عکس پروفایل رمان ارباب دختر کوچولو"~•ر

رمان ارباب دختر کوچولو"~•

۸۱۵عضو
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب🌿🦋
#ᑭᗩᖇT_9

وقت شام شده بود واسم آوردند تو اتاق بدنم حسابی ضعیف شده بود مخصوصا بخاطر کتک هایی که خورده بودم اصلا نمیتونستم از سر جام بلند بشم بعد شام تنها تو اتاق روی تخت نشسته بودم داشتم غصه میخوردم که صدای در اتاق اومد با صدایی گرفته شده گفتم :
بله
در اتاق باز شد آقاجون قامتش تو در نمایان شد خواستم از روی تخت بلند بشم به احترامش که متوجه شد و سریع با جدیت گفت :
نیاز نیست بلند بشی تو باید استراحت کنی
بعدش اومد روی صندلی که کنار تخت بود نشست خیره به من شد و پرسید ؛
خوبی ؟
ناخوداگاه بغض کردم :
نه
چرا کتک خوردی ؟
صادقانه همه ی حرفامون رو بهش گفتم وقتی حرفام تموم شد سرش رو با تاسف تکون داد :
واقعا بچه ای
لب برچیدم ؛
مگه من چیکار کردم !.
مگه نمیدونی تو زن آریان هستی ؟
میدونم
تو زن رسمیش هستی پس نباید جلوی شوهرت اسمی از بقیه پسر ها ببری حتی نباید به هیچ پسر دیگه ای نگاه کنی و دوستش داشته باشی
چشمهام گرد شد حسابی متعجب شده بودم چون تا حالا درباره ی اینا هیچکس باهام صحبت نکرده بود
یعنی چون اسم سیامک رو آوردم آریان عصبی شد ؟
آره
اما من کار بدی نکردم !
کارت بد بود حتی گناه هم هستش تو الان یه زن شوهردار هستی باید به همه ی اینا دقت کنی
با خنگی تمام پرسیدم ؛
با شما هم نباید صحبت کنم ؟
فقط با پسر های غریبه
_ ولی سیامک ک غریبه نیست !.
چند ثانیه ساکت شده بهم چشم دوخت بعدش با حوصله شروع کرد به تعریف کردن واسم منم مشتاق داشتم به حرفاش گوش میدادم چون واسم جالب بودند ‌
پارت های جدیدundefinedundefined
ble.ir/join/YTZkZWViNW

۹:۳۵

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب🌿🦋
#ᑭᗩᖇT_10


حالا متوجه شده بودم آریان چرا از دستم عصبانی شده بود دیگه قصد نداشتم به هیچ عنوان به سیامک نزدیک بشم چون اینکارو گناه میدونستم و جوری که آقاجون گفت اسمش خیانت به شوهر بود نزدیک شدن به پسر غریبه ای جز شوهرم در اتاق باز شد که از افکارم خارج شدم با دیدن آریان مشغول بازی با انگشتای دستم شدم اومد پیشم نشست و اسمم رو صدا زد :
آهو
خیره بهش شدم و گفتم :
بله
تو از من میترسی ؟
نه
یه تای ابروش بالا پرید ؛
ناراحت نیستی کتک خوردی ؟
لب برچیدم :
چرا بدنم خیلی درد میکنه اما میدونم کار اشتباهی کردم تو شوهرم هستی من نباید بهت خیانت میکردم
اخماش تو هم فرو رفت :
چی ؟
آقاجون گفت فکر کردن به کس دیگه ای جز شوهرم اسمش خیانت هستش
سرش رو با تاسف تکون داد :
آقاجونت گفت ؟
آره
خوب الان تو متوجه اشتباهت شدی
آره دیگه با هیچ پسری بازی نمیکنم فقط تنهایی بازی میکنم
لبخند محوی روی لبش نشست که خیلی کمرنگ بود و به سختی دیده میشد
تو بزرگ شدی چرا میخوای بازی کنی !
اشک تو چشمهام جمع شد
یعنی بازی هم واسه ی من ممنوعه ؟
دستش رو نوازش وار روی صورتم کشید و با صدایی خش دار شده گفت :
بغض نکن عروسکم بازی کردن واسه ی تو اصلا ممنوع نیستش
چشمهام برق شادی زد ک گفت :
با دختر بازی کن
_ دخترا دوستم ندارند میگن دوست نداریم باهات بازی کنیم !.
پارت های جدیدundefinedundefined
ble.ir/join/YTZkZWViNW

