شصت و یک هجری گردید. در این کارزار، «تیرانداز» کار خود را به خوبی انجام می داد و با تیر، یکی دو نفر را زد و آنها را کشت. از این سو، به من و کس دیگری دستور دادند «تیر انداز» را سر جایش بنشانید. ما نیز از ساختمان بالا رفتیم تا جلوی او را بگیریم. زمانی که به بام رسیدیم، «تیرانداز» با یک تیر دیگر همراهم را زد و او را کشت؛ ولی من به «تیرانداز» رسیدم و تیرها را ازدستش گرفتم. علاوه براینکه به تندی دعوایش کردم که چرا مخالف خوان شده است. و تو می دانی که گفته اند تنبیه بدنی، همه جوره تأثیر ضد تربیتی دارد. به همین دلیل زیاده روی! نکردم. در همین احوال بودیم که ناگهان متوجه شدم «تیرانداز» تیری که مخفی کرده بود را در چله نشانده و این بار سینه امام را نشانه رفته است. فرصتی برای فکر کردن و تربیت کردن نبود. به سرعت نزدیکش رفتم و او را از بالای ساختمان به پایین پرتاب کردم.
چند سال پیش شبی با دوچرخه از یکی از خیابان های اصفهان می گذشتم. نوجوانی حدوداً پانزده ساله از عرض اتوبان می گذشت که اتوبوسی که جلوتر از من در حرکت بود او را ندید و گوشه اتوبوس به شدت با سر نوجوان برخورد کرد. پس از تصادف، من اولین نفری بودم که بالای سرش رسیدم. دوچرخه را طوری گذاشتم که ماشین بعدی به او نزند. پسرک با رسیدن من از جا برخاست و روی دو زانو نیم خیز شد؛ پس از آن نفسی کشید و افتاد. پیش از افتادن آن سوی سرش را دیدم. در اثر ضربه، نیمی از جمجمه اش نبود. به اطراف نگاه کردم، تکه های مغزش به وسط خیابان پرتاب شده بود.
وقتی «تیرانداز» را به پایین انداختم، عیناً صحنه تصادف را دیدم. با این تفاوت که به جای پسرک، محمد مهدی بود و به جای راننده اتوبوس، من بودم. وقتی محمد مهدی مُرد؛ مادرش هم وارد کارزار شد و ابتدا محمد مهدی را نگاه کرد و بعد از آن مبهوت نگاهش را به من دوخت. نگاه مبهوتش من را به فکر انداخت که آنکه پایین انداختم، «تیرانداز» نبود؛ بلکه «محمد مهدی» بود. این فکر پشیمان کرد. شاید اگر آن وقتی که فرصت فکر کردن نبود، فرصت داشتم؛ این پشیمانی کار دستم می داد.
پی نوشت: تا به حال فکر کرده ای ما بالای گود نشینان چقدر راحت بادی به غبغب می اندازیم و با یک فیگور عالمانه درباره دیگران قضاوت می کنیم که فلانی در امتحان فرزند شکست خورد؛ غافل از این که بالای گود نیستیم و خدا هرکس را با آنچه دوست دارد می آزماید؟ تا به حال فکر کرده ای پاشنه آشیل خواننده این متن چیست؟
یا علی مدد!
۲۰:۳۱
🧲 ببینید! مادر موسی (ع)، ایشان را در صندوقی گذاشت و به آب داد. بالاخره مادر است؛ به مجرد اینکه آب، یک مقدار این صندوق را بُرد، دلش خالی شد! قرآن میگوید: «وَ أَصْبَحَ فُؤادُ أُمِ مُوسى فارِغاً» دل مادر موسی (ع) خالی شد. «إِنْ كادَتْ لَتُبْدي بِهِ» چیزی نمانده بود که بگوید صندوق را بگیرید، بچۀ من درونش هست. همه عملیات لو می رفت و ضایع می شد. بعد قرآن میگوید: «لَوْ لا أَنْ رَبَطْنا عَلى قَلْبِها لِتَكُونَ مِنَ الْمُؤْمِنينَ». ببینید؛ اول #ربط، بعدش #ایمان.
🧲 میگوید قلب او را #مربوط کردیم (ربطنا) تا از مؤمنین باشد. ربطِ به ولایت، اساس ایمان است. اگر ربط، قطع بشود، ایمان از بین میرود. هرچه هست در این «ربط» است. این ربط است که به انسان شجاعت میدهد. این ربط است که به انسان قدرت ایستادگی و ایثار میدهد. چند کشور به نمایندگی از یک میلیارد مسلمان، 42 سال قبل با اسرائیل جنگیدند و کم آوردند و عقب نشستند. تکههایی از کشورشان را از دست دادند. چرا؟ چون «ربط» نبود؛ «ولایت» نبود.
🧲 اینکه #حزب_الله میگوید ما افتخار میکنیم که جزء حزب ولایت فقیه هستیم یعنی «ربط». این ارتباط با رهبری است. اگر این ارتباط باشد، انسان، نوع آوری، شکوفایی، قدرت تربیتی و همه چیز دارد. ولی اگر این ربط قطع بشود، همۀ اینها از بین می رود.
🧲 من از نظر خِلقتی، از همۀ برادر و خواهرهایم کم حوصلهتر بودم. در دورۀ دبیرستان هم گاهی که مسئلهای خلاف طبعم اتفاق میافتاد، اصلاً از خانه میگذاشتم و میرفتم بیرون! اما وقتی حکم امامت جمعه را از امام دریافت کردم، خدا به من #حوصله داد؛ #صبر داد. تا جایی که آیت الله گیلانی یک وقتی که در مجلس خبرگان گزارشهایی [از شیراز] شنیده بود، به شوخی به من گفت: «سبحانک ما اعظم حِلمُک»!! تعارف آخوندی کرد. خب، این حلم من نبود. این نتیجۀ «ربط» بود. آنها هم که در جبهه، در مقابل بمبارانها، موشکبارانها، توپها، خمپارهها استقامت میکردند و دست و پا می دادند، هرچه داشتند از برکت این ربط بود.
🧲 این ربط است که #حزب_الله را بر اسرائیل پیروز کرد. #حماس هم مرتبط است و این ربطش هست که تحول ایجاد میکند. تمام کسانی که در این جریانِ غزه، از خانه بیرون آمدند -در اروپا، در آمریکای مرکزی، در آسیا، در ترکیه، در مصر- اینها یک نوع ارتباطی با رهبری پیدا کردند و هوادار این جریان شدند. رهبری هم هرچه دارد از برکت ارتباطش [با امام زمان (ع)] است.
۱۹:۴۲
در خلال جنگ جهانی دوم، امریکاییها بمبافکنهایی که گلوله ضدهوایی خورده اما سقوط نکرده بودند را تعمیر کرده و مجددا به جبهه میفرستادند. پس از بررسی تعداد زیادی از هواپیماهای آسیب دیده، مهندسین تصمیم گرفتند نقاطی که بیشترین گلوله را خورده و بیشترین خسارت را دیدهاند را مقاوم سازی کرده و درعوض، زره پوششی نقاطی که کمتر دچار اصابت گلوله قرار گرفتند را سبکتر کنند.
این تصمیم در ابتدا کاملا منطقی به نظر میرسید. اما پس از بازگشت این هواپیماها به جبهه نبرد، نتیجه کاملاً برخلاف انتظار بود. هواپیماهای تقویت شده به طرز شگفت انگیزی سقوط میکردند. دلیل این پدیده بعدها به نام اثر سوگیری بقا نام گرفت.
