#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
۱۴:۲۸
من #مریم_علیپور هستم.
قبلا شعر هم میگفتم اما چشمه جوشان شعرم خشکید
راستی توی کانالم میتونی این عبارات
#تقدیر_سپید_من #رمان_ساره #کارهای_رادیویی#رمان #عکسنوشت #آموزشی #پادکست#دلنوشته #کارگاه_دلنوشته#نمایشنامه #کارگاه_نمایشنامه #داستان_کوتاه #کارگاه_داستان_کوتاه #روایت_نویسی
۱۴:۲۹
#روایت_نویسی
برای چندمین بار توی مهمونی خانوادگی نشسته بودم و سوال تکراری ازم پرسیده میشد : - چی شد اسم انتخاب کردی یا نه؟
سکوت کردم و به فکر فرورفتم.اون روزا صبح که از خواب پامیشدم به متن کتاب جدیدم فکر میکردم.کتابی که قرار بود یه مادرِ نویسنده برای تنها بچه ش بنویسه. بازم مثه تموم وقت هایی که به نوشتن فکر میکردم تو هپروت رفتم ،از زمان و مکان خارج شدم و توی فضای تخیل غوطه ور شدم. - یه فصل تو کتابم میزارم؛ " وقتی اسمت رو انتخاب کردم " بعد تموم دلایلی که برات اسم گذاشتم رو لیست میکنم تا تو بفهمی چقدر با عشق اسمت رو گذاشتم...خب من همیشه طرفدار اسم های ساده بودم.یه تک اسم ساده و خیلی پر معنی! و البته اصلا دوست نداشتم خاص و تک باشه! دلم میخواست بچه م وقتی مدرسه میره یه اسم عادی داشته باشهنمیخواستم بقیه با دست نشونش بدن که این اسمش چیه؟ اصلاً معنیش چی میشه؟! دلم میخواست از همون اول بچه ام فکر نکنه که آدم خاصیهمیخواستم ایمان داشته باشه که یه آدم معمولیه. قدم اول خودخواه شدن یه بچه،از اسمش شروع میشد.اون روزا بین دو تا اسم شک داشتیم. من از زمان مجردی خیلی دوست داشتم اسم بچه هامو یاسین و ساره بزارم.اسم حسین هم باباش خیلی دوست داشت. تو هپروتِ همین فکرا بودم، که یهو صدای اذان بلند شد. با صدای بلند و آسمونی ترتیل خوند : أشهَدُ أَنّ عَلیاً ولیَّاللهمثه تموم وقتایی که اذان رو میشنیدم موهای تنم سیخ شد و مست شدم. اما اینبار قطره اشکی آروم از گونه هام چکید. یه چیزی تو ذهنم جرقه زد : - چرا اسمشو علی نمیزاری؟مگه نه اینکه تموم مردم کلی دنبال اسم های تاریخی میگشتن که چه میدونم فلان سردار ،چند هزارسال پیش یه شمشیر زده، تا اسمشو روی بچه هاشون بزارن؟از علی(ع) سردار بزرگتری داشتیم؟مگه نه اینکه مذهبی هامون کلی دنبال اسامی اعظم و آدم های زاهد و کار درست میگشتن که اسم شون رو روی بچه شون بزارن؟از علی(ع) زاهدتر و کاردرست تر مگه داشتیم؟مگه نه اینکه تمام جنگ های عالم سر علی بود و خاندانش؟!ته دلم بچه ای خواستم که فقط یه کم ...یه کم! شبیه علی (ع) و اولادش باشه!یهویی پریدم به چندسال قبل : کارت دعوت عروسی رو که با اصرار ساده ترین ش رو انتخاب کرده بودم،سمتم گرفت و گفت : - خب حالا چه شعری یا متنی اولش بنویسیم خانم نویسنده؟ چشمام برقی زد ...مراسم ما روز ولادت حضرت علی(ع) بود.با لبخند گفتم : - فقط همین نیم خط کافیه ؛ " یا علی گفتیم و عشق آغاز شد " مغازه دار با تعجب نگاه کرد و گفت : - فقط همین؟ گفتم : - بله! همین خیلیه ... خیلی زیاد! تو دلم گفتم :- علی جان،من از همون اول عاشقت بودم؛ مولای من!از هپروتم در اومدم و بدون هیچ مقدمه ای ؛رو به کسایی که منتظر جواب دادن من بودن گفتم : - علی ... اسمشو علی میزاریم!