۱۲:۰۵

لایک ها?

۱۲:۳۱

هرکی لایک کرده شات بده
@soft_girlee

۱۲:۳۷

خب بریم برای پارت

۷:۲۲

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب🌿🦋
#ᑭᗩᖇT_11

خیلی بیجا میکنند
لبخندی روی لبم نشست بنظرم آریان خیلی مهربون بود البته تا وقتی که عصبانیش نکنم ، نگاهش بهم افتاد متعجب پرسید :
چرا اون شکلی نگاه میکنی ؟
لبخند ملیحی بهش زدم و گفتم ؛
_ دوستت دارم
چیزی زیر لب زمزمه کرد ک نشنیدم ، نمیدونم چرا با اون همه کتک ک خورده بودم ولی وقتی حرفاش رو شنیدم آروم شدم انگار اصلا هیچ اتفاقی نیفتاده چی میتونستم به خودم بگم جز این واقعیت ک آریان رو دوستش داشتم و بهش احساس خوبی داشتم !.
*_ آهوخیره به لادن شدم و گفتم ؛ بله
پشت چشمی نازک کرد و گفت :
شنیدم حسابی کتک خوددی
دوست نداشتم مسخره ام کنه واسه ی همین با تندی جوابش رو دادم : اصلا هم اینطور نیست
خندید
دروغگو خودم دیدم لت و پار شده بودی انقدر بدبخت بیچاره ای هیچکس دوستت نداره حتی آریان هم نتونست تحملت کنه شروع کرد به کتک زدنت
بغض کردم چرا داشت اینطوری باهام صحبت میکرد مگه من چیکارش کرده بودم صدای عصبی زن عمو نسرین اومد : لادن چی داری میگی ؟
مگه دروغ میگم خوب این دختره ...
خفه شو
با شنیدن صدای عصبانی زن عمو نسرین ساکت شد که صدای مادرش مریم اومد ؛
چخبره نسرین چرا داری سر دخترم داد میزنی ؟
زن عمو چشم غره ای به سمت لادن رفت و خطاب به زن عمو مریم گفت : اگه دخترت رو مودب بار میاوردی الان این شکلی نمیشد
با چشمهای ریز شده بهش چشم دوخت ؛
مگه دخترم چیکار کرده ؟
بی ادبی
زن عمو مریم اخماش رو تو هم کشید :
حق نداری بخاطر این دختره ی بی سر و پای بی خانواده دختر من رو اذیت کنی شنیدی ؟
زن عمو نسرین با خشم غرید : بی سر و پا تویی ک معلوم نیست از کدوم جهنم دره ای محمد پیدات کرده .
پارت های جدیدundefinedundefined
ble.ir/join/YTZkZWViNW
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب🌿🦋
#ᑭᗩᖇT_12