ریاضیدان بزرگ “آبراهام والد”، این نکته ظریف را کشف کرد که هواپیماهای تقویت شده، هواپیماهایی بودند که سالم مانده و توانستهاند برگردند! این یعنی قسمتهای آسیب دیده چیزی است و قسمتهای حیاتی، چیزی دیگر. این یعنی قسمتهایی که در نبرد، مقاومت کردهاند و بوسیله آنها هواپیما نجات پیدا کرده است، باید مورد توجه قرار گیرند و تقویت شوند
از زمستان ۸۲ که همراه اردوی دانشجویان یزد شدم، نامم در لیست مبلغین دانشگاهی جا گرفته است. به دانشگاههای زیادی اعزام شدهام و نمونههای تبلیغی زیادی را تجربه کردهام. اما طرح ولایت، برای من چیز دیگری است. طرح ولایت، تقویت کردن قسمتهای اصلی است که مجموعه را نجات میدهد.
پی نوشت:تقویت قطعات اصلی، به معنای بیتوجهی به سایر قطعات نیست. چرا که یک میخ لق، میتواند لشکری را شکست بدهد. توجه کردن یک چیز است و اولویت داشتن چیزی دیگر
@menbar_digital
این تصمیم در ابتدا کاملا منطقی به نظر میرسید. اما پس از بازگشت این هواپیماها به جبهه نبرد، نتیجه کاملاً برخلاف انتظار بود. هواپیماهای تقویت شده به طرز شگفت انگیزی سقوط میکردند. دلیل این پدیده بعدها به نام اثر سوگیری بقا نام گرفت.
ریاضیدان بزرگ “آبراهام والد”، این نکته ظریف را کشف کرد که هواپیماهای تقویت شده، هواپیماهایی بودند که سالم مانده و توانستهاند برگردند! این یعنی قسمتهای آسیب دیده چیزی است و قسمتهای حیاتی، چیزی دیگر. این یعنی قسمتهایی که در نبرد، مقاومت کردهاند و بوسیله آنها هواپیما نجات پیدا کرده است، باید مورد توجه قرار گیرند و تقویت شوند
از زمستان ۸۲ که همراه اردوی دانشجویان یزد شدم، نامم در لیست مبلغین دانشگاهی جا گرفته است. به دانشگاههای زیادی اعزام شدهام و نمونههای تبلیغی زیادی را تجربه کردهام. اما طرح ولایت، برای من چیز دیگری است. طرح ولایت، تقویت کردن قسمتهای اصلی است که مجموعه را نجات میدهد.
پی نوشت:تقویت قطعات اصلی، به معنای بیتوجهی به سایر قطعات نیست. چرا که یک میخ لق، میتواند لشکری را شکست بدهد. توجه کردن یک چیز است و اولویت داشتن چیزی دیگر
@menbar_digital
۹:۲۶
بازارسال شده از N.Razavi
قصه رسیده بود به امتداد افرادی که سال به سال از نهاد و حکمت و حوزه و حلقه های ریز و درشت کنار هم جمع می شدند....
قصه رسیده بود به نخ تسبیح.... به پرچمی، به پناهی، به نامی که سایه سار این حلقه باشد....
روضه خانگی، بهترین بهانه برای متبرک شدن، رشد و ماندگاری این جمع بود....
و حاج آقا، در محضر تفسیر آیه ی ٱصۡبِرُواْ و صَابِرُواْ وَرَابِطُواْ، عَلَم روضه های خانگی مان را بالا بردند ...
مهمانید به تماشای برنامه ی روضه خانگی، که این بار روایت گرِ جمع ماست....
شنبه ۶ بهمن ماه
ساعت ١٩:١٠ ، شبکه یک سیما
#برنامه_روضه_خانگی
قصه رسیده بود به نخ تسبیح.... به پرچمی، به پناهی، به نامی که سایه سار این حلقه باشد....
روضه خانگی، بهترین بهانه برای متبرک شدن، رشد و ماندگاری این جمع بود....
و حاج آقا، در محضر تفسیر آیه ی ٱصۡبِرُواْ و صَابِرُواْ وَرَابِطُواْ، عَلَم روضه های خانگی مان را بالا بردند ...
۱۷:۵۳
مواراة الشمس!
سایت رسمی مقاومت #لبنان (حزبالله) چند روز است که هر ۲۴ ساعت یک تیزر روی صفحه اصلیاش میگذارد...تیتر ثابت است!اما عددها مدام کوچکتر میشوند...
میدانید #مواراة یعنی چه؟خدا در قرآن داستان بیچارگی قابیل بعد از قتل برادر را تعریف میکند و میگوید:فَبَعَثَ اللَّهُ غُرَابًا يَبْحَثُ فِي الْأَرْضِ لِيُرِيَهُ كَيْفَ يُوَارِي سَوْءَةَ أَخِيهِﺧﺪﺍ ﻛﻠﺎﻏﻲ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻧﮕﻴﺨﺖ ﻛﻪ ﺯﻣﻴﻦ ﺭﺍ ﻣﻰﻛﺎﻭﻳﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﻫﺪ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺟﺴﺪ ﺑﺮﺍﺩﺭﺵ ﺭﺍ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﻛﻨﺪ؟
مواراة به معنای پنهان کردن بود... بعد کم کم شد به خاک سپردن... دفن کردن!
فردا، خورشید را به خاک خواهند سپرد...
#انا_علی_العهد@menbar_digital#اینجا_یک_منبر_دیجیتال_است
سایت رسمی مقاومت #لبنان (حزبالله) چند روز است که هر ۲۴ ساعت یک تیزر روی صفحه اصلیاش میگذارد...تیتر ثابت است!اما عددها مدام کوچکتر میشوند...
میدانید #مواراة یعنی چه؟خدا در قرآن داستان بیچارگی قابیل بعد از قتل برادر را تعریف میکند و میگوید:فَبَعَثَ اللَّهُ غُرَابًا يَبْحَثُ فِي الْأَرْضِ لِيُرِيَهُ كَيْفَ يُوَارِي سَوْءَةَ أَخِيهِﺧﺪﺍ ﻛﻠﺎﻏﻲ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻧﮕﻴﺨﺖ ﻛﻪ ﺯﻣﻴﻦ ﺭﺍ ﻣﻰﻛﺎﻭﻳﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﻫﺪ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺟﺴﺪ ﺑﺮﺍﺩﺭﺵ ﺭﺍ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﻛﻨﺪ؟
مواراة به معنای پنهان کردن بود... بعد کم کم شد به خاک سپردن... دفن کردن!
فردا، خورشید را به خاک خواهند سپرد...
#انا_علی_العهد@menbar_digital#اینجا_یک_منبر_دیجیتال_است
۱۱:۲۵
بسم الله الرّحمن الرّحیمفرصت مشارطه در پایان ماه رمضان
اهل معنا اعتقاد دارند سیر و سلوک در چهار مرحله شکل میگیرد که گام اول آن مشارطه است. مشارطه یعنی عهد و پیمان بستن بین خود و خدابرای انجام برخی کارها و ترک برخی بدی هاحالا که ماه رمضان به پایان رسیده و بر انجام برخی حسنات و ترک برخی سیئات تمرین کرده ایم، فرصت مناسبی است که مشارطه کنیم تا در یازده ماه بعدی نیز بر این رویه های رمضانی ادامه دهیم. مثلا:
عهد ببندیم که بعد از ماه مبارک نیز تلاوت روزانه قرآن را ادامه دهیم
پیمان ببندیم بعد از یک ماه سحرخیزی، بر شب زنده داری بعد از ماه رمضان.