#مریم_علیپور
@Misss_Writter
برای چندمین بار توی مهمونی خانوادگی نشسته بودم و سوال تکراری ازم پرسیده میشد : - چی شد اسم انتخاب کردی یا نه؟
سکوت کردم و به فکر فرورفتم.اون روزا صبح که از خواب پامیشدم به متن کتاب جدیدم فکر میکردم.کتابی که قرار بود یه مادرِ نویسنده برای تنها بچه ش بنویسه. بازم مثه تموم وقت هایی که به نوشتن فکر میکردم تو هپروت رفتم ،از زمان و مکان خارج شدم و توی فضای تخیل غوطه ور شدم. - یه فصل تو کتابم میزارم؛ " وقتی اسمت رو انتخاب کردم " بعد تموم دلایلی که برات اسم گذاشتم رو لیست میکنم تا تو بفهمی چقدر با عشق اسمت رو گذاشتم...خب من همیشه طرفدار اسم های ساده بودم.یه تک اسم ساده و خیلی پر معنی! و البته اصلا دوست نداشتم خاص و تک باشه! دلم میخواست بچه م وقتی مدرسه میره یه اسم عادی داشته باشهنمیخواستم بقیه با دست نشونش بدن که این اسمش چیه؟ اصلاً معنیش چی میشه؟! دلم میخواست از همون اول بچه ام فکر نکنه که آدم خاصیهمیخواستم ایمان داشته باشه که یه آدم معمولیه. قدم اول خودخواه شدن یه بچه،از اسمش شروع میشد.اون روزا بین دو تا اسم شک داشتیم. من از زمان مجردی خیلی دوست داشتم اسم بچه هامو یاسین و ساره بزارم.اسم حسین هم باباش خیلی دوست داشت. تو هپروتِ همین فکرا بودم، که یهو صدای اذان بلند شد. با صدای بلند و آسمونی ترتیل خوند : أشهَدُ أَنّ عَلیاً ولیَّاللهمثه تموم وقتایی که اذان رو میشنیدم موهای تنم سیخ شد و مست شدم. اما اینبار قطره اشکی آروم از گونه هام چکید. یه چیزی تو ذهنم جرقه زد : - چرا اسمشو علی نمیزاری؟مگه نه اینکه تموم مردم کلی دنبال اسم های تاریخی میگشتن که چه میدونم فلان سردار ،چند هزارسال پیش یه شمشیر زده، تا اسمشو روی بچه هاشون بزارن؟از علی(ع) سردار بزرگتری داشتیم؟مگه نه اینکه مذهبی هامون کلی دنبال اسامی اعظم و آدم های زاهد و کار درست میگشتن که اسم شون رو روی بچه شون بزارن؟از علی(ع) زاهدتر و کاردرست تر مگه داشتیم؟مگه نه اینکه تمام جنگ های عالم سر علی بود و خاندانش؟!ته دلم بچه ای خواستم که فقط یه کم ...یه کم! شبیه علی (ع) و اولادش باشه!یهویی پریدم به چندسال قبل : کارت دعوت عروسی رو که با اصرار ساده ترین ش رو انتخاب کرده بودم،سمتم گرفت و گفت : - خب حالا چه شعری یا متنی اولش بنویسیم خانم نویسنده؟ چشمام برقی زد ...مراسم ما روز ولادت حضرت علی(ع) بود.با لبخند گفتم : - فقط همین نیم خط کافیه ؛ " یا علی گفتیم و عشق آغاز شد " مغازه دار با تعجب نگاه کرد و گفت : - فقط همین؟ گفتم : - بله! همین خیلیه ... خیلی زیاد! تو دلم گفتم :- علی جان،من از همون اول عاشقت بودم؛ مولای من!از هپروتم در اومدم و بدون هیچ مقدمه ای ؛رو به کسایی که منتظر جواب دادن من بودن گفتم : - علی ... اسمشو علی میزاریم!