صدای سرد آقاجون اومد :
چ مرگتون شده خونه رو گذاشتید روی سرتون هان ؟!
زن عمو نسرین به سمتش برگشت و قبل اینکه زن عمو مریم بخواد چیزی بگه جوابش رو داد : آقاجون مریم و دخترش به آهو میگن بی کس و کار بی پدر و مادر بعد توقع دارند ساکت ...
آقاجون دستش بالا رفت ک زن عمو نسرین ساکت شد ، چرخید سمت زن عمو مریم و پرسید ؛
تو به آهو گفتی بی پدر و مادر ؟
زن عمو مریم ک حالا حسابی ترسیده بود با بغض گفت : آقاجون من فقط ...
با داد حرفش رو قطع کرد :
گفتی یا نه ؟
آره .
همین الان وسایلت رو جمع میکنی و از این عمارت میرید  زود باش
رنگ از صورتش پرید : چی ؟
آقاجون شمرده شمرده گفت :
دو ساعت بهت وقت میدم اینجا باشید اونوقته ک بلای بدتری سرتون میارم گمشید از جلوی چشمم .
بعد رفتن زن عمو مریم و لادن ک با چشمهای پر از نفرتش داشت بهم نگاه میکردبه سمت آقاجون رفتم و صداش زدم : آقاجون
ب
ble.ir/join/YTZkZWViNW
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب🌿🦋
#ᑭᗩᖇT_13

ناراحت تو اتاقم نشسته بودم زن عمو مریم به همراه دخترشون لادن و عمو محمد رفتند از عمارت احساس گناه میکردم چون تقصیر من شده بود تموم طول روز از اتاقم بیرون نیومدم شب شده بود که صدای باز شدن در اتاق اومد ، آریان بود خیره به من شد و گفت :
واسه ی چی اینجا نشستی مگه نمیدونی وقت شام هستش ؟
لب برچیدم : گرسنه نیستم !
اخماش تو هم فرو رفت و پرسید :
چرا اونوقت ؟
اشک تو چشمهام جمع شد من باعث شدم آقاجون زن عمو اینارو از عمارت بیرون کنه حالا کجا میرن هوا بیرون خیلی سرده
اومد کنارم نشست
متوجه نمیشم چی داری میگی آهو تعریف کن ببینم چیشده
واسش تعریف کردم چیا شده بود از حرفای خودم با لادن تا اومدن آقاجون وقتی حرفام تموم شد آریان پوزخندی گوشه ی لبش جا خوش کرد : کار خوبی کرده آقاجون نیاز نیست بخاطر اون عفریته و دخترش اشک بریزی
اما تقصیر من بود
تو هیچ تقصیری نداری پس انقدر خودت رو اذیت نکن پاشو باید شام بخوری
اما من میل ...
آهو
باشه
واقعا ناراحت بودم و دست خودم نبود من آزارم به یه مورچه هم نمیرسیدبه سمت پایین رفتیم بقیه نشسته بودند داشتند شامشون رو میخوردند انگار ن انگار خانواده عمو محمد اینجا نیستند ، همه بیخیال بودند این بیخیالیشون هم بخاطر ترس از آقاجون بود ، چهار تا عمو داشتم که همشون با بچه هاشون تو عمارت زندگی میکردند جز یکیشون ک واسه ی خودش عمارت جدا داشت و آقاجون حتی میشد گفت بیشتر از بقیه دوستش داشت اما نشون نمیدادعمو هوشنگ ، عمو محمد ، عمو فریبرز ، عمو فرشید ک تو این عمارت نبود✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿*ble.ir/join/YTZkZWViNW