مشارطه کنیم تا به نماز اول وقت که در ماه خدا مقید بودیم، کماکان متعهد باشیم
با خود عهد ببندیم که پاکی از که مرحمت خدا در پایان ماه رمضان است را تا رمضان سال بعد حفظ کنیم.
عهد ببندیم که همانند ماه رمضان در اکرام به یتیمان و مستمندان مقید باشیم
و البته شرط این مشارطه، استمداد از ذات احدیت است
@menbar_digital#اینجا_یک_منبر_دیجیتال_است
اهل معنا اعتقاد دارند سیر و سلوک در چهار مرحله شکل میگیرد که گام اول آن مشارطه است. مشارطه یعنی عهد و پیمان بستن بین خود و خدابرای انجام برخی کارها و ترک برخی بدی هاحالا که ماه رمضان به پایان رسیده و بر انجام برخی حسنات و ترک برخی سیئات تمرین کرده ایم، فرصت مناسبی است که مشارطه کنیم تا در یازده ماه بعدی نیز بر این رویه های رمضانی ادامه دهیم. مثلا:
و البته شرط این مشارطه، استمداد از ذات احدیت است
@menbar_digital#اینجا_یک_منبر_دیجیتال_است
۵:۲۷
«حافظ هفت»
بسمه تعالی... اصلاً آن روز مسجد جور دیگری بود. هفته قبل هم که برنامه لغو شد، آمدیم،اما اینطور نبود. نماز ظهر که تمام شد؛ آقا رفتند پشت تریبون.سؤال ها خیلی تند و بعضا بی ربط بود. پرسیده بودند: شما داماد وزیر گرفتی و فلان مقدار #مهریه دخترت کرده ای.آقا ابتدا کمی درباره شایعات علیه #شهید بهشتی صحبت کرد وبعد هم گفت: من اصلاً دختر ندارم. یک مرتبه میکروفن شروع کرد به سوت کشیدن.آقا کمی به عقب و سمت چپ رفتند و گفتند: این صدارا درست کنید یا اصلا خاموش کنید؛که ناگهان صدای عجیبی توی شبستان پیچید...هرطور بود راه را باز کردم و خودم برگشتم پشت تریبون.ضبط صوت مثل یک دفترچهل برگ از وسط باز شده بود. با ماژیک قرمز روی جداره داخلی اش نوشته بودند:عیدی گروه #فرقان به #جمهوری_اسلامی!...به هر ترتیبی بود آقا را سوار ماشین کردیم. یک بلیزر سفید. با سرعت از بین جمعیت کنده شدیم و راه افتادیم.توی مسیر بی سیم را برداشتم و: -حافظ هفت! مرکز... مرکز! حافظ هفت، مجروح... موقعیت، پنجاه – پنجاهشهید بهشتی به من خبر داد. تازه رسیده بودم منزل. پیکانم را سوار شدم و راه افتادم. به محض رسیدن، دکتر محجوبی گفت: نگران نباش، خون را بند آوردم. آماده شدم برای #جراحی رگ پیوندی می خواستیم. پای راست را شکافتم. رگ دست راست و شبکه عصبی اش کاملاً متلاشی شده بود.سمت راست بدن پر از ترکش و قطعات ضبط صوت بود. حتی یکی از ترکش ها زیر گلوی آقا جا خوش کرده بود. قسمتی از سینه ایشان کاملاً سوخته بود.یکی دو تا از دنده ها هم شکسته بود و استخوان های کتف و سینه دیده می شد.37واحد خونی و فراورده های خونی به #آقا زده بودیم که خود این تعداد، واکنش های انعقادی را مختل می کرد...دو سه بار نبض آقا افتاد و چند بار مجبور شدیم پانسمان را باز کنیم و دوباره رگ ها را مسدود کنیم... فقط توانستیم کمی جلوی خون ریزی را بگیریم. تصمیم بر این شد که آقا را ببریم بیمارستان قلب....مردم بیرون بیمارستان صف کشیده بودند برای اهدای خون. رادیو اعلام کرده بود جراحت به #قلب آقا رسیده. عده ای توی محوطه جلوی اورژانس ایستاده بودند و می گفتند می خواهیم #قلبمان را بدهیم...آقا را سوار هلکوپتر کردیم. لوله تنفس داشتند و تا بیمارستان دو بار مونیتورِ وضعیت نبض، خط ممتد نشان داد...عمل جراحی سه ساعت طول کشید و سرانجام آقا به بخش آی سی یو منتقل شدند.شب برای چند لحظه به هوش آمدند و کاغذ خواستند که چیزی بنویسند.کاغذ که دادیم با دست چپ و خیلی آرام و با دقت چند کلمه را به زحمت کنار هم چیدند:
همراهان من چطورند؟
@menbar_digital#اینجا_یک_منبر_دیجیتال_است
بسمه تعالی... اصلاً آن روز مسجد جور دیگری بود. هفته قبل هم که برنامه لغو شد، آمدیم،اما اینطور نبود. نماز ظهر که تمام شد؛ آقا رفتند پشت تریبون.سؤال ها خیلی تند و بعضا بی ربط بود. پرسیده بودند: شما داماد وزیر گرفتی و فلان مقدار #مهریه دخترت کرده ای.آقا ابتدا کمی درباره شایعات علیه #شهید بهشتی صحبت کرد وبعد هم گفت: من اصلاً دختر ندارم. یک مرتبه میکروفن شروع کرد به سوت کشیدن.آقا کمی به عقب و سمت چپ رفتند و گفتند: این صدارا درست کنید یا اصلا خاموش کنید؛که ناگهان صدای عجیبی توی شبستان پیچید...هرطور بود راه را باز کردم و خودم برگشتم پشت تریبون.ضبط صوت مثل یک دفترچهل برگ از وسط باز شده بود. با ماژیک قرمز روی جداره داخلی اش نوشته بودند:عیدی گروه #فرقان به #جمهوری_اسلامی!...به هر ترتیبی بود آقا را سوار ماشین کردیم. یک بلیزر سفید. با سرعت از بین جمعیت کنده شدیم و راه افتادیم.توی مسیر بی سیم را برداشتم و: -حافظ هفت! مرکز... مرکز! حافظ هفت، مجروح... موقعیت، پنجاه – پنجاهشهید بهشتی به من خبر داد. تازه رسیده بودم منزل. پیکانم را سوار شدم و راه افتادم. به محض رسیدن، دکتر محجوبی گفت: نگران نباش، خون را بند آوردم. آماده شدم برای #جراحی رگ پیوندی می خواستیم. پای راست را شکافتم. رگ دست راست و شبکه عصبی اش کاملاً متلاشی شده بود.سمت راست بدن پر از ترکش و قطعات ضبط صوت بود. حتی یکی از ترکش ها زیر گلوی آقا جا خوش کرده بود. قسمتی از سینه ایشان کاملاً سوخته بود.یکی دو تا از دنده ها هم شکسته بود و استخوان های کتف و سینه دیده می شد.37واحد خونی و فراورده های خونی به #آقا زده بودیم که خود این تعداد، واکنش های انعقادی را مختل می کرد...دو سه بار نبض آقا افتاد و چند بار مجبور شدیم پانسمان را باز کنیم و دوباره رگ ها را مسدود کنیم... فقط توانستیم کمی جلوی خون ریزی را بگیریم. تصمیم بر این شد که آقا را ببریم بیمارستان قلب....مردم بیرون بیمارستان صف کشیده بودند برای اهدای خون. رادیو اعلام کرده بود جراحت به #قلب آقا رسیده. عده ای توی محوطه جلوی اورژانس ایستاده بودند و می گفتند می خواهیم #قلبمان را بدهیم...آقا را سوار هلکوپتر کردیم. لوله تنفس داشتند و تا بیمارستان دو بار مونیتورِ وضعیت نبض، خط ممتد نشان داد...عمل جراحی سه ساعت طول کشید و سرانجام آقا به بخش آی سی یو منتقل شدند.شب برای چند لحظه به هوش آمدند و کاغذ خواستند که چیزی بنویسند.کاغذ که دادیم با دست چپ و خیلی آرام و با دقت چند کلمه را به زحمت کنار هم چیدند:
همراهان من چطورند؟
@menbar_digital#اینجا_یک_منبر_دیجیتال_است
۸:۴۱
بسم الله...به واسطه یک دوست مشترک با او آشنا شدم. سیدی بلند قد؛ حدوداً شصت ساله؛ با ته لهجه عربی. برای اولین دیدار در یک رستوران وعده کردیم. من زودتر از بقیه رسیدم اما او منتظر نشسته بود و سرگرم آی پدش بود. ( بعداً فهمیدم آنچه می خواست درباره فعالیتش در حوزه نهج البلاغه بگوید را روی دستگاهش آماده میکرد) از همان اول، خیلی خیلی گرم گرفت. گویی رفیقی قدیمی را پس از مدتها میبیند. هر چند تا آخر هم نامم را درست نمیدانست و گمان میکرد "شیخ شریف" که در معرفی من گفته اند، لقبی است که دوستان به من داده اند نه اسم فامیلم.میدانستم ایرانی الأصل است و در لبنان ازدواج کرده و فرزندانی در آلمان و جبل عامل دارد. نوفل لوشاتو و قبل تر سوریه و قبل آن عراقِ امام و لبنانِ سید صدر و مصطفای چمران را درک کرده. میدانستم عراقچی و بنی صدر و قطب زاده را میشناسد و حتی با مصطفای خمینی هم سر و سری داشته. اما قرار بود درباره نهج البلاغه حرف بزنیم. از فرصت دو تایی استفاده کردم و گفتم: سید! کجا ساکنید؟ خندید و گفت: ابن الطریقم! بعد گفت: چند ساله ای؟ گفتم: اربعین و اَندی! گفت: لتصغیر نمیگویم؛ شما فرزندان انقلاب نمیدانید ساواک چه بود. شاه که بود. مساوی بودن ایرانی با بدکار چه حسی بود. اینکه مجبور باشی چهارتا پاسپورت داشته باشی و اهل هیچ جا نباشی. گفت شما مثل عراقی هایی هستید که بخاطر مشکلات اقتصادی و اجتماعی که دارند دوران صدام را بر دوران پر مشکل امروز ترجیح میدهند.اعتقاد داشت مشکل غرب با ایران این است که انقلاب، ایرانی ها را جسور کرده. اعراب با گاو شیرده بودن مشکلی ندارند اما ایرانی پس از انقلاب؛ چه طرفدار انقلاب و چه ضد نظام، چنین حسی را بر نمیتابد.ساعتهای بعد را درباره نهج البلاغه صحبت کردیم. کتابی که به قول خودش آن جوان پر شور را به زنجیر کشیده. اما شور سخنان آن جوان انقلابی حدوداً شصت ساله؛ فکر من را به زنجیر کشیده بود.یا علی مدد!
@menbar_digital#اینجا_یک_منبر_دیجیتال_است
@menbar_digital#اینجا_یک_منبر_دیجیتال_است
۱۱:۴۴
سفر به دوران ظهوروقتی با زائرین اربعین روبوسی می کنی و از احوال کربلا در این ایام می پرسی؛ همه می گویند: زمین کربلا در این دوران، سرزمین زیارت نیست؛ عراق در این دوران حس عجیبی دارد.وقتی در ایام اربعین به عراق سفر کنی؛ با عراق، کشوری در همسایگی ایران و ترکیه و اردن روبرو نمی شوی. اینجا دنیای دیگری است. هیچکس مرد دیروز نیست و به فردا فکر نمی کند. همه در امروز زندگی می کنند و همتشان انجام وظابف امروز است. از دختر بچه ای که تنها می تواند بسته دستمال کاغذی را جلوی زائرین بگیرد یا پول قلکش فقط به عطرهای نامرغوب رسیده و آن را با اشتیاق به لباست می زند؛ تا خانواده ای که تمام پس انداز سالشان را خرج زوار می کنند؛ تا جوان تنومندی که ماساژت می دهد؛ تا موکب های بزرگ که محل اسکان چندین هزار نفر را محیا می کنند؛ همه و همه در امروز زندگی می کنند و به فکر کار خود در امروز هستند.در آن سوی ماجرا، هیچ زائری غذای اضافه نمی گیرد، ذخیره میوه یا آب، معنا ندارد و هیچکس جای دو نفر را اشغال نمی کند. در عوض در کربلا به راحتی میتوانی کوله ات را به رفیقت بدهی تا برایت بیاورد؛ در صف دستشویی، اگر عجله داری، می توانی سر صف بایستی و کسی اعتراضی ندارد و اگر شب است و سرما اذیت می کند، بدون دردسر می توانی زیر پتوی کسی که کنارت خوابیده بخیزی؛ هرچند او را نمی شناسی. همه اینها تنها یک دلیل دارد: هیچکس دغدغه یک لحظه دیگر و رزق فردا را ندارد. همه در امروز زندگی می کنند و به فکر وظایف امروز هستند.اگر در ایام اربعین زائری در عراق باشی؛ عراقی ها با افتخار تو را به خانه می برند. هرآنچه در خانه دارند برای میهمان است و میزبان – یعنی همان کسی که هشت سال با ما جنگیده و برادر من را به بدترین شکل کشته است- پشت در اتاق می خوابد تا اگر میهمان حاجتی داشت، معطل نماند.زمین کربلا در ایام اربعین، سرزمین زیارت نیست؛ عراق در این دوران حس عجیبی دارد. حس زیستن در دوران پس از ظهور؛ که گفته اند: « چون قائم ما قیام کند، کینه ها از دلها بیرون رود؛ حیوانات نیز با یکدیگر سازگاری کنند... به دست ما روزگار سختی ها سپری می شود... و خداوند روح بی نیازی را در دلهای بندگان قرار می دهد.
پینوشت: وای بر سری که نه بر تن بیارزد، نه بر نی...
@menbar_digital#اینجا_یک_منبر_دیجیتال_است
پینوشت: وای بر سری که نه بر تن بیارزد، نه بر نی...