#مریم_علیپور
@Misss_Writter
۱۴:۳۰
4_5873012531945018120.mp3
۰۸:۴۳-۲۱ مگابایت
@Misss_Writter
۱۲:۰۵
#روایت_نویسی
گرمای هوا اونقدر زیاد بود و خیابون ها شلوغ بودن ،که هیچ اسنپی این دور و بر ها پیداش نمیشد! بلاخره تصمیم کبری رو گرفتم که تاکسی مسیری سوار بشم.اولین تاکسی که رد شد سوار شدم. پول رو به سمت راننده که مرد تقریباً جوونی بود گرفتم.خیلی با احتیاط انگشتش رو دراز کرد و پول رو از دستم گرفت،حواسم بود که حواسش بود دستش با دستم برخورد نکنه.در حال رانندگی پول رو جلوی ماشین گذاشت و گفت : - برکت.چیزی نگفتم و به چهره ی شهر نگاه کردم. خیلی چیزا عوض شده بودنو چشم های من که ماه ها بود تو خونه بودم؛به این تغییرات عادت نکرده بود. یهو ماشین با سرعت زیاد ترمز کرد :
- مرتیکه ... مگه کورررررری؟!
دیالوگ دختر جوونی بود که با عصبانیت رو به راننده کرد و گفت.راننده که انگار صبورتر از این حرفا بود چیزی نگفت و به راهش ادامه داد. مردی که کنارش نشسته بود گفت :
- سر و ریختش رو دیدی؟! عین جادوگر شهر اوز بود!
راننده که به نظر می اومد با مسافرش رفیق بود جواب داد :
- قبلاً دخترا تو خیابون رد میشدن،۳ تا پسر شماره بارونشون میکردن. یکی دنبالشون میکرد خونه شون رو یاد بگیره خواستگاری کنه! کلی پسر دم مدرسه دخترونه می رفتن تک چرخ میزدن.سوط بلبلی میزدن،بلکه برای رضای خدا ؛ فقط یه لحظه یه دختر نگاشون کنه!که اگه نگاه میکرد تا شب خر کیف بودن! چه بسا با همون نیم نگاه عاشق میشدن و تا دختره رو عقد نمیکردن ول کن نبودن!اما حالا چی؟! از کنار دخترا رد میشی ،انواع و اقسام بزک دوزک رو کرده ،خوشگلم شده هابدنشم نصفه نیمه معلومه! موهاشونم که همه بیرون انداختن! اما چی شد؟یه پسر تو خیابون رغبت نمیکنه نگاشون کنه!
رفیق راننده که این مدت فقط سرش رو تکون میداد گفت : - خداشاهده میترسم از کنار دخترا رد بشم.حس میکنم ممکنه بلا ملایی سرم بیارن! مامانم هر روز میگه بابا چرا زن نمیگیری؟میگم کو زن؟ کو دختر خوب؟
راننده بصورت محسوس حلقه ش رو توی انگشتش چرخوند و گفت :
- هنوزم دختر خوب هست! نگاه به اینا تو خیابون ریختن نکن ها! عین زمان شاه شده! دختر سنگین رنگین ها رو باید بفرستی ننه ت برات پیدا کنه!
رفیقش دستش رو مشت کرد و آروم کوبید به شیشه و گفت :
- اون دختره که همکلاسی بودیم یادته؟همون که ...