۷:۲۷

ت کامنت ها بگین حاضرین برای پارت

۷:۳۰

چنلو میفروشم

۹:۱۴

ادامه میدم چنلو

۱۷:۰۱

ولی لایک ها بره بالا

۱۷:۱۴

اد میخوام ت کامت ها درخواست بده میام پی ویت

۱۹:۵۷

بچه ها من رمانو گم کردم

۷:۳۲

کانالو میفروشم

۱۶:۲۳

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿*#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب🌿🦋#ᑭᗩᖇT_14
چرا یه گوشه تنها نشستی کز کردی پاشو بیا پیش بقیه همه هستند
خیره به چشمهاش شدم لبخندی بهش زدم و گفتم :
میدونید ک هیچکس دوست نداره من تو جمعشون باشم !.
اخماش رو تو هم کشید و گفت : همه غلط میکنند پاشو بیا زود باش
با شنیدن این حرفش ناچار بلند شدم اما خیلی خوب میدونستم همشون به خون من تشنه هستند ، رفتم یه گوشه نشستم زن عمو نسرین خودش هم پیشم نشست ، عمو فرشید با مهربونی پرسید :
عزیزم چیکار میکنی چند روز ندیدمت حسابی دلم واست تنگ شده بود
لبخندی به روش زدم منم حسابی دلتنگ عمو فرشید شده بودم و باعث شده بود خوشحال بشم بابت این قضیه چون من واسش مهم بودم قبل اینکه دهن باز کنم چیزی بگم صدای لادن بلند شد : میخواستید چیکار کنه مثل همیشه مشغول ولگردی هستش دیگه
اشک تو چشمهام جمع شد من تمام مدت تو خونه بودم هیچ کار بدی انجام نمیدادم چجوری میتونست همچین حرفایی به زبونش بیاره
در حالی که خیره بهش شده بودم با صدایی ک بشدت گرفته شده بود خطاب بهش گفتم :
تو واقعا آدم بدی هستی .
صدای سرد و خشک آقاجون بلند شد : کافیه
بغض بدی به گلوم چنگ انداخته بود وقتی من صحبت میکردم آقاجون میگفت خفه شید اما با بقیه هیچ کاری نداشت چقدر عذاب داشت حرفاش واسه ی من خیلی بد بود تحمل همچین حرفایی ...
واسه ی چی پا شدی اومدی جلوی چشمم پاشو گمشو تو اتاقت دختره ی ...
عمو فرشید با عصبانیت گفت : آقاجون
ساکت شد اما بعد مکث کوتاهی گفت :
خوشم نمیاد این دختره بیاد وسط جمع خانواده ی من و بخواد دعوا راه بندازه
_ آقاجون هیچ میفهمید چی دارید میگید آهو عضوی از این خانواده هستش همینطور زن آریان هستش شما شاید یادتون رفته این قضیه ، دختر پسرتون هست همون پسری ک هنوز هم عزادارش هستید .✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿〖↝ @mlismlis*

۱۶:۴۵

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب🌿🦋#ᑭᗩᖇT_15
آقاجون با خشم داد زد ؛ این بی آبرو هیچ نسبتی با من نداره وقتی داشت غلط اضافه میکرد یادش رفت شوهر داره .
عمو فرشید با عصبانیت از سر جاش بلند شد و خیره به آقاجون شد :
شما از کجا انقدر مطمئن هستید ، به حرفای کسایی اعتماد میکنید ک بخاطر پرت شدنشون از عمارت از آهو کینه دارند فکر کردید آریان بیاد اینجا جوابش رو چی میدید شما به زنش دارید تهمت میزنید
آقاجون پوزخندی زد ، عصاش رو به زمین کوبید و از سر جاش بلند شد و گفت ؛ آریان میدونه زنش چقدر بی حیا هستش وقتی برگشت این عفریته رو طلاقش میده و لادن رو واسش میگیریم خودش خبر داره .
گوشام داشت سوت میکشید خدایا چخبر شده بود چی داشتند میگفتند
زن عمو نسرین بلاخره لب باز کرد :
آقاجون شما چی دارید میگید
واقعیت آریان قرار نیست تا آخر عمرش با این لکه ی ننگ بمونه
اشکام روی صورتم جاری شده بودند چقدر بی رحمانه داشت من رو قضاوت میکرد
همه ساکت شده بودند بیصدا داشتم اشک میریختم حسابی قلبم شکسته بود
آقاجون غرورم رو خورد کرده بود ، عمو فرشید خیره به آقاجون شد
من به شما اعتماد ندارم با خود آریان صحبت میکنم !
هر جور مایلی
خونسردیش باعث میشد بیشتر احساس بدی بهم دست بده انگار بازیچه دست همه شده بودم ، نگاهم به زن عمو مریم و لادن افتاد جفتشون چشمهاشون و لباشون داشت میخندید چقدر میتونستند بد باشند
نمیدونم آریان چی به عمو فرشید گفت ، ک عمو فرشید با عصبانیت فریاد کشید :
بی غیرت ، من آهو رو میبرم پیش خودم پشت گوشت رو دیدی آهو رو میبینی لیاقتش رو نداری .
بعدش گوشی رو قطع کرد از شدت عصبانیت داشت نفس نفس میزد به سمتم اومد دستم رو گرفت و مقابل همه فریاد کشید :_ آهو بیگناه هستش همتون میدونید این یه تهمت هستش ک محمد بی غیرت گذاشته زنش و دخترش بزنن من آهو رو میبرم پیش خودم دیگه هیچکس حق نداره بیاد سمتش از این به بعد مسئولیت آهو با من هستش !.✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿〖↝@mlismlis