@menbar_digital#اینجا_یک_منبر_دیجیتال_است
۱۷:۰۸
بسم الله...با توجه به بحث پیرامون حکم فقهی «حرمت ساخت، انباشت و استفاده از سلاحهای کشتار جمعی» که مدتی است محل بحث و سؤال دوستان شده ، نکاتی را از زاویه نگاه یک دانشآموخته فقه خدمتتان ارائه می کنم. برای این کار، مراجعاتی به متون مرجع فقه، ادله طرفین و مبانی اصول فقه داشته ام که منظم و ساده ارائه می کنم :
1- منظور از سلاح کشتار جمعی چیست؟سلاحهای غیر متعارف یا کشتار جمعی، تسلیحاتی است که شمار زیادی از انسانها را بدون تفکیک نظامی و غیرنظامی، و نیز مهار ناشده از بین میبرد. بنابراین اصطلاح سلاح کشتار جمعی شامل سلاحهای هستهای، شیمیایی و بیولوژیک میشود.
2- فقها درباره حکم فقهی سلاح کشتار جمعی چه دیدگاهی دارند؟موضوع دو بخش دارد:همه فقها به اجماع، «استفاده» از سلاح کشتارجمعی را حرام میدانند. این حکم از فقهای متقدم همچون علامه حلی و شهید ثانی تا فقهای متاخر همچون آیات عظام مکارم شیرازی، جوادی آملی و سبحانی یکسان است.درباره «ساخت و انباشت» سلاحهای کشتار جمعی به قصد ارعاب دشمن، اختلاف نظر وجود دارد. عموماً آن را نیز حرام می دانند اما برخی به جواز ساخت و انباشت حکم داده اند.
3- چگونه ممکن است فقها درباره مسائل نوپدیدی مثل سلاحهای کشتار جمعی حکم بدهند؟اولاً موضوع سلاحهای کشتار جمعی در فقه، موضوعی نوپدید نیست و با روشهای مختلف در طول تاریخ وجود داشته است. مثل مسموم کردن گسترده آب رود برای قتلعام مردم یک شهر؛ثانیاً بیان حکم یک موضوع، متوقف بر نوپدید نبودن آن نیست. این کار با استفاده از قواعد عام فقهی و انطباق آن بر موضوعات نوپدید انجام میشود.
4- مبنای فقها برای حکم به حرمت سلاح کشتار جمعی چیست؟در فقط قاعدهای وجود دارد که مقدمه واجب، واجب است. مثلا چون نماز واجب است، وضو هم واجب می شود. با این مقدمه، با توجه به اینکه اقامه دین و احکام دین بر هر مسلمان واجب است. مقدمه این واجب، که تشکیل و حفظ دولت اسلامی باشد نیز واجب است. مقدمه این مقدمه واجب، ایجاد قدرت بازدارندگی است که از مصادیق آن داشتن ارتش و ساخت سلاح و... است. بنابراین همه این مصادیق نیز از باب مقدمه واجب، واجب خواهد بود. علاوه بر این دلیل عقلی، ادله نقلی برای اثبات وجود تسلیحات وجود دارد که معروفترین آن آیه «واعدوا لکم ما استطعتم من قوه...» است.اما این وجوب، مطلق نیست و قیودی دارد. در احکام جهاد، برخی از اصول وجود دارد که وجوب تسلیح را مقید میکند. الف- وجوب تفکیک نظامیان از غیر نظامیان و حرمت کشتار افراد غیر متعرضب- ضرورت تناسب میان سلاح و هدفج- حرمت افساد فی الارض از طریق تهدید بشریت و هلاکت حرث و نسلبرای همه این موارد، ادله عقلی و نقلی وجود دارد که عبور می کنیم. نتیجه مقید شدن حکم وجوب این میشود که: قدرت بازدارندگی از طریق داشتن داشتن ارتش و ساخت سلاح واجب است مگر در سلاح کشتار جمعی که حرام است.از این گذشته، افرادی که علاوه بر استفاده، ساخت و انباشت سلاح کشتار جمعی را حرام می دانند دو استدلال دارند:الف- ساخت و انباشت سلاح هستهای به دلیل آثار زیست محیطی مصداقی از هلاکت حرث و نسل است و حرام است.ب- ساخت و انباشت سلاحی که دشمن میداند هرگز استفاده نمیشود، بازدارندگی ندارد.
5- آیا ممکن است به دلیل مصلحت، حکم حرمت سلاح کشتار جمعی، در زمانی، استثناء شود؟احکام فقهی دو دسته هستند. در برخی از آنها عنصر زمان دخالت ندارد. این احکام ابدی و تغییر ناپذیر هستند مثل وجوب نماز یا حرمت دزدی. اما احکامی که عنصر زمان در آنها دخالت دارد (مثل احکام قضایی که برای فصل خصومت است، یا احکام حکومتی یا احکام ثانویه که در تعارض مصادیق است) با تغییر شرایط، حکم تغییر میکند.با توضیحی که در مصادر حکم تسلیحات کشتار جمعی بیان شد، معلوم است که این حکم یک حکم فقهی است نه یک حکم حکومتی یا قضایی. بنابراین اساسا عنصر زمان در آن دخالتی ندارد که با مصالح تغییر کند.
6- آیا «تقیه» میتواند یکی از دلایل فقها برای حکم به حرمت سلاح کشتار جمعی باشد؟ به عبارت دیگر آیا ممکن است بیان کننده حکم حرمت سلاح کشتار جمعی بر اساس مصلحتی تقیه کرده و حکمی که حقیقی نیست را بیان کرده است؟تقیه به این معنا است که هرگاه فرد یا جریانی به ناحق مورد تعرض قرار گرفت، به گونهای که متجاوز قصد تجاوز به حقوق مسلم آن فرد یا جریان را دارد، فرد مورد تجاوز میتواند از تاکتیک مناسب استفاده کند و خود را از تعرض نابهحق برهاند. البته این تاکتیک مورد استفاده، نباید مصداق ظلم به دیگران یا خونریزی باشد. «اذا بلغ الدم فلا یجوز التقیه»بنابراین در مورد سلاح کشتار جمعی که ذاتاً با هلاکت حرث و نسل عجین است، تقیه معنا ندارد.
#اینجا_یک_منبر_دیجیتال_است@menbar_digital.
1- منظور از سلاح کشتار جمعی چیست؟سلاحهای غیر متعارف یا کشتار جمعی، تسلیحاتی است که شمار زیادی از انسانها را بدون تفکیک نظامی و غیرنظامی، و نیز مهار ناشده از بین میبرد. بنابراین اصطلاح سلاح کشتار جمعی شامل سلاحهای هستهای، شیمیایی و بیولوژیک میشود.
2- فقها درباره حکم فقهی سلاح کشتار جمعی چه دیدگاهی دارند؟موضوع دو بخش دارد:همه فقها به اجماع، «استفاده» از سلاح کشتارجمعی را حرام میدانند. این حکم از فقهای متقدم همچون علامه حلی و شهید ثانی تا فقهای متاخر همچون آیات عظام مکارم شیرازی، جوادی آملی و سبحانی یکسان است.درباره «ساخت و انباشت» سلاحهای کشتار جمعی به قصد ارعاب دشمن، اختلاف نظر وجود دارد. عموماً آن را نیز حرام می دانند اما برخی به جواز ساخت و انباشت حکم داده اند.
