عکس پروفایل رمــان ملــودی✨♥️ر

رمــان ملــودی✨♥️

۹۹۷عضو
به مناسبت اینکه پارت ۵،۶ رو نذاشتم

۱۴:۲۰

لایک ها بالااااااا

۱۴:۲۱

۳۳۳۳۳

۱۴:۲۲

۲۲۲۲

۱۴:۲۲

۱۱۱۱۱۱۱۱۱۱۱۱۱۱۱۱۱۱۱۱۱۱

۱۴:۲۲

لغو پاکت

۱۴:۲۲

رمــان ملــودی✨♥️
لغو پاکت
چرا لایک نمیکنین؟

۱۴:۲۲

دوباره

۱۴:۲۳

گل بدید

۱۴:۲۳

۳۳۳۳۳

۱۴:۲۳

۲۲۲۲۲

۱۴:۲۳

۱۱۱۱۱

۱۴:۲۳

Default Gift Icon

پاکت هدیه

عکس پروفایل رمــان ملــودی✨♥️ر

رمــان ملــودی✨♥️

برگ سبزی است تحفهٔ درویشundefinedundefined🫰undefinedundefined
رمــان ملــودی✨♥️
پاکت هدیه
مبارکه

۱۴:۲۴

Default Gift Icon

پاکت هدیه

عکس پروفایل رمــان ملــودی✨♥️ر

رمــان ملــودی✨♥️

برگ سبزی است تحفهٔ درویشundefinedundefinedundefined
رمــان ملــودی✨♥️
پاکت هدیه
ببینیم کی زودتر نگاه می‌کنه

۱۷:۳۳

رمان دروغ شیرینپارت ۵
دیدم زنگ درو زدن بابای آرتام...عمه ی آرتام ...و داییش و خودش
لباس خاکستری پوشیده بود و موهاشو زده بود بالا
خیلی ناز شده بود منم لباس صورتی با دامن مشکی بلند پوشیده بودم
بابای آرتام(بابا بیژن)
:آقای زند...ما برای دخترم آناهید مزاحمتون شدیم
مثل اینکه پسر ما از دخترتون خوشش اومده
ـ خیلی خوش اومدین آقای میرزاد..بله در جریان هستم اگر دخترم آناهید مشکلی نداشته باشه اشکالی نداره
همه سر ها به سمت من چرخید و بابا بیژن گفت
: اگر اجازه میدید برن باهم حرف بزنن
ـ بله بله... باران دخترم آرتام رو راهنمایی کن
ـ چشم
خداروشکر ما رسم نداشتیم توس آشپز خونه بمونیم تا صدامون بزنن بریم چای بدیم به همه
ـ خوب راضی شدی!؟
ـ امممم من که مشکلی ندارم
ـ خوببب منم ندارم پس بریم پایین؟
ـ بریم
رفتیم پایین و همه سرها به سمت ما چرخید وقتی نگاه منو آرتام و دیدن همه با خوش حالی نگامون کردن و برامون دست زدن
منو آرتام لبخندی زدیم و بابا بیژن گفت
: قراره عقد رو کی بذاریم؟
ـ والا ما که مشکلی نداریم...هرچی شما بگید
قرارها عقد شد ۲ روز دیگه
: اوم ۲ روز دیگه خوبه...پس ما رفع زحمت کنیم
ـ بودید حالا
: مرسی خیلی. بهتون زحمت دادیم
خانواده آرتام رفتن و منم شب بخیر گفتم و رفتم تو اتاقم
گلی که آرتام برام خرید و گذاشتم روی میز و خوابم‌ برد...
۴ روز بعد
ـ اااارررتااااامممم نکننننننن
آرتام در حالی که می‌خندید و میدویید می‌گفت
- به من چه
دوییدم دنبالش تا بگیرمش ولی سرعتش زیاد بود و پام گیر کرد میخواستم با سر بام تو باقالیا که آرتام منو گرفت
- چقدر گفتم نکننننننن نزدیک بود ضربه مغزی شمممم
- تو دکتری نگران نباش
- هر هر هر با نمک
رفتم خونه و ساعت ۱۱ شب خوابیدم
با صدای دینگ دینگ گوشیم بیدار شدم
دیدم آرتام مسیج داده من دارم ساعت ۷ صبح میرم شمال
پیامش دادم چرا
بابا بیژن قرار گذاشته که بریم ویلای شمال
سریع زنگ آرتام زدم
: الو
ـ سلام...چرا نگفتی داری میری
: چون فرقی برات نداشت عزیز دلم
ـ فرق!؟ چرا نداشته باشه منم میام آرتام
:باشه...
ـ مرسییی...ساعت چند آماده باشم؟
ـ ساعت. ۶ و نیم آماده باش
ـ باشه شبت خوش
: شبت خوش خانومم
قطع کردم و رفتم حموم دیدم ساعت ۵ شد و وسایلمو جمع کردم و حموم کردنم طول کشید شد ۶ همه چیمو چک کردم و یه نامه برای مامانم گذاشتم....
ادامه پارت undefined

۱۳:۵۱

ببخشید نذاشتم

۱۳:۵۲

جبران شد

۱۳:۵۲

راضی؟

۱۳:۵۴