۱۶:۴۷

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب🌿🦋#ᑭᗩᖇT_16آقاجون صداش زد : فرشید
سرجاش ایستاد خیره به آقاجون شد و گفت ؛
بله
مطمئن هستی میخوای این لکه ی ننگ رو با خودت ببری ؟!
آره مطمئن هستم و میدونم شما هم یه روزی پشیمون میشید اما اون روز خیلی دیر هستش
همراه عمو فرشید داشتم میرفتم که زن عمو نسرین با گریه صداش زد ؛ فرشید
عمو فرشید ایستاد و جوابش رو داد ؛
بله زن داداش
قطره اشکی روی گونش چکید : وسایلش
نیاز به هیچ وسیله ای از این خونه نداره همشون رو بندازید بیرون
از اون عمارت کذایی آقاجون خارج شدیم هنوز بهت زده بودم نمیتونستم اتفاق هایی ک افتاده بود رو هضم کنم همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاده بود با ایستادن ماشین عمو فرشید پیاده شد اومد در سمت من رو باز کرد کمک کرد پیاده بشم پاهام سست شده بود با چشمهای گریون خیره بهش شدم و مظلوم پرسیدم : یعنی هیچکس من رو نمیخواد ؟
عمو فرشید لب گزید :
اینجوری نگو مگه میشه فرشته ای مثل تو رو کسی نخواد اونا لیاقت نداشتند
عمو فرشید
جان
میترسم من !.
از چی ؟
دوباره بیکس شدم درست مثل روزی ک پدر و مادرم رو از دست دادم انگار هیچکس رو ندارم من هیچ کار بدی انجام ندادم چرا همشون فکر میکنند من یه هرزه هستم حتی آریان هم من رو باور نکرد
دستش رو دو طرف صورت من گذاشت و گفت :
هیچکدومشون مهم نیستند آهو تو دختر منی من از این به بعد هم مادرت هستم هم پدرت هم عموت هم خانواده ات اجازه نمیدم هیچکس اذیتت کنه و اشک به چشمهات بیاد پس خودت رو ناراحت نکن باشه ؟
عمو فرشید
جان
شما تنهام نمیزارید ؟
ن
بعدش با مهربونی من رو به آغوش کشید چقدر سخت بود بیکس بودن چقدر تنها شده بودم ، قلبم به درد اومده بود تو یه روز همه چیزم رو حتی خانواده ام رو از دست داده بودم ، من آریان رو دوستش داشتم خیلی زیاد حتی اون هم من رو نمیخواست واقعا انگاری چندش آور بودم که همشون از من متنفر شده بودند .〖↝@mlismlis

۱۶:۴۸

لایک کنید

۱۶:۴۸

رفتم براتون رمانو خریدم

۱۶:۴۸

لایکا ۵ تا بشه تا ۵ پارت بعدی

۱۶:۵۲

تمامی پیام ها

۱۶:۵۳