3- چگونه ممکن است فقها درباره مسائل نوپدیدی مثل سلاحهای کشتار جمعی حکم بدهند؟اولاً موضوع سلاحهای کشتار جمعی در فقه، موضوعی نوپدید نیست و با روشهای مختلف در طول تاریخ وجود داشته است. مثل مسموم کردن گسترده آب رود برای قتلعام مردم یک شهر؛ثانیاً بیان حکم یک موضوع، متوقف بر نوپدید نبودن آن نیست. این کار با استفاده از قواعد عام فقهی و انطباق آن بر موضوعات نوپدید انجام میشود.
4- مبنای فقها برای حکم به حرمت سلاح کشتار جمعی چیست؟در فقط قاعدهای وجود دارد که مقدمه واجب، واجب است. مثلا چون نماز واجب است، وضو هم واجب می شود. با این مقدمه، با توجه به اینکه اقامه دین و احکام دین بر هر مسلمان واجب است. مقدمه این واجب، که تشکیل و حفظ دولت اسلامی باشد نیز واجب است. مقدمه این مقدمه واجب، ایجاد قدرت بازدارندگی است که از مصادیق آن داشتن ارتش و ساخت سلاح و... است. بنابراین همه این مصادیق نیز از باب مقدمه واجب، واجب خواهد بود. علاوه بر این دلیل عقلی، ادله نقلی برای اثبات وجود تسلیحات وجود دارد که معروفترین آن آیه «واعدوا لکم ما استطعتم من قوه...» است.اما این وجوب، مطلق نیست و قیودی دارد. در احکام جهاد، برخی از اصول وجود دارد که وجوب تسلیح را مقید میکند. الف- وجوب تفکیک نظامیان از غیر نظامیان و حرمت کشتار افراد غیر متعرضب- ضرورت تناسب میان سلاح و هدفج- حرمت افساد فی الارض از طریق تهدید بشریت و هلاکت حرث و نسلبرای همه این موارد، ادله عقلی و نقلی وجود دارد که عبور می کنیم. نتیجه مقید شدن حکم وجوب این میشود که: قدرت بازدارندگی از طریق داشتن داشتن ارتش و ساخت سلاح واجب است مگر در سلاح کشتار جمعی که حرام است.از این گذشته، افرادی که علاوه بر استفاده، ساخت و انباشت سلاح کشتار جمعی را حرام می دانند دو استدلال دارند:الف- ساخت و انباشت سلاح هستهای به دلیل آثار زیست محیطی مصداقی از هلاکت حرث و نسل است و حرام است.ب- ساخت و انباشت سلاحی که دشمن میداند هرگز استفاده نمیشود، بازدارندگی ندارد.
5- آیا ممکن است به دلیل مصلحت، حکم حرمت سلاح کشتار جمعی، در زمانی، استثناء شود؟احکام فقهی دو دسته هستند. در برخی از آنها عنصر زمان دخالت ندارد. این احکام ابدی و تغییر ناپذیر هستند مثل وجوب نماز یا حرمت دزدی. اما احکامی که عنصر زمان در آنها دخالت دارد (مثل احکام قضایی که برای فصل خصومت است، یا احکام حکومتی یا احکام ثانویه که در تعارض مصادیق است) با تغییر شرایط، حکم تغییر میکند.با توضیحی که در مصادر حکم تسلیحات کشتار جمعی بیان شد، معلوم است که این حکم یک حکم فقهی است نه یک حکم حکومتی یا قضایی. بنابراین اساسا عنصر زمان در آن دخالتی ندارد که با مصالح تغییر کند.
6- آیا «تقیه» میتواند یکی از دلایل فقها برای حکم به حرمت سلاح کشتار جمعی باشد؟ به عبارت دیگر آیا ممکن است بیان کننده حکم حرمت سلاح کشتار جمعی بر اساس مصلحتی تقیه کرده و حکمی که حقیقی نیست را بیان کرده است؟تقیه به این معنا است که هرگاه فرد یا جریانی به ناحق مورد تعرض قرار گرفت، به گونهای که متجاوز قصد تجاوز به حقوق مسلم آن فرد یا جریان را دارد، فرد مورد تجاوز میتواند از تاکتیک مناسب استفاده کند و خود را از تعرض نابهحق برهاند. البته این تاکتیک مورد استفاده، نباید مصداق ظلم به دیگران یا خونریزی باشد. «اذا بلغ الدم فلا یجوز التقیه»بنابراین در مورد سلاح کشتار جمعی که ذاتاً با هلاکت حرث و نسل عجین است، تقیه معنا ندارد.
#اینجا_یک_منبر_دیجیتال_است@menbar_digital.
۱۴:۴۴
بسم اللهبرای آیت الله...وقتی در اصفهان کودکی متولد می شود او را سر دست میگیرند و به خیابان کمال میبرند تا آیت الله در گوشش اذان بگوید؛ تا «خوش آتیه» شود.کودکان اصفهانی وقتی بیش از اندازه بدقلقی می کنند دستشان را می گیرند و به خیابان کمال میبرند تا آیت الله با چشمان نافذش به آنها نگاه کند و دستی بر سرشان بکشد تا «آرام» بگیرند.دختران اصفهانی اگر برایشان خواستگاری بیاید که او را بپسندند تا زمانی که به خیابان کمال نروند و «مصلحت» شان را از آیت الله نپرسند سر سفره بله نمی گویندمردان اصفهانی تصمیمات سخت خود را در خیابان کمال میگیرند وقتی که آیت الله دلشان را «قرص» کرد.
اما سه سال است «خیابان کمال» آن خیابان همیشگی نیست.قلب مردم اصفهان در خیابان کمال «لطمه» دیده استلطمه ای که «لا یسـُدُها شیء»
پی نوشت:عکس مربوط به حوالی سال ٧۴ است.سالهای اول طلبگی.و البته در «خیابان کمال»
@menbar_digital#اینجا_یک_منبر_دیجیتال_است
اما سه سال است «خیابان کمال» آن خیابان همیشگی نیست.قلب مردم اصفهان در خیابان کمال «لطمه» دیده استلطمه ای که «لا یسـُدُها شیء»
پی نوشت:عکس مربوط به حوالی سال ٧۴ است.سالهای اول طلبگی.و البته در «خیابان کمال»
@menbar_digital#اینجا_یک_منبر_دیجیتال_است
۱۹:۳۳
ساعت ٩ شب، پدر داشت وضو میگرفت. رفتم کنارش ایستادم و گفتم: «چرا همۀ ما باید حرفهای یک نفر رو که خداست گوش کنیم؟ اصلاً خدا کیه؟». پدر نگاهی به من کرد و مسح سرش را کشید. ادامه دادم: «من تا ندونم خدا کیه نمیتوانم براش دعا کنم و نماز بخونم. من اصلاً نمیتونم برای کسی که نمیبینمش کاری انجام بدم». پدر مسح پایش را کشید و نشست کنار من.
- خب برو ببین خدا کیه!
- از کجا بشناسم؟ شما که خدا رو میشناسید برام بگید تا بشناسم.
پدر دستم را گرفت و آورد توی ایوان خانه و نشاند کنار خودش. برایم از خدا گفت، مثال آورد و گفت و گفت و گفت. یک ساعتی که گذشت، مادر آمد.
- حاج آقا، مگر مسجد نمیروید؟ دیر میشود. بقیه حرفتان را بگذارید برای فردا.
- میدانم اما امشب باید این بحث را برای فاخره به نتیجه برسانم.
مادر با تعجب به من و پدر نگاه کرد و گفت: «حاجی، پس تکلیف این جماعتی که آمدهاند احیا چه میشود؟ نمیتوانی به آن جمعیت بگویی من باید بحث را برای دخترم تمام کنم!».