راننده با نیشخند معناداری گفت : - همون که خاطرش رو میخواستی و ننه ت نذاشت ...هنوزم تو فکرشی؟
همکلاسیش آه غلیظی بیرون داد و گفت :
- دیروز تو خیابون دیدمش ... نمیدونی چه شکلی شده بود! دماغش عین هو خوک! دهنش عین ... خودت میدونی دیگه ... چی بگم! موهاش رو عین دسته جارو انداخته بود بیرون! من که یه عمر صد تا شعر برای گیسوی کمندش که تا حالا ندیده بودم گفته بودم! حالا یه مشت موی ۷ رنگ از شال نداشته ش بیرون زده بود!!یهو صاف خوردیم تو چشم هم! اصلاً نشناختمشیهو تو دلم گفتم : - یا صاحب صبر این دیگه کیه!! یهو یکی داد زد : - آقای جمالی خودتی؟!از صداش شصتم خبردار شد " خانم بزرگواره" ! چه بزرگواری هم شده بود! یه تشت آب یخ خالی کردن روی سرم.۳ سال بود هر روز با خودم فکر میکردم اگه فقط ۱ ثانیه ببینمش به دست و پاش میفتم که بیا با هم ازدواج کنیم ...! ولی ... ای کاش نمی دیدمش. نتونستم هیچی بگم.فقط راهمو کشیدم و رفتم.یهو وسط خیابون داد زد : - لیاقتت همون خانواده ی بدبخت و امُلتن!
میگم یادته سر کلاس استاد ازش سوال میپرسید صدبار رنگ به رنگ میشد؟براش ضعف میکردم ها ...برای اون سرخِ لبو شدن هاش!هی ...خلاصه که دیشب بعد ۳ سال یه خواب آرومی داشتم.صبحم رفتم یه تُکِ پا امامزاده،دو رکعت نمازشکر خوندم.گفتم : خدایا شکرتقربون حکمتت برم، خوب شد که نشد! تا باشه از این نشدن ها ...!
با صدای راننده به خودم اومدم :
- خانم مگه شما نگفتی ایستگاه ۲ پیاده میشی؟ ایستگاه ۸ ایم ها!
چشمام رو باز کردم و آروم گفتم : - ممنون همینجا پیاده میشم.
نگفتم فهمیدم که خیلی وقته باید پیاده بشم،اما دلم میخواست بمونم و بشنومکه چند تا از عشق های نابِ دور و برمون ،دارن کم کمنابود میشن و از بین میرن؟چون ما زنا خیلی وقته که خودمون رو دوست نداریم ...میخوایم یکی دیگه باشیم و بشیم! چرا یادمون میره که ممکنه یکی اون دور دورها، هنوزم عاشق همون صورت کک مکی و دماغ کوفته ای مون باشه؟
#مریم_علیپور
@Misss_Writter
گرمای هوا اونقدر زیاد بود و خیابون ها شلوغ بودن ،که هیچ اسنپی این دور و بر ها پیداش نمیشد! بلاخره تصمیم کبری رو گرفتم که تاکسی مسیری سوار بشم.اولین تاکسی که رد شد سوار شدم. پول رو به سمت راننده که مرد تقریباً جوونی بود گرفتم.خیلی با احتیاط انگشتش رو دراز کرد و پول رو از دستم گرفت،حواسم بود که حواسش بود دستش با دستم برخورد نکنه.در حال رانندگی پول رو جلوی ماشین گذاشت و گفت : - برکت.چیزی نگفتم و به چهره ی شهر نگاه کردم. خیلی چیزا عوض شده بودنو چشم های من که ماه ها بود تو خونه بودم؛به این تغییرات عادت نکرده بود. یهو ماشین با سرعت زیاد ترمز کرد :
- مرتیکه ... مگه کورررررری؟!
دیالوگ دختر جوونی بود که با عصبانیت رو به راننده کرد و گفت.راننده که انگار صبورتر از این حرفا بود چیزی نگفت و به راهش ادامه داد. مردی که کنارش نشسته بود گفت :
- سر و ریختش رو دیدی؟! عین جادوگر شهر اوز بود!
راننده که به نظر می اومد با مسافرش رفیق بود جواب داد :
- قبلاً دخترا تو خیابون رد میشدن،۳ تا پسر شماره بارونشون میکردن. یکی دنبالشون میکرد خونه شون رو یاد بگیره خواستگاری کنه! کلی پسر دم مدرسه دخترونه می رفتن تک چرخ میزدن.سوط بلبلی میزدن،بلکه برای رضای خدا ؛ فقط یه لحظه یه دختر نگاشون کنه!که اگه نگاه میکرد تا شب خر کیف بودن! چه بسا با همون نیم نگاه عاشق میشدن و تا دختره رو عقد نمیکردن ول کن نبودن!اما حالا چی؟! از کنار دخترا رد میشی ،انواع و اقسام بزک دوزک رو کرده ،خوشگلم شده هابدنشم نصفه نیمه معلومه! موهاشونم که همه بیرون انداختن! اما چی شد؟یه پسر تو خیابون رغبت نمیکنه نگاشون کنه!