پدر بلند شد و رفت سمت تلفن: «درستش میکنم».
شماره گرفت و با کسی حرف زد. تلفن را گذاشت و دوباره شماره گرفت و حرف زد. مادر چشمانش خیره به پدر مانده بود. چیزهایی که میشنید را باور نمیکرد.
پدر رو کرد به مادر و گفت: «درستش کردم؛ یکی از دوستان به جای من میرود مسجد برای برگزاری مراسم احیاء. شما هم با پسرها بروید احیاء. من با فاخره در خانه میمانم. میخواهیم تا صبح حرف بزنیم».
نمیدانستم چه باید بگویم. از این که بیموقع سؤال کرده بودم، کمی از دست خودم دلخور شدم، اما از این که پدر مراسم احیایش را به خاطر من به هم زد تا جوابم را بدهد خیلی خوشحال بودم.
تا سحر با پدر حرف زدیم تا وقتی که مادر و برادرها از مسجد آمدند. اصلاً حرفی نزد که «امشب شب دعاست و من نتوانستم نمازی بخوانم یا دعایی کنم یا به خاطر تو به مسجد نرفتم. پدر با این کار، من را تمام عمر، پایبند و شیفتۀ آن یک شب کرد. شیفتۀ دینی که در آن تربیت شده بود.
پی نوشت: کتاب «من فاخره هستم» را بخوانید
<اینجا یک منبر دیجیتال است.!>
۶:۳۳
۶:۳۳
بسم الله...امروز خیلی راه رفتم. آنقدر که انگشتان پایم درد گرفت، قلبم هم...راه رفتن خوب است. همیشه خوب بوده است. همیشه به درد میخورد. وقتی که فقیری و کرایه تاکسی گران تمام میشود. وقتی ثروتمندی و چربیهای بدنت با راه رفتن آب میشود. وقتی سنگ کلیه داری، وقتی هولتر بستهای، وقتی افسردگی داری...اگر دیر شده و در ترافیک گیرکردهای باید مسیر را راه بروی. اگر زمان داری و میخواهی لِخلِخ بروی که زیادی زود نرسی، باید راه بروی. اگر بخواهی فکر کنی میتوانی راه بروی. اگر بخواهی از فکر خالی شوی و بتوانی شب بخوابی باز هم باید راه بروی. بچههایی که نمیخوابند را باید بغل بگیری و راه ببری. وقتی میخواهید خوابت نبرد هم باید راه بروی.برای احساس کردن زندگی،باید در شلوغی خیابانها راه بروی و برای از یاد بردن آزار و بی مهری مردم باز هم باید راه بروی. وقتی جوانی. وقتی پیری. وقتی هنوز بچه ای، باید راه بروی.وقتی راه بروی انگشتهای پایت درد میگیرد. اگر انگشت پایت به جایی بخورد، بیشتر درد میگیرد. اصلاً فلسفه وجودی بعضی از چیزها این است که جلوی پایت باشند تا موقع راه رفتن، پایت را درد بیاورند. اصلاًتر!!! فلسفه بعضی از چیزها این است که هرکس که قصد راه رفتن دارد را مأیوس کنند.امروز برای دانشجویان جدید الورود، درباره راه رفتن حرف زدم. درباره درد انگشتان. درباره قلب درد. درباره بعضی از چیزها...
یک تذکر لازم: اصل این نوشته از کتاب پرنده من است که تغییراتی در آن دادهام
<اینجا یک منبر دیجیتال است.!https://ble.ir/menbar_digital
یک تذکر لازم: اصل این نوشته از کتاب پرنده من است که تغییراتی در آن دادهام
<اینجا یک منبر دیجیتال است.!https://ble.ir/menbar_digital
۹:۲۳
این یک عکس تزیینی نیست!!
مهندس علیبیک، از قبل از انقلاب مهندس بود. آن زمانی که دیپلم، آقایِ دیپلم بود، علیبیک فوقلیسانس داشت. سوادش، حرف زدنش، رفتارش و در یک کلام، «بودنش» به اندازهای خاص بود که در محله بیدآبادِ دهه شصت، وقتی میگفتند «آقای مهندس» همه میفهمیدند: علیبیک.دوازده ساله بودم که آقای مهندس من را کنار کشید و گفت قرآن خواندن بلد نیست و اگر فیالمثل در مسجد جلسه قرآنی باشد، به بهانهای میپیچاند و در آبدارخانه خودش را به کتری و استکان مشغول میکند تا جلسه تمام شود و کسی نفهمد آقای مهندس، بلد نیست بدون غلط قرآن بخواند. گفت قرآن خواندن من را شنیده و خوشش آمده. خواهش کرد کمی از فرصت تابستانم را به او اختصاص دهم و روزهای زوج، ساعت دو تا دو و نیم، به او قرآن خواندن یاد بدهم. تأکید کرد کسی از ماجرا خبردار نشود تا مهندس علیبیک، برای مردم بیدآباد، آقای مهندس باقی بماند.لحنی که با آن کلمات «فرصت تابستان» و «روزهای زوج» و «اختصاص دادن» را ادا کرد، مسحورم کرده بود. آنقدر که به فکرم نرسید درباره قرآن خواندن من اغراق میکند و آنقدرها هم خوب نیستم.از همان فردا، عملیات مخفیانه شروع شد. ظهرهای زوج، با احتیاط خانه را میپیچاندم و سر قرار مسجد میآمدم. کمی صبر میکردم تا علیرضا پسر اشرفآغا، که همیشه موی دماغ برنامه بود، از مسجد بیرون برود و کمی دور شود تا وارد شبستان شوم و پشت ستون دوم، به آقای مهندس، که همیشه قبل از من رسیده بود، روخوانی قرآن درس بدهم. همیشه اول من یک آیه میخواندم تا یاد بگیرد و بعد او مثل من، آیه را تکرار میکرد. آقای مهندس انصافاً فراگیر باهوشی بود. قواعدی که میگفتم را زود یاد میگرفت و گاهی قواعدی درباره قرائت قرآن که از جاهای دیگر شنیده بود را میگفت که برایم جالب بود. حتی گاهی من کلمهای را اشتباه میخواندم و او در تکرارش، آن را درست میخواند. آخرش هم زودتر من را روانه میکرد و خودش صبر میکرد که با فاصله برود تا کسی ما را با هم نبیند.آن تابستان که معلم قرآن آقای مهندس بودم، برای من خاصترین تابستان نوجوانیام بود.
ماهها بعد، در زیرزمین مسجد، با میز پینگ پنگ بسیج محل مشغول بازی بودیم که علیرضای اشرف آغا، با جواد دعوا کرد. مسئله سر این بود که جواد که کنار میز ایستاده بود، تور را کشیده بود و یک امتیاز که باید به نفع علیرضا میشد، به نفع اکبر شده بود. وقتی علیرضا به جواد فحش داد و اکبر، او را هل داد، دعوا بالا گرفت. جواد که به زور جلوی گریهاش را گرفته بود و در عین حال میخواست بقیه بدانند چه آدم خاصی است، فریاد زد: میدانید من کی هستم؟ من رفیق شش دونگ آقای مهندس هستم. آنقدر که نیم ساعت از فرصت تابستانم را به آقای مهندس اختصاص دادهام تا قرآن خواندن یاد بگیرد. آن طور که... به اندازهای که...کلمات جواد محکمتر از هر سیلی به رویمان میخورد. عملیات محرمانه با آقای مهندس فقط مال من نبود. آقای مهندس از ساعت یک تا یک و نیم به محسن قرآن خواندن یاد میداد و از یک و نیم تا دو به علیرضای اشرف آغا. بعد از آن به من و بعدش به جواد. روزهای فرد هم برای مهدی و یاسر و محمدرضا و داریوش بود.