رفیق راننده که این مدت فقط سرش رو تکون میداد گفت : - خداشاهده میترسم از کنار دخترا رد بشم.حس میکنم ممکنه بلا ملایی سرم بیارن! مامانم هر روز میگه بابا چرا زن نمیگیری؟میگم کو زن؟ کو دختر خوب؟
راننده بصورت محسوس حلقه ش رو توی انگشتش چرخوند و گفت :
- هنوزم دختر خوب هست! نگاه به اینا تو خیابون ریختن نکن ها! عین زمان شاه شده! دختر سنگین رنگین ها رو باید بفرستی ننه ت برات پیدا کنه!
رفیقش دستش رو مشت کرد و آروم کوبید به شیشه و گفت :
- اون دختره که همکلاسی بودیم یادته؟همون که ...
راننده با نیشخند معناداری گفت : - همون که خاطرش رو میخواستی و ننه ت نذاشت ...هنوزم تو فکرشی؟
همکلاسیش آه غلیظی بیرون داد و گفت :
- دیروز تو خیابون دیدمش ... نمیدونی چه شکلی شده بود! دماغش عین هو خوک! دهنش عین ... خودت میدونی دیگه ... چی بگم! موهاش رو عین دسته جارو انداخته بود بیرون! من که یه عمر صد تا شعر برای گیسوی کمندش که تا حالا ندیده بودم گفته بودم! حالا یه مشت موی ۷ رنگ از شال نداشته ش بیرون زده بود!!یهو صاف خوردیم تو چشم هم! اصلاً نشناختمشیهو تو دلم گفتم : - یا صاحب صبر این دیگه کیه!! یهو یکی داد زد : - آقای جمالی خودتی؟!از صداش شصتم خبردار شد " خانم بزرگواره" ! چه بزرگواری هم شده بود! یه تشت آب یخ خالی کردن روی سرم.۳ سال بود هر روز با خودم فکر میکردم اگه فقط ۱ ثانیه ببینمش به دست و پاش میفتم که بیا با هم ازدواج کنیم ...! ولی ... ای کاش نمی دیدمش. نتونستم هیچی بگم.فقط راهمو کشیدم و رفتم.یهو وسط خیابون داد زد : - لیاقتت همون خانواده ی بدبخت و امُلتن!
میگم یادته سر کلاس استاد ازش سوال میپرسید صدبار رنگ به رنگ میشد؟براش ضعف میکردم ها ...برای اون سرخِ لبو شدن هاش!هی ...خلاصه که دیشب بعد ۳ سال یه خواب آرومی داشتم.صبحم رفتم یه تُکِ پا امامزاده،دو رکعت نمازشکر خوندم.گفتم : خدایا شکرتقربون حکمتت برم، خوب شد که نشد! تا باشه از این نشدن ها ...!
با صدای راننده به خودم اومدم :
- خانم مگه شما نگفتی ایستگاه ۲ پیاده میشی؟ ایستگاه ۸ ایم ها!
چشمام رو باز کردم و آروم گفتم : - ممنون همینجا پیاده میشم.
نگفتم فهمیدم که خیلی وقته باید پیاده بشم،اما دلم میخواست بمونم و بشنومکه چند تا از عشق های نابِ دور و برمون ،دارن کم کمنابود میشن و از بین میرن؟چون ما زنا خیلی وقته که خودمون رو دوست نداریم ...میخوایم یکی دیگه باشیم و بشیم! چرا یادمون میره که ممکنه یکی اون دور دورها، هنوزم عاشق همون صورت کک مکی و دماغ کوفته ای مون باشه؟
#مریم_علیپور
@Misss_Writter
۹:۲۵