پینوشت اول: امروز این داستان را برای بچههای مسجد دانشگاه تعریف کردم. خواهش کردم نیم ساعت از فرصت شنبههایشان را به یادگرفتن روانخوانی قرآن اختصاص بدهند. شکر خدا بیش از دویست نفر این کار را کردند.پینوشت دوم: این عکس تزیینی نیست. اینجا مسجد زیبای دانشگاه علم و صنعت استپی نوشت سوم: شادی روح شهید مهندس حسن علیبیک، که رنگ خاصِ نوجوانی من و بسیاری از بچههای محله بیدآباد بود، فاتحهای بخوانید.
شناسه:https://ble.ir/menbar_digital
#اینجا_یک_منبر_دیجیتال_است
مهندس علیبیک، از قبل از انقلاب مهندس بود. آن زمانی که دیپلم، آقایِ دیپلم بود، علیبیک فوقلیسانس داشت. سوادش، حرف زدنش، رفتارش و در یک کلام، «بودنش» به اندازهای خاص بود که در محله بیدآبادِ دهه شصت، وقتی میگفتند «آقای مهندس» همه میفهمیدند: علیبیک.دوازده ساله بودم که آقای مهندس من را کنار کشید و گفت قرآن خواندن بلد نیست و اگر فیالمثل در مسجد جلسه قرآنی باشد، به بهانهای میپیچاند و در آبدارخانه خودش را به کتری و استکان مشغول میکند تا جلسه تمام شود و کسی نفهمد آقای مهندس، بلد نیست بدون غلط قرآن بخواند. گفت قرآن خواندن من را شنیده و خوشش آمده. خواهش کرد کمی از فرصت تابستانم را به او اختصاص دهم و روزهای زوج، ساعت دو تا دو و نیم، به او قرآن خواندن یاد بدهم. تأکید کرد کسی از ماجرا خبردار نشود تا مهندس علیبیک، برای مردم بیدآباد، آقای مهندس باقی بماند.لحنی که با آن کلمات «فرصت تابستان» و «روزهای زوج» و «اختصاص دادن» را ادا کرد، مسحورم کرده بود. آنقدر که به فکرم نرسید درباره قرآن خواندن من اغراق میکند و آنقدرها هم خوب نیستم.از همان فردا، عملیات مخفیانه شروع شد. ظهرهای زوج، با احتیاط خانه را میپیچاندم و سر قرار مسجد میآمدم. کمی صبر میکردم تا علیرضا پسر اشرفآغا، که همیشه موی دماغ برنامه بود، از مسجد بیرون برود و کمی دور شود تا وارد شبستان شوم و پشت ستون دوم، به آقای مهندس، که همیشه قبل از من رسیده بود، روخوانی قرآن درس بدهم. همیشه اول من یک آیه میخواندم تا یاد بگیرد و بعد او مثل من، آیه را تکرار میکرد. آقای مهندس انصافاً فراگیر باهوشی بود. قواعدی که میگفتم را زود یاد میگرفت و گاهی قواعدی درباره قرائت قرآن که از جاهای دیگر شنیده بود را میگفت که برایم جالب بود. حتی گاهی من کلمهای را اشتباه میخواندم و او در تکرارش، آن را درست میخواند. آخرش هم زودتر من را روانه میکرد و خودش صبر میکرد که با فاصله برود تا کسی ما را با هم نبیند.آن تابستان که معلم قرآن آقای مهندس بودم، برای من خاصترین تابستان نوجوانیام بود.
ماهها بعد، در زیرزمین مسجد، با میز پینگ پنگ بسیج محل مشغول بازی بودیم که علیرضای اشرف آغا، با جواد دعوا کرد. مسئله سر این بود که جواد که کنار میز ایستاده بود، تور را کشیده بود و یک امتیاز که باید به نفع علیرضا میشد، به نفع اکبر شده بود. وقتی علیرضا به جواد فحش داد و اکبر، او را هل داد، دعوا بالا گرفت. جواد که به زور جلوی گریهاش را گرفته بود و در عین حال میخواست بقیه بدانند چه آدم خاصی است، فریاد زد: میدانید من کی هستم؟ من رفیق شش دونگ آقای مهندس هستم. آنقدر که نیم ساعت از فرصت تابستانم را به آقای مهندس اختصاص دادهام تا قرآن خواندن یاد بگیرد. آن طور که... به اندازهای که...کلمات جواد محکمتر از هر سیلی به رویمان میخورد. عملیات محرمانه با آقای مهندس فقط مال من نبود. آقای مهندس از ساعت یک تا یک و نیم به محسن قرآن خواندن یاد میداد و از یک و نیم تا دو به علیرضای اشرف آغا. بعد از آن به من و بعدش به جواد. روزهای فرد هم برای مهدی و یاسر و محمدرضا و داریوش بود.
پینوشت اول: امروز این داستان را برای بچههای مسجد دانشگاه تعریف کردم. خواهش کردم نیم ساعت از فرصت شنبههایشان را به یادگرفتن روانخوانی قرآن اختصاص بدهند. شکر خدا بیش از دویست نفر این کار را کردند.پینوشت دوم: این عکس تزیینی نیست. اینجا مسجد زیبای دانشگاه علم و صنعت استپی نوشت سوم: شادی روح شهید مهندس حسن علیبیک، که رنگ خاصِ نوجوانی من و بسیاری از بچههای محله بیدآباد بود، فاتحهای بخوانید.
#اینجا_یک_منبر_دیجیتال_است
۱۹:۳۷
بسم الله...ایشان حاج اکبر خبوشانی است، همان نجاری که منبرهایش در کشور مشهور است...ایشان حاج اکبر خبوشانی است. سرگروه نجارهای جهادی، همان کسانی که برای ساختن سه هزار تابوت، تاکید میکند: سه هزار تابوت برای جوانان شهرشان داوطلب شدند...ایشان حاج اکبر خبوشانی است، کسی که حسین، بزرگترین پسرش را در همین تابوتها برایش آوردند...ایشان حاج اکبر خبوشانی است، کسی که زمینی که برای ساختن خانهی پسر تازه دامادش تهیه کرده بود را، حسینیه کرد. همانجایی که وقتی پشت بلندگویش تقاضایی برای جبهه مطرح میشد، فردا آماده بود...ایشان حاج اکبر خبوشانی است، یکی از هزار و پنجاه مردی که فرزندشان را دادند تا حماسه ۲۵ آبان اصفهان را بسازند...ایشان حاج اکبر خبوشانی است، یک اسطوره! پیرمردی که نشان داد نسل حبیب بن مظاهر ادامه دارد
فمنهم من قضیه نحبه و منهم من ینتظر...
@menbar_digital#اینجا_یک_منبر_دیجیتال_است
فمنهم من قضیه نحبه و منهم من ینتظر...
@menbar_digital#اینجا_یک_منبر_دیجیتال_است
۱۷:۵۴